رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 45

5
(1)

 

حجم کلافگی صدایش باعث شد، خیره به درختان باغ که در تاریکی موهوم به نظر می رسیدند، زمزمه کنم.

ـ راست گفتی که بیا به چیزای خوب فکر کنیم. ترسا انگار مسری ان. ترست توی جون منم نشست.

هردو آهی کشیدیم و این بار، باز او بود که یک رویای زیبا را برایم تجسم کرد و من با صدایش، تا صبح می توانستم برقصم و شاد بمانم و شوق این رسیدن را زنده نگه دارم.

ـ قرآن توی دستمون، نگاهمون قفل هم، یه صدایی می گه عروس خانم وکیلم…نگاهم می کنی، از توی آیینه و من دلم سر می خوره سمت چشمات، تا سه می شمرم، بعد صدات بلند می شه….

این جای قصه را باید خودم تعریف می کردم.

ـ صدام بلند می شه و می گم، بله!
*************************************************************************
ـ چی سفارش بدم غوغا؟

تلفن همراهم را روی میز گذاشتم و دستانم را درهم قفل کردم، نگاهم کمی خسته بود اما پر از برق!

ـ یه کیک و قهوه عزیزم!

با لبخندی برای سفارش رفت و من، نگاهم به پاکت بزرگ لباسی که روی صندلی کنارم قرار داده بودم ماند. پاکتی که پیراهن آسمانی درونش، سراسر حریر چندلایه بود و برای مراسم روز عقد، یک انتخاب پوشیده و بی نظیر به حساب می آمد. برای پیدا کردنش، مزون های زیادی را زیر پا گذاشته بودیم تا هردو روی یک لباس، اتفاق نظر پیدا کردیم.

ـ میارن تا ده دقیقه ی دیگه.

خودش هم با خستگی مقابلم نشست و همین که نگاهم را روی خودش دید، سری با لبخند تکان داد. موهایش بهم ریخته شده بودند.

ـ جونم؟

آزمایشات، تعیین روز عقد، پنج جلسه مشاوره ی پیش از ازدواج به درخواست هردونفرمان و هماهنگی های لازم، فقط یک ماه طول کشیدند. یک ماه تا مارا به نقطه ای برسانند که باهم یکی شویم. حالا فقط سه روز مانده بود به عقد، به تحقق رویا شبانه ی شب خواستگاری و تاریخی که محضر، برایمان ثبت کرده بود.

ـ کت و شلوارت و من با خودم ببرم خونه، به مامان نشون بدم؟

با آرامش و صبوری پلکی زد. جدیتش را با بقیه دیده بودم اما، هیچ وقت نفهمیده بودم چطور می شد که مقابل من، صبورترین شخصیتش را به نمایش می گذاشت.

ـ بعدش فردا، کت و لباس و میارم حاج خانم و الهام ببینن.

ـ من ازت توی لباس عکس دارم، می تونم نشونشون بدم.

به شیطنت کلامش خندیدم. وقتی لباس را پرو کرده بودم، بی هوا از من یک عکس گرفته بود. عکسی که حتی اجازه نداد ببینم خوب شده یا نه.
ـ لااقل نشونم بده.

ـ مگه الکیه عکس خانمم و به همه نشون بدم؟

با لبخند سری برایش تکان دادم و او، با آمدن قهوه ها و کیک ها، به قالب جدی اش برگشت. با تشکری از پسرجوانی که سفارش هارا آورده بود، محتویات سینی را روی میز چید و بدون نگاه کردنم زمزمه کرد.

ـ یکم گرفته ای غوغا!

دقیق نگاهش کردم، نوک چنگال را در کیک فرو برد و به سمتم گرفت. با مکث از دستش گرفتم، فکرم مشغول پیشنهاد پدر به او بود. با این حال، نمی خواستم امروزمان را تلخ کنم.

ـ مهم نیست.

جدی به صندلی اش تکیه زد. ابروهایم بهم پیوسته اش، پر از جذبه نشانش می داد.

ـ فکرت مشغول پیشنهاد لفظیه پدرته؟

چنگال را درون پیش دستی قرار داده و من هم تن عقب کشیدم.

ـ بهت گفت، استایل و چهره ات مثل عماد به درد هنرپیشگی می خوره.

ـ منم همون لحظه گفتم ممنون، برای خانواده ی ما فقط عماد بسه.

هردو دستم را روی میز گذاشتم. شاهین و خاطرات تلخ بعد از هنرپیشگی اش، من را ترسو کرده بود. به خصوص که قدرت پدرم را هم خوب می شناختم. بلد بود چطور هرکسی را که می خواست، تبدیل کند به قهارترین بازیگر رسانه ی ملی! یکی از دلایل شهرتش هم همین بود، این که استعدادهای زیادی به وسیله ی او معرفی شده بودند.

ـ یه قولی بهم می دی علی؟

با نگاه محکمش، زل زد در چشمانم. این ترس من طبیعی نبود. با وجود این که پیشنهاد و تعریف پدرم، صرفا یک تعریف ساده بود اما…ترسیده بودم. دستم را بین دستانش گرفت و آرام فشرد.

ـ بهم قول بده هیچ وقت سراغ این حرفه نری.

ـ شال زرشکی بهت میاد.

ناباورانه نگاهش کردم، نگاهش کردم و او پشت دستم یک بوسه ی نرم کاشت.

ـ خیلی خب دلبر، قول می دم هیچ وقت هوس نکنم مثل آدمای اطرافت دور شهرت پرسه بزنم جز یه مورد.

ـ اون یه مورد چیه؟

دستم را محکم گرفت، تک تک انگشتانم را با نوک انگشت سبابه اش لمس کرد و برق نگاهش، یک باره افول کرد.

ـ یه روز اگه این دنیا بی چشم و رویی کرد و تورو ازم گرفت، این قول و می شکنم. کاری می کنم عکسم بره روی تمام بیلبوردای این شهر، طوری که هرجا رفتی و توی هرکوچه و خیابون که پیچیدی، عکسم و ببینی…

بیش تر شبیه یک شوخی بود. دنیا چرا مارا از هم جدا می کرد؟ مایی که باهم کامل شده بودیم! دلم قرص شد به قولش و به خیالم قول دادم، سراغ بعد منفی جمله اش نرود. من و او که قرار نبود از هم جدا شویم.

ـ روی قولت حساب می کنم.

پلک روی هم گذاشت، دلم می خواست قهوه را داغ داغ سر بکشم بلکه قلبم، از عشق بیش از حدش به او حواسش پرت شود. نگاهمان که زیادی روی هم خیره ماند، هردو با لبخند دست هم را رها کردیم و من با یک نفس عمیق لب زدم.

ـ دلم می خواد بعد مدت ها، باز ترانه بنویسم. منبع الهامم این نگاهای خیره ات باشه.

با لبخندی، قهوه را به سمتم سر داد و محبت میان نت های صدایش، شبیه باران روی زمین بارید.

ـ می شه این سه روز باقی مونده انقدر دل من و نبری قشنگ خانم؟

دلبری، قشنگ خانم شنیدن، حواسش بودن، دستانم را گرفتن و در نهایت قول دادن برای روزهای خوب….چیزهایی بودند که باعث شدند من تمام زندگی ام را پای نگاهش بریزم.

تمام زندگی، یعنی همه چیز را. یعنی اگر یک روز نباشد، بمیری. بی شک بمیری!

من تمام زندگی ام را برایش خرج کردم.

و تو می دانی تمام زندگی یک زن خرج شدن، یعنی چه؟
********************************************************

کاور کت و شلوار و پاکت لباس و خرده ریزه های خریدمان، بین دست هایم را پر کرده بود. علی گفته بود اجازه بدهم کمکم کند اما، من با شوق فقط همه را بغل کرده و با پا در ماشینش را بسته و لب زده بودم، تا سه روز آینده دیدار تحریم!

با خنده برایم چشم و ابرو آمده بود، من هم با همان لبخند عمیق وارد باغ شده بودم و بعد از این که دیگر صدای موتور ماشینش به گوشم نرسید و مطمئن شدم از کوچه رفته، به سمت ساختمان خانه قدم برداشتم. کسی در سالن نبود، بدون روشن کردن برقی، وسایل را به اتاقم بردم. روی تخت با وسواسی خاص قرارشان دادم و با قدم هایی بلندتر به سمت خانه ی آذربانو دویدم. می خواستم همه شان را دعوت کنم تا بیایند و خریدهارا ببینند. می دانستم خوششان می آید. هم از کت و شلوار کتان سرمه ای علی و هم از پیراهن بلند حریر من!

ـ آذرجون؟

صدایش از پذیرایی به گوشم رسید.

ـ بیا این ور دختر!

به همان سمت گام برداشتم و حین باز کردن دکمه های مانتو ام، رو به مامان و عمه و آذربانو که گرد هم روی یک ژورنال خم شده بودند سلامی کردم.

ـ چیکار می کنین؟

آذربانو، سرش را کمی بالا آورد.

ـ داریم رنگ مو انتخاب می کنیم، برای فردا هممون آرایشگاه نوبت گرفتیم.

خندیدم. روی دسته ی مبلی که نشسته بودند نشسته و به رنگ های داخل ژورنال چشم دوختم.

ـ خود مهین جون می تونه بهتر راهنماییتون کنه.

مهین جون، نام آرایشگر اختصاصی اشان بود. باز هم آذربانو و لحن خشمگینش جوابم را داد.

ـ مهین چیزی حالیشه؟ اون سری گفتم موهام و بنفش کنم زل زد توی تخم چشمم گفت بنفش به سنت نمی خوره.

من، مامان و عمه هرسه لبخندی کنترل شده روی لب هایمان نشست و بهم خیره شدیم. خانه بعد مدت ها رنگ و بوی شادی گرفته بود. خم شدم و ژورنال را از دستشان بیرون کشیدم.

ـ بیاین بریم خریدای من و ببینیم.

ـ می آوردی این جا مادر!

ـ بیاین اتاقم دیگه.

عمه زودتر از آن دونفر بلند شد، دست آذربانو را گرفتم تا بلندش کنم و او هولم داد عقب.

ـ خیلی خب چسب نشو میام.

با خنده ای سرخوشانه، که مدت ها بود از زندگی ام گم شده بود صورتش را بوسیدم و با صدای زنگ خوردن تلفن خانه اشان، گوشی بی سیم را برداشتم. داشتند بلند می شدند برای همراهی ام.

ـ بله؟

ـ غوغا بابا؟

صدای بابا، صدای خش داری بود. صدایی شبیه ساعت ها فریاد کشیدن یا اشک ریختن. لبخندم روی لبم خشکید و نگرانی، شره کرد وسط قلبم.

ـ بابا؟ چیزی شده؟

صدایش شکسته تر شد.

ـ بیاین بیمارستان بابا، بیاین! میعاد….

قلبم ایستاد. مامان حالا داشت با آشوب خاصی نگاهم می کرد و من نمی توانستم چشمانم را از نگاهش بدزدم. حس می کردم مغزم با یک گلوله از پا درآمده که با جمله ی بعدی بابا، زانوانم ناتوان خم شدند و بعد از کمی بهت از شنیدن آن جمله، زمزمه ی خدارا شکر پربغض و ترسیده ام، باعث شد هرسه به سمتم هجوم بیاورند. یک دقیقه هم نشد تصور رفتنش، اما خدا آن یک دقیقه را سر هیچ خواهری نیاورد. سر هیچ خواهری…

ـ میعاد بهوش اومده. بالاخره…بهوش اومد.
*******************************************************************

*******************************************************************
معجزه بود. بازگشت برادری که نزدیک به دوسال روی آن تخت لعنتی دراز به دراز افتاده بود، معجزه بود. معجزه ای که تا وقتی به بیمارستان نرسیدیم، نتوانستیم باورش کنیم. دکترها بالای سرش بودند. نمی شد دیدش اما، چشمان پدر با وجود سرخی اشک، پر بود از برق ستاره های ریز!
مامان، خداراشکر گفتن گریانش قطع نمی شد. عمه هم همراهی اش می کرد و آذربانو، سعی داشت مثل همیشه یک زن محکم به نظر بیاید و من، می دیدم دستمالی که روی چشمانش می کشید، فقط برای پنهان کردن قطرات اشک شادیست. کامیاب آمده بود. میثاق هم آمده بود. همه چشمانمان غرق اشک بود و لب هایمان می خندید. انگار باورمان نمی شد خدا بالاخره نگاهمان کرده باشد. چندساعتی از حضور پزشک ها بالای سرش می گذشت. دکتر فرهودی واضح و جدی اعلام کرده بود تا زمانی که آزمایشات کامل انجام نشود و عمق آسیبی که این خواب 20 ماهه برای میعاد به وجود آورده مشخص نشود، امکان دیدارش نیست.

ما به همین هم راضی بودیم. به همین که بدانیم چشمانش باز شده و نسبت به اطراف واکنش داشته. یک تنه بیمارستان را بهم ریخته بودیم و البته اگر، چهره ی آشنای پدر، میثاق و کامیاب نبود هزارباره بیرونمان کرده بودند. بعد از چندین ساعت وقتی دکتر بیرون آمد، نگاهش با خستگی روی ما چرخید و با زمزمه ی این که، باید باهاتون حرف بزنم آقای آراسته، خواست پدر دنبالش برود. نگاهم را روی چهره ی دلواپس بقیه چرخاندم و من هم…پشت سرشان حرکت کردم.

ـ تو کجا میای دختر جون؟

دکتر فرهودی جزء هیئت علمی دانشگاهی بود که من در آن درس خوانده بودم.

ـ اجازه بدین منم بیام استاد.

سری برایم تکان داد، مخالفتی نکرد و من یک نفس عمیق کشیدم. وارد اتاق که شدیم، بی حرف پشت میزش قرار گرفت و با اشاره ی دست خواست بنشینیم.

ـ بهتون تبریک می گم.

پدر سعی کرد با ملایمت تشکر کند، نگاه دکتر روی من نشست و تا دستمال مچاله شده در دستم، پایین آمد.

ـ اگر می خوای گریه زاری کنی، برو بیرون. چون می خوام جدی و رک حرف بزنم!

سرم را به چپ و راست تکان دادم. قلبم را داشتند مثل همین دستمال مچاله می کردند اما، من خوب می دانستم چه چیزی قرار است بشنوم.

ـ حدس می زنم راجع به چه موردی می خواین حرف بزنین.

سرش را به نشانه ی خوب است تکان داد و نفس عمیقی کشید. گوشی پزشکی اش را از دور گردن برداشت و روی میز قرار داد.

ـ آقای راسته، پسرتون بعد از ماه ها خواب عمیق از اغما خارج شده. تا این جای قضیه واقعا خوبه و جای تبریک داره. تا نرسیدن جواب آزمایشات هیچ تشخیص قطعی ای نمی تونم بدم. اما خب…یک سری چیزها بدیهیه. خوشبختانه حافظه ی میعاد آسیب جدی ندیده. یعنی وقتی اسم شمارو آوردم واکنش نشون داد. حرف زدنش اما، با لکنت همراه خواهد بود. برای مدتی طولانی تا درمانش کامل بشه. راجع به ضعف عضلات و زخم های بستری که این مدت دچار شده هم، خیلی جای نگرانی نیست. سخت هست اما درمان شدنی. بیش ترین ترس ما ناتوانی پا و ستون فقراتشه. صادقانه بخوام بگم ممکنه مدتی طولانی مجبور بشه از ویلچر استفاده کنه. دائمی نیست اما، درمانشم سریع نیست! بدنش 20 ماه بدون فعالیت بوده و قطعا طول می کشه مثل سابق بشه البته اگر بشه!

دستان پدر روی چشمانش نشست و نگاه من، به دستمال مچاله شده ام. انتظار شنیدن تک تک این جملات را داشتم اما، سنگین تمام شده بود. برای خواهرانه هایم و تصوری که همیشه از میعاد با آن قد بلند و اندام پر داشتم! صدای دکتر، همچنان ادامه داشت.

ـ برای میعاد به اندازه ی یه خواب گذشته، یه خواب که بعدش کابوسه. براش روزای سختی رقم می خوره پس، بیش تر از همیشه باید بهش روحیه بدین تا بتونه این روزا رو بگذرونه. متوجه حرفام هستین؟

پدر عملا نمی توانست حرفی بزند، دستم را روی دست هایش گذاشتم و فشردم. بار این مسئولیت سنگین بود.

ـ بله دکتر، تمام تلاشمون و می کنیم.

سری تکان داد و با تکیه زدن به صندلی اش راحت تر نشست.

ـ خیلی خب، فعلا اگر مادرش خیلی بی تابی می کنه هماهنگ می کنم چنددقیقه ببینتش، بعدش اما می تونین همگی این جارو ترک کنین. تا جواب آزمایشات بیاد و منتقل شه به بخش، حضورتون ضروری نیست.

زیر بازوی پدر را گرفتم. هیچ وقت انقدر شکسته ندیده بودمش. میعاد، چشم و امیدش بود. چشم و امیدی که دیدنش روی صندلی های چرخ دار هرچقدر سخت، اما بهتر از دیدنش روی آن تخت لعنتی بود. از اتاق که خارج شدیم، سعی کردم قوی و محکم حرف بزنم

ـ لطفا قوی باشین، می دونم سخته اما…به این فکر کنین که از بیهوش بودن و چشم انتظاریمون بهتره. حالا لااقل خیالمون راحته که زنده می مونه و باهامون نفس می کشه. شما اگر محکم بمونین، به اعتبار شما هم شده ما هم محکم می مونیم.

نگاهم کرد، دلم برای چروک دور چشمانش گرفت.

ـ بزرگ شدی دختر. قوی تر از هممون!

سعی کردم لبخند بزنم. هرچقدر سخت، هرچقدر تلخ!

ـ این روزا می گذرن بابا. قول می دم میعاد دوباره مثل سابق می تونه راه بره و حرف بزنه.

سرش را تکانی داد، بازویش را رها کردم. نمی خواستم ضعیف به نظر برسد. مردی که دخترش بازویش را گرفته و کمک می کند راه برود ضعیف به چشم می آمد و این را نمی خواستم.

ـ من می رم محوطه تلفن بزنم.

چیزی نگفت، ایستادم تا رفتنش را به سمت سایر اعضای خانواده ببینم و بعد، با گام هایی کوتاه و زیادی سست به سمت محوطه ی بیمارستان قدم برداشتم. همین که باد به سرم خورد، انگار پیشانی داغ کرده ام کمی آرام گرفت و چشمان تارم به سقف آسمان چسبید. دستم را بند نیمکتی کردم و آوار شدم رویش! دیدنش روی آن صندلی، جان می برد از ما! دست خودم نبود که موبایلم را بیرون کشیدم و با لمس بدنه اش، روی شماره ای که چندساعت قبل با لبخند از او خداحافظی کرده بودم را لمس کردم.

ـ جانم دلبر؟

بغضم را قورت دادم. باید عقد عقب می افتاد. به خاطر میعاد و شرایطی که تا سه روز بعد، قطعا درگیرترمان می کرد.

ـ علی؟

ـ صدات گرفته چرا؟

جدی پرسید و چرا با یک کلمه ی من انقدر راحت حالم را می فهمید؟ چرا انقدر راحت بلدم بود؟

ـ باید عقد عقب بیفته!

مکثش، باعث شد سرم پایین بیفتد. غم یا شادی؟ حالم کدامش بود؟ شاد از بهوش آمدنش یا غم سالم نبودنش؟

ـ چی شده غوغا؟

ـ میعاد، بهوش اومده!

منتظر جملات دیگری بودم، ابراز خوشحالی اش، این که بگوید عیبی ندارد که عقد عقب می افتد و چه خوب که برادرت هم می تواند شاهد پیوندمان باشد اما، انگار موبایل از دستش افتاد که با یک صدای تق، تماس به پایان رسید و بعدش…بوق بود و بوق و صدای سوتی در سر من!
دلم گواه بدی می داد.
************************************************************

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫10 دیدگاه ها

  1. همون وقتی که تو کافه اون جمله معروف پارت اول رو گفت، فهمیدم ک زمان جداییشون رسیده…از اول رمان من منتظر این لحظه بودم…دیگه جدا شدن رفت…حالا دیگه علی سوپراستار میشه و اون ادم پشت تلفن پارت اولم میعاد بود…تمام.

  2. اخیییی عزیزممم علی چقدر شوکه و ناراحت شد . علی نمیتونه ادم بدی باشه پس حتما کاری ک کرده غیر عمد بوده . وااای تحمل جدا شدن و دوری شون رو ندارم گناه دارن اخه

  3. من میگم بلایی ک سر میعاد اومده تقصیر علی بوده شاید غیر عمد و انگشتری ک علی دستش بود انگشتر میعاد بوده ک برا غوغا اشناست فکر کنم ناراحتی و راز علی این بود . ک غوغا بعد از اینکه بفهمه علی رو ترک میکنه . طبق نوشته قسمت اول ک علی رفته و معروف شده طبق شرطی ک گذاشته بود . شاید یع جاهایی اشتباه کرده باشم اما مطمئنا ک یجوایی همینه

  4. حسم میگه شاهین با استفاده از ترفندهای علی زنده مونده و دار زدن خودش صحنه سازی بوده…چرا باید یه انگشتر مث انگشتر شاهین دسته علی باشه؟

  5. نظر من اینکه درمورد همون رازی ک علی خیلی میترسه از برملا شدنش ،میعاد خبر داره
    و فک کنم قسمت اول پارت یک ،رفته میعاد رو دیده ک میگفت آقای سوپراستار و دیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا