رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 13

0
(0)

 

پرواز که نشست، می دانستم کسی به استقبالم نمی آید. به هیچ کس تاریخ برگشتم را نگفته بودم جز منشی مطب، قرار بود به بیمارانم وقت برای مراجعه بدهد و من مستقیم از فرودگاه راهی ساختمان پزشکان شوم.

اتوموبیلم در پارکینگ فرودگاه پارک شده بود و ما بعد از تحویل گرفتن چمدان ها، برای خداحافظی مقابل هم دیگر قرار گرفتیم. نگاهش دیگر نه شیطنت داشت و نه سرزندگی، شده بود همان مرد جدی ای که گهگاهی در سفر رخ نشان می داد.

ـبهت زنگ می زنم.

ـبرای تهران گردی؟

ـبرای این که زندگی کردن یادت بدم.

لبخندم، کمی تلخ بود. من زندگی کردن را عمدا، میان خاطراتم جا گذاشته بودم و او سعی داشت زنده اش کند. چیزی که سال ها برایش فاتحه خوانده و عزاداری کرده بودم.

ـ هم سفر عجیبی بودی آقای عابدینی.

لبخند زد و بعد، دستش را شبیه یک سرباز نظامی کنار گوشش قرار داد.

ـ علی هستم..مواظب خودت باش سرکار خانم آراسته.

لحن حرف زدنش، باعث شد من هم محو لبخندی بزنم. دور که شد به این فکر کردم که من، من نبودم وقتی انقدر مقابل این آدم آرام و مطیع می شدم.

از این خود، در عین هراس…بدم هم نمی امد.

انگار دستی آمده بود، منی که در درونم خفته و خاکسترنشین شده بود برداشته، یقه اش را گرفته و داشت بیرون می کشید. منی که قلب داشت و قلب، عجب عضو خطرناکی به حساب می آمد برای منی که یک بار، با افسارش در ته چاه افتاده بودم.

رفته بود و دیگر اثری از بودنش به چشم نمی آمد.

هم سفری عجیب، که داشت من را گره می زد.

به کجای زندگی؟…نمی دانم.

***************************************************************************

_خوش گذشت؟

طعنه ی کلامش، باعث شد لبخندم را جمع کنم و کمی جدی تر پشت میزی که برایم تهیه شده بود بنشینم. حس می کردم حرکت لب هایم، باعث می شود بیش تر گر بگیرد.

ـجات خالی…چه خبر از آبادیس؟

روی مبلمان چرمی که به صورت نیم دایره مقابل میز قرار گرفته بودند نشست و بعد، آرنج هایش را روی زانو هایش قرار داد. خط اتوی شلوار رسمی اش، تیز و گوشه دار بود.

ـبه لطف شما بد نیست.

ـمهران جان، خودتم خوب می دونی حضورم توی رونمایی اون قدرها هم نیاز نبود. حالا یکم اخمات و باز کن لطفا.

نفسی محکم بیرون فرستاد، این همکاری چندین ساله به لطف درک دوطرفه حاصل شده بود و برایم مسجل بود، این بار هم او زود از این موضع بیرون خواهد آمد.

ـخوبه….طرحا با استقبال روبرو شدن. طرحای جدیدم رفتن توی خط تولید تا برای ماه آینده وارد بازار بشن. می شه گفت نبض خبری مد توی کشور، این روزها از آبادیس تامین می شه.

سرم را به معنای رضایت تکان دادم. دورنمایی که برایش تلاش کرده بودیم حالا به قدری نزدیکمان بود که با دراز کردن دستی، میان مشتمان جا می شد. به پوشه ی مقابلم که گزارشی کامل از جریانات اخیر بود چشم دوختم.

ـکارتون عالی بوده.

ـپولاد…از طرف یکی از برندهای ترکیه، درخواست همکاری داشته. درست همون شب افتتاحیه وقتی رفت روی استیج.
جوابم تند و محکم بود. طوری که جای بحثی باقی نماند.

ـ نیازش داریم.

ـمنم این و می دونم اما…

ادامه ی بحث از نظرم معنایی نداشت وقتی من، پولاد را آن قدر دوست داشتم که برای پیشرفتش هرکاری را انجام دهم.

ـبرای پولاد آرزوهای بزرگ تری دارم مهران. می دونی که حرف اول و داره می زنه توی این کشور. نمی خوام با خروج سریعش از کشور، تن به کار برای هر برندی بده. پولاد وقتی از کشور خارج می شه که من بدونم برای بهترین برند روی استیج می ره. اجازه بده براش چیزی که لایقشه اتفاق بیفته.

سری کوتاه تکان داد و ایستاد. لبخندم را باز هم شبیه یک برچسب روی لب هایم چسباندم و ایستادم.

ـبایت این مدت ممنونم ازت مهران عزیز. به لیلی سلام برسون.

ـ سرحال تر از قبلی…خوشحالم سواحل خلیج فارس بهت ساخته.

این طور به نظر می رسید؟ هنوز خسته ی سفری بودم که دیروز تازه به اتمام رسیده بود اما…می شد گفت حالم بد هم نبود. انگار جان دوباره جنگیدن و سرپا ماندن در تنم تزریق شده بود.

ـسفر کمک کننده ای بود.

جواب سربالایم، باعث شد با لبخند سری تکان بدهد. از اتاق که خارج شد، نفسم را محکم بیرون فرستادم و کمی چرخیدم. تا پشت شیشه های سرتاسری برج قدم رو رفتم و به پژواک صدای کفش هایم گوش سپردم.

تهران، داشت آن پایین نفس می کشید. میان دود و دم و غلظت اخم آدم های خسته ای که شبیه تندروهایی بی جان از دلش می گذشتند. با همان آرامش پر نقصی که در وجودم جا خوش کرده و تماما تصنعی بود زل زدم به هیاهوی ان پایین.

هوا که سرد می شد، دستکش دست نمی کردم. شاهین که بود، دستانم را می گرفت و میان جیب هایش می گذاشت و با هم روی ترک یک موتور می نشستیم. او از آرزوهایش می گفت، از ماشینی که دوست داشت بخرد و از خانه ای برای مادرش باید می گرفت. شاهین، پر بود از آرزوهای ریز و درشتی که آن قدردر سرش پروبالشان داده بود که بلند پروازش کرده بودند.

از بعد رفتنش، از زمستان دل خوشی نداشتم. هوا که سرد می شد یک جفت دستکش چرم برداشته و خودم، گرمشان می کرد و ته همه اش…باز هم…بدم می امد از این سرمای بی پدر و مادری که انگار مغزم را منجمد می کرد و خاطرات را میان دندان های ذهنم به جویدن وادار می کرد.

اهی که کشیدم، باعث شد پنجره را بخار بگیرد.

تلخ به این مه گرفتگی چشم دوخته و چرخیدم. کار زیاد بود و من، دیوانه شده بودم که باز دل و ذهنم…به گذشته پر می کشید.
*************************************************************************

ساعت از ده شب گذشته بود که مقابل خانه رسیدم. خستگی، تا چشم هایم رسیده و با این حال، از عملکردم و رسیدگی ام به کارهای عقب مانده حس رضابت داشتم. در که آرام باز شد، ماشین را تا میان جاده ی سنگی کشیدم و بعد از خاموش کردنش، نفسی بیرون فرستادم.

خروج کامیاب، از ساختمان اصلی باعث شد در پیاده شدن عجله به خرج بدهم. دیشب، بعد از برگشت از مطب ندیده بودمش و آذربانو می گفت با وجود راه دادن او به خانه، همچنان اما شب ها دیر می آید و سرسنگین است. من را که دید لبخندی زد و دست در جیب جلوتر آمد.

ـچطوری توله!

چشمانم را برایش چپ کردم و او به محض رسیدنم، بالاخره دست هایش را از جیب خارج و بغلم کرد.

ـدلم واست تنگ شده بود بدعنق.

خواستم اعتراضی به کلمات انتخابی اش بکنم و نتوانستم. حقیقتا بیش تر از تصور دلتنگ بودم. با وجود وابسته نبودنم، برای کامیاب همیشه طور دیگری دلتنگ می شدم. در آغوشش آرام گرفتم و بعد از چندثانیه نفس کشیدن، رهایم کرد. لبخند داشت و ته ریش کم پشتی، روی صورتش جا خوش کرده بود.

ـتغییر دکوراسیون دادی.

اشاره ام به ته ریشش، باعث شد دستی رویش بکشد. چشمانش مثل همیشه پر بود از برق و انرژی ای دوست داشتنی.

ـمی گن بهم میاد.

ـراست می گن.

پرغرور کمی عقب رفت و ژستی گرفت. خنده ام صدادار شد و لب زدم”دیوانه” خودش هم به خنده افتاد و باز فاصله را کم کرد.

ـآب رفته زیر پوستت.

ـفقط با یه هفته؟

دقیق تر نگاهم کرد. همان طور که بازویم میان دستانش بود و چشمانش، قفل صورتم. با آن یکی دستش، موهایم را لمس کرد و چشمانش برای لحظه ای کوتاه از شیطنت دور و به مهربانی نزدیک شدند.

ـتوله سگ جذاب. به خودم رفتی توی چهره.

با اخطار اسمش را روی لب راندم تا بلکم الفاظ بهتر و مودبانه تری استفاده کند اماکم ترین توجهی هم نشان نداد. به جایش سوییچ ماشینم را ازدستم بیرون کشید و با چشمکی، من را عقب زد:

ـماشینم تعمیرگاهه، تا صبح برش می گردونم.

ـکجا نصفه شبی؟ باز صدای بانو رو در میاری کامیاب.

نشست پشت فرمان و قبل بستن در قهقهه اش را آزاد کرد.

ـبه جان تو سمت کثافت کاری نمی رم. امشب بازی رئال و بارساست. خونه ی کامی دعوتم.

با نگاهی متأسف خروجش از خانه را به نظاره نشستم و بعد، کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم. قبل از ورود به خانه، به طرف ساختمان اصلی حرکت کردم تا آذربانو را ببینم. مثل اکثر اوقات، روی مبل نشسته بود و در حال خوردن خوراکی هایی که با توجه به چربی و فشار برایش سم به حساب می آمدند سریال می دید.

ـ نخورین بانو.

هول کرده از حضورم، بسته ی چیپس از دستانش رها شد و روی پایش افتاد. طوری چپ چپ نگاهم کرد که باعث لبخندم شد. صحنه ی سریال، حالا دقیقا رسیده بود به اتاق خواب. این سریال های ترکی و این بخش هایش، هیچ وقت برایم لذت بخش نبودند. حتی کمی باعث شد که مقابل آذربانو خجالت زده هم بشوم.

ـالان خوبه منم بهت بگم نبین دختر. خوبه؟

ـمن برای سلامتی خودتون نگرانم.

ـمنم برای چشمای تو نگرانم که گناه و معصیت نبینه.

ـشما ببینین عیبی نداره؟

باز هم چپ نگاهم کرد و با کنترل، شبکه را عوض کرد. اوقاتش تلخ شده بود و فقط همان دیشب که تازه رسیده بودم کمی تحویلم می گرفت.

ـذلیل بشن با این فیلماشون. دختره قیافه هم نداره…همین غوغای ما بهتر از اون می تونست از پس این نقش بربیاد.

من را با سخاوت، داشت کاندید یک فیلم پورن استار می کرد؟ خدای بزرگ…لبخندم را به سختی جمع کرده و بعد برداشتن چیپس از روی پاهایش، نفس عمیقی کشیدم.

ـیکم بیش تر مراقب سلامت خودت باش قربونت برم.

ـاین پسره رفت؟

منظورش کامیاب بود. سری تکان دادم و کنارش نشستم. طوری کنترل را گرفته بود که حس کردم به محض بلند شدنم شبکه را عوض کرده و ادامه ی آن سریال را تماشا می کند.

ـدیشب یکی زنگ زده بهم می گه از پسرت حاملم.

با حیرت نگاهش کردم. نفسش را پر از غیظ بیرون فرستاد و نگاهم کرد. حس می کردم دود از کله ام بلند می شود. کامیاب دیگر داشت شورش را در می آورد.

ـبهش می گم فلانی زنگ زده می گه من مهسام و فلان اتفاق افتاده، زل می زنه توی کاسه ی چشم من می گه غلط کرده، بچه ی یکی دیگه رو داره به ناف من می بنده. می گم از کجا مطمئنی؟ شر درست نکن برای خودت و برادرت…می گه مطمئنم چون قبلش سراغ خودمم اومده، بچه سه ماهست و من آخرین بار چهارماه پیش….لا اله الله..

تصور ادامه ی حرف کامیاب، اصلا سخت نبود. چشمانم را کوتاه بستم. این خانواده شبیه نخ تسبیح پاره شده می ماند. همه چیز از دستمان در رفته بود و به وضعیتی دچار بودیم که خودمان در خودمان، برای حفظ آبرو تلاش می کردیم. با ناراحتی نفسی بیرون فرستادم و دست آذربانو را فشردم.

ـدرست می شه.

ـامید داری به درست شدن؟ همون جور که برای تو درست شد؟

قلبم کمی درد گرفت. هربار…بحث هراشتباهی که پیش امد، من در سر این لیست پرخطا و مزخرف قرار می گرفتم.

ـاشتباه من، انتخاب من بود. کامیاب اما…یه جورایی لج کرده با خودش. بعد تبسم…

ـاون دخترم ذات این پسر و شناخت که گذاشت و رفت.

ـنگو این طوری فداتشم. ذات پسرت بده؟کامیاب و این طوری شناختی؟

بغضش، باعث شد پشیمان شوم. بی حرف و کلامی، فقط گونه اش را بوسیدم و بعد از زدن دوضربه ی کوتاه روی دستش، از جایم برخواستم. خانه، ماتمکده ی همیشگی بود. مامان، مقابل عکس میعاد زانوی غم بغل گرفته و پدر، میان کارهایش خودش را حبس کرده بود. وارد اتاق که شدم می دانستم خواب، تا وقتی ذهنم از کامیاب و دردسرهای جدیدش پر است به سراغم نمی آید.

با این حال روی تخت دراز کشیده و چشمان خسته ام را بستم. پشت پلک هایم، تصویری از جسمی بی جان که تکان می خورد نقش بست و من….آشفته بازشان کردم. صدای پیامک موبایلم، همزمان شد با رعد بلندی که اتاق را لحظه ای روشن کرد و پشت بندش، صدای بارش شدید باران.
دستم را دراز کردم و بعد برداشتن موبایل، پیام را باز کردم.

“پس فردا صبح، قبل سر کار رفتنت بریم توچال. بریم که اولین قدم زندگی کردن و خودم یادت بدم خانم دکتر چشم کارتونی”
فکرها، از ذهنم خط خوردند.

یک من ماند که قرار بود عین یک نوزاد تازه به دنیا امده، زندگی را یاد بگیرد.

لبخندی که روی لبم هرچند کمرنگ نشست نشان داد این من، از این اجبار خیلی هم بدش نمی آید.
صدای باران…دیگر ترسناک نبود وقتی پس فردا صبح، قرار بود فکر ها را پایین کوه جا بگذارم.
**********************************************************

ـ لثه ی شما عفونت داره. من فعلا نمی تونم روی دندونتون کاری انجام بدم.

دهانش را بست و بعد، با حالتی زار و درمانده نگاهم کرد. دستش، روی سمت چپ گونه اش را پوشانده بود.

ـواقعا راهی نیست؟

با لبخندی ماسک را پایین فرستادم، پاهایم به زمین نیرو محرکه ای وارد کردند و صندلی چرخانم، تا پشت میز من را کشاند.

ـبراتون دارو می نویسم. هروقت این عفونت از بین رفت، من کارم رو شروع می کنم.

ـپس مسکنم بنویسین. به خدا دیشب از درد، مردم.

سری برایش تکان دادم. آبثه ی لثه اش، باعث تورم شدید و البته عفونتی قدیمی شده بود. به هیچ عنوان نمی توانستم ریسک کار روی دندان را قبول کنم، امکان پخش عفونت وجود داشت و همین، باعث شده بود دست نگه دارم. نسخه را به طرفش گرفته و او بعد تشکر کوتاهی، از اتاق بیرون رفت.
مهدیه داخل شد و با گفتن خسته نباشید، مشغول تمیز کردن اتاق و میز شد. چشمانم را برای مدتی کوتاه بستم و بعد، حین باز کردن دکمه های روپوشم، ایستادم.

ـمادرت بهتره؟

نگاهش چرخید و روی چهره ام قفل شد.

ـخداروشکر. بعد عملش، هرروز دعاتون می کنه. خیلی داشت اذیت می شد.

لبخندی به رویش زدم. چهره ی بی آرایش و ملیحش، دوست داشتنی بود و دلبرانه. با دست، روی شانه اش ضربه ای زده و بعد برداشتن پالتوام، به سمت خروجی مطب قدم برداشتم. با کامیاب، در سفره خانه ای که متعلق به یکی از دوستانش بود برای شام قرار گذاشته بودم.
می خواستم باهم حرف بزنیم.

حس می کردم این عموی جوان، اما این روزها پردردسر…بیش تر از هرچیز دلش شنیده شدن می خواهد. یک زمانی، وقتی غم، عقلم را زائل کرده بود تصور می کردم خانواده ام چشم خورده اند. مگر می شد همه ی ما، نیش یک حس را خورده باشیم؟ می شد این گونه پخش و پلا، زیر آوار یک اسم، تک تکمان دفن شویم؟

تا خود رستوران که خارج از شهر بود، به حرف هایی که باید می زدم فکر کردم. به غضه ی آذربانو از کارهای کامیاب و غم خودم، از لجی که با زندگی اش کرده بود. ته فکرهایم اما، رسیده بودم به قرار فردا صبح. در کوه و برای زندگی کردن.

خب…می شد میان تک تک صداهای ذهنی که سعی داشتند، با تبر مغزم را از ریشه درآوردند، با این فکر لبخند زد. می شد و من…واقعا به لب هایم انحنا می دادم. وقتی ماشین را در پارکینگ رستوران پارک کردم که نگاهم به اتوموبیل پارک شده ی کامیاب گیر کرده بود.

در آیینه، روسری سرم را مرتب کردم. موهایم، کج و خیلی کم از حاشیه اش بیرون زده بودند و لب های بی رنگم، با توجه به رنگ روشن روسری، خیلی هم زننده به نظر نمی رسیدند. کیف دستی ام را برداشته و بعد از زدن دزدگیر، با قدم هایی آرام به طرف تخت رزرو شده حرکت کردم. جایی که خیال هردویمان، لااقل راحت بود که شناخته نمی شود.

با همان کلاه همیشگی نشسته و موبایل میان دستانش، حواسش را پرت خودش کرده بود.
ـسلام عرض شد عموجان.

سرش را بلند کرد، لبخندی به لحن مودبانه ام زد و سری تکان داد.

ـ با ادب شدی واسه من؟

کفش هایم را درآورده و راحت، به پشتی تخت تکیه زدم. باد خنک اما دلنشین اواخر زمستان، حس دلچسبی برایم به ارمغان داشت.

ـبودم عمو…بودم عزیز دلم.

لبخندش، پررنگ تر شد و بعد، با اشاره ی دست، گارسون را صدا کرد. سفارش هارا که داد راحت تر نشست و زیپ کاپشن بادی تنش را تا انتها باز کرد.
ـچی شد حالا خواستی شام و باهم بخوریم؟

هردو لبه ی روسری را با دست لمس کرده و صافش کردم.

ـاولین باره مگه؟

عجیب نگاهم کرد، طوری که لبخندم کمرنگ تر شد و خودش هم، نفس عمیقی بیرون فرستاد.

ـ بزرگت نکردم مگه من که حالا می خوای بپیچونی من و؟

لب هایم را محکم بهم چسباندم و هوارا، کاملا از بینی بیرون راندم. سکوتش، نشان می داد احتیاجی به تفسیر و توضیح ندارد و بهتر از من، می داند برای چه این جاییم.

ـدیشب…

ـآذر نگران بود؟

به نظرم مشکل از همین جا شروع می شد. از همین نقطه ای که کامیاب، احترام هارا زیر پا قرار داده و داشت با سرعت از رویشان رد می شد.

ـمامان صداش کن.

تلخ نگاهم کرد، آن قدر که کام من هم طعم زهر بگیرد و هردو، با کلافگی از هم روی برگردانیم.

ـمامان صداش کنم حل می شه همه چیز؟

کامیاب، از همان ابتدا شر و شور زیادی داشت. از همان وقتی که به یاد داشتم دنبال دردسرهای بی پایان بود. با این حال، چهارچوبی برای خودش داشت که از خطش خارج نمی شد. چهارچوبش، وقتی شکست که قلبش، ترک برداشت و یک شبه، به نیستی رسید. و حالا درست چهارسال از آن نیستی گذشته بود.

دستم را جلو برده و بعد، دستان مردانه اش را لمس کردم.

ـقربونت برم.

غم میان نگاهش، آتش می کشید و داشت لبخند می زد. صبرم…گمانم مثل او بود.

ـخدانکنه. بیا حرفای بهتری بزنیم.

ـدلت براش تنگ شده؟

چهره اش که رنگ باخت و نگاهم کرد، لبخند خیسی…شبیه بغضی نشکسته، روی لب های من نشست. پلک روی هم گذاشتم و بعد، خودم را بیش تر به سمتش کشیدم.

ـدلتنگی بد نیست کامیاب که از گفتنش می ترسی.

ـدلتنگی؟

بغض مردانه ی اویی که همیشه، تحت هرشرایطی لبخند می زد و حال آدم هارا خوب می کرد، تحمل کردنش سخت بود. وقتی با بغض این کلمه را تکرار کرد، بی اراده قلبم فشرده و دستانم یخ کردند.

ـمن دلم داره براش پر می زنه.

طوری با درد این جمله را گفت، که بی قرار، پلک روی هم گذاشته و دستش را محکم تر فشردم. سرم را که به آغوش کشید ممانعتی نکردم. دوست نداشتم اشک چشم هایش را ببینم اما نفس های عمیق و سینه ی تند و متحرکش، قلبم را چاک چاک کرد برایش.

ـمن بمیرم برات.

هیس گفتنش، نشان از بغض داشت. حرف نمی زد، تا نشکند و من به این فکر کردم کامیاب اگر بد مطلق هم بود، آن دختر را می خواست. بیش تر از خودش و مگر عشقی از این محکم تر، امکان داشت نسیب کسی شود؟

آخرین باری که کوه رفته بودم، مربوط می شد به زمان زنده بودن شاهین. آن هم با دوستان او…درست چهارماه قبل از مرگش.

دوستانش، همه مثل خودش بودند. دختر و پسرهای جوان، مستعد، علاقمند به پیشرفت و پر از آرزو و رویا. آدم هایی از قشر ضعیف اما چشمانی پر نور، کسانی که شاهین هرچقدر هم از خودش دور شد، از آن ها نتوانست.

حالا اما بعد چندسال، دوباره پا به این نقطه گذلشته بودم. با شال و کلاه و دستکش سرمه ای بافتی که عمه شخصا برایم بافته بود و من هربار از آن ها استفاده می کردم، روشنی پوستم، بیش تر به چشم می آمد.

شب قبل، خیلی خوب نخوابیده بودم. درد کامیاب، ضرب شده بود در دردهای پنهان قلبم. کامیاب، آن قدر در زندگی ام جایگاه مهمی داشت که هزار شب هم شده، می توانستم برای غصه هایش، غم بخورم.

ـسلام بانو!

چرخیدم و تکیه ام را از در ماشین برداشتم. بافتی مردانه تن زده بود با کلاهی که انتهایش، کشیده و آویزان بود. شال گردنش هم مثل خودم شبیه یک یقه دور گردنش را پوشانده و بیش تر جنبه ی تزیینی داشت.

ـسلام.

فاصله را کم کرد و من نفس عمیقی کشیدم. نگاهش، با مهربانی خاصی خیره در چشمان بدون آرایشم ماند.

ـصبحتون به خیر.

لبخندی زدم. با وجود این که اصلا نخوابیده بودم که سخت از خواب بلند شوم، خیلی کسل و گرفته نبودم.

ـخب…

به مسیری که باید بالا می رفتیم چشم دوخت و دستانش را روی کمرش قرار داد.

ـخب…

شانه ای بالا انداختم، لبخندی زد و بعد سرش را زیر انداخت.

ـ بندهای بوتت و محکم کن. بعد بریم.

من هم سرم را کمی خم کردم. متوجه شل شدن بند نیم بوت های اسپرتم نشده بودم. پایم را روی سپر ماشین گذاشته و بعد، بندهارا محکم کردم. به مدل گره زدنم چشم دوخت و دستش را جلو آورد.

ـ اجازه بده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا