رمان عاشقتم دیونه جلد دوم

رمان عاشقتم دیونه جلد دوم قسمت 4

4.7
(3)

 

_بچه ها این منو زد.

بقیه هم خندیدن، روی مبل کنار فاطیما نشستم و گفتم:

_چی میگی فاطیما به خودت بیا.

دستمو گرفتم روی سرمو سکوت کردم، تو همین فاصله سینای اسکول هی میرفت بالای اوپن آشپزخونه و میگفت :

-میخوام از روی برج ایفل بپرم.

بی توجه بهش در همون حالت که دستم روی سرم بود روی مبل دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، همه از تکو تا افتاده بودن و یه طرفی ولو شده بودن… هیچکس حرف نمیزد فقط گه گاهی یهو الکی غش غش میخندیدن ، با خنده اونا منم میزدم زیر گریه و لگدی به فاطیما میزدم و فوشش میدادم.

_فاطیما تو غلط کردی، اصلانم اینجوری نیست، برو بمیر.

#پارت58

_دیانا بلند شو.

چشمامو باز کردم خواب آلود به فاطیما و بقیه نگاه کردم و چشمامو با دستم مالیدم.

سینا جلوی اوپن پخش زمین شده بود،با صورت جمع شده تکون خورد و گفت :

-آی همه جام درد میکنه.

نیما که افتاده بود پایین مبل با صدای سینا آروم از روی زمین بلند شد و گفت:

_بچه ها چه حالی بود.

عسل دستشو گذاشت رو سرش و با لحن لوسی گفت:

_نیما شَلَم درد میکنه.

نیما به ما نگاه کرد و بعدش لبخند زورکی به عسل زد و گفت :

_آها ، باشه.

اشکانم که انگاری دسشویی بود چون نمیدیدمش، شهرام ریلکس سر جاش نشسته بود و نازنینم سرشو گذاشته بود روشونه شهرام و با هم حرف میزدن.

فاطیما دستشو به کمرش گرفت و گفت:

_آخ، چقدر کمرم درد میکنه… حس میکنم با پشت کوبیدنم تو دیوار.

سر جام نشستم وبا دستپاچگی گفتم :

_عادیه فاطیما، شاید تو حال خودت نبودی خوردی زمین،همتون خوب میشید.

شهرام با خنده گفت :

_منکه چیزیم نیست، اتفاقا حالم خیلی خوب هم شده.

بهش نگاه کردم و گفتم :

_آره تو که باید عالی باشی.

با خنده گفت :

_چطور؟

بیخیال گفتم :

_هیچی همینطوری گفتم.

اشکان از دسشویی در اومد و گفت :

_سلام.

سینا نشست روی زمین و گفت:

_تو چیزیت نشده؟

اشکان به دستاش نگاه کرد و گفت :

_دستام پر آب انار بود!

بلند شدم و گفتم :

_خوب دیگه بیخیال، یه چند ساعتی کیف کردیم تموم شد.

نازنین:

_منکه چیز زیادی یادم نمیاد،ولی خوش گذشت.

فاطیما به ساعتش نگاه کرد و گفت :

_بچه ها، ساعت نه و نیم شبه!

نیما بلند شد و گفت :

-مثله اینکه امشب قسمت نیست بریم دریا، بچه ها من رفتم حموم.

شهرام بلند شد و گفت :

_بزار منم باهات بیام.

اشکان سریع گفت :

_آره، آره، ماهم باهات میایم .

نیما با چشمای درشت شده گفت :

_گمشید ببینم.

اومد بره به سمت حموم که اشکان و شهرام دوتایی با شیطنت پشت لباسشو گرفتن و به هم چشمکی زدن.

شهرام :

_جون داداش اگه بزارم تنها بری.

نیما با خنده پشت لباسشو از دست دوتاییشون کشید و گفت :

_ول کنید روانیا.

اشکان:

_با تو شاید بی تو هرگز.

نیماخندید و به اشکان نگاه کرد و گفت:

_خیلی دلقکی.

داشتیم به مسخره بازی های پسرا میخندیدم که عسل خیلی جدی داد زد :

_ اصلا منو نیما میخوایم دوتایی …

نذاشتیم حرفشو بزنه و با تعجب بهش زل زدیم ، به ما نگاه کرد و گفت :

_ینی چیزه… منو نیما میخوایم دوتایی بریم بازار، ولش کنید بزارید زودتر بره حموم…آره.

همزمان باهم آهانی گفتیم و نیما حوله شو انداخت رو شونه اش و گفت :

_ چقدر گشنه ام شده.

اشکان سیخای جوجه رو برداشت و گفت :

_تا برگردی جوجه ها حاضره… بچه ها بریم بیرون.

از سر جام تکون نخوردم و به سینا که با حالت عجیبی به دیوار خیره شده بود نگاه کردم، سکوت کردن تو همچین شرایطی از اون بعید بود!

فاطیما صدا زد :

_دیانا بلند شو… سینا چرا تو فکری؟ بیا دیگه.

سینا بلند شد و گوشیشو گذاشت توی جیبش و گفت :

_الان میام، منتظرم نیما برگرده منم برم یه دوش بگیرم.

فاطیماو بقیه رفتن بیرون بی حوصله بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم وغرغر کنان گفتم :

_راست میگه ، شانس مزخرف منه دیگه، سگ توروح این شانس بکنن که فقط بلده روی ناخوششو بهم نشون بده.

با پشت دستم محکم شیر آبو بستم و کنار دیوار نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام، در همون حالت که سرم روی پام بود صدای شیر آب اومد، سرمو بالا گرفتم و دیدم سینا آبو باز کرده و داره دستاشو میشوره، خودمو جمع و جور کردم و سریع بلند شدم و رفتم بیرون.

_چه تابلو بازی در اوردم.

اشکان مشغول باد زدن جوجه ها بود و عسلم با غرور داشت درمورد سفر های خارجکیش برای همه حرف میزد و از چهره نازنین و فاطیما هم میشد به وضوح فهمید که اصلا خوششون نمیاد خاطرات کسل کننده اونو گوش کنن!

روی دور ترین صندلی ممکن از جمعشون نشستم و دستمو

گذاشتم زیر چونه ام و مشغول تماشای درختا شدم، جای با صفایی بود. حیاط خیلی سر سبز بود، درختای بلند و پر شاخ و برگی داشت، دیگه جونم براتون بگه میز و صندلی هم زیر درختا گذاشته بودن، شباشم خیلی خوب و با صفا بود.

نیما هم به جمعشون پیوست و این بهانه ای شد اشکان جمعو به دست بگیره و خاطرات بامزه دانشگاهو تعریف کنه.

همه به حرفای اشکان سرخوش میخندیدن، سینا از خونه بیرون اومد و پیش اشکان رفت و گفت :

_چیکار میکنی بچه؟ اینجوری که اینا تا فردا هم حاضر نمیشه بکش کنار ببینم.

اشکان بادبزنو به سینا داد و با خیال راحت روی صندلی نشست و گفت :

_خلاصه شو که بگم استاد هم منو هم دیانا رو از کلاس اخراج کرد، ولی خوب من زیاد به پر و پاش نپیچیدم ولی وااای از این دیانا چنان کل کلی راه انداخته بود که استاد مملکت جلوش کم آورده بود.

نازنین خندید و گفت :

_پیشونیش چی شده بود؟

فاطیما یه تیکه گوجه خورد و گفت :

#پارت59

_هیچی یه نقطه قرمز افتاده بود بین دوتا ابروش.

و بعدش داد زد :

_نشونه گیری تو برم دیا.

سرمو بالا اوردم و لبخند الکی زدم،فاطیما با هیجان گفت :

_تازه یه چیزی، من برای دستم رفته بودم دکتر ؛مادر استاد مهرانفرم اونجا بود باورتون نمیشه، دیانا رو برای پسرش خواستگاری کرد.

شهرام داد زد :

_نه، چه شانسی داره این دیانا.

پوزخندی زدم و گفتم :

_آره من خیلی خوش شانسم.

نازنین خندید و گفت :

_چه جرعتی داری دختر، استاد سر من داد بزنه همونجا میشینم گریه می کنم.

به اونم لبخندی زدم، البته اینبار یه کم با غرور،

نیما کنجکاو گفت :

_چیشده؟دوباره بگید من نبودم.

همه باهم گفتن:

_اووو بروبابا.

عسل پوزخندی زد و بهم نگاه کرد و گفت :

_تو تعریفای اشکان و فاطیما خیلی باحال و جسوری ولی انگار با ما خوش نیستی از وقتی اومدی جمع کلماتت ده دقیقه هم نشده.

وای که چقدر بدم میومد از این عسل،از اون دسته آدمایی بود که همینطوری دوست داشتم سر به تنش نباشه.

با لبخند گفتم :

_ولی عوضش سرجمع حرفای تو یه بیست و چهار ساعتی شده.

بچه ها بلند بلند به این حرفم خندیدن و عسل عصبانی نگاهی به نیما انداخت، نیما سریع خنده شو خورد و گفت :

_سینا حاضر نشد این جوجه ها.

سینا با عجله سیخای جوجه رو گذاشت روی میز و گفت :

_دستم سوخت.

فاطیما و اشکان سر میز نشستن و سینا هم پشت به من روی صندلی نشست، فاطیما:

_دیانا بیا .

سرمو گذاشتم رو میزو گفتم :

_میل ندارم.

اشکان گفت :

_اَ،یعنی چی پاشو بیا بچه شامتو بخور.

بی حوصله گفتم :

_گرسنه ام نیست.

فاطیما تا خواست بلند شه سینا زودتر بلند شد و گفت :

_بزار من برم.

این چی میخواد حالا؟ پوووف، بابا وقتی میگم نمیخوام، یعنی نمیخوام دیگه گیر دادنا.

#پارت60

عالم و آدم فقط بلدن گیر بدن به منه بدبخت.

سینا اومد و سر میزم نشست و گفت :

_برای چی شام نمیخوری؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_چون نمیخوام.

بهم نگاه کرد و گفت :

_اگه بخاطر منه، بیا شامتو بخور من نمیخورم.

ریلکس گفتم :

_البته که نشستن سر یه میز با تو لذت بخش نیست ولی نه بخاطر اونم نیست.

خندید و گفت :

_نه میدونم بخاطر منه.

اخم کردم و گفتم :

_میگم نیست.

مثله من شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ولی من فکر میکنم هست، بخاطر همین منم شام نمیخورم.

این ته آبرو ریزی بود، الان همه فکر می کنن یه اتفاقی افتاده که به سینا مربوطه، عصبی چونه مو خاروندم و گفتم :

_آقای سینا برو بشین شامتو بخور انقدر به پر و پای من نپیچ، تجربه ثابت کرده که از این کار خیری نمیبینی ها.

سینا خندید و دست به سینه گفت :

_من هنوزم فکر میکنم بخاطر من نمیای شام بخوری، من دوست ندارم تو گرسنه باشی و من سیر.

مشتمو کوبیدم روی میز که نزدیک بود میز بیفته، همه برگشتن سمتمون، خندیدم و الکی گفتم:

_عه، پایه میز در رفته داشت میفتاد.

بعد گوشه شالمو با حرص صاف کردم و گفتم :

_فکر مزخرفی میکنی، بلند شو برو بزار تو حال خودم باشم.

دستمو گذاشتم رو چشمامو گفتم :

_نمیخوام پاشم، اهم…

سینا به بقیه که داشتن زیر چشمی بهمون نگاه میکردن اشاره کرد و گفت :

_این فکر مزخرف فقط مال من نیست، باور کن زیر اون نگاها آدم انگاری داره کوفت میخوره.

اول به اونا و بعد سینا نگاه کردم ، راست میگفت، قطعا اونا با خودشون فکر میکنن من بخاطر سیناست که نمیام سر میز :

_گرفتم چی میگی.

خندید و گفت :

_خداروشکر.

اخم کردم و گفتم :

_میل ندارم ولی میام میشینم تا فکر نکنن قضیه به تو ربط داره.

با چهره جالبی گفت :

_حالا بخاطر من یکم بخور.

بهش نگاه کردم و گفتم :

_خیلی پررویی.

با چهره ی جدی بلند شدم و به سمتشون رفتم و پشت میز نشستم فاطیما با خوشحالی برامون جوجه گذاشت سینا لبخندی بهم زد و روبه روم نشست و یه تیکه جوجه گذاشت توی دهنش ،پلیدانه بهش نگاه کردم و گفتم :

_زدی زیر قرارمون؟

با تعجب گفت :

_ها؟

با ابرو به صندلی اونطرف اشاره کردم و گفتم :

_قرارمون دیگه… البته میتونی غذاتو بخوری چون من دوست ندارم تو گرسنه باشی من سیر!

لباشو با خنده حرص زده ای جمع کرد و گفت :

_خیلی…

بقیه گیج شده نگاهمون کردن، خندید و گفت :

_خیلی حافظه کوتاه مدتم ضعیف شده، باشه بلند میشم.

ظرفشو برداشت و روی یه صندلی دیگه نشست و منم با آرامش شروع به غذا خوردن کردم.

فاطیما:

_سینا چرا رفتی اونجا؟

سریع گفت :

_نه نه من خوبم راحت باشید.

آدم خیلی عقده ای و پلیدی نیستم، مشکل روانی هم ندارم فقط خسته ام بفهمید خسته

#پارت61

حرفای فاطیما گند زده به احوالاتم، بدون هیچ انگیزه ای یه گوشه نشسته بودم و به خوش گذروندن بقیه نگاه میکردم، بچه ها حرف زدن، بازی کردن، تو سر و کله هم کوبیدن ولی من بازم بدون حتی کوچیکترین لبخندی نظاره گر بودم، باید توی دلم یک اعتراف مسخره میکردم، من دلم برای رادین تنگ شده بود ، فکر اینکه دیگه نمیدیدمش داشت دیوونه ام میکرد.

خدایا چیشد که اینطوری شد؟ من که کاری به کار کسی نداشتم سرم تو لاک خودم بود چرا اینجوری گرفتار شدم؟

سینا عجیب باهام مهربون شده بود و هی سر به سرم میذاشت، منم واکنش خاصی نشون نمیدادم فقط براش پشت چشم نازک میکردم، فاطیما چند باری ازم پرسید چم شده، حالا انگار نه انگار خودش میدونه و میخواد از زبون من بشنوه، منم هر دفعه شونه ای بالا مینداختم و میگفتم :

_دلم برای بابا و مامانم تنگ شد.

البته دروغ نبود ، دلم براشون تنگ شده بود تو همین چند ساعت اخیر.

بچه ها تا خود صبح نخوابیدن و آهنگ گذاشتن و رقصیدن و خوردن و نوشیدن،صبح که شد همه تا ساعت ده بیدار بودن بعد مثله مرغ تا پنج بعد از ظهر خوابیدن، البته منم حوصله ام سر رفت خوابیدم ولی زودتر بلند شدم و خودمو برای رفتن به دریا حاضر کردم، تو همین فاصله بچه ها بیدار شدن و آبی به دست و روشون زدن بعضیاشون یه دوش گرفتن و حاضر شدن،با این حال من هنوزم حاضر نشده بودم!

فاطیما _دیانا من درو قفل کردما.

در کرم پودرو بستم و انداختش تو کیفم و گفتم :

_اومدم، قلف کن .

نیما _البته اون قفله.

سینا با اخم گفت :

_نه بابا قفل بود که.

فاطیما با بیچارگی گفت :

_دوباره شروع شد.

نیما به سینا نگاه کرد و گفت :

_منم همینو گفتم .

سینا _گفتی قلف.

شهرام اومد جلوی درو گفت :

_نه دیانا گفت قفل نیما گفت قلف.

پریدم وسط حرفشونو گفتم :

_نه یه اشتباهی شده، من گفتم قلف، نیما گفت قفل.

نیما بشکنی زدو گفت :

_آره، تو اشتباه گفتی.

ابروهامو حق به جانم انداختم بالا وگفتم :

-نه قلف درسته.

اشکان _بچه ها خنگ بازی درمیارید چرا، قلف درسته.

نازنین _اشکان اون قفله ها.

عسل _بله به نظر منم قفل درسته.

فاطیما کلافه گفت:

_یه لحظه ساکت قل… نه قفل درسته خلاص، بریم.

چشمامو درشت کردم و گفتم :

_خوب منم که همینو گفتم.

اشکان _نه تو گفتی…

فاطیما وسط حرف اشکان پرید و گفت:

-بچه هااا، بیخیال.

بالاخره بی خیال بحث قلف شدیم و راهی دریا شدیم از ویلا تا دریا راه زیادی نبود بخاطر همین بدون ماشین رفتیم، اشکان با خنده گفت :

_این پیمان دیوونه نیومد وگرنه خوش می‌گذروندیم.

سینا _خودت داری میگی دیوونه است دیگه.

شهرام _والا.

فاطیما اومد کنارمو گفت :

_باورت نمیشه پیمان دوست اشکان دچار بحران سی سالگی شده از خونه نمیاد بیرون.

همه باهم زدن زیر خنده، نخندیدم و خیلی جدی گفتم :

_چیز عجیبی نیست، منم یه زمانی دچار بحران 17 سالگی شدم!

نازنین خندید و گفت :

_وای بهت نمیخورد انقدر اسکول باشی.

برگشتم و بهش بد نگاه کردم که سریع گفت :

_ببخشید، منظورم این بود که…

من _بسه،فهمیدم .

نازنین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

_چقدر اینجا پره آشغاله، یه عالمه پوست چیپس و پفک و پوشک بچه و نوار…

پسرا خودشونو به اون راه زدن و با خنده به آسمون نگاه کردن.

_امم… نوار کاست.

سینا به اطراف نگاه کرد و گفت :

_جدی؟ کو کجاست؟

کفشامو در اوردم و روی ساحل راه رفتم و گفتم :

_جلبک.

سینا _چی؟

فاطیما _دوباره بحث موسیقی و فلان شد سینا از خود بی خود شد.

غروب خورشید کنار دریا فوق العاده بود ینی عالی بودا یه چیز میگم یه چیز میشنوید.

بچه ها رفتن یکم اونطرفتر و نشستن هوا یکم سرد شده بود، دست به سینه ایستادم و به دریا نگاه کردم، چند دقیقه ای گذشت و هوا کاملاً تاریک شد، فاطیما داد زد :

_دیانا بیا سینا میخواد برامون بخونه.

برگشتم و با تعجب بهشون نگاه کردم، فکر کنم یه اشتباهی رخ داده خداجون، تو تصورات من این بود که منو شوهر آینده ام باهم قهر میکنیم بعد باهم میریم شمال با دوستامون کنار ساحل میشینم اون زل میزنه تو چشام و شروع میکنه به خوندن! منم به صورت کاملاً غیر مستقیم تحت تاثیر قرار میگیرم وباهم آشتی میکنم

#پارت62

حالا اون وسط مسطا یه شرایطی پیش بیاد که من برم و بهش بگم :

_عزیزم تو داری پدر میشی.

خیلی خفن میشه ؛

نه یه لحظه لطفا…

فکر

کنم یکم زیادی قضیه کش پیدا کرد!

فاطیما _دیانا بیا دیگه.

بیخیال فکر کردن شدم و به سمتشون رفتم آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن، منم کنارشون نشستم و به شهرام و سینا نگاه کردم، شهرام گیتارو گذاشت روی پاش و شروع به نواختن کرد، سینا چشماشو بست و رفت تو حسو گفت:

_هی جیگیلی جیگیلی اخماتو واکن هی جیگیلی جیگیلی جیگلی یه نگاه به ما کن.

شهرام چشماشو باز کرد و با پاش لگدی به سینا که از خنده غش کرده بود زد و گفت :

_زهر مار نسناس، مثله آدم بخون.

فاطیما داد زد :

_سینا خیلی مسخره ای.

سینا با خنده گفت :

_دارم میخونم براتون دیگه.

دستامو بهم گره زدم و گفتم :

_شهرام میشه یه لحظه گیتارتو ببینم؟

شهرام سریع گفت :

_البته.

گیتارو گرفت سمتم،با ذوق خم شدم تا ازش بگیرم، فاطیما گفت :

_شهرام صدای دیانا عالیه.

شهرام با تعجب گفت :

_جدی؟ میخونی؟

دست نگه داشتم و گفتم :

_فاطیما خیلی اغراق میکنه…

شهرام _حالا یه بار بخون ما صداتو بشنویم.

با خنده گفتم :

_عمراً.

سینا _اوو، چه نازی هم میکنه، بخون ببینم میشه همکارشیم یا نه.

متفکر به صورت سینا نگاه کردم و گفتم:

_باشه، فقط خراب شد مسخره نکنینا.

عسل بی تفاوت گفتم :

_کار سختی نیست من خودمم میخونم.

اشکان پقی زد زیر خنده، عسل بهش نگاه کرد و گفت :

_به چی میخندی؟

اشکان _هیچی یاد یه جوک خنده دار افتادم.

شهرام بهم نگاه کرد و گفت :

_منتظریم.

سرمو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم، چشمامو بستم و خوندم:

غم گرفته دوباره صدامو

نم زده باز هوای چشامو

نیستی و تکیه دادم به دیوار دوباره

بعد تو پا میزارم تو رویا

با خیال تو هر شب همینجا

اشک چشمام تمومی نداره

صدای خش خش برگ و پاییز و بارون

باز خیال تو و قلب داغون

نیستی و خیره میشم به عکس دوتامون

کاش میشد دستاتو قرض میکردم باز کنارم تو رو فرض میکردم

تا خود صبح قدم میزدیم

تو خیابون

لعنت

به حسی که نذاشته هیچکسی به جات بیاد

یکی که تا همیشه پشتته تو سختی ها

همون که پا گذاشتی رو دلش که از غمت پره

لعنت

به کل خاطراتمون که با تو داشتم

به من که زندگیمو پای تو گذاشتم

همون که روز و شب رو اسم تو قسم میخوره

حق من نیست چشاتو نبینم

باز نتونم کنارت بشینم

از تو تنها همین غصه هات

مونده پیشم

خاطراتت یه کوهه رو دوشم

باز میپیچه صدات توی گوشم

دارم اینجا بدون تو

دیوونه میشم

باز بیا و همه باورم شو

باز رفیق چشای ترم شو

باز بیا عاشقم شو دوباره

بی تو میمیره اینجا به زودی

اونی که کل دنیاش تو بودی

خیلی خستست به این

دوری عادت نداره.

#پارت63

چشمامو باز کردم و با خنده زورکی قطره اشک مزاحم کنار چشممو پاک کردم، خداروشکر هوا تاریک بود کسی متوجه نشد، برای عوض کردن جو با صدای گرفته ای که سعی داشتم بغض توشو پنهون کنم گفتم:

_چطور بود؟

نیما بهم نگاه کرد و گفت :

_عالی بود.

شهرام با نگاه ناباورانه ای گفت:

_خیلی قشنگ خوندی دیانا.

اشکان نگاه قدرشناسانه ای بهم انداخت و گفت :

_پرفکت، آخرش بدرد یه چیزی خوردی.

با اخم مصنوعی گفتم :

_اِ.

شهرام با تعجب گفت :

_باورم نمیشه، چرا به این موضوع خوانندگی جدی فکر نکردی؟

هه این به چی فکر میکرد من به چی فکر میکردم.

با چوب روی ساحل اشکال نا مفهومی کشیدم و گفتم :

_وقت و حوصله این کارا رو ندارم.

فاطیما پشت چشمی برام نازک کرد و گفت :

_آره غذای بچه هاش دیر میشه.

شهرام گیتارشو بهم داد، با ذوق دستمو روی تاراش کشیدم و گفتم:

_نوازندگی رو بیشتر دوست دارم.

شهرام _ بهش فکر کن، صدات عالیه من و سینا کمکت میکنم، نیما هم که تخصصش اینه.

شهرام داشت حرف میزد که نازنین دستاشو گذاشت روی چشماشو با گریه گفت:

_دیانا صدات یه غم بزرگی داشت که دلمو کباب کرد.

با این حرفش دستپاچه

بهش نگاه کردم و گفتم :

_واقعاً؟

یهو یه صدای بد از زیر دستم اومد، اشکان توی تاریکی صورتشو نزدیک گیتار برد و گفت:

_دوباره که خراب کاری کردی!

ترسیده گفتم :

_چیشد؟

اشکان _شهرام به این بچه چیزی نده دیگه، زد یکی از تارای گیتارتو کند.

با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم:

_چرا انقدر اینازو نازک میسازن؟

#پارت64

شهرام گیتارو ازم گرفت و با ناراحتی گفت :

_ چطور تو جیک ثانیه اینکارو کردی؟

فاطیما چندتا سیب زمینی انداخت تو آتیشو گفت :

_خوب بابا توام فدای سرتون، چیزی که زیاده گیتاره.

خجالت زده گفتم :

_شهرام ببخشید من خسارتش هرچی باشه بهت میدم.

شهرام به نیما نگاه کرد و گفت :

_ بوهَع، شینیم بینیم بابا، پولشو به رخ من میکشه.

با ترس گفتم :

_واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه.

شهرام با اخم گفت :

_سگ شانسی دیگه، تو یه تصمیم یهویی خواستم این گیتارو بدم برای خودت که زدی ناکارش کردی.

با تعجب گفتم :

-نه!

نازنین لبخندی زد و گفت :

_شهرام همیشه بلده آدمو سوپرایز کنه.

گیتارو انداخت تو بغلمو گفت :

_دندون اسب پیش کشی رو نمیشمارن، بعدا اگه فرصت کردی بیا کارگاه برات

درستش کنم.

ناباورانه خندیدم و گفتم :

_نه، من نمیتونم اینو قبول کنم.

شهرام شونه ای بالا انداخت و گفت :

_مشکل خودته.

واقعا منو این همه خوشبختی محاله!

اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود، چون نه تنها کلی با بچه ها خوشگذروندم بلکه غم و غصه هامو برای چند ساعت کوتاه فراموش کردم، اما متاسفانه این وضعیت خیلی طول نکشید، بلافاصله بعد برگشت ما به ویلا نصفه شبی تلفن اشکان زنگ خورد، بعد مکالمه ی کوتاهی که داشت با رنگ پریده و با ناراحتی گفت :

_بچه ها یه اتفاقی افتاده.

فاطیما _چیشده اشکان؟

اشکان_چند ساعت پیش پدر رادین…

سرشو انداخت پایین و حرفشو کامل نزد ،چشمامو درشت کردم و بی صبرانه گفتم :

_بابای رادین چی؟

اشکان روی مبل نشست و با ناراحتی گفت:

_بابای رادین تموم کرد.

فاطیما با ناراحتی صورتشو جمع کرد و گفت :

_وای خدای من.

لبمو به دندن گرفتم و گفتم :

_باورم نمیشه.

اشکان سرشو با تاسف و ناراحتی تکون داد و گفت :

_طفلک رادین خیلی به پدرش وابسته بود، داغون میشه.

عسل با صورت خواب آلود اومد پیشمون و گفت :

_چیشده؟ چرا تو همید؟

از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم، چهره آقای آریایی یک لحظه هم از پیش چشمم نمیرفت، زیاد باهاش برخورد نداشتم ولی با به یاد آوردن چهره اش تو همون چند جلسه ای که داشتیم اشکام ناخودآگاه سرازیر میشد، روی تخت دراز کشیدم و تو دلم گفتم :

_یعنی الان رادین تو چه حالیه؟

عصبی به رادین گفتم :

_چرا با سارا اینکارو کردی؟

رادین با پشیمونی گفت :

_میشه بیخیال این ماجرا بشی؟ میشه غلطی که کردمو فراموش کنی؟

داد زدم :

_نه نمیشه.

رادین به سمت دریا چرخید وبا قدمای آروم داشت می رفت، پشیمون شدم و به سمتش دویدم هرچی صداش میزدم بر نمیگشت، داد زدم :

_کجا میری؟ نرو تورو خدا نرو دروغ گفتم، اشتباه کردم گفتم برو، نرو.

گریه کنان روی ساحل افتادم و مشتمو پر ماسه کردم و به رفتنش نگاه کرد. برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :

_ازم دوری کن

تو یه چشم بهم زدن رفت توی دریا و غیب شد،با گریه گفتم :

_کجا رفتی؟

حس کردم کسی دستشو و گذاشت روی شونه ام برگشتم و دیدم آرش با لبخند داره بهم نگاه میکنه، به دستش که روی شونه ام بود نگاه کردم و گفتم :

_برای چی اینجایی؟

آرش _برای تو.

خودمو عقب کشیدم و ازش دور شدم یهو یه صدایی کنارم گفت :

_دیانا خانم یعنی واقعاً قبول کردید باهم ازدواج کنیم ؟

عصبانی به ارژنگ اخم کردم و گفتم:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

با خجالت خندید و گفت :

_خوشحال شدید؟

داشت حرف میزد که نوه آقا حشمت از دور پرید و یقه شو گرفت و گفت :

_دیانا فقط باید با من ازدواج کنه.

ارژنگ _حالا که دیگه رادین نیست،پس دیانا حق منه سهم منه مال منه.

لگدی به پای ارژنگ زدم و داد زدم :

-از جلوی چشمام دور شید هردوتون .

برگشتم و خواستم برم که دیدم آرش ایستاده و با لبخند داره بهم نگاه میکنه.

_آرش کمکم کن.

چشماشو یکبار بست و باز کرد و چیزی نگفت.

یهو از خواب بلند شدم و به اطراف نگاه کردم، فاطیما جلوی آینه ایستاده بود و داشت آرایش میکرد.

فاطیما _چه عجب خواب آلو، بلند شو میخوایم بریم خرید.

_من نمیام فاطی حوصله ندارم.

_این چه وضعشه؟ نمیشه باید بیای، بیرون منتظرتم.

سرمو گذاشتم رو بالشت و گفتم :

_نمیام منتظر نباش.

به اصرار فاطیما و بقیه بچه ها روز سوم و احتمالا آخرین روز مسافرتمون رفتیم بازار تا خرید کنیم، هیچ چیزی به چشمم نمیومد، ولی خوب زشت بود برای مامان و بابا چیزی نخرم، وارد مغازه شدم و به کیف های طرح سنتی نگاه کردم و گفتم :

_آقا اینا چنده؟

_قابل نداره.

یکی از کیفارو برداشتم وبه سمتش رفتم و گفتم :

_ممنون.

کیفو ازم گرفت و توی بسته گذاشت، سریع حساب کردم و رفتم بیرون ،اینطرف و اونطرفو نگاه کردم دیدم بچه ها نیستن، گوشیمو دراوردم تا زنگ بزنم که یکی اومد جلوم ایستاد

#پارت65

نگاهش کردم و بی تفاوت گفتم :

_گم شدی؟

سرشو به معنیه آره تکون داد، حوصله فاطیما رو نداشتم بخاطر همین گوشیمو توی کیفم گذاشتم و دست به سینه گفتم :

_خوشبختم.

سرشو کج کرد و گفت :

_منم همینطور.

لبخند کنترل شده ای زدم و گفتم :

_زنگ زدی به بچه ها؟

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_همین چند ثانیه پیش داشتم حرف میزدم که تورو دیدم،بهشون گفتم با همیم.

آهانی گفتم و قدم زنان راه رفتم ، اونم کنارم قدم برداشت،

به طرف یه مغازه رفت و به کیف و دستبند کارِ دست پشت ویترین ، اشاره کرد و گفت :

_ به نظرت این چطوره؟

دستبند خیلی قشنگی بود، معلوم بود سلیقه اش خوبه، برخلاف میل باطنیم گفتم :

_تا برای کی باشه، چون میدونی که سلیقه دختر و پسر فرق میکنه.

لبشو کج کرد و گفت :

_فکر کن برای دختر.

ابروهامو بالا انداختم و با چهره موزیانه ای گفتم :

_ قشنگه.

رفتیم توی مغازه و فروشنده دستبندو کیفو برای سینا آورد با وسواس بهش نگاه کرد و گفت :

_مطمئنی قشنگه؟

خندیدم

و گفتم :

_خیالت راحت، معلومه طرف خیلی برات مهمه که انقدر حساسی .

نگاه موشکافانه ای به دستبند کرد و گفت:

_اوهوم.

رو به فروشنده گفت :

_چقدر تقدیم کنم؟

فروشنده کیف و دستبند رو توی یه جعبه سنتی خوشگل گذاشت و بعد یه نگاهی به سر و وضعمون انداخت و پول خون باباشو گفت،با چشمای درشت شده به سینا نگاه کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم تو یه حال و هوای دیگه است، بیخیال شدم وچیزی نگفتم، بچه پولدارن دیگه چیکارشون کنم.

سینا بی تفاوت کارتشو در آورد، پولو حساب کرد و از مغازه اومدیم بیرون.

منم برای بابا یه ساعت خریدم و یکمی هم سوغاتی خوراکی برای خونه گرفتم،

به آلوچه ها و لواشک هایی که اونجا بود نگاه کردم و گفتم :

_عه فراموش کردم از اینا بخرم.

سینا با خنده گفت :

_تازه داشتم امیدوار میشدم هنوزم دخترایی وجود دارن که لواشک و ترشک دوست نداشته باشن!

منم خندیدم و گفتم :

_نه بابا فکر نکنم همچنین دختری وجود داشته باشه.

باهم به طرف آلوچه ها و لواشکا رفتیم و منم هرچی به چشمم خورد و تا میتونستم خریدم و درهمون حال که قدم میزدیم یکم از هرکدوم مزه مزه میکردم، یکیشو به سمت سینا گرفتم و گفتم :

_چرا نمیخوری؟

روشو برگردوند و گفت :

_چیزای ترش مزه دوست ندارم.

خندیدم و گفتم :

_آفرین اصلاً روایت داریم پسری که ترشک میخوره در ماه هفت روزشو… اهم، منظورم اینکه…

سینا _اوکی، اوکی بیخیال.

خیلی جدی گفتم :

_آره منم موافقم.

یه دفعه برگشت و بهم نگاه کرد و دوتایی مون زدیم زیر خنده، حالا که بیشتر دقت میکنم این سینا همچین پسر بدی نیست، فقط عیبش اینه که یکم پرروعه.

بسکه راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود روی یه نیمکت نشستم و گفتم :

_من دیگه خسته شدم نمیتونم راه بیام.

#پارت66

از چهره سینا معلوم بود با من هم عقیده است، کمی نشستیم و بعد اینکه خستگی مون در رفت به بقیه بچه ها زنگ زدیم و یه جا قرار گذاشتیم و همو پیدا کردیم، ناهارو توی رستوران مهمون عسل و نیما بودیم و بعدش به ویلا برگشتیم فاطیما سرش درد میکرد ؛قرص خورد و خوابید ، بچه ها هم بعد تماشای چندتا فیلم هرکدوم یه طرفی خوابشون برد، این وسط فقط من بی خوابی به سرم زده بود، رفتم بیرون و به مامان زنگ زدم و یکمی باهم حرف زدیم، تا تماسو قطع کردم شماره آرش روی گوشیم ظاهر شد سریع جواب دادم و گفتم :

_سلام خوبی؟

با صدای گرفته ای که سعی داشت پر نشاط نشونش بده گفت :

_سلام، ممنون به خوبیت، کی برمیگردی؟

با به خاطر آوردن خواب دیشبم یه لحظه رفتم توی فکر و بعد سریع گفتم:

_فردا به احتمال نود و نه درصد برمیگردیم، حتماً بلافاصله میام شرکت کارای عقب مونده مو انجام میدم.

منتظر موندم ببینم چه جوابی میده اما حرفی نزد.

_آرش، چیزی شده؟

_خبر داری آقای آریایی دیشب…

_آره متاسفانه، خیلی هم ناراحت شدم.

_ امروز فدایی زنگ زده به رادین، رادینم بخاطر پدرش حال خوبی نداشته و گفته هرکاری که خودش صلاح میدونه انجام بده.

پوزخندی زدم و گفتم :

_و فدایی هم گفته من اخراجم نه؟

آرش بعد سکوت کوتاهی گفت :

_نمیخواستم فکرتو مشغول کنم، فقط زنگ زدم بگم تو صبر داشته باش، رادین برای مراسم پدرش میاد ایران خودم باهاش حرف میزنم.

خیلی ناراحت شده بودم، روی صندلی نشستم و به زمین نگاه کردم،

” رادین میاد ایران”

آرش _دیانا ناراحت نباش، من خودم همه چیو درست میکنم، فقط باید یکم اوضا احوال رادین بیاد سر جاش، هرچی نباشه پدرش از دنیا رفته .

تلخ خنده ای کردم و گفتم :

_ناراحت نیستم،مرسی که خبر دادی.

_خواهش میکنم، مطمئن باش تلاشمو میکنم تا برگردونمت شرکت، خداحافظ.

_ممنون، خداحافظ.

کار کردن توی شرکت آریا گستر برای من چیزی نمیشه،یکبار خودم قهر میکنم نمیرم، یکبار اخراج میشم،خدا بعدیشو بخیر کنه، حس می کنم تمام کائنات دست به یکی کردن من توی این شرکت کار نکنم.

بعد رفتن رادین و پدرش از ایران یه احساس مسئولیتی منو به تلاش برای موندن توی شرکت ترغیب می کرد،دوست داشتم باشم و یه کاری انجام بدم.

پیاده و قدم زنان به سمت دریا رفتم و طبق عادت همیشگی کفشامو در اوردم و روی ساحل نشستم، دروغ چرا؟ وقتی از آرش شنیدم رادین به فدایی گفته هرکاری لازمه انجام بده دلم شکست، چون مطمئن بودم فدایی به رادین گفته قضیه به من مربوطه… گاهی وقتا که نه بیشتر وقتا باخودم فکر می کنم شاید حسی که من به رادین دارم یک طرفه باشه، اما وقتی به عکس العمل های ضد و نقیضش فکر می کنم حرفمو پس میگیرم و میگم نه یک طرفه نیست، رادین کی احساساتشو بروز داده که این بار دومش باشه؟

لبخندی زدم و خودم جواب خودمو دادم :

_شاید اون روز تو آسانسور زمانی که اسممو داد میزد، یا شایدم اون موقع توی تالار که نگران شد و اومد بیرون دنبالم…

پاهامو بغل کردم وبه موج های دریا خیره شدم و گفتم :

_این فکرا چه فایده ای داره ؟ تو که رفتی…

اشک چشمامو پاک کردم و با چوب روی

ساحل یه قلب کشیدم یهو موج اومد و قلبو شست و رفت.

با پوزخند گفتم :

_این قصه ی ما دوتاست، میبینی چقدر کوتاست؟

تقصیر توعه اشک تو چشام دیوونه ی بی احساس.

دوباره اشکامو پاک کردم و به دریا نگاه کردم، یهو یکی از پشت سر گفت :

_دیانا تو اینجایی؟

هرچی اشکامو پاک میکردم تموم نمیشد دست از تلاش برداشتم و با گریه گفتم:

_آره اینجام، چی میخوای؟

سینای بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :

_داری گریه می کنی؟

با سر آستین لباسم اشکامو پاک کردم وبلند شدم وگفتم :

_نخیر چشمات مشکل داره، یکمم کوری، یکم نه خیلی کوری علاوه بر اینکه کوری پررو هم هستی، احمق و بیشعورو نفهمم هستی، مشکل تو نیستا همتون همینجورید کلا مدلتون این شکلیه.

چشمامو بستم و هق هق کنان گفتم :

_همتون بیشعورید.

سینا اومد سمتم و با چهره ای که سعی بر آروم کردن من داشت گفت :

-باشه هرچی تو میگی درسته،فقط آروم باش.

روی ساحل نشستم و دوتا دستامو گذاشتم روی دهنم و چیزی نگفتم،

سینا روی ساحل چهار زانو زد و گوشیشو از توی جیبش در اورد و گفت :

_اون روزی که خواستیم قرص بخوریم من برای اینکه سربه سر بچه ها بذارم گوشیمو قبل از خوردن قرصا روی حالت فیلم برداری گذاشتم.

مکثی کرد و گفت :

_ عاشق شدی.

سرمو به سمتش چرخوندم و نگاهش کردم، با خنده گفت :

_حالا داری یکم از دل من میخوری.

بازم بهش چیزی نگفتم و با کشیدن خطای نامفهومی روی ساحل خودمو سرگرم کردم.

سینا متأثر نگاهی به دریا انداخت و گفت :

_اون روز جلوی در پارکینگ یادته؟دقیقا همون روز بهم زنگ زده بود و گفت میخواد منو ببینه، منم بعد کلی کلنجار رفتن با خودم دیدم موقعیت خوبیه که بالاخره بهش اعتراف کنم و بگم چقدر دوسش دارم.

خنده ی کوچکی که بی شباهت با پوزخند نبود روی لبش نقش بست و گفت :

#پارت67

_اما من چی فکر می کردم و چیشد…

_نیومد؟

بهم لبخندی زدو گفت :

_چرا اومد، ولی نه فقط برای دیدن من، برای معرفی کردن نامزدش.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :

_تورو به نامزدش چی معرفی کرد؟

با لحن کشیده ای گفت :

_آقا سینا پسر عمه و داداشی گلم.

اخم کوچکی کردم و گفتم :

_داداشی!؟ نامزدش چی گفت؟

سینا همونطور که به دریا زل زده بود گفت :

_خیلی ازم تشکر کرد، گفت تو باعث آشنایی ما شدی.

ناراحتیم رو فراموش کردم، متعجب گفتم :

_نامزدشو میشناختی؟

به صورتم نگاه کرد و سرشو تکون داد و گفت :

_اوهوم، دوستم بود.

لبمو گاز گرفتم و زدم پشت دستم و گفتم :

_ای نامرد.

_تقصیر خودم بود من دیر جنبیدم.

چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار شد، بدم نمیومد با کسی درد و دل کنم، بلد نبودم چطوری راجب اینجور چیزا حرف بزنم، بی مقدمه گفتم :

_اون متنه رو خوندی؟

_کدوم؟

-همون که نوشته اگه متوجه شدید دارید عشق یک طرفه رو تجربه میکنید یه رنده بردارید خودتونو کلاً رنده کنید صد درصد دردش کمتره.

سینا خندید و گفت :

_چطوری میتونی توی همچین حالی جوک تعریف کنی؟

اخمی کردم و گفتم :

_جوک نبود!

_از کجا میدونی عشقت یک طرفه است؟

خیلی جدی گفتم :

-اولاً هی عشق عشق نکن از این قرتی بازیا خوشم نمیاد، ثالثاً…

_ثانیاً.

ادامه دادم :

_خودت که حرفای فاطیما رو شنیدی، با موقعیتی که اون داره من حتی نمیتونم بهش فکر کنم.

_چه موقعتی؟ بخاطر پول و ثروتی که داره انقدر خودتو دست کم گرفتی؟

سرمو پایین انداختم و گفتم :

_تو چیزی نمیدونی.

_بگو تا بدونم.

پوست لبمو جوییدم و گفتم :

_اون خونه ای دیدی مال ما نیست، ما تو اون خونه سرایداریم.

ابروهاشو بالا انداخت و گفت :

_شوخی میکنی.

_نه خود واقعیته.

دستی به چونه اش کشید و گفت :

_اون میدونه؟

_آره.

_پس خوبه دیگه .

با بغض گفتم :

_میدونی مسئله من این نیست، منو اون حتی اگه بخوایمم بهم نمیرسیم.

سینا اخم کرد و گفت :

_تو از کجا میدونی که انقدر مطمئن حرف میزنی؟

دستمو کشیدم زیر چشمام و با صدای لرزون گفتم :

_ از وقتی که من تو فکر رادینم، پارسا عاشقم شده ، ارژنگ اومده خواستگاریم،رفتار آرش باهام یه جوری شده گاهی وقتها فکر می کنم اونم بهم حس داره، فقط مورچه های توی خیابون به من ابراز علاقه نکردن عالم و آدم گیر دادن به من، تنها کسی که حتی یه بار نتونستم درست و حسابی باهاش حرف بزنم رادینه، نگاهش یه چیزی میگه کاراش یه چیز دیگه.

سینا با خنده گفت :

_ دیوونه همینه دیگه، مطمئن باش دل به دل راه داره اونم تو فکرته.

به چشماش نگاه کردم و گفتم :

_همین دلی رو که داری میگی رو چجوری باهاش صاف کنم؟

_تو اول باید تکلیفتو با خودت روشن کنی.

بلند شدم وبا چهره ی غمگینی که سعی داشتم تبدیل به گریه نشه شونه ای بالا انداختم و با صدای آروم و بغض آلودی گفتم :

_نمیشه،تکلیفم با دل و عقلم روشن نمیشه.

#پارت68

جلوتر از سینا وارد ویلا شدم و دیدم بچه ها بیرون نشستن ،تا چشمشون به من و سینا افتاد با لبخند موزیانه ای به دوتایی مون نگاه کردن، بی خیال سلامی کردم و

کنارشون نشستم، راست میگن وقتی با کسی درد و دل میکنی سبک میشی، خیلی سبک شده بودم، اشکان یه دونه کیوی از توی ظرف میوه برداشت و گفت :

_راه بیفتیم یا امشبو باشیم فردا بریم؟

نازنین با ناراحتی گفت :

_لحظات خوب چقدر زود تموم میشه، این دو سه روز مثله برق و باد گذشت.

شهرام دستشو انداخت رو شونه های نازنین و لبخند زد، عسل با حسادت مشهودی به نازنین نگاه کرد و بعد بی مقدمه رو به نیما گفت :

_عزیزم این چند روز با تو بهترین و به یاد موندنی ترین روزی عمر من بود.

نیما سرشو از توی گوشی در اورد و با لبخند کمرنگی گفت :

_آها، ممنون.

یعنی این نیما خدای احساسه، عسل لباشو حرصی جمع کرد و خواست چیزی بگه که صدای زنگ موبایل یکی از بچه ها مانع شد، سینا بلند شد و به اطراف نگاه کرد و گفت :

_این صدای گوشی منه!

اشکان گوشی سینارو از روی میز برداشت و با خنده گفت :

_سینا جان پشتیبانت.

عسل با تعجب گفت :

_پشتیبان؟

اشکان _از وقتی سینا رو سینگل اوردیم شمال پشتیبانش دورا دور کاراشو پی گیری میکنه.

سینا همونطورکه میخندید با صدای کشیده ای گفت :

_زهر مار بی مزه، بده به من گوشی رو.

سینا تا بلند شد گوشیرو بگیره اشکان با خنده گفت :

_اوه، اوه اسم پشتیبانش مهسا هم هست.

سینا با خنده گفت :

_احمق خواهرمه بده.

اشکان با شیطنت گفت :

_تا اونجا که من میدونم تو خواهر برادری نداری.

سینا دستشو جلوی اشکان وگرفت و بهم نگاه کرد و با جدیت گفت :

_دو هفته پیش خواهر دار شدم، بده.

منظورشو فهمیدم ولی به روی خودم نیوردم و منتظر موندم گوشی رو جواب بده.

اشکان بالاخره گوشیرو بهش داد و سینا هم رفت اونطرف تا حرف بزنه، شت مارو باش گفتیم الان جلوی ما حرف میزنه!

داشتم سعی می کردم از دور لب خونی کنم ببینم چی میگه که فاطیما از خونه اومد بیرون و با حالت تمسخر گفت :

_بَه، چه عجب دیانا خانم ،خنده شما رو هم دیدیم.

لحن صحبت کردنش از چشمم پنهون نموند اما بحثو کش ندادم و به لبخندی اکتفا کردم، شهرام به اشکان گفت :

_یه امشبو هم باشیم فردا بریم.

حرفشو تایید کردم و گفتم :

_آره،من موافقم.

سینا تلفنش تموم شد و اومد نشست پیشمون و مشغول حرف زدن درمورد برگشتنمون شد، کنار فاطیما نشستم و گفتم :

_چیشدی باز؟

پشت چشمی برام نازک کرد و بلند شد و گفت :

_بچه ها همین امروز میریم.

تا خواستیم چیزی بهش بگیم رفت توی خونه و نذاشت دلیل تصمیمی که گرفته ازش بپرسیم.

با ابروهای بالا رفته به اشکان نگاه کردم و گفتم :

_این چشه؟

اشکان متعجب گفت :

_نمیدونم، خوب بود که…

بلند شدم و دنبالش رفتم، در اتاقو باز کردم و دیدم داره لباساشو جمع میکنه،نزدیکش شدم و گفتم :

_فاطیما چت شده؟

جواب نداد، ادامه دادم :

_اشکان اذیتت کرده؟ ببین منو محرم راز خودت بدون، تو که میدونی من با اینکه ازدواج نکردم ولی توی مشاوره دادن برای این موضوع ها مهارت دارم.

بازم حرف نزد، نشستم روی صندلی و دستامو بهم گره زدم و با ژست بسیار جدی گفتم :

_اساساً زن و مرد باید توی زندگی گذشت داشته باشن، تو هم نباید انقدر زود عصبانی بشی.

برگشت و با عصبانیت بهم نگاه کرد.

مشتمو بالا اوردم و گفتم :

_باید قوی باشی.

عکس العمل دیگه ای از خودش نشون نداد منم برای اینکه قشنگ از حرفام مستفیض بشه مشت دیگه مو اوردم بالا و گفتم :

_باید قوی باشی.

دستشو اورد جلوی صورتشو یهو شَپَلق کوبید توی صورتم، دستمو گذاشتم روی لپم و گفتم :

_بیشعور نفهم چرا میزنی؟

عصبانی داد زد :

_این تلافی اون روز که هولم دادی افتادم رو مبل کمرم رگ به رگ شد.

به خشکی شانس فاطیما یادش اومده بود هولش دادم، عقده ایه بدبخت، بازم این دلیل نمیشد بزنه توی صورت من.

دستمو از روی صورتم برداشتم و گفتم:

_ نخیر تو از یه جای دیگه عقده داری

با بغض گفت :

_آره، اصلاً آره حق با توئه از یه جای دیگه عقده دارم، هشت سال بیشتره باهم دوستیم توی این سال ها من هرچی اتفاق خصوصی و غیر خصوصی تو زندگیم داشتم بهت گفتم، هرچی راز داشتم برات تعریف کردم ولی تو اینجوری نبودی و نیستی، همیشه باید با بدبختی از زیر زبونت حرف بکشم.

بله مثله اینکه فاطیما خانم صبرش لبریز شده و دیده خودم چیزی بهش نمیگم مجبور شده به روش مستقیم رو بیاره … خودمو زدم به اون راه و گفتم:

_حالت خوبه چی میگی؟

فاطیما عصبانی تر از دفعه پیش گفت :

_دیدم نیستی اومدم دنبالت که دیدم بله نشستی کنار ساحل و سفره درد و دلتو براش باز کردی، دوستی منو تو ارزشش از آشنایی دو سه روزه ات با سینا هم کم تره؟ مگه من دهن لقم که بهم نمیگی چیشده؟

گفتن نداشت ولی فاطیما خیلی دهن لق بود! یعنی هرچیزی که بهش میگفتی رو تا به کسی نمیگفت آروم نمیگرفت، اصلاً یکی از دلایل حرف نزدنم باهاش همین بود.

#پارت69

صاف تو چشماش زل زدم و چیزی نگفتم ،عصبانی تر از دفعه قبل داد زد :

_منکه میدونم تو و رادین باهم رابطه دارید حالا هی تو به روی خودت

نیار.

به سقف اتاق نگاه کردم و چیزی نگفتم، اخم کرد و دستمو گرفت و گفت :

_دیانا بگو قول میدم به کسی نگم .

دلم داشت نرم میشد تا خواستم فکر کنم که آیا بهش بگم یا نه یهو عصبانی بهم تنه ای زد و از کنارم رد شد لبمو با حرص جویدم و گفتم :

_من آرومم، من آرومم.

فاطیما به سمت در اتاق رفت و تا بازش کرد نازنین و عسل و شهرام و نیما به همراه اشکان افتادن تو اتاق، فاطیما نفس عمیقی کشید و گفت:

_برید کنار میخوام رد شم.

بچه ها از روی زمین بلند شدن و ایستادن، سینا گوشی به دست وارد خونه شد و گفت :

_چه خبره؟

بهش نگاه کردم و گفتم :

_بیشعور زد تو گوشم.

سینا با خنده گفت :

_یِر به یِر شدین.

به بقیه نگاه کردم و گفتم :

_شما هم یادتون اومده؟

نازنین _من به شخصه حرفامونو یادم نیست، ولی کارایی که کردیم یکم یادمه.

به شهرام نگاه کردم و گفتم :

_تو یادته؟

خودشو زد به اون راه و گفت :

_کی ؟من؟ نه! اهم… بریم جمع کنیم برگردیم دیگه.

اشکان با لبخند ملیحی از همون بغل مغلا جیم زد و مکانو ترک کرد،

نیما قبل اینکه ازش بپرسم گفت :

_منو عسل هم که یادمون نمیاد.

عسل پشت چشمی برای نیما نازک کرد و رفت ،نیما گفت :

_به نظرتون بیخیال من شد؟

عسل داد زد :

_نیما چرا نمیای؟

نیما چشماشو توی سرش چرخوند و گفت :

_اومدم.

واقعا درک نمیکردم انقدر کم رویی و رودربایستی نیما برای چیه؟بگو نمیخوامت و خلاص!

نازنین _ من برم وسایلو جمع کنم فعلاً.

همه رفتن و فقط منو سینا موندیم؛ بهش نگاه کردم و گفتم :

_تو یادته؟

صورتشو متفکرانه جمع کرد و گفت :

_فکر کنم همون فیلمو با کیفیت اچ دی دیدم کافی باشه.

_آهان، آره بابا، راستی فیلمو پاک کنی.

_باشه.

هرکسی سوار ماشینی که باهاش اومده بود شد، پشت چشمی برای فاطیما نازک کردم و روبه عسل و نازنین گفتم :

_دخترا من با شما میام.

فاطیما زیر چشمی بهم نگاه کرد و رفت و سوار ماشین اشکان شد.

اشکان _عه، دیانا با ما نمیای؟

دوباره پشت چشمی برای فاطیما نازک کردم و گفتم :

_نه.

عسل سرشو از شیشه بیرون برد و گفت:

_بیا عزیزم.

رفتم و عقب ماشین نشستم عسل حرکت کرد و نازنین که صندلی جلو نشسته بود برگشت و گفت :

_خوبه دیگه جمعمون کامل شد.

خندیدم و گفتم :

_مگه میخواین چیکار کنید؟

عسل گوشیشو در آورد و گذاشت جلوی ماشین و گفت :

_میخوام لایو بگیرم .

_جدی؟ ببینم فالوراتو.

فرمونو چرخوند و گوشی رو بهم داد، به فالوراش نگاه کردم و با دهن باز گفتم :

_نه! این پلنگه تویی؟

به سمتم چرخید و گفت :

_پلنگ چیه؟ من شاخم.

نه عزیزم تو خود گاوی، یعنی نیما رل چندمش میشه؟

نازنین با هیجان گفت :

_پنجم.

خنده ای کردم و گفتم :

_عه، دوباره بلند فکر کردم.

عسل اخم کرد و مشغول رانندگی شد.

با دقت به عسل و عکساش نگاه کردم و گفتم :

_اَه ، هی میگم چقدر قیافه ات آشناست!

با اخم به عکسا نگاه کردم و گفتم :

_چشات آبی نبود مگه؟

همونطور که رانندگی میکرد توی آینه نگاه کرد و لنزو گرفت نزدیک چشمش و گفت :

_وایستا الان درستش میکنم.

لنزو گذاشت و برگشت و با لحن لوسی گفت :

_نایس شدم؟

صورتمو جمع کردم و گفتم :

_آره.

#پارت70

نازنین رژشو توی آینه ماشین تجدید کرد و گفت :

_وای من هیجان دارم.

عسل لبخندی زد و گفت :

_منکه خیلی ریلکسم، مگه میخوای چیکار کنی که استرس داری؟

بی توجه به حرفای اونا موهامو صاف کردم و رژلبمو پررنگ تر کردم و میون دوتا صندلی نشستم و منتظر به صفحه گوشی عسل نگاه کردم راستش منم یکم هیجان داشتم.

_آماده اید؟

نازنین با هیجان گفت :

_آره.

ولی من چهره مو عادی گرفتم و گفتم :

_منکه از همون اول آماده بودم.

عسل انگشت شستشو جلوم گرفت و گفت :

_اوکی، فقط یادت باشه ما ترکیه ایم شمال نیستیم افتاد؟

شمال به این خوبی، با خنده گفتم :

_ منکه خیلی حرف نمیزنم ولی نگو که بقیه ویدئو هایی که توی ترکیه و دوبی میگرفتی همون شمال و جنوب خودمونه!

_وا دیوونه شدی؟ من همه ی این جاهایی رو که میگی رفتم، الان شرایط خاصه.

شونه هامو انداختم بالا و گفتم :

_باشه، شروع کن.

خم شد و دستگاه پخش ماشینشو روشن کرد و آهنگ پیشم بخند ماکان بندو پلی کرد، بعدش سر و وضعشو درست کرد و لایو شروع کرد.

صداشو یه جوری کرد و گفت:

_سلام فالورای عزیزم، مرسی از اینکه منو دوست دارید، پستامو دنبال میکنید و لایکم میکنید.

وبعد شروع کرد به ادا اطفار در اوردن و همخوانی با آهنگ، با چهره ی مات و مبهوت به ادا هایی که در میورد نگاه کردم، لعنتی هر وقت این آهنگو گوش میکردم خاطرات خوب برام تداعی میشد، حالا از این به بعد موقع شنیدن یکسره چهره ی یک پلنگ میاد جلو چشمم.

عسل سرشو برد جلوی گوشی و پیام یکی رو زیر لب خوند:

_فقط قیافه پشتیه رو.

برگشت و بهم نگاه کرد سریع خودمو جمع و جور کردم و چیزی نگفتم، نازنین با صدای کشیده ای گفتم :

_سلام.

عسل خم شد و نازنین و بوسید و گفت:

_نازنین عشق من.

نازنین لباشو غنچه کرد

و چشمک زد، با حالت چندشی بهش نگاه کردم، مثله آدم رفتار کنید مگه آدمیزاد بودن چشه؟

نازنین خندید و به صفحه گوشی نگاه کرد و خوند :

_ قیافه پشتیه رو انگار وسط دوتا خل مشنگ گیر افتاده.

نازنین و عسل همزمان برگشتن و بهم نگاه کردن، برای عوض کردن بحث لبخندی زدم و گفتم :

_سلام بچه ها، نه من اوکیم خیالتون راحت.

همزمان نیم خیز شدمو از لای دوتا صندلی سرمو بردم جلوی گوشی و خوندم :

…_آره جون عمت.

…_عسل جون با نیما کات کردی؟

…_چه خبر از امیر؟

…_عسل حیف سیاوش برای تو با اون قیافه ات.

…_عسل بووق تو اون قیافه ات.

.._دختر وسطیه چه خوشگله.

…_اونجا کجاست؟

…_شارژ ایرانسل رایگان کد ****بفرست به ****.

…_یه دختر خوب بیاد دایرکت برای ازدواج میخوام.

عسل منو عقب کشید و گفت :

_بسه دیانا.

نازنین _بچه ها ما ترکیه ایم.

با خنده گفتم :

_ناموساً آخری داغونم کرد.

عسل نگاهی به بیرون پنجره انداخت و گفت :

_بچه ها چند بار بگم؟ من و نیما به هم علاقه داریم، عشقای قبل نیما سوء تفاهم بود، اسم نیما رو روی دست سمت راستم تتو کردم همونطور که روی قلبم هک شده.

دستشو بالا اورد تا نشون بده نازنین سریع گفت :

_عسل دست راستت که اسم محسن بود.

عسل صدای آهنگو یکم زیاد کرد و گفت:

_ دست چپمم که اسم سیاوشه.

نازنین دستپاچه گفت :

_دوتا پاهات چی ؟

عسل _یکیش اسم امیره اون یکی دیگه اش صورت آرمانه .

نازنین _الان جدی یادت رفته کجا تتو زدی؟

عسل یکم فکر کرد و گفت :

_آها روی قوزک پای راستم اسمشو تتو کردم گفتم تا وقتی اینا رو پاک کنم اون اونجا محفوظ باشه.

تو این فاصله که اونا حرف میزدن من برای اینکه حوصله ی فالورا سر نره یکم از زیبایی های شمال براشون تعریف کردم.

#پارت71

_بحث بعدی جاده چالوسه بچه ها، البته یه جاده دیگه هم برای رفت و برگشت از شمال هست ولی جاده چالوس با صفا تره.

نازنین و عسل همزمان با تعجب برگشتن و بهم نگاه کردن، فکر کنم تو مخیله شون نمیگنجید اینقدر قدرت بیان بالایی داشته باشم.

با ذوق دستمو از شیشه بردم بیرون و گفتم :

_عه بچه ها جاده چالوس.

عسل لایوو قطع کرد و یه ترمز محکم گرفت و با عصبانیت بهم نگاه کرد، یهو یادم اومد، هین، لبمو به دندون گرفتم و گفتم :

_راستی ما ترکیه بودیم!

کنار خیابون ایستادم و هردو بند کوله پشتیمو انداختم رو شونه ام و عصبانی داد زدم :

_همتون مشکل دارید، عسل زشت مزخرف پلنگ، ازت متنفرررم…منو از ماشینت پیاده میکنی؟ یه وری آدمت میکنم، اندازه موهای سرش دوست پسر داره آبروش نرفته حالا من یه جاده چالوسو برای بقیه تشریح کردم شدم آبرو ریز؟

ماشین فاطیما و اشکان جلوتر از ما بود از طرفی هم دوست نداشتم زنگ بزنم به فاطیما، همونجا ایستادم و به جاده نگاه کردم، یه ماشین برام نگه داشت و صدای خنده شهرام اومد که گفت :

_پیاده ات کردن؟

با اخم گفتم :

_آره.

سینا و نیما از خنده هرکدوم یه طرف افتاده بودن، شهرام خودشو کنترل کرد و گفت :

_سوار شو راهی نمونده ما میرسونیمت.

از روی ناچاری باشه ای گفتم و سوار شدم، خدایا خودمو به خودت سپردم رفیقای اشکان اوکین دیگه نه؟

ویدیو لایو عسل کل اینترنتو ترکونده از همه بیشتر قیافه و کارای من توجه همه رو جلب کرده بود، نیما بلند بلند خندید و گفت :

_این ویدیو تاریخی میشه.

سینا همونطور که سرش تو گوشی بود گفت :

_معروف شدی دیانا.

عصبانی گفتم :

_منو از ماشین پیاده کرد، اِ اِ اِ.

به اینترنت وصل شدم و تا وارد صفحه ام شدم دیدم صدتا درخواست بهم داده شده.

شهرام _من موندم نازنین چرا تو جنگولک بازی های عسل همکاری کرده؟

نیما _برگشتیم باید تکلیفمو باهاش روشن کنم.

سینا خندید و گفت :

_دوست دختر شاخ داشتن این دردسرارو هم داره.

نیما سرشو با تاسف تکون داد و گفت :

_غلط کردنو برای این مواقع گذاشتن.

با چشمای درشت شده گفتم :

_جاده چالوس به این قشنگی، اینا چه مرگشونه آخه؟؟

شهرام خندید و گفت :

_ولشون کن، عالمی دارن برای خودشون.

حرفشو تایید کردم و چیزی نگفتم، چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار شد و منم چیزی نگفتم، اصولاً وقتی زیاد با پسر جماعت حرف بزنی پررو میشن، تا رسیدن به خونه سینا و نیما خوابیدن، منم خیلی خوابم میومد ولی نخوابیدم صلاح نبود بخوابم دیگه تا همینجاش اگه مامان بفهمه من با اینا اومدم پودرم میکنه، نیما مثله یوزارسیف پشتشو به من کرده بودو سرشو گذاشته بود روی صندلی و هفت پادشاهو خواب میدید، دستش درد نکنه منو از این معذبی نجات داد ولی بازم این دلیل نمیشد بخوابم.

شهرام _دیانا، دیانا خانم…بلند شو.

_ول کن.

نیما _غرق خوابه.

سینا _دیانا.

یهو چشمامو باز کردم و به سه تاییشون نگاه کردم،

شهرام _بیدار شدی؟ رسیدیم تهران خونتون کجاست؟

با دستم چشمامو مالیدم و گفتم:

_جای خونه سینا دیگه ، ممنون خودم از اینجا به بعد میرم.

سینا _راستی یادم نبود.

شهرام سری تکون داد و

دور زد و به سمت خونه حرکت کردیم، بعد رسیدن از هردوشون کلی تشکر کردم و شهرام موقع رفتن گفت :

_گیتارو یادت نره.

با خوشحالی برش داشتم و گفتم :

_ممنون.

نیما با لبخند خداحافظی کرد و منو سینا پیاده شدیم.

سینا _بچه ها میبینمتون.

ماشین راه افتاد و رفت، به سمت خونه رفتم و رو به سینا با خوش رویی گفتم :

_خداحافظ.

لبخند زد و گفت :

_خداحافظ.

براش دست تکون دادم و وارد خونه شدم و درو بستم.

#پارت72

بعد ورود من به خونه و استقبال گرم خانواده یه راست رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم،با صدای آهنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و با دیدن شماره آرش سریع تماسو وصل کردم و جواب دادم :

_سلام خوبی؟

_سلام ممنون،تو خوبی؟

_ممنون، اتفاقا دیشب رسیدم.

_آهان،خداروشکر، مراسم آقای آریایی نبودی نگرانت شدم.

با تعجب روی تخت نشستم و گفتم :

_مراسم آقای آریایی؟ کسی که به من خبر نداد.

_ نمیدونستی؟ تو شرکت اعلام کردن ، من فکر کردم دوستات بهت گفتن.

_فاطیما و اشکان؟

_آره چون توی مراسم بودن.

فاطیمای بیشعور بخاطر اینکه باهم قهر کردیم عمدا بهم خبر نداده بود وگرنه اون بدون من قدم از قدم برنمیداشت.

از فرط عصبانیت تو چشمام اشک جمع شده بود، حتماً رادین باخودش فکر میکرد من چقدر بیخیالم، اصلاً راجب من فکر میکرد؟

_دیانا،هستی؟

لبمو با حرص جویدم و اشک چشمامو کنار زدم جدیدا خیلی دل نازک شده بودم، با صدایی که ناراحتی توش بیداد میکرد گفتم :

__آره، مرسی که خبر دادی.

_خواهش میکنم، برای مراسم ختم اگه تونستی بیا،اگه میخوای بیام دنبالت.

_نه ممنون، با بابا میام.

_آها، کاری با من نداری؟

_رادینم اومده؟

پشت خط سکوت برقرار شد و من برای یک لحظه به این فکر کردم که بر چه اساسی یهو این سوالو ازش پرسیدم!

آرش به حرف اومد و گفت :

_خیلی سعی کردم برم جلو و راجب موضوع تو و یه سری مشکلات دیگه شرکت باهاش حرف بزنم، اما واقعا نشد .

_اشکالی نداره، لازم نیست دیگه برای من باهاش صحبت کنی، فکر میکنم حق با آقای فدایی باشه من هنوز برای کار تو شرکت بی تجربه ام.

_نیستی، خودتو باور داشته باش، من دیگه باید قطع کنم، خداحافظ.

با خداحافظ کوتاهی تماسو تموم کردم و با نفرت از کاری که فاطیما کرده بود دستمو مشت کردم، تقه ای به در خورد و مامان وارد اتاقم شد، مامان دستی به کمرش زد و کنار تختم نشست، شکمش از حد یه زن باردار سه چهار ماهه بزرگ تر شده بود، با دیدن چهره من متعجب گفت:

_چی شده؟

_با فاطیما قهر کردم .

اخم کوچکی کرد و گفت :

_وا، چرا؟

اخم من پررنگ تر شد و گفتم :

_چون زد تو گوشم.

متعجب گفت :

_و چرا زد تو گوشت؟

این حجم از صداقتی که داشتم کم کم داشت سرمو به باد میداد بخاطر همین کمی دروغ مصلحتی وارد حرفام کردم و تحویل مامان دادم، سرمو گذاشتم روی پاهاشو گوشمو گذاشتم روی شکمش، دستشو نوازش گونه روی سرم کشید و گفت :

_عیب نداره دخترم بزرگ میشی فراموش میکنی، تازه تو و فاطیما عادتونه، دعوا میکنید بعد دوروز یادتون میره.

با هیجان گفتم :

_مامان دقت نمیکنیا زد تو گووشم.

مامان خندید و گفت :

_حتماً تو هم یه کاریش کردی، نمیشینی نگاه کنی که.

_نه من هولش دادم تازه عمدی هم نبود.

_خوب دیگه چی میخوای؟

با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :

_دوست داشتم موهاشو بکشم.

بلند شد و گفت :

_خوب دیگه توهم، بلندشو ساعت دوازده ظهره.

به ساعتم نگاه کردم و زیر لب فوشی به فاطیما دادم، همیشه عادتش همین بود بعد قهر کردن یه کارایی انجام میداد که حرص آدمو دربیاره و یاد آوری کنه هنوز قهره ؛ رفتم بیرون اتاق و دیدم زن عمو روی صندلی نشسته و داره با تلفن خونه حرف میزنه.

_آره به ارژنگ گفتم اتفاقاً، گفتم تو باید حتماً یه جای دولتی استخدام بشی،آخه از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون قراره تو کارش یکم واردتر که شد؛ خودمون یه کارخونه بزنیم، میدونی که بخوایم میتونیم.

#پارت73

پشت چشمی برای زن عمو نازک کردم و رفتم توی آشپزخونه، با وارد شدن من صدای شکستن چیزی اومد سریع رفتم پیش مامانو گفتم :

_چیشد؟

به خورده شیشه های شکسته روی زمین اشاره کرد و با کمی اضطراب گفت :

_شکست.

خم شدم و شیشه های شکسته شده رو با خاک انداز جمع کردم و غرغر کنان گفتم:

_ چرا اینا سریع خونه پیدا نمیکنن؟ اصلا پیدا هم نکنن همین زن عمو خجالت نمیکشه؟ داری دست تنها برای این همه آدم غذا درست میکنی بلند نمیشه بیاد کمک کنه ؟

مامان دستاشو شست و گفت :

_مهمونن دیگه باید تحمل کنیم زشته.

_زشته؟ داره پشت تلفن خونه همچین فک میزنه و با حرص به درو دیوار نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردیم.

مامان با دست اشاره کرد و گفت :

_هیس، یکم آرومتر.

با عصبانیت از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم جلوش ایستادم و زل زدم بهش تا شاید خجالت بکشه.

زن عمو با پررویی گفت :

_یه لحظه گوشی دستت اشرف جون.

دستشو گذاشت رو دهانه تلفن و گفت:

_باهام کار داری؟

_نه مامانم همه کارا رو

کرد زحمت نکشید میخوام ببینم کی تلفن آزاد میشه میخوام به کسی زنگ بزنم .

عمدا دستشو از روی گوشی برداشت وگفت :

_عزیزم دارم خصوصی حرف میزنم نیم ساعت دیگه طول میکشه اینجا ایستادی معذبم.

با لحن جدی گفتم:

_حرف خصوصی رو وسط حال نمیزنن.

با تمسخر گفت :

_اِ؟ سیم تلفن میرسه به اون اتاق؟

منم متقابلاً گفتم :

_نه ولی میشه با موبایل حرف زد، شارژتون ته کشیده خط به خط کنم.

خندید و گفت :

_سخاوت به خرج نده گلم،پول اینم انگاری شما دادی.

خواستم چیزی بگم که ارژنگ از در وارد شد و گفت :

_اَه، مامان یک ساعت گذشت هنوز داری حرف میزنی؟

چشمش که به من افتاد سرشو انداخت پایین و با خنده سلام کرد، زن عمو دوباره مشغول حرف زدن شد و مامان از آشپزخونه خارج شد و بهم اشاره کرد یه وقت حرفی که بی احترامی باشه نزنم، بالاخره بابا وعمو از راه رسیدن،به مامان کمک کردم و سفره رو پهن کردیم ، ناهارو خوردیم و جمع کردیم وبردیم و شستیم، و همچنان زن عمو دست به سیاه و سفید نزد، عصر هم به بهانه پیدا کردن خونه زن عمو و عمو با ارژنگ رفتن بیرون و بعد یک ساعت مامان و بابا هم رفتن بیرون تا مامان بره پیش دکتر، هرچی هم بهم گفتن بیا بریم باهاشون نرفتم.

تنها توی خونه نشسته بودم و کانال بالا و پایین میکردم، شبکه یک؛ دوتا خانوم حرف میزدن، شبکه دو برنامه کودک بود، شبکه سه اخبار بود، شبکه چهار که دیگه نگم برات، شبکه پنج و شیش و.. به ترتیب یا فقط حرف میزدن یا کارتن بود یا جومونگ نشون میداد از این سه حالت خارج نبود،خواستم از روی مبل بلند شم که صدای آیفون اومد، و از اونجایی که خراب بود باید خودم میرفتم در حیاط.

-همش بدبختی،آیفون خرابه، از شرکت اخراج شدم ، کسی خونه نیست، ناهار درست و حسابی کوفت نکردم اینم از تلویزیون، از این بدترم مگه میشه؟

بیخیال باز کردن در شدم و رفتم توی اتاقم اما طرف ولکن نبود

رفتم بیرون و درو باز کردم ولی کسی نبود، تا برگشتم یه چیزی از بالای در باصدای کرووپی افتاد پایین با ترس چشمامو بستم و از ته دل جیغ کشیدم :

-دزد.

وسط جیغ یه دست بزرگ اومد جلوی صورتم و صدای جیغ و دادمو گرفت :

_ساکت باش بچه.

فکر کرده بود من از اون دخترای ترسو ام که سریع از ترس غش میکنن؟ هه من دو ماه دفاع شخصی رفتم، آره زیاد نیست ولی سرعت یادگیری مهمه که ظاهراً اونم نیست!تو یه حرکت بسیار برنامه ریزی شده پای راستمو بردم بالا چنان کوبیدم توی… توی، چیزش.. حالا بیخیال که صداش در نیومد فکر کنم نفله اش کردم!

-نشونه گیریت اشتبه، مونده تا برسی بچه فنچ.

با دقت به صدا یه لحظه به این فکر کردم چقدر صدا آشناست! آروم برگشتم و با چهره دایی روبه رو شدم.

_دایی میثم

با دیدن من یه لبخند دندون نما زد و گفت :

_سلام فنچ دایی.

حالا که فکر میکنم بله از این بدترم میشد که شد.

زدم تو فاز لوتی حرف زدن و با ابروهای بالا رفته گفتم :

_چرا اَ رو در نوکرتم؟

ساکی که دستش بودو انداخت روی شونه اشو گفت :

_پنج دیقه است پشت درم، کیلت اِف اِف در اومد بسکه فوشار دادم.

ساکشو گرفتم و گفتم :

-اهان، شرمنده دایی.

-دشمنات شرمنده.

دستمو به سمت در خونه گرفتم و با خنده گفتم:

_بفرما تو دایی خونه خودته،خیلی خوش اومدی خبر میدادی یه گاوی گوسفندی سر میبریدیم.

یه ابروشو انداخت بالا و لپمو کشید و گفت :

_تشکر فِنچک ، حالا بزار از راه برسیم حرف دارم برات دایی.

بعد از اومدن دایی نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که مامان و بابا هم اومدن مامان اولش از دیدن دایی کپ کرد و قبل اینکه به خودش بیاد دایی سریع رفت پیشش و بغلش کرد، یک صحنه های فیلم هندی بود که نگو، خلاصه بعد احوال پرسی اونا باهم و گوش دادن به خاطرات دایی میثم، عمو اینا از راه رسیدن و با دایی سلام احوال پرسی گرمی کردند، دایی سرشو اورد کنار گوشمو همونطورکه یه پاشو روی مبل گذاشته بود گفت :

_دوباره که این بابات کل ایلشونو جمع کرده اورده خونه تون که…اون ننه بزرگ کاراته بازت کجاست؟

#پارت74

با خنده گفتم :

_میبینی وضع مارو؟

به ارژنگ نگاه کرد و گفت :

_این نسناس کیه؟ مثله جغد زل زده بهت، بزنم پدرشو…

_دایی هیس عه، پدرش کنارمه.

دایی دستی به سیبیلش کشید و گفت:

_اَکهی.

بعد خوردن شام و کمی گپ و گفت با دایی توی اتاقم رفتم تا فردا سر ساعت بلند شم و برم مراسم ختم آقای آریایی.

با شنیدن صدای آلارم گوشیم که روی ساعت هشت تنظیمش کرده بودم از خواب بیدار شدم و بعد خوردن صبحانه و کمک به مامان سریع به اتاقم برگشتم و حاضر شدم، شماره فاطیما رو گرفتم تا یهش زنگ بزنم و بگم باهم بریم که یادم اومد باهاش قهرم، سریع قطع کردم و دستمو گذاشتم رو قلبم و با خنده گفتم :

-نزدیک بودا.

بیرون رفتم و گفتم :

_بسیار خوب، با اجازه من میرم بیرون، خداحافظ.

مامان _خدا به همراهت

بابا _میخوای برسونمت؟

_ شما خودتون نمیخواید بیاید؟

بابا _مگه کجا میری؟

با کف دست

زدم روپیشونیم و گفتم:

_فراموش کردم بهتون بگم آقای آریایی مرد.

یهو مامان دستشو گذاشت روی شکمشو گفت :

_ای زلیل نشی.

سریع گفتم :

_بچه لگد زد؟

زن عمو پیش دستی کرد و گفت :

_نخیر خبر بدو اینجوری میدن؟

بابا نگران به مامان نگاه کرد و خطاب به من گفت :

_خدابیامرزتش، باشه بریم.

مامان زود گفت :

_کجا امروز قراره بریم دکتر.

با تعجب گفتم :

_وای چقدر میرید دکتر ؟

مامان _نا سلامتی دو قلو دارما.

دایی که چایی توی دهنش بود برگشت سمت بابا و زد زیر خنده که متاسفانه توی یک چشم بهم زدن صورت بابا پر چایی شد.

دایی میثم _ دوقلو؟ بابا دهنتون سرویس پاچیدم.

مامان _شوخی نبود که!

دایی بلند شد و خنده کنان رفت، به بابا که صورتش خیس بود نگاه کردم و گفتم :

_بابا درکت میکنم منم اینجوری شدم، فقط اون شتر بود این دایی میثم.

مامان _برو دیرت نشه بابات نمیاد.

چشمی گفتم و برگشتم سمت در تا برم

یهو دایی گفت :

-وایست بینم.

با لبخند ژکوندی برگشتم و گفتم :

-بله؟

-با این سر و وضع ؟

نگاهی به لباسام انداختم و گفتم :

_چشه مگه ؟

یه مانتوی آستین سه ربع نسبتاً کوتاه مشکی رنگ پوشیده بودم با شلوار مشکی ، شالمم که سرم بود.

دایی دستی به سیبیلش کشید و گفت :

-شما بگو چش نی، واس من اُفت داره مثله شلغم وایستم تو بااین سرو شکل بری بیرون.

چشمامو به سمت بالا چرخوندم و گفتم:

-وای چادرمو یادم رفت بردارم، حق با شماست.

برگشتم تو اتاقو چادر نن جون که خونه مون جا مونده بودو برداشتم و گفتم :

-حله، دفعه آخرت باشه حجاب منو میبری زیر سوال دایی، من رگ غیرتم فقط برای پوششم میزنه بالا.

دایی خنده ای کرد و گفت :

-باشه فنچک، عزت زیاد.

از خونه زدم بیرون و با عجله به طرف در دویدم.

-خدایا نوکرتم، ببخشید دیگه از این دروغا نمیگم.

از اونجایی که برای چادر و خانمای چادری احترام خاصی قائل بودم چادرو با احترام تا کردم و گذاشتم توی کیفم. و بعد سوار تاکسی شدم.

#پارت75

کیفمو روی شونه ام جا به جا کردم و وارد خونه آقای آریایی شدم، البته نمیشد اسمشو خونه گذاشت، قصر یا برج بیشتر براش برازنده بود، خونه ای بزرگتر و شیک تر از خونه آقای تاجیک، با نگاهم اطرافو زیر نظر گرفتم و به سمت در ورودی خونه رفتم، اینجا مراسم ختم هم مختلط بود، دوتا مرد جلوی در ایستاده بودن و مشغول خوش آمد گویی بودن با دقت بیشتری نگاهشون کردم و بالاخره رادینو دیدم، توی یک ثانیه انگار یه سطل بزرگ آب یخ روی سرم خالی شد، دستام به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد و نفسام تند تند و با هیجان شد، بی صبرانه به سمتشون رفتم رادین سرش پایین بودو بهم نگاه نمیکرد ، با صدای آرومی که استرس بد جور روش تاثیر گذاشته بود گفتم :

_تسلیت میگم…

با شنیدن صدای من سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد، چهره اش با روزی که میرفت زمین تا آسمون فرق کرده بود، انگار توی همین چند روزه مردتر شده بود، ته ریش و قرمزیه چشمای همیشه بیخیالش اینبار خبر از آشفتگیه بیش از حد رادینو میداد، راستی گفتم چشماش، آخ که چه غمی داشت چشماش ، دیگه اثری از اون ریلکسی و بیخیالی توی چشماش نبود و فقط غم بود؛ یک غم بزرگ.

بدون اینکه ازش چشم بردارم گفتم :

_ امیدوارم غم آخرتون باشه.

به چشمام نگاه کرد و با مکث کوتاهی گفت :

_ممنون، خوش اومدی.

دوتا مرد هم بهم خوش آمد گفتن و با دست به داخل راهنماییم کردن، رادین با نگاهش منو تا وقتی که نشستم همراهی کرد و خدا میدونست چقدر از توجهش خوشحال بودم، تمام وقتی که روی صندلی نشسته بودم و شیون و گریه های سوزناک خانواده ی رادینو میدیدم به این فکر میکردم که بخشیدن رادین کار سختی هست ولی شدنیه، یه حسی بهم میگفت از اینکارش پشیمونه..

با تموم شدن مراسم بلند شدم و به سمت بیرون حرکت کردم، برای خداحافظی به رادین که دورو برش خیلی شلوغ بود نگاه کردم، نمیتونستم برم وسط اون همه مرد و خداحافظی کنم بخاطر همین خیلی خاموش از همون بغل رد شدم و رفتم بیرون، با ناراحتی به سمت خونه برگشتم و نگاهی پر افسوسی به داخلش انداختم و زیر لب گفتم :

_خداحافظ.

داشتم از خونه میرفتم بیرون که یکی صدام زد.

_خانم شهامت.

با شنیدن صداش سریع برگشتم و گفتم:

_بله.

کمی نزدیکم اومد و گفت :

_میری؟

با دستپاچگی سرمو کج کردم و کمی نزدیک تر شدم و گفتم :

_بله.

به ساعتش نگاه کرد و گفت :

_ با آقای فدایی حرف زدم، میتونی از فردا بری شرکت.

با هیجان دستمو مشت کردم و بعدش بهش نگاه کردم و گفتم :

_خیلی ممنون…

سرشو تکون داد و زیر لب گفت:

_خواهش میکنم.

نمیدونستم چی بگم، فقط دوست داشتم همونجا وایستم نگاهش کنم، آخه یه آدم چطور میتونه در عین اینکه از یک نفر ناراحتو دلخوره بازم اون آدمو دوستش داشته باشه؟

یه آقایی از پشت رادینو صدا زد و چیزی بهش گفت،نمیخواستم وقتشو بگیرم بخاطر همین، به خداحافظی راضی شدم.

_دیگه وقتتونو نگیرم…خداحافظ.

دست راستشو توی جیبش

کرد و گفت :

_چه حرفیه، خواهش میکنم، به سلامت.

لبخندی زدم و مثله دخترای خجالتی از خروجی رفتم بیرون، و زیر لب گفتم :

_یعنی حالا که پدرش از دنیا رفته دیگه برنمیگرده آمریکا ؟ خدا کنه نره.

داشتم با دلهره رفتن دوباره رادین دست و پنجه نرم می کردم که متوجه فاطیما شدم، با تیپ سرتا پا مشکی کنار ماشین اشکان ایستاده بود انگاری منتظر اشکان بود، منو دید ولی خودشو زد به اون راه که مثلا منو ندیده، منم سریع یه تاکسی گرفتم و بی توجه بهش سوار ماشین شدم و برگشتم خونه، هنوز پامو کامل توی خونه نزاشته بودم که یه صدایی شنیدم :

_آی آی آی آی، آقا میثم.

نزدیک شدم و دیدم دایی پشت گردن ارژنگ و گرفته و داره فشار میده ارژنگ با صورت جمع شده هم داشت آخ و اوخ میکرد، دایی میثم یکی محکم زد پشت گردن ارژنگ و گفت :

_بازی میکنیم دیگه زیرش نزن.

ارژنگ پشت گردنشو گرفت و گفت :

_من غلط کردم بزار برم.

دایی ابروهاشو بالا انداخت و گفت :

_نه، دستو بیار جلو.

ارژنگ دوتا دستشو اورد جلوی دایی و با ترس گفت :

_آروم بزنیا.

دایی با خنده با دست راستش محکم زد پشت دست ارژنگ و با خنده گفت :

_کبابت کردم.

رفتم پیششونو گفتم :

_سلام، چه خبره؟

دایی پاهاشو گذاشت روی صندلی و گفت:

_خوب شد اومدی دایی داشتیم نون بیار کتلت ببر بازی میکردیم.

_اون کبابه.

ارژنگ به دست قرمز شده اش اشاره کرد و گفت :

_والا این جوری که آقا میثم بازی میکنن نون بیار بندری ببره.

دایی به سیبیلش دست کشید و گفت:

_بیا داوری کن دایی، شاهد باش چطوری کتلتش میکنم.

ارژنگ همونطورکه پشت دستشو میمالید گفت :

_ماشالا آقا میثم دست بزنش خیلی خوبه.

دایی خندید و گفت :

_کتک خوره ات ملسه… بیار جلو دستو، دیانا داشته باش.

ارژنگ دستشو اورد جلو و گفت:

_این آخرین باره.

دایی با جر زنی تمام دست ارژنگو گرفت محکم زد روی دستش همزمان دو سه تا مشتم کوبید به پشتش و با خنده و خوشحالی پشت گردن ارژنگو گرفت و با غیض گردن ارژنگو فشار داد وگفت:

#پارت76

_باختی، باختی.

خواستم چیزی بگم که زن عمو با ترس از توی خونه اومد بیرون و دستشو کوبید به صورتش و گفت :

_چیکار میکنی؟ ولش کن بچه رو کشتیش.

ارژنگ خودشو از دست دایی خلاص کرد وداشت میرفت سمت مامانش که دایی هم نامردی نکرد حین رفتن یه لگد محکم زد به پشت ارژنگ و گفت :

_بچه ننه،فقط لب و دهنی.

زن عمو با اخم دست ارژنگو گرفت و به سمت داخل خونه رفت، دایی بهم نگاه کرد و گفت:

_بزمجه، فکر کرده داماد خواهر من شدن الکیه.

با چشمای درشت شده گفتم :

_این الان برای من بود؟

_آره دایی در قالب بازی خواستم ملتفتش کنم که لیاقت تورو نداره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا