رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 4

3.6
(10)

 

رفتم بیرون و گفتم:
_٢۴آخه سنی نیست پدر من اوله جوونیمه چرا انقد عجله دارین شما؟
بابا یه اخم ساختگی کرد :
_اولا خانواده خوبین از همه نظر..دوما خیلی انسان خوب و سرشناسیه تو رودر وایسی موندم و نمیتونم نه بگم!

مامان با غر غر اومد کنارم و نگاه بابا کرد:
_ بالاخره پای رفیق و همکار چندین سالت وسطه منم یکی دوبار که دیدمشون واقعا به دلم نشستن…بذار بیان یلدا
نفسم رو عمیق بیرون فرستادم:

_خیلی خب،بگین بیان..
بابا فقط بخاطر خودتا..فقط بیان و برن من جوابم از همین الان منفیه!
بابا لبخند قشنگی به روم پاشید:
_حالا شدی دختر خوبِ بابا
لبخندی زدم و همزمان با رفتن به سمت اتاق گفتم:
_ من با پونه شام خوردم،میرم استراحت کنم..

از روزهای قشنگِ زندگیم سه روز گذشته بود و امشب وقت اون خواستگاری کذایی بود!
با بی حوصلگی از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم..
٧:٠٠ صبح…
باز با اون جاوید نچسب کلاس داشتم از حرص خودم و به عقب پرت کردم که سرم خورد به پشتیه تخت و مغزم ریخت بیرون!

با نثار چن تا فحش به اون جاوید که حتی فکرشم نحس بود شروع به لباس پوشیدن کردم و بعد از زدنِ یه تیپ معمولی یه لقمه صبحونه خوردم و سوییچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
دیروز بابا ماشینم و برده بود تعمیرگاه و در کمال تعجب عین عروسک کار میکرد !

ساعت٨:٠٠کلاس شروع میشد و فکر کنم این بار به موقع میرسیدم…
به محض رسیدن به دانشگاه ، ماشین و پارک کردم و رفتم سمت کلاس..
بر خلاف انتظارم کلاس کاملا جدی برگزار شد و انگار یه جورایی همه متوجه اخلاق تند و بی حوصلگی جاوید شده بودن که فقط به درس گوش میدادن!

بالاخره درس مزخرفش با یه خسته نباشید به اتمام رسید و جاوید با عجله کلاس رو ترک کرد…
بقیه هم مثل من از تعجب برگاشون ریخته بود!
چون یه جورایی رفتار کرد که حتی اون استاد پیرِ غر غروهم رفتار نمیکرد!

بیخیالِ جاوید برگشتم سمت پونه تا حرفی بزنم که دیدم دستش و زیر چونش گذاشته و با چشمای ریز شده به جای خالی جاوید نگاه میکنه!
من همچنان محو نگاهش بودم که یهو عین این برق گرفته ها به سمتم برگشت و با صدای تقریبا بلندی گفت :

_این چرا اینجوری کرد امروز؟!
با کف دست سه بار متوالی زدم روی لباش:
_لال شو..لال شو..لال شو
چشماش گشاد شد و یه پس گردنی زد بهم داد زدم:
_پونه
که متوجه چشمای متعجب و منتظر بچه های کلاس شدم!

 

دستم رو روی میزم کوبیدم و با اخم گفتم:
_به چی نگاه میکنین شماها؟!
با صدای فریادم هر کس خودش و به اون راه زد حتی فرزین و امیرعلی که انگار خاطره ی تلخِ جلسه ی قبل و از یاد نبرده بودن!

نگاهم به پونه افتاد که از شدتِ خنده داشت زمین و گاز میگرفت..
پوفی کشیدم و بلند شدم و زدم رو شونش:
_پاشو..پاشو که باید بریم من کلی کار دارم..
خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد:
_آره خب..منم بعد از این همه مدت قرار بود یه خواستگار از نزدیک ببینم عجله میکردم!
و بعد یه چشمک مسخره زد و فرار کرد سمت در که با خنده گفتم:

_دیوونه ی زنجیری وایسا کاریت ندارم…
به مثل همیشه پونه رو رسوندم و بعد مثل اسب تازوندم به سمتِ خونه…
به محض رسیدن به خونه لباس هام رو درآوردم و راهی حموم شدم…
درست بود که میخواستم جواب رد بدم اما خب این دلیل نمیشد که به خودم نرسم و پس فردا بگن دخترشون این بود؟!
به افکارم خندیدم و آب رو باز کردم…
حسابی به خودم صفا دادم و حوله تن پوشم و تنم کردم و رفتم جلو آینه شروع کردم به تعریف و تمجید خودم…
اعتماد به نفسه دیگه نمیشه کاریش کرد!

اتو مو رو دستم گرفتم و شروع کردم به خوندن:
_خوشگلا باید برقصن..خوشگلا باید برقصن…
و با نگاه به صورتم ادامه دادم:
_ ماه من قربون اون صورتِ خوشگلت برم تو دلت غم نشینه قربونِ اون دلت برم…

میخندیدم و قر میدادم حالا دیگ بماند چقدر موهام و افشون کردم و برای خودم بوس پرت کردم!
ما بین حرکات حرفه ایم موهامم اتو کشیدم
و بعد از تموم شدن کار موهام روی تخت ولو شدم و شروع کردم چرخ زدن تو فضای مجازی از این پیج به اون پیج و از این کانال به اون کانال!

نمیدونم چقدر گذشته بود که با پیام شما ٨۵درصد از حجم بستتون رو مصرف کردید با یه لبخند تلخ و پر از پشیمانی اینترنتم رو قطع کردم و بلند شدم و رفتم سمت کمد لباس هام…
یه شلوار گله گشاد و یه تیشرت گشاد تر پوشیدم که صدای کلید که توی در چرخید به گوشم خورد…
وقتی از دانشگاه برگشتم خبری از هیچکس نبود و حالا انگار برگشته بودن!
از اتاق زدم بیرون و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_چه عجب بالاخره اومدین
مامان بلند تر از خودم داد زد:
_دختره ی پر رو این کارا وظیفه توعه..به جای
تشکر کردنته؟!

رفتم پیششون به دستای پرشون نگاه کردم :
_به به خوش به حال خواستگارا والا
بابا گفت:
_ برو کمک مامانت گیس بریده کم زبون بریز!
همینجوری که به سمت مامانم که حالا توی آشپزخونه بود میرفتم دو دستی بشکن میزدم و میچرخیدم و میخوندم:
_گیس بریده..گیس بریده..حالا گردن و قرش میدیم
که صدای خنده بابا خونه رو پر کرد:
_تابلوعه خیلی خوشحالی که داری شوهر میکنیا اولش ادا اطوار بود که ما رو اذیت کنی
با خنده گفتم:
_نخیرم ،اصلا اینطوری نیست

 

چند ساعت باقیمونده گذشت و من با پوشیدن شلوار نود سانتی جذب و سفید رنگ و تونیک کوتاه حریر صورتی به انتخاب و اجبار مامان روی مبل منتظر خواستگار محترم بودم بابا داشت تلوزیون نگاه میکرد و من لم داده بودم توی جام
مامان ظرف میوه رو روی میز گذاشت و همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد…
مامان و بابا صاف وایسادن و با استرس همدیگرو نگاه کردن
با حرص گفتم:
_وا چرا اینطور میکنین شما،یه خواستگاره دیگه چرا انقدر گنده اش میکنین؟! رامینم که اومد همینطوری رفتار کردینا!

و بعد بین صدای خنده ی آروم آقا رامین که مهیار و بغل کرده بود، بلند شدم و به سمت آیفون رفتم و با گفتن بفرمایید دکمه رو فشار دادم…

متاسفانه هر چقدر نگاه کردم تصویر آقا داماد رو ندیدم و فقط گل جلوی دوربین بود!
آیفون و که گذاشتم چشمم به آوا افتاد که همچنان جلوی آینه درگیر بود با لحن مسخره ای گفتم:
_آوا..بسه ..اومدن
با عجله در حالی که شال روی سرش و درست میکرد لبخندی زد و منتظر اومدن مهمونا ایستاد…
ماشاالله بیشتر از من به خودش رسیده بود و انگار عروس اون بود
اَه عروس چیه؟
منم عروس نیستم و قصد عروس شدنم ندارم…
همه چی الکیه همه چی!
غرقِ افکارم بودم که با صدای سلام کشیده و بلند بابا نگاهم به سمت در افتاد یه آقای قد بلند خوشتیپ مسن توی چهار چوب در ظاهر شد و صدای احوال پرسی بالا رفت…
چقدرم صمیمی بودن و من نمیدونستم!
بعد از اون خانوم زیبایی که درشت هیکل بود و زیبایی و مهربونی از چهرش میبارید وارد شد و با لحن خاص و مهربونی با همه احوال پرسی کرد و با اون آقا خوشتیپه همزمان به سمت من که آخرین نفر بودم اومدن و من و با اخلاق خوبشون حسابی شرمنده کردن،
و البته منم جوری رفتار کردم که مثلا یه دختر با وقار و با کمالاتم!
از این فکرم خندم گرفت و سرم و پایین انداختم و چند ثانیه بعد با شنیدن صدایِ دیگه ای با لبخند سرم و بالا آوردم که چشمام توی دوتا چشم رو به روم قفل شد …

لبخند روی لبم خشکید و بی اختیار گفتم :
_ چی؟ تو؟
اونم از تعجب خشک شده بود و چیزی نمیگفت که با صدای من به خودش اومد و سرش و تکون داد و با اخم نگاهم کرد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
با پوزخند همراه با تعجبی نگاهش کردم:
_خونمونه استاد!
با کلافگی دستش و توی موهاش کشید که
صدای متعجب بابا من و به خودم آورد:
_ شما هم و میشناسید یلدا؟!
نگاهی به جاوید انداختم که با بالا انداختن ابروهاش داشت تموم سعیش رو میکرد که من چیزی نگم و نمیدونم چرا اما منم همدستش شدم و سری به نشونه ی نه تکون دادم
که بابا دستش و روی کمر جاوید گذاشت و به سمت پذیرایی هل داد!
همه نشستن و گرم تعریف از هر دری و سخنی شدن…
اما جاوید سرش و انداخت بود پایین و انگشت هاش و توی هم قفل کرده بود!

نگاهم به مامان افتاد که با چشم و ابرو اشاره داد برو شربت بیار
مطابق حرف مامان با ذهنی که حسابی درگیر بود همراه آوا راهی آشپزخونه شدم تا بساط پذیرایی و آماده کنم…
هنوزهم باورم نمیشد…
جاوید؟!
خواستگارِ من؟!
نفس عمیقی کشیدم…
الان وقت این خیالات نبود.

لیوان های شربت رو توی سینی گذاشتم و رفتم بیرون…
بعد از پذیرایی با شربت ،
صحبتا به سمت خواستگاری کشیده شد و بالاخره پدرش گفت:

_چطوره عماد و یلدا خانم یه کمی با هم خلوت کنن؟!
و بعد رو به بابا ادامه داد:
_ البته با اجازه شما

بابا لبخندی زد:
_ شما صاحب اختیارید
و بعد به من رو کرد:
_ باباجون آقا عماد رو به اتاقت راهنمایی کن…

 

بلند شدم و جاوید با نفس عمیقی پشت سرم راه افتاد.
واقعا هرگز توی ذهنم نمیگنجید که یه روزی این آقا بخواد خواستگار بنده از آب در بیاد و حالا اینطور سربه زیر پشت سرم راه بیفته تا بریم توی اتاق و حرفامون و بزنیم!

به درِ اتاق که رسیدیم به خودم اومدم و کنار در وایسادم:
_ بفرمایید استاد
چشماش و ریز کرد و با حرص وارد اتاق شد…
حسابی خنده ام گرفته بود اما خب به روی خودم نیاوردم چون دلم نمیخواست حداقل امشب موهام و بکشه و کلا دکورم و بهم بریزه!

پشت سرش وارد اتاق شدم که با لحن همیشه سردش لب زد:
_ درم پشت سرت ببند
یه کم ترسیدم و فقط نگاهش کردم که پوفی کشید و همین باعث شد تا آب دهنم و قورت بدم و در و ببندم.
نشست روی تخت و بعد از اینکه نگاهی به عروسکای از در و دیوار آویزون شدم انداخت سری تکون داد و با پوزخند گفت:

_ دخترِ خوب همکارم،دخترِ همه چی تمومِ رفیق چند سالم که میگفتن تو بودی؟!تو که هنوز عروسک بازیات تموم نشده
و با حالت مسخره ای خرسِ کوچولوی روی تختم و توی دست گرفت که حسابی زورم گرفت:
_ منم فکر نمیکردم تعریف و تمجیدای بابام از شاه پسرِ دوستِ عزیزش شما باشین!

آروم خندید:
_ پس لابد بخاطر همینم هست که از وقتی من و دیدی داری لبخند میزنی و لپات گل انداخته؟!هوم؟
و منتظر زل زد توی چشم هام که مثل خودش خندیدم و جواب دادم:

_ نه استاد،به تقدیرم خندیدم…به اینکه بین این همه آدم،
با دست نشونش دادم و ادامه دادم:
_ شما باید بیاید خواستگاری من!
و همچنان که میخندیدم به سقف زل زدم تا بیشتر حرص بخوره که در عرض یک ثانیه از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد،که عقب عقب رفتم و با برخورد به دیوار پشت سرم متوقف شدم.
نفس های از عمق وجودش رو با صدای بلند بیرون میفرستاد و هر لحظه بهم نزدیک و نزدیک تر میشد!

از شدت ترس قلبم داشت رو هزار میزد و پشیمونی از حرفم قشنگ توی چشمام موج مکزیکی میرفت…
من که میدونستم این استاد انقدر خشن و بی اعصابه این چه غلطی بود که کردم…
هر دو دستش رو روی دیوار و دو طرفِ سرم گذاشت و باحالت خاصی نگاهم کرد…

 

نمیتونستم فکرش رو بخونم و همین باعث شده بود تا عرق سردی همه ی وجودم و پرکنه و نفس هام به شمارش بیفته!

هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشد…
انقدر نزدیک که داشتم رگه های چشم های قوه ایش رو میدیدم!
نگاهی به لب هام انداخت که خیلی سریع لبام و تو دهنم جمع کردم و همین باعث شد تا جاوید با پوزخندی زل بزنه تو چشمام و از همین فاصله ی نزدیک شمرده شمرده بگه:
_ واقعا احمقی که فکر کردی میخوام ببوسمت!

و پشت بند این حرف دست هاش رو از روی دیوار برداشت و پشت به من یه دستش و به کمرش گرفت و دست دیگش و کشید توی موهاش و آروم خندید که رفتم روبه روش و گفتم:

_ تو یه آدمِ مغرور و بی خاصیتی که فقط خودت و میبینی،من…من…
پرید وسط حرفم و همین باعث شد تا دیگه چیزی نگم:
_ منم ازت متنفرم…هم از خودت هم از این چشمای سبزت که از اون روز که نگاهم بهشون افتاد روزهام یکی از یکی گند تر شدن!

چه بی اندازه بی رحم و سنگدل بود…
حرفاش توی سرم تکرار میشد…
انقدر که دلم شکست و بی اختیار بغضم گرفت!
با فکی که میلرزید روبه روش ایستاده بودم و چشم هام کم کم داشتن بارونی میشدن که سرم و بالا گرفتم تا این آدم روانی شاهد اشکام نباشه…
سرم رو بالا گرفتم اما مگه من حریف این اشک ها بودم؟!
بغض داشت خفم میکرد و چشمام خیس خیس بودن که جاوید از چونم گرفت و سرم و پایین آورد اما نمیدونم چش شد که به محض دیدن حالِ بدم دستش از روی صورتم افتاد و با چشم های گشاد شده و دهن باز موندش نگاهم کرد…

دلم نمیخواست حتی یه لحظه ی دیگه تحملش کنم اما مگه این حال دوباره خوب میشد؟!
جاوید میخواست چیزی بگه اما انگار نمیتونست که فقط دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد بدون اینکه صدایی ازش در بیاد!

یه لبخند تلخ زدم و رفتم سمت میز آرایشم…
دیگه بس بود گریه و زاری!
شروع کردم به پاک کردن اشک هام،
جاوید با یه کم فاصله از من ایستاده بود و بی هیچ حرفی نگاهم میکرد که یه دفعه صدای مامان به گوشم رسید:

_ یلدا جون مامان،یه کمی از حرفاتونم نگه دارید برا بعدا
و بعد صدای خنده ی خانواده ها تو فضای خونه پیچید…
حالا دیگه صورتم خالی از اشک بود و حالم بهتر!
انقدر که با تموم وجود مصمم شدم واسه انتقام از این استاد و توی ذهنم فکری جرقه زد…
یه فکر خفن که قطعا با شنیدنش سکته ی ناقص میزد…
از جلو آینه اومد کنار و راه افتادم سمت در و بی اینکه به سمت جاوید برگردم گفتم:

_ بیا بریم بیرون منتظرن…

 

صدای قدم هاش به گوشم رسید سعی کردم همه حواسم و جمع کنم و رو حرفایی که میخوام بزنم تمرکز کنم

من تا این استاد مغرور و ضایع نکنم ول کن نیستم!
از اتاق که زدیم بیرون چشمای همه روی من ثابت مونده بود…
حضور جاوید و پشت سرم حس میکردم…

آب دهنم و قورت دادم و سرم و انداختم پایین که مثلا خجالت میکشم!
از حرفی که میخواستم بزنم مطمئن نبودم

ولی مهم سوختن جاوید بود!
صدای رسای مادرش به گوشم رسید:
_خب عزیزم،چیشد؟به ماهم بگید

با خجالت لبخندی زدم و هرچند دو دل بودم اما گفتم:
_با اجازه بزرگترا بله
با گفتن این حرف تموم اعضای خانواده و از جمله بابا با چشم های گرد شده نگاهم کردن که با لبخند شونه ای بالا انداختم و بعد تازه یادِ جاوید افتادم و خواستم به سمتش برگردم که ضربه دردناکی به

پشت پام زد و باعث شد آخ بلندی بگم که همه با تعجب بهم نگاه کردن
دستم و روی لپم گذاشتم:

_چی..چیزی نیس دَ..دندونمه
نمیدونم چرا لکنت گرفته بودم !
بعد از حرفم صدای دست و مبارک باشه توی

پذیرایی پیچید حواس هیچکس به ما نبود…
از فرصت استفاده کردم و بالاخره برگشتم سمت جاوید که با چشمای قرمزش نگاهم کرد:

_با دستای خودت گورت و کندی
یه لحظه ترسیدم و آب دهنم و با صدا قورت دادم ولی بعدش با خودم گفتم من که تا

اینجاش و اومدم بقیش و هم خدا بخیر میگذرونه لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
_بچرخ تا بچرخیم جاوید جونم

و بعدم یه چشمک زدم و
سریع رفتم تو جمع نشستم و به جاوید نگاه کردم داشت آتیش میگرفت و این به
وضوح معلوم بود!

منم هی مجبور بودم ادای دخترای محجوب و درارم و به سختی هی لبخند ریز تحویل بدم

همه جاوید و صدا زدن که بیاد پیش ما و اونجا نایسته که با لبخند زوری اومد و روبه روم نشست اما با اصرار همه مجبور شد تغییر مکان بده
و بیاد پیش من!

اون داشت از حرص منفجر میشد و من از خنده که پدرش گفت:
_ حالا که بچه ها از هم خوششون اومده بهتره یه کمی بیشتر راجع بهشون حرف بزنیم…

 

جاوید سرش و نزدیک گردنم آورد…
گرمای نفسای عصبیش به پوستم میخورد و مور مورم میشد!
با صدایی که به زور کنترل
میشد که بالا نره گفت:

_نمیخوای تمومش کنی نه؟
با اینکه نمیدونستم دارم چه غلطی
میکنم ابروهام و بالا انداختم:

_نوچ
بی مکث لب زد:
_داری با دم شیر بازی میکنی

پوزخندی زدم و از گوشه چشم نگاهش کردم و رو ازش برگردوندم که حس کردم دستش داره میره پشتم!
چشمام چهار تا شده بود و تکون
نمیخوردم که دستش به سمت گردنم
رفت و گره بندهای لباس زیر گردنی ام و باز کرد!

از این کارش اونقدر شوکه شده بودم که
عین مجسمه سیخ وایساده بودم و بعد با نیشگون محکمی که از گردنم گرفت به خودم اومدم و با حرص کف دستم و محکم

کوبیدم روی ران پاش و با خشن ترین حالت ممکن بهش نگاه کردم ،
ابروهاش از شدت خشم توی هم رفته بود و فقط نگاهم میکرد که تو یه

لحظه رو کردم به سمت بقیه و متوجه سکوت همه شدم…
به آرومی بهشون نگاه کردم و بی اختیار آب دهنم و قورت دادم و یه لبخند

مسخره زدم که دیدم باز همینجوری زل زدن به ما!
انگار چاره ای نبود و به ناچار نگاه ملتمسی به جاوید کردم که با تاسف برام سر تکون داد و رو کرد به
جمع و با یه لبخند نمایشی گفت:

_فقط یه شوخی بود !
و بعدش همه مثلا خودشون و به اون راه زدن
جاوید باز تو گوشم گفت:

_یه امروز انسان باش
سرم و پایین انداختم و با چشمای مظلوم
نگاهش کردم
که با چشمای ریز شده اش نگاهم کرد:
_برو خودت و سیاه کن

زبونمو درآوردم و چشمام و چپ کردم و سمت جمع برگشتم
که متوجه نگاه آوا شدم که با تاسف برام

سری تکون داد و آروم با نوک انگشتاش روی پیشونیش زد …

 

دماغم و بالا کشیدم و چشمام و توی کاسه چرخوندم که نظرم به صدای پدر جاوید که با بابام صحبت میکرد جلب شد:

_نظر شما چیه راجع به تاریخ عقد حرف بزنیم؟
با این حرفش نفسم حبس شد،
من داشتم چیکار میکردم؟!
نه من هیچ جوره اهل ازدواج نیستم،
مونده بودم چیکار کنم

و در آخر تصمیم گرفتم بزارم یه مدت بگذره و بعد بزنم زیر همه چیز!
چون الان واقعا ضایع بود.

صدای بابا من رو به خودم آورد:
_راستش من میگم برای آشنایی بیشتر یه مدت صیغه بینشون خونده بشه تا
ببینیم به درد هم میخورن یا نه!

پدر جاوید سری تکون داد:
_حرفتون کاملا درسته،من که مخالفتی ندارم!

با شنیدن حرفاشون عرق سردی پشتم نشست…
کاملا بند لباسم و فراموش کرده بودم نگاهی به جاوید کردم که لبخند
شیطانی روی لباش کاملا مشهود بود…

یه کم دیگه حرف بین خانواده ها رد و بدل شد و اما من سر جام خشک شده بودم و
نفسم بالا نمی اومد

و حالا صدای مامانش رو به همه باعث شد به اون خیره بشیم و گوش بدیم:

_ لطفا فردا شب شام همگی تشریف بیارید منزل ما هم خوشحال میشیم هم اینکه دور همیم و اگه مخالفتی نبود صیغه رو
جاری میکنیم!

نگاه پر از پشیمونی ام رو به آوا دوختم،که متوجه سنگینی نگاهم شد ،فهمیده بود
گند زدم که یه لبخند زد و شونه هاش و بالا انداخت و روش و برگردوند!

از حرص همه ی پوست لبم و کنده بودم و توی حال خودم بودم که جاوید نیشگون ریز و دردناکی از بازوم گرفت ابروهام از درد توی هم رفت و چشمام واسه یه لحظه اشکی شد و فقط نگاهش کردم…
از اون نگاها که توش پر بود از تلافی میکنم و انتقام سختی ازت میگیرم!

بالاخره بعد از چند دقیقه عزم رفتن کردن و با
بدرقه ی گرم راهیشون کردیم…
بعد از رفتنشون همه ریختن سرم و گفتن:
_تو بودی نمیخواستی ازدواج کنی؟!
و از این قبیل حرفا

منم پر رو پر رو زل زدم به چشمشون و با زبونِ درازم جواب دادم:
_به عشق تو نگاه اول که معتقدین؟!

که مامان گفت:
_باز معلوم نیس چی تو فکرته،خدا آخر عاقبت ما رو با تو بخیر کنه!

باباهم در ادامه ی حرف مامان گفت:
_من به تو مشکوکم!
و بعد دستش و زد زیر چونه اش و با دقت
به من نگاه کرد…
آوا و شوهرشم که حالا بعد از خوابوندن مهیار روی مبل کنارهم نشسته بودن با خنده مارو نگاه میکردن و میوه
میخوردن!

حوصله جواب پس دادن نداشتم و به سمت اتاقم رفتم:
_خب دیگ من خیلی خسته ام میرم بخوابم که پوستم واسه فرداشب خراب نشه،شب همگی بخیر!

صداهای مبهمشون که داشتن با هم
حرف میزدن به گوشم میخورد اما اهمیت ندادم و بعد از انجام کارهای قبل خواب به تخت خوابم رفتم و نمیدونم چجوری خوابم برد و چطوری گذشت اما همه چیز به سرعت برق و باد گذشت و حالا ما جلوی در خونه جاوید اینا بودیم و با زدن ریموت ما وارد حیاط که نه باغ بزرگی شدیم و بابا ماشین و پارک کرد…
درست بود که ما تقریبا دستمون به دهنمون میرسید و مشکل مالی نداشتیم اما خب با دیدن خونه زندگی خانواده ی جاوید دهن همه مون از تعجب باز مونده بود!
بعد از گذشتن از حیاط خونه و ماشین های اونجا به سمت
درورودی به خونه رفتیم که بین دوتا ستون بزرگ بود…
از زیبایی این عمارت هر چقدر بگم کم گفتم
در ورودی باز بود و پدر و مادر جاوید و بعدش خودش منتظر ما ایستاده بودن…

 

با کلی احوال پرسی گرم و درجه یک وارد شدیم،تنها تلاشم بعد از دیدن دکور این بود که فکم و از روی زمین جمع کنم!

من آخرین نفر بودم و پشت سر همه داشتم راه میرفتم که جاوید که جلوتر از من بود سرعتش و کم کرد تا به من برسه کنارم راه میرفت اما سکوت کرده بود منم روم و جهت مخالف کرده بودم ،
نمیدونم خونه بود،
عمارت بود،
کاخ بود،
چی بود؟!

که هر چقدر راه میرفتیم به سالن غذا خوری نمیرسیدیم آخه از اونجایی که ما دیر اومدیم مستقیم رفتیم برای شام!

بالاخره به سالن رسیدیم،
سالنی که چیزی راجع بهش نگم بهتره!
روی اون میز بزرگ و بلند بالا تا خرخره غذا و دسر بود صدای آخ جون شکمم به گوشم
میرسید…
سر میز نشستیم و همه با صدای پدر جاوید که گفت:
_بفرمایید میل کنید
شروع کردیم.

اولش چون جاوید کنارم نشسته بود روم نمیشد اونجوری که دلم میخواد بخورم ولی بعد از چند دقیقه خجالتم آب شد و هی تا کمر روی میز خم میشدم و هر چی میخواستم بر میداشتم و میخوردم و به جاوید که با
تعجب نگاهم میکرد و خانوادم که خجالت زده بودن اهمیت نمیدادم!

آوا که سمت دیگه ام نشسته بود از من
سو استفاده میکرد و اونم زیر زیرکی می لومبوند البته نه به اندازه ی من!
انقدر خورده بودم که داشتم منفجر میشدم و نمیتونستم تکون بخورم…
داشتم آخرای ژله امو میخوردم و لپام پر بود که جاوید در گوشم گفت:

_کاه از خودت نیست،کاهدون که از خودته،لااقل به خودت رحم کن !
و بعد برای در آوردن حرص من خندید که ژله مو قورت دادم:

_آخه میدونی چیه،نه که مفته خیلی بهم میچسبه!
و لبخند دندون نمایی بهش زدم که زورش گرفت و سرش و برگردوند سمت بشقابش!

بعد از تموم شدن شام رفتیم یه گوشه
دنج خونه که با مبلای سلطنتی زیبایی تزیین شده بود و دیوار هاش پر از تابلو های هنری محشر و گوشه کنار مبل ها

گلدون و گل های زیبایی دیده میشد که با نور خاصی بهشون جلوه داده بودن،نشستیم.
کم کم بساط شوخی و خنده به راه شد و همه مشغول تعریف شدن
و من دست به سینه در حالی کن پوست
لبم و میکندم و خونشون و دید میزدم کنار جاوید بد عنق که سرش توی گوشیش بود نشسته بودم!

از گوشه چشمم نگاه به صفحه ی گوشیش
کردم که از لای دستای جاوید به زور عکس پروفایلش مشخص بود و معلوم بود که طرف از اون پلنگاست !
با آرنجم به پهلوش زدم که
یکم از جاش پرید و با اخم گفت:

_ چته؟
لبخند پهنی زدم و گفتم:
_سلام برسون!
پوزخندی زد و با طعنه جواب داد:
_حتما

صدای بابا رو به منو جاوید رو شنیدم و همین باعث شد تا دیگه چیزی به جاوید نگم :
_یلدا جان آماده این برای جاری کردن صیغه تا یه مدت باهم برید و بیاید و حرف بزنید که ببینیم اگه قسمته قول و قرار عقد و عروسی رو بذاریم

دهنم و باز کردم که حرفی بزنم اما صدام در نمی اومد که جاوید ضربه ای به پام زد و منم هول شدم و گفتم :
_ آره آره

که بابا لبخند معنی داری زد که معنیش و خوب میدونستم یعنی:
“آدم باش”

و پدر جاوید شروع به خوندن صیغه کرد …

 

پدر جاوید در حال خوندن صیغه بود و من هر لحظه بیشتر رنگ و روم میپرید!
آروم و قرار نداشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم…

از گوشه چشم نگاهی به جاوید انداختم که با فک منقبض شده اش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود…

از عمق وجود حس میکردم که تا چه حد به خونم تشنه است ،اما با این حال با قَبلتُ گفتنِ جاوید و صدای دست و تبریک خانواده ها به خودم اومدم و یه لبخند مصنوعی زدم و بعد از رو بوسی با همه مشغول خوردن میوه و شیرینی و اینجور چیزا شدیم ،
داشتم سیب پوست میکندم که زیر چشمی متوجه لبخند معنی دار و خاص مادر جاوید شدم و بعد از اون جاوید به طور نامحسوس سرش و تکون داد و چند ثانیه بعد، بلند گفت:

_ با اجازتون میشه یه کمی با یلدا خانم خلوت کنیم؟

مامان سری به نشونه ی تایید تکون داد و بابا گفت:
_ چرا که نه!
با یه اخم ریز به جاوید نگاه کردم که بی توجه به اخمم بلند شد و منتظر من ایستاد!
به ناچار از جام بلند شدم و هم شونه باهاش به سمت حیاط یا همون باغ شون رفتیم…

هوا واسه قدم زدن واقعا فوق العاده بود و نفس کشیدن توش حسابی حال و هوام رو تازه میکرد…
خیسی سبزه های زیر پام و بوی خوشِ گل هایی که از هر رنگ توی باغچه ها کاشته شده بودن ناخودآگاه باعثِ لبخند بزرگِ روی لبم شده بودن!

غرق این زیبایی ها بودم که جاوید مسیرش و عوض کرد و رفت به سمت میز و صندلی های چوبی ای که با فاصله بین دوتا درخت بزرگ قرار داشتن و زیر نور چراغ بدجوری خودنمایی میکردن…

وقتی دید فقط وایسادم و دارم نگاه میکنم با کلافگی پوفی کشید و گفت:
_ خدایا ببین آخر عمری مارو گیر چه آدمی انداختی!
و سری برام تکون داد که چشم و ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم…

روی صندلی روبه روش نشستم و زل زدم تو چشماش:
_ خب،بگو…چرا من و کشوندی اینجا؟!
با تعجب نگاهم کرد:
_ خیلی پررویی دختر!
و با دیدن سکوتم ادامه داد:

_ خوب گوش کن ببین چی میگم،من فقط بخاطر پدر مادرم پاشدم اومدم خواستگاری و چه باتو و چه با کسِ دیگه قصد ازدواج ندارم!
دستم و زیر چونم گذاشتم و با لحنِ مسخره ای گفتم:
_خب؟
شمرده شمرده گفت:

_ بخاطر پدر و مادرم هم تا اینجا ساکت موندم و چیزی نگفتم اما از اینجا به بعدش و نیستم خانمِ معین
و بلند شد سرپا:

_ این مدتی که صیغه ی محرمیت بینمون خونده شده رو میگذرونیم و بعد به خانواده ها میگیم که به دردِ هم نمیخوریم و عقاید و طرز فکرمون مثل هم نیست در ضمن هیچکدوم از بچه های دانشگاهم چیزی از این موضوع نمیفهمن که اگه بفهمن واست گرون تموم میشه!

حرف هاش رو که زد ،دست به سینه روبه روم ایستاد و گفت:
_ فهمیدی خانم معین؟!
که با حرص از روی صندلی بلند شدم و جواب دادم:
_ اولا اسمم یلداست و دوما اینکه بخوام این ازدواج کذایی و بهم بزنم یا نه،تماما به خودم مربوطه پس تو کارهای من دخالت نکن!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا