رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 5

4.1
(26)

 

_امیرعلی پسرم از من ناراحت نباش میدونی که من خیر و صلاح تو رو میخوام

دوست نداشتم ناراحت ببینمش ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که ملیحه حوله به دست از رختکن بیرون اومد .

حوله روی شونه هام انداخت که با دست بهش اشاره کردم بره !

دوست نداشتم وقتی درباره خصوصی ترین چیزام صحبت میکنم کسی دور و برم باشه و چیزی بشنوه.

صدای پاهاش که از من دور میشد توی فضای خلوت استخر پیچید که در جواب صدا کردن های مکرر مامان عصبی بلند شدم که حوله از روی شونه هام پایین افتاد .

لبم رو گزیدم و خودم رو داشتم کنترل میکردم حرفی بهش نزنم که از من ناراحت بشه.

_باشه مامان ازت ناراحت نیستم ولی بار آخری بود که از اون حرفا میشنوم فهمیدی؟؟

میدونستم نمیتونه بیخیال من بشه و گفتن این حرف براش سخته ، چون صداش از بغض میلرزید و به اجبار این حرفا رو میگفت :

_باشه سعیم رو میکنم

با این حرفش از حرص منفجر شدم ، سعیم رو میکنم یعنی چی ؟؟

یعنی چند وقت دیگه روز از نو روزی از نو ، و چند وقت بگذره میخواد باز شروع کنه.

قبلا هم از این قول ها داده بود ، و بعد چند روز زده بود زیرش !

عصبی دندون هام روی هم فشار دادم و با حرص فریاد زدم

_سعی میکنی مامان ؟؟ هاااان
من نمیخوام کسی بیاد توی این زندگی خراب شده ام.
خودم کم بدبختی ندارم یکی هم بیاد توی این منجلاب با من گرفتار شه!

توی حرفم پرید و با ناراحتی لب زد :

_ولی بالاخره توام به کسی نیاز داری که همدمت باشه ، نمیتونی که تا آخر عمرت تنها بمونی !

بازم بحث های همیشگی ، بازم سرکوفت ، بازم دلسوزی بیخودی !!

چرا نمیفهمیدن من از دلسوزی و ترحم بدم میاد !

مثل دیووونه ها گوشی رو توی دستم میفشردم و تموم طول استخر رو بالا پایین میکردم .

کلافه از حرفاش لبم رو با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید و عصبی فریاد زدم :

_من به هیچ کس توی زندگیم نیازی ندارم مادر من !

چرا درکم نمیکنی؟؟ من کسی رو نمیخوام !

خواست حرفی بزنه که توی حرفش پریدم و با صدای خفه ای زمزمه کردم :

_دیگه برای امروز بسه مادر من ، باشه عزیزم بسه ، دیگه کشش بحث ندارم

صدای هق هق گریه اش توی گوشی پیچید که با ناراحتی پشت سرهم به خودش نفرین میکرد.

_الهی من بمیرم که تو رو به این حال و روز نندازم

خدانکنه ای گفتم و درحالی که پیشونیم رو که از دردش ، سرم سنگین شده بود رو میمالیدم

خطاب بهش با آرامش ظاهری گفتم :

_بیا این بحث رو تموم کنیم باشه مامان ؟؟ انگار نه تو چیزی گفتی و نه من چیزی شنیدم.

صدای ضعیفش بعد از مکثی توی گوشی پیچید :

_باشه پسرم هرچی تو بخوای.

بعد از خدافظی کوتاهی گوشی قطع کردم و کلافه حوله رو تنم کردم و بیرون رفتم.

باید میرفتم سراغ اون دختره ، تا قبل از اینکه دیر نشده یا راضیش میکردم یا مجبور میشد با من باشه

ولی نباید خانواده و هیچ کسی از این موضوع خبر دار میشد .

 

” نــــــــــورا “

با پاهای سست شده و صورتی بی رنگ و رو خودم رو به اون سمت خیابون پیش بچه ها رسوندم .

جولیا و سوفی با نگرانی دورم جمع شدن و همش پشت هم تکرار میکردم که چمه و حالم برای چی خراب شده!

وقتی دیدن جوابشون رو نمیدم و قدرت تکون دادن لبامم ندارم سوفی با عجله بلند شد و از مغازه کناری با یه لیوان آب برگشت و سعی کرد آب به خوردم بده.

ولی جولیا نه ! اون نگاهش رو به ماشین استاد دوخته بود و با اخمای درهم پلکم نمیزد و چیزی رو با عصبانیت زیر لب زمزمه میکرد.

رد نگاهش رو گرفتم که با نگاه خیره استاد روی خودم مواجه شدم .

چرا باز اینجا مونده لعنتی ! چی از جون من میخواد که دست بردار نیست .

اگه میدونستم میخواد این حرفا رو بهم بزنه هیچ وقت تا یک قدمیشم نمیرفتم پسره…لا الا اله الله

با یادآوری حرفاش دلم بهم میپیچید و حالم بد میشد !

مگه من چه رفتاری انجام داده بودم که این اینطور به خودش اجازه داده بود بیا این پیشنهاد رو به من بده و بخواد ازم سو استفاده کنه.

توی فکر و خیال های بیخودم غرق بودم که با صدا کردنای مکرر جولیا به خودم اومدم و به طرفش برگشتم.

_اون استاد لعنتی چی بهت گفته که حالت شده این ؟؟؟

نمیخواستم از این حرفا چیزی بفهمن ، حس میکردم فردا درباره ام فکر بد میکنن و من رو مقصر میدونن که باعث شدم همچین پیشنهادی بهم بشه.

بغضم رو که هر لحظه بزرگتر میشد قورت دادم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم

_هیچی نگفت ، ازش پرسیدم چرا اینجایی گفت که کاری داشته و اینجا اومده ، ما رو هم اتفاقی دیده.

جولیا یه نگاه به معنای اینکه خر خودتی بهم انداخت و صورتش رو ازم برگردوند.

سوفی نگاه مشکوکی بین ما رد و بدل کرد و سوالی پرسید:

_مطمعنی راست گفته ؟؟

نمیدونستم چی جوابش رو بدم و اصلا بلدم نبودم دروغ سر هم کنم برای همین چشمام و بستم و با صدای لرزون لب زدم:

_بچه ها رفتیم خونه براتون همه چی رو توضیح میدم ولی اینجا و الان نمیشه !

صدای متعجب جولیا باعث شد چشمام باز کنم .

_چی شده که اینقدر مضطربی و استرس داری ؟؟

زبونی روی لبهام کشیدم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که سوفی به کمکم اومد و درحالی که زیر بغلم رو میگرفت تا بلند شم خطاب به جولیا لب زد:

_گفت که حالش خوب نیست بریم خونه میگه دیگه !

جولیا عصبی موهای کنار گردنش رو کنار زد و جلوتر از ما شروع کرد به راه رفتن.

با کمک سوفی سوار تاکسی شدم و به طرف خونه رفتیم .

رسیدیم ولی هنوز داخل نشده بودیم که جولیا زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:

_خوب داریم کم کم به خونه نزدیک میشیم بهتره بگی!

چشم غره ای تووپ بهش رفتم و کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و بعد از اینکه درخونه رو باز کردم کنار ایستادم تا بچه ها داخل بشن.

سوفی داخل شد ولی جولیا با ناز ازم رو برگردوند و داخل خونه شد.

از این حرکتش خنده ام گرفت و درحالی که سرم رو به نشونه تاسف براش تکون میدادم در رو بستم .

حرفای استاد مدام توی ذهنم مرور میشد و حالم بد میشد !

از اولم ته دلم حسی بهش داشتم ولی درکنارش یه ترس بزرگی ازش داشتم و همیشه حس میکردم یه جورایی مرموزه!

حالا میفهمم که درست حدس زده بودم ، همیشه که منو میدیده به شکل یه برده جن..سی نگاهم میکرده و منتظر زمانی بوده که اعلامش کنه .

من که جوابم بهش منفی بود ولی میترسیدم نتونه بیخیال من بشه و باز سراغم بیاد و به طریقی مجبورم کنه.

آخه لحظه آخر توی اون چشمای لعنتیش چیزی بود که من رو به وحشت می انداخت.

 

درحالی که لباس هام رو عوض میکردم توی فکر و خیال های خودم خودخوری میکردم و مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا هرچی از دهنم درنیومده بارش نکردم .

که دراتاق باز شد و هر دو با حالتی مشکوک ، داخل شدن و بدون توجه به منی که درحال تعویض لباس و نیمه لخت بودم روی تخت نشستن و خیره ام شدن.

با دستام جلوی بدنم رو گرفتم و عصبی غریدم:

_مگه نمیبینید دارم لباس عوض میکنم چرا میاید داخل ؟؟؟

سوفی با نیش باز نگاهی به هیکلم انداخت و درحالی که نمایشی آب دهنش رو با سرو صدا قورت میداد صداش رو کلفت کرد و گفت :

_جووون هیکل خانومم رو ببین ! امشب به حسابت میرسم

با این حرف سوفی ،قهقه هر دو به هوا رفت ولی فقط من بودم که همونطور وسط اتاق خیره به خنده هاشون، خشکم زده بود.

یاد حرفای استاد افتادم و تموم تنم میلرزید ، اگه نخواد دست از سرم برداره چی ؟؟؟

نکنه از این مردایی باشه که زن ها رو به عنوان برده شکنجه میکنن و همه جور کاری ازشون میکشن !

زن هام حق اعتراض ندارن و دقیق مثل یه برده که خریده باشن زیر دست و پای این مردا جون میدن.

با این فکرا نمیدونم کی چشمام پر از اشک شد و وقتی به خودم اومدم که جولیا با تعجب جیغ کشید:

_داری گریه میکنی ؟؟

همونطوری نیمه برهنه روی زمین نشستم و گریه ام اوج گرفت ، نمیتونستم حرفای اون لعنتی رو از یاد برم و بیشتر گریمم هم از ترس بود.

جوابی به جولیا ندادم یعنی نمیتونستم بدم ، انگار زبونم قفل شده باشه نمیتونستم تکونش بدم

جولیا با عجله بلند شد و کنارم نشست

_چی شده نورا ، بگو دیگه !

صورتم رو با دستام پوشوندم که دستاش روی شونه هام نشستن و به شدت تکونم داد و تقریبا داد کشید:

_چرا نمیگی چی شده هااا ؟؟ اون عوضی چیکارت کرده.

سرم رو به نشونه نه تکون دادم که عصبی دستام از صورتم کنار زد و توی صورتم فریاد زد:

_میگی یا برم سراغ اون عوضی هاااا

دماغم رو بالا کشیدم و درحالی که دستی به صورت خیسم میکشیدم نگاهم رو بین هردوشون چرخوندم و با صدای که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم:

_استاد به من به من …

نتونستم ادامه بدم و بغض گلوم رو گرفت ،سوفی دستم رو گرفت و با مهربونی نگاهی به چشمای خیسم انداخت و گفت:

_حیف این چشمات نیست که اینطوری قرمز شدن ، آروم باش و یه نفس عمیق بکش.

نفس عمیقی کشیدم که با دستش بهم اشاره کرد یکی دیگه !

بازم نفس عمیق دیگه ای کشیدم که دستش روی گونه ام نشست و با مهربونی لب زد:

_حالا بگو چی شده ؟

بغض توی گلوم کمتر شده بود و انگار حالم کمی سرجاش اومده باشه موهای چسبیده به گردنم رو کنار زدم و با صدای خفه آروم زمزمه کردم

_بهم پیشنهاد داد که باهاش رابطه داشته باشم

با چشمای گرد شده و متعجب خیرم بودن که آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم:

_گفت که همخوابش بشم و در عوض تموم نیازهای زندگیم رو تامین میکنه

جولیا عصبی چنگی به موهاش زد و جیغ کشید

_عوضی ! مگه میخواد برده بخره بهت میگه نیازات تامین میکنم

بلند شد و کلافه شروع کرد توی اتاق راه رفتن و با خودش حرف زدن

ولی سوفی نگاهی به من انداخت و با چشمای ریز شده گفت :

_شایدم دوست داره و میخواد دوست دخترش باشی ، الکی این حرفا رو زده

با این حرفش، جولیا مثل بمبی منفجر شد و با قدم های عصبی درحالی که نزدیکمون میشد خطاب به سوفی داد زد

_دوستش داشت و میخواستش بهش پیشنهاد میداد دوست دخترش باشه نه اینکه بگه نیازهاتو تامین میکنم اون فقط یه برده میخواد همین و بس

دوست دختر بودن فرق میکنه تا همخوابه بودن !

اون کسی رو میخواد که کس و کاری نداشته باشه ازش سواستفاده بکنه و بعدا که سواستفادش رو کرد مثل یه آشغال بندازتش کنار

سوفی دستش رو دور شونه هام انداخت ، خودم رو توی بغلش انداختم و سرم رو به سینه اش چسبوندم.

_شاید اینجور که ما فکر میکنیم نباشه ، همه ما دوست پسر داشتیم و باهاشون هم رابطه داشتیم پس این نباید چیز عجیبی باشه

جولیا انگار خیلی عصبی بود چون با چند قدم بزرگ خودش رو به ما رسوند و درحالی که جلوی پای من زانو میزد عصبی از پشت دندون های کلید شده اش غرید:

_آره همه داشتیم ولی این آدم فرق میکنه ، یکی از دخترهای پولدار دانشگاه که سال قبل با هزار جور ناز و ادا با استاد دوست شده بود و ادعا میکرد دوست دخترشه بعد چند وقت باهاش کات کرد و یه حرفایی پشت استاد میزد که هنوزم با یادآوریش بدنم میلرزه

با تعجب خیره دهنش شدم و لب زدم:

_مگه چی گفت دربارش؟

لبش رو با زبون خیس کرد و با صدای آرومی گفت:

_گفت که یه شب که پیشش بوده و خواستن باهام باشن اتفاقای بدی بینشون پیش اومده که ….

سوفی کنجکاو خودش رو جلو کشید و گفت:

_زود بگو دیگه چی شده؟

نمیدونم چرا از اینکه جولیا میگفت قبلا با کسی رابطه داشته داشتم از دورن میسوختم

آخه اون مریض روانی به تو چه ربطی داره !

لب پایینش رو گزید و درحالی که نگاهش رو بین ما میچرخوند گفت :

_دقیق نگفت چی شده فقط گفت که اون شب از خونه استاد تقریبا فرار کرده و دیگه هیچ وقت به خاطر مشکلش سمتش نرفته.

توی فکر فرو رفتم نکنه مشکلش همون چیزی بود که خودش میگفت ، خوب اگه اینطور باشه که فکر کنم آسیبی به کسی نمیرسونه چطور این دختره گفته از ترسش فرار کرده.

ترس بدی به دلم چنگ انداخت ، نکنه واقعا مشکلش چیزی دیگه ای باشه الکی به من چیز دیگه ای گفته باشه.

تازه من درباره مشکلش هم تحقیق نکردم و نمیدونم اصلا چی هست و طرف مقابل چه خصوصیاتی داره.

وااای نوار اصلا به تو چه میخوای بری درباره اش تحقیق کنی هاااان ؟؟

کلافه از فکر و خیال های بیخودم سرم رو تکون دادم و دستی به چشمام کشیدم.

جولیا و سوفی هنوزم داشتن سر استاد بحث میکردن ولی من خسته از این حرفا همونطوری که کنارشون نشسته بودم، لباسام رو عوض کردم .

بلند شدم و جلوی چشمای کنجکاوشون به طرف تخت رفتم و زیر پتو خزیدم.

جولیا که مشغول حرف زدن با سوفی بود ولی با چشماش من رو تغیب میکرد ، وقتی دید پتو روی خودم میکشم با تعجب نگاهی به ساعت انداخت و گفت:

_الان و خواب ؟؟ زود نیست

به پهلو چرخیدم و درحالی که دستمو زیر سرم میبردم خسته نالیدم:

_بدنم درد میکنه ، چشمامم سنگین شدن نمیتونم بیشتر از این بیدار بمونم .

در واقعا بدنم خسته و کوفته نبود ، فشار حرفایی که امروز شنیده بودم به قدری زیاد بود که داشت از پا درم میاورد.

از طرفی پیشنهاد عجیب و غریب استاد ، از طرف دیگه فشار کار ، و حالام که حرفایی جولیا درباره رابطه های استاد با دانشجوهاش!

پس من اولین نفر نبودم ، بازم بودن دانشجوهایی که این لعنتی بهشون پیشنهاد داده بود.

با این حرفم جولیا بلند شد و کنارم روی تخت نشست و درحالی که نگرانی از چشماش میبارید آروم لب زد:

_اصلا به حرفاش فکر نکن ، سعی کن فراموشش کنی باشه !

بدون اینکه جوابش رو بدم ،چشمام روی هم فشار دادم .سردرگمی و اینکه میخوام چیکار کنم داشت از پا درم میاورد.

حالا فردا چطور سر کلاسایی که اون استادشه حاضر بشم .

من بخاطر درسم داشتم به هر دری میزدم تا پول دربیارم و خرج خودم رو بدم

حالا این پیشنهاد عجیب استاد گند زده بود به همه چی !

میترسیدم برام مشکل درست کنه و باعث شه نتونم درس بخونم.

نمیدونم چفدر توی خودم غرق بودم که با نشستن دست کسی روی صورتم به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم که با نگاه نگران جولیا روبه رو شدم.

_نورا حالت خوبه ؟

دستام ستون بدنم کردم و درحالی که سعی میکردم روی تخت بشینم آب دهنم رو قورت دادم و کلافه نالیدم:

_آره ، آره خوبم .

نگاه نگرانش رو به چشمام دوخت و بار دیگه لب زد:

_بهش فکر نکن باشه ؟؟؟

دستی به گردنم کشیدم و بعد از مکثی با صدایی که از شدت سردرد و حال بد دورگه شده بود نالیدم :

_باشه سعیم رو میکنم!

حقیقتش هم این بود که نمیتونستم فکر نکنم ، میخواستمم نمیشد و تا چشمام روی هم میزاشتم اون چشمای لعنتیش توی ذهنم نقش میبست و حرفاش مدام توی سرم میچرخید.

 

نمیخواستم بیش از این نگران من بشن ، لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و به دروغ گفتم:

_حالم خوبه نگران نباش

با نگرانی سرش رو به نشونه باشه تکون داد و به طرف سوفی که هنوز روی زمین نشسته بود برگشت و گفت:

_من امشب پیش نورا میمونم ، تو میخوای پاشو برو سر کارت تا تو رو هم اخراج نکردن.

با این حرفش ، سوفی جیغ کشید و با استرس از جاش پرید.

_چطور رستوران یادم رفته ، واااای الان لارا پوستم رو میکنه.

از اینکه بخاطر من نرفته بود خجالت زده نگاهم رو ازش دزدیدم .

_ببخشید به خاطر حال بد من ، حتما یادت رفته ! شرمندم

سرم رو پایین انداختم که سوفی نزدیکم شد و با عجله بوسه ای روی گونه ام نشوند و درحالی که ازم دور میشد داد زد:

_تو خواهر منی ، دیگه نبینم از این حرفا بزنی

سرم رو بلند کردم و نگاهی بهش انداختم که با عجله کیفش رو زیر بغلش زد و از همون در اتاق بوسه ای روی هوا برامون فرستاد و بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در توی سکوت خونه پیچید.

جولیا نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و از کنارم بلند شد

_من برم یه چیزی درست کنم بخوریم.

میلی به غذا نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه سری به نشونه تاکید براش تکون دادم که از اتاق خارج شد.

هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که با بلند شدن صدای موبایلم پوووف کلافه ای کشیدم و بلند شدم.

یادم رفته بود آخرین بار کجا گذاشته بودمش ، تقریبا تموم اتاق رو گشتم ولی نبودش.

هرکی بود پشت هم زنگ میزد و ول کن هم نبود ، کلافه روی تخت نشستم که چشمم خورد به لباس های روی زمین که تعویض کرده بودم.

با عجله به طرفشون رفتم ودستم و داخل جیب شلواری که روی زمین بود فرو بردم که گوشی رو پیدا کردم.

با دیدن شماره کسی که زنگ میزد استرس کل وجودم رو گرفت .

حالا چی جوابشون رو بدم و چه دروغی سرهم کنم !

مامان ول کن نبود و پشت هم زنگ میزد ، میدونستم بخاطر شرط بابا زنگ زده ببینه چه خبره !

حتما بابا بهش گفته از زیر زبونم حرف بکشه یا به برگشتن راضیم کنه !

آب دهنم رو قورت دادم و انگشتم رو وصل تماس کشیدم

موبایل رو با دستای لرزونم کنار گوشم گذاشتم که صدای غمگین مامان توی گوشی پیچید:

_الووو نورا دخترم

شروع کردم به قدم زدن و با استرس لب زدم

_سلام مامان خوبی ؟؟

صداش بعد از چند ثانیه به گوشم رسید

-نمیدونم چرا خطا امروز قطع وصل میشن ، چ خبرا عزیزم ؟

مامان یه عادتی داشت که وقتی برای چیزی زنگ میزد نمیتونست طاقت بیار و همون اول نپرسه .

_هیچ سلامتی ، درس خبری خاصی نیست

گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و جدی گفت :

_کار چی شد پیدا کردی؟؟

آهان بالاخره پرسید ، نمیدونستم چی بگم که نفهمن دروغ میگم

لبه پنجره رو به خبابون نشستم و درحالی که سرم رو به شیشه تکیه میدادم گفتم:

_آره پیدا کردم

صدای شادش چنگی زد به قلب ناراحت و غمگینم .

با خوشحالی زمزمه کرد :

_چه کاریه ها ؟؟ خوبه ؟ بابات خیلی سخت گیره دخترم

آب دهنم رو قورت دادم و به سختی بابت دروغی که مجبور بودم بگم ، لب زدم :

_آره کارش خوبه پیش یکی از استادام کار میکنم

مامان با شادی که توی صداش موج میزد خوبه ای زیر لب گفت و ادامه داد:

_خداروشکر که کار خوبی پیدا کردی ، اصلا دلم نمیخواست درست رو ول کنی و برگردی

صداش غمگین شد و آهی کشید و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد:

_اون از خدا بی خبر ما رو بدبخت کرد ، دوست نداشتم آرزوهای توام پر پر بشن ، امشب بعد از مدت ها خیلی خوشحال شدم عزیز دلم.

از این که این همه دروغ تحویلشون میدادم از خودم خجالت میکشیدم و حالم گرفته تر از قبل میشد.

توی دورغ هایی که گفته بودم دست و پا میزدم و راه فراری هم نبود

روی شیشه خاک گرفته پنجره اشکال نامفهوم میکشیدم و درجواب حرف های مامان همش با آره یا نه جواب میدادم.

حالم از خودم بهم میخورد و احساس خفگی میکردم

مامان فهمید بی حوصله ام ،بعد از چند دقیقه حرف زدن بالاخره راضی شد قطع کنه.

میدونستم دیر یه زود بابا وکیلشو میفرسته تا سر از کار من دربیاره و راست و دروغ ماجرا رو بفهمه .

گوشی به دست همونطور لبه پنجره خیره به خیابون مونده بودم که با نشستن دست جولیا روی شونه ام به خودم اومدم

_با کی حرف میزدی ؟؟

بدو اینکه به سمتش برگردم زیر لب زمزمه کردم.

_باید کار پیدا کنم هر چه زودتر

 

جولیا نزدیکم شد و کنارم لبه پنجره نشست.

_باز چی شده نورا ؟؟ با کی صحبت میکردی؟

لبم رو با دندون کشیدم و درحالی که سرم رو به شیشه تکیه میدادم گفتم:

_مامانم بود

نگاهی به قیافه ناراحتم انداخت و کنجکاو پرسید:

_خوب ؟؟ چی گفت که حال و روزت این شده ؟؟

پیشونیم رو ماساژ دادم و نفسم رو کلافه آه مانند بیرون فرستادم.

_بابا گذاشته بودش که زنگ بزنه آمار من رو دربیاره ، منم گند زدم به همه چی!

دستای سردم رو بین دستاش گرفت و سوالی پرسید:

_مگه چی گفتی !؟

زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و با استرس نالیدم:

_برای اینکه ناراحت نشن گفتم که کار میکنم و درآمدم خوبه.

سکوت کردم که پشت دستم رو نوازش کرد آروم لب زد:

_خوب این کجاش بده ؟؟

نگاه ازش دزدیدم و با ناراحتی لب زدم:

_اشتباهی از دهنم در رفت و گفتم ، پیش استادم کار میکنم و شخص مطمعنیه.

دستم توی دست جولیا فشرده شد و عصبی گفت:

_از همه این آدم چرا گفتی استادم ؟؟

چنگی به موهای پریشونم زدم و درمونده نگاهم رو از پنجره به ساختمون رو به رو دوختم.

_خودمم نمیدونم چرا این حرف رو زدم .

به طرفش برگشتم و با استرس ادامه دادم:

_ولی هرچی بود ذهنم خیلی درگیره، اون لعنتیم ذهنم رو مشغول کرده بود نمیتونستم روی حرف زدنم تمرکز کنم.

توی فکر فرو رفت و درحالی که لباش رو جلو میداد بی تفاوت لب زد:

_چیزی که شده ، پس بیخیال باش!

بلند شدم و درحالی که باز به طرف تخت خوابم میرفتم لب زدم:

_نمیشه بیخیالش شم ، حالا کار از کجا پیدا کنم.

موهاش رو یک طرف سرش جمع کرد و درحالی که نگاهش رو به اطراف میچرخوند گفت:

_باز از فردا باید شروع کنیم به گشتن دنبال کار !

بی حوصله خودمو روی تخت انداختم و ناراحت لب زدم:

_پیدا نمیشه ، لعنتی نیست هرچی میگردم

بلند شد و بدون توجه به لحن ناراحت من به طرف در اتاق رفت و در همین حال گفت:

_به جای دراز کشیدن و افسرده شدن بلند شو بریم یه چیزی بخور ، بعد بیایم یه فکری به حالت بکنیم.

نگاهی به وضعیت خودم انداختم دیدم راست میگه ، جدیدا یا درحال گریه کردنم یا توی رختخوابم پهنم .

از اون نورای شاد و شیطون قدیمی هیچی نمونده بود ، جز یه دختر افسرده بیمار !

با این فکرا بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم.

باید اول صورتم رو میشستم و سرحال میومدم ، بعد میرفتم برای غذا .

با دیدن خودم توی آیینه وحشت کردم ، من چرا اینطور شدم ؟؟

توی این دو روز از بس خودمو اذیت کرده بودم که رنگ صورتم به شدت رنگ پریده و زرد بود .

از طرف دیگه زیر چشمامم گود شده بود ، حالم از خودم به هم میخورد ، آدمی که همیشه شاد و سرحال و مرتب بود حالا به روزی رسیده بود که حتی خودشم از دیدن خودش توی آیینه چندشش میشه.

دستامو زیر شیر آب سرد فرو بردم و آب رو محکم به صورتم پاشیدم ، انقدر آب ریختم که نفسم از سرما بریده بریده بیرون میومد و حس تازگی و طراوت وجودم رو گرفت.

بعد از بستن شیر آب ، حوله رو بیرون کشیدم و درحالی که صورتم رو خشک میکردم بیرون رفتم

داخل آشپزخونه که شدم با دیدن جولیای که مشغول درست کردن غذایی بود و با سلیقه سفره رو چیده بود شرمنده سرم رو پایین انداختم

_خیلی لطف کردی ، اگه تو نبودی معلوم نبود چطور میخواستم از پس کارهام بربیام و قطعا از گرسنگی هم تلف شده بودم

صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم ، جولیا با صدای صندلی به طرفم برگشت

_إه بالاخره اومدی ؟؟

بشقابی که یه نوع غذای که نمیدونستم چیه ، رو جلوم گذاشت و خودشم رو به روم نشست .

_بخور سرد نشه!

قاشق رو بلند کردم و شرمنده نگاه ازش دزدیدم و گفتم:

_ببخشید همه کارهای منم افتاده گردن تو !

غذای توی دهنش رو قورت داد و با چشمای گرد شده نگاهی بهم انداخت و گفت:

_این چه حرفیه میزنی ؟ تو مثل خواهرم میمونی.

خنده ریزی کرد و بریده بریده گفت:

_از شر خوابگاه هم خلاص شدم دیگه اومدم اینجا.

لبخندی به لحن شوخش زدم و غذا رو توی دهنم گزاشتم که با حس طعم تندش صورتم جمع شد .

با عجله لیوان آبی پر کردم و سر کشیدم و شروع کردم به تند تند نفس کشیدن که جولیا با تعجب نگاهم کرد و گفت :

_چی شده ؟؟

اشاره ای به غذا کردم و با صورتی گُر گرفته نالیدم :

_خیلی تنده

با لذت قاشق بعدی رو توی دهنش گذاشت .

_این یه غذای فرانسویه ، مامانم یادم داده ، عاشقشم خیلی خوشمزس نه ؟؟

به اجبار سری به نشونه تاکید براش تکون دادم و شروع کردم به خوردن!

اون شب با هزار فکر و خیال خوابیدم و همش استرس فردا رو داشتم

نمیدونستم کجا برم و به کجا پناه ببرم

صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم سردرگم و درمونده همراه با جولیا دانشگاه رفتم.

میترسیدم با استاد رو به رو بشم ، دوست نداشتم بعد از اون حرفایی که بهم زده بود باز ببینمش.

حس میکردم نگاهش روی من ، فقط برای انداممه و هیچ حسی به من نداره.

نمیدونم چرا این موضوع آزارم میداد که فقط براش یه محرک جن…سی ام نه چیز دیگه ای.

بعد از کلاس مهمی که داشتم همراه با جولیا داشتم از سالن بزرگ دانشگاه بیرون میرفتم که با دیدن استاد که داشت از رو به رو میومد قلبم از حرکت ایستاد.

سرش پایین بود و به سمت ما میومد که با نزدیک شدن چند دانشجو دختر بهش ایستاد و شروع کرد به حرف زدن باهاشون ، پیراهن جولیا رو کشیدم که با تعجب به طرفم برگشت .

_چرا اینجوری میکنی نورا ؟؟

درحالی که چشم از استاد برنمیداشتم پیراهن جولیا رو کشیدم و بدون توجه به غُرغُراش گوشه سالن بردم.

_استاد رضایی اینجاس !

با تعجب نگاهم کرد و بعد از مکثی بی تفاوت لب زد:

_خوب اینجا باشه .

با چشمایی که از تعجب گرد شده بودن دستش رو کشیدم .

_یعنی چی این حرفت ؟؟

لب پایینش رو دست کشید و بی تفاوت دستاش رو به اطراف تکون داد و گفت:

_یعنی باشه که باشه !
دلیل نمیشه تو هر دفعه که بخوای ببینیش اینطوری از دستش فرار کنی !

کمی سخت رفتار کن نورا ، نزار فکر کنه کم آوردی و ازش میترسی.

جولیا راست میگفت نباید از دستش فرار میکردم ، بالاخره اون که استاد این دانشگاس و دیر یا زود باهاش روبه رو میشم .

با این فکر سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفته ام رو برگردونم .

من هنوز همون نورام هیچ چیزی فرق نکرده ، اونی که باید خجالت بکشه من نیستم.

هنوزم همونجا ایستاده بودم که استاد همراه با همون چند دختری که دورش رو گرفته بودن ،نزدیک شد .

با اشاره که جولیا بهم داد سعی کردم صاف بایستم و بی تفاوت رفتار کنم.

در همین حین جان همکلاسیمون که از روز اول به من گیر داده بود به طرفم اومد و با چرب زبونی بلند گفت:

_سلام خانومای زیبا !

نگاهی به من انداخت و دستم رو بالا گرفت و بوسه ای پشت دستم زد.

حالم ازش بهم میخورد ، خواستم دستم رو عقب بکشم که با دیدن نگاه استاد که روی دست من خیره شده بود از لج اون با ناز خندیدم که جان ناباور نگاهم کرد و کم کم نیشش تا بنا گوش باز شد.

سرم رو برگردوندم که با دیدن نگاه به خون نشسته استاد خشکم زد اینقدر نگاهش ترسناک بود که با ترس یکدفعه دستم رو عقب کشیدم.

دخترای اطرافش رو کنار زد و با قدم های عصبی به سمتم اومد ، از ترس یک قدم عقب رفتم و به جولیا چسبیدم

عقب عقب بالا رفتم ، و با ترس به جولیا چسبیدم ، استاد به شدت قیافه اش ترسناک شده بود و از چشماش خون میبارید.

بهمون که رسید یه نگاه ترسناک به من انداخت و بدون اینکه نگاه از من بگیره خطاب به جان لب زد:

_آقای میلر شما احیانا الان نباید سر کلاستون باشید؟؟

دستم رو با عجله از دست جان بیرون کشیدم که نگاه استاد باز روی دست من نشست و دیدم که چطور فَکَش روی هم فشار داد .

بی اراده از ترس به خودم لرزیدم و دست جولیا رو محکم فشردم.

جان با تعجب نگاهی به استاد انداخت و به اجبار باشه ای زیر لب زمزمه کرد

درحالی که بوسه ای روی هوا برام میفرستاد ازمون دور شد.

با دیدن این حرکتش استاد گردنش رو کج کرد و از پشت دندو های کلید شده اش غرید:

_شما چند لحظه با من بیاید خانوم احمدی

نگاه تند و تیزی به من انداخت که جولیا دستم رو به گرمی فشرد و درحالی که یک قدم به جلو برمیداشت دقیقا سینه به سینه استاد ایستاد و گفت:

_نورا هیچ جایی با شما نمیاد‌‌.

استاد عصبی نیشخندی زد و درحالی که نگاهش رو از من نمیگرفت کلافه گفت:

_کسی با شما کار نداره خانوم ! پس لطفا دخالت نکنید.

جولیا عصبی خندید کرد .

_هر چیزی که به نورا مربوط باشه به منم مربوطه !

دستم رو گرفت و خواست دنبال خودش بکشه که استاد روبه روش ایستاد و درحالی که سرش رو نزدیک گوش جولیا میبرد با صدای که از شدت عصبانیت میلرزید از پشت دندون های کلید شده اش غرید :

_اگه دلت نمیخواد از این دانشگاه اخراج بشی ، توی کارهای من دخالت نکن فهمیدی؟

جولیا دستم رو فشرد معلوم بود که به شدت عصبیه ، انگشتش رو جلوی استاد تکون داد و خواست حرفی بزنه که نزاشتم و بازوش رو گرفت و به عقب کشیدمش.

نمیخواستم بخاطر من از دانشگاه اخراج بشه ، عصبی دستش رو از دستم بیرون کشید و موهاش رو چنگ زد و کلافه خطاب بهم گفت:

_چیکار میکنی نورا ، بزار جوابش رو بدم!

با نگرانی صورتش رو بین دستام قاب گرفتم و با استرسی که از اخراجش داشتم با صدای لرزون لب زدم:

_باشه عزیزم خودم جوابشو میدم ، فقط بزار چند دقیقه برم باهاش حرف بزنم و بیام باشه ؟؟

لب پایینش رو با دندون کشید و عصبی نگاهش رو به استاد دوخت و گفت :

_باشه فقط چند دقیقه ، اونم در شرایطی که خودمم نزدیکت باشم

استاد خواست چیزی بگه که با عجله تند گفتم:

_باشه باشه !

استاد اشاره ای بهم کرد و راه افتاد ، نگاهی به اطراف کردم خداروشکر از بس دانشگاه شلوغ بود کسی حواسش به ما نبود و هرکسی سرش توی کار خودش بود

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و پشت سرش با فاصله راه افتادیم.

نزدیکی های سالنی که مخصوص پروژه های دانشگاه بود رسید ،داخل شد و در رو نیمه باز گذاشت .

نگاهم رو اطراف چرخوندم خلوت بود و کسی نبود پشت سرش داخل شدم ولی همینکه جولیا میخواست داخل بشه سد راهش شد و خداست در رو ببنده که جولیا زودتر پاشو لای در گذاشت و نزاشت.

با تعجب به اون دونفر نگاه میکردم ، باورم نمیشد داشتن دعوا میکردن و اینطوری باهم لج افتادن

جولیا با حرص هُلی به در داد و با صدای خفه ای گفت:

_منم باید باشم.

استاد بدون اینکه جوابی بهش بده سعی داشت در رو ببنده که عصبی درحالی که از دو طرف موهام رو چنگ میزدم عصبی جلو رفتم

 

کتش رو از عقب کشیدم که به طرفم برگشت با دست اشاره کردم کنار بره

پوووف کلافه ای کشید و عقب رفت ، در رو کنار زدم و خطاب به جولیا لب زدم:

_جولی جان چند لحظه بمون تا ببینم حرف این آقای محترم چیه؟؟

جولیا خصمانه نگاهی به استاد انداخت و سرش رو به نشونه تاکید حرفم تکون داد و عقب رفت.

خیالم که از جولیا راحت شد ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و هنوز به عقب برنگشته بودم که با حلقه شدن دستی دور کمرم چشمام گشاد شدن.

چرخوندم و تا به خودم بیام کمرم رو محکم به دیوار کوبید و بهم چسبید.

از درد کمرم چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و آخی از بین لبهام خارج شد

هنوز چشمام بسته بود که سرش نزدیک گوشم آورد و با صدای فوق العاده عصبی لب زد:

_بار آخرت باشه میبینم به اون پسره رو میدی و بهش لبخند ژکوند تحویل میدی فهمیدی؟

حرص تموم وجودم رو فرا گرفت ، درحالی که از خشم نفس نفس میزدم پوزخند صدا داری زدم و بدون اینکه نگاش کنم لب زدم:

_به شما ربطی نداره که من بخوام جواب هرکسی رو بدم یا ندم.

عصبی فَکم رو بین دستش گرفت و فشار داد و با چشمایی که از خشم زیاد قرمز شده بودند توی صورتم فریاد زد:

_اگه جرات داری یه بار دیگه تکرار کن چی گفتی ؟!

از دیدن چشمای به خون نشسته اش ترس بدی به دلم چنگ انداخت

ولی سعی کردم بی تفاوت باشم !

نگاهم رو ازش دزیدم و سعی کردم ازش نترسم و ترسم رو پنهون کنم

سرم رو چرخوندم و با نیشخندی گوشه لبم گفتم:

_همونی که شنیدید .

با این حرفم چنان مشت محکمی به دیوار کنار سرم کوبید که از ترس جیغ خفه ای کشیدم و بالا پریدم

توی خودم جمع شده بودم که سرش رو کنار گوشم برد و با لحن فوق العاده عصبی گفت:

_فقط کافیه یه بار دیگه اون رو دور و برت ببینم ، من میدونم با تو !
روزگارتو سیاه میکنم فهمیدی نوووورا

نورا رو چنان با داد گفت که به خودم لرزیدم.

بی اختیار باشه ای زیر لب زمزمه کردم

دستش رو پشت گوشش گذاشت و سرش رو نزدیک تر آورد

_چی نشنیدم ؟؟؟

آب دهنم رو قورت دادم و با بغض نالیدم :

_گفتم باشه دیگه لعنتی دست از سرم بردار .

حرفام رو بریده بریده میگفتم و نفسم بالا نمیوند

حالم داشت ازش بهم میخورد

همه چی رو به من تحمیل میکرد ، بی اراده گریه ام بالا گرفت

با دیدن گریه هام ، کلافه چنگی به موهاش زد و چند قدم عقب رفت .

با دور شدنش از خودم ، دستی به گلوی متورمم کشیدم و با پشت دست اشکام پاک کردم

سنگینی نگاهش روی صورتم حس میکردم ولی بدون اینکه نگاهش کنم.

عقب گرد کردم و با پاهای لرزون به طرف در سالن رفتم .

دستم روی دستگیره ننشسته بود که با حرفی که زد با تعجب سرجام خشکم زد

این رو از کجا میدونست لعنتی !

باورم نمیشد از حرفی که شنیدم ، هنگ کرده به عقب برگشتم و درحالی که سرم رو کج میکردم با چشمای ریز شده سوالی پرسیدم:

_چی گفتی؟؟

چند قدم جلو اومد و دقیق رو به روم ایستاد و با نشیخندی گوشه لبش نگاهی بهم انداخت گفت:

_وکیل پدرتون گفتن بهت بگم یه سر بری پیشش،میشناسیش که ؟

قلبم ایستاد و با چشمایی گشاد شده از ترس آروم لب زدم:

_تو اون رو از کجا میشناسی ؟؟

با غرور چرخی دورم زد ، نزدیک صورتم که رسید طره ای از موهام رو بین انگشتاش گرفت و درحالی که جلوی بینیش میگرفت با همون نگاه مرموزش نگاهش رو به چشمام دوخت و لب زد:

_من خیلی چیزا درباره تو میدونم خانوم کوچولو !

دهن باز کردم چیزی بهش بگم که موهام رو ول کرد و با قرار گرفتن انگشتش روی لبم حرف توی دهنم ماسید .

انگشتش روی لبم کشید و درحالی که نگاه از لبام نمیگرفت گفت:

_پس مراقب رفتارت باش !

واه زندگی شخصی من به دیگران چه مربوط ! این چیکارس که داره برای من تایین و تکلیف میمکنه.

عصبی دستش رو پس زدم که بالاخره نگاه از لبام گرفت و خیره چشمام شد

عصبی از پشت دندون های کلید شده ام غریدم :

_زندگی من به تو هیچ ربطی نداره ،فهمیدی ؟؟

نیشخندی به صورت متعجبش زدم، عقب گرد کردم که از سالن خارج بشم ولی لعنتی دستاش رو محکم دورم حلقه کرد و از پشت محکم بهم چسبید .

صدای عصبیش کنار گوشم باعث شد باز ازش بترسم و توی خودم جمع بشم.

_این حرفا رو نشنیده میگیرم ، توام دیگه تکرار نمیکنی فهمیدی؟؟

هیچی نگفتم که پهلوهام رو محکم توی دستاش گرفت و فشار داد.

از درد پهلوم چشمام محکم روی هم فشار دادم تا مبادا جیغم دربیاد .

ولی با فشار بیشتر دستاش بی اراده آخی از بین لبهام خارج شد

سرش رو نزدیک گوشم آرود و با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده بود از پشت دندون های کلید شده اش غرید :

_چشم گفتنت رو نشنیدم!

نمیخواستم جلوی اون زورگو کوتاه بیام برای همین از درد به خودم میپیچیدم ولی چیزی نمیگفتم که سرش رو توی گودی گردنم فرو برد .

با عصبانیت گازی از گردنم گرفت که از دردش نفسم توی سینه حبس شد .

از بس از شدت درد لبم رو گاز گرفته بودم تا صدام درنیاد که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید.

برای اینکه از این دیوونه بازی هاش دست برداره و ولم کنه به اجبار زیر لب چشمی گفتم .

اینقدر صدام ضعیف بود که به زور به گوش های خودم میرسید ولی اون لعنت صدام رو شنید و ازم جدا شد .

از اینکه اینقدر تحقیر شده بودم نفسم بالا نمیومد ،نمیخواستم برده حلقه به گوش این آدم بشم .

کسی که به شدت دوست داره توی هر موقعیتی من رو تحقیر و آزار بده .

ازش جداشدم و با قدم های عصبی به سمت در رفتم دستم روی دستگیره ننشسته بود که با لحن پیروزمندی خطاب بهم بلند گفت:

_همیشه همینطور حرف گوش کن باش ، یادت باشه همیشه حواسم بهت هست .

بدون اینکه جیزی بهش بگم در سالن رو محکم بهم کوبیدم و خارج شدم.

از حرص و عصبانیت بدنم به لرزه افتاده بود ، تمرکزی روی راه رفتنم نداشتم دستم رو به دیوار سالن گرفتم و آروم آروم قدم برمیداشتم که صدای نگران جولیا باعث شد سرم رو به طرفش برگردوندم .

_اون کثافت چیکارت کرده باز ؟؟

با عجله دستی به چشمام کشیدم و سعی کردم اشکام رو پاک کنم ولی دیر شده بود و جولیا با دیدنم با حرص زیر لب زمزمه کرد :

_باید ببینم حرف حساب این کثافت چیه !

با عجله قدمی به عقب برداشت که به سمت سالن بره ، ولی با ترس بازوش رو گرفتم و باز به سمت خودم کشیدمش.

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا