رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 8

0
(0)

 

 

پوزخندی زدم و استارت ماشین را زدم… ماشین روشن نشد…بار دیگر امتحان کردم …که شایا از بی توجهی ام با عصبانیت بلندتز غرید
شایا:باز داری بچه بازی در می آری؟
با اخمی به طرفش برگشتم … کاش می تونست بفهمه دارم چه دردی رو تحمل می کنم … کاش می تونست بفهمه این نگاه بی توجهش چقدرعصبانیم می کنه… همانند خودش غریدم
-آره دارم بچه بازی در می آرم … دارم کاری رو می کنم که باید خیلی وقت پیشا می کردم
شایا:د دختر این یعنی حماقت دیگه!
بار دیگر استارت زدم …اما روشن نشد … با دیدن بی توجهی ام شایا عصبی تر شد و رو کرد به آناهیتا و ساشا با فریادی گفت
شایا:برین اون ماشین کوفتی رو بیارین بذارین جلوی این ماشین
خنده ی صدادار و عصبی کردم و بلند گفتم
-نه شایا ایندفعه نمی تونی جلومو بگیری
شایا محکم به شیشه زد و با عصبانیت گفت
شایا:لعنتی نمی تونی کاری بکنی
باردیگر استارت زدم و غریدم
-چرا می تونم … می تونم زندگیشونو به آتیش بکشونم
و اروم زیر لب نالیدم
-همونطور که زندگی منو به آتیش کشیدن
نگاهی به جای خالی آناهیتا و ساشا کردم و بار دیگر استارت زدم که روشن شود اما نشد ….ناامید تر از قبل بار دیگر استارت زدم…مشت محکمی که شایا به شیشه ی ماشین زد از جا پراندم ونگاهش کردم … شایا همانطور با عصبانیت نگاهم کرد و گفت
شایا:ستاره خریت نکن مشکلات رو بزرگتر نکن
غمگین همراه با اشکی که در چشمانم جمع شده بود گفتم
-این دفعه می خوام خر باشم و با سر برم تو مشکلات
شایا با دیدن نگاه اشکیم دستش را بر روی شیشه گذاشت و با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت
شایا:د این راهش نیست دختر بار دیگر استارت زدم و نا امیدانه نالیدم
-دیگه راهش چیه شایا … دیگه راهش اینه که باید یک عزیز دیگه رو اینطور ذلیل ببینم.. اینطور با درد ببینم
بلندتر فریاد زدم… با فریادی که سعی می کردم دردم را پنهان کنم
-هــــــان راهش اینه
شایا:اون وقت تو فک می کنی انتقام بهترین راهه؟
لجوجانه استارت را زدم و سرم را تکان دادم
-آره بهترین راه برای اینا همون انتقامه
شایا:قرار بود به همدیگر کمک کنیم ستاره با این راه نمی تونی
نگاهش کردم و با اخمی رو به او گفتم
-کمک چی شایا …کمک چی وقتی کار از کار گذشته … وقتی اینقدر تو غرور غرق شدی که ندیدی با آروین چه کردن … ندیدی که چطور مهتاب رو پر پر کردن
بار دیگر زیر لب زمزمه کردم …تا صدایم را نشنود
-ندیدی چطور عاشقت شدم و سوختم
شایا نگاهش رنگ دلخوری گرفت و نگاهم کرد … نگاهم را از او گرفتم و باز استارت زدم … باز ماشین روشن نشد و ادامه دادم
-کدوم کمک شایا وقتی که تو نمی دونی تو خونه خودت چه اتفاقی می افته
این حرفها را برای سوزاندن او می گفتم …اما خودم می سوختم … خودم اتیش می گرفتم …شایا با صدای دلخوری گفت
شایا:برای همین می خوام تو کمکم کنی ستاره برای همین ازت خواستم که کمکم کنی
سرم را بر روی فرمان ماشین گذاشتم و نگاهم را به او دوختم … به اویی که غمگین تر از من بود … به اویی که آرامشم بود … غمگین گفتم
-اونا مهتاب رو زدن شایا … اونا آروین رو زدن … اما نیومدی که کمکشون کنی … من نبودم که کمکشون کنم … هر دومون نبودیم که کمکشون کنیم
شایا:پس بیا به هر دومون فرصت بدیم تا بتونیم کمک کنیم
نگاهش کردم … نگاهم کرد …با غم ..با احساس عذاب و شرمندگی که در چشمانش می خواندم … پس او هم شرمنده بود … پس او هم به خاطر یک بوسه آنطور عذاب می کشید… تلخ خندیدم و استارت را زدم … ماشین روشن شد و لبخند من تلختر و گفتم
-اونا باعث عذابت شدن … باعث عذاب آتوسا … باعث عذاب مهتاب
قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد… از بهونه های بیخودی …از بهونه ی نابود کردن باعث بانی …از بهونه ای که می خواستم خودم را خالی کنم…. نالیدم
-باعث عذاب این طفل معصوم هم شدن ..
فرمان را به چپ گرفتم که صدای آروم شایا را شنیدم که گفت
-تورو به روح مهتاب قسمت می دم ستاره که نرو
بغض لعنتی که در گلویم نشسته بود با یک جمله ی شایا شکست .. بی رحمانه قسمی را داده بود که راه رفتنم را بگیردو عذابم را بیشتر کند … سرم را بر روی فرمان ماشین گذاشتم و بلند شروع به گریه کردن کردم … بی توجه به ماشینی که ساشا جلویم پارک کرده بود زار زدم و نادیده گرفتم التماسهای آناهیتا را که از من می خواست گریه نکنم… زجه زدم و نادیده گرفتم خواهش های ساشا را که از من می خواست اروم باشم …زار میزدم گریه می کردم …چون خیانت کردم … خیانت کردم به مهتابم که عشقش رو به من سپرد … فرمان را در مشتهایم فشردم و بلندتر از قبل گریه کردم….

فرمان را در مشتهایم فشردم و بلندتر از قبل گریه کردم…و نالیدم
-ای خدا من چیکار کردم
صدای شکستن شیشه در صدای گریه ام گم شد و دستهای مشت شده ام دور فرمان آزاد شد و در آغوش گرم شایا فرو رفتم و دستهای نوازشگرش که بر روی موهایم کشیده می شد… روحم را آرام کرد اما درد قلبم را بیشتر… این آغوش ازان من نبود … این ارامش مال من نبود …از این همه نزدیکی به کسی که خانواده اش اینطور داغونم کردن… دلم به درد آمد … شایا سرش را به گوشم نزدیک کردو آروم گفت
شایا:هـــــیس…گریه نکن عزیزم …گریه نکن
سرم را بر روی سینه اش چسباندم و همانطور که گریه می کردم نالیدم
-سخته شایا به خدا سخته بغضتو نگه داری محکم باشی که کسی از درونت باخبر نشه … سخته ببینی یکی داره از کنارت میره اما تو نتونی کاری کنی
شایا:آروم باش گلم … آروم باش
مشتم را محکم به سینه اش زدم و غریدم
-چطور آروم باشم … چطور آروم باشم لعنتی وقتی می بینم اینقدر ضعیفه نمی تونه چشماشو باز کنه ببینه کی بالا سرشه … چطور آروم باشم وقتی اون نا آرومه و داره از درد به خودش پیچ می خوره… چطور آروم باشم از احساسم که داره سرباز می زنه …چطور از احساس این گناه آروم باشم؟
شایا محکمتر من را در اغوشش فشرد … یقه ی لباسش را گرفتم و با گریه گفتم
-ببین زندگی چه ناجوانمردانه منو به بازی گرفت … ببین چطور به زانو درم آورد
شایا:نکن این کارو باخودت دختر ..
هق هق گریه ام را در آغوشش خفه کردم و نالیدم
-نذار آتیش بگیرم شایا … نذار از ناجوانمردی این مردم بسوزم
شایا:نمیذارم … نمی زارم بسوزی …خودم هستم
کاش می تونستم فریاد بزنم و بگویم …شایا من دارم می سوزم … شایا از عشقت که برای من گناهه دارم می سوزم و مردم بهونه است
-دارم اذیت می شم .. دارم ذره ذره خورد می شم شایا … دارم از بین میرم
روی موهایم را بوسید و مهربان گفت
شایا:کنارتم … نمیذارم بادی بلرزونتت
-دلتنگم شایا… دلتنگ خودم… دلتنگ مهتاب …دلتنگ اون روزهایی که می خندیدیم بدون هیچ غمی بودن هیچ دردی …دلتنگ اون لحظه هاییم که شیطنت می کردم و مهتاب مثل مادری می اومد گوشمو می گرفت و می گفت نکن این چیزا به تو نمیاد … دلتنگ داشته ها و نداشته هامم شایا … دوست دارم فقط برای یکبار برای یکبار هم شده اون روزا برگرده بیشتر کنارش باشم و بگم خواهری غم مهمون تو نیست …خواهری چیزی که مال توهه هیچوقت مال من نیست
با سوزشی که در دستم پیچید آخی گفتم … صدای عصبی شایا را شنیدم که رو به کسی گفت
شایا:آرومتر چه خبره
-شایا
شایا دست نوازش گونه اش را پشت کمرم کشید
شایا:جون شایا؟
شایا بی رحمانه اینطور در عشقش غرقم می کرد که متنفر می شدم از خودم از دلم … و شرمنده نگاه معصوم مهتاب می شدم که خیره شد در چشمانم و حلقه اش را در دستم نهاد …یقه اش را محکم در مشتم گرفتم و نالیدم
-دلم گرفته شایا ….دلم اندازه اقیانوس ها گرفته
شایا گوشه ی چشمم را بوسید و زمزمه وار گفت
شایا:حرف بزن عزیزم از دل گرفته ات ب….
صدایش کم و کم تر شد و همه جا را تاریکی گرفت …. همه جا را سکوتی در بر گرفت و صدای شایا محو شد … و دیگر چیزی نشندیم …تنها فشرده شدنم را در آغوشش حس کردم و خودم را سپردم به خوابی که یک ذره غم به همراه نداشته باشد … خودم را سپردم به اغوش گرمش تا غمهایم را در آن نادیده بگیرم …. تا برای یک لحظه ام که شده بود آرام باشم .. آرام آرام..با سردردی که در سرم پیچید …دستم را بالا آوردم ..اما با سوزش دستم …با اخمی تکانی به خودم دادم … باز سوزش در دستم پیچید…به سختی چشمانم را باز کردم … با دیدن سقف سفید بالا سرم اخمهایم بیشتر درهم رفت … سرم را کج کردم با دیدن قطره های سرمی که قطره قطره می چکید … نفسم را پر صدا بیرون دادم ..
سرم به شدت درد می کرد …چشمامو بستم…سعی در یادآوری لحظه های قبل کردم …با صدای در اتاق که باز شد…نفسم را بیرون دادم … حوصله ی هیچ کس را نداشتم … فقط می خواستم آروم باشم … و فکرم را آزاد کنم …با شنیدن قدم های محکم و سنگینی که نزدیک می شد … او را شناختم … باز غم مهمان دلم شد … دوست نداشتم ببینمش … دوست نداشتم دوباره احساسش کنم .. با قرار گرفتن لبهای گرمش بر روی پیشانی ام … و دستی را که بر روی سر پاندپیچی شده ام کشید … همانطور ماندم و هیجانم را در مشت کردن دستم پنهان کردم …در اتاق بار دیگر باز شد… نفسش را بیرون فوت کرد و با صدای کلافه ای گفت
شایا:چی شد ؟صدای قدم هایی که دور می شد را شنیدم و بعد از آن صدای ساشا در گوشم پیچید
ساشا:می خواستی چی بشه … گفتن هر وقت خبری شد بهشون بگیم
شایا:مثلا چه خبری
ساشا:فکر می کنی یوسف حالا منتظر چه خبریه ؟!
شایا:چی شد ؟صدای قدم هایی که دور می شد را شنیدم و بعد از آن صدای ساشا در گوشم پیچید
ساشا:می خواستی چی بشه … گفتن هر وقت خبری شد بهشون بگیم
شایا:مثلا چه خبری
ساشا:فکر می کنی یوسف حالا منتظر چه خبریه ؟!
فاصله اش را از تخت احساس کردم و صدای پر از خشمش را که گفت
شایا:اگه همون روزا وقتی بلایی که نباید به سر آتوسا می اورد اجازه می دادین بکشمش هیچوقت آروین به این روز نمی افتاد
ساشا:چی می گی شایا؟ آتوسا خودش خواسته باردار بشه …اون می دونسته که بیشتر از اینا نمی تونه دووم بیاره برای همین آروین رو به ما داده
شایا نفسش رو بیرون داد و گفت
شایا:اونم به مایی که اینطور از امانتیش امانت داری کردیم
ساشا:چرا نمی خوای فراموش کنی شایا
صدای پوزخندش را شنیدم و صدای بم و غمگینش را که گفت
شایا:چی رو می خوای فراموش کنم … غم چشمان آتوسا رو …یا عذابی رو که کشید اما برای آبروی خانواده اش دم نزد
لایه چشمامو باز کردم و زیر چشمی نگاهم را به آن دو دوختم … ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهی به شایا کرد که با دستان مشت شده نگاهش می کرد و گفت
ساشا:شایا آتوسا اگه حرفی نزد اگه چیزی نگفت چون نمی خواست به گوش تو برسه
شایا پوزخندش را تکرار کرد و گفت
شایا:تنبیه سختی رو برام گرفتین … خیلی سخت … تنبیهی که توی این پنج سال نتونستم باهاش کنار بیام …
با صدایی که سعی داشت آروم باشد غرید
شایا:آتوسا زندگیم بود … پاره ی تنم بود …نه تنها خواهرم بود …بلکه..
چشماشو بست … آب دهانش را قورت داد …بغضی که در گلویش نشسته بود را خیلی راحت می تونستم درک کنم … بغضی که هنوز با یادآوری مهتاب در گلویم سنگینی می کرد
ساشا:آتوسا خ…
شایا:بسه ساشا بسه … اتوسا اگه خودش خواست چون شماها خواستین … و جلوشو نگرفتین …. توی این ده سال سکوت کرد چون مجبور بود …
چشماشو بست و نفسش را به سختی بیرون داد … بعد از دقایقی چشمانش را باز کرد و در چشمان ساشا خیره شد و گفت
شایا:شرمنده ام …شایا مجد شرمنده است … شرمنده ی نگاه غمگین خواهرش .. شرمنده ی نگاه معصوم اروین که هزار تا حرف می زد … شرمنده عذاب دیدن همسرم …شرمنده ی اون چشماشم که فقط غم ازش می باره … از چشمایی که اون شیطنت قبل رو نداره … محکم به سینه اش زد و غرید
شایا:من شرمنده ام ..من …شرمنده ی دلم ..شرمنده ی وجدانم
ساشا:شایا…
شایا دستش را بالا برد و او را به سکوت دعوت کرد و به آرومی گفت
شایا:تاوان پس میدن …تک به تکشون تاوان پس میدن
صدای محکم و پر از خشم شایا …تنم را لرزاند … دلشوره ای در دلم پیچید ….زیر چشمی نگاهی به ساشا کردم …نگاهش ناراحت بود … نگاه مهربون همیشگی اش ناراحت بود و غمگین …نفسم را آرام بیرون دادم و چشمانم را بستم ….سکوتی کل اتاق رو در بر گرفت … هر دو سکوت کرده بودن و حرفی نمی زدن…سکوتی آزار دهنده … دست گرم شایا بر روی دستم قرار گرفت … احساس خوبی را در قلبم وارد کرد …احساس اینکه یک حامی دارم …اینکه یکی هست که راز چشمامو می فهمه و با من همدردی می کنه … از گوشه ی چشم نگاهمو به شایا دوختم …که سرش را بر روی دستم گذاشته بود …. قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد … ساشا با صندلی به شایا نزدیک شد و دستی بر روی شانه ی شایا گذاشت … شایا سرش را بالا گرفت و در نگاه پشیمون و ناراحت برادرش دوخت … ساشا لبخندی زد و اشاره ای به صندلی کرد …
ساشا:بشین رو صندلی …
شایا بدون حرفی سرش را تکان داد و صندلی را از او گرفت ..ساشا نگاهی به من کرد و با نفس که کشید چشمانش را بست و آروم گفت
ساشا:حالش چطوره؟
شایا دستی در موهایش کشید نگاهی به سرمم کرد و دستم را بار دیگر در دستش گرفت و با صدای ناراحتی گفت
شایا:بد خیلی بد ..خیلی بد
برای دومین بار داشت شوکه عصبی بهش وارد می شد
ساشا:چطور حالش اینقدر بد شد …
شایا:توی این موقعیت می خوای حالش چطور باشه ساشا … هر چی هست تو خودش میریزه و اجازه نمی ده که کسی از درونش بدونه … ساشا نگاهی به شایا کرد.
ساشا:دکتر چی گفت
شایا:همون حرفایی که شنیدی …همون حرفای بی خودی …اینکه باید بیشتر مواظب باشم … اینکه نذارم اینطور بهم بریزه …

صداش غمگین بود … صدایی که غم را به دلم راه می داد … چطور می تونستم با این کارام عذابش رو بیشتر کنم …با ناراحت کردنش چطور می تونستم راحت باشم …خم شد و انگشتان دستم را بوسید … چشمانم را بستم و احساسم را در دلم خفه کردم … باید تمام احساس هایم را خفه می کردم ..فقط برای من …فقط برای شایا … به آرومی دستم را از دستش خارج کردم و به همان ارومی چشمانم را باز کردم و نگاهم را به شایا که غمگین نگاهم می کرد دوختم … چشمانی که باید قیدش را می زدم … چشمانی که تمام دنیا دست به دست هم داده بودن که دیگر مال من نباشد … به سختی چشمانم را از او گرفتم و به ساشا دوختم که با لبخند خسته ای نگاهم می کرد
ساشا:بیدار شدی؟
لبخند کمرنگی زدم و سرم را برایش تکان دادم که دوباره گفت
ساشا:اینقدر که تو می خوابی بیشترشه این خواهر شما مخ منو خورده
-حالش چطوره؟
ساشا خنده ای کرد و اشاره ای به سرش با حالت شوخی گفت
ساشا:اینجاش تعطیله حالا خودت تصور کن چطوره
خنده ای کردم و با چشمکی گفتم
-اگه تو اذیتش نکنی از تو عاقل تره
ساشا خنده ای کرد و نگاهش را به شایا دوخت … نگاهی به شایا کردم .. سکوتش برایم عجیب بود … اما نگاهش پر از حرف… ساشا بر روی شانه اش زد و گفت
ساشا:بیا خانومت هم شاده هم سرحال دیگه خیالت تخت
شایا پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت از جایش بلند شد …دست پیش بردم و دستش را گرفتم … نگاهش را بالا گرفت و نگاهم کرد … نگاهی شرمنده … و پر از عذاب …دستم شل شد و دستش را رها کردم … دستی که گرمایش برای گرمی من نبود …قلبم از این همه ناراحتی تیر کشید … وچشمانم را بستم که صدای قدم هایش را که دور شد و صدای کوبیده شدن در لبخند تلخی را بر روی لبانم ظاهر کرد…
ساشا:چش شد …
چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم که با تعجب نگاهش به در بود … همانند او نگاهم را به در دوختم و آرام گفتم
-نمی دونم
ساشا سرش را برگرداند و نگاهم کرد … اما من نگاهم را از در نگرفتم و نگاهش نکردم … نمی خواستم غمم را کس دیگری از چشمانم بخواند … چشمانی که رازش را می خواستم از خودم …از شایا مخفی کنم … آروم بدون انکه به طرفش برگردم گفتم
-می شه بگی آناهیتا بیاد؟
نگاهم را از در گرفتم و نگاهش کردم … نگاهش پر شده بود از همان شک و دو دلی …اما بر لبانش لبخندی نشست و گفت
ساشا:الان می گم بیاد
سرم را با لبخندی تکان دادم … دستی در موهایش کشید و با همان لبخندی که به لب داشت به طرف در رفت و از آن خارج شد …با خارج شدنش اجازه دادم که اشکم سرازیر شود … نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم … آسمان مه آلود را به راحتی می توانستم ببینم … قطرهای اشک …به راحتی راه جاری شدن پیدا کرده بودن … انگشتان دستم هنوز از بوسه اش در حال آتیش گرفتن بود … هنوز نفسهای گرم شایا را بر روی صورتم احساس می کردم … چانه ام شروع به لرزیدن کرد … از زور گریه نبود … از زور دردی بود که گناه در ات شریک شده بود … از زور همان محبتی بود که آروین را به ان روز انداخته بود …با باز و بسته شدن در اتاق لبم را به دندان گرفتم تا گریه ام به هق هق تبدیل نشود…دستان سرد آناهیتا نگاهم را از پنجره گرفت …
آناهیتا:ستاره؟
نگاهم را در چشمانش دوختم و هق هقم را رها کردم …
-دی…گ…دیگه ..دیگه نمی کشم …آنی ..
آناهیتا دستم را در دستش فشرد و با بغضی که در صدایش بود گفت
آناهیتا:نکن این کارو با خودت خواهری … نکن
نگاهم را از چشمان غمگینش گرفتم و به سقف دوختم و با هق هق گریه گفتم
-نمی تونم آنی …نمی تونم .. .دارم توی این گناه …توی این عذاب می سوزم … نمی خوام قبول کنم که خیانت کردم … خیانت به خواهری که عشقش رو به من سپرد …احساس شرمندگی می کنم به آروین … به خودم ..به مهتاب…به عشق پاک شایا به مهتاب
آناهیتا:ستاره؟
نگاهم را از سقف گرفتم و به او دوختم …با ناراحتی و بغضی که در صدایم بود گفتم
-اشتباه کردم آنی … ستاره برای اولین بار توی زندگیش یک راه رو اشتباه رفت … راهی رو که نباید می رفتم رو رفتم …رفتم و توی بازی غرق شدم که به این روز انداختم …
آناهیتا:پس تمومش کن و خودتو خلاص کن
تلخ خندیدم وگفتم
-نمی تونم …حالا که توی این بازی غرق شدم نمی تونم … حالا که اینطور خودمو اسیر کردم نمی تونم
آناهیتا غمگین نگاهم کرد …غمی که من مهمان چشمان زیبایش کرده بودم …دستش را که در دستم بود فشردم و با همان بغض گفتم
-تو منو می بخشی آنی ؟
آناهیتا لبش را به دندان گرفت و با ناراحتی نگاهم کرد … میان گریه و اشک گفتم
-شرمنده ی نگاه تو هم شدم …

آناهیتا همراه با اشک سرش را بر روی دستم نهاد و نالیدآناهیتا:اینطور نگو … اینطور نگو ستاره خودتو بیشتر از اینا داغون نکن -بذار داغون بشم آنی … بذار از بار عذاب وجدان کم بشه … بذار این گناهم با داغون کردن خودم کمتر بشه.
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و با ناراحتی گفت
اناهیتا:نابود می شی اینطور ستاره از بین میری
خنده ی تلخی کردم و با نگاهی که تمام دردهایم را در آن ریخته بودم گفتم
-همین قصد رو دارم … همین انتظار رو دارم از نگاهش فرار کردم و نالیدم
-از این بیشتر باید سرم بیاد … از این بیشتر باید توی این جهنم غرق بشم … من خیانت کردم آنی به امانت خواهرم خیانت کردم … خیانت کردم به نگاه پاک شایا
آناهیتا:عشق که گناه نیست
تلخ نگاهش کردم و گفتم
-گناهه …گناهه…عشق من به اون گناهه …عشق من به اون خیانته
حرفی نزد و بی هیچ حرفی نگاهش را از من گرفت … با پشت دست اشکش را پاک کرد …و از جایش بلند شد ….دستش را گرفتم که دستم را پس زد و با صدایی که عصبانیت در ان پر بود گفت
آناهیتا:می خوای بازیه دیگه ای با خودت و احساست شروع کنی؟
-آره آناهیتا با همان عصبانیت به طرفم برگشت و گفت
آناهیتا:خری دیگه خر
لبخندی زدم و گفتم
-می خوام با خر بودنم چیزایی رو که شروع کردم تمومش کنم
آناهیتا با قدم های بلند و محکمش خودش را به من رساند و دستش را بر روی قلبم نهاد و غرید
آناهیتا:اینو چی می تونی از تپیدن نگهش داری … می تونی از هر بار دیدنش تند نزنه …می تونی جلوی درخشش چشماتو از هر بار دیدنش بگیری؟
دستم را بر روی دستش گذاشتم و با ناراحتی در چشمان عصبی اش خیره شدم و با مهربونی گفتم
-نمی تونم نگهش دارم برای همین صداشو خفه می کنم … جلوی در خشش رو نمی گیرم ولی سعی می کنم دیگه نگاهش نکنم
آناهیتا پوزخندی زد و دستم را از دستش خارج کرد … صورتش را برگرداند …دو باره دستش را گرفتم و گفتم
-آنی من نمی تونم خیانت کنم به امانتی خواهرم
نفسش را بیرون داد و نگاهم کرد … نگاهی که از غم می درخشید … لبخند خونسردی به لب اوردم که نگاهش را گرفت و لبخند کمرنگی زد و آرام گفت
آناهیتا:دیگه این لبخند خونسرد برای من رنگی نداره ستاره
خنده ای کرد و مشتی به بازویش زدم و گفتم
-آروین چطوره؟
دستی به شالش کشید و ارام گفت
اناهیتا:حالش از تو بهتره
چشمامو بستم و با همان خنده ی گفتم
-خدارو شکر
آناهیتا:دو ساعت پیش وارد بخشش کردن …اما هنوز بدنش ضعیفه …هوشیاریشو کامل به دست اورده
-چقدر دیگه اینجا می مونه
اناهیتا نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
آناهیتا:دکتر میگه هر چی سریعتر باید براش قلب پیدا بشه …بچه است برای همین ممکنه دریچه ی قلب…
صدایش از بغض پر شد و نتوانست ادامه حرفش را بزند … چشمانم را باز کردم و بر روی تخت نشستم … دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و آروم گفتم
-توکل به خدا
آنی سرش را به طرفم برگرداند و با لبخندی بینی اش را بالا کشید و گفت
آناهیتا:توکل به خدا
چشمکی به او زدم … و اشاره ای به سرمی که در دستم بود کرد و گفتم
-کی از شر این راحت می شم؟
آناهیتا نگاهی به سرم کرد و با همان لبخند مهربانش سرش را تکان داد و گفت
آناهیتا:تموم شده دیگه باید برم به پرستار بگم بیاد از دستت بیرون بیاره
سرم را برایش تکان دادم که از جایش بلند شد … به طرف در رفت …دستگیره را به دست گرفت…. با مکثی که کرد..به ارامی گفت
آناهیتا:ستاره؟
نفسم را به همان آرامی که صدایم زده بود بیرون دادم و از پشت نگاهش کردم
-جانم
به طرفم برگشت و تکیه اش را به در داد و بدون آنکه نگاهش را به من بدوزد به همان ارامی گفت
آناهیتا:یعنی می خوای به عشقت پشت کنی؟
غمگین نگاهش کردم … نمی تونستم … نمی تونستم به عشقی که توی قلبم جونه زده پشت کنم… نمی تونستم به دلی که فقط به یک دلیل می زنه پشت کنم … سرش را بالا آورد و نگاهش را به من دوخت … تلخ لبخند زدم و نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم … و با احساسی که در قلبم بود گفتم
-راستش رو بخوای نمی تونم … حالا هم توی دلم هر چی قول به خودم بدم دیگه نگاهش نمی کنم … اما با دیدنش کارام از دستم خارج می شه … با هر اخمش دوست دارم دستم رو دراز کنم و با انگشتام اون اخمهای درهمش رو باز کنم … وقتی که می خنده …یا لبخند می زنه ناخدا آگاه به طرفش کشیده می شم … نمی تونم انی نمی تونم پشت پا بزنم اما مجبورم .
نگاهم را به طرفش برگرداندم و اشاره ای به قلبم که دیونه وار توی سینه می کوبید نالیدم
-این لامصب مجبوره تنها بودن رو بچشه
آناهیتا:اگه اونم دوستت داشته باشه چی؟

چشمامو بستم تا غم گفتن این جمله رو توی چشمام نبینه … تصویر شایا از جلوی چشمانم گذشت که آنطور با غرور و عشق زیادی از مهتاب می گفت … از مهتابی که هم قولم بود … همسانم بود …
-نگو انی نگو …شایا قلبش متعلق به مهتاب بود ..نه یکی که همسانه مهتابه… این حرف رو نگو که کار قلبم از دستم خارج می شه آناهیتا:اما ممکنه..
ادامه حرفش را خورد … انگار که خود او نیز شک داشت که ادامه حرفش حقیقت پیدا کند .
نگاهم را از او گرفتم و به پنجره که آسمان آبی را به راحتی می توانستم ببینم دوختم و گفتم
-بعضی موقعه ها چیزای غیر ممکن …ممکن نمی شه
آناهیتا چیزی نگفت … حرفی نزد … سنگینی نگاهش را بر روی خود احساس کردم و نگاهم را از آسمان آبی گرفتم و به او دوختم … اناهیتا با دیدن نگاهم همانند من لبخند تلخی زد و گفت
آناهیتا:مهتاب بین ما نیست ستاره اما توی دل ما همیشه زنده است … مهتاب همیشه توی خاطرات توی یاد ما می مونه
اخمی کردم و گفتم
-منظورت چیه آناهیتا؟
تکیه اش را از در گرفت … دستش را به طرف دستگیره پیش برد که دوباره تکرار کردم
-آنی منظورت چیه؟
اناهیتا:اینکه تو گناه نمی کنی ستاره … اینکه ستاره ی مهتاب هیچوقت خیانت نکرده که حالا بخواد به خود مهتاب خیانت کنه …
نفسش را بیرون داد و در را کامل باز کرد و نگاهش را به من دوخت و با همان لبخند گفت
آناهیتا:مهتابی دیگه نیست ستاره …پس تو از هر احساس آزادی که عاشق بشی … که دوست داشته باشی…عشق تو خیانت نیست محبته…محبت
با چشمان پر از بهت نگاهش کردم که بی حرف دیگر از اتاق خارج شد … دستی در موهایم را که از شالم بیرون زده بود کشیدم …و با بر خورد انگشتانم به پیشانی باند پیچی شده ام اخمی کردم …. نگاهم را به حلقه ی مهتاب در انگشت سمت چپم دوختم … صدای زیبا و ظریف مهتاب در گوشم پیچید “نذار غم هم خونه اش بشه “…اما من با کارهام این کارو کرده بود … منی که شایا من رو امانتی مهتاب می دونست … غم رو هم خونه ی چشماش کرده بودم …چطور تونسته بودم این کارو با شایا بکنم … انگشتان دستم را که شایا بوسه زده بود …بوسه ای بر آنها با غم گذاشتم و نالیدم
-چطور تونستم باعث این دلهره هات باشم شایا چطور ..
با احساس باد سردی که به صورتم خورد … بوسه ی دیگری بر روی انگشتانم را که گرمیه بوسه های شایا بر روی ان بود گذاشتم و سرم را بالا گرفتم …با دیدن شخصی که رو به رویم بود … نفس در سینه ام حبس شد و انگار که خطایی کرده باشم دستم را زیر ملافه فرو بردم … با دیدن چشمان غمگین و زیبایش با حس پشیمونی نالیدم
-مهتاب
مهتاب با آن لباس سفید و زیبایش با همان غم نگاهم کرد و قدمی به عقب برداشت
مهتاب:کمکش کن …
با گفتن این حرف در با عجله باز شد و تصویر زیبای مهتاب محو شد و صورت رنگ پریده و پر از ترس آناهیتا …در چهار چوب در قرار گرفت … نگاه پر از بهت و نگرانم را از جای خالی مهتاب گرفته شد و به اناهیتا که نفس نفس می زد دوخته شد… با تعجب به صورتش نگاه کردم و گفتم
-آنی
با صدایم منتظر تلنگری بود برای فرو ریختن اشکهایش….شانه هایش تکان خورد … قدمی به عقب رفت و تکیه اش را به دیوار داد… با چشمان گرد شده با تعجب نگاهش کردم که از دیوار سر خورد …و نالید
آناهیتا:ستاره شایا….
ادامه حرفش در هق هق گریه اش پنهان شد … با حالت گیجی نگاهش کردم و با تحلیل حرفش … دستانم شروع به لرزیدن …ملافه را با یک حرکت کنار زدم و نگاهی به آناهیتا که می لرزید …بریده .. بریده گفتم
-شا… یا… شــا یا چی
آناهیتا:دع..دعوا … دار…دارن می کش…
نتوانست حرفش را ادامه بدهد و هق هقش بالا گرفت … دلشوره به دلم افتاد … نگاهی به آناهیتا کردم و نگاهی به سرم … صدای پر از ترس آناهیتا بارها بارها در گوشم تکرار شد … پی در پی نفسهای عمیقی می کشیدم … کنترول هر چیزی از دستم خارج شده بود صدای زیبای مهتاب در گوشم تکرار شد
مهتاب:کمکش کن … کمکش کن ستاره
بدون درنگ بی توجه به صدای هق هق گریه آناهیتا … سرم را را از دستم خارج کردم … با سوزشی که در دستم پیچید …فریادی کشیدم و بی توجه به خونی که از دستم می اومدم به طرف در رفتم..

مرد از روی زمین بلند شد … و با پشت دست خون صورتش را پاک کرد و دستی در کتش کرد و چیزی را از کتش خارج کرد … به نزدیکی شایا رسیدم و رو به رویش ایستادم و کلتی که مرد از کتش خارج کرده بود بر روی شقیقه ام نشست… کلی را که باید بر روی سر شایا گرفته می شد حالا بر روی پیشانی ام قرار گرفته بود …. صدای فریاد ها خاموش شده بود … صدایی از کسی خارج نمی شد … نگاهم را به کلت که بر روی پیشانی ام دوختم … با خشمی که از در وجودم رخنه کرده بود …ترسی نداشتم … در کنار شایا بودن از مرگ نمی ترسیدم …پر غرور با دست خونی مچ دست مرد را گرفتم و زل زدم در چشمان پر غرورش … چشمانی که برایم آشنا بود … بی حرف زل زدم در چشمانش … بی آنکه ترسی داشته باشم کلت را بر شقیقه ام نگه داشته بودم و نگاهش می کردم …نگاه مرد از تعجب پر شد … پر شد از حسی که هیچ دوست نداشتم در چشمانش ببینم … با صدای هق هق گریه اناهیتا و فریاد ساشا ..پلک زد… انگار که به خودش آمد
ساشا:بختیاری کلتت رو بیار پایین وگرنه شلیک می کنم.
از گوشه ی چشم نگاهمو به ساشا دوختم که با چند مردی که پشت سرش ایستاده بودمن و همانطور که اناهیتا را در آغوش گرفته بود با کلتی در دست داشت با اخمی نگاهش به مرد بود … نگاهم را بار دیگر به مرد دوختم … بدون انکه پلک بزند همانطور با همان حسی که در چشمانش بود زل زده بود در چشمانم …. فریاد شایا نیز به اوج رسید
شایا:کلتت رو بیار پایین وگرنه حروم اون ملاجت می کنم
با گفتن این حرفش کلتی که در دستش بود …ماشه اش را کشید و آن را کنار پیشانیه مرد گرفت …دستانم از دور مچ دست مرد شل شد … رده های خون بر روی مچ دستش به جای مانده بود .. نگاهش رنگ گرفته بود .. ردی از غم … دستش پایین … و پایین تر آمد …اخمهای درهم رفته اش باز و باز تر شد … شایا به زیر دستش زد و.. کلت از دستش افتاد … همان مرد هایی که پشت ساشا بودن هر یک دور ما جمع شدن …تفنگ هایی که در دست مرده و مردهای کت مشکی بود همه بالا آمد… و روی یکدیگر نشانه گرفتن و اماده شلیک … با تعحب نگاهی به اطراف کردم … هر یک که انجا ایستاده بود … تفنگ به دست بودن … با گرمیه دستی که دور بازویم قرار گرفت … نگاهم را از تفنگ ها گرفتم و گرمای ان دست را به جان خریدم و نگاهم را در چشمانش دوختم …چشمان نگرانش را در جز جز صورتم دوخت و به آرامی گفت
شایا:خوبی؟
لبخندی روی لبم نشست و سرم را برایش تکان دادم … دستش را دورم حلقه کرد و با یک دست من را به خودش چسباند …. با صدای قدمی را که به ما نزدیک شد … شایا بار دیگر کلتش را بالا گرفت و به طرف مرد گرفت … مرد نگاهش را به شایا بعد به من دوخت … لبخند تلخی زد …صدای کشیده شدن ماشه ها به گوش رسید که مرد که بختیاری نام داشت … دستش را بالا برد و با تکان دادن سرش ..مردهایی که کت مشکی به تن داشتن تفنگهایشان را پایین آوردن …اما شایا و ساشا هنوز کلتهایی که در دستشان بود را به طرف بختیاری گرفته بودن .. بختیاری همانطور که نگاهش به من بود دو دستش را بالا برد و گفت
بختیاری:می خوام باهاش حرف بزنم
شایا:حرفا خیلی وقته زده شده
بختیاری:اما خیلی حرفا باید بشنوه تا ذات شما رو بشناسه
پوزخندی زد… با فشاری شایا من را بیشتر به خودش چسباند… پی به عصبانیت زیادیش برده بودم با آن فریادهایی که می کشید. .. زیر دندون های کلید شده اش رو به بختیاری غرید
شایا:راهت رو بکش برو بختیاری
اخمهای بختیاری در هم رفت و نگاهش را خیره در چشمانم دوخت و گفت
بختیاری:با من بیا
شایا فشاری به بازویم وارد کرد و غرید
شایا:اون با تو هیچ جا نمیاد
بختیاری:اما باید بیاد
پوزخند پر صدای ساشا نگاهم را به طرف اون بر گرداند … اناهیتا با چشمان اشکی و پر از ترسش نگاهش به من و بختیاری بود … ساشا کلت را چند بار طرف بختیاری تکان داد و با نفرت گفت
ساشا:بایدی در کار نیست آقا
بختیاری نگاهی به شایا و ساشا کرد و همانند هر دوی آنها با نفرت گفت
بختیاری:حرف و حساب من با شما فنچول اربابا نیست … حرف من تنها
با اشاره ای به من کرد و ادامه داد
بختیاری:با اونه … اونی که باید خیلی چیزها براش روشن بشه
با تعجب نگاهش کردم .. من .. من چه حرفی می تونستم با این غریبه داشته باشم … با نگاهی به چشمانش اخمهایم در هم رفت … شایا:بهتره راهت رو بکشی بری
بختیاری با دیدن اخمهای در هم رفته ام ..لبخندی تلخی زد و نگاهش را به شایا دوخت و گفت
بختیاری:این حق منه ساشا بلند خندید …که پوزخندی روی لبهای شایا نشست و هم صدا با ساشا خندید ..

اخمهای بختیاری در هم رفت و نگاهش را به آن دو دوخت … شایا نگاهی به من کرد … و نگاهی به بختیاری گفت
شایا:خیلی وقته حقی رو که به گردن داشتی از دست دادی جناب بختیاری
بختیاری با عصبانیت قدمی به جلو آمد که با شلیک شدن تیری جلوی پای بختیاری ….یقه ی شایا را در مشت گرفتم و به او چشم دوختم که با عصبانیت زیادی نفس نفس میزد … با شلیکی که زیر پای بختیاری کرده بود … نبضم تند می زد … قلبم محکم به سینه ام می کوبید … شایا با آرامش دستی به بازویم کشید و رو به بختیاری غرید
شایا:گفتم که قدمی به طرفش برداری استخونای پاتو شکسته حساب کن بختیاری همانند شایا غرید
بختیاری:اون باید با من بیاد !!!
شایا:اون هیچ ج….
دکتر:اینجا چه خبره
با صدای فریاد دکتر شایا سکوت کرد و با خشم زل زد در چشمان عصبیه بختیاری … دکتر به ما نزدیک شد و نگاهی به آن همه مردهای تفنگ به دست و کلتهایی که دست ساشا و شایا بود با اخمی نگاهی به آنها کرد و با عصبانیت فریاد کشید
دکتر:بیمارستان رو با میدون جنگ اشتباه گرفتین!!
هیچ کس حرفی نزد.. هیچ کس حرکتی نکرد فقط با خشم زل زده بودن در چشمان یکدیگر …دکتر نفسش را پر صدا بیرون داد و با همان عصابنیت گفت
دکتر:اسلحه هاتونو بیارین پایین تا به پلیس خبر ندادم
شایا با پوزخندی کلتش را محکم تر در دست گرفت …که دکتر فریاد بلندتری زد
دکتر:مگه با شما دوتا نیستم … بنذازین پایین
نگاهمو به دکتر دوختم که با نگرانی و عصبانیت به شایا نگاه می کرد …نگاهم را بالا گرفتم و به شایا دوختم که با خشم عجیبی به بختیاری خیره شده بود … ته دلم لرزید … از عصبانیتش لرزیدم …ترسیدم از این همه عصبانیت …. دستم را محکم تر دور یقه ی شایا مشت کردم و آروم گفتم
-شایا
شایا جوابی نداد و ترسم را بیشتر کرد ..فشاری به یقه اش آوردم و نالیدم
-شایا
شایا با همان عصبانیت نگاهش را به من دوخت … با التماس نگاهش کردم
-بریم
خیره در چشمانم شد … در چشمانم التماس را دید … ترس را دید … نگرانی را خواند….خشمش آرام و ارامتر شد … فشار دستش دور بازوم کم شد …چشماشو بست و نفسش رو بیرن داد ..با این کارش ..کلتی که در دستش بود را آروم پایین آورد …. ساشا نیز همراه او همین کار را تکرار کرد … دکتر نفسش را پر صدا بیرون داد و با تأسف سرش را برای آنها تکان داد و قدر شناس نگاهی به من کرد و با تأسف رو به آنها گقت
دکتر:انتظار از شماها نداشتم
نگاهی به بختیاری کرد و با افسوس بیشتری گفت
دکتر:شما چرا آقای بختیاری … شما که بزرگ اینایین
بختیاری دستی در موهای قوه ایی لختش کشید که بی اختیار دستم به طرف چتریهایم که جلو چشمانم ریخته بود کشیدم و به بالا بردم نگاه بختیاری به من دوخته شد … نگاهش رنگ گرفت .. رنگی که..
شایا:بریم ..
با این حرفش سرم را تکان دادم و با شایا راه افتادم و مردهایی که با ساشا آمده بودن نیز پشت سرمان … سرم را به عقب برگرداندم و نگاهم را به بختیاری دوختم …با نگاه خاص نگاهم می کرد … نگاهی که آشنا بود… نگاهی دلخور بود اما اطمینان خاطر داشت .. رنگ نگاهش اشنا بود ..آن غریبه برایم آشنا بود… آشنا همانند چشمانی که برایم لمس کردنی بود .. چشمانش درخشید .. درخشش برایم آشناتر بود … رنگ چشمانش با آن غروری که در ان بود برایم آشنا بود … آشنایی از هر آشناتر … درست شبیه چشمانم ….شایا با قدم های عصبی با قدم های سنگین و بلندی که بر می داشت نگاهی به ساشا انداخت که سعی در دادن آبمیوه به آناهیتا بود که رنگش پریده بود … پوفی کرد و قدم هایی را که برمی داشت متوقف کرد و عصبی دستی در موهایش کشید … با دیدن همان کلت که پشت کمرش می درخشید …نگاهم به لحظه ای یاد همان نگاه افتاد … نگاهی که درست شبیه چشمانم بود … ان غریبه برایم آشنا بود .. اشنای آشنا…با صدای عصبی شایا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم …. رو به ساشا گفت
شایا:اون از کجا فهمیده ؟
ساشا که موفق شده بود آبمیوه را به آناهیتا بدهد …کنارش نشست و خونسرد نگاهش را به شایا دوخت
ساشا:نمی دونم ..
دستهای شایا مشت شد و با دندون هایی که روی هم می فشرد غرید
شایا:این جواب من نبود ساشا
ساشا نگاهی به شایا کرد و کلافه دستی همانند بردارش وقتی کلافه بود در موهایش کشید و آرام گفت
ساشا:حالا که چیزی نشده
شایا:چیزی نشده ؟
با دادی که زد آناهیتا دستش لرزید…و نگاه پر از ترسش را به شایا دوخت … می دونستم از دعوا و داد و فریاد خیلی می ترسه … اما من برعکس اناهیتا من خونسرد بودم….خونسرد و سردرگم …

شایا به طرف پنجره برگشت و همانطور که عصبی زیر لب حرف میزد بلندتر گفت
شایا:دیگه چی می خواستی بشه … جلوی چشمای من اسلحه گرفته جلوی زن من …می گی چیزی نشده…. که مردک بلند شده به من می گه زنت باید همراه من بیاد
به طرف ساشا برگشت و فریاد زد
شایا:به چه حقی … به چه حقی بلند شده اومده زن منو … غروره منو با خودش ببره هان!!؟؟
ساشا:شایا بزرگش نکن .. زنت سالمه و اون هم نتونسته هیچ غلطی بکنه …
ناخدآگاه پورخندی روی لبم نشست … نگاهمو به شایا دوختم … اصلا” نگاهم نمی کرد … اینقدر توی بازیش فرو رفته بود که به یاد نداشت که من زنش نیستم… منی که اینطور با خونسردی دارم نگاهش می کنم …غرورش نیستم … چطور یادش رفته که منی که اینجا با این حال جلوش نشستم فقط خواهر زنش بودم …فقط ستاره بودم نه مهتاب… با سنگینی نگاهی …نگاهم را از شایا گرفتم و به آناهیتا دوختم که غمگین تر از همیشه نگاهم می کرد .. یک نگاهی پر از مهربانی یا شاید پر از ترحم … لبخند تلخی زدم و سرم را برایش تکان دادم … باز صدای فریاد شایا بالا رفت
شایا:چطور اینجارو پیدا کرده …چطور فهمیده که اینجاست !!؟؟
ساشا سرش را بلند کرد و نگاهی به من کرد …نگاهش کردم …با صدایی که دلهره را می تونستم به آسانی در آن احساس کنم گفت
ساشا:اونم حق داره شایا
با مشتی که شایا محکم به میز زد … چشمانم را بستم … فریاد شایا بالا تر رفت و با نفرتی که در صدایش بود نالید
شایا:خوب گوشاتو باز کن ساشا ببین چی می گم .. اون عوضی هیچ حقی … هیچ حقی روش نداره …
چشمامو باز کردم و با همان لبخند تلخ زل زدم به کف کاشی شده ی اتاق کار دکتر … چقدر سخته سکوت کنی و نادیده گرفته بشی جلوی کسی که اونطور با غرور از تو دفاع می کرد یا شاید از مهتابش دفاع می کرد .. از عشقش از غرورش دفاع می کرد … چقدر سخته حرفی نزنی و بپرسی اون مرد غریبه با من یا مهتابی که من باشم چه حرفی داشت … چرا باید باهاش می رفتم … چقدر سخت بود خاموش کنی صدای کوبیده شدن قلبت رو که ان طور به سینه می کوبید و از شایا می خواست عصبی نباشد … فریاد نکشد …یا شاید از او می خواست که من را نادیده نگیرد و حرف بزند نه فریاد
آناهیتا:ستاره…
سرم را بالا گرفتم و با همان لبخند تلخ نگاهش کردم …کی کنارم نشسته بود و من حواسم نبود مهم نبود … فقط می خواستم چیزی نگویم … انگشت اشاره ام را به طرف لبهایم بردم و به او که آماده حرف زدن بود به سکوت دعوت کردم و باز نگاهم را به شایا دوختم که عصبی قدم می زد و زیر لب با خشم چیزی را زمزمه می کرد…ساشا از جایش بلند شد و به نزدیکی شایا رفت … دستش را بر روی شانه برادرش گذاشت … شایا با خشمی دست او را پس زد و باز غرید
شایا:همین حالا زنگ میزنی به اون یارو می گی کدوم گوری بوده وقتی بختیاری اینطور اومده اسلحه کشیده
ساشا:شایا اروم باش
شایا:نمی تونم آروم باشم می فهمی نمی تونم … من به اون مردیکه الدنگ پول مفت که نمیدم
ساشا:زنش ناخوش بود
شایا با خشمی یقه ی ساشا رو گرفت و با عصبانیتی که چشمانش را کوچک کرده بود غرید
شایا:به درک .. یعنی به خاطر زن اون باید زن من اسلحه رو پیشونیش باشه
باز همان پوزخند روی لبم نشست … آناهیتا دستم را در دست گرفت و فشرد … نگاهی به دستش کردم که دور انگشتانم گره خورده بود … باز خونسرد تلخ لبخند زدم …ساشا دستی بر روی دست شایا که یقه اش را گرفته بود گذاشت و با همان مهربانی ذاتیش گفت
ساشا:مرد حسابی وقتی تو برای زنت اینطور داری بال بال میزنی به اونی که زنش ناخوشه هم فکر کن
شایا سرش را به زیر انداخت…ساشا لبخندی زد و به شانه ی او زد و گفت
ساشا:کنترل رو اعصابت داشته باش شایا دیدی که مردک نتونست هیچ غلطی بکنه
شایا:خونم داره به جوش میاد وقتی اون لحظه رو یادم میاد
ساشا:منم خونم بجوش میاد شایا اما رفتارم که اینطور نیست بردار من …
شایا نفسش را بیرون داد خواست حرفی بزند … در اتاق باز شد …دکتر که سرش زیر بود بالا گرفت و با اخمی نگاهی به ان دو که کنار یکدیگر ایستاده بودن کرد و با تأسف سرش را تکان داد … هر دو با شرمندگی سرشان را به زیر انداختن
دکتر:واقعا که …
سرش را بار دیگر تکان داد …. دکتر نگاهش به من افتاد که خیره خیره نگاهش می کردم …لبخندی به صورتم پاشید و اشاره ایی به باند و چسبی که در دستش بود گفت
دکتر:تو خوبی دخترم ؟
سرم را با کلمه ای که دخترم گفته بود با لبخندی تکان دادم …نگاهی به دستم کرد که خون دور ان خشک شده بود … با مهربونی گفت
دکتر:باید دستت رو ضد عفونی کنم …
شایا:ضدعفونی!؟

نگاهم را به طرفش برگرداندم …با تعجب نگاهم می کرد … حق داشت … حق داشت اینقدر تعجب کنه …چون بعد از دو ساعت …سه ساعت عصبانیت تازه نگاهم می کرد … نگاهش غمگین بود دلخور بود و عصبی … با پوزخندی که دکتر زد …نگاهم را از او گرفتم …و به دستم که به خاطر اینکه انطور از سرم بیرون کشیده بودم کبود شده بود و خون دورش خشک شده بود دوختم ….
دکتر:باید هم تعجب کنی وقتی آقایی به عنوان دکتر تحصیل کرده اینطور اسلحه به دست می گیره و حواسش به خانومش نیست
شاید هر کس به جای من بود با شنیدن خانومش گفتن دکتر لذت می برد …اما برای من لحظه ی تلخی بود … شیرین نبود فقط مانند قهوه تلخ بود … صدای قدم های سنگینش که به من نزدیک می شد رو می تونستم بشنوم…احساس کنم … با بلند شدن آناهیتا …گرمای عجیبی با نشستنش کنارم احساس کردم …سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم … نگاهش را از چشمانم گرفت و به دستم دوخت … دست گرمش را به طرف دست سرد و چندش آورم دراز کردم و ان را در دست گرفت و آهی کشید
شایا:چطور نفهمیدم؟!
نگاهی به یقه اش کردم که خون خشک شده ام بر روی ان نیز اثر گذاشته بود… لبخند تلخی زدم …سرش را بالا گرفت و به لبخند تلخم دوخت… کاش می تونستم بگم شایا اون زمان تو حواست به هرجا اگه بود به ستاره نبود .. چون تو نگاهت مهتاب رو به جای ستاره می دیدی که باید کمکش کرد … باید مانند یک حامی یک تکیه گاه مانند سنگی جلوی ان مرد .. مواظبش می بودی.. ته قلبم خوشحال بودم که مهتاب کسی رو داشت که اینطور ازش حمایت کنه …اما نیمه دیگر قلبم ناراحت بود غمگین بود …
شایا:چرا بهم نگفتی؟!
انقدر صدایش دلخور بود که باز لبخند زدم … اخمهایش با دیدن لبخندم در هم رفت
شایا:من دارم باهات حرف می زنم توی هی داری لبخند می زنی!
نتونستم جلوی عمیق شدن لبخندم را بگیرم و عمیق لبخند زدم … دندانهام را برایش به نمایش گذاشتم …اخمهایش بیشنر در هم رفت .. دست سالمم را جلو بردم و بی هیچ حرف .. بی آنکه آن لبخندم را محو کنم …انگشتان دستم را بر روی گره ابروهایش کشیدم و اخم هایش را از هم باز کردم و ارام گفتم
-اخم نکن ارباب جونی بین ابروهات چین می افته پیری پیرتر نشون می دی
شایا چشمانش را بست و لبخندی زد …قلبم لرزید ..شروع به کوبیدن در سینه ام کرد …من این لبخند نایاب رو دوست داشتم … چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد … من این درخشش چشمانش رو دوست داشتم …
شایا:تو پیرم کردی دیگه
خنده ی ریزی کردم و سرم را نزدیکتر بردم و ناخداآگاه خم شدم و نوک بینی اش را بوسیدم …با همان خنده گفتم
-پیر بودی ارباب جون خودت بی خبر بودی
سعی نکردم خودم را از او دور کنم چون نزدیکی به او باعث آرامشم بود …اگر چه گناه بود … اگر چه خیانت بود … اما اون بالایی این قلبم شاهده که نگاهم پاک بود .. هر حرکتم به طرف او ناخداآگاه بود و بدون منظور.. شایا خنده ارام و مردانه ای کرد و نوک بینی ام را بین دو انگشتش گرفت و به همان آرامی گفت
شایا:ای شیطون
هر دو خندیدیم .. خنده ای که واقعی بود …با صدای سرفه ای به خودمان آمدیم … نگاهی به آن سه نفر کردم که با لبخندی نگاهمان می کردن … لبخندی زدم … کنار شایا بودن همه ی هوش حواسم را برده بود … و همه جلوی چشمانم نا پدید شده بودن … فقط من بودم و شایا و ان لبخند و خنده ی نایابش… دکتر با بتادین و وسایلی که در دستش بود ….به سمت شایا گرفت
دکتر:بیا پسره ی خل بگیر دست خانومت رو پانسمان کن
شایا سرش را تکان داد و دستم را در دستش گرفت … با دیدن دستم اخمهایش درهم رفت و بار دیگر سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و گفت
شایا:حق دارم بهت می گم بچه
ایندفعه اخمهای من بود که در هم رفت ..دستم را از دستش بیرون کشیدم و با همان اخم گفتم
-من بچه نیستم شایا
شایا خنده ای کرد و بار دیگر دستم را در دستش گرفت و بتادین را روی پنبه ریخت و با ته خنده ای که در صدایش بود گفت
شایا:ببین عین بچه ها رفتار می کنی بعد انتظار داری بچه نباشی
با حالت گفتنش که عین یک پدر فرزندش را توجیح می کرد خندیدم و نگاهش کردم …. سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم با همان لحن دل نشین و صدای بمش گفت
شایا:ممکنه بسوزه و دردت بگیره چون زخمت هنوز تازست چشمانم را باز و بسته کردم و چشمکی به او زدم ….باز همان لبخند نایابش را زد … باز زمان و مکان از یادم رفت .. دوباره فراموش کردم که سه چشم خیره به من و او هستن … با سوزشی که در دستم پیچید آخی گفتم … نگران سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد … لبخندی زدم و با صدایی که می لرزید گفتم
-اگه این بچه می خواد خودش رو لوس کنه باید کیو ببینه

صدای خنده اش که به گوشم رسید … لبخند شادی را احساس کردم و صورت زیبای مهتاب پشت سرش را دیدم که با چشمان به اشک نشسته آنطور خیره شده بود به من .. با اطمینان خاطر چشمانش را باز و بسته کرد و با لبخند افسانه ایش محو شد.. صدای زیبای شایا به گوشم رسید که گفت
شایا:همیشه از این بچه بازی ها بکن تا چشمات بدرخشه
سرم را به زیر انداختم و نگاهم را به دستش که نوازش گونه سعی در پاک کردن دستم داشت دوختم … دوختم تا نبیند که ان درخشش از عشقش است … تا نبیدن وقتی می خندد چه غوغایی در دلم برپا می کند … کاش می فهمید که من فقط برای او بچه ام .. برای او که می دانستم برای مواظبت از امانتی مهتاب نازش را نیز می کشد … با کنار رفتن موهایم از روی صورتم سرم را بالا گرفتم و به او که با لبخند نگاهم می کرد لبخند زدم …لبخندی که یک دنیا برایم ارزش داشت و ممنونش بودم که هیچ آن بوسه را به رویم نمی آورد … من بیشتر از اینها ممنون این مرد اخمو بودم که انطور با لبخند نگاهم می کرد.

 

✅ فصل جدید مرخصی از بیمارستان و در راه خانه.

دکتر در ماشین را بست و پدرانه خم شد و از پنجره نگاهم کرد که آروین را آنطور در اغوش گرفته بودم ..دستی به سرم کشید و آرام گفت
دکتر:مواظب خودت و این کوچلو باش چشمامو باز و بسته کردم و همانطور که پشت آروین را نوازش می کردم با تمام اعتماد به نفسی که داشتم گفتم.
-خیالتون راحت ایندفعه دیگه اجازه نمیدم با این حال بیاد سراغ شما
دکتر:امیدوارم بار دیگه برای چیز بهتری بیاد سراغم
بوسه ای بر پیشانی آروین نهادم که معصومانه همانطور که انگشتم را در مشتش گرفته بود گفتم
-آره دکتر آروین رو دوماه دیگه شاید هم کمتر میارمش تا سالم با خودم ببرمش
سرم را بالا گرفتم و با اشکی که در چشمانم جمع شده بود زل زدم به دکتر و گفتم
-می خوام حالا ببرمش که بگم ارامشی هم هست ولی به زودی میارمش تا بدونه زندگی هم هست
با باز و بسته شدن در و قرار گرفتن شایا کنارم …دکتر که بغض را در چشمانم دیده بود خم شد و سرم را پدارنه بوسید و ارام کنار گوشم که فقط من بشنوم گفت
دکتر:می دونم این کارو می کنی چون تنها تویی که بعد از این همه سال تونست خنده رو مهمون لبهای شایا بکنه
از من فاصله گرفت و نگاهی به شایا کرد که با اخمی نگاهمان می کرد و با تهدید گفت
دکتر:ببین پسر جون مواظب دخترم باش دیگه نبینم از این خبرها باشه
منظور خبرهاش رو فهمیدم از آمدن بخیتاری و ان کلتهایی بود که حالا در داشبورد بود …شایا سرش را تکان داد و با بوقی ماشین را راه انداخت … نگاهی به شایا کردم که با آرامش در حال رانندگی بود و نگاهم را به بیرون دوختم … بعد از اینکه شایا دستم را پانسمان کرد من و آناهیتا را از اتاق به بهانه آروین که بیدار شده بیرون کرد و خودش به تنهایی با شایا و ساشا شروع به بحث کرد .. صدای داد و فریاد هایش هنوز که از اتاق بیرون اومدیم می شنیدم ..اما کنجکاوی نکردم …چون اگر حرفی بود باید جلوی ما زده می شد … اما با آن دلشوره ایی که داشتم نمی خواستم صدای داد و فریاد هایشان بشنوم … یا چیزی را بشنوم که هیچ دوست نداشتم حال و هوای شیرینم عوض کند …بار دیگر نگاهم را به شایا دوختم می دونستم سکوت کرده … سکوت کرده که حرفی از ان مرد غریبه زده نشه و این برایم عجیب بود که شایا هیچ دوست نداشت من از آن مرد بدانم مردی که جشمانش شبیه چشمانم بود و نگاهش رنگ نگاهم را داشت …پر غرور و پر از…
شایا:ساکتی
لبخندی زدم و به اخمهایش چشم دوختم و گفتم
-از جذبه ی اخمت ترسیدم برای همین سکوت کردم شایا با مهربونی نگاهم کرد و با لبخند محویی که روی لبش نشسته بود گفت
شایا:تو و ترس این که بعیده چشمکی زدم و با خنده گفتم
-خوبه تو از نترسیدنم حساب می بری
شایا مردانه خندید و سرش را تکان داد و بار دیگر به رو به رو خیره شد که با بوقی که ساشا زد …از ما سبقت گرفت … با دیدن اناهیتا که با اخمی به رو به رویش خیره شده بود از کنارمان گذشت خنده ای کردم و گفتم
-معلوم نیست باز این دادشت چیکار کرده
با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و با گیجی گفت
شایا:ساشا ..ساشا چیکار کرده؟
اشاره ای به ماشین ساشا که جلوتر از ما بود گفتم
-ندیدی چطور اخمهای آناهیتا درهم بود
شایا:خوب این چه ربطی به ساشا داره
مشتی به بازوش زدم و با تأسف گفتم
-ای خدا تو چرا از دنیا پرتی شایا
شایا خواست حرفی بزند که دستم را بر روی دهانش گذاشتم و با خنده گفتم
-اصلا تو هیچی نگی من فکر می کنم تو عاقل تری ارباب جون
شایا با خنده دستم را از بر روی دهانم کنار زد ..و همانطور که دستم را گرفته بود باز به رو به رو خیره شد … اگه بگم دلم پر از شادی بود دروغ نگفته بودم … کنار این مرد من شاد بودم و پر از شادی و نشاط … این مرد برایم عزیز بود … مهر و محبتش اگر چه به عنوان امانتی مهتاب به من بود باز هم برایم لذت بخش بود …
شایا:خسته نشی
با تعجب نگاهش کردم که اشاره ای به آروین که در آغوشم در خواب بود کرد …دستی بر روی سر آروین کشیدم و با لبخندی گفتم
-این همه روز برای دیدنش بال بال زدم که حتی برای یک لحظه ام شده بغلش کنم سرم را بالا گرفتم و با لبخندی که از حضور هر دوی انها که کنارم بودن بر روی لبم نشسته بود ادامه دادم
-انتظار داری خسته بشم و این لحظه ای رو خدا بهم داده رو به خستگی ترجیح بدم دستش را دراز کرد و موهایم را از توی صورتم کنار زد و با مهربونی گفت
شایا:خیلی دوستش داری نه
سرم را تکان دادم
-آره خیلی.

اهی کشید و با غمی که در صدایش بود گفت
شایا:کم گذاشتم واسش ستاره خیلی کم … حتی وقتی به اینکه داشتم اروین رو از دست می دادم فکر می کنم قلبم می ایسته ..من از امانتیم درست مواظبت نکردم و این منو شرمنده می کنه ..شرمنده می کنه از اشکهایی که برای آروین ریختی ..شرمنده می کنه از نگاه معصوم آروین دستم را بالا آوردم و بر روی بازویش گذاشتم که با لبخند تلخی نگاهم کرد
-خدا یک فرصت دیگه داده برای جبران کردن …پس به آینده فکر کن که باید از امانتیت محافظت کنی …که برای اون باید زندگی پر از آرامش بسازی ..نه اینکه شرمنده باشی و باز دوری کنی
دستم را بار دیگر در دست گرفت و بوسه ای بر روی آن نهاد گفت
شایا:ممنون که هستی
لبخندی زدم و صدای کوبیده شدن قلبم را و بوسه ی گرمش را بر روی انگشتان دستم را نادیده گرفتم … می دونستم بی قصد بوسیده تا محبتش را نشان بدهد … نباید معنی دیگری به آن می دادم … نباید اجازه می دادم قلبم آنطور در سینه ام بتپد … شایا فقط برایم ..شوهر خواهر بود … یعنی مرد مهتاب یعنی عشق مهتاب نه ستاره
شایا:ستاره
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم … نوازش گونه دستش را جلو آورد و بر روی گونه ام کشید.. و به ارامی گفت
شایا:دو باره هیچوقت اینطور نباش ..وقتی کنارمی می دونم می تونم با همه چی مقابله کنم … قدرت عجیبی داری
لبخندی زدم و دستم را بر روی دستش گذاشتم
-تو بدون من هم می تونی از پس کارات بر بیایی
جواب لبخندم را با لبخند مردانه ای داد و به رو برو خیره شد … درخشش حلقه در دستش غمی را در دلم بر پا کرد … اما حالا وقت غم نبود … دیگه ضعیف بودن برایم معنی نداشت …باید سخت می شدم ..مثل خودشون ..مثل شایا که سخت بود در برابر تمام احساساتش …دربرابر تمام اون چیزایی که در خودش پنهان می کرد …آهی کشیدم که گرمی دستش را بر روی دستم احساس کردم
شایا:چرا آه می کشی؟
نگاهم را از حلقه اش گرفتم و به دستش که بر روی دستم قرار گرفته بود دوختم …همانطور که دستم را گرفته بود …دستش را بالا آورد و چانه ام را گرفت ..بالا اورد … نگاهش را خیره در نگاهم دوخت
شایا:چیزی شده؟
سرم را برایش تکان دادم و نگاهم را به رو به رو دوختم
-می ترسم این سوال رو بپرسم جواب درست حسابی گیرم نیاد
شایا:تو سوالتو بپرس کی هست که درست جواب نده
سرم را به طرفش برگرداندم و مظلوم گفتم
-قول میدی عصبی نشی ؟
لبخندی زد و بینی ام را بین دو انگشتش گرفت و گفت
شایا:پس قصد داری عصبیم کنی
ابروهامو بالا دادم … دستی به شالم کشید و سرش را تکان داد
شایا:بپرس
نفسم را با استرس بیرون دادم … این سوال از وقتی از امیر پاشا گفته توی سرم رژه میره اما از اینکه از او سوال کنم در توانم نبود … با قرار گرفته دستش روی دستم …پرصدا نفس حبس شده از استرسم را بیرون دادم و گفتم
-تو گفتی امیر پاشا فرار کرد درسته؟
فشرده شدن دستم بین دستانش اخمی را بین ابروهایم ظاهر کرد … نگاهی به او انداختم …با اخمی به رو برو خیره شده بود …
شایا:خوب…
-پس چرا به ثروت بابات پشت پا زد … برای چی به عشقش نرسید؟
با پوزخندی که زد دستم را رها کرد و فرمان را محکم در مشتش گرفت و گفت
شایا:اینارو از کجا می دونی؟
سرم را به زیر انداختم و شروع به بازی با دکمه ی کت اروین کردم و به آرامی بی توجه به سوالی که پرسیده بود گفتم
-چطور وقتی اون عاشق بوده و به عشقش نرسیده سر سفره عقد به خاطر یکی دیگه فرار کرده و به ثروت شاه ارباب پشت پا زده …مگه اون پسر بزرگ شاه ارباب نبود پس دلیلش چی بود؟
نگاهم را به شایا دوختم با دیدن صورت سرخ شده از خشمش و فک منقبض شده اش …با ترس و تعجب نگاهش کردم
-شایا
شایا دست لرزانش را بالا اورد و انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت
شایا:هیس.. حرف نزن
غمگین نگاهش کردم که نگاهش را به رو برو دوخت … سرم را برگرداندم و به بیرون از پنجره خیره شدم … نباید این سوال رو می پرسیدم… نباید حالا که آروم بود و مهربون شده بود از اون این سوال مسخره رو می پرسیدم … با شنیدن نفسهای سنگین و پی در پی از عصبانیتش …بیشتر در خودم فرو رفتم … به طرفش برگشتم …و نگاهم را به نیمرخش دوختم …چرا یک سوال اونو اینطور بهم ریخته بود …دست سرم را پیش بردم و بر روی دستش که بر روی فرمان بود گذاشتم
-شایا
چیزی نگفت …حتی برنگشت تا نگاهم کند .
دستش را فشردم و شرمنده گفتم
-ببخشید فقط می خواستم بدونم …
هنوز حرفم کامل نشده بود که ماشین را به گوشه ایی هدایت کرد و به طرفم بر گشت

اهی کشید و با غمی که در صدایش بود گفت
شایا:کم گذاشتم واسش ستاره خیلی کم … حتی وقتی به اینکه داشتم اروین رو از دست می دادم فکر می کنم قلبم می ایسته ..من از امانتیم درست مواظبت نکردم و این منو شرمنده می کنه ..شرمنده می کنه از اشکهایی که برای آروین ریختی ..شرمنده می کنه از نگاه معصوم آروین دستم را بالا آوردم و بر روی بازویش گذاشتم که با لبخند تلخی نگاهم کرد
-خدا یک فرصت دیگه داده برای جبران کردن …پس به آینده فکر کن که باید از امانتیت محافظت کنی …که برای اون باید زندگی پر از آرامش بسازی ..نه اینکه شرمنده باشی و باز دوری کنی
دستم را بار دیگر در دست گرفت و بوسه ای بر روی آن نهاد گفت
شایا:ممنون که هستی
لبخندی زدم و صدای کوبیده شدن قلبم را و بوسه ی گرمش را بر روی انگشتان دستم را نادیده گرفتم … می دونستم بی قصد بوسیده تا محبتش را نشان بدهد … نباید معنی دیگری به آن می دادم … نباید اجازه می دادم قلبم آنطور در سینه ام بتپد … شایا فقط برایم ..شوهر خواهر بود … یعنی مرد مهتاب یعنی عشق مهتاب نه ستاره
شایا:ستاره
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم … نوازش گونه دستش را جلو آورد و بر روی گونه ام کشید.. و به ارامی گفت
شایا:دو باره هیچوقت اینطور نباش ..وقتی کنارمی می دونم می تونم با همه چی مقابله کنم … قدرت عجیبی داری
لبخندی زدم و دستم را بر روی دستش گذاشتم
-تو بدون من هم می تونی از پس کارات بر بیایی
جواب لبخندم را با لبخند مردانه ای داد و به رو برو خیره شد … درخشش حلقه در دستش غمی را در دلم بر پا کرد … اما حالا وقت غم نبود … دیگه ضعیف بودن برایم معنی نداشت …باید سخت می شدم ..مثل خودشون ..مثل شایا که سخت بود در برابر تمام احساساتش …دربرابر تمام اون چیزایی که در خودش پنهان می کرد …آهی کشیدم که گرمی دستش را بر روی دستم احساس کردم
شایا:چرا آه می کشی؟
نگاهم را از حلقه اش گرفتم و به دستش که بر روی دستم قرار گرفته بود دوختم …همانطور که دستم را گرفته بود …دستش را بالا آورد و چانه ام را گرفت ..بالا اورد … نگاهش را خیره در نگاهم دوخت
شایا:چیزی شده؟
سرم را برایش تکان دادم و نگاهم را به رو به رو دوختم
-می ترسم این سوال رو بپرسم جواب درست حسابی گیرم نیاد
شایا:تو سوالتو بپرس کی هست که درست جواب نده
سرم را به طرفش برگرداندم و مظلوم گفتم
-قول میدی عصبی نشی ؟
لبخندی زد و بینی ام را بین دو انگشتش گرفت و گفت
شایا:پس قصد داری عصبیم کنی
ابروهامو بالا دادم … دستی به شالم کشید و سرش را تکان داد
شایا:بپرس
نفسم را با استرس بیرون دادم … این سوال از وقتی از امیر پاشا گفته توی سرم رژه میره اما از اینکه از او سوال کنم در توانم نبود … با قرار گرفته دستش روی دستم …پرصدا نفس حبس شده از استرسم را بیرون دادم و گفتم
-تو گفتی امیر پاشا فرار کرد درسته؟
فشرده شدن دستم بین دستانش اخمی را بین ابروهایم ظاهر کرد … نگاهی به او انداختم …با اخمی به رو برو خیره شده بود …
شایا:خوب…
-پس چرا به ثروت بابات پشت پا زد … برای چی به عشقش نرسید؟
با پوزخندی که زد دستم را رها کرد و فرمان را محکم در مشتش گرفت و گفت
شایا:اینارو از کجا می دونی؟
سرم را به زیر انداختم و شروع به بازی با دکمه ی کت اروین کردم و به آرامی بی توجه به سوالی که پرسیده بود گفتم
-چطور وقتی اون عاشق بوده و به عشقش نرسیده سر سفره عقد به خاطر یکی دیگه فرار کرده و به ثروت شاه ارباب پشت پا زده …مگه اون پسر بزرگ شاه ارباب نبود پس دلیلش چی بود؟
نگاهم را به شایا دوختم با دیدن صورت سرخ شده از خشمش و فک منقبض شده اش …با ترس و تعجب نگاهش کردم
-شایا
شایا دست لرزانش را بالا اورد و انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت
شایا:هیس.. حرف نزن
غمگین نگاهش کردم که نگاهش را به رو برو دوخت … سرم را برگرداندم و به بیرون از پنجره خیره شدم … نباید این سوال رو می پرسیدم… نباید حالا که آروم بود و مهربون شده بود از اون این سوال مسخره رو می پرسیدم … با شنیدن نفسهای سنگین و پی در پی از عصبانیتش …بیشتر در خودم فرو رفتم … به طرفش برگشتم …و نگاهم را به نیمرخش دوختم …چرا یک سوال اونو اینطور بهم ریخته بود …دست سرم را پیش بردم و بر روی دستش که بر روی فرمان بود گذاشتم
-شایا
چیزی نگفت …حتی برنگشت تا نگاهم کند .
دستش را فشردم و شرمنده گفتم
-ببخشید فقط می خواستم بدونم …
هنوز حرفم کامل نشده بود که ماشین را به گوشه ایی هدایت کرد و به طرفم بر گشت

با دیدن اخمهایش و چشمان به خون نشسته اش …آروین را به خود فشردم و خیره شدم در چشمانش … ترسیده بودم …از شایا و این چشمان به خون نشسته ترسیده بودم … اما نمی دونم چه چیزی مجبورم می کرد که بودم چه اتفاقی افتاده و چه بلایی به سر خانواده ارباب اومده …برایم مهم شده بود … بعد از دیدن ان مرد غریبه و از من می خواست که باهاش برم …این معماهایی که در سرم بود برایم مهم شده بود …چون همه حرفایی که به گوشم رسیده بود یا واقعیت نداشت یا هم که اتفاق دیگری افتاده بود … تنها کسی که می تونست حقیقت رو به من بگه همین مردی بود که رو به روم نشسته بود و با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد
شایا:می خوای با این سوالها به کجا برسی؟
همانطور که در چشمانش خیره بودم گفتم
-می خوام به حقیقت برسم
شایا:اون وقت فکر می کنی من به تو حقیقت رو می گم؟
سرم را چندبار تکان دادم
-آره می دونم که تو حقیقت رو می گی
پوزخندی زد
شایا:اون وقت چرا اینطور فکر می کنی
دستم را که پس زده بود باز جلو بردم و همانطور که به چشمانش زل زده بودم گفتم
-چون تنها تویی که بی هیچ تردیدی می تونم بگم بهش اعتماد دارم
رنگ نگاهش عوض شد … لبش کش رفت … نفس های سنگینش آروم شد …با بوق ماشینی هر دو نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و به رو به رو به ماشین ساشا چشم دوختیم ..با چراقی که ساشا داد ..شایا بوقی زد و باز ماشین را به راه انداخت … سکوت بدی در ماشین پیچیده بود و پشیمانم کرده بود از سوالی که پرسیده بودم … سرم را تکیه به صندلی ماشین دادم و به بیرون خیره شدم که صدایش سکوت ماشین را پر کرد
شایا:درسته اون به عشقش نرسید
با سرعت سرم را به طرفش برگرداند که گردنم به درد آمد …خیره نگاهش کردم … صورتش آرام شده بود و از اعصبانیت قبل خبری نبود …کلافه دستی در موهایش کشید و ادامه داد
شایا:حالا که فکر می کنم می بینم شاید مقصر ما و قوانین مسخرمون بود که این اتفاق ها افتاد
نیم نگاهی به من انداخت و برای ادامه ی حرفش بار دیگر دستم را که بر روی سر آروین قرار داشت گرفت
شایا:نمی دونم چطور به گوشت رسیده که این اتفاق ها افتاده اما حقیقت این بود که امیر پاشا توی سن نوزده سالگی عاشق یکی از رعیتهاش شده بود .. یکی از دو طبقه پایین تر از طبقه ی ما … شاید به خاطر همون روزها بود که امیر پاشا هیچوقت برام برادری نکرد ..
-چرا به عشقش نرسید ؟
لبخند تلخی بر روی لبش قرار گرفت و به تلخی گفت
شایا:وقتی کسی بمیره چطور می تونه بهش برسه؟
جیغ خفه ای کشیدم و با چشمان گرد شده نگاهش کردم و بریده بریده گفتم
-کــ…کش.. کشتنش
سرش را تکان داد …دستش را فشردم و با ناراحتی گفتم
-اخه چطور … همینطوری که نمیشه کسی رو کشت
شایا شانه اش را بالا انداخت و با ناراحتی گفت
شایا:منم نمی دونم ستاره ..من وقتی این اتقاق ها افتاده اینجا نبودم …بعد از مرگ عشقش امیر پاشا از هم می پاشه همه رو مقصر این اتفاق می دونه برای همین سکوت می کنه … دیگه کاری به کار کسی نداشت
-بعد امیر پاشا چی شد … چطور کنار اومد؟
سرش را به طرفم برگرداند و با پوزخندی گفت
شایا:امیر پاشا هیچوقت کنار نیومد
آهی از دل شکسته ی امیر پاشای عاشق کشیدم ..شایا دستم را نوازش کرد و ادامه داد
شایا:شاه ارباب ..بابا جون رو می گم خیلی دنبالش گشت …برعکس من که اون رو مقصر می دونستم … بابا جون خودش رو مقصر این اتفاق ها می دونست …هیچ وقت نفهمیدم چرا این وسط عشق امیر پاشا کشته شد …بابا جون می گفت راضی می شدم بگیرتش اما باید از اینجا میرفت … برای همیشه می رفت …
-چه بد
شایا باز لبخند تلخی زد و گفت
شایا:بدتر این اون بود که امیر پاشا با داشتن ان همه ثروت همه چیز رو رها کرد و برای ثابت کردن دیگران که ثروت هیچ براش مهم نیست …دختری رو که سر سفره رها کرد هم یک چیزی بود که به ثبت برسونه …رفت و تمام تهمت هارو به دوش گرفت … برای همین شاه ارباب بدون خواست قلبیش امیر پاشا رو از تمام بندها رها کرد ..تا بره پی زندگیش …تا زندگی کنه بی اسم و رسم
-اما چه فایده که هیچ وقت به عشق ممنوعه اش نرسید
شایا با شنیدن لحن غمگینم مهربون به طرفم برگشت و لبخند زد
شایا:تو چرا ناراحت می شی؟
چی داشتم بگم …بگم اینکه درکش می کنم چون عشق من هم ممنوعه است و اگه روزی از دستش بدم منم همراهش می رم … چقدر سخت بود عشقت پر پر بشه اما تو هنوز نفس بکشی و کاری نکنی…
-ناراحتم چون امیرپاشا بی کس و تنها … توی این دنیای به این بزرگی به امید برگشت عشق از دست رفته اش داره جون میده
نگاهی به شایا کردم که همانند من غمگین به رو به رو خیره شده بود …و اروم گفتم
-چرا اینقدر از امیر پاشا متنفری شایا؟

صورت رنگ پریده اش را به وضوح می تونستم تشخیص بدم … می دونستم ته دل از بردارش هر طور شده حمایت کرده …اما با رفتن اتوسا همه ی تلخی ها رو گردن امیر پاشا انداخته … اون از امیر پاشا دلخور بود نه متنفر … شایا کلافه دستی در موهایش کشید و حرفی نزد …
-چند سال از امیر پاشا کوچیکتری ؟
بدون آنکه نگاهم کند آروم گفت
شایا:ده سال
-پس تو اونجا بودی وقتی امیر پاشا عاشق شده بود آره؟
شایا سرش را به آرامی تکان داد و گفت
شایا:آره بودم .. هم من بودم .. هم آتوسا بود … هم ساشا
-چی شد شایا پس چرا اینطور رهاش کردی ؟
پوزخندی زد و به تلخی گفت
شایا:انگار یادت رفته ستاره من پسر ارباب بودم … مرد بودم … باید مردونگی می کردم … باید اربابی می کردم .. دقیقا منو امیر پاشا هم همین کارو می کردیم…
پر سوز اهی کشیدم و دستم را بر روی دستش گذاشتم و با مهربانی همراه با غم گفتم
-تو کاری کردی که از تو خواستن شایا مقصر تو نبودی
شایا نگاهی به صورتم کرد و سرش را تکان داد
شایا:بذار ادامه ندیم ستاره این یاد آوری ها برای من تلخه
سرم را غمگین تکان دادم و به رو برو دوختم … دلم می سوخت از این همه بی رحمیه دنیا … یعنی اینقدر امیر پاشا زجر کشیده بود … درست مثل من با بودن عشقم به نزدیکیم زجر می کشیدم … امیر پاشا که گناه نکرده بود عاشق شده بود .. عاشق یک رعیت …. امیر پاشا از اون دیوی که شایا ازش ساخته بود برای من الگو شده بود … الگوی یک عاشق … نگاهم را به تاریکی شب دوختم … شاه ارباب چه زجری کشیده بود از دوری بچه هاش .. اتوسا امیر پاشا و در اخر شایا… با گرم شدن دستم توسط بوسه ی شایا ..چشمانم را بستم و لبخندی بر روی لبم نشست.

شایا:بهش فک نکن ستاره
-پس تو چرا به این چیزا فکر می کنی
لبخند مهربانی زد و موهایم را که بر روی صورتم ریخته بود را کنار زد به آرامی گفت
شایا:من با این فکرا زندگی می کنم ستاره … به اینا فکر می کنم تا به چیز خوبی برسم
دستم را جلو بردم و بر روی گونه اش کشیدم و گفتم
-بهش فکر نکن شایا .. شاید روزی کنار اومدی با خودت دیدی هیچ کس حتی این وسط مقصر نبوده و نیست
شایا:من هنوز با احساساتم با این فکرا کنار نیومدم
لبخندی زدم و با مهربونی گفتم
-می دونم …چون قبل از این تو بودی که از من بد امیر پاشا رو گفتی …اما حالا توی صدات یک مهربونیه خاصی از این برادری که برات برادری نکرد می بینم …
شایا:نمی دونم ستاره ..هم ازش متنفرم ..هم نیستم
موهایش را که بزرگتر از روزهای قبل شده بود را بهم ریختم و با شیطنت گفتم
-بهش فک نکن ارباب جونی عقل نداشته ات رو از دست می دی
خنده ای کردم …با تأسف و مهربانی سرش را تکان داد و با همان لبخند به رو به رو خیره شد …نگاهم به نیمرخش دوختم … خانواده ی ارباب برای من یک نفرت بودن ..اما حالا برای من شده بودن یک دنیا مهربونی …دنیایی که خود آنها از آن فراری بودن … امیر پاشا با عاشق شدنش … آتوسا با تاوان پس دادنش بدون انکه شکایتی داشته باشد … ساشا با مهربونیاش و شایا با اون روح پاکش …نمی تونستم متنفر باشم … این خانواده چیزی برای نفرت نداشت …
شایا:ستاره
نگاهم را از او نگرفتم و منتظر نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد …همانطور که نگاهش به رو به رو بود بینی ام را گرفت و گفت
شایا:اینطور نگام نکن حواسم پرت می شه
خنده ای کردم و نگاهم را به رو به رو دوختم و آروم گفتم
-خانواده تو دوست دارم شایا .. مهربون و در عین حال خشنن … خیلی وقتها دلم می خواد منم یک خانواده داشتم ..یک دنیا مهربونی داشتم … اما وقتی بر می گردم به گذشته ها …وقتی بر می گردم به مامان بابا که کسی دور اون دوتا قبر … وقتی می بینم اغوش مهربونی نبود که مهتاب کوچلو یا حتی آناهیتا رو توی آغوش بگیره …دلم می گیره … دلم از این مردم …از خانواده ای که دارم اما هیچ وقت نبودن می گیره … از اون روزها می گیره وقتی مهتاب رفت زیر شش متر خاک اما کسی نبود سرم رو بذارم رو شونه اش بگم دیدی خاله .. یا حتی بگم دیدی عمو بی کس شدم ..دیدی تنها بهونه ی نفس کشیدنم رو از دست دادم
شایا دستی بر روی بازوم کشید که با همون مهربونی ولی با غم به طرفش برگشتم
-اما این آخرین روزها خوشحالم شایا چون برای مهتابم تو بودی ..خانواده ات اگر چه بد بودن اما بودن … یک پسوندی به اسم خانواده کنار مهتابم بود …می دونم اگه روزی من نباشم …اگه روزی اناهیتا نباشه یکی هست که سنگ قبر به خاک نشسته ی خواهرم رو بشوره و فاتحه ایی براش بفرسته
با قطره اشکی که از کنار چشمم سرازیر شد … اخمهای شایا نیز در هم رفت … دستش را جلو برد و اشکی که بر روی گونه ام سرازیر شده بود را با انگشتش پاک کرد و آروم گفت
شایا:تو هیچیت نمی شه ستاره ..نه آناهیتا چیزیش می شه .. تو هم خانواده داری … من هستم ..آناهیتا هست .. نرگس جون …حتی آروین هم هست
لبخندی به روش زدم …دستی به گونه ام کشید و باز به رو به رو خیره شد… دیگه حرفی نزدیم … شاید حرفی نداشتیم که بزنیم … با تکانی که آروین خورد نگاهی به او انداختم که دستش را به زیر شالم برد و بر روی گردنم نهاد … با خنده نگاهم را به او دوختم و اروم گفتم
-من قربونت برم
توی دلم قربون صدقه اش می رفتم که شایا بوقی زدم و بعد از آن پیچید توی جاده خاکی ….با دیدن در باغ و میله های آهنی سفیدش .. خسته گفتم
-آخ رسیدیم
شایا بدون حرفی سرش را تکان داد….به معنای واقعی خسته بودم و نگاهم به در باغ بود که باز شود و من بر روی تخت دراز بکشم و آرام و بی دغدغه بخوابم … اما با دیدن زرین خاتون که با لباس خواب کنار پله های ورودی ایستاده بود .. تازه فهمیدم اول راهم …اول کارم … فعلا” خواب بی دغدغه برایم حروم بود… نگاهم را به شایا دوختم …از صورت گرفته اش مشخص بود که او نیز همانند من خسته است …دستم را بر روی دستش گذاشتم … نگاهی به دستهایمان کرد و سرش را به طرفم گرفت … لبخند خسته ای زد و سرش را تکان داد .. با توقف ماشین ..چندتا از خدمه ها دور ماشین ایستادن … از قیافه های تک تک آنها معلوم بود که تازه از خواب بیدار شدن …

شایا با سرعت از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد … با لبخند خسته ای به ان مرد جنتلمن نگاه کردم و از ماشین همانطور که آروین را در آغوش داشتم پیاده شدم و رو به او گفتم
-ارباب جونو این کارها!!؟
با یکی از دستانم دستی به یقه اش کشیدم و آن را درست کردم و اروم که بشنود با خنده ای که در صدایم بود گفتم
-کاملا این کار از اربابی مثل تو بعیده
شایا خنده ی مردانه ی ارومی کرد و آروین را از آغوشم بیرون کشید و همانطور آروم هم مانند من گفت
شایا:کم مزه بریز شیطون
خنده ای کردم که با کوبیده شدن در ماشین ساشا هر دو …از جا پریدیم و به آناهیتا چشم دوختیم که با چشمان به خونه نشسته به ساشای خندون چشم دوخته بود.
اناهیتا نگاهی به من کرد و با صدای پر از خشمی گفت
آناهیتا:فردا می بینمت
با تعجب و چشمان گرد شده سرم را تکان دادم … به طرف شایا برگشت و با تکان دادن سرش و شب بخیری با عجله از پله ها بالا رفت و بی توجه به زرین خاتون که نگاهش می کرد گذشت و وارد ساختمون شد … با نفس های گرمی که به گوشم خورد تعجب جایش را به احساس شیرینی داد و صدای بمش که در گوشم پیچید ..قلبم را به کوبیدن دوباره به سینه دعوت کرد
شایا:این چش بود؟
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم … با لبخندی شانه ام را بالا انداخت و اشاره به ساشا که به ماشین تکیه داده بود و می خندید گفتم
-از خان داداشت بپرس
با تعجب از حرف من نگاهی به ساشا کرد و با دیدن خنده ی برادرش لبخند خسته ای زد … با خمیازه ای که کشیدم …دست شایا بر روی شانه ام قرار گرفت
شایا:خیلی خسته ای نه؟
-آره خیلی …
فشار دستش بر روی شانه ام لبخندی را روی لبم نهاد … سرم را بر روی سینه اش گذاشتم و به او که من را به طرف ورودی هدایت می کرد …همراه شدم … با رسیدن به کنار زرین خاتون سرش را تکان داد و با شب بخیر ارامی از کنار او گذشت و وارد ساختمون شدیم … با دیدن خاموشی که در اطراف پیچیده بود ..چشمانم سنگین شد … صدای شایا در گوشم پیچید که با ته خنده ی که در صدایش بود گفت
شایا:اگه آروین تو بغلم نبود توی بچه رو هم بغلت می کردم می بردم توی اتاق
لحن شیطونش رو نادیده گرفتم و مشتی به سینه اش زدم که صدای خنده ی مردانه و نایابش سکوت آنجا را پر کرد …
-مسخره
با آرامی من را از پله ها بالا برد …با دیدن در اتاق که رو به رویم قرار گرفت قدم هایم دیگر دست خودم نبود … از شایا جدا شدم که باز دستم را گرفت و من را به خودش چسباند و گفت
شایا:حالا خوابی می ترسم چند قدم بری بخوری زمین
با تخسی نگاهش کردم و گفتم
-اینقدرام دیگه خواب نیس…
هنوز حرفم کامل نشده بود که با سکندری که خوردم …محکم یقه ی شایا را گرفتم … و نفس عمیقی از نیوفتادنم کشیدم … شایا نیز همانند من نفسش را به سختی بیرون داد و با نگرانی گفت
شایا:خوبی؟
بدون حرفی سرم تکان دادم که دستش را بر روی شانه ام محکم تر کرد و با همان نگرانی گفت
شایا:حرف گوش نمیدی دیگه هی می گم خوابی باور نمی کنی
در اتاق را با دستهای لرزانم باز کردم و بی توجه به شایا که هنوز غرغر می کرد … شالم را از سرم بیرن آوردم … دکمه های مانتویم را همانطور که با یک دست باز می کردم به به تخت نزدیک شدم … و مانتویم را خارج کردم و خودم را بر روی تخت نرم و گرم انداختم … خدارو شکر می کردم که تیشرتی را که زیر مانتو پوشیده بودم مناسب بود …وگرنه باید صبح از خجالت جلوی شایا آب می شدم … سرم را بر روی بالشت گذاشتم و چشمانم را بستم … صدای خنده ی شایا که به گوشم رسید لبخندی زدم …با بوسه ای که بر روی پیشانی ام نهاد و پتویی که بر رویم کشید خودم را بخواب عمیقی دعوت کردم …

خمیازه ای کشیدم …موهایم را که جلوی دیدم را گرفته بود را به بالا زدم و تکیه ام را به ستون تراس دادم.. نگاهم را به شایا که با مردی صحبت می کرد دوختم … سرش را تکان داد و نگاهش را به آروین که بر روی تاب نشسته بود و می خندید دوخت … لبخندی روی لبم نشست و با یاد آوری صبح لبخندم عمیق تر شد…با یاد آوری اخم شایا در خواب ..خنده ی آرومی کردم و زیر لب گفتم
-کی میگه مردا توی خواب معصومن
دست به سینه به او که کلافه دستی در موهایش کشید دوختم …نیم نگاهی به من انداخت و باز شروع با صحبت با مرد کرد
آناهیتا:چی می گی یک ساعته با خودت؟
از ترس هینی کشیدم و با چشمان گرد شده به طرف آناهیتا که با نیش باز نگاهم می کرد برگشتم …اخمی به نیش بازش کردم و چشمانم را ریز کردم …
-ذلیل شده ندیدی که توی افکار شیرینی بودم
خنده ای کرد و مشتی به بازویم زد … همانند من تکیه اش را به ستون داد و گفت
آناهیتا:جون ستاره نمی دونی چه حالی میده اینطور ترسوندن
چشم غره ی بهش رفتم و صورتم را بار دیگر به طرف آن دو برگرداندم … با دیدن شایا که به طرف آروین می رفت لبخندی روی لبم نشست …به قولش وفا کرده بود … شایا سرش بره قولش نمی ره ..خودش همینو گفته بود… با دیدن این چند ساعت که آنطور هوای آروین را داشت به باور حرفش رسیده بودم …توی همین ساعتهای کم شایا رو با قولش مثل همیشه باور کرده بودم….شایا آروین را در آغوش گرفت و با همان لبخند نایابش او را سوار بر اسبش کرد … جیغ شاد آروین به هوا رفت …و خنده ی را بر روی لبم نشاند
-پدر مهربونی می شه؟
آناهیتا:کی ؟
بدون انکه نگاهم را از صورت شاد هر دوی آنها بگیرم ..آروم گفتم
-ارباب جونی
لبخند آناهیتا را به روی خود احساس کردم .. به طرفش برگشتم ..با دیدن نگاه مهربون و لبخندش چشمکی زدم..دستی به شالش کشید و نگاهی به آن دو کرد و گفت
آناهیتا:شرط رو بردی خانوم
با تعجب نگاهش کردم…هنوز همون لبخند بر روی لباش بود … چشمانش می درخشید ..از خوشی بود یا محبت نمی دونستم …اما درخشش چشماشو که بعد از چند وقت داشتم می دیدم خوشحالم می کرد .. لبخندی به لب آوردم و گفتم
-شرط چه شرطی؟
آناهیتا نگاهش را به شایا و آروین دوخت که خنده اشان تمام باغ را پر کرده بود و با مهربونی گفت
آناهیتا:تو خنده و لبخند رو مهمون لبهاش کردی …
نگاهش را بار دیگر به من دوخت
آناهیتا:شرط اینکه دیگه سوسانو نیستی
با یاد آوری شرطی که بسته بودیم خنده ی سر دادم و چتریهایم را به بالا زدم
-خوب خواهر من سوسانو که دختره
ابروهایش را بالا داد و با شک گفت
آناهیتا:تو می دونستی سوسانو دختره؟
خنده ی دیگری کردم و گفتم
-چیه چی فکر کردی …اگه شرط هم می باختم ضرر که نمی کردم …
آناهیتا سرش را با تأسف تکان داد و گفت
آناهیتا:منه خنگ رو باش فکر می کردم که نفهمیدی
قدمی بهش نزدیک شدم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم … با لبخند بدجنسی که بر روی لبم نشسته بود گفتم
-خودتو ناراحت نکن ..چون می دونستم خنگ تر از اونی هستی که …
هنوز حرفم کامل نشده بود که جیغ اناهیتا با خنده ی بلندم هماهنگ شد … آناهیتا مشتی به بازویم زد و با تخسی گفت
آناهیتا:زهر انار دختره ی نچسب
سرم را با تأسف برایش تکان دادم و بوسه ای بر روی لپ سرخ شده از حرص خوردنش گذاشتم … باز به ستون تکیه دادم و نگاهم را به ان دو دوختم … با دیدن لبخند شایا که نگاهش به من بود …دستم را بالا بردم و برایش تکان دادم … خنده ای کرد و اسبش را که آروین بر روی ان نشسته بود … به حرکت در آورد
آناهیتا:ستاره!؟
با همان لبخند نگاهم را به او دوختم که سرش را به زیر انداخته بود
-جونم؟
سرش را بالا گرفت و لبخند غمگینی زد… با دیدین لبخند غمگینش نگاهم غم گرفت و لبخند تلخی روی لبم نشست
آناهیتا:جونت سلامت
نگاهم را به چشمان غمگینش دوختم …آهی کشید …نگاهش را از چشمانم گرفت و به جای دیگری خیره شد
آناهیتا:می شناسمت ستاره خواهرمی ..باهات بزرگ شدم … اگر چه از خون گوشت هم نیستیم اما من ستارمو خواهرمو می شناسم … هیمنطور …لبخند های غیر واقعیشو و خونسردیه بی جاشو
نگاهم را از او گرفتم و به آن دو که با خوشحالی از این طرف به اون طرف می رفتن دوختم
آناهیتا:از اون روز که اون مرد اومده … از دیشب که اومدیم …حرف نزدی ..خونسرد بودی …فقط لبخند زدی … ستاره تو اینقدر آروم نبودی
-مگه این آرومی بده؟
نگاه خونسردم را به او دوختم…آنقدر بی تفاوت ان حرف را زده بودم که لبخند تلخی بر روی لبهای آناهیتا نشست…. سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت
آناهیتا:آره بده … به تویی که پر شوق هستی بده
-چرا باید بد باشه؟
آناهیتا نفسش را بیرون داد و با دو قدم خودش را به من رساند و دستم را در دستش گرفت

آناهیتا:ببین ستاره تو می تونی سر همه رو کلاه بذاری اما سر منو نه … من می دونم این سکوت یک طوفانی به دنبال داره …یک خط پایان برای همه چی
لبخندی به نگاه پر از ترسش زدم …دستم را بر روی گونه اش گذاشتم…اون می ترسید … از پایان و خورد شدن ستاره ی خورد شده می ترسید …با آرامشی که در خودم کاشته بودم …گفتم
-هیچی نمی شه فقط همه چی درست می شه

با آرامشی که در خودم کاشته بودم …گفتم
-هیچی نمی شه فقط همه چی درست می شه اخمی کرد…دستم را که بر روی گونه اش بود را در دست گرفت و گفت
آناهیتا:از همین درست شدنا می ترسم … از همین که داری دردت رو توی خودت می ریزی می ترسم باز همان لبخند بی خود و خونسرد را به لبهایم که حالا هم خانه ام شده بود به لب آوردم و با مهربونی گفتم
-درد که زیاده آنی …خیلی زیاده ..اما وقتشه که تموم بشه و تمومش کنم …به خاطر من …به خاطر شایا ..به خاطر مهتاب
پوزخندی زد و دستم را پس زد …نگاهش را از من گرفت و به شایا و آروین که حالا ساشا نیز به آنها اضافه شده بود دوخت
آناهیتا:بازم مهتاب ..چرا نمی خوای قبول کنی که مهتاب نیست ..فقط تو موندی و شایا …فقط شما دوتا
آهی کشیدم و دست به سینه نگاهم را به زیر انداختم..نمی تونستم … نمی تونستم نادیده بگیرم درخشش حلقه های در دست چپمان… نمی تونستم از عشقی که توی چشمای شایا برای مهتاب دیدم رو نادیده بگیرم … دستی به حلقه ی در دستم کشیدم
-آنی …
حرفی نزد … می دونستم با همون نگاه ناراحت و برزخی داره نگاهم می کنه…می دونستم درکش برای اون سخته اما نمی تونستم .. هیچوقت نمی تونم به بودن با شایا فکر کنم … سرم را بالا گرفتم و لبخندی زدم
-شرطمون رو که یادته
پوزخند صدا داری زد
آناهیتا:خوبه که خودم یادت انداختم
سرش را چند باری تکان داد و با صدای ناراحتی گفت
آناهیتا:بحث عوض کن خوبی نیستی ستاره
لبخند خونسردم را زدم…سرم را بالا گرفتم و نگاهم را بار دیگر به آنها دوختم… به آنهایی که خنده هاشون قلب داغونم را التیام می بخشید …اما نگاهم این بار پی ساشا می گشت… پی کسی که به مردونگیش و حامی بودنش شک نداشتم … سنگینی نگاه آناهیتا را بر روی خود احساس می کردم برای همین لبخند عمیق تری زدم و گفتم
-پس خوبه …شرطی که من برنده شدم رو یادت باشه
بهت بگم تعجب رو می تونستم از نی نی چشمانش بخونم …اما نمی خواستم به طرفش برگردم تا از نگاهم بخواند … دوست داشتم همون ستاره ای باشم که به این روستا اومده بود …ستاره ای که برای انتقام وارد دنیای اربابی شد …اما با دیدن محبت های بعضی از اطرافیان فقط راه خونسردی رو انتخاب کردم برای رسیدن به پایان مقصدم … تا رسیدن به انتقام خون خواهرم که پرپر شد اما کسی نفهمید چرا …با صدای سوتی که ساشا زد خیره نگاهش کردم… با صدای اعتراض اناهیتا نگاهش کردم
آناهیتا:این دیگه چی می گه
خنده ای به صورت اخم کرده اش کردم و گفتم
-معلوم نیست این ساشا چیکارت کرده به خونش تشنه ای
آناهیتا با اخمی نگاهم کرد که خنده ام شدیدتر شد و خودم را از بالای تراس خم کردم تا بتوانم درست آن سه را ببینم…. اخمهای شایا درهم رفت و صدایش.همراه با نگرانی و عصبانیت بود فریاد زد
شایا:مواظب باش
خنده ای کردم و بی خیال دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم
-بی خی ارباب جونی نمی میرم
اخمهایش با پس گردنی که آناهیتا به من زد از هم باز شد و سرش را تکان داد که یعنی حقته …خنده ی دیگری کردم و پس گردنم را مالیدم ..نگاهی به آناهیتا کردم که لبخند پیروزمندی بر روی لبش بود
-دستت بشکنه ..دلت خنک شد
تابی به گردنش داد و با لبخند شاد و عمیقی گفت
آناهیتا:دست ارباب جونی درد نکنه
هر دو با صدا خندیدم که باز ساشا سوت زد … آناهیتا اخمی کرد و با صدای بلند رو به او گفت
آناهیتا:هان ..چته ..هی سوت می زنی ..حرف نمی زنی
ساشا دست به سینه ایستاد و با لبخند دختر کشی نگاهش را به آناهیتا که با اخمی نگاهش کرد دوخت
ساشا:والا چی بگیم بانو از صبح تا حالا صدای زیباتونو نشنیده بودیم
آناهیتا دستهایش را مشت کرد و با چشم غره ای زیر لب گفت
آناهیتا:ای کر بشی که هیچوقت صدامو نشنوی
خنده ای کردم … اخمهای ساشا در هم رفت و بلند گفت
ساشا:آنی خانوم نداشتیم زیر زیرکی حرف زدن
آناهیتا دستش را در هوا تکان داد
آناهیتا:برو بابا من با شما هیچی نداشتم
ساشا لبخند بدجنسی زد و با یک تای ابروی بالا رفته گفت
ساشا:مطمئنین ..دیشب که اینطور نبود
حالا هر سه ی آنها زیر تراس قرار گرفته بودن …نگاهی به آناهیتا کردم که صورتش سرخ شده بود … با تعجب نگاهی به او و ساشا کردم که هنوز با همان لبخند دلنشین به آناهیتا خیره شده بود دوختم
-دیشب چه خبر بود اناهیتا
من را کنار زد و زیر لب چیزی گفت و از تراس بیرون رفت … نگاهی به پایین کردم و به ساشا و شایا دوختم … شایا نیز همانند من با تعجب نگاهش را به ساشا دوخت … با شانه ای که ساشا بالا انداخت وارد ساختمون شد … شایا سرش را بالا گرفت و با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفت
شایا:اینجا چه خبره؟
خنده ای کردم و شانه ای بالا انداختم
-نمی دونم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا