رمان تب داغ هوس

پارت 5 رمان تب داغ هوس

5
(2)
-ای بابا تواَم که کلاًضد حالی جکوب پاشو برو جلوی در پشو پسرم
-پسرم؟
آرمین-بچه امه دیگه.
-ایش 
جکوب دویید جلوی در منم که کم مونده بود با آرمین یک جسم در دوروح بشیم!!! 
خلاصه سگشو برد تا بیاد هم من خونه رو نگاه کردم اول یه نشیمن بود با مبل های راحتیه چرم مشکی غول پیکر نشیمنش بوی چرم میداد ،با یه ال سی دی که قیافه اش یه کم با ال سی دیای دیگه فرق داشت شاید چون زیادی بزرگ بود قدر یه سینما صفحه اش بود !!!چه افراطی اثاث میخرید!!!
سمت راست آشپز خونه مدرن و شیکش بود که دو تا ورودی داشت همین طورم دوتا اپن یکی از پذیرایی وارد میشد یکی از دم نشیمن!
بعد آشپز خونه وروبروی نشیمن هال و پذیرایی بود که کنار هم و متصل به هم بودن همراه چند دست مبل با ترکیبای قهوه ای سوخته وکرمِ شکلاتی و مدل مبلاشم همه مبل استیل بود با روکش های مرغوب پارچه ای که ست پرده هم بود رو زمین هم فقط یه قالیچه کوچیک ابریشم وسط هال یکی هم وسط پذیرایی بود و البته یه میز ناهار خوری 12 نفره هم توی هال بود 
سمت چپِ نشیمن سه تا اتاق بود اتاق اول یعنی شکم گاو ترکیده بود بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق اتو پرس با یه خروار لباس روش،تردمیل با یه خروار لباس روش ،تخت با یه چمدون در باز که بازم توش لباس بود البته بهم ریخته میز کامپیوتر نگو بگو میز کتاب یه عالمه کتاب روش تلمبار بود روی مانیتور هم لباس انداخته بود مرض لباس کندن داشت انگار!!
به اتاق بعدی رفتم درش قفل بود با تعجبو رومو به اتاق آخر برگردوندم آها…ان اتاق آرمین :
اونچه اول از همه نظرمو جلب کرد رنگ سیاه اتاق خوابش بود دیوارا سیاه ،رو تختی سیاه ،پرده سیاه…چرا؟!!!!تخت دونفره اش بهم ریخته بود ،لباساش بهم ریخته رو زمین پایین کمد ریخته بود لباسایی که دیروز تو تنش دیده بودم روی اون مبل تکنفره راحتی انداخته بود حوله سرمه ای رنگ حمومش هم روی پشتی مبل انداخته بود روبروی تخت یه ال سی دی 50 اینچ نصب بود و پایین ال سی دی روی زمین هم دو سه تا دستگاه بود ماهواره و دی وی دی و چه شلخته ای آرمین !
-چطوره خوشت اومد؟
-ییه قلبم ریخت؛ بردیش؟«با خنده اول گفت:»
-پَ نَ پَ،این دیلیوریم که اومده خودمو سگم هنوز پایینیم«لبخندی کجکی تحویلش دادمو 
مأیوس گفت»:آره تا حالا جایی نفرستاده بودم
باغیض گفتم:ممنون
-چیکارت کنم؟سوگلیمی دیگه 
-چرا انقدر اتاقت تاریکه ؟!!
باز اخم کرد وجدی با صدای آروم گفت:
-از اتاق خواب خوشم نمیاد 
-یعنی چی؟!!!
آرمین –بیا بقیه جاها رو نشونت بدم 
-دیدم چرا در اون اتاق بسته است؟
باز اون اخمی که یه ثانیه پیش باز کرده بود رفت تو همو گفت:
-اونجا وسایل پدرمه
-نمیخوایی نشونم بدی؟
«سرشو بلند کرد یا علی ببخشید غلط کردم چشماش به خون نشست و گردنشو گوشش قرمز شده بود رگ کنار شقیقه اش متورم شده بود چی انقدر عصبیش کرد؟سوال من؟»
با همون حال و تن صدای گرفته گفت 
-نه 
سری تکون دادمو با آرامش گفتم:
-آب بیارم برات؟
-نه«با همون حال در صورتی که نفساش بلند تر میشدو سینه اش بیشتر بالا و پایین میکرد زل زده بود تو چشمام انگار حس خوبی نداشت مشتشو کنار پاش نگه داشته بود آروم صداش کردم:»
-آرمین
-هووم «وا شبیه ببر زخمی میشه وقتی تا این حد عصبانیه»
-سُ..«لبمو زیر دندون کشیدم حتی حاضر نبود پلک بزنه تا خشمش تو چشماش تکونی بخوره ترسیده بودم تنم یخ کرد چی تو سرشه؟!!»:
-سُ…ُرخ شدی دوباره لبمو زیر دندونم کشیدم نگاش به سرعت رو لبم زم شد حرکت سینه اش آهسته تر شد حالا جای خشم زل زده به لبم قلبم به تپش افتاد دیدی شدیم سه نفر شیطونه اومد لعنت خدا به شیطان لعنت خدابه شیطان …الهم صلی علی محمد…
دستش کمرمو لمس کرد در جا پریدم و دستشو پس زدم خنده شیطونش اومد رو لبش بمیری یا عین ببر میشه یا عین شیطون مدل آدمیزاد نداره که دلم خوش بشه 
-سوگلی من ترسید؟
-بروکنار 
با خنده ای پر از شیطونی گفت:
-اگر نرم ؟
-بهت گفتم از این شوخیا خوشم نمیاد 
باز لبخندی زد و گفت:
-کی گفته شوخیه؟ 
با حرص جیغ زدم:
-آرمین!
-اَی بابا خیله خب بیا برو اَه 
از جلوی روم که راهمو بسته بود رفت کنار و تا اومدم از 
کنارش رد بشم دستشو آهسته روی شکمم کشید برگشتم با حرص نگاش کردم نیم رخشو دیدم که شیطون میخندید گفتم:
-نمیتونی آروم باشی نه ؟
-آخه آدم سو گلیشو بیاره خونه اش آرومو قرار داشته باشه میشه؟
-آرمین!می خوای اذیت کنی…
-باز شروع شد؟میذاری امروزو خوش باشیم یا نه؟
-تو میذاری؟
سری با همون خنده مذکورش زد و گفت:
-مغنه اتو در بیار 
ابرو هامو بالا دادم و اومد جلو و گفت :
-در میاری یا در بیارم ؟«نمیدونم چرا خنده ام گرفت یه قدم به عقب رفتم و اومد جلو با لبخندش گفت:»زور دوست داری آره ؟
باز عقب رفتمو ابرو مو بالا دادمو گفتم:
-نامحرمی 
-اِ!!!پس چرا اومدی تو خونه نامحرم مگه نشنیدی میگن دوتا نامحرم نباید زیر یه سقف باشن که نفر سومشون میشه شیطان
-تو مجبورم کردی 
-باز داری از ترفندت استفاده میکنی جوجه ی من ؟«پرید با یه حرکت دستمو گرفتو کشید به طرف خودش جیغ کوتاهی زدم ،تو بغلش اینطوری بودم که پشت بهش بودم و دست راستِ اون که رودست راستم قفل شده بود دور تا دور روی شکمم بود با اون یکی دستم که آزاد بود خواستم تقلا کنم که اون دستمم با دست راستش گرفت یعنی هر دو دستم تویه دستش بود خندم میگرفت بی صاحاب ،نمیدونستم علتشم چیه حتما بی عرضگیم.
-حالا تقلا کن جوجه ی من 
-من جوجه نیستم
-پس چی هستی نگاه با یه حرکت تو دست منی 
– ولم کن 
-ول نکنم؟
-جیغ میزنم
-جیغ بزن ببینم کک کی می گزه نصف ساختمون مستأجرامند از ترس خودشونو میزنن به نشنیدن بقیه هم از ترس اخلاقم میدونی که…«تو گوشم گفت:»
-من فقط با سوگلیم مهربونم 
لبمو زیر دندونم کشیدم قلبم هی هری می ریخت نمیدونستم چرا استرس نگرفته بودم ؟اصلاً هم نمی ترسیدم !!!وا؟چرا واقعا!
-این کاررو نکن خوشم میاد ، زیردندون نکش عاقبت خوبی نداره 
-آرمین
-وقتی صدام میکنی با یه لهجه خاصی اداش میکنی که فقط جوجه ام میتونه اینطوری با ناز صدام کنه «از تعریفش خوشم اومد لبمو زیر دندون کشیدم و لبخند زدم:»با یه حرکت مغنه امو از سرم برداشتو پرت کرد اون ور و زیرگوشم گفت:
-مگه نگفتم عاقبت نداره جوجه من خودت شیطونی میکنی 
….به سختی گفتم:
-بسته 
-میخوام ولی نمیشه تو توبغلمی 
خواستم خودمو به جلو بکشم ولی باز به عقب منو کشید موهام روی شونه ی چپم برد گفت:
-چرا موهای قشنگتو بهم نشون نداده بودی؟
با شیطنت گفتم:
-آخه بی جنبه ای 
خندیدو گفت:از جنبه بالامه که هنوز تو بغلمی و جایی که دلم میخواد نبردمت 
تو گوشم گفت:
-سوال دوماه ونیم قبلو دوباره می پرسم ،از اینکه با منی خوشحالی؟
با شیطنت خندیدمو گفتم :تو چی؟
-تو چه فکری میکنی ؟
-من فکر میکنم توعاشقمی
-قبل من چند نفر دیگرو آوردی اینجا؟
آرمین خندیدو گفت: عزیزمی جوجه ی حسود من ؛من این حستو دوست دارم چون اعلام میکنه که عاشقمی
-پس تو هم عاشقمی که هر کی نگام میکنه خیز جنگ بر میداری 
خندیدو چونه اشو رو شونه ام گذاشتو گفت:
-خدارو چه دیدی
-نچ تو اهلش نیستی
سرشو بلند کردو منو متمایل کرد به سمت خودشو گفت:اهل چی؟«تو چشماش نگاه کردم خنده ای از شیطنت زد به عقب هولش دادم باز منو به جلو کشید نمیدونم چرا نیشم بسته نمیشد انگار کنترل خنده امو نداشتم:»
-نکن ولم کن
-نه که توهم بدت میاد «خندید خندیدم آروم زدم به شونه اش»و گفت:
-نگفتی اهل چی نیستم؟
-عاشق شدن
آرمین نگاهشو دقیق تر کردو گفت: تومنو نمی شناسی
-چرا می شناسم
-کیه ام؟
با خنده گفتم:آرمین شوکت 
خندیدو موهام که روشونه ام بودو دست کشید و گفت : دیگه؟
-شکاک و حسود
-عین تو
-نه من عین تو نیستم چون که حس حسادت من در برابرحس تو ناچیزه
آره من باید اول وآخر زندگیت باشم –
-چرا ؟خوشگلی یا تار خوب میزنی
-چون که تو عاشق منی و داری حاشا میکنی«کمرمو کشید طرف خودش و گفت»:
-بگو عزیزم 
دستمو روی سینه ی عضلانیش گذاشتم و خواستم هولش بدم ولی سرشو که آورد پایین و به دستم نگاه کرد نتونستم فشار بدم به عقب تا از خودم جداش کنم با شیطنت سرشو بلند کردو یه لبخند موذیانه زد و گفت:
-دیدی ،حتی وقتی تو چشمتم نگاه نمی کنم بازم افسارتو دربرابر من از دست میدی 
پوزخندی ا ز خنده زدم و با پنجه ی دستم آروم زدم به سینه اش خندیدو موهامو از رو شونه ام کنار زد و کلیبس موهامو باز کرد با نگاه خیره ای به مو هام چشم دوخت لبشو با زبونش تر کرد آهسته پایین موهامو که کنار کمرم افتاده بود و میون انگشتاش لمس کرد و گفت:
-جوجه من چه موهایی داره و من خبر ندارم 
موهامو از پشت سرم جمع کردم و کلیبسمو از تو دستش گرفتم و موهامو بستم و برگشتم که برم اومد جلو و کمرمو گرفت و گفت
-من گفتم میتونی از بغلم دربیای؟که داری میری؟«چی؟!!!یعنی چی به این آرمین تا رو میدی دنبال آستری میاد تا اومدم جوابشو بدم با لحنی متفاوت با همیشه، آروم و با یه هیجان متعادل گفت:»
-موهاتو جلوی هیچ کس باز نکن 
برگشتم ولی نتونستم بیشتر از نیم رخشو ببینم چشماشوبسته بود و حس کردم داره گردنمو بو میکنه داشت منو ذوب میکرد به سختی از احساسی که داشتم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم گفت:
-تو چه فرقی با بقیه داری ؟
چشماشو باز کرد و منو کمی از خودش دور کرد ولی ولم نکرد و جدی گفت :
-تو بگو چه فرقی دارم 
با لحن شوخی گفتم:
-تو فقط دوستمی 
جدی و با محکمی گفت:
-اگر ،فقط اگر جز من به کسی فکر کنی ،به این فکر کنی که من یه جاست فرندم و به فکر یه رابطه جدی باشی…
-چیکار میکنی؟
آرمین با حرص ولی خیلی خونسرد سرشو بهم نزدیک کردو چشم تو چشمم شد و گفت:
-می درّمت
-واگر تو این کاررو کردی؟
-تو مهمی جوجه ی من
_دریدنو ازت یاد میگیرم 
آرمین لبخندی زد ودر حالی که چشماشو دیمونی می کردگفت:
-نمیتونی سوگلیم چون که یه جوجه ی کوچولویی ومن یه ببری که بهم سال های قبل زخمی زدن که از درد دریدنو یاد گرفتم
با تردید نگاش کردم ترسم و که دید رنگ نگاش عوض شد لبخندی آروم زد و گفت: 
-میخوام برام غذا درست کنی 
دستشو پس زدمو رو مبل نشستمو گفتم:
-من مریضما
خندید دستمو کشید و بلندم کرد و گفت:
-تا حالا که حالت خوب بود ،نکنه جات خوب بود حالت خوب شده بود 
زدمشو خندیدو گفت:
-من غذا میخوام اونم با دست پخت جوجه ام
-تو که دست پخت منو خوردی 
-اون و برای همه درست کرده بودی الان برای من فقط درست کن
منو برد به طرف آشپز خونه وگفت:
-چی میخوای واسه عشقت درست کنی؟
پوزخندی زدمو گفتم:
-بیخود دلتو لیفو صابون نزن من احساسی بهت ندارم 
-جدّاً؟!خب عزیزم راستشو بخوای قبل از تو یادم نمیاد چند نفررو آوردم اینجا و…
چاقویی که برداشته بودم تا پیاز پوست بکنم گذاشتم رو میز آشپز خونه و خواستم با همون حرص از آشپز خونه دربیام که جلوی راهمو گرفت وبا شیطنت گفت:
-کجا؟
-خونه امون
-چی شد ؟تو که احساسی نسبت بهم نداشتی
با حرص گفتم :برو بده هموناییکه میاوردی اینجا برات غذا درست کنن 
-وای وای خدای من خب اگر روم حساسی خب بگو
-برو کنار
«کش داررو منت کشانه گفت»:
-نفـــــــس
-برو کنار آرمین میخوام برم 
-بری؟«با لحن جدی ای گفت:»
-خیله خب ،نونرِمن ،دروغ گفتم که حس حسادت تورو تحریک کنم من هیچ کسو تا این حد به حریمم نزدیک نکردم «با پشت انگشتای دست راستش روی شونه و بازوم کشیدو گفت:»
-هر کسی سوگلی من نمی شه نفس
باتردید نگاش کردم و ناباور گفتم:
-دروغ نگو آرمین
تو چشمام زل زدو گفت:
-برای چی باید بهت دروغ بگم حتی اگر عکس این قضیه هم بود تو باید با من ادامه میدادی چون من ،میخواستم وتو میدونی چیزی که من بخوام تو مجبوری که انجام بدی «موهامونوازشی کردو گفت »
-اینطور نیست عزیزم؟
با بغض نگاش کردم شخصیتمو خرد می کرد از این که وادارم میکرد حس ضعفو نقص میکردم ،با تک تک سلول های بدنم احساس میکردم که منو برای بازیچه شدن میخواد تمام من میشد غصه ای جبران ناپذیر همه حرفاشو کاراش دروغ بوده دروغ منو برای سوءاستفاده میخواد
آرمین دستشو به احاطه صورتم در آوردو گفت:
-چیه؟
-دروغ میگی،منو برای سوءاستفاده میخوای آره؟ میدونم که دخترای زیادی تو زندگیت بودن…
آرمین-باشه درست ولی هیچ کس مثل تو برای من نبودن 
-لابد هم این جمله رو به همه میگفتی «هیچ کس مثل تو نیست»
-قسم میخورم هیچ دختری مثل تو برام نبوده 
-از چه لحاظ از لحاظ اینکه دخترشریکتم؟
همون طور جدی تو چشمام دقیق نگاه میکرد اشکامو با شصتش پاک کرد و با لحن عصبیی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت:
-چرا گریه میکنی ؟
-نمیخوام اینجا باشم تو هیچ ارزشی برام قائل نیستی «با اخم نگام کرد ولی نه این اخم از سر غم بودموهامونوازشی کردو گفت:»
-بهم بگو جز تو با کی میگم و می خندم؟
سری تکون دادم
دوباره گفت:من با کی جز تو اینطوری رفتار میکنم ؟نازشو میخرم همه جا دنبالش میام؟از کارم میزنم؟
دو مرتبه
سری تکون دادم 
-گفتم جز تو کسی رو به حریمم نیاوردم اینا چه معنی داره؟ 
-منفعت برای تو 
این بار با اخمی از خشم نگام کردو گفت:
– اگر برام ارزش نداشتی هنوزم نفس شش ماهه قبل بودی هنوزم نادیده میگرفتم ،مثل اون موقعه ها حتی جواب سلامتم به زور میدادم ، من نمی تونم الکی کسی رو بیارم تو حریمم…
صدای تلفن تو فضای خونه پیچید به طرف تلفن که پشت آرمین بود نگاه کردم وبعد پرسشگرا به آرمین نگاه کردم وگفت:منشی داره ،الان کار واجب تری دارم 
گنگ نگاش کردم لبخندی مهربون زد و گفت:
-یه جوجه بد اخلاق دارم که قضاوت اشتباه در موردم کرده و اخمو شده میخوام اخمای جوجه امو باز کنم «در حالی که با لبخند شصتشو رو ابرو هام میکشید تا اخمامو باز کنه صدای کسی که زنگ زده بود تو فضا پیچید..»
-آرمین…آرمین عزیزم خونه ای ؟اگر خونه ای تلفن بردار عزیزم …
اول با شوک به آرمین نگاه کردم وبعد با حرص وبغض دستشو عصبی پس زدم و سریع جلوی راهمو گرفت وگفت:
-نفس …نفس …باور کن …«با جیغ گفتم:»
-برو کنار نمیخوام بشنوم
آرمین-من با هیچ دختری نیستم نمیدونم این کیه که زنگ زده برای گذشته است …
-تو نمیدونی کیه؟تو؟توی دختر باز؟تو عادت داری به این کار مگه میشه فقط با من باشی؟منه احمق زودباور …
آرمین داد زد:
-نمیدونم کیه
-یادت رفته فکر کن یادت میاد
آرمین-من از وقتی با تو شدم دیگه با کسی نیستم
باگریه گفتم:دروغ میگی منو دست انداختی…
دوباره داد زد:نکن اینطوری دروغ بهت نمیگم«با حرص گفتم»:
-از جلوی راهم برو کنار
با حرص گفت:نمیرم میخوای چیکار کنی؟
رفتم طرف اپن که از رو اپن بپرم، روی اپن منو گرفت دستاشو دو طرف کمرم قلاب کرد و سرشو آورد جلو گفت:
-گفتم:مال ِقبلِ
-آره قبلا بوده ولی انگار ادامه داره 
عصبی گفت:میگم با کسی نیستم چرا نمی فهمی ؟چرا اعتمادنمی کنی ؟ یه کم بهم اعتماد کن خب
اشکامو عصبی با کف دستم پس زدمو گفتم:
-اگر یکی به گوشیم زنگ بزنه بگه..نفس جان، عزیزم…
عصبی تر با صدای دو رگه گفت:
-غلط میکنه
-چیکارمیکنی؟
-زنگ میزنم به دختره میگم ازدواج کردم
بلندتر محکم تر گفتم:
-چیکار میکنی؟
-میگم من ازدواج کردم مزاحم زندگیم نشو و…
باحرص گفتم: ولم کن آب منو تو توی یه جوب نمیره 
توصورتم نعره زددرست عین یه شیر نعره زد:
-نفََََس!
شوکه وبا ترس نگاش کردم چشمای آبیشو خون گرفته بود از خشم زیاد زیر چشماشم سرخ شده بود رگ گردنش به پهنای یه انگشت متورم شده بود از خیلی ترسیدم قلب داشت می ایستاد با صدای گرفته و خش دار با تن بم گفت:
-نرو رو اعصابم ،اذیتم نکن
با ترس نگاش کردم و با همون بغض سنگینم گفتم:تو منو تهدید میکنی به خاطر کاری که هنوز نکردم ؛ولی خودت هر اشتباهی رو مرتکب میشی،ازت بدم میاد آرمین ولم کن
متحرص تر نگام کرد از اون چشمای عصبیش می ترسیدم از این که انقدر با صداقت داره این حرفو می زنه و رو حرفشم می مونه از این که حماقت کردم می ترسیدم تمام جونم و ترسی مهلک گرفته بود با همون تن صدا گفت:
-تو، تو خونه ی منی وکسی هم خبر نداره…
با نگرانی و وحشت با نفسای بلندی که از هیجان ترسم بود و سینه امو بالا پایین میکرد نگاش کردم بی صدا وآهسته اشکم از گوشه چشمم سر خوردو روی گونه ام کشیده شد با صدای لرزون گفتم:
-پس فطرت
چونه ام لرزید دومین اشکم که از گوشه چشمم سر خورد آرمین چنان عصبی داد زد و گفت:
-«گریه نکن ،گریه نکن کله امو می کبونم به دیوارا گریه نکن لعنتی»که حس کردم قلبم از دادش تیکه پاره شد به خاطر دادش گریه ام بیشتر شد منو کشید تو بغلش قلبش می کوبید و سینه اش بالاو پایین میکرد فشار دستاش دورم مثل یه حصار محکم بود آروم تر شده بود ،آروم تر شده بودم آهسته گفت:
-کاریت ندارم نفس …کاریت ندارم …آروم باش گریه نکن دیوونه می شم…سیس..س «منو به عقب کشیدو اشکامو پاک کردو گفت» :
-من به تو صدمه نمیزنم عزیزم 
-زنگ بزن 
آروم دستشو از دورم رها کردو گفت:
-همین جا بشین تا برم زنگ بزنم 
باتردید نگام میکرد چشم ازم بر نمیداشت گوشی ِ بیسیم تلفنو برداشت و دگمه بکو زدو بعد چندی گفت:
-الو …«گوشی رو گذاشت رو بلند گو و دختره گفت:»
-الو …سلا…ام عزیزم …
آرمین با لحن جدّی و سرد گفت:
-گوش کن،من ازدواج کردم خیالم ندارم بعد ازدواجم با کسی جز زنم رابطه داشته باشم پس پا تو…«از روی اپن خودمو سر دادم پایین ،آرمین دستشو به معنی صبر کن بالا گرفت
من میخواستم برم اون منو به تنها بودنمون تهدید کرد اگر تهدید کرده پس یه روزی عملی میکرد من تو خطر بودم باید می رفتم من نمیمونم به آرمین نگاه کردم نگاش به من بود تا عکس العمل بعدیموببینه باید بدوأم قبل اینکه بهم بتونه برسه فرار کنم و دیگه فکر هیچ چیزو نکردم و دوییدم آرمین از اون نعره ها زد:نفس
آرمین خطرناکه چطوری پام رسید به خونه اش ؟ به قول مامان اون چیزی از شرعو اخلاقو حلالو حروم سرش نمیشه فکر رو اعتقادش به دردکسی مثل من نمیخوره تا رسیدم به راهرو خواستم در شیشه ای رو باز کنم کمرمو گرفت و رو هوا بلندم کرد با تموم قوام جیغ زدم منو تو حصار دستای قویش محکم گرفته بود و با صدای گرفته و خشن ولی با تن کوتاه گفت:
-کجا؟چرا اینطوری میکنی؟
-می خوام برم ولم کن گه خوردم اومدم 
-من که زنگ زدم لعنتی چرا رم کردی ؟
جیغ زدم :می خوام برم ولم کن 
-اگر میخواستم بلایی سرت بیارم تاحالا آورده بودم اونطوری گفتم تا بترسی آروم بشی
-آروم بشم ؟کی رو با تهدید آروم میکنن که من آروم بشم؟ولم کن
-از سر حرص گفتم به خدا…«تقلا میکردم دادزد»: میگم به خدا 
-تو خدا می شناسی که داری قسم می خوری؟«با لحن آرومی تو گوشم گفت:»
-تو رو که میشناسم به خودت قسم 
سکوت کردم زبون باز ،داره گولم می زنه می دونم داره زبون میریزه خامش نشو نفس چرا کوتاه میای؟نمیدونم، نمیدونم چرا؟می ترسم تهدیدشو عملی کنه ،تقلا کن لعنتی تو چه مرگته؟
-فرشته منی تو رو که میشناسم به خودت قسم که کاریت ندارم حرصم گرفت آروم باش روزمونو خراب نکن 
-ولم کن
-قول بده فرار نکنی 
-ولم کن آرمین 
-باشه عزیزم باشه «آهسته رهام کردو یه قدم به عقب رفت و در شیشه ای رو قفل کرد با تردید نگاش کردمو گفتم:»
-باز کن چرا قفل میکنی؟!
-کاریت ندارم عزیزم نترس فقط میخوام از پیشم نری «دستشو طرفم دراز کردو گفت:»
-بیا عزیزم بیا بریم ؛خدا لعنت کنه دختره رو که این بلوا رو راه انداخت هرکی زنگ زد میگم که ازدواج کردم
-دروغ میگی تو این کاررو نمی کنی 
-هرکاری تو بخوای میکنم بیا عزیزم 
بالاخره با هم رفتیم داخل آشپزخونه یه چیزی ته وجودم بود که نمیخواستم آرمینو ترک کنم شاید برای همینم بود که نمیخواستم بیش از این مقابله کنم و کوتاه اومدم یه کشش نا محسوس بهش داشتم با اینکه می دونستم نسبت بهش احساس خطر هم می کردم 
تو آشپز خونه انقدر شوخی کردو سر به سرم گذاشت تا خنده امو در آورد ساعت دوازده هم زنگ زدم به مامانم و حرفای آرمینو تحویل مامانم دادم و اونم طبق معمول با اعتمادی که بهم داشتو شناختی که نسبت به بنفشه داشت خیلی زود قبول کرد 
آرمین با شیطنت گفت: 
-ازت با چی پذیرایی کنم من معمولا با دیرینک از مهمونام پذیرایی میکنم …
با اخم نگاش کردمو با خنده گفت:
-اوه اوه باز قیافه اشو خوشگل کرد «لپمو کشیدو گفت»
-جوجه ی بد اخلاق من 
-با من تنهایی؛ نخور
-نترس 
-با تو باشمو ترسی از هر چی مربوط به تو هست نداشته باشم؟
-شراب می خورم ملایم منم ظرفیتم بالاست جوجه ی ترسو من …باشه فقط یکی میخورم
-غذا بدون این از گلوت پایین نمیره ؟
-اذیت نکن دیگه یه تعطیلی رو کوفتم نکن
یه گیلاس برای خودش از شراب سفید ریخت و من با اخم نگاش کردم چشمکی زد و همون طور در حالی که به کابینت کناری گاز تکیه زده بود ومن هم ماکارانی براش درست می کردم و آرمین هم در سکوت نگام میکرد می دونستم داره نگام میکنه ولی سر بلند نمیکردم دوست داشتم نگام کنه حس خوبی بهم دست میداد این یعنی اینکه براش مهمم !
غذا رو که درست کردم غذارو برداشتیم بردیم تو هال جلوی تلویزیون غذا بخوریم ؛ نشستیمو گفت:
-چه فیلمی دوست داری با هم ببینیم؟
-فرقی نداره «به گیلاس تو دستش نگاه کردم رد نگاهمو گرفتو گفت:»
-چیه؟
-هیچی،اگر یه سوالی ازت بپرسم جواب میدی؟
-چی؟
-در مورد باباته
اخمی کردو گفت :چی؟
-چند سال قبل فوت کرد؟
-16سال پیش
-تاریخ پشت دستت مربوط به اینه؟
آرمین درست مثل همون ببر زخمی ای که خودشم بهم گفته بود نگام کرد گردنش سرخ شد نمیدونم چرا این طوری نگام می کرد انگار فیلمی تو چشمام می دید که من خودم ازش بی خبر بودم
خیلی آهسته و آروم گفتم:
-آرمین
آرمین-نه این تاریخ فرق داره به موقعه اش بهت میگم
گیلاسشو سر کشید و دوباره از شیشه برای خودش ریخت با نگرانی گفتم:
-گفتی یکی میخوری
با حرص گفت:
-وقتی عصبیم میکنی این بی صاحاب اعصابمو چطوری آروم کنم
با ترس گفتم:
-ضرر داره 
-با حرص و دندون قروچه گفت:
-به درک «گیلاسشو سر کشید خواست سومی رو بریزه که گفتم:»
-آرمین جون..
نگام کرد خواهشمندانه و ملتمسانه گفتم :
-خواهش میکنم 
آرمین به زمین نگاه کردو گفت:
-مست نمیشم 
-من اینجام 
بهم نگاه کرد و بعد گیلاسو گذاشت روی میزو به مبل تکیه داد و گفتم :
-غذاتو بخور
-تو بخور
-صبحونه که نخوردی معده خالی هم که مشروب خوردی غذا بخور تا اذیت نشی
-چرا انقدر نگرانمی ؟ 
نگاهش کردم و جدی و آروم گفت:
-چرا؟
اومدم جلو ظرف غذامو برداشتم واقعا چرا نگرانشم چرا بیشتر تلاش نکردم تا از پیشش برم ؟چرا …چرا… بهش نگاه کردم برام مهم بود هنوزم گردنش قرمز بودیعنی همچنان عصبیه یه لیوان آب ریختم و دادم دستش و گفتم»:
-آب بخور
نگام کرد، گفتم:هنوزم عصبانی هستی؟
سری تکون داد و گفت:نه
-گردنت هنوز قرمزه تو هر وقت عصبانی باشی این طوری میشی
به چشمام چشم دوخت توی قرنیه چشمام با اون قرنیه خوشرنگ چشماش مانوور تو چشمام دادو گفت :
-تا حالا کسی انقدر بهم توجه نکرده بود
به ظرف غذا اشاره کردم و گفتم: غذاتو بخور
لیوانو ازم گرفتو آبو خورد…
ظرفا رو شستم برگشتم به هال دیدم جلوی تلویزیون خوابش برده همون طور ایستادم نگاش کردم ،شریک بابام کسی که ازش خوشم نمی اومد از کاراش و حرفاش می ترسیدم،از عکس العمل و برخوردش با زیر دستاش متنفر بودم هر فکری در موردش میکردم الا اینکه یه روز باهاش دوست بشم …حالا هرمون آدم الان جلوی تلویزیون خوابیده من هم تو خونه اشم با هم ناهار خوردیم به خاطر بودن با اون خطر به جون میخرم ،به خونواده ام دروغ میگم و از همه بدتر اینکه به خاطر دروغی که گفتم پشیمون نیستم رفتم از تو اتاقش یه رو انداز آوردم و انداختم روش و تلویزیونو خاموش کردم و کنارش نشستمو نگاش کردم چرا دیگه حس تلخ از دست دادن امتحانمو ندارم ؟!! انگار یکی از امتحان های مدرسه امو خراب کردم نمیگم بی خیالم ناراحتم ولی نه انقدر که خودمو سرزنش کنم ؛چقدر آروم خوابیده!چقدر خوش قیافه و خوش تیپه حس غرور دارم که منو انتخاب کرده از ظاهر هیچ کمبودی نداره در برابر من که بسیار قیافه عادی دارم خونواده و تحصیلات و …هر چی که در زندگیم وجود داره عادی و معمولی چطور جذب من شد؟!!!خوب شد که شد
یهو از خواب پرید بدون اینکه کنارشو نگاه کنه هول زده صدا زد:
-نفس
-اینجام،چیه؟
برگشت نگام کرد خیالش راحت شد ونفسی آروم کشیدو دقیق نگام کردو جدی پرسید:
-کجا بودی؟
-هیچ جا!!!همین جا نشسته بودم
-خوابم برد ؟نفهمیدم
-بخواب زود بیدار شدی
-تو چیکار میکنی ؟
-فکر میکنم 
خودشو سر داد به طرف چپ کاناپه و دراز شد و سرشو رو پام گذاشت اول از این کارش یه خورده نگاش میکردم که باشیطنت گفت:
-به من فکر می کنی؟
خنده ام گرفتو سرشو هول دادم محکم سرشو نگه داشتو گفتم:
-پاشو باز خود شیفته شدی؟
-سرمو رو پای جوجه ام گذاشتم تو چیکار داری؟
-پای منه نمیخوام سرت رو پام باشه 
-چه تفاهمی خانم اتفاقا پای جوجه منم هست پس بیا و با من کنار بیا
-تو چرا کنار نمیای؟
-چون تو از خداته که من سرمو رو پات بذارم 
اهسته زدم به شونه اشو گفت:حالم خوبه خرابش نکن چشماشو بست و با ناراحتی گفتم:
-اینطوری خیالت راحته نه؟« بدون اینکه چشماشو باز کنه اخم کردو گفتم»:
-که فرار نمیکنم اگر خوابتم برد خواستم برم می فهمی 
جدی گفت:حالا که فهمیدی پس آروم باش 
چقدر بی رحم بود حد اقل می تونست بگه نمیخوام از پیشم بری دستمو گرفت و گذاشت رو سرش با شیطنت خندید و گفتم:
-خیلی حرف خوب زدی نازت کنم 
-اووهووم
-پررو 
خلاصه عصر رفتیم خرید آرمین منو برد به همون پاساژی که خودش احیانا اگر میخواست ایران لباس بخره از اون جا خرید میکرد تو یه مغازه ی خیلی بزرگ وشیک رفتیم آرمین با گوشیش ور میرفتومنم تو رگال لباسا به دنبال لباس مناسب بودم که یه پیرهن فیروزه ای نظرمو جلب کردو باذوق گفت:
-آقا من این لباسو میخوام میشه برام سایز …
آرمین اومد کنارمو گفت:
-کدومه؟
باذوق گفتم:این فیروزه ایه 
اول خیره به لباس نگاه کرد بعد انگار یاد یه چیزی افتاد رنگش تغییر کردو لباسو با دست هول داد و گفت:
-یکی دیگه رو انتخاب کن
-من از این خوشم اومده 
محکمتر گفت:یکی دیگه
با حرص نگاش کردمو گفتم:برای لباسم هم تو میخوای تعیین تکلیف کنی؟
-من تعیین تکلیف نکردم گفتم اینو انتخاب نکن
-چرا؟!!
-من از فیروزه ای متنفرم 
-من دوست دارم تو حق نداری علایقتو به من دیکته کنی
-من نمیذارم اینو بخری 
-تو نباید بذاری خودم …
عصبی لباسو از دستم گرفت و داد به اون پسر فروشنده که هاج و واج وایستاده بود و ما رو نگاه میکرد و رو به پسره گفت:
-یه لباس دیگه برای خانم بیارید 
-من همونو میخوام 
تشدیدوار گفت:گّفتمّ« نه»
-پس منم لباس نمیخوام 
-میریم یه جا دیگه
-همونو میخوام
بی توجه به من گفت :
-آقا اون…
راهمو گرفتم که برم آرنجمو گرفت و گفتم :
-منم گفتم :«یا اون یا هیچی»
-لابد میخوای با اون تی شرت زیر مانتوت بری آره
-آره 
-جواب مامانتو چی میدی؟
-میگم لباس پیدا نکردم 
-من برات انتخاب میکنم
-تموم هدفت اینه که همه جوره منو زیر سلطه ات بگیری 
عاصی شده گفت:
-من که گفتم خودت انتخاب کن یه رنگی جز فیروزه ای ؛دوست ندارم تو رو…
-بسته دیگه نمیخوام بشنوم 
به رگال نگاه کردم وبالاخره بی میل یه دامن مشکی کوتاه با یه کت کوتاه آسین سه ربع که که دور جیب نماشو آسینش چرم مشکی بود ترکیبی بدی نمیشد 
آرمین –میری پرو؟
-نخیر
آرمین- باز جوجه بداخلاق شدی؟
-اندازه امه 
-جوجه من اخماش اتو میخواد تا باز بشه ؟
لباسو گذاشتم رو میزو گفتم:
-اینا رو میبرم«چشمم خورد به اون لباس فیروزه ای وای چقدر خوشگله پسره ی زورگو»
کیف پولمو تا در آوردم آرمین اخم کرد و گفت:
-با منی دست به کیف پولت نمیزنی بهم برمیخوره «لبخندی زدو کارت عابرشو تو دستگاه کشید»
وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی آقای شمس به آرمین گفتم:
-تو یه ربع بعد بیا 
-چرا؟
-خب نفهمند من با تو اومدم
-خب سر راه دیدمت سوارت کردم
-نه نه مامان ملیکا برامون حرف در میاره میگه سرو سری با هم دارن 
با شیطنت گفت:
-مگه نداریم ؟
با حرص گفتم:
-آرمین
از ماشین پیاده شدمو به طرف خونه رفتم 
زنگ زدم بعد اینکه در رو باز کرد ن متوجه شدم علاوه برما ده بیست نفر دیگه که من نمیشناختم هم اونجا هستن که به طبع باعث میشد که ملیکا خواهر شوهر کوچیکشو بخواد به جمع ناشناس معرفی کنه یکی یکی رو بهم معرفی میکرد به نفر دهم نرسیده صدای زنگ اومد خوبه گفتم :یه ربع 
بعد چندی خانم شمس از جلوی در با همون صدای کش دار تیز گفت:
-جناب مهندس 
وبعد صدای سرد و خشک آرمین در جواب سلام علیک بقیه اومد
ملیکا-نفس جان می خوای لباس عوض کنی برو تو اتاق من عوض کن
ای وای پاکت لباسم تو ماشین جا موند برگشتم دیدم تو دست آرمین ِای خدا این دیگه کیه چه خجسته خجسته برداشته با خودش آورده عین خیالشم نیست کسی بو ببره من چه جوابی باید بهش بدم رفتم نشستم تو اتاق ملیکا حالا با چه بهانه ای برم به هال خونه و پاکتو از آرمین بگیرم؟خدایا چه غلطی کردم امروزو با آرمین گذروندم که شنیدم ملیکا از پشت در میگفت:
-بفرمایید کتتونو بذارید تو اتاق من، بفرمایید
اون عقل کلو ببین مگه منو نفرستادی تو اتاقت که لباس عوض کنم پس کی رو داری می فرستی تو اتاق کتشو آویزون کنه؟!
خانم شمس کش دار صدا کرد :ملیکا…ا بیا مادر..رر
ملیکا –بفرمایید شما جناب شوکت کسی تو اتاقم نیست
-پس من کیم؟
آرمین از پشت در، در حالی که در رو با غر باز میکرد گفت:
-این کجا رفت؟
برق اتاق خاموش بود برای همین تا برقو روشن کرد منو تو اتاق دید اول جا خورد و یکه خورده نگام کرد چشمم به پاکت خوردو گفتم: 
-وا..ای آرمین چرا آوردیش؟
-خب لباست، توشه 
-خب الان مامان ملیکا میگه…
صدای پاشنه های کفش اومد دوییدم پشت در رو در اتاق باز شد آرمین رفت جلوی در رو خانم شمس گفت:
-اِجناب مهندس شمایید؟ من فکر کردم نفس اینجاست !
آرمین با خنده گفت:
-نه من تنهام 
آروم طوری که دیده نشه زدم پشتش و دررو بستو با همون خنده گفت :
-خب گفتم تنهام دیگه 
-هیس صداتو بیار پایین خدایا چیکار کنم هم تو توی اتاقی هم من چطوری بریم بیرون؟
آرمین با خنده گفت:اصلا میخوای با هم بریم بیرون خیال همه رو راحت کنیم؟
-وای به تو آرمین که همه چیزو به مسخره میگیری تو برو بیرون
-لباستو عوض نمیکنی؟
-جلوی تو؟!
خندیدو با شیطنت گفت:
-من که مشکلی ندارم 
با چشم غره یکی زدم به بازوشو گفتم:
-بسته پرو خجالتم نمیکشه
آرمین کت کتان اسپرت کرم رنگشو در اورد و داد به منو رفت بیرون 
کتشو رو چوب لباسی آویزون کردم ؛لباس خودمو پوشیدم با فکری مشغول اگر الان از در این اتاق بیام بیرون وببینن هم آرمین از این اتاق اومد بیرون هم من که میفهمند هر دو توی یه اتاق بودیم وای خدایا چیکار کنم ؟یه کم به خودم رسیدم و موهای جلوی سرمو مرتب کردم وشالمو سرم کردمو رفتم آهسته لای دررو باز کردم ؛صدتا صلوات نذر کردم که حواس کسی نباشه ؛اتاقا توی یه راهروی باریک بود از لای در که نگاه کردم پذیرایی دید به راهرو نداشت همه ی مهمونا هم توی پذیرایی نشسته بود سریع از لای در اومدم بیرون و دررو بستم تا به سر راهرو رسیدم به جمعیت نگاه کردم همه سخت مشغول حرف زدن و خوردن بودن هیچ کس حواسش نبود الا آرمین که زل زده بود ومنو نگاه میکرد این بشر از هیچ چیز واهمه ای نداشت اخم کردم که اونطوری نگام نکنه آروم با شیطنت لبخند زد و به کارش ادامه داد که یهو ملیکا اومد جلوی روم سبز شدو گفت:
-اُ!چه لباس شیکی تازه خریدی؟
-ممنون
-نمیدونم چرا نگین نیومد
«چون عزیزم ازت بیزاره کی خونه ی مخلص اعصابش میره که نگین بره »
ملیکا – به نگین زنگ زدم گفتم :حتما بیاد میخواستم یکی رو بهش معرفی کنم 
-کیو ؟
-اون آقایی که کنار بابام نشسته 
به طرف آقای شمس نگاه کردم دوتا آقا کنارش نشسته بودن سمت راست یه پسر تقریبا 26-7 ساله سمت چپ یه مرد 35-6 ساله برگشتم به ملیکا نگاه کردم و گفتم: ملیکا جون اونجا دو تا آقا نشسته سمت راسته رو میگی؟
ملیکا باز مثل مادرش کش دار گفت:
-وا…ا!نفس جو…ون اون که ایمان پسر خاله ی خودمه اون مجرده 
-مگه نگین متاهله ؟بعدشم نگین تازه بیستو دوسه سالشه اگر منظورت اون آقا لاغر کچل عینکیست که به نگین نگی بهتره 
ملیکا کشی اومد و یه تا ابرو شو بالادادو گفت: 
-اون وقت چرا؟ 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا