رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 37

5
(1)

 

خواب نبودم، اما خب.. فقط می شنیدم و معنی کلمات را درست نمی فهمیدم. ذهنم، داشت دوباره خاموش می شد.

ـ بدنش به خواب نیاز داره. برو!

صدای دیگری نیامد، کاش قبل از این که به خواب می رفتم می گفتم چقدر آن ماسک، اذیتم می کند. صدای تق تق آرامی در گوشم نشست و بعد وقتی داشتم در سیاهی غرق می شدم، یک گرمای عجیب در مرکز پیشانی ام نشست، یک صدایی شبیه صدای دریا، آرام بخش اما غیر قابل فهم زیر گوشم و بعد، دوباره سیاهی بود! یک سیاهی غم انگیز که در بطنش، من عمیقا می دانستم چه اتفاقی افتاده و چه بلایی سرم آمده.

بار دیگر که پلک باز کردم، نوری برای آزاردادنم وجود نداشت. اتاق هنوز در تاریکی ای که مسببش پرده ها بودند قرار گرفته بود و من، با دیدن صورت ته ریش دار و درمانده ی مردی که خیره به زمین، روی مبل های چرم نشسته بود، دست هایی که حالا می توانستم آرام تکانشان بدم را بالا آوردم. به ماسک رساندم و با برداشتنش، حس کردم هوا، به جای ردهایش رسید و پوستم بیش تر آتش گرفت.

ـ کامیاب؟

اگر چه صدایم ضعیف بود، اگر چه جانی نداشت و رمقی برایش نمانده بود اما، او شنید. سرش را بالا اورد و با دیدن چشمان نیمه بازم، از جا بلند شد و به سمتم آمد، نگاهم به سیب گلویش بود که بی حرف، من را بغل کرد و چشمان من، از آشفتگی اش بسته شدند.

ـ نترس!

این را با صدایی بی نهایت گرفته عنوان کردم و او همچنان بی حرف، فقط نفس عمیقی کشید و آرام رهایم کرد. خیرگی اش در چشمانم، با سیاهی ته ریش و لباسش، منظره ی عجیبی بود. صدایم، تلخی قلبم را به رخ می کشید. انگار خروسک گرفته بود.

ـ خاکش کردین؟

بازهم سیب گلویش بالا و پایین شد، ماسکم را روی صورتم برگرداند و من، سه بار عمیق نفس کشیدم و دوباره برش داشتم.

ـ مامان خوبه؟ آذربانو؟ کجان؟

بالاخره صدایش درآمد، گرفته تر از من.

ـ حواست به خودت باشه.

ـ مامانم کو؟

موهایم را نوازش کرد، اصلا میلی به پاسخ نداشت و به خاطر من حرف می زد.

ـ فرستادمش استراحت کنه تا شب پیشت بمونه.

سرم را کوتاه تکان دادم، خوب بود که او حواسش جمع حال همه بود. ماسک را دوباره روی صورتم قرار دادم، نفس کشیدن بدون آن سخت بود. خاکش کرده بودند. اگرچه جواب نداد اما، من بوی خاک پیراهنش را حس می کردم. فرزندم بی مادر خاک شده بود. اشکی که از گوشه ی چشمم راه گرفت باعث شد بگوید.

ـ آروم باش غوغا!

این همه ترسش از حالم، نشان می داد لحظه ی آخر درست حس کرده بودم. نگاهش کردم و با همان صدای گرفته ی زمخت، لب زدم.

ـ سکته کرده بودم؟ مگه نه؟

چشمانش را بست، با دردی عجیب و نفسی عمیق بیرون فرستاد. نفسی که بویش، بوی باران بود. بعد هم دستش را روی سرم گذاشت و پیشانی اش را به دستش تکیه داد.

ـ کشتی مارو!

با بغض بدی نجوا کرد و خب، من به این فکر کردم یک مادر که فرزندش مرده، مگر زنده و مرده اش فرقی هم دارد؟

_اگه نبود، من از ترسم حتی نمی دونستم باید چیکار کنم!

نمی دانستم دارد راجع به چه کسی حرف می زند، از پنجره های بیمارستان به محوطه خیره بود. با اخم هایی درهم و لباس سیاهی که من هربار می دیدمش، دلم می خواست دستم را درون سینه ام فرو برده و قلبم را بیرون بکشم. سرم را چرخاندم به جهت مخالف و دستم، ملافه را چنگ زد. نفس عمیقی کشیدم و کاش می شد مثلا آن ماسک را برداشت. هق زد و به صورت چنگ کشید. هرکاری که همه ی آدم ها در این زمان ها انجام می دادند. از خودم که آن طور ضعیف و در خود مچاله شده، دراز کش شده بودم و حتی برای نفس کشیدنم، محتاج دستگاه بودم بدم می آمد.

ـ گفتی دست چپت تکون نمی خوره و بعد، چشمات بسته شد. رمق از بدنم رفت از ترس چیزی که داشت اتفاق می افتاد.
آب دهانم را محکم قورت دادم، چشمانم را بستم و باز هم صدایش بود. کاش می شد گوش هارا هم بست.

ـ بعد دیدم با عماد وارد خونه شدن، تورو توی دست من دید، انگار نفسش رفت غوغا!

چشمانم یک باره باز شدند، حالا می شد ربط حرف هایش را به خیرگی پشت پنجره ارتباط داد.

ـ نفسش رفت اما، وقتی دید من اون طور خشک شده فقط صدات می کنم جلو اومد، از بغلم بیرون کشید و دوید طرف ماشین روشن مونده ی عماد.

او من را به بیمارستان رسانده بود؟ قلبم تند تر تپید، کمی چرخیدم و کامیاب، هنوز به بیرون نگاه می کرد.

ـ دکتر گفت سکته، من زیر پام خالی شد، اما اون…حالش از زیر پا خالی شدن گذشته بود، انگار مرد!

من هم مرده بودم، وقتی پرستار در چشمانم زل زد و گفت خواهرتان مرده! آدم های مرده ای به پست هم خورده بودند و قرار بود، از جان عشق چه چیزی بیرون بکشند؟

ـ تمام این چندروز بیمارستان بود، توی محوطه، یه وقتایی قاچاقی اومد بالای سرت اما، حتی یک مترم از بیمارستان دور نشده. یه جور عجیبیه نگاهش، زل می زد بهت این و فهمیدم. انگار رمق و حس دیگه تو صورتش نیست. خیلی دوست داره مگه نه؟

به سختی کمی خودم را بالا کشیدم، ماسک را از روی صورت بی رنگ و رویم برداشتم و با همان صدای از ته چاه خارج شده ی پر درد مزمن، پرسیدم:

ـ هنوزم هست؟

بالاخره چشمانش را از محوطه کند و به من دوخت، من، خودم هم نمی دانستم مگر به چه وضعی رسیده بودم که او با دیدنم، این طور درد آورد پلک می زد. دهانم کج نشده بود، صورتم شبیه قبلش بود و فقط نگاهم…نگاهم بی غنچه شده بود.

ـ می خوای ببینیش؟

می خواستم؟ نمی دانستم. ماسک را برگرداندم سرجایش، دمی گرفتم و باز پایین آوردمش.

ـ کجا خاکش کردین؟

سیب گلویش محکم تکان خورد، دستش را پشت گردنش قرار داد و پرسید:

ـ چرا بهمون نگفته بودی زود میای؟

حس می کردم قلبم، دیگر نمی کشد. قلبم شبیه یک بغض بود، آن قدر نشکسته بود که حالا درونش، قطره های اشک دمل شده بودند.

ـ پیش شاهین خاکش کردین؟

ـ غوغا.

ـ مادر شاهین گفت؟

چشمانش را بست. خب، جوابم را گرفته بودم. پتو را روی سرم کشیده و دوباره زیرش مچاله شدم، خوب هم شده بود. حالا کنار پدرش بود. به جای یک عمر نداشتن پدر، حالا تا ابد کنارش می خوابید. پدر و دختری هم را بغل می گرفتند و غوغا دیگر که بود. پدر و دختر، زیر خروارها خاک، قطعا برای هم آغوش باز می کردند و لااقل، دخترم پدر داشت. دیگر پدر داشت!

دیگر یتیم نبود!

صدای بسته شدن در، باعث شد راحت تر ببارم، قلبم تیر می کشید. دلم برای غنچه ام، لحظه ای آتش می گرفت و لحظه ای یخ می بست. طفلکم، از این دنیا هیچ خیری ندیده بود. نه از پدرش و نه از مادرش…مادری که یادش رفته بود حتی برای دخترش مادری کند. دستم را روی دهانم گذاشتم، نمی خواستم صدای ناله هایم را کسی بشنود. باز هم صدای در آمد و من، چشمانم را زیر ملافه بستم. حس کردم دست هایی دورم قرار گرفت، قبل از بلند کردن ملافه با بوسه ای که از همان روی پارچه، به سرم زده شد و بعد، پیشانی ای که به پیشانی ام چسبید، مهمانم را شناختم.

ـ علی؟

با همان صدای گرفته، گرفته ای که با وجود ماسک خفه به نظر می رسید صدایش کردم و او، به جای جواب سرش را بیش تر روی سرم فشار داد. چقدر طول کشید را نمی دانستم اما، وقتی سرش را برداشت، لحظه ای برای کنار کشیدن ملافه تعلل نکردم، بعدش اما حس کردم…چقدر بیش تر قلبم میان یک آتش محصور شد. چشمانش خیس بودند! چشمان مردانه ی پر امیدش به زندگی، همانی که وصلم کرده بود به یک تار مو تا نفس بکشم و زندگی کنم، حالا خیس بودند!

وقتی صورتم را دید، پشت به من ایستاد و هردو دستش را، عقب گردنش قفل کرد. کامیاب گفته بود یک چیزی در نگاهش مرده و من، چیزی فراتر از گفته هایش می دیدم. ماسک را به سختی برداشته و صدایش کردم، برنگشت اما فشار دست هایش، به گردنش بیش تر شدند.

ـ ببینم من تورو.

باز هم برنگشت، دلم برای شانه های پهنش ضعف رفت، اشک هایم را با دست پاک کرده و ماسک را دوباره سرجایش برگرداندم. صدای نفس های عمیقم پشت ماسک، سرش را چرخاند، سرخی چشمش، بی نهایت را رد کرده بود.

ـ گفتم نرو غوغا.

اشک ریختم، با بیچارگی.

ـ بچم مرد علی!

جلوتر آمد، صدای او هم مرده بود.

ـ گفتم صبر کن. می خواستم بیام یه طوری بگم که این نشه و اون پرستار احمق…

ـ غنچه..

پرید بین حرفم، با دردی بی نهایت.

ـ غوغا تو اصلا می دونی سکته تو این سن یعنی چی؟

اشک هایم شدت گرفت، ماسک را دوباره پایین آوردم، به اشک هایم زل زد و من به سرخی نگاهش، سرخی اشک هایی که انگار، در خودش ریخته بود و حالا اثرش وسط چشم هایش بود.

ـ آروم باش!

خنده دار بود که وسط این همه درد، داشتم آرامش می کردم. پلک بست. پلک بست و لب زد.

ـ من از وقتی دکترت توی چشمم زل زد و گفت دختری که چندساعت قبل با لبخند ازش جدا شده بودم سکته کرده، دیگه آروم نمی شم.

بعد هم سرش را خم کرد، خم کرد و من بیش تر از قبل اشک ریختم. اشک هایی که نمی دانستم برای کدام دردم دارم خرجشان می کنم، برای درد های گذشته، برای رفتن غنچه ای که حسرت آغوش آخر را به دلم گذاشت و یا برای درد سر خم کردن این مرد، سعی کرد به خودش بیاید. با یک کلافگی که اگر شکل داشت، شکل او می شد. بعد هم، با دست کشیدن به چشمانش، ماسک من را روی صورتم برگرداند و دستانش را، دور تن من حلقه کرد.

آغوشش باعث شد بغضم گرم شده، آب شود، صدایش هم که دیگر، تیر خلاص بود برای یک عزاداری عظیم!

ـ تسلیت می گم عزیزم!

 

***********************************************************
این روزها زیاد شنیده بودمش!

اولین بار از زبان علی و بعدش، از زبان تمام آدم هایی که برای هم دردی خانواده مان می آمدند. “تسلیت می گم” تسلی بخش نبود. گمانم هیچ وقت هم نمی شد. با این وجود هربار که از زبان کسی می شنیدمش، چندثانیه در چشمانش زل می زدم، به معنای پشتش فکر می کردم و بعد سری تکان می دادم.

چشمان مامان، سرخ بود. هاله ای که دور تا دور چشمش را پر کرده بود و بینی ای که از بس با دستمال آن را گرفته بود خشک و پوسته پوسته به نظر می رسید، وقتی با کمک عمه از پای خاک برخاست، نگاهش هنوز روی من بود.

ـ چرا نمیای مامان جان؟

دستم را لمس کردم. از بعد از ترخیصم، گاهی بی حس می شد. چشم چرخاندم دنبال آذربانو که با کمک کامیاب داشت سوار اتوموبیل می شد. بعد هم با همان خیرگی جواب مامان را دادم.

ـ شما برو، بعدا میام.

اشکش دوباره راه گرفت.

ـ پاشو بیا مامان، پاشو بیا بریم.

مادر شاهین، مادربزرگ غنچه، بی اهمیت به جدل ما چادرش را روی سر کشیده بود و داشت قرآن می خواند. عمه هم مثل مامان، بانگ بلند شدنم را سر داد و من تنها توانستم نفس دردناکی بکشم.

ـ شما برو مادر من، نگران منم نباش. من زود میام.

با دلنگرانی از من جدا شد و من دیدم که کامیاب داشت از آن ها علت بلند نشدنم را می پرسید. بعد هم از همان فاصله اخم آلود نگاهم کرد و مامان و عمه را به سمت ماشین بابا سوق داد.

ـ چرا نرفتی؟

بالاخره من را مخاطب قرار داد. نگاهش اما هنوز روی قران بود.

ـ من و شما شبیه همیم!

سرش بالا آمد، چهره ی یک زن پر درد به سادگی در نگاهش به تصویر کشیده بود. آب دهانم را قورت دادم. صدایم می لرزید. امروز چهلم دخترم بود. در مقام خواهرش سر خاکش آمده بودم و بعد، حتی نتوانسته بودم با خیال راحت اشک بریزم. صدای من خود بغض و خونابه بود.

ـ هردو داغ فرزند دیدیم.

اشکی که به چشمش نشست، همانی بود که حالا در نگاه من هم بود. دستم را روی سنگ قبر شاهین قرار دادم. سنگی که کنار سنگ قبر دخترم قرار داشت و من محکوم شده بود به این که هربار به دیدن غنچه ام می آیم ببینمش. رعد و برقی که زد، رعد و برق بهار بود. رگباری و پرسرعت. سرهردونفرمان به سمت آسمان چرخید. عیدمان عزا شده بود، به تیرگی لباس های تنمان.

ـ هردو مزار بچه هامون کنار همه.

ـ بچه ی من، پدر بچه ی توا!

مگر می شد انکارش کرد؟ لب هایم لرزید و دستم روی سنگ خیس شده از باران شاهین، شکلی شبیه مشت پیدا کرد.

ـ از من بگذرین.

چشم های مادرانه ی سرخش درشت شدند، چادر سیاهش به خاطر شدت باران، براق به نظر می رسید و من، با تضرع نالیدم.

ـ خیلی دیر فهمیدم رسیدن بعضی آدما بهم، فاجعه به بار میاره. شاید اگر هیچ وقت بامن آشنا نمی شد، به اون روز و اون طناب دار نمی رسید. اگر تو تمام این سال ها، من و مسبب مرگ بچتون دیدین، ازم بگذرین!

ـ دختر!

دختر….عروس بودم و حالا، به غریبانه ترین شکل ممکن شده بودم دختر. با ریختن قطرات باران روی صورتم، چشم بستم.

ـ تمام این سال ها، یه روز خوش نبود که بی خیال و بی درد بگذره. نفرینم کردی حاج خانم؟

چادر را روی صورتش کشید، کشید و صدای گریه اش، از صدای باران غم انگیز تر شد. دستم را جلو بردم، دست لرزانم را…به چادرش رساندم و چنگش زدم.

ـ به چادری که سرته، به اعتقادی که همیشه داشتی…ازم بگذر حاج خانم.

زار زدم، هم پای او. دستم از قطرات باران رگباری خیس شده بود. بارانی که انگار داشت آرام می گرفت. فقط آمده بود بینمان، آبروداری کند. بوی خاک را نفس کشیدم و لب زدم.

ـ حالا منم یه مادر داغ دیدم. دردتون و می فهمم، اما حلالم کنین حاج خانم.

ایستادم، سخت! به سنگ قبر های چسبیده بهم زل زدم. به عکس شیرین دخترکم، بالای قبر. عکسی که این چندروز، هر شب با بغل کردنش به خواب می رفتم. من همیشه می دانستم غنچه رفتنیست، آماده شده بودم و حالم این بود. مادری که برای رفتن پسرش آمادگی نداشت و پسر سالمش را از دست می داد، به کجا می رسید. هنوز سه گام بیش تر دور نشده بودم که صدایم کرد.

ـ غوغا؟

ایستادم، چرخیدم. مادر بودن، یک درد بود و هزار درمان.

ـ بچم هرشب…توی خوابم، بین آتیش داره می سوزه.

قلب من هم مثل خوابش آتش گرفت، دستم روی دهانم نشست و او دوباره چادر روی سرش کشید، شبیه یک رعد با شیون زار زد‌.

ـ من نفرینت نکردم!

آب های ناشی از این باران انگار ریخت روی قلبم، آتش خاموش شد. صدایم قبل از چرخیدن، رمقی نداشت.

ـ من پسرت و خیلی وقته بخشیدم حاج خانم.

صدای گریه اش بلند تر شد. با گام هایی سست به سمت ماشین کامیاب حرکت کردم، ظاهرا کامیاب آذربانو، مامان و عمه را با ماشین بابا راهی کرده بود. خودش هم با میثاق مانده بودند برای این که برگردم. گفته بود هرشب خواب می بیند، غیرمستقیم طلب عفو کرده بود برای پسرش و من….خیلی وقت بود گذشته بودم. خیلی وقت پیش! غنچه رفته بود، با خودش دلخوری ها و کینه هارا هم خاک کرده بود.

ـ بالاخره اومدی؟

هردو تکیه از ماشین برداشتند. باران دیگر فقط چند قطره از بزرگی اش مانده بود. دستم روی دستگیره ی عقب ماشین نشست و بی جواب به نگاهشان، سوار شده و بی مکث، دراز کشیدم. سوار شدند، بی حرف….گرمای داخل ماشین را با دست هایم بغل گرفتم و روی تکان تکان خوردن هایش پلک بستم.

ـ خوبی غوغا؟

هومی آرام از بین لب هایم بیرون کشیده شد.

ـ بریم سرم بزنی؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم. لحظاتی بعد، کتی روی بدنم قرار گرفت. چشمانم را باز نکردم. بوی عطر میثاق به کت چسبیده بود. کامیاب قطعا حین رانندگی نمی توانست بچرخد. خودش بود…با همه ی قهر و اداهایش دلش زیادی زود نرم می شد. امروز، چهره های زیادی را دیده بودم. حتی با همه ی بدحالی، حضور

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. عشق بین علی و غوغا بی نظیر و محشره . امیدارم همیشه کنار هم بمونن واقعاا غوغا گناه داره حقشه یکم خوش باشع
    مرسی از رمان خوبتون هر چقدر بگیم کم گفتیم به معنای واقعی محشره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا