رمان عاشقتم دیونه جلد دوم

رمان عاشقتم دیونه جلد دوم قسمت 5

5
(2)

 

_یعنی همه ی کسایی که میخوان بیان خواستگاری من باید از این آزمون ورودی رد شن؟

انگشتشو بالا گرفت و گفت :

_بله، بلا استثنا.

لبخندی زدم و گفتم :

_خیلی دمت گرم.

_چاکرم.

با همون لبخند گفتم :

_یه خواستگار دیگه هم دارم میشه اونم یه بررسی بکنید؟

چشماشو بست و گفت :

_آره.

**************

بی صبرانه وارد شرکت شدم و رفتم پیش منشی و گفتم :

_سلام ، آقای تا…

_آقای تاجیک برای یه سفر یک هفته ای رفتن تورنتو.

چشمامو درشت کردم و گفتم :

_چرا به من نگفت؟

از بالای عینکش بهم نگاه بدی انداخت و گفت :

_باید میگفت؟

یکم فکر کرد،

دوباره فکر کردم،

بازم فکر کردم، بعدش گفتم :

_منطقیه نباید به من میگفت.

سرشو انداخت پایین و مشغول انجام کارش شد، سرفه ی الکی کردم و گفتم:

_ببخشید یه سوال داشتم.

بهم نگاه کرد با صدای آروم و لحن مشکوکی گفت :

_چی؟

سرمو نزدیکش بردم و مثله خودش گفتم :

_آقای آریایی… منظورم رادینه، دیگه برنمیگرده آمریکا نه؟ همینجا میمونه؟

بهم خیره شد و دستشو محکم کوبید روی میز که دومتر رفتم هوا.

_من چه بدونم خانم؟

دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم :

_لال بمیری الهی قلبم از جا کنده شد.

تلفون زنگ خوردو سریع برداشت و گفت :

_بله؟

_…

چشم الان میگم بیان اتاقتون.

تلفونو محکم کوبید سر جاشو خودش با ترس رفت عقب و دستشو گذاشت رو گوشاش، متاسف و دست به سینه بهش نگاه کردم، صاف روی صندلیش نشست و گفت :

_اهم، بفرمایید اتاق آقای فدایی.

تقه ای به در زدم و وارد اتاق فدایی شدم، سلام کردم، جوابمو داد و دعوت کرد بشینم، روی صندلی نشستم و تا خواستم حرف بزنم فدایی مثله مدیر مدرسه ای که به زور دانش آموزشو بخشیده شروع به حرف زدن کرد:

_من فقط و فقط به خاطر آقای آریایی قبول کردم شما در این شرکت مشغول به کار شید، وگرنه از نظر من کار کسی که مهر مهندسی نداشته باشه به هیچ عنوان مورد قبول نیست وجدیت کارمو زیر سوال میبره… ازدیدگاه من مهندس این شرکت…

خلاصه فدایی حرف زد و حرف زد و من فقط بهش گوش کردم، وقتی صحبتاش قشنگ تموم شد، لبخندی زدم و گفتم :

_با تمام احترامی که براتون قائلم اما نظریات و دیدگاهتون اصلاً برام مهم نیست، تنها نقطه مشترک بین منو شما اینکه من هم

بخاطر احترامی که برای آقای امیر مسعود آریایی مرحوم و پسرشون قائلم اومدم اینجا.

عصبانی گفت :

_خانم شهامت.

بلند شدم و گفتم :

_فکر کردید کی هستید؟ مالک کل شرکت؟ خیر آقا یه نماینده بیشتر نیستی، نمیخوام باهاتون خیلی سر و کله بزنم لطفا اجازه بدید کار خودمو درست انجام بدم و تموم.

چیزی نگفت و خیره نگاهم کرد، از اون نگاهایی که تهش یه دارم برات جانانه موج میزد سرمو تکون خفیفی دادم و گفتم :

_با اجازه من رفتم اتاقم.

با آرامش درو باز کردم و از اتاق خارج شدم.

_ آخییش دلم خونک شد، یه چند وقتی بود جواب کسی رو اینطوری نداده بودم.

#پارت78

دست به سینه بهم نگاه کرد و گفت :

_اوهوم، از دیدنم خوشحال شدی نه؟

دروغ بود اگه میگفتم نه چون یکم، فقط یکم دلم براش تنگ شده بود و همین الان با دیدنش رفع شد، در همین حد!

نگاهی به کنارم انداختم و کوتاه بهش اشاره کردم و گفتم :

_دِ آخه سلام سلامتی میاره من میخوام سر به تن تو نباشه.

لبخند مسخره ای زد و گفت :

_نگو، دلت میاد ؟

_آره خیلی، ولی متاسفانه نبود تو فانتزی بیش نیست

روی صندلی نشست و پاشو روی پای دیگه اش انداخت، تیپش تغییر زیادی نکرده بود، هنوزم زننده و وقیح بود، موهای بلند شرابی و تاپ سفید و شلوارک جین یخی، فکر میکرد خیلی خوش تیپه ولی واقعیت اینکه نبود.

به ساعتم نگاه کردم و گفتم :

_من دیرم شده.

خودشو جمع و جور کرد و گفت :

_برو بابا، برام مهم نیست

لبخند مسخره ای زدم و گفتم :

_پس چرا صدام زدی؟

_چون… چون.

در همین حین صدای دایی اومد که گفت :

_دیانا…

خواستم جوابشو بدم که دیدم با چشمای درشت شده داره به مینو نگاه میکنه.

دایی میثم:

_یا خود خدا.

مینو بلند شد و با ژست خاصی گفت :

_دیانا این آقای جذاب کیه؟

دایی دستشو گذاشت رو چشماشو گفت:

_بسم الله..

و بعد فوت کرد و دوباره چشماشو باز کرد و بست و با صدایی بم مختص به خودش که ترس توش موج میزد گفت :

_دیانا تو هم دیدی؟ چرا هرچی بسم الله میکنم نمیره.

مینو لباشو جمع کردو با عصبانیت رفت تو خونه.

دایی دستشو از روی چشماش برداشت و گفت :

_خدایا شکرت رفت.

#پارت79

ادامه رمان از زبان سوم شخص :

در آسانسور باز شد مکثی کرد و سپس با قدم های محکم وارد سالن شد،کارمندان شرکت متعجب به او چشم دوختند و تک به تک ادای سلام و احوال پرسی کردند، پاسخ همه را با گفتن سلام کوتاه و تکان دادن سرش داد، به سمت اتاقش حرکت کرد و همزمان نگاهی به ساعتش انداخت، منشی متعجب از جایش برخاست وگفت:

_سلام آقای آریایی.

و بعد باتردیدی که در چهره اش مشهود بود ادامه داد :

_مگه شما امروز پرواز نداشتین؟

به سمت اتاق کارش حرکت کرد و گفت:

_منصرف شدم.

منشی دهان باز کرد تا چیزی بگوید که دیانا با کلی پرونده از اتاقش خارج شد و بی حواس گفت:

_هنوز یه روز نشده برگشتم کلی کار ریخته سرم،نمیدونم این فدایی چه پدرکشتگی بامن داره!؟

سکوت مشکوک منشی پر حرف شرکت را که دید با احتیاط کمی سرش را بالا برد و صورتش را جمع کرد در نگاه اول چشمش به منشی که با دهان باز به او خیره شده بود افتاد ، صورتش را جمع تر کرد و به سمت در چرخید، با دیدن چهره ی رادین بی اختیار دستانش را پشت سرش پنهان کرد و دستپاچه گفت:

_سلام.

پرونده ها و پوشه ها با صدای بلندی روی زمین افتاد و گرد و خاک خفیفی فضا را پر کرد، دیانا با لبخند پر استرس نگاهی به رادین که دستش روی دستگیره در اتاق ثابت مانده بود و با ابروهای بالا رفته به او نگاه میکرد انداخت و به مقنعه ی مشکی اش دستی کشید و گفت :

_خوب هستید؟

رادین لبخند کوچکی زد و سرش را کمی کج کرد و گفت :

_بد نیستم.)

پشت میزش نشست و شماره ی فدایی را گرفت بعد از انتظاری به فاصله ی دو یا سه بوق فدایی با صدای جدی گفت:

_بله؟

لپ تاپ را روشن کرد و گفت :

_دو ساعت داره از وقت کاریت میگذره.

صدای متعجب فدایی از پشت تلفن به وضوح قابل تشخیص بود، بدون اتلاف وقت گفت :

_جناب آریایی؟

لب تاب را بست و عصبانی گفت :

_چیز عجیبیه؟

_نه آخه قرار بود…

_خیر قراری نیست، نیم ساعت دیگه توی دفترم منتظرتونم.

تلفن را قطع کرد و پوزخندی به عکس پدرش که روی دیوار خودنمایی میکرد زد و گفت :

_شرکتو به چه امیدی سپردی دست این؟

آه کوتاه اما پر افسوسی کشید و به صفحه لپ تاپ خیره شد.

*******

دیانا :

با شور و شوق پرونده ها رو از روی زمین جمع کردم و بدون نگاه کردن به بقیه وارد اتاقم شدم، برام مهم نبود چیشده هیچی مهم نبود، رادین مهم بود، اینکه برگشته بودو نمیخواست بره مهم بود، من مهم بودم منی که برای اولین بار توی زندگیم تصمیم گرفته بودم جلوی یکی کوتاه بیام و همه چی رو بسپارم دست دلم مهم بودم، لبخندی از ته دل زدم و بعدش لگد محکمی

زیر پرونده ها پروندم و گفتم :

_اصلاً گور بابای این پرونده ها

و این شرکت گور بابای سارا و گذشته ی رادین، انسان جایز

الخطاست… البته خیلی غلط اضافی میکنه دیگه از این خطا بکنه، از این به بعد دیگه نمیذارم اتفاقای بد بیفته، نمیخوام مثله دخترای شکسته عشقی خورده باشم، خودم حقمو از این زندگی میگیرم، اگه شد که شد اگر هم نشد…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

_انرژی منفی رو از خودت دور کن دیانا، سریع پرونده هارو راست و ریست کن وبه بهونه ی اتمام کار برو پیشش.

ذوق زده خودکارو برداشتم و شروع به انجام کارم شدم، ده دقیقه،یک ربع، نیم ساعت،یک ساعت، یک ساعت و نیم گذشت و بالاخره کارم تموم شد، کش و قوسی به بدنم دادم و خودکارو روی میز ول کردم و خسته گفتم :

_ای خدا… خسته شدم.

یهو یه صدایی از ته دلم گفت :

_رادین منتظرته بعد تو نشستی؟

مثله فنر از جام پریدم و گفتم :

_دارم میام پیشت

جاده چه همواره

هوا چقدر بوی عطر تورو داره

با شادی و خوش خوشان از اتاق خارج شدم و با لبخند و استرس پشت در ایستادم و بعد کشیدن نفس عمیق در زدم

#پارت80

با شنیدن صدای جذاب و مردونه ی رادین که اجازه ورود داد چهره مو خیلی عادی گرفتم و وارد اتاق شدم، حالا درسته من دوست دارم به چشمش بیام ولی نباید خودمو جلوش دم دستی و تو کف مونده جلوه بدم، پرونده‌ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم :

_اینارو انجام دادم.

بدون اینکه سرشو از توی لپ تاپ بیاره بیرون گفت :

_خوبه،بررسی میکنم میتونی بری.

از طرز جواب دادنش دل سرد شدم و با لحن نا امیدی گفتم :

_من الان کاری برای انجام دادن ندارم .

عکس العملی به حرفم نشون نداد و به صفحه لپ تاپ خیره شده بود،از شیشه ی کمد پشت سرش صفحه ی چت فیسبوکو میدیدم، یعنی انقدر بی کار بود که داشت چت میکرد؟

ولی نه شایدم مسئله ی کاری باشه… امیدوارم کاری باشه.

لپ تاپو بست و بهم نگاه کرد و گفت :

_زیر نظر کی کارتو انجام میدی؟

نمیدونم چرا بد خورده بود تو ذوقم، واقعا من از رادین بی احساس توقع چی داشتم؟ خنده و روی خوش ؟

با صدای آروم گفتم :

_آرش.

با اخم بهم خیره شد و گفت :

_منظورت آقای تاجیکه؟

از اینکه بی اختیار اسم کوچک آرشو گفتم مثله چی پشیمون بودم، نکنه پیش خودش فکر کنه منو اون باهم رابطه ای داریم؟

سریع اصلاح کردم :

_ منظورم همونه.

سرشو تکون داد و گفت :

_تا وقتی که از سفر برگرده برو پیش آقای فدایی و زیر نظر ایشون کارتو انجام بده.

رادین شمشیرو از رو بسته بود ، باید بهش ثابت میکردم من دیگه دوست ندارم مقابلش باشم، بخاطر همین گفتم :

_این پرونده ها رو خودشون بهم دادن گفتن اعدادشو محاسبه کنم، من انجام دادم ولی کار من یه چیز دیگه است خودت… یعنی خودتون که میدونید، آقای تاجیک گفت میخواد با یک مهندس تاسیسات حرف بزنه تا…

_ رسیدگی میکنم، فعلاً کار دارم.

ناخنمو با حرص جویدم و گفتم :

_باشه.

_نکن.

بهش نگاه کردم و دیدم داره به ناخنم نگاه میکنه بی توجه به حرفی که زد پشت چشمی نازک کردم و با حالت عصبی گفتم :

_با اجازه.

لیاقت رفتار خوب منو نداری، نداری

#پارت81

خیلی سعی کردم درو محکم نبندم ولی فکر می کنم موفق نبودم، رادین میخواست حرص منو در بیاره، اینو از رفتار و عکس العملش به وضوح میتونستم ببینم، دستامو مشت کردم و زیر لب گفتم :

_کل کل دوست داری نه؟ خوبی به تو نیومده.

به سمت اتاقم رفتم و پشت میز نشستم و با تردیدگفتم :

_ البته رادین داغ داره باید درکش کنم، آره این رفتارشو میذارم پای ناراحتی که از مرگ پدرش داره.

انگاری دچار بیماری دو شخصیتی شده بودم، خودم حرف میزدم و دوباره خودم بر ضد نظریاتم جواب خودمو میدادم،ساعت کاری مزخرف تموم شد و بدون خداحافظی از شرکت زدم بیرون، جلوی در آسانسور ایستادم و منتظر موندم تا برسه یهو یاد یه چیزی افتادم و پله هارو ترجیح دادم، کنار خیابون ایستادم و غر غر کنان گفتم :

_خاک تو سرمن که با بیست و یک خورده سن هنوز مثله بچه دبستانی ها اجازه ی رانندگی ندارم، آخه بابائه با داریم؟ چرا نمیذاری گواهی نامه بگیرم، اگه قرار باشه با تصادف بمیرم میمیرم فرقی نمیکنه پشت فرمون باشم یا کنار راننده، تف به این زندگی.

سوار تاکسی شدم و سرمو تکیه دادم به شیشه به جز من دو نفر دیگه هم توی ماشین بودن، راننده کولرو روشن کرد و راه افتاد، پسر کناریم با چهره ای که گرمازدگی توش موج میزد گفت :

_حتماً باید دختر بیاد توی ماشین تا کولرو روشن کنی؟ مگه ما آدم نیستیم؟

راننده عصبانی گفت :

_همین الان از راه رسیدیا، دیر اومدی نه خواه زودم برات کولر روشن کنم میتونستی دهنتو ببندی صبر کنی کامل مسافر بزنم ، شاااید بخاطر همینه که شوهرت باهات بد .. ..اهم شاید بخاطر همینه کولرو نمیزنم .

_آقا.

_دهنتو ببند، دهنتو ببند.

پسره ساکت شد و گفت :

_شکر خوردم ول کن سر جدت.

اینکه هرجا میرم یه اتفاقی میفته به درک چرا مردم انقدر بی اعصابن؟ بخاطر گرمای هواست صد در صد.

از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم، حالا

بماند راننده بلافاصله کولر ماشینو خاموش کرد.

رفتم توی خونه و خواستم همونجا توی حیاط آبی به دست و صورتم بزنم که دایی کنارم ایستاد و با ترس گفت :

_به ارواح خاک نه نه ام خدابیامرز نزدیکم بشی میرم دیگه نمیام.

مینو با تعجب گفت:

_چته تو؟ مگه من چیکار کردم هانی ؟

دایی میثم لبشو گاز گرفت و بهم نگاه کرد و خطاب به مینو گفت :

_استغفراله، بابا ولمون کن.

صدای سیما خانم از پشت سرم اومد که گفت :

_چی شده؟

با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم :

_سلام.

اومد جلو و با خوشحالی گفت :

_وای سلام عشقم.

دستشو گرفت و لبخندی زد یهو دایی به سیما خانم اشاره کرد و گفت :

_یکم از خواهرت یاد بگیر.

سیما بلند زد زیر خنده و گفت :

_ممنون.

دایی با نیش باز گفت :

_شما ازدواج کردید؟

مینو با عصبانیت گفت:

_مادرمه.

دایی میثم با خنده گفت :

_ یک رگت به مادرت نرفته حتماً مثله بابای الدنگت شدی.

سیما به دایی چپ چپ نگاه کرد و گفت:

_وا.

دایی وارد خونه شد و گفت :

_والا.

مینو _کجا میری.

_اکهی.

جوابشو نداد و درو بست و رفت

***********************

شماره ی آرشو دوباره گرفتم و منتظر موندم جواب بده، اما گوشیش خاموش بود، بی حوصله سرمو گذاشتم روی میز و گفتم :

_یه روز کاریه دیگه و بدبختی جدید دیگه،آرش آخه کجا رفتی من اینجا بیکار چیکار کنم؟ هیچکس عینه خیالش نیست داره وقت میگذره، مگه خود رادین نمیگفت مردم سر زمان معین خونه میخوان؟اینجوری میشه سر موقع خونه هاشونو تحویل بدیم؟

توی فکر و خیال غرق بودم که تلفن روی میزم زنگ خورد، بر داشتم و گفتم:

_بله؟

صدای رادین از پشت خط اومد که گفت :

_بیا اتاقم.

مگه داره به نوکرش دستور میده؟ به استرسم غلبه کردم و گفتم :

_علیک سلام.

صدایی از پشت تلفن نیومد دوباره گفتم :

_الو؟

جوابی نشنیدم، متعجب به تلفن نگاه کردم و گفتم :

_ رو من قطع کرد؟

این کارش دیگه قابل تحمل نبود،بلند شدم و با قدم های بزرگ به سمت اتاقش رفتم در زدم و وارد شدم با اخم بهش نگاه کردم و داد زدم :

_یعنی چی؟ فکر کردی کی هستی؟ یه ذره اخلاق و شعورت به بابات نرفته، تلفونو رو من قطع میکنی؟ من از این کار متنفرم ته بی احترامیه فهمیدی؟فهمیدی؟

سرمو به طرفین تکون دادم و افکار ممنوعه رو از خودم دور کردم، در اتاق رادینو زدم و وارد شدم. با اخم گفتم :

_کاری داشتید؟

جوابمو نداد و مشغول نوشتن چیزی شد،دوتا چیز منو تا مرز جنون میکشوند،یکی اینکه وقتی میخوام جواب یه نفرو بدم تلفنو روم قطع کنه،، یکی هم اینکه با کسی حرف بزنم و جوابمو نده و الان رادین هردوی اینا رو باهم انجام داده بود و داشت منو دیوونه میکرد، صدامو صاف کردم و گفتم :

_آقای آریایی میشونوی؟با شما بودم.

بازم جوابمو نداد حتی تعارف نکرد بشینم، برگشتم و دستمو گذاشتم روی در که برم بیرون به حرف اومد و با عصبانیت گفت :

_من اجازه دادم بری؟

بهش نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که داد زد :

_جواب منو بده اجازه دادم؟

ترسیده حرف توی دهنم ماسید و بهش نگاه کردم، به چشمای قرمزش خیره شدم و دلم لرزید، معنیه

#پارت82

این رفتارشو درک نمیکردم معنیه این نگاهشو نمیفهمیدم، دیگه مثله سابق توی چشماش اون آرامشو نمیدیدم این همه عصبانیت برای چی بود؟ دادی که سرم کشید هم شوکه ام کردو هم قلبمو بدرد اورد، رادین باهمون گارد عصبی بهم زل زده بود بی اختیار چشمام پر شد و اشکام شروع به ریختن کرد، دستمو بالا اوردم و سریع پاکشون کردم اما همه چیز دست به دست همدیگه داده بود تا غرور منو جریحه دار کنه، این حق من نبود، بعد چند روز انتظار این فریاد بی رحمانه حق من نبود، رادین عصبی بلند شد و جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و گفت :

_بسه، گریه نکن.

دریغ از نیم نگاهی بهش و بدون اینکه تغییری توی احوالم ایجاد کنم عصبی با دستم اشکامو کنار زدم و گفتم :

_چیکارم داشتی؟

بهم نگاه کرد و جعبه رو انداخت روی زمین و به سمت میزش رفت و به کوه پرونده ای که روی میزش بود اشاره کرد و گفت :

_ مشخصات این زمین ها رو برام لیست کن.

بدون اینکه بهش نگاه کنم به سمت پرونده‌ها رفتم و خواستم برشون دارم که بلند شد و گفت :

_همینجا کارتو انجام بده پرونده ها رو به هیچ عنوان بیرون این اتاق نبر.

جوابشو ندادم و با نفرت مشغول انجام کارم شدم.

پاشو که از در گذاشت بیرون سرمو گداشتم روی میز و نفس عمیقی کشیدم، ضربان قلبم تند تند میزد،همش از خودم میپرسیدم، تو که میتونستی جوابمو بدی چرا ندادی چرا مثله بچه ها گریه کردی؟ چرا…

از خودم بدم اومده بود رادین ارزش گریه های منو نداره،پسره ی بی احساس سادیسمی احمق، انقدر به خودم و خودش فوش و بد و بیراه گفتم که نفهمیدم چطور در همون حالت خوابم گرفت، کلاً سیستمم یه جوریه که وقتی خیلی ناراحتم و حس سر خوردگی میکنم دوست دارم برم یه جای ساکت و بخوابم، شاید خنده دار به نظر برسه ولی واقعیه.

با شنیدن صدای گوشیم به سرعت چشمامو باز کردم و با دلهره به دور و بر نگاه گنگی کردم، موقعیت و زمان که دستم اومد به پرونده های زیر دستم که روی میز پخش و پلا شده بود خیره شدم و نا خودآگاه

همه اتفاقاتی که چند ساعت پیش برام افتاده بود تداعی شد، دوباره ضربان قلبم رفت بالا، با کلافگی زیر لب گفتم :

_چی میشد همه ی این اتفاقا خواب بود ؟

به گوشیم که پشت سر هم زنگ میخورد نگاه کردم و با فکر اینکه شاید آرش باشه بر داشتم

و به صفحه اش نگاه کردم، با دیدن شماره ی سارا خواستم جواب ندم اما پشیمون شدم و پیش خودم گفتم :

_شاید کار واجب داشته باشه.

تا تماسو وصل کردم صدای جیغ و گریه های پی در پی سارا گوشمو کرد کرد، با چشمای درشت شده از تعجب گفتم :

_سارا؟ آروم باش، چیشده؟

سارا جیغ میکشید و با گریه تکرار میکرد :

_دوباره برگشته …، دست از سرم بر نمیداره… دوباره اومده … دیانا من از ریختن آبروم میترسم، من ازش میترسم… من از همه چی میترسم.توروخدا.

دستام یخ کرده بود و نمیدونستم چی باید بگم، با صدای لرزون گفتم :

_کی اومد؟

سارا با هق، هق گفت:

_رادین… اومده بود اینجا من خونه تنها بودم… من، من…

سرمو چرخوندم و به در اتاق خیره شدم و دیگه چیزی نگفتم.

#پارت83

گوشی از دستم افتاد روی زمین و چشمام سیاهی رفت، مات و مبهوت به اطراف اتاق نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم :

_چرا اینکارو کردی؟

به سمت در رفتم و دستمو گذاشتم روی دستگیره و خواستم برم بیرون که همون لحظه در باز شد و قامت رادین توی چهار چوب در ظاهر شد، بهم نگاه کرد و خواست بی تفاوت از کنارم رد بشه که جلوشو گرفتم و گفتم :

_چرا اینکارو کردی؟

لبخند مزخرفی زد و گفت :

_چه کاری؟

حالت تهوع بدی گریبان گیرم شده بود آب دهنمو قورت دادم و با سختی گفتم:

_چرا دوباره رفتی سراغ سارا؟

دستم از شدت استرس و تنش روانی میلرزید و یخ کرده بود، رادین کنارم زد و وارد اتاقش شد و گفت :

_پرونده ها رو…

از ته دل داد زدم :

_چرا لعنتی؟

سکوت کوتاهی بینمون حاکم شد، رادین ولی همونطور با چهره ای که انگار جرمی مرتکب نشده بهم نگاه کرد و گفت :

_پس پرونده ها رو کامل نکردی؟

از این کارش بیشتر عصبانی شدم و گفتم :

_رادین جواب منو بده.

بلند زد زیر خنده و گفت :

_رادین؟ نکنه عادته مافوقاتو به اسم کوچیک صدا کنی؟ اون دفعه هم…

اختیار اعصابم از کفم رفت و عصبی چندتا از پرونده ها رو برداشتم به سمتش پرت کردم، خنده از روی صورتش رفت و با آرامش گفت :

_برو بیرون بعد اینکه اعصابت اومد سر جاش بیا و ادامه کارتو انجام بده.

حرف زدن باهاش به جایی نمیرسید، به سمت در چرخیدم و گفتم :

_تو یه شیطانی، یه شیطان تو قالب آدم.

و از اتاق خارج شدم، تا پامو گذاشتم بیرون متوجه ی منشی و کارمندا شدم که کنجکاو و کمی ترسیده به در خیره شدن و توی سالن ایستادن بی توجه به همشون به سمت سرویس بهداشتی رفتم و شیر آبو باز کردم و پی در پی روی صورتم آب ریختم، انقدر به صورتم آب زدم که خسته شدم ونفسام به شمارش افتاد، دستمو دو طرف شیر آب گذاشتم و سرمو انداختم پایین قطرات آب از روی صورتم چیکه چیکه میریخت دستمو گذاشتم روی دهنم و از ته دل زار زدم و گریه کردم، چطور میتونست انقدر بد باشه؟ انقدر بی رحم باشه، انقدر پست و حقیر باشه، از سرویسا بیرون رفتم و یک راست به سمت اتاقم حرکت کردم،پشت میز نشستم و با خودکاری مشغول طراحی روی تکه کاغذی شدم، وقتی به خودم که اومدم نقاشیه چهره ی رادین توی دستم بود، مچاله اش کردم و چپوندمش توی جیبم و سریع کیف و وسایلمو برداشتم، دیگه تحمل موندن نداشتم،پیش خودم گفتم:

هرچی میخواد پیش بیاد، بیاد من توی این ماجرای ناجوانمرانه قلبمو باختم ولی دیگه نمیذارم بیشتر از این حقارت بکشم، رادین برای من تموم شده است.

اتاقو ترک کردم و از شرکت زدم بیرون، هرچی منشی صدام زد جوابشو ندادم و پله ها رو یکی یکی طی کردم، گریه کنان دستمو گذاشتم روی قلبم و پیاده مسیر خونه رو در پیش گرفتم ، انقدر رفتم که به خونه رسیدم، از قضا سینا هم با قیافه ی درهم به ماشینش تکیه زده بود و به نقطه ی نامعلومی خیره بود، دقیقاً مثله اولین روزی که دیدمش، تا چشمش به من افتاد تکیه شو از ماشین برداشت و نزدیکم اومد و گفت :

_دیانا چی شده؟

لبخند بی جونی زدم و گفتم :

_هیچی، از کلاس میام، یکم خسته ام.

دروغ خیلی تابلویی گفتم سینا به چشمام نگاه کرد و گفت :

_معلومه استادت خیلی سخت گیره.

_آره، امتحان داشتیم.

_خیلی سخت بود؟

نتونستم جلوی گریه مو بگیرم و آهسته

گفتم :

_آره ، ولی عوضش درسو خوب فهمیدم .

نگاه اونم مثله من دنیا، دنیا حرف نگفته و غم داشت سرشو تکون داد و گفت :

_چه درسی؟ بگو شاید به درد منم خورد.

بغضم شکست و با هق هق گفتم :

_ امروز درس گرفتم یه آدم عوضی تا ابد الدهر همون عوضی میمونه، فهمیدم

همه ی آدما رو نمیشه بخشید… گاهی باید گلوی احساستو با دست منطقت محکم بگیری و فشار بدی و فشار بدی، انقدر فشار بدی که جون دادنو دست و پا زدنشو با چشمای خودت ببینی تا مجبور نشی بخاطرش له شدن خودتو تماشا کنی ،امروز درس گرفتم …

گریه امون نداد تا ادامه حرفمو بزنم، انگشتامو گذاشتم روی چشمام تا مانع ریختن اشکام بشه، ولی شدنی نبود، سیل قطرات اشکام صورتمو خیس خیس کرده بود و بند نمیومد.

سینا چیزی نمیگفت و ساکت کنارم ایستاده بود، هنوزم توی فکر بود،دوباره به چشمام دست کشیدم و گفتم:

_ناراحتت کردم.

_بودم.

خواستم برم خونه که گفت :

_میخوای با این سرو شکل بری خونه؟

راست میگفت چشمام خیلی قرمز شده بود و بهم ریخته بودم

#پارت85

وقتی وسط ساعت کاری شرکتو ول کردم و اومدم خونه مامان به رفتارم شک کرده بود ولی به روم نیورد و منم دیگه براش توضیح ندادم

مامان کنارم نشست و گفت :

_دیانا مامان، چیزی شده؟

سرمو به معنی نه تکون دادم، دستشو گذاشت رو پاهامو گفت :

_از وقتی که اومدی زل زدی به دیوار حرفم نمیزنی،تو شرکت اتفاقی افتاده؟

لبخند کم جونی زدم و بهش نگاه کردم و گفتم :

_مامان چیزیم نیست، فقط یکم خسته ام، دایی کجاست؟

_ نمیدونم کجا رفت سر صبحی.

آهانی گفتم و به تلویزیون نگاه کردم، زن عمو و عمو و ارژنگ رفته بودن خونه ی جدید برای اسباب کشی، بابا هم که انگاری آقای تاجیک اومده بود و داشت خرده فرمایشات اونو عملی میکرد،همونطور که به تلویزیون نگاه می کردم خطاب به مامان گفتم :

_آقای تاجیک و زنش آشتی کردن؟

مامان شونه ای بالا انداخت و گفت:

_نمیدونم والا، سر از کار این دوتا زن و مرد درنمیارم، از وقتی برگشتن آقای تاجیک شبا نمیاد خونه رفتارشونم باهم مثله غریبه هاست.

دستمو گذاشتم زیر چونه ام و گفتم :

_شاید کم کم دارن باهم خوب میشن.

_شاید.

دقیقه ها و ساعت ها گذشت و من هنوزم روی مبل نشسته بودم و به دیوار نگاه میکردم، نه ناهاری نه عصرانه ای نه شامی… بلند شدم و با پاهای سست درحالی که چشمام سیاهی میرفت به سمت دستشویی رفتم و شیر آبو باز کردم به صورتم آب زدم و تا پامو گذاشتم بیرون افتادم روی زمین و همه جا پر سیاهی شد.

تو عالم هپروت یه لحظه به این فکر کردم الان مامان منو توی این حال ببینه از ترس سکته میکنه، یهو یه جون تازه گرفتم دستمو گذاشتم روی زمین تا بلند شم که مامان اومد و با ترس گفت:

_چی شده صدای چی بود؟

با خنده از روی زمین بلند شدم و گفتم :

_هیچی پام گیر کرد خوردم زمین.

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :

_چیزیت نشده که؟

دوباره لبخندی زدم و دستمو زدم به کمرم و گفتم:

-نه.

و شَپَلق پخش زمین شدم.

مامان دستمو گرفت و گفت :

_یا خدا، چیشدی؟

دوباره بلند شدم و با لحن مطمئنی گفتم:

_نه، نه من خوبم.

به کمک مامان بلند شدم و دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم :

_بابا چیزیم نیست.

دستمو گرفتم به دیوار و یک قدم برداشتم که دوباره افتادم روی زمین،

دوباره بلند شدم و دوتا شستمو نشون دادم و گفتم :

_حرکتو داشتی؟

دستمو گذاشتم روی دستگیره در اتاق و گفتم :

_من یکم استراحت کنم.

مامان با چهره ی عجیبی بهم نگاه کرد و منم خودمو بی درنگ انداختم تو اتاق، یه لیوان آب خوردم و بعد خوابیدم.

فاطیما با دست زد پس سرم وگفت :

_بخاطر این روانی دوستی مونو بهم زدی؟

نگاهی به رادین که مثله گرگ به جون سارا افتاده بود انداختم و گفتم :

_دیگه دوستش ندارم، ببین چیکار میکنه؟

یهو چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم، همه جا تاریک بود، چقدر خوابیده بودم من؟

مثله چی گرسنه بودم آروم در اتاقو باز کردم و رفتم توی حال و کورمال، کورمال به طرف آشپزخونه رفتم که نور کمرنگی توی حال توجهمو جلب کرد،به سمتش رفتم و دیدم دایی میثم هر چند دقیقه یکبار به گوشیش نگاه میکنه و از خنده ریسه میره بعد دوباره به مکالمه اش ادامه میده، آهسته گفتم :

_دایی.

یهو برگشت و با ترس گفت :

_ها.

_منم، دیانا ، چیکار میکنی نصفه شبی.

دوباره زد زیر خنده و گفت :

_هیچی ، هیچی.

با اخم کنارش نشستم و گفتم :

_بگو دیگه.

گوشیشو گذاشت روی بلندگو که یه صدای دخترونه از پشت تلفن با لحن شاعرانه ای گفت :

_دلموو بردی، دلمووو بردی غممو نخوردی، اون دل نازک منو مثله ته دیگ ماکارونی، تو خوردی؟ تو خوردی؟

اما چیشد که یهویی دل به دلت داد دلکم، ای دلک وروجکم…

دایی میثم گوشی رو داد بهم و غش کرد از خنده، دختره با بغض گفت :

_میثم عزیزم من بغض دارم نمیتونم حرف بزنم، بای.

با خنده به دایی نگاه کردم و گفتم :

_او، خبریه؟

با خنده چشماشو باز و بسته کرد و گفت :

_میخوام یه کار دست و پا کنم و نومزد شیم.

با لبخند شل و ولی گفتم :

_پس فریبا چی؟

اخمی کرد و گفت :

-نشد که بشه، دایی از به تو نصیحت، خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد، خواهان کسی باشد که… که؟اَکهی یادم رف

ت.

_خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.

_آها، ایول اینه.

بلند شدم و گفتم :

_ یادت میمونه، شب بخیر.

اشتهام کور شد و دوباره برگشتم به اتاقم و خوابیدم.

******************

مادر سارا با گریه بغلم کرد وگفت :

_تورو خدا اگه میدونی چی شده به منم بگو؟ سارا دیوونه شده.

سارا با دندونای کلید شد و عصبی با چشمای قرمز به مامانش نگاه کرد و یهو از روی تخت بلند شد و به سمت مجسمه های دکوری روی میز حجوم برد و شروع به شکستنشون کرد و داد زد، دستامو گذاشتم روی گوشم و به حرکات دیوانه وارش نگاه کردم، مامانش ترسیده به سمتش رفت و دستاشو گرفت، سارا هولش داد و به سمت حال و پذیرایی رفت و شروع به پرت کردن و شکستن وسایل کرد ، مادرش به سمتش رفت تا بگیرتش که تلفونو از روی میز برداشت و به طرفش پرت کرد، کل قاب عکسا و هرچی

#پارت86

شکستنی توی خونه بود خورد و خاک شیر کرد، نه من جرعت بلند شدن و مهار کردنشو داشتم نه مادرش میتونست کنترلش کن، کمی بهش نزدیک شدم و به دستای خونیش نگاه کردم و گفتم :

_سارا، آروم باش من همه چیو درست میکنم.

لیوان شیشه ای به سمتم پرت کرد که سریع جا خالی دادم و خورد تو دیوار با گریه فریاد زد :

_غرور از دست رفته ی منو چجوری میخوای برگردونی؟

حرفی برای گفتن نداشتم، بهش نگاه کردم و گفتم :

_با دیوونه بازی چیزی درست نمیشه.

تکه شیشه ای از روی زمین برداشت و گرفت نزدیک شاه رگش و گفت :

_با خودکشی چی؟

مامان سارا با ترس شروع به خودزنی کرد و با صدای خش گرفته داد زد:

_سارا نکن، سارا توروخدا نکن.

آب دهنمو قورت دادم و سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم :

_نه،تو اینکارو نمیکنی.

چشماشو بستو تا شیشه رو گذاشت روی گردنش از قفلتش استفاده کردم و دویدم سمتش و دستشو محکم گرفتم، به سختی مقاومت کرد و شیشه رو نزدیک گلوش برد، رسماً دیوونه شده بود، داشتم واقعا پی میبردم زور یک آدم عصبانی از یک فرد عادی خیلی بیشتره ، مامان سارا اومد کمکم و با هم گرفتیمش، همون لحظه بابای سارا با چهره ی متعجب از در خونه وارد شد و به سمتمون دوید و نشست کنار سارا، سارا با دیدن پدرش لبخندی زد و افتاد روی زمین و شروع به لرزیدن و تشنج کرد، با چشمای پر شده عقب نشینی کردم و دستمو پر استرس گاز گرفتم و به مامان بابای سارا نگاه کردم که ترسیده دور خودشون میچرخیدن،

این صحنه ها رو هیچ وقت فراموش نمیکنم هیچ وقت

#پارت87

ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و به سمت حموم رفتم، بعد گرفتن یه دوش درست و حسابی، فرقمو از وسط باز گذاشتم و آرایش ملایمی کردم و مانتوی آستین کوتای تابستانه صورتی کمرنگی به همراه یه شلوار سفید و شال سفید پوشیدم و رفتم بیرون، مامان و بابا خواب بودن دایی هم همینطور، یه ساندویچ کره مربای کوچولو درست کردم و درحالی که از خونه خارج میشدم خوردمش، هنوز خیلی وقت بود برای رسیدن به شرکت تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم و پیاده روی کنم تا برسم، صندلای سفید پاشنه بلندی که پوشیده بودم قدمو از اون چیزی که بود بلندتر نشون میداد و همین باعث اعتماد به نفسم میشد کیفمو روی شونه جابه جا کردم و سرمو بالا گرفتم و با لبخند راه افتادم، انقدر از پیاده روی لذت بردم که اصلاً نفهمیدم کی رسیدم، وارد شرکت شدم و با جدیت جواب سلام منشی رو دادم همون موقع رادین از اتاقش اومد بیرون، سرمو بالا گرفتم و با غرور نگاهش کردم و گفتم :

_سلام

با دیدنم کمی جا خورد، نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت :

_علیک سلام، بفرمایید اتاقم کارتون دارم.

با آرامش گفتم :

_هنوز الان رسیدم میام خدمتتون.

منشی لبشو به دندون گرفت و به من که بی تفاوت رفتم توی اتاقم نگاه کرد، با آرامش پشت میزم نشستم و رژمو از توی کیفم در اوردم و تجدیدش کردم و با همون آرامش بلند شدم و توی اتاقم چرخی زدم تا اینکه تلفن روی میزم زنگ خورد، بر داشتم و گفتم :

_بله؟

منشی دستپاچه گفت:

_آقای آریایی گفتن همین الان برید اتاقشون.

_باشه.

تلفونو قطع کردم و پشت در اتاقش ایستادم، لبخند ملیحی روی صورتم اوردم و با زدن تقه ای به در وارد اتاق شدم، با همون لبخند گفتم :

_روز بخیر

رادین عصبانی غرید :

_کجایی خانم؟ یک ساعت پیش من نگفتم بیا اتاقم؟

سرمو کج کردم و گفتم :

_یادم رفت.

انگار جوابی برای گفتن نداشت با دست به پرونده ها اشاره کرد و گفت :

_پرونده ها رو کامل کن و اینم بدون

بخاطر دیروز و ترک کردن شرکت توی ساعت کاری ازت توضیح میخوام.

بلافاصله بعد اینکه صحبتش تموم شد گفتم :

_انجام نمیدم.

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :

_بله؟

دست به سینه شونه ای بالا انداختم و به پرونده ها اشاره کردم و گفتم :

_این کارا وظیفه ی من نیست آقای نسبتاً محترم، مهندس تاسیسات بیارید قراره راجب یه چیزایی باهاش مشورت کنم.

پوزخندی زد و عصبانی گفت :

_هرکاری که گفتم انجام بده خانم، وگرنه قراردادتو فسخ میکنم و بعدم اخراج.

_اِ؟ چه خوب منکه از خدامه برم، غرامتم پیش کش نخواستیم همش مفت چنگ شما.

صورتشو جمع کرد و گفت :

_مثله اینکه متوجه نیستی؟ یا فکر میکنی باهات شوخی دارم.

باید دست پیشو میگرفتم که پس نیفتم بخاطر همین با لبخند گفتم :

_حرف دهنتونو بفهمید لطفاً، من توی اتاقم منتظر مهندس تاسیسات میمونم، اگه اومد که هیچی نیومد به جهنم کارتون دیر راه میفته.

خواستم به سمت خروجی حرکت کنم که برگشتم و دوباره به پرونده ها اشاره کردم و گفتم :

_آها برای این کارای دم دستی هم زحمت بکش یه کارمند دیگه استخدام کن.

با تمسخر لبخندی به چهره ی مات و مبهوتش زدم و بعد با اخم از در خارج شدم.

#پارت88

هرچی توی اتاقم منتظر موندم خبری نشد، شونه ای بالا انداختم و با خیالت راحت روی صندلیم لم دادم و مشغول بازی با گوشیم شدم، بعدش توی اتاق راه رفتم، یکم مجله خوندم، از پنجره بیرونو تماشا کردم خلاصه هرکاری که وقت بگذرونه انجام دادم ولی همه ی اینا یک ساعت بیشتر طول نکشید و دوباره بیکار شدم، واقعا بلاتکلیفی و بیکاری بدترین شکل شکنجه برای یک آدمه، توی حال و هوای خودم بودم که شماره ی ناشناسی بهم زنگ زد، تماسو وصل کردم و گفتم :

_بله؟

صوت گرفته ای گفت :

_سلام دیانا جان خوبی؟

از روی صداش شناختمش و گفتم :

_ممنون به خوبیتون، سارا چطوره؟

با بغض گفت :

_بد.

چیزی نگفتم و به ادامه حرفش گوش کردم :

_دیانا تو میدونی چه اتفاقی برای این سارا افتاده نه؟

_نه.

این نه صفت و سختو برای نجات رادین نگفتم این نه بخاطر سارا بود، چون اون ازم خواسته بود این ماجرا رو به کسی نگم.

مادر سارا با صدای لرزون گفت :

_چرا نمیگی چیشده؟ چرا انقدر پنهون کاری میکنید شما دوتا؟ مگه من مادرش نیستم ؟

_من چیزی نمیدونم، مطمئن باشید اگر هم چیز مهمی بود سارا بهتون میگفت.

_باشه دیانا خانم، باشه، نگو… ولی بدون اگه این دختر بلایی سر خودش بیاره این تویی که مقصره.

با این حرفش یه چیزی هُری توی دلم ریخت!

_چرا من؟

_چون اگه بفهمیم مشکل چیه میتونیم کمکش کنیم، ولی تو با سکوتت داری مانع نجات سارا میشی.

همون موقع در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.نگاهی بهش کردم و گفتم :

_اینجوری نمیشه ،کدوم بیمارستان بستریه؟

بعد گرفتن آدرس تلفونو قطع کردم و گفتم :

_بله؟ یه در بزنی بد نیستا.

منشی با چهره ی حق به جانب گفت :

_ در زدم.

_خوب، بگو.

_آقای آریایی گفتن امروز شرکت تعطیله همه میتونن برن،نگاه سوالی به اطراف انداختم و آهانی گفتم و بلند شدم، منشی رفت بیرون و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون که رادین از اتاق در اومد و با عصبانیت گفت :

_خانما آقایون، چیز غیر قابل درکیه؟ امروز تعطیل، جمع کنید برید.

و بعد پوزخندی زد و گفت :

_غصه نخورید حقوق امروز ازتون کم نمیشه.

بدون نشون دادن هیچ عکس العملی چرخیدم تا برم که گفت :

_شما نه.

اخم کردم و متعجب برگشتم و گفتم :

_چی؟!

با حرص گفت :

_همین که گفتم، همه میتونن برن جز شما.

اینبار من مات ومبهوت موندم و اون بدون توجه به من وارد اتاقش شد!

یکی از کارمندا با دلخوری گفت :

_پسر آقای آریایی بعد فوت پدرش خیلی عصبی و بی حوصله شده.

با تعجب گفتم :

_چرا نذاشت من برم؟

یکی از کارمندا با دلداری گفتن :

_شاید چند دقیقه بیشتر باهات کار نداره!

هرکی یه نظریه ای داد و بعد با لبخند با همدیگه خداحافظی کردن و رفتن، با شک به سمت در رفتم و در زدم :

_بفرمایید.

وارد که شدم بازم مثله همیشه رادین مشغول نوشتن چیزی بود، با این که از مرگ پدرش چند روز بود میگذشت ولی رادین هنچنان لباس سیاهشو حفظ کرده بودند و با حسرت خاصی به عکس پدرش نگاه میکرد، اینو تو هر لحظه ای که وارد اتاقش شدم میتونستم درک کنم.

با دیدنم خودکارو توی دستش چرخوند وبا اخم بهم نگاه کرد و گفت :

_بله؟

حالا که با چشم منطقم نگاه میکردم رادین با این اخلاق بد و مزخرفش اصلا اون آدمی که من ازش تو ذهنم ساختم نبود ، آدمی که حتی توی عصبانیتم نگاه ریلکسشو رها نمیکنه و با همون آرامش جواب محترمانه و در عین حال کوبنده ای بهت میده، رادینی که من توی ذهنم ساخته بودم یه مرد جنتلمن بود که هیچ وقت به دخترا نگاه نمیکرد چه برسه به…

_الو؟

از فکر در اومدم و گفتم :

_چرا نذاشتی من برم؟

خندید و گفت :

_همینطوری، عشقی.

با چشمای متعجب بهش نگاه کردم و با دهن کجی گفتم :

_عشقی؟

دستاشو گذاشت روی میزو و خیلی جدی گفت :

_آره.

نمیدونستم جواب این وقاحتو چی بدم؟

فقط سکوت کردم و با تکون دادن سرم از اتاق خارج شدم و با عصبانیتی که نمیخواستم رادین ببینه و فکر کنه ضعیفم وارد اتاقم شدم و لگدی به صندلی زدم

#پارت89

نشستم روی میزو منتظر موندم ساعت کاری تموم بشه ، بعد یه عالمه انتظار بالاخره تموم شد و بی حوصله کیفمو از روی میزم برداشتم و رفتم بیرون اتاق نگاه عصبانی به در اتاق رادین انداختم و از شرکت بیرون رفتم، برای تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم ، مادر سارا دوباره باهام تماسو گرفت که جوابشو ندادم، از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم که متوجه شدم پدر سارا در خونه ایستاده و داره در میزنه! به سمتش رفتم و گفتم :

_سلام.

نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت :

_سلام، میتونی چند لحظه بیای بریم پیش سارا؟

متعجب از این پیشنهادش سرمو کج کردم و گفتم :

_بله.

سوار ماشینش شدم و پدر سارا حرکت کرد، توی مسیر حرفی بینمون رد و بدل نشد، جلوی بیمارستان نگه داشت و گفت:

_رسیدیم.

چیزی نگفتم و پیاده شدم، یکمی از مسیرو که رفتیم پدر سارا دستشو گذاشت روی چشماشو گفت :

_مهناز توی بیمارستان منتظرته، من نمیتونم…

حال خراب پدرشو که دیدم سرمو تکون دادم و گفتم :

_باشه.

وارد بیمارستان که شدم مادر سارا به سمتم اومد و بغلم کرد با التماس دستمو کشید و گفت :

_بیا ببینش، دخترم حالش بده، روی تخت بیمارستان افتاده بیا نگاه کن.

به طرف اتاق بیمار رفتیم و سارا رو روی تخت دیدم، خوابیده بود ولی خیلی آروم نفس میکشید، با خودم گفتم :

_نکنه مرده؟

مامان سارا درحالی که گریه میکرد صورتشو جمع کرد و گفت :

_من میدونم چه بلایی سر سارا اومده.

متعجب بهش نگاه کردم و بازم چیزی نگفتم، دستمو گرفت و گفت :

_فقط بگو کی اینکارو با دخترم کرده؟

نگاهی به چهره ی سارا و بعدش مادرش انداختم، مادر سارا با گریه شدید تری گفت :

_کمر پدرش داره میشکنه لامروت بگو.

سکوتمو شکستم و گفتم :

_اسمش رادینه… رادین آریایی

#پارت90

تا این حرفو زدم یه پلیس آقا و مامور خانم به همراه پدر سارا از اونطرف بیمارستان به سمتم اومد و گفت :

_خانم دیانا شهامت؟

پدر سارا با چهره ی درهم و نگاه به خون نشسته گفت :

_بله خودشه جناب سروان.

مادر سارا سرشو انداخت پایین وگفت :

_چاره ی دیگه ای نداشتیم.

انگار روزه ی سکوت گرفته بودم، چیزی نگفتم و به مامور نگاه کردم، لحظه ی آخر برگشتم و به مادر سارا گفتم :

_به پدر و مادرم خبر ندید، لازم باشه خودم میگم.

برگشتم و باهمراهی اونا از بیمارستان خارج شدم

به اداره ی آگاهی رفتیم، و بعد چند دقیقه الاف بودن نوبتم شد و رفتم توی اتاق.

هرچی میدونستم و نمیدونستم از رادین آریایی، شرکت، دانشگاه همه چی بهشون گفتم.

_برای این ادعات مدرک داری؟

سرمو بالا اوردم و با خنده گفتم:

_شما منو به زور اوردید اینجا اونوقت من ادعا کردم؟

کلافه گفت :

_جواب منو بده خانم.

چشمامو بستم و گفتم :

_عکسش تو گوشیم هست سارا برام فرستاد.

عکسو نشونش دادم بهش نگاه کرد و رو به کناریش گفت :

_بررسی کنید فتوشاپ نباشه.

_چرا منو اوردید اینجا؟ به چه جرمی

_صبر داشته باش، اگه بی گناه باشی ثابت میشه.

با چشمای درشت شده گفتم :

_منکه همه چیزو گفتم.

بدون اینکه جوابی به حرفم بده گفت :

_آدرس دقیق محل زندگشو بنویس.

آدرس خونه و شرکتو نوشتم و بهش دادم، برگه رو لای پرونده گذاشت و گفت :

_تا پایان پرونده نباید از شهر خارج شی چون شاکی خصوصی داری، بعد بررسی این عکس و آدرس و صحت حرفایی که زدی

دوباره برای کامل کردن اطلاعات بهت خبر میدیم.

با سر حرفشو تایید کردم و از آگاهی خارج شدم.

#پارت91

سری تکون دادم و با اخم گفتم:

_اجازه هست من برم؟

_بفرمایید.

از اتاق خارج شدم و رفتم بیرون سوار تاکسی شدم و بعد چند دقیقه رسیدم خونه، به در حیاط نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

_خداروشکر نگهم نداشتن وگرنه مامان دق میکرد.

قدم اولو برداشتم تا برم داخل خونه که یهو فاطیما مثله جن پرید جلوم، حیرت زده بهش نگاه کردم و گفتم :

_تو اینجا چیکار میکنی؟

با اخم گفت :

_گفتم به توئه نامرد باشه دوستیمون تمومه، باید خودم بیام آشتی.

بدون هیچ ری اکشنی ایستاده بودم و نگاهش میکردم.

جلو اومد و با حرص گفت :

_من برای آشتی پا پیش گذاشتم، نکنه میخوای بغلتم بکنم؟

یهو زدم زیر خنده و محکم بغلش کردم و گفتم :

_تو که میدونی بعد هر دعوایی آخرش خودت باید بیای آشتی، چرا قهر میکنی؟

نیشکونی از بازوم گرفت و گفت:

_چون گاهی وقتا تحمل قیافه ی نکبتتو ندارم.

با یادآوری اتفاقاتی که توی این سه چهار روز برام افتاد محکمتر بغلش کردم و گفتم :

_دیگه حتی اگه تحمل کردنمم برات سخت شد باهام قهر نکن. _نمیگفتی هم خودم میدونستم، تازه دیروز خواستم بیام برام کار پیش اومد.

همونطورکه بغلش کرده بودم سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم :

_فاطیما من دوستی جز تو ندارم بگو همیشه هستی.

_هستم دوست جونیم هستم.

_بگو منو تنها نمیذاری.

_باشه، ول کن تو خیابان زشته دارن نگاهمون میکنن.

_بگو که قهر نیستی.

بگو که دلت ازم

صاف شده.

بگو.. بگو.. بگو

خودشو به زور ازم جدا کرد و گفت :

_اَه ولم کن دیگه چشام لوچ شد.

با اخم عقب رفتم و گفتم :

_زهر مار، تو نمیدونی من چه فشاری توی این چند وقته متحمل شدم.

_از دوری من؟

به سمت خونه رفتم و گفتم :

_نه داداچ،بیا تو

اومد توی حیاط و باهم رفتیم داخل، با لبخند سلامی به بابا و مامان کردم و گفتم :

_فاطی بیا.

فاطیما با متانت به مامان و بابا سلام داد و اوناهم جوابشو دادن به سمت اتاقم راهنماییش کردم و روی تختم نشستم، مقنعه مو از سرم در اوردم، از پنجره ی اتاقم ساختمان خونه ی آقای تاجیکو نگاه کرد و گفت :

_خونه شون معرکه است.

لبامو به سمت پایین جمع کردم و گفتم :

_خونه شما هم همش یه هوا از این کوچک تره ها، بچه پولدار.

با خنده گفت :

_مرض.

نشست کنارم و گفت :

_اتاقت چقدر تغییر کرده.

بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم، با خنده گفت :

_چیه؟

لبخند ناراحت و کمرنگی زدم و گفتم :

_فکر میکنی مثله اون روز جواب سر بالا میدم که از اتفاقات اخیر سوال نمیپرسی؟

نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت :

_خیلی… ولش کن.

مثله خودش گفتم :

_نه بگو ناراحت نمیشم.

_خیلی دلمو شکستی، همش با خودم میگفتم مگه من چقدر… بیخیال دیانا.

دستشو گرفتم و گفتم :

_ببخشید فاطیما، معذرت میخوام… اون روزا حال روحی من خوب نبود، عشق رادین منو کور کرده بود جوری که هیچی و هیچکس به چشمم نیومد.

فاطیما با لبخند شیطونی گفت :

_پس درست حدس زده بودم، خیلی تابلو بودی.

بی حوصله خندیدم و گفتم :

_به فعل دقت نکردی گل من، بودَم.

فاطیما اخمی کرد و گفت :

_رادین که پسر خوبیه! چرا بودی؟

پوزخندی زدم و گفتم :

_خوب؟ تو هیچی نمیدونی.

_باشه بگو منم بدونم.

دهن باز کردم که حرف بزنم که صدای آخ بلند مامان توی خونه پیچید، به فاطیما نگاه کردم و گفتم :

_صدای مامان بود؟

فاطیما ترسیده به در نگاه کرد و گفت :

_فکر کنم.

دویدم و درو باز کردم و به اطراف نگاه کردم، یهو دیدم مامان دستشو گذاشته روی شکمش و نشسته وسط خونه.

_مامان چی شده؟

در خونه رو باز کردم و داد زدم :

_بابا، بابا.

بابا با کلاه و دستکش باغبونی هراسون گفت :

_ها؟

به داخل خونه اشاره کردم و سریع برگشتم پیش مامان و

به کمک فاطیما و بالاخره بابا مامانو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان، فاطیما رو با اصرار راهی خونه شون کردم و روی صندلی های راه روی بیمارستان منتظر نشستم،بابا رو داخل راه ندادن و فقط من بودم دکتر اومد بیرون و گفت :

_شما همراهیشی ؟

_بله ، حالش چطوره؟

لبخندی زد و گفت :

_چیزی نیست، چون دوقلو باردارن باید این ماه های آخرو پیاده روی کنن، این دردا عادیه.

_والا نه ماه تو شیکم مادرمون بودیم این ادا هایی که اینا در میارنو نیوردیم.

دکتری نسخه ی دارو هایی که تجویز کرده بودو بهم داد و رفت.

بعد چند دقیقه ای مامانو مرخص کردن و با هم سوار ماشین شدیم، بابا برگشتو گفت:

_مریم آب میوه بگیرم برات؟

مامان خودشو باد زد و گفت :

_آب پرتقال بگیر.

نگاه چندشی به دوتایی شون انداختم، بابا از ماشین پیاده شد و سه تا آب پرتقال گرفت و برامون اورد، به لیوان آب پرتقال نگاه کردم و گفتم :

_بابا، همه پرتقال؟ نباید میپرسیدی من چی میخورم؟

بابا خندید و گفت :

-یادم رفت.

رو به مامان کردم و گفتم :

_من تو شکم تو بودمم اینجوری به فکر تغذیه من بودی؟

مامان همونطورکه آب میوه میخورد زد زیر خنده و گفت :

_رسول دیانا تو شکمم بودو یادته؟

بابا بیشتر خندید و گفت :

_ای خدا، آره.

با خنده گفتم :

_چی شده

#پارت92

مامان؟

_شکم اولم بودی منم که مثله الانای تو پر جنب و جوش بودم با بابات دوترکه موتور سوار شدیم از همینجا رفتیم تا شمال. چشمامو درشت کردمو و گفتم :

_خب، بعدش؟

بابا ادامه داد :

_بعدش دونفری چهارتا لیوان آب زرشکو یه جا خوردیم.

با دهن باز گفتم :

_مگه آب زرشک برای زن باردار بد نیست؟

مامان خندید و گفت :

_وای رسول من هنوز مزه ی اون شربت زعفرونی که عالیه خانم خونش بهمون داد زیر زبونمه.

به بابا که نی آب میوه تو دهن بود و با ذوق سرشو تکون میداد نگاه کردم و گفتم :

_لامروتا.

مامان دستشو گذاشت روی شکمشو با خنده ی شدید تری گفت :

_عالیه خانم بنده خدا نمیدونست تورو باردارم گفت اصلا زعفران برای زن باردار سمه!

_بعدش چی شد؟

بابا آب میوه شو قورت داد و گفت :

_هیچی دیگه برگشتیم خیلی خوش گذشت.

مامان_رسول یه بار دیگه با موتور بریم کیف میده.

عصبانی گفتم :

_اونو نمیگم خودمو میگم.

مامان _هیچی دیگه یک روز کامل تکون نمیخوردی، رفتم دکتر.

بابا_حالا ببین دکتر چی گفت.

_چی گفت؟

مامان اخمی کرد و گفت :

_حرف مفت، گفت یا بچه تون میمیره زبونم لال، یا وقتی به دنیا میاد یکم از نظر مغزی مشکل پیدا میکنه خول وضع میشه.

بابا ماشینو زد تو دنده و گفت:

_دکتره معلوم بود بی سواد الکی حرف میزنه،

خداروشکر به دنیا اومدی صحیح و سالم.

با لبای جمع شده به بیرون نگاه کردم و گفتم :

_از نعمت سر راهی بودنم محروم شدیم.

#پارت93

دم در ورودی شرکت این پا و اون پا کردم و رو به آسمون گفتم :

_خدایا چیکار کنم!؟ برم تو میفهمه من لوش دادم پدرمو درمیاره.

یکم دیگه صبر کردم و بعد گفتم :

_نه، اگه قرار به احضاریه فرستادن برای فرد متجاوز باشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه احتمالاً دستگیرش کردن.

نفس عمیق کشیدم و وارد شدم و دقیق به اطرافم نگاه کردم، همه ریلکس مشغول انجام کارشون بودند و خبری نبود، منتظر یه اتفاق بودم اما انگار همه چی نرمال بود!

منشی سرش توی کار خودش بود و مثله همیشه بلند نشد بهم سلام کنه، از کنارش رد شدم تا برم توی اتاقم که

مثله سابق و قبل مشغول شدن به کارم توی شرکت سرشو بالا گرفت و گفت :

_بله؟ کجا میری خانومم؟

یه ابرومو انداختم بالا و به در اتاقم اشاره کردم و گفتم :

_دارم میرم اتاقم! باید اجازه میگرفتم؟

منشی عینکشو گذاشت روی سرش و گفت :

_آقای آریایی گفتن شما اخراجید، و اجازه ندارید پاتونو بزارید شرکت.

تپش قلبم رفت بالا و با استرس گفتم :

_دقیقا با چه لحنی این جملاتو بیان کرد؟

صدایی از پشت سرم با خشم گفت:

_اخراجی و دیگه پاتو توی شرکت نمیزاری.

چشمامو بستم و با دهنم نفس کشیدم و برگشتم و بهش نگاه کردم، اگه میگفتم از چشماش خون میبارید دروغ نگفتم به یک آن دسته ی کیفمو گرفت و به سمت در اتاق کشید، شوکه شده همراهش رفتم و اعتراضی نکردم، در اتاقو محکم بست و داد زد :

_پیش خودت چی خیال کردی؟ خیال کردی من رادین آریایی پسر امیر مسعود آریایی بزرگ با اون همه دبدبه وکبکبه با گزارش توعه یه علف بچه دستگیر میشم؟

دستشو بالا اورد و با یک حرکت زد زیر مانیتور روی میزشو پرت شد افتاد روی زمین و تیکه تیکه شد.

دوتا دستامو گذاشتم روی گوشم و گفتم :

_روانی، روانی

. یه هیولا جلوم ایستاده بود من مطمئن بودم رادین مشکل روانی داشت، مطمئن بودم،

بلند، بلند خنده و گفت :

_اول با سارا هماهنگ میکردی خوب، ادعای بدون مدرک میکنی؟به رادین آریایی تهمت میزنی؟ عکس فتوشاپ میدی به پلیس؟ وای، وای، وای چه جرم سنگینی، ازت شکایت نمیکنم چون دلم برات میسوزه، ولی دیگه چیکار میشه کرد، تو سر پلیس کلاه گذاشتی.

دستمو از روی گوشم برداشتم و بهش نگاه کردم، داشت چی میگفت؟ من؟ جرم؟

خم شد و از توی گاوصندوق چندتا کاغذ و چیزای دیگه برداشت و گذاشت توی کیفش و بعد تموم شدن ایستاد و لبخند مسخره ای بهم زد و گفت :

_نوچ، رنگت پریده، به نظر من قبل اینکه دستگیر بشی خودت به جرمت اعتراف کن.

همون لحظه گوشیم شروع به زنگ زدن کرد، آب دهنمو قورت دادم و بی توجه به صدای گوشی گفتم :

_تو که خودت میدونی من بی گناهم، تو مجرمی، کسی که باید دستگیر بشه تویی نه من.

چشمکی زدو گفت :

_ببین بین خودمون باشه، من میدونم ولی چه کنیم که پلیس نمیدونه.

کیفو انداخت رو شونه اش و به سمت خروجی اتاق حرکت کرد و گفت :

_یه چیزی هست اگه بهت نگم برای همیشه تو دلم میمونه.

عقب گرد کرد و با چهره ی جدی بهم نگاه کرد و گفت :

_ ازت خوشم میومد… کاش

ادامه حرفشو نزد و پشتشو بهم کرد و آروم گفت :

(_ صبر میکردی)

چون صداش آروم بود نفهمیدم چی گفت بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم :

_ برعکس من که ازت متنفرم؟

_برعکس تو که ازم متنفری،…خداحافظ.

عصبانی دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم به میز و نشستم روی صندلی من برای همیشه رادین تصوراتمو خاک کردم ، یه مرده دیگه زنده نمیشه…ثابت میکنم کی هستی و میدمت دست پلیس.

از شرکت زدم بیرون و سر درگم به اطراف نگاه کردم، باید چیکار میکردم؟ کجا باید میرفتم؟ دوباره گوشیم زنگ خورد مامان بود! تماسو وصل کردم و گفتم :

_بله ؟

سریع و با استرس گفت :

_دیانا داری چیکار میکنی؟

چیزی نگفتم، با صدای لرزون گفت :

_یه اشتباهی شده ،سریع بیا خونه باشه؟

جلوی گریه مو گرفتم و با صورت جمع شده گفتم :

_چیشده میگه؟

یه دفعه صدای بابا توی گوشی پیچید که گفت :

_دیانا چیشده ؟ از آگاهی زنگ زدن گفتن باید بری اونجا

زدم زیر گریه و گفتم :

_بابا من کاری نکردم، بگو چیکار کنم من نمیخوام برم زندان.

_مگه چیکار کردی؟ بگو دخترم بگو بابا.

نمیدونستم چی بگم به سختی گفتم :

_یکی برای من پاپوش دوخته، من هیچ کاره ام

_چیزی نیست، بیا بریم آگاهی آدرسشو بده و تمام.

_نیست، بزار بپرسم ببینم کی میاد.

بدو بدو رفتم توی شرکت و گفتم :

_رادین کجا رفت؟ کی میاد؟

منشی لباشو جمع کردو گفت :

_چرا باید بگم؟

داد زدم :

_چون من میگم.

با ترس بهم نگاه کرد و گفت :

_چرا داد میزنی؟ نمیدونم کی میاد برای شرکت خریدار اومده بود رفت.

متعجب گفتم :

_خریدار؟

#پارت94

منشی پشت چشمی نازک کرد و گفت :

_بله.

گوشی رو گذاشتم روی گوشم و گفتم :

_رفته… پیداش میکنم، پیداش میکنم.

با ترس و هیجان

گوشیرو قطع کردم و یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه ی فاطیما حرکت کردم.

دوباره گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود تماسو وصل کردم و چیزی نگفتم صدای دایی توی گوشی پیچید که گفت :

_سلام دایی ، یه وقت خر نشی به حرف اون بابای اسکولت گوش کنی بری خودتو معرفی کنی ، برو خونه یکی از دوستات من میام پیشت،رفیق دارم شبونه از مرز ردت میکنم.

با گریه گفتم :

_چی میگی دایی؟ مرز چیه؟

_ببین اون با من حبس ماله مرررده،..

_دایی.

اها تو دختری.. دِ برای همین میگم نیا خونه، من میفتم دنبال کارت پاش برسه خودم جات میرم حبس ولی نمیذارم یه دقیقه بری اون تو باشه دایی؟

_باشه، باشه من قطع کنم.

_آره سیمکارتتو بشکن، گوشیتو هم پرت کن بنداز تو جدول یه وقت ردیابیت نکنن،خدافظ .

سرمو تکون دادم و دستمو گذاشتم روی پیشونیم و قطع کردم.

اشکامو پاک کردم واز ماشین پیاده شدم پشت در خونه ی فاطیما ایستادم و دکمه ی آیفونو زدم، فاطیما از پشت آیفون گفت :

_سلام دیانا جون از اینطرفا.

درو باز و منم با عجله وارد خونه شدم، خندید و گفت :

_خوش اومدی، اتفاقا امروز اشکانم نرفت سر کار.

خودمو عادی جلوه دادم و گفتم :

_مزاحم نباشم؟

_زر نزن بابا، بشین چایی بیارم برات.

روی مبل نشستم و با دستای لرزون سیمکارت گوشیمو در اوردم و خواستم بشکنمش که فاطیما با تعجب گفت:

_چیکار میکنی دیوونه؟

راست میگفت دیوونه شده بودم،سیمکارتو انداختم توی کبفم و با خنده الکی گفتم:

_هیچی.

اومد کنارم نشست و گفت :

_یه خبر خوب دارم برات.

_چی؟

همون موقع اشکان از اتاق خواب اومد بیرون و گفت :

_سلام دیانا خانم.

سلام و احوال پرسی کردم و گفتم :

_چی شده فاطی؟

جیغ خفیفی زد و گفت :

_حدس بزن.

دستمو گذاشتم روی چشمامو گفتم :

_حوصله ندارم بگو.

فاطیما اخمی کرد و گفت :

_چیزی شده؟

همون موقع لب تاب اشکان که روی میز بود شروع به آلارام دادن کرد،اشکان با خنده گفت :

_رادینه. میخواد تبریک بگه.

چشمامو درشت کردم و گفتم :

_رادین؟وصل کن.

اشکان با تعجب کلید وصلو زد و با خنده گفت :

_سلام رادین.

رادین با خنده گفت :

_سلام بابا کوچولو.

اشکان تا خواست حرف بزنه لب تابو چرخوندم سمت خودم و گفتم :

#پارت95

_کجا رفتی ؟ پیدات میکنم بخدا پیدات میکنم.

فاطیما دستمو گرفت و گفت:

_ خاک به سرم، چی میگی؟

دستمو کشیدم و گفتم :

_فاطیما این شیاده، این به سارا تجاوز کرده.

اشکان با بهت گفت :

_دیانا زشته این چه حرفیه میزنی؟

_خودش گفت، اشکان بخدا همین چند ساعت پیش زل زد تو چشمام گفت.

اشکان _دیانا رادین خارج از کشوره.

با اصرار گفتم :

_دروغ میگه.

سرمو گذاشتم رو میز، همه سکوت کرده بودیم، تماس کمی قطع و وصل میشد رادین که از عکس العمل من تعجب کرده بود گفت :

_اشکان میخوام با دیانا خصوصی حرف بزنم.

اشکان سری تکون داد و دست فاطیما رو گرفت و رفتن بیرون.

منتظر به رادین نگاه کردم و گفتم :

_کجا رفتی؟ کجا فرار کردی.

رادین دستشو گذاشت روی صورتش و گفت :

_لوکیشنو ببین .

داد زدم :

_بگو کجایی، باید خودتو معرفی کنی.

دستشو از روی چشماش برداشت و بهم نگاه کرد و گفت :

_نگاه کن لوکیشنو.

به لوکیشنش نگاه کردم و دیدم زده کانادا_آمریکا، با پوزخند گفتم :

_ساختگیه، ببین برای من داستان نباف، تو باید تاوان بدی.

بلند شد و تصویر لب تابو چرخوند و از خونه رفت بیرون، خیابونو بهم نشون داد و از یه عابر که رد میشد پرسید : Aynjachh Kshvryh?_

مرده با تعجب گفت :

_What

رادین دوباره تکرار کرد

_Aynjachh Kshvryh?

طرف خندید و روی شونه ی رادین زد و رد شد، خواست بره سمت یکی دیگه که مات و مبهوت گفتم :

_بسه

_دیگه خیابون و آدما رو که نمیتونم بسازم.

چیزی نگفتم و با تعجب به صفحه لب تاب خیره شدم و گفتم :

_اگه تو رادینی… پس اونی که شرکته کیه ؟

#پارت96

با کلافگی به اطراف نگاه کرد و بعد رو به من گفت :

_ببین گوش کن چی میگم باشه؟

کم کم داشتم از تعجب شاخ در میوردم، به خودم اومدم و گفتم :

_سر و صدا زیاده نمیفهمم چی میگی.

تو این فاصله که من بهت زده بهش نگاه میکردم و تماس کمی قطع و وصل میشد به خونه اش برگشت، لب تابو روی میز گذاشت و با عجله اومد روی صندلی بشینه که صندلی گیر کرد و عقب نرفت عصبی صندلی رو با پشت پا هول داد و انداخت اونطرف و روی دوزانو کنار میز نشست و گفت :

_ببین ، این مسئله باید بین خودمون بمونه، نزار کسی بفهمه.

از گیجی در اومدم و گفتم :

_من نمیفهمم! اونی که یک ساعت پیش باهاش حرفم شد تو نبودی، پس کی بود ؟

عصبی مشتشو کوبید روی میز و گفت :

_برادرمه، گوش کن

دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم :

_جلل خالق، مو نمیزنید به مولا .

انگشت شست و اشاره شو گذاشت روی چشماش و گفت :

_من همین الان با اولین پرواز میام ایران تو فقط تا اون موقع اینو مثله راز پیش خودت نگه دار،باشه؟ به هیچ کس نگو حتی اشکان و

خانومش.

اخمی کردم و گفتم :

_اون مجرمه باید دستگیر بشه، همین الانشم فرار کرده معلوم نیست رفته کجا این وسط منم که دارم بیچاره میشم.

_اون جز خونه ی پدریمون تو ایران جایی برای رفتن نداره، من میام پیداش میکنم و همه چیزو حل میکنم، اصلا میرم کلانتری خودمو معرفی میکنم، فقط تو یه امروزو تحمل کن خوب؟

داشتم فکر میکردم چی جوابشو بدم که تلفن خونه ی فاطیما شروع به زنگ زدن کرد، فاطیما بیرون اومد و نگاهی به من کرد و بعد به سمت تلفن رفت و جواب داد،

_سلام، بله، بله اینجاست… شما؟

رادین _چی شده؟

به فاطیما نگاه کردم و ناخونمو جوییدم و زیر لب گفتم :نکنه پلیس باشه؟

رادین دوباره گفت :

_میگم چیشده؟

دستمو تکون دادم و با استرس گفتم :

_نوچ،..ساکت .

فاطیما زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:

_ببخشید متوجه نشدم.

یه دفعه چشماش درشت شد و با صدای بلند گفت :

_چی آگاهی؟

با این حرف فاطیما یهو از جام بلند شدم و کیفمو از روی صندلی برداشتم.

_فهمیدن اینجام میان دستگیرم میکنن .

رادین با خنده ی ناباورانه ای گفت:

_بابا تو که کاری نکردی انقدر میترسی؟

با یاد آوری حرفای برادر رادین به فاطیما که داشت با تلفن حرف میزد نگاه کردم و گفتم :

_باید برم .

رادین ریلکس گفت :

_ کجا؟

الان بود که تفاوت بزرگ رادین و برادرشو درک میکردم ، دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم :

_چطور میتونی انقدر خونسرد باشی؟هه حق داری برای تو که مهم نیست من تو دردسرم.

_اینجوری که فکر میکنی نیست.

_هست.

_نوچ، شماره مو یادداشت کن رسیدم باید ببینمت.

شماره شو تند تند یادداشت کردم ولی با به خاطر اوردن چیزی نا امید سر جام نشستم و گفتم :

_الان فاطیما منو لو میده، کجا برم؟

رادین بی مقدمه گفت:

_کلیدارو از آرش بگیر، برو شرکت.

سرمو تکون دادم و گفتم :

_نمیدونم کجاست گوشی شو جواب نمیده.. گفتن رفته سفر ولی باید یه خبر بده نه؟… تو نمیدونی؟

حرفم که تموم شد به وضوح متوجه ی رنگ پریدگی عجیب رادین شدم،دیگه وقتی رادین اینطوری میشد وای به حال من! یه حسم چیز خوبی بهم نمیگفت.

لبخند پر استرس زدم و گفتم :

_چیشد؟

دستی به پشت گردنش کشید و همزمان نفسشو رها کرد و سرشو تکون داد ، یهو داد خفه ای زدم و گفتم :

_نمیخوای بگی اون داداش روانیت آرشو سر به نیست کرده؟

بلند شد و توی خونه راه رفت و بهم نگاه کرد گفت :

_نمیدونم، باید بیام پیداش کنم و باهاش حرف بزنم،تو فقط دست نگه دار و صبوری کن ، آدرس خونه ی یکیو بهت میدم زنگ میزنم باهاش هماهنگ میکنم برو اونجا.

سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم :

_نه رادین، نه… من پیداش میکنم من اونو پیدا می‌کنم.

با عجله به سمت بیرون دویدم و متوجه ی فاطیما شدم که با ترس داشت به اشکان چیزی میگفت، تا منو دید گفت :

_دیانا…

نذاشتم حرفشو بزنه و درو باز کردم و بیرون رفتم، اشکان پشت سرم دوید و گفت:

_دیانا کجا میری؟ وایستا ؟

بدو بدو و از خونه ی فاطیما دور شدم و نفس زنان خم شدم و دستمو گذاشتم روی پاهام، رادین گفته بود خونه ی پدری، پس رفته خونه ی پدری… خونه ی پدر اینو از کجا پیدا کنم؟

#پارت97

با یادآوری خونه ای که مراسم آقای آریایی توش برگزار شد جون تازه ای گرفتم و یه تاکسی گرفتم و آدرسو بهش داد و رفتم اونجا، درخونه بسته بود و قفل شده بود، دستمو به نرده های جلوی در خونه گرفتم و دکمه ی آیفونو زدم، کسی جواب نداد، جلوی در نشستم و منتظر موندم، یک ساعت گذشت و بازم کسی نیومد، بلند شدم و از دور به بزرگی و شکوه خونه نگاه کردم و گفتم :

_مرده شور خودتو اصالت خانوادگی تو ببرن کجایی؟

پشت مانتو مو تکوندم و گفتم :

_پس اونی که اینجا بود و بهم گفت برگردم سر کار رادین بود ، اونی هم که سرم داد زد راتین بود! پس اونی که توی دانشگاه باهاش بحث کردم کی بود؟… مسلماً رادین بود!چون کارت دانشجویی رو که نمیشه…

_ببخشید؟

برگشتم و به کسی که حرف زد نگاه کردم و گفتم :

_سلام.

یه خانم نسبتاً قد بلند با موهای بلوند و چهره ی تقریباً آرایش کرده، لبخند نصفه نیمه ای زد و گفت :

_سلام، بفرمایید.

به سرتا پاش نگاه کردم و گفتم :

_کاری ندارم ، منتظر کسی هستم.

_منتظر کی؟

یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم :

_چرا باید بگم؟

لبخند دیگه ای زد و گفت :

_چون جلوی خونه ی ما ایستادی.

به خونه ی آقای آریایی اشاره کردم و گفتم :

_این خونه ی شماست؟

_بله.

من تحمل این حجم بدبختی رو نداشتم با حالت بی چاره ای گفتم :

_پس خونه ی آقای آریایی کو؟

دست به سینه ایستاد و گفت :

_پس دنبال آقای آریایی میگردی؟

یه دستی خورده بودم این دختره یکم مشکوک بود!

سرمو به معنی آره تکون دادم که گفت:

_عزیزم ایشون خونه رو فروختن به ما و خودشون رفتن .

_کی؟

_تقریباً سه هفته پیش.

سرمو تکون دادم و با لبخند مرموزی گفتم :

_آهاا، پس شما لطف کردید بعد خرید خونه مراسم ختم مالک

سابقو اینجا برگزار کردید؟

با دستپاچگی مشهودی گفت :

_نمیفهمم عزیزم چی میگی .

واضح میگم.،من نهایت دو هفته پیش توی همین خونه مراسم ختم آقای آریایی شرکت کردم.

خشکش زد و بهم نگاه کرد، چشمامو ریز کردم و گفتم :

_تو کی هستی؟

چهره ی مهربونش تغییر کرد و با حالت تهاجمی گفت :

_فیلم پلیسی دوست داریا،برو کنار ببینم.

برگشت و سوار ماشینش شد، با غیض داد زدم :

_چرا نمیای بری خونه ات؟

جوابمو نداد و گاز ماشینو گرفت و رفت، لگدی به سنگ فرش های زمین زدم و گفتم :

_خدایا چه گناهی به در گاهت کردم که اینجوری میکنی

راهمو کشیدم و خواستم برم که یه ماشین به سمت خونه اومد، پشت درخت قایم شدم و نگاه کردم، راتین بود! با همون کیفی که چند ساعت پیش از شرکت برداشت، معلوم بود میخواست هرچی هست و نیست بفروشه و فلنگو ببنده و بره، رادین بیچاره هم اونور دنیا از همه جا بی خبر.

خوب الان باید چیکار میکردم ؟ اها باید زنگ میزدم پلیس همه ی ماجرا و ابهاماتو توضیح میدادم و بعدشم به سارا میگفتم که نباید از راتین بترسه چون راتین رادین نیست و یه فرد متقلبه .

ریموت در خونه رو زد و منم سریع دستمو تو کیفم کردم تا گوشیمو… گوشیمو!

_ای وای گوشیمو از خونه ی فاطیما بر نداشتم.

سراسیمه به اینطرف و اونطرف نگاه کردم که یهو یکی یه چاقو گرفت جلومو گفت :

_ساکت باش و مثله یه دختر خوب برو جلو.

با وحشت به چاقو نگاه کردم و گفتم :

_باشه، باشه.

_آفرین.

جلو تر رفتیم و به یه ماشین رسیدیم قشنگ که دقت کردم فهمیدم اینکه ماشین همون دختره است!

سوار ماشین شدم، دختره پشت فرمون نشسته بود، با دیدن من پوزخندی زد و ماشینو روشن کرد

#پارت98

به چاقو نگاه کردم و گفتم :

_با من چیکار دارید؟

دختره خندید و گفت :

_تو با ما کار داشتی که.

دوباره به چاقو نگاه کردم و گفتم :

_من به هفت جد و آبادتون خندیدم که با شماها کار داشته باشم.

مرده از پشت گفت :

_ببر صداتو.

آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

_چشم.

زیر لب گفتم :تو فقط آرا باش حیوان.

چاقو رو اورد نزدیک تر و با غیض گفت:

_گفتم خفه.

_باشه، باشه.

داد زد:

_گفتم خفه.

بمیر بابا، چیزی نگفتم و به رو به رو خیره شدم، برای یه پسره چشم و ابرو اومدم تا نجاتم بده مرده آروم گفت:

_هوس کردی بمیری؟

با ترس سرمو به طرفین تکون دادم.

_چشم و ابرو نیا برای مردم، وگرنه شاهرگتو میبرم.

خفه خون گرفتم و دیگه چیزی نگفتم.

توی حیاط یه خونه همون اطراف نگه داشت و پیاده شدیم درو قفل کرد و چاقو رو پشتم گرفت و گفت :

_برو تو.

رفتم تو خونه یه خونه ی نقلی کوچولو بود، چه خوب که اینجا آدمو گروگان میگیرن، دختره هولم داد و گفت :

_برو جلوتر.

به حرفش گوش کردم ، رسیدم به پله ها پایین رفتم یه جایی مثله انباری بود، تا وارد شدم درو بست و رفت، با ترس به در مشت زدم و گفتم :

_کجا رفتی؟ باز کن درو.

داشتم به در مشت و لگد میزدم که. یکی از پشت سرم گفت :

_دیانا

ترسیده به در چسبیدم و گفتم :

_یا خدا

#پارت99

_آروم، منم آرش

به چهره ی زخمی و ورم کرده اش نگاه کردم و گفتم :

_چ..چرا این شکلی شدی آرش،اینجا چیکار میکنی؟

نزدیکم اومد و گفت :

_تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ کی اوردت اینجا؟ رادین؟

_نمیدونم چطوری برات توضیح بدم که بفهمی.

آرش کلافه دستشو روی گونه وچشم ورم کرده است گذاشت و گفت :

_هر جور میخوای بگو.

به در نگاه کردم و با هیجان گفتم :

_بین اینی که مارو اورده اینجا رادین نیست راتینه داداش رادین، من خودم چند ساعت پیش با رادین حرف زدم ماجرا رو برام توضیح داد اون الان کاناداست….

آرش با تاسف بهم نگاه کرد و گفت :

_ ساده لو، تو این چرندیاتو باور کردی؟

با اصرار گفتم :

_خودم با چشمای خودم دیدم .

خندیم و گفتم :

_تازه ببین شماره شو هم بهم داد، من الان زنگ…

آرش عصبانی شماره رو از دستم گرفت و پرت کرد اونطرف و با صدای خش دار داد زد :

_دیانا این چرت و پرتارو باور نکن، من دارم دیوونه میشم یک هفته است توی این دخمه گرفتارم اون مردک روانی کلاهبردار معلوم نیست داره با شرکت و کل سرمایه من و بقیه سهام دارا چه غلطی میکنه،بعد تو داستان دوقلو های افسانه ای برای من تعریف میکنی؟

چیزی نگفتم و به دیوار تکیه دادم،نزدیک نیم ساعتی گذشت و صحبتی بینمون رد و بدل نشد، به گوشه ای خیره شده بودم و همه جا غرق در سکوت بود.

آرش روی زمین دراز کشید، دستشو گذاشت روی صورتش و سکوتو شکست :

_دارم کور میشم چشم سمت راستم هیچ جارو نمیبینه.

با نگرانی رفتم کنارش نشستم به چشمش نگاه کردم و با دلهره گفتم :

_خیلی ورم کرده.

دیدن آرش تو همچین وضعیتی برام غیر قابل باور بود.

_آرش چطوری اوردنت اینجا؟

_نذاشت آب کفن پدرش خشک بشه بدون خبر دادن به منو سهام دارا برای شرکت مشتری پیدا کرده بود،رفتم در خونش تا ازش بپرسم چه خبره که به این روز افتادم.

میدونستم

بخاطر این چند روزه زیادی روی اعصابش مسلط نیست ولی دوباره شانس خودمو امتحان کردم و گفتم :

_اون رادین نیست.

آرش چشماشو بست و گفت :

_دیانا بس کن لطفا.

اعصابم داغون شد و داد زدم :

_خوبه دیگه توهم، گندشو دراوردی هی هیچی نمیگم، میگم رادین نیست بگو خب، حاضرم قسم بخورم اونی که مارو اورده اینجا راتینه مگه دوقلو فقط توی داستانا و فیلماست؟

خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت جلوی صورت گرفتم و گفتم :

_یه لحظه، فقط یه لحظه فکر کن.

سکوت کرد و حرف نزد بعد چند دقیقه بهش نگاه کردم و گفتم :

_فکر کردی؟

نفسشو فوت کرد و گفت :

_آره، همون که گفتم دروغ گفته.

_زکی .

رفتم جلوی در و شروع به مشت زدن کردم، دادزدم :

_بیا این در لعنتی رو باز کن، ای خدا عجب گیری افتادیما.

آرش _خودتو خسته نکن کسی جواب نمیده.

دوباره مشت زدم و گفتم :

_ببین من که میدونم تو کی هستی،میدونم چه غلطایی کردی.

یه دفعه در باز شد و قامت راتین توی چهار چوب در ظاهر شد، با اینکه میدونستم رادین نیست ولی بازم دهنم از تعجب باز موند و بهش خیره شدم جلل خالق مو نمیزد لامصب فقط موهاش یکمکی توی نور حالت قهوه ای داشت اما رادین اینطوری نبود .

بدون حالت خاصی توی چهره اش بهم نگاه کرد و گفت :

_خیلی وَنگ وَنگ میکنی.

آرش بلند شد و جلوم ایستاد و گفت :

_چی از جونمون میخوای؟

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_خیلی بی ارزشید فکر نکنم چیزی ازتون در بیاد.

از پشت آرش در اومدم و گفتم :

_هووی،حرف دهنتو بفهما.

صورتشو جمع کرد و با کف دست به عقب هولم داد، دستمو به دیوار گرفتم تا تعادلمو حفظ کنم آرش به سمت راتین خیز برداشت و گفت :

_بی شرف.

یقه ی راتینو گرفت و دادزد :

_تو چه مرگت شده؟

راتین لبخند موزیانه و پلیدی به من زد و خطاب به آرش گفت :

_به چشم سمت چپت رحم کن.

آرش دندوناشو روی هم فشار دادم و رایتنو هول داد عقب و کلافه تو خونه راه رفت

#پارت100

راتین باهمون لبخند گفت:

_انقدر اینجا میمونید تا بمیرید.

و درو بست رفت، با این حرف راتین ترسیده به آرش نگاه کردم و گفتم :

_آرش من نمی‌خوام اینجا بمونم.

آرش با مشتش محکم به در کوبید و همونجا روی زمین نشست، کم کم داشت اشکم درمیومد به در و دیوار اتاق نگاه کردم و گفتم :

_چقدر گرمه، همه ی راه ها رو امتحان کردی.

سرشو تکون داد به پنجره اشاره کردم و گفتم :

_این پنجره کجاست؟ الان شبه یا روزه؟

بازم چیزی نگفت، زانو هامو بغل کردم و گفتم :

_تو حرف نمیزنی من بیشتر میترسم.

آرش دوباره چشمشو لمس کرد و گفت :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا