رمان تب داغ هوس

پارت 4 رمان تب داغ هوس

5
(4)
راهمو گرفتم رفتم پیاده شد اینو از صدای باز و بسته شدن در ماشین فهمیدم دنبالم راه افتاد و گفت:
نفس بیا بریم اه بی جنبه نباش دیگه ،ببخشید … نفس …اکسیژن..«باز خندیدبا عصبانیت برگشتمو تا نگاهمو دید با خنده گفت:»
-اوه اوه اخمارو برم
-انگار شما از شوخیای خودتون خیلی لذت می برید جناب مهندس ؟
با همون لحن مسخره و شیطونش گفت:
-وای نفس ترو خدا اینطوری رفتار نکن من می ترسم «باز زد زیر خنده و با همون حال گفت:»
-حالا چرا انقدر رسمی حرف میزنی؟
-من با کسایی که صنمی با هاشون ندارم رسمی حرف میزنم
به سرعت نور رنگ خشم تو چشماش دویید وتبدیل به همون آرمین جدی و خشک شد ،تا عصبی میشد گوشاش سرخ میشد !!!و رگ کنار گردنش متورم میشد و گردنشم مثل گوشش قرمز میشد!!!الان دقیقا همون نشونه ها رو داره یعنی خیلی سگ سگی شده از قیافه ای که در حین عصبی بودن به خودش گرفت یه لحظه هول کردم و پشیمون شدم که چرا گفتم ولی مگه میشد به روش نیارم پس خودمو جمع وجور کردم ؛آرمین آرنجمو گرفت با خشونت و محکم کشیدتم به طرف خودش و صورتشو آورد جلو و زل زد تو چشمامو گفت:پس حافظه کوتاه مدت تو پس از یه خواب طولانی پاک میشه؟
-حافظه ام پاک نشده چشمو گوشم باز شده 
باحرص و صدایی با تن آروم و بطنی محکم گفت:
-چه جالب! کی چشمو گوشِ سوگلی منو باز کرده؟
باحرص خواستم پسش بزنم دستمو رو قفسه ی سینه ی عضلانی ِعین سنگ سفتش گذاشتمو هولش دادمو گفتم:
-ایه،ولم کن 
محکم تر نگه ام داشت دست راستشو دور کمرم پیچوند و گفت: حالا تقلا کن شاید جواب بده 
با حرص نگاش کردم با تخسی و حرص بیشتر نگاهم کرد وبا دندونایی که رو هم می ساووند گفت:
-چی شد نفس پناهی دست از تقلا کشیدی فهمیدی که هر چی تقلا بیشتر،فاصله کمتر هان؟
آروم تر گفتم :
-آرمین ولم کن زشته تو کوچه ایم
سریع بدون اینکه نگاه دریده اش از چشمام دور بشه گفت :
-یک بعد از ظهر زمستون کسی از خونه اش در نمیاد ؛کی پُرت کرده؟
-ولم کن تا بگم «جسور نگام کرد محکمتر کمرمو دربر گرفت در هیچ حالتی دست از اخلاقش برنمیداشت با شیطنت ولی جدی گفت:»
-خوبه؟حالا میگی؟ 
با حرص و دندونای قفل شده رو هم گفتم:
-آرمیـــــــن
آرمین –انگار بازم باید موقعیتو تغییر بدم 
-بس کن 
-تو بس کن میدونی که اصرار تو بی فایده است و عرصه برای تو تنگتر و برای من بهتر میشه «مرده شور اون ذهن منحرفتو ببرن نه انگار باید زودتر حرفمو بزنمو خلاصم کنه»
-کی؟
-بابام چشمو گوشمو باز کرده بدونم توبازیم دادی 
رهام کرد و پوزخندی مسخره زدو دستاشو تو جیب شلوار پارچه ای دودی رنگش که کاملا فیت تنش بود و ست کتش بود ،فرو کردو گفت: 
-بابات ؟تا اونجایی که من میدونم خب این کار باباته ولی برای دخترای خودش فکر نکنم جرئت داشته باشه آخه مامانت میکشتش
-منظورت چیه؟!!!!!!!
-به زودی میفهمی
رومو برگردوندم تا برم دوباره آرنجمو کشید و جدی و سرد و محکم گفت:
-چی؟
-چی؟!!!معلومه نگین
صورتشو جمع کردو گفت:چی؟!!! نگین؟!!! این دیگه چی بود؟اینو از کجا آوردی ؟
-از اونجایی که سوتی دادی حواست نبوده داشتی به نگین نخ میدادی بابا دیدتت
پوزخندی زد و گفت:
-نگین؟
-فکر نمیکنی زیادیت بشه همزمان با دو تا خواهر باشی؟
با لحن بسیار گزنده و خشک گفت: این اراجیفو بابات گفته؟
آرنجمو بی هوا با ضرب و حرص از دستش کشیدم بیرونو انگشت اشاره امو بالا گرفتم و گفتم:
-آقای مهندس مواظب حرف زدنتون باشیدا
-خیله خب این مزخرفاتو «خودشم خنده اش گرفت اراجیف و مزخرف چه قدربا هم فرق دارن؟ وقتی دید عصبی نگاش میکنم گفت:»بابات حتما دیشب زیاد خورده چون من حتی یادم نمیادنگین دیشب چه شکلی بود من تموم حواسم دیشب به تو بود آدم قحطه برم سراغ نگین؟
باحرص و خشم گفتم :
-واقعا که آدم به تربیتتون شک میکنه 
دوباره آرنج بدبختم کشید و تو چشمام زل زدو گفت:
-تو نمیتونی در مورد من قضاوت کنی نفس پناهی چون منو نمیشناسی، من با هرکی که دلم بخواد میتونم باشم وتو در حدی نیستی که برای من تعیینو تکلیف کنی بابا تم دیشب زیاده روی کرده بود مست بوده تو رو جای نگین دیده 
از جمله قبلیش انقدر جری شدم که جسورانه گفتم:
-پس منم با هر کی باشم به شما ربطی نداره
آرمین با حرص آرنجمو میون پنجه های قویش فشار دادو با صدای بسیار آروم وبسیار متحرص وگرفته گفت:
-تو بی جا میکنی 
-من همون رفتاری رو دارم که تو در مقابلم داری 
نفهمیدم چرا رنگ حرص تو چشماش ازبین رفت و جاشو یه آرامش و موذی گری گرفت و صورتشو نزدیک صورتم کردو با اون چشای جسورش شروع به مانور روی تک تک اعضای صورتم کرد در حالی که آهسته با صدای گیراش میگفت:
-من فقط با توأم و کاری به نگین ندارم بابات اشتباه کرده 
فشار دستش رو دستم عاصیم کرد درد مند گفتم:
-آخ دستم دردم گرفت «به آرنجم نگاه کردم»
فشار پنجه هاشو کمتر کرد ولی نه دستمو ول کرد نه فاصله رو زیاد کردنگامو از آرنجم گرفتم چشمم افتاد به سینه اش که 
انگار نفساش بلند تر شده بود!!! نه این از هیجان خوب نبود انگار از خشم ِ با ترس سربلند کردم نگاش کردم اشتباه نکرده بودم با جدیت گفت:
-گوشتو باز کن نفس «لحن دستوری و فرمانروایانه حس رئیس بودنش منو کشته»:
-یک-خوشم نمیاد هرکی هر چی به من میچسبونه تو هم باورت بشه دو-خوشم نمیاد منو با خیانت تهدید کنی ، اون کسی که بد میبینه تویی سه- من انقدر عوضی نیستم که از یه خونه دوتا دخترانتخاب کنم چهار- من از نگین انقدر خوشم نمیاد که دوکلوم باهاش حرف بزنم چه برسه که به عنوان پارتنرم انتخابش کنم پنج-«صورتشو نزدیک آورد و به قرنیه ی چشمام از راست به چپ از چپ به راست نگاه کرد و باز ملموسانه نگاهشو آروم تر کردو گفت: توانقدر سوگلی هستی که فعلا جذب کسی نشم
با حرص با همون زاویه ی کمی که دستم به عقب میرفت و میتونستم مشتمو رو سینه اش فرو بیارم زدمش و تقلا کردم:
-ولم کن بی ادب
زد زیر خنده و چشماشو دیمونی کردوسعی کرد نگهم داره و گفت :
-میخوای که فقط تو باشی آره؟«تقلا کنان گفتم :ولم کن؛ گفتم»
آرمین-حسودی میکنی ؟خب عزیزم هنوز که سراغ کسی نرفتم تو اگر دخمل خوبی باشی و حرفامو گوش بدی و منو راضی کنی …
-آرمین ولم کن اَه غلطی کردم خدایا توبه توبه 
آرمین باز خندیدو جای اینکه ولم کنه منو برگردوند و د ور کمرمو گرفتو به طرف ماشین هدایتم کردو گفت:
-باشه شیطونی و دعوا بسته بریم ناهار بخوریم 
-من ناهار نمیخوام انقدر حرصم دادی سیر شدم میخوام برم کتابمو بخرم 
-اول ناهار بعد خرید حالا چه کتابی میخوای ؟
با آرنجم خواستم از پهلو از خودم دورش کنم ولی بدتر میشد شکست خوردو با شونه های آویزون بیخیال شدم امروز ادکلنشو عوض کرده چه بوی تلخ و گسی میده ولی چرا انقدر خوش بواِ؟!!الان که آروم شدم متوجه بوش شدم یه جاذبه ای داره دوباره بوکشیدم 
-دوساعته تو بغلمی بوش نکرده بودی؟نظرت چیه؟ 
ای خاک خاک خاک برسرت نفس همیشه باید این کار رو بکنی اونم بفهمه ؟بحثو عوض کن تا گیر نداده …
-من باید تا 4 برگردما
خلاصه راهیه رستوران مد نظر آرمین شدیم… 
واردمحوطه رستوران شدیم یه رستوران حوالی ولنجک بود شیک و مدرن جلوی رستوران ماشینی کمتر از سانتافه و بی ام و ،کمری و…
نبود خب ظاهراً گرون قیمت هم هست وارد خود رستوران شدیم بیش از اینکه بوی غذا بیاد بوی ادکلن های مشمئز کننده و عطر هایی با برند های معروف تو فضا پیچیده بود ترو خدا ببین چه لباسایی تن مردمه بعد من چرا انقدر ساده اومدم خجالت کشیدم برگشتم طرف آرمینو گفتم:
-آرمین بیا بریم
-چی؟!!
-من خیلی لباسم ساده است خجالت می کشم بشینم اینجا غذا بخورم نگاه مردمو با چه تیپایی اومدن ،بریم یه رستوران دیگه
-مگه اومدی سالن مد که لباست ساده است خجالت می کشی؟بیا بریم ببینم «دستمو گرفتو با خودش برد به طرف یکی از میزایی که یه طرفش به سمت دیوار بود و یه طرف به سمت جمعیت حضار سالن تا اومدم رو صندلی ای که به سمت جمعیته بشینم منو به طرف اون یکی صندلی که پشت به جمعیت بود هدایت کرد نشستمو ناراضی گفتم:
-من این طوری ناراحتم هیچ کسو نمی بینم 
آرمین – چی دیدنی تر از من میخوای ببینی؟
«یکه خورده نگاش کردم یعنی با این اعتماد به نفسش انقدر پسر موفقی شده؟»
خودشم خنده اش گرفته بود ولی سعی کرد نخنده و گفت:
-اون موقعه که بابات فکر میکردمن از نگین خوشم اومده خوشحال بود یا عصبانی؟
به آرمین دقیق نگاه کردم و چشمامو ریز کردمو گفتم :
-برای چی می پرسی؟
خونسرد و عادی گفت:
-همین طوری برام سوال پیش اومد
نمیدونستم چه جوابی بدم اگر راستشو می گفتم به خودش مغرور تر میشد واگر برعکسشو می گفتم ممکن بود با بابا لج بیفته و حرصش در بیاد 
-مامانم از احساس پدرم نگفت
-مامانت چی اون چه احساسی داشت؟
مشکوکانه گفتم:برای چی میپرسی؟!!!
آرمین –مامانت از من خوشش نمیاد،اگر بدونه که تو با منی «لبخندی شیطون زد و گفت:»میکشتت نفس؟
با حرص گفتم :آره ولی قبلش تو رو میکشه
آرمین با همون لبخندش گفت :
-نفس نمیدونی وقتی حرص میخوری چقدر قیافه ات دوست داشتنی میشه
آرمین در حالی که به من خیره شده بود گوشه ی لبشو می جویید نگاهش انقدر سنگینو معنادار بود که ترجیح دادم سرمو به زیر بندازم ولی هرقدر من نجابت می کردم آرمین بی حیایی میکرد داشت با اون چشمای درنده اش منو جای ناهارش می خورد هرچی خواستم سر بلند نکنم نشد انرژی نگاهش انقدر زیاد بود که تاب بی خیالی رو نداشتم ولی ترجیح دادم کمی خودمو خونسرد نشون بدم که از ظاهرمو چشمام نفهمه چه غوغایی تو وجودمه پس جای اینکه به اون نگاه کنم به میزی که در نزدیکیمون سمت راست قرار داشت نگاه کردم یه خانم و آقای بسیار شیک پوشو موّقر سر میز نشسته بودن از رسمی بودن لباساشون،صحبت هایی که خیلی با دقت با دوم شخص جمع هردو طرف برای خطاب هم استفاده میکردن، هویدا بود که یه ناهار کاریه.
سرمو برگردوندم نگام افتاد به آرمین هنوز داشت موشکافانه و دقیق ولی عاری از هر احساسی تو چشماش نگام می کرد من نمیدونم این که علاقه ای به من نداره منم که از اون دخترایی نیستم که یه پسرو با حرکاتو ل*و*ن*د*یام جذب خودم کنم، این آرمین چرا اصرار به دوستی داره؟!!حاضرم شرط ببندم سر ماه از اینکه از من چیزی بهش نمی رسه ولم میکنه
به میز سمت چپ نگاه کردم یه دختر پسر جوون بودن ؛یکیشون یه چیزی میگفت و اون یکی به حرفش یه چیزی اضافه میکردو بعد هردو میخندیدن چقدر خوشن، چه به هم میان !چه راحتن با هم حتما هم لحظه های پر از خوشی و دور از استرس دارن ولی من چی همین الان هم دارم از شدت اضطراب حال تهوع میگیرم تمام سرم پر از نگرانی از یه طرف خونواده ام از یه طرف این آرمین هفت خط از یه طرف این کنکور لامصب که از همه کمتر بهش اهمیت میدم …سرمو به طرف آرمین بلند کردم…اََََه چشمت دراد هنوز داری نگاه میکنی؟طلبکارانه گفتم:چیه؟
-چی چیه؟
-چرا انقدر نگاه می کنی ؟
-پس چیکار کنم ؟تو چرا اینطوریی؟نگاه نکن،زنگ نزن،در مورد بابام حرف نزن،دنبالم نیا،رستوران شیک نبر…معلومه چی میخوای؟
اَََه این همه اطلاعات اخلاقی از من بدست آورده بود توی این دوروز؟چقدر دستور داده بودم 
!!!با یه نگاه عاقل اندر سفیر و حق به جانب گفت:
-از دید من تو از نظر روابط اجتماعی صفری با چشمای گردو تعجب نگاش کردم تنم از حرف تند و صریحش یخ کرد چه بی ملاحظه است دهنمو باز کردم یه چیزی بگم ولی نمیدونم چی باعث میشد جلوی آرمین کم بیارم من که نعیمو درسته قورت میدم شاید میترسیدم یه گنده بارم کنه غرورمو بشکنه که ترجیح میدادم سکوت کنم به قولی جواب ابلهان خاموشیست یه لبخند مسخره زدمو خیلی سریع هم جمعش کردم که منظورمو یه جوری هم برسونم اونم با شیطنت لبخندی زدو دستمو که رو میز بودو میون دست چپش گرفت تموم تنم مور مور شد قلبم هری ریخت اثابت گرمای کف دستش به دستی که از هیجان سرد بود حالمو منقلب میکرد اون انگشتای کشیده و برنزه اون خالکوبی…یادمه اوایل که آرمینو دیده بودم خالکوبیِ دستش خیلی حواسمو معطوف خودش کرده بود حتی یه بار به نعیم گفتم :«ازش بپرس اون تاریخ و نوشته ای که انگار به زبون هندی یا چیزی مشابه اونه رو دستش چیه ؟»
نعیمم گفت :ولم کن بابا حالا برگرده بگه تو به کار خودت برس اونم که رُک گو اصلا بگه به تو چه منو سکه یه پول کنه تو به دست اون چیکار داری؟»باشصتش آهسته و ملموس پشت دستمو نوازش میکرد وموشکافانه نگام میکرد تا عکس العملمو بفهمه با هربار کشیده شدن شصتش روی دستم یه حال لطیفی تو دلم به وجود میومد!وای چه بی جنبه ام ! خوب کارشو بلد بود حس میکردم اگر از دام دستش خلاص نشم منو رام حیله اش میکنه همه چیز از همین نوازش اول شروع میشه اگر این اجازه رو بدم یعنی اجازه پیشرفت هم داره دستمو آروم اومدم که از زیر دستش بکشم بیرون که دستمو نگه داشتو سرمو با تردید بلند کردم نگاش کردم اخم کمرنگی کردو با خجالت از اینکه مسخره ام کنه گفتم :دستمو نگیر خوشم نمیاد
با اخم پررنگ تر گفت:
-اینم جز امرو نهی هاته ؟چرا حکومت نظامی راه انداختی؟«چشماشو ریز کردو گفت:»
-انگار یه ساعت قبل یادت رفته کجا بودی؟
با دست راستش زد به سینه اش یعنی «تو بغلم» با کمی حرص گفتم:
-من نیومدم با زور وادارم کردی
یه تا ابروشو داد بالا و با شیطنت گفت:
-هان؟پس تو از اون مدل دخترایی که پسررو وادار میکنن کاری رو که خودشون دلشون میخواد بکنن بعد که پسره میگه «اگر نهِ جوابت پس اون کارت چی بود؟» میگید:« من که نخواستم تو وادارم کردی »آره
-چــــــی؟منظورت چیه؟
-منظورم و خوب فهمیدی اول تقلا میکنی بعد دماغتو میچسبونی به سینه ام بوم میکنی
-ییه «لبمو چنان گزیدم که حس کردم سوراخ شدوبا چشمای گرد نگاش کردمو گفتم:»
-من این…من…
خنده اش گرفته بودو با لحن آروم تر گفت :
-بهت که گفتم اشکالی نداره «دلم میخواست بگم آرمین میشه خفه بشی؟ من به یکی از آرزو های محالم برسم بچه پروی بی حیا اشکالی نداره…»
-آی دستم وای آرمین دستم درد گرفت
خونسرد نگام کردو گفت:
-خدایا من یه دوست دختر نازنازی دارم اشکال نداره عزیزم به زودی به این دست گرفتنا عادت میکنی 
با حرص گفتم :نامحرمی ولم کن
چنان زد زیر خنده که فکر کردم جک گفتم خودم نفهمید باتعجب نگاش کردمو گفت:خیله خب ققدسه خانم «با تمسخر و ادا اصول گفت»:
-گناهش گردن من «جدی ولی با لحن مسالمت آمیز گفت»:ملت چه کارا نمیکنن بعد من یه دستتو میگیرم جیغ وهوار میکنی
-میتونی بری با همون ملتی که میگی و همین جا همه چیزو تموم کنیم
آرمین چشماشو ریز کردو گفت:
-تو همینو می خوای آره ؟
قاطعانه گفتم :آره 
سرشو آورد جلو و جدی گفت:
-ولی من نمی خوام تمومش کنم وقتی تموم میشه که من بخوام من.
با تردید نگاش کردم و گارسون غذا رو آورد و آرمین لبخندی مکش مرگ ما زد و گفت:مشغول شو عزیزم «به غذا اشاره کرد»…
بعد غذا خوردن آرمین روی میز چندین تا اسکناس ده هزار تومنی گذاشت وبعد با هم شونه به شونه از رستوران خارج شدیم ودر ماشینو باز کرد و گفت:
-بفرمایید سرورم
نگاش کردم و گفتم :آرمین میشه خواهش کنم اینطوری باهام رفتار نکنی 
با شیطنت ابرو بالا انداخت و باسر اشاره کرد که بشینم خوب میدونستم با این زبون بازی یه بلا سر منه زود باوری که تاحالا پسری تو زندگیم نبوده میاره…
بایه فرمون ماشینو از تو پارک در آورد و حرکت کرد یاد نمازم افتادم تا برم خونه قضا میشه رو کردم به طرفشوبهش گفتم :
-میشه سر راه اگر مسجد دیدی نگه داری نمازمو بخونم آخه تا برسم خونه قضا میشه 
منو با تعجب نگاه کرد و گفت:
-تو نماز میخونی؟!!!!
-آره !!!چطور؟!!!
آرمین با یه تعجب آمیخته با تمسخر و یه حس دیگه که من نمتونستم تشخیص بدم لبخندی که زده و رو لبش نشونده برای چیه؟گفت:
-پس اون همه معذب بودن به خاطر اعتقاداتتِ؟
-خب معلومه
آرمین –کی تورو اینطوری بار آورده؟مادرتو اصلا نمیشناسم
-چرا…چرا..وق..وقتی حرف میزنی یه طرف حرفت کنایه …«لبهامو رو هم فشردم و بعد ادامه دادم»کنایه به پدرم میزنی ؟
آرمین حتی نگامم نکرد فقط با اخم به روبه رو چشم دوخته بودو من جرئت نکردم دوباره بپرسم و بعد چند دقیقه نگه داشت و با لحن جدی گفت:
-برو نمازتو بخون سریع بیا پایین منتظرتم کیفتو بذار برو «با کیفم چیکار داشت ؟گروگان گرفته بود ؟!!کیفمو گرفت از دستم، نگام باز به خالکوبیِ دست چپش افتاد و گفتم:»
-این خالکوبی پشت دستت چیه؟
-بدون اینکه نگاه از چشمم بگیره گفت:
-تاریخ وقتیه که نباید از یادم بره چی شده؟
-چی شده؟!!!!
-بعداً میفهمه برو 
از ماشین پیاده شدم و رفتم نمازمو خوندم ولی چه نمازی … کل نمازو به فکر اون خا لکوبی بودم که تاریخی مربوط به 16سال قبل بود چی بود که منم میفهمم چقدر کنجکاو اون لحظه بودم…
* * *
درست دو ماه و نیم از آشنایی جدیدم با آرمین میگذشت و دیگه به چک کردن هر دو سه ساعت یک بار آرمین ،به اینکه هرکی میاد خونه امون ما خونه هر کی میریم هر اتفاقی که تو زندگیم می افته رو باید به آرمین بگم ،و البته که می گفتم، عادت کرده بودم ؛ فکر میکردم که تو همچین روابطی خب این یه امر طبیعیِ و همه این کارا رو می کنن
اون روز کنکور داشتم و قرار بود شب هم بریم خونه ی ملیکا اینا گویا آقای شمس میخواست مخ آرمینو بزنه که اسپانسر محصولات جدیدشون بشه و به طبع به خاطر فامیل بودن با ما و اینکه بابا شریک آرمینه، هم ما دعوت بودیم هم آرمین.؛ از نعیم شنیده بودم علاوه برما یه عده دیگه هم که ظاهراًشرکای کاریه آقای شمسند هم میان.
از بابا پول گرفته بودم که بعد کنکور با بنفشه البته نه با اون بنفشه ای که اونا فکر میکردن با بنفشه ای که دو ماهو نیم بود دوست شده بودم برم لباس برای اون شب بخرم
دانشگاهی که می خواستم کنکور بدم علمی کاربردی بود و کنکورش توی زمستون بود …
قرار بود صبح آرمین بیاد دنبالم منو ببره البته بماند که هرچی سروکله زدم که نمیخواد بیای بابام میخواد ببرتم یه وقت میبینتت ؛خودم گفتم خودم شنیدم آخر هم حرف اون شدو قرار شد صبح بیاد منم با هزار نقشه، شب گذشته با بابا قرار گذاشته بودم بیدارش کنم که بابا منو ببره سرجلسه کنکورم ولی در اصل می خواستم باباجونمو قال بذارمو با آرمین جون !!برم 
صبح ساعت 7که بیدار شدم چنان بی سر وصدا حاضر شدم که در رزمه زندگیم بعید بود حتی صبحونه هم نخوردم که مبادا کسی بیدار بشه البته انقدر هم استرس داشتم که از شدت حال تهوع هم نمیتونستم چیزی بخورم …
یه شلوار جین سفید و مانتوی مشکی عروسکی و ژاکت سفید و مغنه مشکی و کتونی مشکی پوشیدم پاورچین پاورچین از در خونه زدم بیرون ….ییه آرمین نیومده بند دلم پاره شد کجاست؟روز جمعه که ترافیک نیست نکنه خواب مونده عجب اشتباهی کردم به حرفش گوش دادما ساعت 8کنکورم شروع میشه هنوز نیومده الانم برم بابارو صدا کنم تا خود 9 صبح فقط تو دستشوییِ کی منو ببره سرجلسه ؟کم مونده بود گریه کنم با حرص بلند گفتم:
-آرمین میکشمت تموم هدفت اینه من به کنکور نرسم آخ من چقدر خرم که قبول کردم تو بیای دنبالم…برم یه دربست بگیرم…. 
-کجا؟
-ییه«برگشتم دیدم آرمین با اون موهایی که تازه بلند شده بودو حالا هم اصلا درست نکرده و ژولیده است، پشت سرم ایستاده دستمو گرفتو به طرف ماشینش برد در حالی که با تمسخر می گفت:دانشمند با این هوشت که نفر اول کنکور میشی بعد هم بورسیه میدن میری خارج از من جدات میکنن ،تروخدا یه کم کمتر از اون آی کیوت کار بکش از در خونه که میای بیرون فقط یه طرف کوچه رو نگاه میکنن؟دوساعته وایستادم نگات میکنم که چرا برنمیگردی نگو خانم انقدر فسفر سوزونده مغزش بی بنیه شده «در رو باز کردو گفتم»:
-کنکور دارم حواسم پرته
آرمین سری تکون داد وبا شیطنت گفت:
-باشه ما هم که تو رو نمیشناسیم 
باز افتاده بود رو دنده اذیت کردن با اخم نگاش میکردم از جلوی ماشین دور زد فهمید دارم نگاش میکنم که خنده اش گرفته بود باشیطنت گفت :خیله خب خنگ نیستی «زدم به بازوشو گفتم »:آرمین!«لپموکشید و گفت »:
-ولی من نفسِ خنگو دوست دارم «صورتمو عقب کشیدموبا همون اخم تصنعی واسترس زیادم گفتم»
-دیرم شد 
-خیله خب بابا کشتی مارو باکنکورت انقدر لیسانسه ریخته تو خیابون تو هم میشی یکی مثل اونا پس فردا میخوای لیسانس بگیری بشینی کنج خونه دیگه
-نه کی گفته؟می رم سرکار
-من که نمیذارم بری سرکار
-چی؟!!!ببخشید؟بابام باید اجازه بده که میده 
«پرو اِدیگه داره پاشو از گلیم خودش دراز تر میکنه (من نمیذارم )»
-زود باش دیگه استارت بزن داری استخاره میبینی ؟یه شونه به موهات میزدی 
-خوابم می پره 
-حالا تصادف نکنیم
-نترس من تو خوابم میتونم رانندگی کنم
-وای حال تهوع دارم دل بدجور شور میزنه 
-حالا کجا بود امتحانت؟
-کجا بود؟ هست اگر تو راه بیفتی 
خندیدو استارت زدو گفتم:
-افتاده تو نیاوران 
باشیطنت گفت:
-اِ،خب دیشب می اومدی خونه ی خودم صبح هم من و تا اینجا نمیکشیدی 
انقدر از این شوخی مسخره کرده بود که برام عادی شده بود با مستأصلی گفتم:
-خدا کنه قبول بشم 
آرمین پوزخند زدو گفتم:
-آرمین ،گفتم از پوزخند زدنت خوشم نمیاد چرا همیشه این کاررو میکنی… وای حالم داره بهم میخوره
-نگه دارم؟ 
-نه تروخدا سریع تر فقط برو «آهسته رو سینه ام زدم تا خودمو کنترل کنم وای خدا جون چرا اینطوری میشم؟! »
-حال گیرم نرسی ،قبول نشی…
-جای دلداریته؟
-من خوشم نمیاد بری دانشگاه 
-چرا؟پس چرا خودت تا این حد درس خوندی هان ؟به لیسانسم رضایت ندادی پدر مدرک تحصیلی رو در آوردی
-من مردم فرق داره 
-زنو مرد هیچ فرقی باهم ندارن 
-تو دانشگاه پر از آدم عوضیه 
-وا!!!آرمین از تو بعیده تو خودت یه آدم تحصیل کرده ای دانشگاهو همین ما ها هستیم که پر میکنیم «وای دلم چه همی میخورد »
-من فرق داشتم اصلا من ایران درس نخوندم آلمان خوندم 
–دیگه بدتر که 
-خیلی ها سالم میرن دانشگاه…
-بسته آرمین من خودم قبلا دانشگاه درس خوندم همه چیز برمیگرد به خود آدم محیطو اطرافیان و…همش حرفه تو یی که محیط دانشگاهو نمیشناسی دانشگاه ایران خیلی هم سالم…وای«جلودهنمو گرفتم وآرمین گفت»:
-صبحونه خوردی؟
سرمو به معنی نه تکون دادم آرمین با عصبانیت گفت:
-مرده شور این دانشگاهتو ببرن که…
-وای نگه دار…«کنار بزرگ راه با عصبانیت نگه داشتو کلی عق زدم؛ روی صندلی ماشین نشستم ولی پاهام بیرون بود ،سرم به شدت گیج میرفت انگار فضای مقابلم وارونه شده بود
آرمین در حالی که پشت سرم نشسته بود پشت فرمون گفت»:
-آب بیارم؟ 
سرمو به معنی نه تکون دادمو به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به 8بود تا اومدم برگردم دوباره حالم بهم خورد آرمین با عصبانیت گفت:
-می شینی یه دقیقه یا نه ؟
-دیر شده 
-به درک 
از ماشین پیاده شدو اومد زیر بازومو گرفت و گفت :کامل بیا بیرون هوابخوری …سرت گیج میره ؟گارد ریلو گرفتم و گفت :
-مسموم نشدی؟چرا می لرزی ؟چنپاتمه زدم اصلا حالم خوب نبود چشمام سیاهی می رفت و یه لحظه حال تهوعم قطع نمیشد ،دستام می لرزید آرمین رفت یه شیشه آب آورد و گفت:آب بزن به صورتت حالت جا بیاد 
شیشه رو پس زدم و لباسشو گرفتم بلند شدم گفتم :
-بریم آرمین 
دادزد:داری میمیری باز به فکر کنکور لعنتیتی؟میخوام ببرمت دکتر رنگت شده عین مرده
-نمیام منو نبری تاکسی میگیرم «شیشه آبو عصبی پرت کرد اون ور گارد ریلو اومد جلو آرنجمو گرفت و گفت:»
-می ریم بیمارستان 
آرنجموکشیدم پایین که از دستش در بیارمو گفتم:شلوغش نکن من خوبم می بریم یا تاکسی بگیرم ؟
باحرصی که نگام میکرد گفت:
-انقدر لج بازی که با جونتم شوخی داری،بشین 
کی به کی میگه لج باز تا خود جلسه کنکور عین بخت النصر شد منم از ترسم که باز حالم بهم نخوره لبامو محکم بهم میفشردم که خودمو نگه دارم …لحظه ای رسیدیم که داشتن در حوزه رو میبستن پیاده شدمو دوییدم طرف در رو گفتم :
-آقا ترو خدا بذار منم برم تو
-خانم یه ربع قبل باید دررو میبستیم،الان ساعت 8 امتحان شروع شده 
-ترو خدا آقا ترو قرآن «برگشتم آرمینو نگاه کردم که داشت منو با چهره نه چندان خوب نگاه میکرد و تکیه زده بود به ماشین بهش گفتم:»
-آرمین بیـــــــا 
راه افتاد اومد جلو دیگه گریه ام گرفته بود با اخم نگام کرد که داشتم گریه میکردم و رو کرد به مرده و گفت:
-آقا بذار بره جای بیمارستان رفتن آوردمش کنکور بده حالش خوب نبوده که دیر رسیده بذار بره 
مرده در رو با غرغر باز کردو کیفمو دادم به آرمینو دوییدم تو رفتم بالاخره تو جلسه و سر جام نشستم…تا برگه ها رو بیارن از سرگیجه و حال تهوع مردم انگار هم صبحونه نخوردن حالمو بدتر کرده بود زمان امتحان چیزی حدوده سه ساعتو نیم بود نگاهم به برگه افتاد کل برگه رو دوتایی میدیدم هی چشمامو بستمو باز کردم صلوات فرستادم …کی این کیکو آبمیوه رو میارن شاید حالم جابیاد نکنهسهمیه اینم برداشن؟خدانکنه من حالم خوب نیست…این سوالو از کجا آوردن؟ کنکور هنره؟اشتباه نیاوردن ؟«بالای برگه رو نگاه کردم »نه خودهنره سوال بعدی…ییه چقدر سخته…دهمی وای …استرسم با دیدن سوالا دوبرابر شد اگر این آرمین ملعون وارد زندگیم نمیشد میشستم درس میخوندم که الان عین خر تو گل گیر نکنم اصلا اون یه ذره ای هم که بلد بودم از ذهنم پاک شد سر بلند کردم وای ساختمون دور سرم می گرده انگار سرم شده یه کوه ،سنگینو بزرگ؛ گوشام داغ کرده و دیگه هیچی نمیشنوم چشمام سیاهو سیاهو سیاه تر شد و….بله ودر نتیجه باعث شد غش کنم ..
وقتی چشمامو باز کردم انگار از یه خواب سنگین و طولانی بیدار شده بودم ؛اینجا کجاست؟
یه اتاق سفید وناآشنا !!رومو برگردوندم دیدم آرمین داره شاکی نگام میکنه باتعجب گفتم:
-کجام؟
-درمونگاه 
-درمونگاه؟!!!
آرمین-سرجلسه غش کردی 
اول شوکه شدم و بعد زدم زیر گریه وگفتم:
_ پس امتحانم چی؟!
آرمین –نفس بس کن وگرنه یه کاری میکنم از گریه پشیمون بشی ها وقتی زبون آدم نمی فهمی میشی این ،میشه غش کرده اتو بیارن اینجا،میشه زدن تو حال من،خراب کردن جمعه امون…
با همون گریه گفتم:
-من نتونستم امتحانمو بدم بعد تو نگران خراب شدن جمعه اتی؟
آرمین شاکی تر گفت:
-بسته میگم بسته
یه پرستار اومد تو اتاقو گفت :
-اِاِاِ!چرا گریه میکنی؟
آرمین با حرص وعصبانیت گفت:
-به خاطر سیم کشی تو سرشه اتصالی داره …
با گریه نگاش کردمو گفتم:
-آرمین!
آرمین –مرده شور اون دانشگاهتو ببرن ،الان باید اینجا باشیم؟
-میتونی بری
آرمین-آره دیگه کارت تموم شد می تونی بری
-من که گفتم با بابام میرم تو اصرار کردی که منو ببری که حالا داری منت می ذاری
-گفتم بسته ،به درک که خراب شد اصلا آه من گرفت
شاکی نگاش کردمو گفت:
-چیه؟
پرستار –آقا ایشون حالشون خوب نیستا اصلا ببینم شما چه نسبتی با بیمار داریدکه تو اتاق خانم هستید؟
آرمین حق به جانب گفت:
-چی؟لابد کَس وکارشم که آوردمش دیگه ،عابر تو خیابون که نیستم …
پرستار-ورود افراد نامحرم به اتاق بیمارای خانم ممنوع
آرمین با عصبانیت گفت:خب ،خوبه «نامحرم»تو پرستاری یا منکرات ؟اصلا رئیس این خراب شده کیه …
-وا…ایـــی!آرمین ترو خدا بسته،اصلا پاشو بریم خانم این سرمو در بیار 
آرمین دستوری و محکم گفت:
-تا قطره آخر اون سرم تو بدنت میره بعد میریم، بخواب «رو کرد به پرستاررو گفت:»
-رئیس این جا کیه؟
پرستار سری تکون دادو رفت آرمین بلند شد که دنبالش بره ول کن ماجرا نبود تا طرفو به« غلط کردم» نمینداخت بی خیال نمیشد ؛دستشو گرفتم و گفتم:
-آرمین بشین ترو خدا ،اون که رفت بی خیال شو دیگه
آرمین – نه آخه پررو بازی در آورد باید جلوی این طور آدما در اومد تا تو کار کس دیگه این فضولیارونکنه.
بالاخره نشست وبه شاکی نگاه کردن من چون داشتم همچنان گریه میکردم ادامه داد؛چقدر برای قبولی تو دانشگاهم نقشه کشیده بودم آخه این چه بختو اقبالیه که من دارم جواب مامانو چی بدم؟کاش صبحونه خورده بودم شاید اینطوری نمیشدم ..آخ ،مامانو بگو…
-آرمین مامانم به اون چی بگم؟من ناامیدشون کردم «آرمین مسخره نگام کردو پوزخندی زدو خودشو رو صندلی سُر دادو دست به سینه شد و چشماشو بست به آرمین نگاه کردم ،نگرانم شده بود،همه حواسش پیش من بود ،یعنی واقعا دوستم داره یا داره فیلم بازی میکنه ؟خوبه آرمین بود که منو بیاره درمونگاه بااین موهای ژولیده اشم خوش تیپه چقدر قبلاازش بدم میومد ولی حالا چقدر آرومم نمیدونم احساسم چیه !انقدر که وجودشو کنارم اعلام میکنه که بهش عادت کردم ؛همش آدمو می پاد با اینکه پاییدن آدمو کلافه میکنه پس چرا من کلافه نمیشم؟!من کنکورمو از دست دادم پس چرا گریه زاریم تموم شد؟ هرچی میگذره نسبت بهش بی خیال تر میشم من که عادت به سرزنش خودم دارم پس چرا خودمو سرزنش نمیکنم؟!!!!دکتر اومد تو اتاق یه نگاه به آرمین کرد که خوابش برده بودبه دکتر نگاه کردم یه مرد خیلی جوون بود به آرومی پرسید:
_ آدم استرسی هستی؟
-بله قبلا غش نکرده بودم نمیدونم این غش کردنم چی بود؟
دکتر- چون از حال رفتنت به خاطر افت شدید قند خونت بوده بذار یه معاینه کنم…«دستمو از رو قفسه سینه ام برداشتم و دکتر دگمه مانتوخودش باز کرد تا گوشیشو بذاره روقلبم و صداشو بهتر بشنوه که آرمین یهو پرید مچ دست دکتررو گرفت و شاکی وعصبی با نگاه به خون نشسته گفت:»
-چیکار میکنی ؟
دکتر بیچاره رنگش پرید و سریع گفت:
-معاینه میکنم!!
یکه خورده و با تعجب گفتم:
-آرمین!
آرمین به من نگاه کردو بعدبه اون دکمه مانتوم که بازشده بود وبعد هم به گوشی پزشکی دکتر که تو دستش رو هوا مونده بود یه کم خودشو عقب کشیدو بعد دستشو رو هوا گرفت و گفت:
-یه لحظه…«خودشو جمع و جور کرد شد همون آرمین سرسختو دستوری به دکتر گفت:»
-ماینه کن
دکتر باتردید آرمینو نگاه کردو باسکوت معاینه کرد شاید اونم به خاطر همون لحن و تن صدایی که همه ازش حساب می بردن ؛اونم حساب کار خودشو کرد که در جواب کار آرمین حرفی نزد 
دکتر-بعد اتمام سرمت مرخصی مشکل خاصی نداری
-ممنون
وقتی داشت از اتاق می رفت بیرون یه لحظه به آرمین نگاه کردو بعد رفت هنوز بیچاره تو شک همون مچ گری ِ آرمین بود بهش نگاه کردمو گفتم:
-خواب دیدی؟
جدی و سردو محکم گفت:
-نه
-پس چرا یهو پریدی مچ دست دکتره رو گرفتی دلو زهره اش وآب کردی
آرمین جوابمو نداد فقط با همون سردیو اخمی که به در گیر بودن ذهنش رو صورتش نقش بسته بود منو نگاه میکردبرای اینکه جوّ عوض بشه گفتم:
-صبحونه خوردی؟
-نه
-برو یه چیزی بخور رنگت پریده
-نگران من نباش سرمت که تموم شد میریم یه چیزی می خوریم
-بخواب چشمات قرمزه سرمم که تموم شد صدامیکنم
تأکیدی و محکم گفت:
-گفتم نگران من نباش 
-خیله خب چرا عصبانی میشی؟
-دگمه روپوشتو ببند
وا!!!خوبه زیرش لباس تنمه حالا یه دگمه بسته ونبستش مهمه ؟چرا انقدر حساسه؟به دگمه من چیکار داره؟!!
رومو برگردوندم ودگمه اموبستم ؛کم کم بیمارا تعدادشون بیشتر میشد ورفت وآمدها در راهرو وسالن انتظار هم بیشتر میشد ،نمیدونم پیش اومده به یه چیزی حساس بشید بدتر اون اتفاق هی بیفته؟همراه یکی از بیمارا هی اومد از جلوی اتاقی که من توش بودم رد شد،رفت صندلی سالن انتظار نشست ولی هر از گاهی به داخل اتاق چشم می گردوند به آرمین نگاه کردم دیدم وای نه عین یه ببر زخمی داره به یارو نگاه میکنه و هر آنه که یه لقمه چپش کنه،آخه به من یکی بگه آرمینو غیرت؟!!! عجایب 7گانه 8گانه شد به واسطه این امر!!!«یهو از جا بلند شدسریع مچ دستشو گرفتم و گفتم:»آرمین جان…
باخشمو صدای خفه گفت:
-ول کن دستمو برم فک مرتیکه ه*ی*ز*و بیارم پایین
-وای آرمین تو انقدر به من استرس وارد می کنی من به این حال و روز در میام میخوای چیکار کنی؟«عصبی گفت»:
-چشم دوخته به تو
-به من؟!!!به من چشم ندوخته اینو که من باید بیشتر درک کنم ،هر از گاهی تو اتاقو نگاه میکنه
-هر ازگاهی؟«پوزخندی زدو گفت:» ولم کن
باحرص گفتم:
-تو چرا اینطوریی؟
-یه گاو هم وقتی یکی به گاو ماده کنارش نگاه میکنه سم میساوه زمینو شاخ وشونه میکشه ولم کن
-ترو خدا خون به پانکن،آخ آرزو به دلم موند یه جا دعوا راه نندازی
باحرص گفت:
-بذارم هرکی هر غلطی خواست بکنه ؟من بابات نیستم «شاکی گفتم:»
-یعنی چی؟چرا هر چی میشه میچسبونی به بابای بدبخت من بیچاره چه هیزم تری به تو فروخته؟
آرمین دقیق و عصبی تو چشمام نگاه کردو نفسای بلندو خش دارش وبا اون سینه ی متحرک از این خشم،چشم به چشمام دوخته بود بدون اینکه نگاهشو تغییر بده و از چشمم بگیره گفت:
-ول کن دستمو تا در بی صاحابو ببندم 
دستشو ول کردم رفت در رو بست ولی مطمئنم قبل بستن در با نگاش یارو رو تهدید کرد اومد نشست حالا منو میگی هول برم داشت ایکاش میرفت یارورو میزد دررو نمیبست یاد دینی دوران مدرسه افتادم وقتی دوتا نا محرم زیر یه سقف تنهان نفر سوم شیطانه وای استغفرالله…به آرمین نگاه کردم با اون چشمای آبیه به خون نشسته و صورت برافروخته عجب فیس ترسناکی به خود گرفته
آرمین-چیه؟
-ازت می ترسم
آرمین-چرا؟
-تو عصبیی،همش دادمیزنی ،دل وزهره ام همش درحال آب شدنه
-خوشم نمیاد کسی هیز نگات کنه 
-کسی ه*ی*ز نگا…
عصبیو باحرص گفت:
-نگات کرد من اینو میفهمم من رنگ نگاه یه عوضی رو میدونم ..
وارفته نگاش کردمو گفتم:
-آرمیـــــــن؟!!!فکر نمیکردم تعصبی باشی؟
-پس چی؟اون که رگ نداره سیب زمینیه«آروم تر ولی همچنان عصبی گفت»:
-یکی یه بلایی سرم آورده که هرکی به زنی که همراهمه نگاه چپ بندازه حس قتل بهم دست میده
-خاک برسرم؛ قتل ؟!!!آرمین تروخدا اینطوری حرف نزن من سکته میکنما
باشیطنت گفت:
-وشاید اگر گناه از اون زنه هم باشه زنه رو هم بکشم
با اخم وترس گفتم:
-آرمین!
آرمین خندیدو گفت:
-شوخی کردم بابا
بااخم گفتم:من از شوخیای تو متنفرم….اِم…گفتی«یکی یه بلایی سرت آورده…»….جدی در حدی جدی که تا حالا طی این دوماهو نیم که هیچ این سه سال هم ندیده بودم گفت:ادامه نده«باشه بابا نمیگفتی هم با اون نگاه آدمکشت دیگه ادامه نمیدادم»
رومو برگردوندمو بی حوصله گفتم:
-سرمم کی تموم میشه خسته شدم 
-ده دقیقه دیگه ؛زنگ بزن به خونه اتون بگو ناهار می ری خونه بنفشه شب هم از همون طرف می ری خونه شمس اینا
-دروغ بگم؟
-مگه هر وقت با من میای بیرون نمی گی با بنفشه ای؟
-اگر مامانم اینا بفهمند که بنفشه بعد اتمام درسش برگشته شهرستان منو به صلیب می کشن
-پس دعا کن که نفهمندچون بعد ش میفهمن که«با شیطنت کفت»:پای یه بنفشه دیگه در میون بوده«به خودش اشاره کرد»
باسکوت جدی نگاش کردمو گفتم:
-بعد اگر بفهمند بنفشه تو بودی چی؟
-از خداشونم باشهـ «وای وای این آدم چقدر به خودش مطئنه و مغرور»
گوشیمو از کیفم در آورد و گفت:
-بیا زنگ بزن
-نه باید برم خونه بگم حالم بد شده
-شب میبینیشون میگی امروز باید با من باشی
-شب بگم :«آره حالم بد شد منو بردن درمونگاه بعد هم ناهار رو با بنفشه رفتیم بیرون بعدشم خرید الانم اومدم مهمونی؟
-خب نگو حالت بد شد موقعه جواب کنکور هم بگو قبول نشدم
-دروغ بگم؟
-آ!نفس !اینا که دروغ نیست به کسی ضرری نمیرسونه اینطوری مادرتم نگران نمیشه از سوالو جواب هم آزادی تازه اونطوری میخوان کلی سرزنشت کنن که چرا بابابات نرفتی اگر با اون میرفتی بیشتر هواتو داشتو…نمیدونن که از بابات بهتر کنارت بوده آرمینو چپ چپ نگاه کردمو گوشیمو ازم گرفتو گفت:
-صبر کن هنوز امتحان تموم نشده 
انگار افسون آرمین شده بودم هر چی میگفت انجام میداد
سرمم که تموم شد با آرمین همراه مسیری شدم که نمیدونستم کجاست توراه گفت:
-برات یه سورپرایز دارم ولی به شرط اینکه لوس بازیاتو بذاری کنار 
-کجا میریم؟!!
-سورپرایز همینه 
آرمین پیچید تو یه کوچه و جلوی یه پارکینگِ مربوط به یه برجی که ظاهراً خیلی هم مجهز بود نگهداشت و ریموتو ز
-آرمین!!!آوردی خونه ات؟!!
آرمین با تمسخر ودیمونی کردن چشماش گفت:
-وااای آره !
-خونه نه نه
آرمین -می خوام یه ناهار با هم بخوریم ،آه،نفس انقدر ترسو نباش 
جدّی گفتم:بهت گفتم خونه نه
آرمین-نترس کاری باهات ندارم و من آدم خوار نیستم 
در پارکینگ تا ته باز شد و ماشینو تو پارکینگ برد وایی یه استرسی گرفتم که نگو ونپرس تو یه خونه با آرمیــــــن؟تو اتاق اون درمونگاه ترسیده بودم حالا آورده تو خونه اش…اَی ددم هی الفرار
-من برمیگردم 
آرمین سگ میشود:یعنی چی؟گفتم می خواییم یه ناهار با هم بخوریم خسته شدم انقدر رفتیم بیرون از خودت مطمئن نیستی که میترسی؟
«چی؟؟؟؟پررو من به خودم مطمئنم به تو مطمئن نیستم حالا جرئت ندارم اینو بهش بگم آخه باز سگ شده اونم از نوع شکاری میترسم ازش و از یه طرفم حرصم گرفته هی میگه می ترسی ،تازه بدترشم گفت که از خودم مطمئن نیستم …پیاده شدم دیدید چه زود خر میشم کافیه دوتا داد بزن تامن بِگُرخم و بشم اونی که آرمین خواسته بود خاک خاک خاک بر سرت احمق…گفته کاری نداره دیگه – تو هم باورت شد؟رفتی ولی دیگه بر نمیگردی – نه بابا نمیاد وجهیه خودشو خراب کنه –وجهیه خودشو نه چون خراب ناپذیره تو پلمپ شده ای بدبخت…کنارش دم آسانسورایستاده بودم لبامو رو هم فشردم میخواستم دربرم تا تکون خوردم که بگم –نه آرمین من میرم …
زیربازومو گرفت وبعدهم دستاشو باهم جابه جا کردو دورکمرمو گرفت وگفت:
-شیطونی ممنوع 
-آخه…
-نمیخوام بشنوم میریم خونه ی من 
منو برد تو آسانسور و دگمه طبقه آخررو زد از تو آینه آسانسور به خودمون نگاه کردم نگاه آرمین به شماره طبقات بودو باز اخم کرده بود درست فیگور بابایی رو داشت که داره بچه اشو به زور از تو کوچه واز سر بازی می بره خونه خنده ام گرفته بود فکر کن آرمین پدر بشه عجایب 8 گانه شد 9تا 
-نه به غرت نه به ذوقت 
نیشمو جمع کردم و گفتم از فکرم خنده ام گرفت ذوق نکردم 
باشیطنت گفت:از این که با من تنها میشی ذوق کردی؟
با آرنجم که کنار پهلوش بود زدم بهش و با حرص گفتم :نخیّر اون فکر منحرف تواِ
خندیدو گفت:آره نه اینکه پا میدی و لارژی واسه همین بایدم ذوق کنم تورو میبینم یاد نکیر ومنکر می افتم 
«با اخم نگاش کردم بااون دستش که بازومو گرفته بودو ول کردولپمو کشید وگفت»:
-اخم هم ممنوع داریم میریم خونه ی آرمین جونت «عاصی شده نگاش کردمو خندیدو در آسانسور باز شد و رفتیم به تنها واحد اون طبقه و گفتم :»اینجاتک واحده است؟
-همه طبقه ها نه دو طبقه آخر، یه جورایی پنت هوسِ« درش ضد سرقت بود و رمزی بود تا رمزو وارد کردمتوجه شدم همون تاریخ مربوط به 16 سال قبل که پشت دستش خالکوبی بود »
در باز شداول یه پاگرد بود که فقط توش یه جا کفشیِ خیلی بزرگ بود و این پاگرد با یه در نیمه شیشه ای و نیمه چوبی از بقیه خونه جدا میشد ؛ منو فرستاد تو گفت:»
-میخوای با کفش برو تو 
به خودش نگاه کردم که کفشاشو در آوردو صندل های چرم قهوی اش رو پوشید منم متقابلا کتونیمو در آوردم دمپایی های رو فرشی رو پوشیدم ودر ورودی دومو باز کرد تا پامو گذاشتم تو دیدم یه سگ گرگی ای که نژادشو نمیدونستم ولی درست شبی گرگ بود سفید طوسی با چشمای آبی !که واقعا واقعا یه سگ خوشگل بود ؛از رو کاناپه پرید پایین و دویید به طرفمون یعنی منومیگید ،سکته تموم شد نمیدونم با چه سرعتی خودمو به پشت آرمین رسوندم و کابشنشو تو چنگم گرفتم و جیغ میزدم :آرمین 
آرمین اول شوکه بود وبعد گفت :میترسی؟
-پَ نَ پَ از ذوقم دارم سکته میکنم دورش کن دورش کن آرمین الان سنگ کوب میکنم من زو فوبیا دارم ازحیوونا ترس ِروانی دارم دورش کن «من جیغ سگه پارس»
آرمین-جکوب برو عقب سر جات«سگه یه صدایی از خودش در میاوردانگار داشت ناز میکرد آرمین مجدد گفت:»زود باش پسر خوبی شو سرجات بدو ببینم 
بیا رفت اونور
-رفت اونور؟من میرم یا جای من تو این خونه است یا سگت 
آرمین- گاز نمیگیره
-من فوبیا دارم میفهمه یعنی چی یعنی ترس روانی 
آرمین- بی خیال نفس دراکولا که نیست نگاش کن «به سگش آهسته از پشت آرمین نگاه کردم تا نگامو دید از روی اون زیر انداز نرم پُز بلندش که کرم بود نیم خیز شد پارس کرد آرمین خندیدو با حرص آروم با مشت زدم پشت آرمین و گفتم:
-من می رم میترسم
آرمین نگهم داشتو گفت:
– وای من چقدر باتو فیلم دارم 
-می،تَر،سم
جکوب پارس –من جیغ_پارس _جیغ….
آرمین دادزد :بسته 
-خدافظ 
آرمین بازومو گرفت و به طرف خودش کشوندو گفت:میبرمش، تو بیا 
عین کنه چنان چسبیده بودم به آرمین اول که بازوی چپم تو دستش بود دستشو کنار زدم از شدت ترسم بادست چپم چنگ زده بود به پشت لباسش با دست راستم به جلوی لباسش که با بلند شدن جکوب بتونم به دو طرف آرمین بدواَم و زل زده بودم به جکوب که نیاد طرفم، آرمینم دستشو رو پشتمو کمرم گذاشت و با شیطنت گفت:
-ولش کن نمیبرم تو الان جات خیلی خوبه 
یه جیغ بنفش از حرص+عصبانیت+ترس کشیدم که جکوب بلند شدو همون سرجاش شروع کرد به پارس کردن منم از ترسم دوباره پناه بردم به پشت آرمین ؛اون ملعونم که فقط میخندید 
-آرمین به خدا میرم؛ تموم کن مسخره بازیتو«دیگه از ترس گریه ام گرفته بود »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا