رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 63

5
(1)

 

صبح را با انرژی آغاز کرده بودم. کله پاچه ای که عموهمایون خریداری کرده بود، همه را دور هم جمع کرده بود. همه…به جز کامیاب که اصلا شب گذشته را به خانه برنگشته بود. تصمیم را برای رفتن به ونیز، به جای پدر…سر میز صبحانه عنوان کردم. هیچ کس واکنش بدی نشان نداد. حتی میعاد هم با لبخند نگاهم کرد و انگار با چشمانش داشت، تأییدم می کرد. بعد از صبحانه، خودم را به آپارتمان کامیاب رساندم. هم بابت شب گذشته و احوالش نگرانش بودم و هم، ترجیح می دادم این رفتن را که خودم هم دلیلی برایش نداشتم، از زبان خودم بشنود.

دستم را روی زنگ در گذاشته و بعد، با دستم چند تقه هم به در چوبی کوباندم! خیلی طول کشید تا بالاخره در به رویم باز شد و من با دیدن چهره ی غرق خواب و چشمان نیمه باز او، به افسوس سری تکان دادم.

ـ میای جلوی در لااقل یه لباس تنت کن!

جز شلوارکی که مشخص بود سریع پوشیده بود و برعکس به تن زده بود، پوشش دیگری به تن نداشت. با کیف عقب راندمش و پایم را روی کفپوش ها گذاشتم. در را پشت سرم بست و موهایش را با دست عقب فرستاد و باز چشمانش را بست.

ـ توی روحت، صبح اول صبح این جا چیکار می کنی؟

ـ دیشب نیومدی، نگرانت شدم.

با همان چشمان بسته، ادایی درآورد و من به ریخت و پاش داخل خانه چشم دوختم. انگار وسط سالن، بمبی ترکانده باشند، دقیقا به همان وضع بود.

ـ این جا چه خبره؟

خودش را روی مبل پرتاب کرد و به جای جواب دادن، چشمانش را فشرد. نگاهم که به لباس زیر افتاده روی زمین افتاد، چشمانم گرد شد و من، این بار کیفم را محکم روی شانه اش کوبیدم. پرید و شاکی نگاهم کرد.

ـ چه مرگته؟

به لباس زیر زنانه ی افتاده روی زمین، اشاره ای کردم. رد انگشتانم را گرفت و خواب آلود خندید.

ـ انقد هولی که از سالن شروع کردی.

ـ به تو ربطی نداره.

چشمانم را برایش چپ کردم و پرسیدم.

ـ خودش کجاست؟

 

با شیطنت لبخندی زد. خواب، ظاهرا کمی از سرش پریده بود.

ـ خوابه.

متأسف، نگاهش کردم. موهایش را با دست عقب زد و خنده اش کمرنگ تر شد.

ـ درد، زنمه خوبه حالا!

نگاهم را به درز نیمه باز اتاق چسباندم و تا خواستم به آن سمت بروم، صدایش را بلند کرد.

ـ نرو، وضعیتش جالب نیست!

چشمانم را بستم. کامیاب بود…رفیق و همراه تمام روزهایم، با همان بی مبالاتی های ذاتی اش.

ـ خیلی عوضی هستی.

خنده اش را بلندتر آزاد کرد و من، با دست شلوار افتاده روی کاناپه را زمین انداختم تا بتوانم بنشینم. کمی سرم گیج می رفت و داغ شده بود که حس می کردم به خاطر همان کله پاچه ای بود که بی توجه به وضعیت فشار خونم، مصرف کرده بودم.

ـ خوابت پریده؟ یکم جدی می خوایم حرف بزنیم!

ـ پریدنش که پرید. فقط چرا انقدر قرمز شدی تو!

صورتم را لمس کردم. حس سنگینی پشت بینی ام، باعث شد دستم را به سمت کیفم دراز کنم.

ـ کله پاچه خوردم صبح!

اخمی کرد و بلند شد. اشاره کرد صبر کنم تا آب بیاورد و خالی قرص را نخورم. کمی منتظر ماندم و به محض این که قرص فشارم را مصرف کردم، غر زدنش را شروع کرد.
ـ وضعیتت و نمی دونی از این ناپرهیزیا می کنی؟

ـ غر نزن!

ـ غر نزن چیه، صورتت سرخ شده.

کمی نگاهش کردم. جدیتم را که دید، نفسی بیرون فرستاد و به جای نشستن مقابلم، کنارم را انتخاب کرد. دستانش را پیچید دور شانه هایم و من را با خودش، عقب برد. آن قدر که هردو به تکیه گاه مبل، تکیه بزنیم و جایمان راحت باشد.

ـ آخ، بزرگ شدیا…قبلنا اندازه ی کف دست بودی می اومدی بغلم. دلم تنگ شده بود بغلت کنم!

از محبتش، چشمانم بسته شد. نفس عمیقی کشیدم و او روی موهایم را بوسید.

ـ آخ اخ آخ، دلم واسه دوره ی فسقلیتت تنگ شده. هی می نشستی جلوم می گفتی موهام و خرگوشی ببند. به خاطر توی کره خر، من مو بستنم یاد گرفتم.

خندیدم. پاهایم را بالا کشیدم و بعد، خنده ام تبدیل شد به یک لبخند، که شاید زیادی تلخ بود.

ـ می خوام برم ونیز!

ـ مردشور گفتنت و ببرن که مقدمه چینی بلد نیستی. چی می شد من دلش و داشتم تورو بزنم؟

سرم را جا به جا کردم، می خواستم صورتش را ببینم. ببینم و برایش هزاربار بمیرم.

ـ عمو؟

ـ درد خرم نکن!

شاکی بود. کلافه و عصبی…سرش را به پشتی مبل تکیه داد و لب زد.

ـ این از آذر، اینم از تو…یه ژنی توی شما دوتا مشترکه.

ـ عمو جون!

نگاهم کرد. عصبی و بی قرار. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و کمی کج روی مبل نشستم. می خواستم واضح تر ببینمش.

ـ من نمی دونم واسه چی می رم اما حس می کنم باید برم. به خاطر خودم.

فقط نگاهم کرد. خودم را جلو کشیدم و صورت نشسته اش را بوسیدم. هروقت دیگری بود از این کار دوری می کردم اما حالا…فرق می کرد. حالا لحظه ای بود که من می توانستم قدر تک تک آدم های عزیز زندگی ام را بدانم.

ـ خواستم از خودم بشنوی. قصه هم نسازی براش.

ـ خر شدم!

خندیدم. من، بدون کامیاب قطعا یک روز هم زنده نمی ماندم.

ـ حالا راجع به آذربانو حرف بزنم.

بی حوصله سری تکان داد.

ـ باهاش کنار اومدن سخته، ولی چه بخوام چه نخوام…مادرم و نمی تونم از خودم برونم. فقط من عمرا به بابای همایون بگم بابا.

ـ صداش کن شاهرخ خان، اسم شیک و خوشگلیه!

بالاخره لبخندی زد و بعد، با بلند شدن صدای تبسم، سریع دستانش را روی چشمان من گذاشت. صدایش این بار واقعا خنده داشت.

ـ مهمون داری، برو یه چیزی تنت کن!

جیغ تبسم با لبخند من پشت پلک های بسته ام همراه شد. خنده ای که باعث شد کامیاب، با دست دیگرش پشت گردنم بکوبد و زمزمه کند الان وقت اومدن بود؟ من هم بلندتر بخندم! به جبران تمام سال هایی که نقش لبخند، از یادم رفته بود! وقتی دستانش را برداشت صورت خودش هم پر بود از خنده.

ـ کی می خوای بری؟

شانه هایم بالا پریدند و دوباره خودم را شبیه کودکی هایم، در آغوشش جا کردم.

ـ خیلی زود. بابا میفته دنبال کارام. چیزی به جشنواره نمونده.

ـ فشارت تنظیم شد.

به جای جواب، سرم را توی بغلش پنهان کردم و لب زدم.

ـ زنت از خجالت آب شد.
************************************************************

“فرودگاه بین المللی ونیز مارکوپولو”

چمدان را که تحویل گرفتم، چشمان خسته ام از بی خوابی و خستگی می سوخت. با کشیدن ریل های چرخ چمدان پشت سرم…به سمت خروجی فرودگاه گام برداشتم. قلبم، جایی در پشت دهانم می کوبید. هنوز باورم نمی شد که به جای پدر در این جشنواره قرار است شرکت کنم و از همه مهم تر…ببینمش. گاهی تصمیماتم خودم را هم حیران می کردند. یک روز گمان می کردم از خاطرم رفته و روز دیگر، می گفتم تا نبینمش آرام نمی گیرم. حقیقت اما این بود همه جا می شد اورا دید. حتی در خیابان های آشنای پایتخت. ولی فرق این دیدار، درخشش او بود. من می خواستم او را در اوجش ببینم. در نقطه ای که ایستاده بود و من برایش می توانستم ساعت ها دست بزنم.

نفسم را شکل آهی از سینه بیرون فرستادم و هنوز به خروجی نرسیده با دیدن یک چهره ی آشنا، لبخندم عمق پیدا کرد. سرعتم را زیاد کردم و او هم به سمتم پا تند کرد.

ـ غوغا خانم!

ـ خدای من، پولاد!

خندید. کلاهش را از روی سر برداشت و لب زد.

ـ خوشحالم می بینمتون.

عمیق تر نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود در این مدت! اندامش پرتر شده بود و انگار، چهره اش به یک پختگی دوست داشتنی رسیده بود.

ـ نگاش کن!

با محبت این جمله ی کوتاه را زمزمه کردم. تفاوت سنی آنچنانی نداشتیم اما به واقع برای من شبیه یک برادر کوچک تر عزیز بود. خودم این مسیر را برایش درست کرده بودم و رسانده بودمش این نقطه…ایتالیایی که برای تمام اهالی مد، یک رویا به حساب می آمد.

ـ فکر می کردم باید رم باشی.

دسته ی چمدانم را گرفت و کنار هم حرکت کردیم.

ـ برای یه پروژه ی جدید اومدیم ونیز..دوروزی هست. از مهران شنیدم شما هم امروز می رسین و دلم نیومد نیام دیدنتون.

از لطفش شرمنده شدم.

ـ خوش به حال من که مرد جوانی مثل شما اومده استقبالم.

صدای خنده اش را با لذت گوش کردم. خروجی فرودگاه، با رزرو یک تاکسی دریایی و کمک مرد تاکسی ران برای انتقال چمدان ها به تاکسی، پولاد آهسته پرسید.

ـ کدوم هتل هستین؟

اسم هتل دنیلی را زمزمه کردم. با زبان ایتالیایی سلیسی به مرد انتقالش داد و بعد سرش را به سمت من چرخاند. لبخندم را که دید، خودش هم خندید.

ـ چیزی شده؟

ـ تغییر کردی!

ـ مدیون شما و مهرانم!

نفس عمیقی کشیدم.

ـ مدیون تلاش خودتی عزیزم.

نگاهش را پایین انداخت و من سرم را چرخاندم و شالم، آرام سر خورد روی شانه ام. باد موهایم را بازی گرفت و به شهر غرق در آبی خیره شدم که قرار بود
میانش….من یک عشق غرق شده را از نو، تماشا کنم!

ـ یکم استراحت کردین تماس بگیرین بیام و بریم توی شهر بچرخیم.

ـ خیلی دوست دارم اما، ترجیح می دم استراحت کنم. فردا روز مهمه!

سرش را به معنی فهمیدن تکان داد. مدل موهایش بی نهایت به صورتش می نشست.

ـ می تونم برای فردا همراهیتون کنم!

بازویش را لمس کردم. این پسر….با همه ی شیطنت هایش حالا شده بود یک مرد باوقار و جذاب!

ـ ممنونم پولاد، اما باید خودم برم.

پلکی زد و من هم لبخندی زدم. ونیز…شهر تاریخ بود و من هم، برای دیدن گذشته ام پا به این شهر گذاشته بودم!

******************************************************************
_ پس رسیدی و حالت خوبه!

رسیده بودم اما راجع به حالم نظری نداشتم. حوله را از روی موهای خیسم برداشته و روی تخت پرتابش کردم.

ـ خوبم کامیاب، اون جا همه چیز روبه راهه؟

ـ اگه عشوه های مادر محترمم رو برای همسر جدیدشون نادیده بگیرم، همه چیز خوبه!

لبخند زدم. روی صندلی جلوی میز آرایش نشسته و به صورت بی رنگ و رویم چشم دوختم. کشو را بیرون کشیدم تا از سشوار خود هتل، برای خشک کردن موهایم بهره بگیرم.

ـ اذیتشون نکن!

صدای نفس بلندش، توی گوشی پخش شد و من کمی کرم پشت دستانم زدم. می ترسیدم با روشن کردن سشوار، صدایش را خوب نشنوم.

ـ بی خیال این ور غوغا….فردا شب اختتامیه ی جشنواره است، تو دیر رسیدی و فقط می تونی توی جشن اختتامیه شرکت کنی. سعی کن حسابی استراحت کنی تا بتونی برای جشن سرحال باشی. جنگ اصلی برای تو فرداست.

خوب به این موضوع آگاه بودم. فردا…جنگ اصلی من با خودم و این همه سال رنج کشیدنم بود. توی آیینه به چشمان خودم نگاه کردم و از کامیابی که پشت خط منتظر جوابم بود پرسیدم.

ـ اگه یکی یه خطای بزرگ کرده باشه، حاضری ببخشیش یا به خاطر اون خطا طردش می کنی؟

چندلحظه سکوت شد. این سوال را هرکس می توانست بر مبنای منطق و گذشت خودش جواب بدهد. با این حال مهم بود برایم بدانم.

ـ من…

ـ تبسم خطا نکرده بود، به خاطر خطای خواهرش مدت طولانی کنارش زدی. اگر خطا می کرد، تکلیف چی بود!

ـ الان قراره اعصاب من و له کنی؟

نگاهم را از آیینه گرفتم.

ـ نه، سوال بود!

ـ سوالت و بنداز توی کانالای آب ونیز… فعلا!

تماس را قطع کرد، با لبخندی محوی به گوشی روی میز زل زدم. برش داشتم و با خارج شدن از برنامه، این بار سشوار را با خیال راحت تری روشن کردن. موهایم که خشک شد، آن قدری خسته بودم که پیشنهاد پولاد برای گشتن شهر را رد کنم و فقط روی تخت دونفره ی نرم و راحتی که برایم تهیه شده بود بخزم! دستانم را روی سینه بغل کردم و با یک چرخش به پهلو، به نور کم رمق چراغ خواب چشم دوختم. فردا…شب سختی در انتظارم بود. کاش می شد تمام این ساعات را راحت خوابید. بدون کابوس…درگیری و هیچ ترسی!

**********************************************************
سالن شلوغ بود، کمی دیر رسیده بودم اما با این وجود با راهنمایی یکی از مردها، توانستم صندلی ام را پیدا کنم. بوی عطرها، انقدر با هم ترکیب بدی ساخته بود که ترجیح می دادم به جای نشستن روی صندلی ها، همان بیرون بمانم و نفس های عمیق بکشم. با این وجود، آمده بودم تا هم نماینده ی پدرم باشم و هم او را ببینم…همان طور که می خواستم! زنی که کنارم نشسته بود، با آرنج به پهلویم کوبید و بعد…چرخید تا عذرخواهی کند. متوجه نبودم که چه جوابی به او دادم اما نگاه هاج و واجش به احوال من، نشان می داد بی اندازه بد به نظر می رسیدم!

قلبم را لمس کردم. از این فاصله نمی توانستم ببینم که کجا نشسته اما، مراسم شروع شده بود و کم کم، بعد از یک مقدمه ی شاد و پر ریتم، داشتند اسامی منتخبین بهترین کارگردان، بازیگر و عوامل را یکی یکی می خواندند. گوش هایم از صدای دست زدن های پشت سرهم، کر شده بود اما…من هنوز داشتم التماسشان می کردم تا کمی دیگر دوام بیاورند تا من بتوانم اسم اورا بشنوم و درست در نقطه ی ناامیدی ام…وقتی داشتم روزنه های امید برای منتخب شدنش از دست می دادم…

بالاخره اسمش را صدا زدند…

صدای کرکننده ی دست ها بالا رفت، صدایی که تلفیقش با بوی عطر و رنگ ها، اصالت عجیبی به سالن بخشیده بود.

بلند شد، قلبم خودش را پشتم پنهان کرد. انگار از دیدنش واهمه داشت. به جایش من خوب نگاهش کردم. خوب دیدم که چطور چرخید، قبل از بالا رفتن از سن، دست روی لبه ی کت مشکی ماتش قرار داد، موقرانه خم شد، صدای تشویق هارا بیش تر کرد و بعد پا روی پله گذاشت

“دیدمت از دور، خسته بود پاهات.
تا نگات کردم، وای از اون چشمات”

نور فلش دوربین ها، دقیقا روی صورتش افتاده بودند. روی آن ته ریش هایی که حق لمس کردنشان فقط برای من بود، روی چشمانی که خسته بودند اما پربرق، روی آن موهای پرپشت و حالت داده اش!

دسته ی صندلی را چنگ زدم، قلبم هنوز هم پشتم پناه گرفته بود و تند….عجولانه و بی وقفه می کوبید.

نگاهم روی قدم هایش ماند، مردانه…محکم و دوست داشتنی

بالاخره به سن رسید، با همان لبخند محو لعنتی معروفش، جام ولپی را گرفت، رو به مرد سری تکان داد. چرخید و با قرار گرفتن پشت مایک، برای تشکر کردن ایستاد.

“گفتی از دست این آدما خستم.
زخمات و شستم.بالت و بستم”

دستم را روی لبم قرار دادم، دیدن این صحنه را به خودم قول داده بودم. با خودم عهد کرده بودم اگر کم تر بهانه اش را بگیرد، اگر کم تر دیوانه وار غرق خاطراتم کند او را بیاورم ونیز…درست روی یکی از همین صندلی های سینما پالازو بنشانم و بگذارم، خوب ببیند که او جام ولپی را گرفته.

صدایش که بلند شد، چشمانم را چندلحظه بستم.

“حالا می بینم توی دیوونه
فکر پروازی دور از این خونه

گوش هایم، ضجه می زدند و مثل قلبم، می خواستند پنهان شوند.

با تسلط کامل، با همان تیپ مردانه ی خاص، همان ته ریش دوست داشتنی، همان ابروهای گره خورده و موهام شلوغ بهم ریخته ایستاده بود و تشکر می کرد. ایتالیایی بلد نبود اما انگلیسی اش، آن قدری روان بود که جبرانش کند. چشمانم پر شدند. نفس عمیقی کشیده و دستم را روی آن ماهیچه ی زبان نفهم قرار دادم. هنوز نفهمیده بود که دیگر نباید برای این مرد این طور بتپد.

نمی دانم چطور شد، این که نگاهش میان آن همه آدم درست و یکباره رویم نشست انگار هم خودم را کشت و هم او را….حرف در دهانش ماند، فلش دوربین ها هنوز روی او بودند و نگاه مات او روی منی مانده بود که با یک خودآزاری خودم را به ونیز رسانده بودم تا این موفقیتش را با چشمانم ببینم. رو به نگاه ماتش، لبخند غم انگیزی روی لب نشاندم و او، نفسش انگار در نمی آمد.

با تذکر مجری جوان ایتالیایی، تازه به خودش آمد. جام ولپی را دست به دست کرد و چشمانش را کوتاه بست.

لبخند تلخ روی لب هایم را کش دادم، برخواستم و با آرامش…نگاه آخرم را سهم چشمان بسته ی او کردم. می خواستم وقتی چشم باز می کرد، دیگر روی آن صندلی نباشم.

“نرو زندونیت کنن باز

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا