پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 17رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

0
(0)

مجید با لبخندی از انجا دور می شود فرزین:به ببین کی اینجاست، خوش اومدی رئیس
همدیگر در اغوش می گیرند:فکر نمی کردم به این زودیا از اون غار بیای بیرون
با لحن شوخی گفت:چیه ناراحتی دیگه نمی تونی ریاست کنی؟؟
سرش کج می کند:ما که غلام شما هستیم
مهیار خوش نداشت از ان کلمات برای او استفاده کند:چرا وقتی می دونی بدم میاد بازم می گی؟
می خندد:چشم تکرار نمیشه ..بیا بشین
به سمت صندلی ریاست نمایشاه هدایتش می کند و لی او روی مبل راحتی که برای مشتری گذاشته اند می نشیند:
-صندلی بزرگ دوست نداری؟
-قربونت اینجا راحت ترم(به دوستش فرزین خیره می شود)چطوری؟
-مگه بهتر از این هم میشه دوستمو با چشم سالم اینجا می بینم اونم بعد هشت ماه؟
-حس کار کردن نیست
-می دونم،چطورن؟
-عالی…همه خارجی؟
-قاطی..بیشتر ایرانی کمتر خارجی.اخه دیدم کیفیت جنسا در یک حده گفتم چه کاریه پول کمتر میدم جنس خوب می خریم..
-خوبه اقتصادی هم فکر کردی
-چون کارمون اقتصادیه،جنس خارجی هم اوردم بخاط کسایی که دنبال سرویس ترک واروپایی ان
مجید با دوفنجان نسکافه به سمتشان می اید با تشکر او می رود بحث عوض می شود مهیار بالا نگاه می کند:دخترمو چیکار کردی؟
-داره تخت خوابا رو می بینه
–کارم در اومد،الان میاد میگه یکیشو می خواد
قلپی از نسکافه داغش قورت داد و گفت:به تو چه مال باباشه
خندید فرزین سابق بود چیزی از او جز بالا رفتن سنش عوض نشده بود فرزین ادامه داد:با چی اومدی؟
پا روی پا می اندازد فنجانش بر می دارد و به مبل راحت و نرم تکیه می دهد:ماشین
سرکی به بیرون می کشد:کو؟؟؟!!
-آژانس
-مهیار..
-میشه نصحیت نکنی داداش خوبم!!!؟؟
-6سال وچند ماه از اون تصادف گذشته
به میز چوبی خیره می شد فنجان به لبانش نزدیک می کند بخار نسکافه به صورتش می خورد:
-تمام اون 6سال مثل کابوس برای من گذشت به علاوه اون یک سال که با اون زن بودم
باز هم زن خطابش کرد..دوستش می دانست او اهل کینه بودن و دشمنی کردن نبود اما آن زن چه بلایی سرش آورده که اینطور شده است.
-برو پیش یه روانشناس
فرزین این را گفت بخاطر فراموش کردن آن زن و کنار آمدن با این مو ضوع که دیگراو نیست و شاید دیگر بر نگردد.
فنجان روی میز می گذارد:حوصله این دکترا ندارم..همش حرفای تکراری می زنن…این ترس از رانندگی رو بذار کنار….تو می تونی فقط باید در برابرش مقابله کنی
-تا اخر عمرت که نمی توی…
حرفش قطع می کند:بحثو عوض کنیم؟
فرزین نفسی می کشد و سرش تکان می دهد:نمی خوای برگردی نمایشگاه؟
سرش در نمایشگاه می چرخاند:میام ولی اینجا نه…یه شعبه دوم می زنم می رم اونجا،تا اون موقع هم همینجا هستم
-چرا؟
-همینجوری دلم می خواد
فرزین می دانست بحث کردن با او بی فایده است نفسی کشید و گفت:یه چیزی بگم تو گوشم نمی زنی؟
-اگر چیز بی روبط باشه چرا
لبانش جمع می کند چشمانش به حالت فکر کردن بالا نگاه می کندوگفت:بی ربط نیست ولی شاید عصبی بشی
-خوب
محتاطانه حرفش را می زند:ساینا…شبیه مادرشه اخلاقش، سرسنگین بودنش حتی راه رفتنش قدم های کوتاه و شمرده بر می داره…از نظر چهره شبیه خودته اما خلق خو اونو داره
فرزین هم جرات آوردن اسمش را نداشت..مهیار دوست داشت جزئیات بیشتری از او بداند حالا که دوستش این لطف رو در حقش کرده باید از او تشکر هم کند با حالت چهره خنثی گفت:
-می خوام فراموشش کنم..هر چیز که متعلق به اونه و بریزم دور،پس دیگه در موردش حرف نزن هیچ وقت
-حتی ساینا رو
از لای دندان های به هم فشرده اش گفت: ساینا دختر منه
-مثل اینکه نشنیدی چی گفتم،دخترت ظاهرا توئی اما باطن مریم
فرزین انگار کلمه اخر قصد حرص دادن مهیار را داشت..با چشمان بسته که سعی می کند عصبانیتش را کنترل کند پیشانیش را می خاراند:اسمشو نیار
-باشه نمیارم اما مطمئن باش ساینا یه روزی سراغ مادرش و ازت می گیره اونوقت مجبوری اسمشو بیاری
-من..
ساینا آرام پایین می اید، فرزین:حلال زادست
مهیار برگشت و به دخترش که به سمت آنان می امد نگریست.فرزین از فرصت استفاده کرد و آخرین حرفش را زد ولی آنقدر صدایش پایین می آورد که فقط گوش های مهیار بشنود:
-مطمئنم نمی تونی فراموشش کنی،چون اگر می خواستی این کارو کنی تا حالا ازدواج کرده بودی
مهیار فقط توانست نگاهش کند،ساینا به پدرش نزدیک شد:
-بابا
-جونم
-برام تخت خواب خوشگل میخوری؟؟
فرزین:بله که می خره کدومو می خوای؟
-کیتی
-احسنت به حسن انتخابت
ساینا:یعنی چی؟
مهیار:یعنی خوش سلیقه
فرزین:فردا صبح دم در اتاقته
-ممنون
ساینا به فنجان پدرش سرکی کشید و گفت:چی میخوری؟
-نسکافه…می خوای؟
-آره
فرزین:الان می گم یه لیوان گندشو برات بیاره
ساینا فقط لبخندی می زند و کنار پدرش آرام می نشیند؛سرویس خوابی چهار تیکه که ساینا انتخاب کرده بود شامل میز آرایش،بوفه، تخت وکمد لباسی زیبا که انها با طرح کیتی زیبایش کرده بود.
با یک خدا حافظی بلند می شود فرزین گفت:می رسونمتون
-دستت درد نکنه بذار یه دور این اطراف بزنم و ساینا رو هم یه پارک ببرم
سر تا پای مهیار نگاه کوتاهی انداخت و گفت:ولی با این تیپ بهت نمیاد بدون ماشین باشیا
خندید:عیب نداره…مردم از مشکل من که خبر ندارن خداحافظ
-خداحافظ عمو
-خوش امدی ساینا خانم گلم بازم بیا پیشم باشه؟
-این دفعه تو بیا
-چشم خانوم بابات دعوتم کنه که میام
– این لوس بازیا در نیار فرزیناهر وقت خواستی بیای یه زنگ بزن بهم..من بلد نیستم تورو دعوت کنم
-دعوتم نمی کنی حداقل دعوام نکن
تا دم در بدرقه شان می کندمهیار برگشت:راستی..اون سرویس خواب سفیده هست
-کدوم؟روتختی قرمز داره؟
-نه کناریش روتختی بنفشه؟
-آهان خوب
-اون و هم با سرویس ساینا برام بفرست
-چشم
-یه وقتم کردی بیا با هم بریم گوشی درست و درمون بخریم
-چشم
با پشت دست و جدیت،آرام چند بار به سینه اش می زند:اینقدر نگو چشم بگو باشه
فرزین خندید:باشه بابا باشه
-خدا حافظ
-به سلامت خیر پیش مادر…مطمئنی نمی خوای برسونمتون
بله ای می گویدو دست در دست دخترش حرکت میکند.به اطرافش نگاه می کند خیلی چیز ها عوض شده است بعضی چیزها دست نخورده همان طور باقی ماندهاست.ساینا در ان هوای آفتابی و سرد به پارک می رود.به زنانی که با بچه هایشان بازی می کرد چشم دوخت .چرا دختر او نباید مادر داشته باشد؟انگار ان زن قصد ندارد دست از افکار او بردارد هر دفعه جایی آرام می گیرد به سراغش می آمد.سرش را به طرفین داد.وبا دخترش به خانه برگشت.
ساینا خانه را برای پیدا کردن خرگوش هایش گشت… به سمت پرویز که مشغول روزنامه خواندن بود رفت.
-اقا جون شاینا و شایلی کجاست؟
-فاطمه خانم گذاشتشون توی اتاق سفالی بابات
مهیار با شنیدن اسم آن اتاق یاد روزگاربدش افتاد اما ساینا از سر رضایت لبخندی زد جای گرم و راحتی بود:غذا هم خوردن؟
-اره عمه سایه بهش داد
فاطمه یک فنجان چای برایش آورد اما او در افکار خودش غرق بودفاطمه صدایش می زند:اقا مهیار
-بله
-چای
-ممنون نمی خورم
بلند شد و به اتاقش رفت…پدرش نفس عمیقی کشید و روزنامه اش را کنار گذاشت باید کاری برای پسرش می کرد وگرنه از دست می رفت.
برای شام صدایش می زنند،اما میلی به خوردن ندارد.
سایه با تقه ای که به در می زند وارد می شود مهیار جلوی اینه مشغول پوشیدن لباسش بود:فکر کنم باید بهت اجازه می دادم
با دیدن تغییر دکواراسیون اتاق برادرش چشمانش از شوق باز می شود:اوه اوه اینا رو ببین،سرویس خواب عوض می کنی خبر نمی دیا
خودش را روی ان پرت می کند:وای چقدر نرم و راحته ..حالا چرا دو نفره؟؟
از توی اینه به او نگاه کرد:چون دلم خواست
با شیطنت گفت: شاید دل می خواد…
با همان خنده بر لب گفت:سایه یه حرف اضافه تر بزنی از اتاق پرتت می کنم بیرونا
-مبارکت باشه بابا، کی خریدی؟
-دیروز اوردنش
-منم می خوام سرویس خوابمو عوض کنم
-برو نمایشگاه هر چی خواستی بردار
-میشه من نیام تولد؟
-چرا؟
-هم کادو نخریدم هم حوصله ندارم
-اخه دختر یازده ساله چه به بی حوصله گی تو باید الان شاد باشی..کادو هم سر راه یه چیزی می خریم دیگه؟
خندید:دیگه بهونه ای ندارم
-برو حاضر شو بریم
-حوصله ندارم
با لبخندی بر لب بر می گردد:میگم بیا برو بیرون می خوام شلوارمو عوض کنم
-همین خوب دیگه چیو می خوای عوض کنی
مهیار به شلوار کتان مشکی اش نگاهی انداخت و گفت:اینو دوست ندارم می خوام عوضش کنم
-میشه چشمامو ببیندم و بیرون نرم؟… اخه حوصلم نمی کشه برم
-بچه های این دوره زمونه معلوم نیست چشونه همش می گن حوصه نداریم حوصله نداریم…انگار صد تن بار باهاشون کشیدن
-ما نسل خسته ای هستیم…همونطوری که شما نسل سوخته اید
مهیار با خنده سرش را تکان داد و او با بی رمقی از اتاق خارج شد…فاطمه مشغول اماده کردن ساینا شد لباس های زیبا به تن اوکرد مو هایش به زیبایی شکل داد و ناخن هایش لاک صورتی زد.
-خوشکل خانم تموم شد
ساینا خودش را در اینه بر انداز کرد وبا خنده ای از اتاق بیرون رفت از پله ها سرازیز شد و سمت پدر و پدربزرگش رفت:خوشگل شدم؟
مهیارخم شد:عالی شدی
ناخن هایش را نشان پدرش می دهد و او هم از زیبایش تعریف می کند فاطمه و پسرش امیر رضا از پله ها پایین می ایند.آن دو نیز به دعوت راحله در جشن تولد یک سالگی دو قلو های مستانه دعوت بودند.
پرویز:همگی اماده اید؟
مهیار:خانم بی حوصله هنوز نیومده
چند دقیقه ای منتظر ماندن سایه زیباترین لباسش پوشیده بود مهیار با طعنه می گوید:از روی بی حوصله گی اینار و پوشیدی؟
سایه چشم غره ای رفت و گفت:دلم به حالتون سوخت معطلتون نکردم
سوار ماشین می شوندو به سمت خانه پدر شوهر مستانه حرکت کردند. در ماشین موسیقی شادی گذاشتند.هیچ کس جز سایه خودش را تکان نمی داد.
مهیار:بابا این چه عطر یه زدی؟
–بوش بده؟
-نه…اتفاقا ملایم وخوش بوئه
-یه جوری گفتی فکر کردم بوبدی می ده…می خوایش برشدار برای خودت
-ممنون اسمشو بگوخودم می گیرم
-باشه رسیدیم خونه شیشه شو نشونت می دم
به مقصد رسیدن در حیاط حر کت کردند.سایه و مهیار پشت به بقیه حرکت می کردند سایه چشمش به دو عروسک خرسی قرمز دست فاطمه افتاد گفت:
-داداش
-چیه حوصله نداری راه بری؟کولت نمی کنم
-وای خدا چه سوژه ای دادم دست این
خندید:بگو
-میگم پونصدهزار تومن کم نیست؟
نگاهی به او انداخت:نه بابا در حد خودت زیاد هم هست…کارت هدیه است ؟
-آره..آخه هیچی به ذهنم نرسید…تو چی گرفتی؟
-تو دستم چیزی می بینی؟منم عین تو کارت گرفتم
-نگو؟؟!آبرمون رفت که دست خالی اومدیم
-دست خالی نیستیم شیرینی خامه ای گرفتیم
-حالا چقدر اوردی؟
-فضولی نکن
-تورو خدا
-دوتومن
-دو میلیون چه خبره؟
-خواهر گلم ابرو داری کردم ..بعد می گن باباش رئیس بیمارستان و خودش نمایشگاه به اون بزرگی داره اونوقت اینقدر پول اورده…حوصله حرف شنیدن ندارم
بلند خندید:تو هم بی حوصله ای که …نکنه بابا هم کارت اورده؟
-آره خوب
به پیشانیش زد:وای…چرا امشب همه کارت اوردن،خداااا
با خنده ی مهیار وارد سالن بزرگی می شوند که مهمان چندانی نیامده بود.بعد از سلام و احوال پرسی می نشیند.ساینا بچه های دیگر که هم سن و سال خودش بود را رها می کند وبه سمت دختر ان دوقلوه ی مستانه می رود و با آنها بازی می کند.فاطمه ظرف میوه ای بر می دارد که برای مهیار ببرد اما با دیدن مستانه که به سمت پسر داییش می رود جایش می نشیند.
-سلام
مهیار سر بلند می کند و دختر عمه اش را در لباس زیبایی می بیند:سلام،تو که بیشتر به خودت رسیدی تا اون دوتا
مهیار بشقاب از دستش بر می دارد و مستانه کنارش می نشیند:خوب دیگه محمدم دوست داره
-آره بندازش گردن اون
مهیار به چهره اش خیره می شود:خوبی؟
-آره ممنون
-فرزین نمی بینم نیومده؟
-مگه اونم دعوت داشت؟
-آره مامانم دعوتش کرد
-اون دیگه چرا فرزین که بچه نداره
-گ*ن*ا*ه داره خوب تنها ست…گفتیم بیاد شاید این بچه ها رو ببینه و زن بگیره
-اون اگر با این چیزا گول می خورد…صبح تا شب بچه تو خیابون و کوچه می بینه
-خوب تو به فکرش باش
-کی به فکر منه
به پهلویش می زند:کلک زن می خوای؟
با جدیت به صورتش نزدیک می شود:مستانه برو کیک و بیار تا کتک نخوردی
هر چند مستانه از ترس اب دهانش را قورت داد اما وانمود کرد حرفش به شوخی متوجه شده خندید وگفت:
-اول بیا وسط یه کمی برامون برقص تا کیکو بیارم
نفس حرصداری کشیدوگفت:نه مثل اینکه فایده نداره(سرش به طرف شوهرش چرخاند وگفت)محمد
-با محمد چیکار داری؟
-می خوام بگم بیاد زنشو جمع کنه
-محمد
-باشه منم می گم قبلا چطور با دخترا می رقصیدی؟
-هه، ترسیدم
-پس می گم می خوا ستی کتکم بزنی
با این حرف مهیار خلع سلاح می شود..محمد نزدیکش شد:بله مهیار؟
-هیچی می گم بیا بشین یه کم حرف بزنیم
مستانه با یک نیشخند پیرزمندانه و حرصداری آن دو را ترک می کند…دقایقی بعد مستانه کیک آورد وشعر تولدت مبارک برای ان دو خواهر خواندن…کادو داده شد تنها کسی که موقع کادو دادن حرص می خورد سایه بود نوبت خانواده اش که رسید همه کارت هدیه داده بودند.چون کسی از مقدار پول خبر نداشت و می ترسید مهمان ها تصور کنند مقدار پول کم است…نتوانست خودش را کنترل کند و موقع شام خوردن بلند طوری که همه بشنوند گفت:
-مستانه جون داداشم دو میلیون کادو برا دوقوهات اورده ها منم پونصد تومن بابامم نمی دونم
پلو در گلوی مهیار می پرد به صرفه شدید افتاد…نمی داند بخندد یا غضب ناک به خواهرش بنگرد به زحمت و با اب هایی که فاطمه به او میداد توانست صرفه اش را کنترل کند سایه زیر لب گفت:
-نتونستم..اگر نمی گفتم تا صبح خفه میشدم
مهیارخندید و سرش را تکان داد…مهمان ها یکی پس ازدیگری می روند می ماند یک جمع خانوادگی کوچک…سایه با موسیقی بلند شروع به رقصیدن می کند…ساینا از فرط خستگی روی مبل لم داده و فقط به عمه اش می خندد…مهیار خیره به دخترش که موهایش صورتش پوشانده می نگردواز مریم ممنون بود که همچین فرشته ای به او هدیه داده است.مهیار بلند می شود و به سمت دخترش می رود دستش به سمت او می گیرد:
-برقصیم؟
خنده دلنشینی می کند:بلد نیستم
مثل مادرش او هم بلد نبود مهیار گفت:یادت می دم
-قد تو از من بلندتره
-حلش می کنم
به دست دراز شده پدرش می نگرد با وجود خستگی که داشت دست او را می گیرد مهیار تعظیم کوچکی به او می کند..ساینا از خجالت می خندد قبل از پایین آمدن از مبل در اغوش می گیرد و می بوسد.ر*ق*ص زیبا و هماهنگی بین دختر و پدر بود هرچند ناهماهنگی در بین قدهایشان وجود داشت.عزیز در کنار پسرش نشسته و آرام در مورد ازدواج مجدد مهیار صحبت می کند واوترجیه می دهد فعلا در این مورد با مهیار صحبت نکند.فاطمه تمام مدت به خنده های مستانه ی ساینا و نگاه های پر از محبت و عشق مهیار به او نگاه میکرد آه با حسرتی کشید یعنی یک روز مهیار مال او می شود؟
سرش را انقدر در بالشت فرو برده است که به زحمت صدای موبایلش را می شنود دستش را از زیر پتو بیرون آورد و روی عسلی دست می کشید پیدایش کرد و با صدای خواب الود و گرفته ای گفت:الو
فرزین: خواب بودی؟ساعت نزدیک یکه
-دیر خوابیدم
-خوش گذشت؟
-اوهوم…چرا نیومدی؟
-تو چرا صدات عین آدماییه که ته چاه افتادن؟
با خنده پتو روی سرش بر میدارد:زیر پتو..خوب شد؟
-آره بهتر شد..چی گفتی؟
همانطور که طاق باز خوابیده با چشم بسته گفت:می گم چرا دیشب نیومدی؟
-بچه نداشتمو می آوردم؟
-خودت می اومدی دلت شاد بشه
-حالا ایشا ا… تولد ساینا
چند ثانیه ای سکوت بیشان رد و بدل می شود که فرزین گفت:چی شد خواب رفتی؟
خندید:نه بیدارم
-خوب یه چیزی بگو فکر نکنم دوباره خواب رفتی
– چی بگم تو زنگ زدی…حتما تو کار داشتی دیگه
-آره خوب راست می گی…میگم دیروز به تنهایی ساینا خیلی فکر کردم…نمی خوای بفرستیش مهد؟
چشمانش که تا آن زمان بسته بود باز شد:چی مهد؟نه برای چی بفرستمش؟
-مهیار گ*ن*ا*ه داره نه دوستی داره نه رفیقی…هم بازیش شده تو فاطمه یه وقتایی هم سایه و بابابزرگش..همش تو خونست،درسته می بریش بیرون و لی بالاخره این بچه تو سنیه که نیاز به یه دوست داره
می نشیند و دستی به صورت خواب آلودش می کشد:نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم
-من یه مهد خوب پیدا کردم،اگر خواستی ببریش که حتما هم باید این کار و بکنی خبرم کن
-باشه ممنون که به فکر ساینایی
-خواهش می کنم
با یک خداحافظی تلفن قطع می کند و می خوابد که باز موبایلش زنگ می خوردبا دیدن اسم فرزین گفت:دیگه چیه؟
-امشب میای مهمونی؟
-نه یعنی اصلا حوصله هیچ کدومشونو ندارم…یه مشت آدمای لاشخورین
-ولی کاش می اومدی یه ذره حالشنو می گرفتیم
-نه خدا حافظ
-باشه بای
خواب از سرش پریده بود.دست وصورتش می شورد در اینه نگاهی به خودش می اندازد،به گذشته اش فرو می رود،که چقدر خوشگذران بودو در مهمانی های مختلط دختران زیادی به سمتش می امدند وحالا حتی یک دوست به جز فرزین برایش باقی نمانده است.پوزخندی میزند که چقدر خرج ان دخترانی که فقط بخاطر پول او را می خواستند کرده است.به سمت موبایلش می رود و به فرزین پیام می دهد:
-مهمونی امشبو میام فقط قبلش بیا برم دست لباس بخرم
دو دقیقه بعد فرزین جواب داد:اوه چه سریع نظرت عوض شد…باشه ده مهمونی شروع می شه پنج میام دنبالت
گوشی روی تخت پرت می کند و به سمت آشپزخانه می رود..دران خانه بزرگ کسی جز فاطمه و ساینا که خواب است نبود.مهیار با استشمام بوی غذای مورد علاقه اش گفت:
-عجب بوی قرمه سبزی میاد
فاطمه سر می چرخاند و به مهیار که همیشه سعی می کرد بخاطر حضور او در خانه لباس های پوشیده بپوشد نگاه کرد تمییز و زیبا مثل همیشه :
-سلام
-سلام بابت قرمه سبزی ممنون
فاطمه که می دانست غذای دوست داشتنی مهیار است بیشتر از غذاهای دیگه درست می کرد:خواهش میکنم
-چیزی پیدا میشه قبل ناهار بخوریم؟
دلش قنج می رفت وقتی اینطور راحت با او حرف می زدمثل زن وشوهرهای واقعی :اگه میشه نخورید چون یکی دو ساعت دیگه وقت ناهاره
لبخندی مهربانی زد:چای که میشه خورد؟
هنوز ایستاده و فاطمه مشغول چای ریختن است مهیار گفت:هنوز بیدار نشده؟
-چرا رفته پیش خرگوشاش
چاقویی بر می دارد که سیب را پوست بگیرید ولی از روی بی حواسی انگشتش را می برد”آخ”با فشار دادن انگشت اشاره اش خون بیشتری بیرون می اید.
فاطمه با دیدن انگشت خونی مهیار هول شد وگفت:چیکار کردین؟
قبل از اینکه مهیار حرفی بزند آنقدر با عجله دنبال چسب زخم بود که دو کاسه شکست، مهیار با تعجب به او نگاه می کرد…فاطمه دستش جلو می برد که به انگشتش چسب بزند ولی مهیار دستش عقب می کشد،با اخمی که روی پیشانیش نشسته متوجه فاصله کمی که بینشان است می شود.دمپایی اش چسبیده به دمپای اوست،اب دهانش قورت می دهد وقدمی عقب می رود:
-ببخشید
دستش دراز می کند:چسب و بدید خودم می زنم
از روی شرمندگی سرش پایین می اندازد چسب به او می دهد؛قصد بیرون رفتن از آشپزخانه دارد که مهیار گفت:فاطمه خانوم؟
با همان حال شرمندگی برگشت:بله
-شما فقط پرستار ساینا هستین،هر موقع خواستین می تونید برید…هم ساینا بزرگ شده هم من می تونم از پس کارام بر بیام
فاطمه گیج شده می گوید:ببخشید متوجه نمی شم
مهیار نمی خواست مستقیم به او بگوید”به من فکر نکن”در لفافه حرفش را زده بود.فاطمه بخاطر اتفاقی که چند لحظه قبل افتاده بود گیرایش را از دست داده بود.
مهیار به جای خوردن چایی که فاطمه برایش خریده،چای در فنجان ریخت و نشست:از فردا میرم نمایشگاه… یعنی سر کارم،برای ناهار هم نمیام
فاطمه با سر پایین با انگشتانش بازی می کرد:چرا؟
-چون راهش دوره نمی ارزه بخاطر یه ناهار بیام
این چند سال دل شاد بود که ناهار و شام را باهم سر یک میز می خورند اما حالا باید دلخوش به یک وعده غذا باشد ان هم شایدشام به خانه برسد.ناراحتی و غم رنگ صورتش را تغییر می دهد ،مهیار که متوجه حالش می شود گفت :
-حالتون خوبه؟
لبخند تلخی می زند:آره خوبم
مهیار که فکر می کرد بخاطر برخورد ش او را ناراحت کرده چیزی نمی گوید. چایش می نوشدوبه پیش دخترش که در اتاق سفالی است می رودبعد از بینا ایش هنوز به آنجا سر نزده بود. در را باز می کند هجمی از هوای اتاق به سمتش هجوم اوردند نمی توانست همه را یک جا به ریه اش بفرستد تنگی نفس از ان خاطرات بد به سراغش امد با یک نفس عمیق حالش بهتر شد در می بندد.ساینا که به خرگوش هایش غذا می داد با دیدن پدرش برگشت:
-سلام،اومدی خرگوشامو ببینی؟
به خرگوش ها که آزادانه در آنجا می چرخیدند نگریست:آره..مواظب باش زیر این گوزه ها گم نشن
-مواظبم
به هنرهای دست خودش نگاه می کرد.و یاد روزی که برای همسر سابقش گردنبد سفالی ساخت افتاد.نمی دانست با خودش برده یا او را در سطل آشغال انداخت است.با تصور فکر دوم درست تر است لبخند تلخی روی لبانش می نشیند.به همه آنها نگاه کرد، باید جمع کندهیچ چیز نباید اینجا باشد،دیگر به دردش نمی خورد.
امیر رضابا سرویس زود تر از سایه به خانه می امد.ناهار در یک جمع پنج نفره خورده شد مهیار متوجه حال دمغ و گرفته فاطمه شد که با بی میلی قاشق را بلند می کند و در دهان می گذاشت و غذا را قورت می داد. وگاهی متوجه نگاه های سنگین او به خود می شد و به محض سر بلند کردن نگاهش را می دزدید.
مهیار حس می کرد فاطمه با این کار منتظر عذرخواهی از طرف مهیار است.اما خودش را توجیه می کرد هیچ عذرخواهی بدهکار فاطمه نیست اگر به او اجازه دهد هر کاری می خواهد انجام دهد،به جاهایی می کشد که فقط یک دل شکسته می ماند.اما فاطمه عذر خواهی نمی خواست نگاهش به مهیارفقط از روی علاقه وعشق بود.
با شنیدن صدای موبایلش گوشی را از روی تخت برداشت :اومدم فرزین
به ساعت مچی اش که پنج و یک دقیقه نشان می داد نگریست،با دیدن دوستش که به ماشین هیوندا توسانش تکیه داده به سمتش می رود با او دست می دهد بعد از سلام کرن فرزین دستش را رها نمی کند مهیار به او نگاه می کند:
-چیه؟
در ماشین باز می کند:بشین
به صندلی راننده نگاه می کند:الان وقت این کارا نیست
می خواهد دستش را آزاد کند ولی او محکم تر می گیرد :یک دقیقه بشین،فقط یک دقیقه
به اجبار و اکراه آرام روی صندلی می نشیند حس خوبی ندارد،بغض سنگینی در گلویش جمع می شود فرزین کنارش می نشیند:دیدی چیزی نیست؟
به فرمان خیره است:فرزین..جای که نشستم چندشم میشه،از ماشین ورانندگی بدم میاد
سوئیچ رو به رویش می گیرد:فقط تا سر کوچه…بقیشو خودم رانندگی می کنم
با لحن ناراحتش گفت:نمی تونم اصلا نمی تونم اگر تصادف کردم چی؟اگر دوباره برای یکی یه اتفاق بیوفته چی؟می ترسم….می فهمی می ترسم
با ملایمت و مهربانی گفت:من کنارتم تاز مانی که اعتماد به نفستو به دست بیاری،تا وقتی که بتونی تنهایی رانندگی کنی
لحنش عصبی می شود:یعنی یه بلایی سر تو بیاد مهم نیست؟؟آخه این چه حرفیه می زنی؟
چند دقیقه ای سکوت می کنند مهیار با یاد اوری ان شب نحس چشمانش نمدار می شود به فرزین می نگرد صدای خفه شده از بغضش گفت:
-من مامانمو کشتم… من کشتمش،منِ عوضی، بخاطر کی؟اون دختر احمق که الان تو آلمان زندگیشو می کنه و مامان من زیر خاکه…خودمو نمی بخشم،
-تقصیر تو نیست
فریاد می زند:چرا هست من پشت فرمون نشسته بودم من با سرعت رانندگی کردم من با مامانم دعوا کردم ..(به فرمان مشت می زد)من من من، مقصر فقط منم
فرزین دستانش را می گیرد:آروم باش میهار بسه…
سرش را روی فرمان می گذارد و گریه می کند دوستش حس می کرد خیلی وقت پیش باید خودش را اینطور خالی می کرد،اجازه می دهد کمی سبک شود…حوصله خرید نداشت هر چه به نظرش خوب بود خرید و برای اماده شدن به خانه فرزین می رود.دوشی می گیرد شامی می خورند و به محل مهمانی می رود..خانه ای ویلایی که برای یک شب اجاره شده بود.در حیاط آن قدم بر می داشتند.
مهیار:مهمونی کیه؟
-شاپور
-این دلقک هنوز اسمشو عوض نکرده؟ آدم یاد خلافکارا می افته
-سیبیلشو ببینی میگی خودته رستمه
پوزخندی می زند با دیدن شاپور که سمتشان می ایدگفت:یک ساعت بیشتر نمی مونیم
-باشه
شاپور با آن سیبیل ها که تا زیر چانه اش رفته با دستی باز و شبیه کسی که دلش برای کسی دتنگ شده مهیار را در آغوش گرفت..اما او هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد:
-خیلی خوشحالم دوباره می بینمت…نمی دونی وقتی فرزین گفت دوباره چشمات می بینه چقدر خوشحال شدم،گفتم دوباره مهمونیامون جون گرفت.مگه نه فرزین؟
فرزین فقط شانه ای بالا می اندازد که یادم نمی اید مهیار با اخم می گوید:خوبه هنوز پاچه خواری یادت نرفته
این را گفت ووارد خانه شد شاپور از ان دسته از دوستان بود که گاهی پول کم می اورد،فقط مهیار را می شناخت و برای پس دادن الزایمر می گرفت.رفتار و برخورد سرد دو دوست او را شوک زده کرد انتظار هر چیزی را داشت جز این بی مهری…پشت سرشان وارد می شود و صدای موسیقی کم می کند و رو به جمعیت دختر و پسر گفت:
-خانوم ها و اقایون،ایشون مهیار خان هستند کسانی که می شناسنش که هیچ اونایی که نمی شناسنش ایشون بهترین رفیق، بهترین پشتوانه عین کوه پشتونه بهترین…
دنبال واژه ای بهتر بود که مهیار گفت:بهترین ادمی که میشه ازش سواری گرفت و بعد ولش کرد
عده ای خندید و عده ای متعجب از حرفش فقط نگاهش کردند و شاپور ناراحت از طعنه ای به او زده با اخم نگاه ش کرد:داشتیم مهیار خان
مهیار دو دستش در جیبش بود پوزخندی به او زد،شاپور ادامه داد:چی می خوری برات بیارم؟
-یه جور معرفت اول بخور، بعدش برای من بیار
-نخیر مثل اینکه امشب قراره منو تیکه بارون کنی…خودم یه چیزی میارم
زیر لب به فرزین گفت:دلم می خواد لهش کنم
-حالا صبر کن اگر جای باریک کشید خودم هم کمکت می کند
لبخند باریکی زد در میان جمعیت به دنبال چهره های اشنایی بود تمام کسانی که می شناخت نبودند به جزدو دختر به زحمت شناختشان به آن دو نگاه کرد و گفت:
-فرزین این دو تا چرا اینقدر چاق شدند؟
-لابد رفتن بدن سازی
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد بر می گردد و می خندد:درد…یعنی جزبمو از بین بردی
-مهیار یکی داره میاد
-کی؟
به محض بر گشتند دختری لوند و زیبا از پله ها پایین می آمد..نازنین پای ثابت تمام مهمانی ها هر جا مهیار بود او هم بود،سعی زیادی برای نزدیک شدن به مهیار کرد موفق هم شد. او هم برای سرگرمی یا شاید دوستی چند صباحی دوست بودند و خرج زیادی برای او کرد.شاپور همزمان با نازنین به مهیار می رسند.
نازنین پیش دستی می کند:سلام
شاپور:بفرمایید اینم دو اب میوه مشتی…گفتم خلق و خوت عوض شده شاید از این اب بد مزه نخواید ..ادمیزاده دیگه
فرزین بازویش گرفت و گفت :اینقدر حرف نزن بیا بریم
شاپور را با خود می برد هنوز به هم خیره بودند گفت:جواب سلام جوابه ها
-سلام
-نمی شینی؟
-زیاد نمی مونم می خوام برم
-یعنی برم؟
-دعوتت نکرده بودم
-6ساله ندیدمت..خیلی عوض شدی رفیق،همچین جا افتاده شدی چند سالت شده؟(چشمانش ریز کرد)سی و دوسال
مهیار یک نگاه کوتاهی به او می اندازد همچون سابق لباس باز و کوتاه می پوشید:هنوز شوهر نکردی اینجوری لباس می پوشی؟
حرف نیشدارش پاسخ می دهد:چرا شوهر هم کردم..جدا شدیم…یه یُمن وجود تو
-به من چه
لبخند عصبی زد:به تو چه؟!!مثل اینکه فراموش کردی یه روز زنگ زدی گفتی دیگه نمی خوام دوست باشیم جواب تلفن هام و نمی دادی منم از سر لج با تو رفتم با اشکان ازدواج کردم گفتم اگر دوستم داشته باشی بر می گردی
-احمقی دیگه
-توهین نکن
روی مبلی که پشت سرش است می نشیند دستش به سمت دختران می گیرد:اگر حرف زدن با من ناراحتت می کنه برو اونور
کنارش می نشیند مهیار از این همه نزدیکی خوشش نمی امد گوشه مبل می نشیند و کوسنی بینشان می گذارد،نازنین گفت:
-اوه، یعنی چی الان این؟
-یعنی حد خودتو بدون
-چشماتو عمل کردی یا مغزتو؟
جوابش را نمی دهد برای حرف زدن با او بحث را عوض می کند:تو چی هنوز ازدواج نکردی؟
-دختر دارم
-ازدواج کردی؟بچه هم داری؟تو؟
-مگه قراره بود دیگه ازدواج نکنم ؟
-نه آخه اونجوری که تو بی خیال زندگی بودی گفتم حتما چهل سالگی زن می گیری از اینکه بچه هم داری بیشتر تعجب کردم…وقتی شنیدم از دخترعموت جدا شدی خیلی خوشحال شدم…اما کدوم دختر بوده که تو نابیناییت حاضر شده باهات ازدواج کنه؟(لبخند شیطنت آمیزی زد)شاید زیباییت مجذوبش کرده
مهیار به رو به رو خیر بود او که نمی دانست در چه وضعیتی ازدواج کرده است.نگاهش می کند:هر چی بود از تو بهتره
به ظاهر خود را خوشحال نشان می دهد:خیلی دوست دارم زن و دخترتو ببینم
-فکر نکنم ببینی
-نمی خوام زندگیتو خراب کنم و بگم دو ماه دوست شوهرت بودم
وقتی سکوت مهیار را دید جلویش می ایستد دستش دراز می کند:برقصیم؟
سرش بلند می کند:نشیندی؟گفتم خانواده دارم
-پس چرا اومدی؟
-اومدم که بگم اگر مُردم کسی سر قبرم نیاید
نازنین که تلاشش برای به دست اوردن دوباره مهیار بی نتیجه می دید با گفتن یک جمله از او جدا می شود:
از دیدن دوبارت خوشحال شدم،امید وارم دوباره مثل سابق با هم باشیم
مهیار به صورت سفید ارایش شده اش و چشمان ابی رنگ و موهای بلوند رنگ شد نگریست:خداحافظ
با لبخندی از او دور می شود ومهیار هنوز به او نگاه می کند،چطور در آن دوماه با او دوست بوده؟چرا با او ازدواج نکردوهم زیبا بود هم دوستش داشت..صدای شاپور رشته افکارش پاره می کند:
-میگم بد جور ازدست ما شاکی هستیا
مهیار:نباشم؟!! بی معرفتی و نامردی در حقم تموم کردی،همه تون
همانطور که خیار در دستش گاز می زد گفت:
-می خواستی چیکار کنم؟منم زندگی داشتم.. چند بار بهم گفتن خودکشی کردی خیلی ناراحت شدم به خدا،دلم نمی اومد توی اون حال ببینمت
پوزخندی زد:آره از قیافت،خوشگل معلومه چقدر دل نداشتی؟
-باور ک…
حرفش قطع می کند با حالت عصبی و چشمان بسته دستش بالا می آورد:بسه همه تون از دم شناختم
شاپور از شرمندگی سرش پایین می اندازد که مهیار ادامه داد:بچه های قدیمی کجان؟
به مهیار نگاه می کند:بعضی هاشون ازدواج کردند ..خیلی هاشون هم رفتن خارج بقیه هم مثل تو و فرزین دیگه اینجور مهمونی ها نمیان
-کار درست و اونا کردن که دیگه نمیان
-می دونستم اگر اتفاقی برات می افتاد بازم می اومدی
-کاش قبل از اون اتفاق دوستامو می شناختم
مهیار بلند می شود:بازم هم میای؟
– هیچ وقت نمیام
با یک خداحافظی به سمت فرزین که با دختری حرف می زد رفت:بریم
بر می گردد: اره بریم
-توبه کردی و باز با این دخترا حرف می زنی؟
-من کاریش نداشتم خودش گیر داده شمارتو بده
-آره جون خودت
-باور کن
-باشه
-مهیار
-گفتم باشه دیگه…
مهیار به خانه بر می گردد و با افکار اشفته و پریشان از تصادف مادرش و آن زن به خواب می رود…پرویز مشغول اماده کردن میز صبحانه بود و سایه در حالی که کیفش در روی شانه اش انداخته و کتابش برای خواندن روبه روی صورت گرفته روی صندلی می نشیند پرویز نگاهش می کند:
-سر میز صبحونه جای کتاب خوندن نیست سایه خانم
-چای، چای بابا
پرویز سرش تکان می دهد:از دست این دختر
فنجان چای برای او می ریزد.سایه دهانش در اثر لقمه باد کرده بود هم می خواند هم با زور چای لقمه اش پایین می فرستاد مهیار داخل اشپزخانه می شود و با دیدن سایه نچ نچی می کند و می نشیند:
-این چه وضع درس خوندنه ها؟قشنگ همه رو جمع کردی واسه امروز
لقمه اش را یک طرف صورتش می فرستد و میگوید:نه به خدا خوندم استرس دارم..می ترسم یادم بره
-هر دفعه اینجوری خوندی بعدش با ناله اومدی گفتی دو سوال بلد بودم یادم رفت
-خوب چیکار کنم؟
-نخون خواهر من…درست یادشون بگیر،به مغزت بسپار که مجبور نشی سر میز صبحانه اینجوری به جون کتاب بیوفتی از دیروز تو اتاق در نیومدی الانم میگی می ترسم یادم بره
پرویز فنجان چای برای مهیار می گذارد پرویز به سایه گفت:تمام نشد این کتاب
سرش به معنی نه بالا می فرستد حالا حرکات تند پا و بلند بلند خوندن و بازی با دستانش هم به او اضافه شده بود مهیار خم می شود و کتابش بر میدارد…سایه چشمانش باز می کند:
-اِه چیکار می کنی بده کتابو
-هر چی خوندی بسه..با این کارات من بیشتر استرس گرفتم
سایه با گردن کچ کرده و لبخند انگشت اشاره اش بالا آورد : یک سوال…همین اخری قول
کتاب رو به رویش گرفت:اگر بیای و بگی امتحان خراب کردم من می دونم تو،دفعه اخرت هم باشه سر میز صبحونه درس می خونی
سرش به حالت اطاعت خم می کند کتاب از دستش بر میدارد و با برداشتن کیف یک خداحافظی می کند می رود.سایه بخاطر هوش زیادش در مدرشه تیز هوشان درس می خواند و همیشه جز بهترین های مدرسه بود اما با این وجود می ترسید کم کاری کند و از رقبای دیگر مدرسه اش عقب بیوفتد.
پدر و پسر سر میز مشغول خوردن صبحانه شدن مهیار همانطور که پنیر لای نان سنگگ می گذاشت گفت:بابا چرا اون ماشینو نمی فروشی؟
-ماشین مریم؟
چشمانش فشار داد:آره
-اون که با تو کاری نداره که یه گوشه پارکینگ افتاده
برای پایین فرستادن لقمه اش چای می نوشد:چیه منتظری عروست برگرده ماشین بهش برگردونی؟
با لحن دلخوری گفت:مهیار
-وقتی می بینمش اعصابم خورد میشه
-باشه می سپارم به یکی بفروشتش(به پسرش که با سر پایین صبحانه میخورد نگاه کرد)امروز می ری نمایشگاه؟
-آره..از تو خونه موندن خسته شدم
-ساینا چی تو خونه بمونه؟
باید فکری برای ساینا هم کند حالا دیگر در خانه تنها می شد از ترس اینکه او را مادر خطاب کند دوسال اجازه نداد محبتی از فاطمه در دلش بگنجد وحالا که تنها تر می شود ممکن است وابسته شود،واین چیزی نبود که دلش می خواست.
-فرزین گفت یه مهد خوب براش پیدا کرده..می رم می بینم اگر خوب بود ثبت نامش می کنم
-واقعا می خوای بذاریش مهد؟
-آره خوب مگه چیه؟
پرویز از ترس اینکه کسی نوه اش را اذیت کند گفت:دست یه مربی مطمئن بسپارش
مهیار خندید:بابا..شما که دارید بیشتر لوسش می کنید
-لوسش نمی کنم نگرانشم همین
-چشم…راستی بابا یه مقداری پول می خوام
-چقدر؟

-اونقدری که بشه یه زمین خرید و شعبه دو نمایشگاه رو بسازم..خودم دارم ولی مطمئنم کم میارم
-باشه ببیننم تو حسابم چقدره هر چی هست مال تو
-همه پول و که نمی خوام
-منم لازمشون ندارم دارو ندارم مال توئه چه الان بدم چه بعدا..الان که لازم داری بهت میدم
-ممنون
پرویز برای زدن حرفی اب دهانش قورت می دهد و با لحن ارام می گوید:مهیار
-بله
-می خوام ازت یه خواهش کنم
-امر کن
-عرض می کنم…میشه خواهش کنم ساینا رو برای دیدن مادر بزرگش ببری؟
مهیار فکر می کند مادر خودش که مرده کدام مادر بزرگ را می گوید با به یاد اوردن مریم به صندلی تکیه می دهد و به پدرش می نگرد:
-بازم اومد خواهش و التماس؟!!
-نه اخرین بار همون دوسالگی ساینا اومدن،اما من یه وقتایی بهشون زنگ می زنم و حالشون ومی پرسم
عصبی می شود :چرا؟؟!!!چرا اینکارو می کنی؟من می خوام کلا مارو فراموش کنن اونوقت شما…
-مهیار…تو وضع اونا خبر نداری
-چرا خبر دارم..یادم نرفته بخاطر همین اوضاع مالیشون اون دختره رو انداختی تو بغلم
-خیلی دلخوری؟اشکال نداره سر من خالیش کن..راست می گی تقصیر منه تو که اصلا عاشقش نبودی،و منم بخاطر عشق تو نبوده که یه طومار شرط و شروط براش گذاشتم
نفس صدا داری می کشد هنوز عصبانیست اما خود را آرام نشان می دهد:
-ببخشد…دست خودم نیست ولی حال من و بفهم …اگر به ساینا بگم این پدر بزرگ و مادربزرگ هستن نمیگه مامان کجاست؟…بعد من چه جوری براش توضیح بدم مادرش رفته؟
-نگو خانواده مادرشن بگو یه دوست،فامیل، یه چیز ی بگو…اونا هم حق دارن نوه شونو ببین چه گناهی کردن که باید پا سوزه دخترشون بشن
-نه نمیشه… نمی خوام تا اخر عمرم این خانواده رو ببینم
-بد نشو مهیار
-نیستم
بلند می شود و به سمت اتاقش می رود روی تخت می نشیند..از کشوی عسلی عکس چروکیده مریم را که از قاب عکس عزیز بیرون کشیده نگاه می کند.
-چرا عکستو نگه داشتم؟دیونه ام دیگه…
کمد لباسی اش باز می کند همه چیز تمییز و مرتب و اتو کشی شده در جایش قرار داشت. یک تای ابرویش بالا می فرستد:
-یک روز کمد من نامرتب نیست افرین به این همه کد بانویی
پدرش به بیمارستان می رود. ریاست ان بیمارستان و جراحی های هر روزه اش او را خسته کرده است احساس می کند کم کم باید بازنشسته شود.اما فکر اینکه باید در خانه بیکار بماند پشیمان می شود.مهیارتا آمدن فاطمه منتظر می ماند و در این مدت به فرزین پیام می فرستد:
-سلام امروز میام نمایشگاه
با امدن فاطمه و سپردن ساینا به او به سمت محل کارش می رود.موقع برگشت به خانه جعبه کارتن های زیادی را با خود می اورد. در خانه صدای فاطمه می زند:
-فاطمه خانوم..فاطمه خانوم
-بله اقا مهیار
مهیار با دیدن سر ووضع فاطمه می خندد سرش پایین می اندازد:
-ببخشید نمی دونستم دارید…(به موهای خود ش اشاره می کند)…کارِ تون که تموم شد اگر کارتن اضافه تو انباری هست برام بیارید
با چشمان گشاد شده از تعجب که چرا این موقع روز آمده فقط سرش تکان می دهد بعد از رفتن مهیار تازه متوجه می شود در چه وضعیتی او را دیده، موه های رنگ شده در پلاستیک وصورت ماسک زده بخاطر آبرویش که پیش مهیار رفته به گریه افتاد. اما بعد از دقایقی خندید و به خودش دلداری داد که سرش پایین بوده چیزی ندیده است.
بعد از اتمام کارش سعی می کند آرامش چهره اش را حفظ کند. شال بافت سفید روی موهای کاراملی اش انداخت و آرایش ملایمی کرد نفس عمیقی کشید پشت در ایستاد و تقه ای زد بااجازه ای که داد وارد شد.مهیاربا دیدن او و یاد اوردی صحنه قبل خنده ای کرد.
با همان لبخند غیر ارادی گفت:دستتون درد نکنه بزارید اون گوشه بر می دارم
بوی عطر گرم و تلخ مهیار که فضای آن اتاق کوچک را پر کرده بود ایستاد، جعبه کارتن ها را گوشه ای می گذارد.باز نگاهش به او که عضله اش در تیشرت جذب مشکی مشخص است افتاد خوش تیپی اش با شلوار لی ابی روشن وکفش کالج مشکی کامل شده بود نفس عمیقی کشید که هیجانش را کنترل کرد:
فاطمه:می خواید چیکار کنید؟
-می خوام این کاسه کوزه ها رو جمع کنم دیگه به دردم نمی خوره
-کمکتون کنم
-نه ممنون خودم جمع می کنم
مهیار با لبخند و سر پایین مشغول جمع کردن بود گفت:بهتون میاد
با گیجی گفت:چی؟
نگاهش کرد و با دست به موه های فاطمه اشاره کرد:موهاتون خوشگل شده

گوه هایش از حرارت زیاد قرمز شد:ممنون
-تعریف نکردم جدی گفتم
فاطمه به او نزدیک می شود و به مهیار کمک می کند زودتر کارش را تمام کند مهیاراز این نزدیکی استفاده می کند و به صورتش که فقط با یک رژ صورتی شده دقیق می شود،نمی دانست چرا او اینقدر به خود و زیبا ای اش می رسید همیشه تمییز و خوش بو بود لباس های صبح تا شبش عوض می شد.محبت هایش برای مهیار بیش از اندازه بود،مراقبت و مواظبت از او تمامی نداشت بیش از انکه به ساینا برسد به او می رسید امیدوار بود حدسش اشتباه باشد، امروز باید توضیحی برای رفتار هایش داشته باشد… مهیار بلند می شود و گوشه ای دیگر را جمع می کند.
مهیار:اگر امروز کمک من کنید یه خرج رو دستم می مونه ومجبور میشم ناهار بخرم
-ماکارونی درست می کنم سریع اماده می شه
-امروز و بهت استراحت می دم
-نه احتیاجی نیست
-چرا هست بد عادتم کردی، هر روز غذای خونه..بذار یه تنوعی هم به غذامون بدیم
چیزی نمی گوید و به کارش اداه می دهدبعد از اتمام کار مهیار چهار زانو روی زمین می نشیند و کارتن های تلنبار شده می نگرد رو به فاطمه می کند:
-یه استکان چای کمر باریک برام میاری؟
-کمر باریک ؟
-اره خو ب ه*و*س کردم تو اونا چای بخورم
-باشه ولی خستگی تون و در نمی کنه
-پس…یک لیوان چای بیار ذره ذر ه تو استکان کمر باریک می ریزم می خورم
با خنده ای گفت:باشه
قبل از اینکه در را باز کند گفت: دو تا بیار …یه دونه هم برای خودت
ذوق زده گی اش برای دعوت یک فنجان چای با لبخند نشان می دهد .فاطمه با سینی چای در دست رو به روی اینه ایستاد و لبخندی زد.از انکه مهیار از او تعریف کرده خوشحال بود،با دست موهایش کنار زد، اگر مهیار اورا بخواهد حاضر است به خاطر او چادری که از روی عادت نه علاقه هر روز می پوشید، را هم کنار بگذراد.بخاطر اصرار های مادرش از بچه گی آن چادر را روی سر می گذاشت.
بعد از آوردن چای رو به رویش می نشیند مهیار معذب بودن فطمه را می بیند لبخندی زد وگفت:
-بافتم پشتتونه بهم بدید
بافت آبی که با دکمه های سیاه بسته می شد پوشید گفت:حرف بزنیم؟؟
به یک باره به او نگاه می کند،ضربان قلب فاطمه بالا می رود عرق پیشانیش را می گیرد، تا به ان روز مهیار انقدر با او صمیمی حرف نزده بود سرش پایین می اندازد:
-اره
-من ادم فضولی نیستم ولی الان دو سال و چند ماه پرستاره دخترمی هیچی ازتون نمی دونم جز اینکه همسرتون فوت کرده
-می خواید از زندگی من بدونید؟
-تا جایش که می دونید حریم خصوصیتون نیست
پوزخندی زد:من حریم خصوصی ندارم همه زندگیم و می دونن
نفس صداری می کشید:از کجا بگم؟
-از هر جا که خودتون راحت ترید
بعد از کمی فکر کردن گفت:
-من عاشق درس خوندن بودم دوست داشتم برم دانشگاه چون تو محله فقیر بودیم خرج وخوراکمون هم به زور داشتیم. مادرم من وتو سن هیجده سالگی به عقد پسر همسایمون در آورد اونام وضعشون بهتر ما نبود اما کار می کرد و دستش تو جیب خودش بود
-دوستش نداشتی؟
به چشمان بزرگ وخوش حالت مشکی اش خیره می شود از این فاصله ی نزدیک رگ های قهوه ای چشمش مشخص تر بود:
-نه..هیچ وقت دوستش نداشتم،چون آرزوهامو خراب کرد
-اون تقصیری نداشت مادرت می تونست بگه نه دخترم داره درس می خونه
-مشکل مادرم نبود..خودش بود، که دوسال بعد از زندگی معتاد شد یه معتاد که همیشه تو جوب افتاده بود ومردم جمعش می کردند، تو اون محله آبرو برام نذاشته بود
اشک می ریزد مهیار یک برگ دستمال کاغذی از جیبش بیرون می آورد و به او می دهد:
-ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم…دیگه نمی خواد تعریف کنید پاشید بریم
با همان دستمالی که بوی عطرش می دهد اشک هایش پاک می کند:نه بشین
با لفظ صمییمانه اش مهیار متحیر می نشیند برای فاطمه درد و دل کردن بامهیار که چهره ای آرام و مهربان داشت ارامش بخش بود:
-دوستاش معتادش کردند توی یه تعمیر گاه ماشین کار می کرد..از سیگار شروع شد کم کم به تزریق… تهدیدش کردم طلاق می گیرم، چون دوستم داشت چند بار ترک کرد اما بی فایده بود، چون تو محله ای که ما بودیم همه معتاد و مواد فروش بودند…بوش به سرش می زد و دوباره شروع می کرد.شب روز گریه می کردم و از خدا می خواستم یا بمیره یا نجاتش بده که یه شب خبر اوردن به خاطر اور دوز مرده
با لحن مهربانی گفت:سوالم بی ربطه ولی چرا ازواج نکردی؟
نگاهش می کند:شما چرا ازدواج نکردید؟
سوال غافلگیرانه ای برای مهیار بود:خوب..چون شرایط من فرق می کنه…من خواستم اون نخواست
-یعنی اگر بگرده دوباره باهاش ازدواج می کنید؟
تا الان لحظه به این موضوع فکر نکرده بود تنها چیزی که تمام مدت ذهنش را مشغول می کرد کینه ای بود که وجودش گرفته است با کمی فکر گفت:
-نمی دونم…الان نمی تونم راجع به اینده تصمیم بگیریم ..شاید اره شاید نه،شاید اون هیچ وقت به این فکر نکرده که برگرده ایران
شاید اخر مهیار اشتباه بود…تمام ان چهار سال که در استرالیا بود به کامیار فهماند دلش برای ایران و کسانی که درایران دارد تنگ شده،حتی دختری که ترکش کرده اما او هر دفعه با بهانه ای در خواستش را رد می کرد.
فاطمه چیز جالبی نشنیده بود..حرف هایش بوی نا خوشایند می دهد،شاید دوباره به زندگی با مریم برگردد.
-با وجود اینکه این همه زجرتون داده یعنی بازم ازدواج می کنید؟
مهیار با خونسردی ولبخند جوابش می داد:
-من نگفتم ازدواج می کنم گفتم شاید…بعدشم کی گفته اون من و زجر داده..مگه شکنجه گر بوده؟یه وقت هایی بهش حق می دم
حرف اخر حرف دل مهیار نبود.اما این را گفت که در نگاه فاطمه عشق سابقش بد جلوه ندهد. خودش هم میان دوست داشتن مریم، کینه ونفرت نسبت به او گیر افتاده است.
-ولی اگر من جای شما باشم هیچ وقت بهش اجازه نمی دم به زندگیم نزدیک بشه
با لبخندی به فاطمه نگاه می کند،چقدر بد جنسانه حرف می زد انگار بدی از او دیده مهیار گفت:از زندگی من چی می دونی؟
-همونقدر که بقیه گفتن
-هیچ وقت از روی حرف دیگران راجع به کسی قضاوت نکن…اونا تو خلوت ما نبودند،من دوستش داشتم زیاد، با اینکه نمی دیدمش،اونم اوایل سعی می کرد با من خو ب باشه اما نمی تونست چون دلش پیش کس دیگه ای بود…اونی که عاشقش بود اومد و با خودش بردش منم کور بودم نتونستم کاری کنم
دلش گریه می خواست اما غرور مردانه اش چه می شود؟ چای سرد شده اش را سر می کشد تا بغضش فرو کش کند باز ادامه می دهد:
-شاید اگر منم جای اون بودم عشقم یه دختر دیگه بود، بخاطر شرایط زندگیم یه دختر نابینا به زور بهم می دادن بد ترازاون رفتار می کردم
فاطمه به چشمان مهیار که به فنجانش زل زده می نگرد نگاهش مشخص است سال ها طول می کشد تا او رااز یاد ببرد واین ممکن است به نفع او نباشد.
-پس بهش حق می دید؟
سرش پایین می اندازد و به استکان کمر باریک خالی نگاه می کند:اگر بتونیم ادمای اطرافمون و درک کنیم زندگی راحت تره میشه
منظور مهیاررا نمی فهمد درک چه کسی؟مریم یا خودش که فعلا نمی تواند به زن دیگری فکر کند.مخصوصا حالا که با دیدن عکس همسر سابقش به زیبایی او پی برده نه انقدر زیبا که لوند به نظر برسد انقدر زیبا که هر کس او را ببیند بگوید،او یک خانم با وقار وبا شخصیت است.
مهیار:نگفتید!!
-چی؟
-ازدواج؟
از خجالت سرش پایین می گیرد:خوب مو قعیتش پیش نیومده
-یعنی اگر مرد خوبی پیدا بشه حاضرید ازدواج کنید؟
با خیال اینکه آن مرد مهیار باشد سرش بالا گرفت:آره
مهیار لبخندی زدبا شنیدن صدای ساینا که صدایش می زد بلند شد:ساینا بیدار شد من برم،بابت چای ممنون
فاطمه ماند و افکارش که چطور به مهیار بگوید دوستش دارد و با او می تواند خوشبخت شود.
اسفند ماه است و میهار برای رفتن به سرکار بیرون می اید که با دیدن جای خالی ان ماشین لبخند رضایت مندی می زند که بالاخره رفت.مثل صاحبش….چند قدمی به سمت ماشینی که پدرش برای او گذاشته می رود اعتمادش نسبت به رانندگی اش هنوز انقدر نشده که بتواند سوار شود.سرش تکان می دهد و بر می گردد ترجیه می دهد هنوز با آژانس برود.
نمایشگاه شلوغ است مردم بالا شهر برای سال جدید وسایل منزلشان تعویض می کنند.مهیار همانطور که کار خریداران را راه می انداخت افکارش سمت دیگری هم بود.روی صندلی که به بیرون دید خوبی دارد نشسته .خودکارش را مرتب روی میز می کوبد.به فرزین که طبقه دوم نمایشکاه است پیام می دهد:
-من میرم تا یه جایی میام
-باشه
به خانه برمی گردد قبل از ورود زنگ ایفون را می زند بعد از ان اتفاق دیگر بی خبر وارد خانه نمی شد.با ورودش به خانه گفت:
-سلام ساینا کجاست؟
فاطمه دم در ایستاده بود گفت:برنامه کودک می بینه
ساینا که از پشت مبل راحتی، مشخص نبود سرش بالا اورد:سلام
-سلام خوشگل بابا..می خوایم بریم یه جایی؟
-کجا؟
-یه جای خوب
-پارک؟
-نه.. یه جایی که تا حالا نرفتیم
از فرط کنجکاوی برای رفتن به مکان جدید ذوق زده با فاطمه به اتاقش رفت..بعدا از اماده شدن پایین امدند مهیار با دیدن مو های بافته شده شل که سمت چپش افتاده گفت:
-بالاخره رضایت داد مو هاشو ببنده؟
-فعلا فقط بافت اجازه داده چون خوشش اومده
با تبسمی گفت:ممنون دستت درد نکنه
-خواهش می کنم ..ناهار میاید؟
-ساینا رو میارم خونه ولی خودم بر می گردم نمایشگاه
-باشه برید به سلامت
مهیار برای رفتن عجله داشت. ادرس مورد نظرش را از پدرش پرسد…یک راست به آنجا می رود…خودش هم از ان خیابان های شلوغ و پرترافیک تعجب کرده بود که مریم در چنین جایی زندگی می کرد.زمانی که به این محله آمده بود فقط در مورد آن شنیده بود،در کوچه های نه چندان زیبا و پر از دختر و پسر کوچک که مشغول بازی کردن بودند قدم برداشت ساینا دست در دست پدرش به آن بچه هایی که با تعجب وحسادت به لباس های مارک دار وزیبایش خیره بودند نگریست و لبخندی مهربان به انان زد.
سرش بلند می کند:بابا اینجا کجاست؟
نمی توانست راستش را بگوید، بدون نگاه کردن به او گفت:خونه یکی ازدوستام
-دوست؟کی؟!
-تو نمی شناسیش
هنوز سرش بالاست که بتواند چهره پدرش را ببیند:چرا اینجا زندگی می کنه؟
-چون مجبوره
دیگر سوالی نپرسید و سرش پایین می گیرد.پرسان پرسان، خودش را به خانه انان رساند.رو به روی در کوچک خانه شان ایستاده…دستش به زنگ نمی نرود..راه زیادی را اماده نباید پشیمان شود.همه نیرویش را جمع و زنگ را فشرد.
صدای زن اشنایی در حیاط می پیچد:کیه؟
صدایش ضعیف بود ما سعی می کرد خودش را قوی نشان دهد:منم
پرویز از قبل هماهنگ کرده بود که خودشان را به ساینا معرفی نکند تا مهیار مجبور نباشد برای او توضیح داد که چرا مادرش او را تنها گذاشت. و با این وجود آنها باور نکردند.
ناهید با باز کردن در مردی آَشنا وخوش پوش می بیند، در چشمان ناهید شادی و تعجب مشخص است به رسم ادب سلام می کند:سلام ناهید خانم
نمی دانست چه بگوید،شوک زده بود سرش پایین گرفت و با دیدن دختری که شباهتی به مریم نداشت خم شد و در اغوشش گرفت و گریست،به خودش می فشرد حس می کرد بوی مریم می دهد نمی خواست او را از خود جدا کند..چندین بار بوسیدش…نگاهش کرد….در آغوشش گرفت،از نوه اش سیر نمی شد مهیار همانجا ایستاده بود و اجازه داد آرام شود.رهگذارن به انان نگاه می کردند و ساینا از حرکات ناگهانی زن نمی توانست کاری کند.فقط در جایش ایستاده بود.
مهیار با لحن مهربانی گفت:نمی خواید رامون بدید؟
به ساینا نگاه می کرد می ترسید نوه اش را ببرد و دیگر نتواند او راببیند اگر مهیار حرفی نمی زدساعت ها همانجا ساینارا در اغوش می گرفت با همان اشک ها که صورتش خیس کرده بود سرش تکان داد و بلند شد:
-چرا بیاید تو بیاید…شرمنده اینقدر از دیدنش ذوق کردم که یادم رفتم تعارفتون کنم بیاید تو
چادرش از سرش افتاده است به مهیار نگاه می کند:ممنون که اوردیش
-خواهش می کنم
همانطور که به سمت خانه می رفتند گفت:خودت چطوری خوبی؟
با همان لبخند جوابش می دهد:خدا رو شکر خوبم
مهیار از رفتار مهربان و صمیمی مادر زن سابقش تعجب کرده بود.گمان می کرد اول با دعوایی از او شکایت کند که چرا بعد از این همه سال الان نوه اش آورده بعد نوه اش را قبول کند اما استقبال گرم و بدون کینه و دشمنی ناهید پشیمان شد که چرا زودتر به دیدن این خانواده بی ریا نیامده است.
به داخل خانه تعارف می کند:بفرمایید داخل…خیلی خوش اومدی
حیاط کوچک خانه شان چندین درخت بلندداشت…و گلدان هایی که کنار درختان صف داده بودند…وارد خانه قدیمی می شوند از مبل گران قیمت و پرده های سلطنتی و ظروف عتیقه که به دیوار زده باشند خبری نبود. تجملات در آن خانه با صفا و قدیمی جایی نداشت روی زمین تکیه به پشتی می نشیند.ساینا چسیبده به پدرش نشست.
-بابا این خانمه کیه؟چرا اینجوری بغلم کرد؟وسه چی گریه می کرد؟
سوالات مسلسل وار ساینا مهیار را مجبور کرد سوالات را پشت هم جواب دهد، به چشمان زیبایش که از خودش به ارث گرفته نگاه کرد:
-مامان دوستمه،خیلی وقت بود تورو ندیده بود دلش برات تنگ شده بود.
مهیار به این فکر کرد اگر می دانست اینان خانواده مادریش هستند مطمئنا سوالاتش تمامیش نداشت ناهید با دو فنجان چای بر می گردد کنارشان می نشیند رو به سایناکرد:
-بیا اینجا پیش خودم بشین
برای اجازه گرفتن به پدرش نگاه می کند و مهیار زیر لب برویی می گوید بلند می شود و کنارمادر بزرگش می نشیند:ماشاا..چقدر خوشگله وماه
موهایش نوازش می کند می بوسدش، موهای مریم داشت مهیار اجازه داد راحت باشد شاید دیگر هیچ وقت به دیدن آنان نیاید:
ساینا با دیدن طوطی سفید زیبا که با شیطنت خودش را اویزان کرده بود گفت: اون چیه؟
ناهید خواست بگوید طوطی دایی امین دهانش بست و چشمانش فشرد:طوطیه پسرم…الان برای دختر نازم میارمش
ان طوطی زیبا را پریسا برای برادرش خریده بود قفس رو به روی ساینا گذاشت و مقداری تخمه به او داد:نگاش کن چقدر قشنگ تخمه می خوره
طوطی با یک پایش تخمه بر می داشت و در دهانش می گذاشت،مهیار لبخندی زد وساینا آرام خندید ناهید رو به مهیار کرد:
-به جواد گفتم قراره ساینا رو بیاری باورش نشد رفت مغازه(با دقیق شدن در چهره ی مردانه مهیار که به طوطی نگاه می کرد با لبخندی آرام گفت)ازدواج کردی؟
سرش بلند کرد و با انگشت اشاره اش عینکش بالا فرستاد:فکر کردم پدرم همه چیز رو براتون گفته
به دست بدون حلقه اش نگاهی می اندازد:پدرتون با ما در تماس هست ولی جزئیات زندگیشون رو به ما نمی گن
به بخار چای نگاه می کند:هنوز نه…در اینده شاید(به ناهید نگاه می کند)زنگ می زنه؟
داغ دل ناهید تازه می شود با بغض گفت:نه..تو این چهار سال حتی یه بار هم زنگ نزد..نمی دونم زنده است مرده است،چیکار می کنه…آخه دختر اینقدر بی عاطفه؟
ناهید بی خبر از حال دخترش بود ونمی دانست چندین بار سعی کرد زنگ بزند اما هر بار بغض وترس ازطرد شدن تلفن قطع می کرد.
مهیار با لحن دلجویانه گفت:نگران نباشید ان شا ا..حالش خوبه،امین چیکار می کنه؟
با گوشه روسری اش اشک هایش پاک می کند:
-درس می خونه..خدا پدرتو خیر بده می خواست درس و ول کنه وبره دنبال کار،اما پدرتون بهش اجازه نداد گفت خودم خرج زندگیتون ومیدم تو برو درس بخون
حالا متوجه شد چرا پدرش اینقدر جویای حال آنان بود.
ناهید رو به ساینا که مشغول بازی کردن با طوطی بود کرد:الان میرم میوه برات میارم بخوری
ناهید ایستاد که مهیارگفت:لطفا بشینید..می خوایم بریم، زحمت نکشید
متعجب و ترس از اینکه همسرش ساینا را ندیده گفت:چرا اینقدر زود؟ناهار فقیرانه ای داریم با هم می خوریم
-ممنون… ولی من فقط اوردمش که ببینیدش
اب دهانش قورت می دهد:پس می مونید به جواد هم زنگ بزنم بیاد؟
با لبخندی سرش تکان داد:بله
به سمت تلفن می رودبعد از صحبت کوتاهی که می کند جواد خودش راسرا سیمه به خانه می رساند.آنقدر برای امدن عجله داشت که فراموش کرد دستانش در اثر فروش میوه ها کثیف شده بشوید.با دیدن داماد سابقش ثانیه ای ایستاد که مطمئن شود خودش است به سمتش رفت مهیاربه احترامش ایستاد،دست دادند:
-سلام
-خیلی خوش اومدی
-ممنون
نمی دانست بابت تشکر مهیار را در آغوش بگیرد یا نوه اش که دل تنگش بود.برای دیدن نوه اش هیجان زده شد،باید خودش را از آن احوال پرسی رها کند و به سمت نوه اش برود که ناهید نجاتش داد:
– جواد ببین دخترمون
لفظ دخترم باعث شد ساینا به ناهید بنگرد.چرا گفت دخترم؟ چشمان پرسشگرانه اش به پدرش می دوزد،چراگفت دخترم؟ اما مهیار به او نگاه نکرد که پاسخش دهد جواد نگاهی به مهیار انداخت انگار می خواست کسب اجازه بگیرد وقتی با لبخند مهیار رو به رو شد جلوی ساینا که ایستاده زانو زد…صورتش در دست گرفت و خیره به ساینا شد او هم دنبال مریم بود…اما نبود… در اغوشش گرفت و گریست.ساینا نمی دانست انان واقعا پدر و مادر دوست پدرش هستند؟ یا پدر و مادر خودش که اینطور از شدت دلتنگی ابراز محبت می کنند؛ پس چرا به جای پدرش او را در اغوش می گیرند؟دقایقی طول کشید تا جواد از ساینا دل بکند.آرام شده بود.
می ایستداشک هایش پاک می کند:خیلی ممنون که گذاشتی ببینیمش
وقتی پدر و مادرآن زن اینقدر با محبت و مهربان و خونگرم هستند چرا او اینگونه نبود؟
می نشیند چند دقیقه ای صحبت می کنند. جواد و ناهید همه حواسشان به ساینا بود که چقدر آرام و با متانت کنار پدرش نشسته رفتارش شبیه دختری بودکه رفت. او هم همین گونه بود هیچ شیطنت بچه گانه ای نداشت.مهیار کم کم عزم رفتن می کند.
-خوب با اجازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم
جواد گفت:چرا اینقدر زود میرید؟ناهار بموند
-ممنون، کار دارم
ناهید:از ما کینه به دل نداشته باشید،ما هم مثل…
میان حرفش آمد با لحن آرام و تبسمی گفت:
-این حرف و نزنید..من از اول نباید اشتباه اونو پای شما می ذاشتم،شما اینقدر با من خوب رفتار کردید که من خجالت زده شدم،اگر شما تربیتش کردین که مطمئن باشید یه روزی به دیدنتون میاد
جواد:تقصیر خودمون بود وقتی می خواست بره،برای خداحفظی درروش باز نکردیم
متعجب گفت:بخاطر اینکه از من جدا شده بود؟
-ناهید:بله
از اینکه پدر و مادر مریم حق را به او داده بودند خوشحال شد و لبخندی زد:
-اگر اون موقع از من بدش می اومد..الان دیگه نمی خواد سر به تنم باشه،فکر می کنه من پدر و مادرش وازش گرفتم
جواد:اون باید یه جور معرفت داشته باشه که حا ل ما رو بپرسه،شاید ما یکیمون مرده باشیم نباید بیاد سرخاکمون؟
مهیار دست روی شانه اش گذاشت:ان شاا.. زنده ی صد ساله باشید با بدن سالم
-دعا کن زود تر بمیرم و راحت شم..صد سال نمی خوام زنده باشم
میهار اشک های آرام ناهید که روی صورتش جاری می شد دید، احساس می کرد اگر دقایقی دیگر آنجا بنشیند..هر دوی آنها به یاد مریم و سختی هایشان گریه می کنند:
-زندگی با تمام سختی هاش می گذره این ماییم که باید صبر کنیم(رو به ساینا کرد)بریم؟!
ساینا تا آن زمان ساکت بود و فقط به حرف های نا مفهوم آنان گوش می داد ونگاهش بین آنان می چرخاند..نمی دانست در مورد چه کسی صحبت می کنند.می ایستد.
ناهید اخرین ب*و*س*ه هایش را به صورت ساینا می زند.و دقیق به او می نگرد…چهره اش به حافظه می سپارد که فراموش نکند.
جواد:بازم می ذاری ببینیمش؟
با کمی تامل گفت:ببخشید ولی نه، شاید بخوام ازدواج کنم نمی خوام که….
با ناراحتی سرش تکان می دهد:می فهمم باشه، باشه دستت درد نکنه خیلی خوشحالمون کردی
می توانست او را برای دیدنشان ببرد به شرط انکه برای همیشه دوست خانودگی پدرش باقی بمانند.جواد در را باز می کند که امین در چارچوپ نمایان شد، با دیدن مهیار و دختری که دستش دردست دارد با حیرت می نگرد.او را می شناسد ولی بدون توجه به او با لحن سردی سلام می کند و وارد خانه می شود.
مهیار:امین بود؟!
ناهید:بله ببخشید اینجوری کرد.الان میگم بیاد
-نه نه ولش کنید، بذارید راحت باشه شاید از من خوشش نیاید
در دلش گفت”مثل خواهرش” ناهید دستپاچه گفت:نه بابا این چه حرفیه حتما شما رو نشناخته الان می گم بیاد عذر خواهی کنه
قدمی برداشت که مهیار گوشه ی چادرش گرفت:خواهش می کنم بذارید راحت باشه..می دونم منو شناخته
ناهید از روی شرمندگی سرش پایین انداخت…امین از پنجره اتاقش که روزی متعلق به پریسا و مریم بود به ساینا که با لبخند زیبایش نگاهش می کرد نگریست، دوست داشت او را در اغوش بگیرد.او هم فقط لبخندی زد.چقدر مادر ساینا را دوست داشت.حالا که رفته و یادگاری از خود گذاشته چرا نمی تواند او را در اغوش بگیرد و به یاد مریم او را ببوسد؟مهیار بدون آنکه بفهمد امین با حسرت دیدن دختر خواهرش به او نگاه می کند دست دخترش را می گیرد و می رود.امین می نشیند و گریه می کند دلش تنگ شده، دلتنگ خواهر بزرگ و مهربانش است.رفتار سرد امین بخار آن بود که حس می کرد مقصر مهیار است که خواهرش رفت اگر برای ماندن همسرش بیشتر تلاش می کرد شاید می ماند.
فرزین دو جعبه پیتزا روی میز می گذارد ودو نوشابه باز می کند، یکی از آن دو را جلوی مهیار قرار می دهد.
-بفرمایید اینم ناهار
در جعبه بازمی کند و مهیار طبق معمول پا روی پا انداخته وتکیه اش به مبل داده، او را تماشا می کند.
-فرزین
-بلی؟
-من زن ها رو بهتر می شناسم یا تو؟
لبخند کجی روی لبانش می نشاند:جفتمون
با موبایلی که در دست دارد به ظرف غذای روی میزاشاره میکند:به نظرت چرا فاطمه هر روز برام غذاآماده می کنه؟
با خنده سس روی پیتزامی ریزد:الهی…خوب بهش بگو فعلا قصد ازدواج نداری
-یعنی من کار اشتباهی کردم که اون فکر کرده من بهش علاقه مندم
گازی به غذایش می زند و شانه اش با بی قیدی بالامی فرستد:
-من که پیشتون نیستم بدونم چیکار می کنید..ولی اون با این کارش می خواد بگه دوست داره
-چه جوری بهش بگم؟
غذایش قورت داد:به دو صورت یا رک بگی بره دنبال زندگیش یا با یکی دوست بشی که اون با دلی شکسته ترکت کنه
مهیار خندید:دیگه همین مونده با یه بچه برم دنبال دختر بازی
به غذایش اشاره می کند:بخور یخ کرد..فکرشو نکن،کم محلی کنی می دونه خبری نیست می ره
تکیه اش بر می دارد و برای برداشتن پیتزا خم می شود،فرزین ادامه می دهد:عید کجایی؟
به تکه پیتزایش نگاه می کند:ایتالیا
-یه جای دیگه می رفتین
-مثلا؟؟
-اسیای شرقی الان مد شده همه میرن اونجا..استرالیا هم جای قشنگیه
نگاه دقیقی به فرزین می اندازد سرش تکان می دهد،فرزین:چیه مگه فحشت دادم اینجوری نگام می کنی؟
-چرا گفتی استرالیا؟
فرزین چشمانش بست و دستی به موهایش کشید:ببخش بابا غیر عمد بود…اصلا حواسم نبود،اصلا ایتالیا خیلی هم قشنگه
نگاهش هنوزنگرفته بود پوزخندی می زند:پیشنهاد بدی نیست عید بریم اونجا تو هم میای؟
-مهیار..خواهش میکنم
موبایلش زنگ می خورد به صفحه اش نگاه می اندازد با دیدن اسم پدرش پیتزایش در جعبه می گذارد،جواب می دهد:بله
-سلام خوبی؟
-خوبم
-بعد از ظهر قراره بچه ها رو ببرم شهر بازی تو هم میای؟
-بچه ها یعنی کی؟
-امیر رضا و ساینا..سایه که درس داره
به چشمان آبی فرزین نگاه می کند:فاطمه که نیست؟
-نه نیست،چطور؟
-هیچی!!!باشه میام…بیاید نمایشگاه دنبالم
-نمی خوای بیای خونه ؟اخه شب خونه عزیزم
-موهای نسبتا بلندش به هم می ریزد:نه خونه نمیام لباسم خوبه
-باشه پس خداحافظ
-خداحافظ
گوشیش روی مبل کنار خودش پرت می کند فرزین گفت: گوشی چند میلیونی تو چرا اونجوری پرت می کنی؟!!
با گردن کج شده وشاکی نگاهش می کند:چی؟
فرزین خودش را جمع می کند:گاز نوشابت رفت بخور
پیشانیش می خاراند:فرزین…به نظرت تو این سالا امده ایران؟
-وای خدا وای …نمی خوای فراموش کنی نه؟اصلا نیت کردی تا اخر عمرت فقط اون تو فکرت باشه،اگر اومده ایران چرا به دیدن خانوادش نرفته؟
خم می شود و جعبه ها را جمع می کند:فقط الکی رفتم غذا گرفتم…هیکلت دو برابره منه و هیچی نمی خوری
-بابت پیتزا ممنون…نمی تونم از فکرش بیام بیرون،دلم می خواد یک بار ببینمش و بهش بگم چرا؟
-می دونی چی بهت می گه؟میگه من عاشق یکی دیگه بودم تو غلط کردی وسط زندگی ما اومدی
-یعنی هیچ وقت منو دوست نداشته؟حتی یه ذره؟مگه میشه؟من حتی یه بارم باهاش بد نبودم
-ببین تو اگر بخاطر رانندگیت نری پیش یه روانشناس،بخاطر فراموش کردن اون زن باید بری.. یعنی خودم می برمت
فرزین بلند می شود وجعبه ها با پیتزاهای درونش را در سطل اشغال می اندازد،غرولند کنان گفت:
-دفعه دیگه یادم باشه اضافه غذاهای گنجشک ها رو براش بیارم
مهیار با شنیدن تبسمی کرد:امروز رفتم پیش خانوادش
متعجب سر چرخاند:بیرونت نکردن که چرا بعد چهار سال الان نوه ام اوردی؟
با یاد آوری برخورد خوبشان لبخندی زد:نه،اینقدر با هام خوب بودن که خودم شرمنده شدم
-آفرین..عجب خانواده با فرهنگی
-آره واقعا،نمی دونم اون به کی رفته بود که ذره محبت حالیش نبود
-محبت بلد بود…نمی خواست خرج تو کنه
مهیار نفسش با صدا بیرون داد وبلند شد که فرزین گفت:مَهی
با چشمان گشاد خندید و گفت:کوفت…این وکجا یاد گرفتی دیگه؟
-همینجوری اومد برام دیگه…یه شرکت هست که باید باهاش قرار داد امضا کنیم…برای واردات مبل
-خوب؟!!اونا که منو نمی شناسن..اون موقع خودت می رفتی حالا هم خودت انجام بده
قدمی برمیدارد که با حرف فرزین بر می گردد:اون موقع من در غیاب تو کارهارو انجام می دم الان که هستی
نزدیک تر می رود..رو به رویش می ایستد:از کی تا حالا من و تو شدیم؟(با پشت دست به بازویش می زند)دیگه از این حرفا نزن …من مهمون چند روزه اینجام بعد میرم
فرزین لبخندی می زند:حداقل با هم بریم
-باشه کی؟
-فردا یا پس فردا
-باشه میام
فرزین به مهیار که قدم هایش پر درد و غم بر میداشت نگریست نفسی کشید کاش می توانست برایش کاری کند.
مهیار با دیدن ماشین پدرش سوار می شود..کاپشنش را روی پا می گذارد، با دیدن دخترش و امیررضا سلامی به آن دو می کند.
با خنده سرش به عقب می چرخاند:نگاشون کن چه جوری لم دادن،انگار تازه از بنایی ساختمون برگشتن (رو به پدرش کرد)چی شد یهویی تصمیم گرفتی بیایم بیرون؟
-مگه بیرون اومدن دلیل می خواد؟ساینا تو خونه حوصلش سر رفت امیر رضا هم گ*ن*ا*ه داشت یا مدرسه بود یاخونه..گفتیم داریم میریم تو رو هم با خودمون ببریم
با خنده به پدرش نگاه می کند:یه دفعه بگو داشتم رد می شدیم گفتیم تو رو هم ببریم
پرویز: حالا بیا و خوبی کن
از آینه ماشین به ان دو نگاهی می اندازد امیررضا باآب وتاب اتفاقی که در کلاس افتاده برای ساینا تعریف می کرد و اووهم به دقت گوش می داد و می خندید.با رسیدن به شهر بازی و اصرار بچه ها برای سوار شدن ماشین کوبنده موافقت کردند.
هر دو با تکیه به میله ها به بازی امیر رضا و ساینا نگاه می کردند. مدتی بود مهیار برای گفتن موضوعی به پدرش تعلل می کرد.مکان وجای مناسبی برای حرف زدن پیدا کرده بود.
-بابا می خوام یه چیزی بهتون بگم
-خوب بگو
نگاهش به ساینا بود که چقدر از سوار شدن ماشین خوشحال است:خیلی وقته یه تصمیمی گرفتم که می دونم مخالفت می کنید
پرویزبه حرف هایش گوش می دهد:بگو شاید مخالفت نکردم
به پدرش چشم می دوزد: من و ساینا می خوایم بریم
شوک ناگهانی رنگ چهره اش را تغییر داد:کجا؟
-می خوام یه خونه بگیریم…فکر کنم به اندازه کافی پیشتون موندم
نفسی از سر اسودگی می کشد او تصور می کرد قرار از برای همیشه ترکشان کند:یعنی اینقدر از دستم خسته شدی؟
-بابا این چه حرفیه می زنی؟
-اون خونه به اندازه همه مون هست؟چرا می خوای بری؟
مهیار می دانست حق با پدرش است و ان خانه بزرگ به اندازه همه شان جا دارد اما ماندن بیشتر در ان خانه جایز نبود:
-منم همین فردا عزم رفتن که نکردم تا بگردم یه خونه خوب پیدا کنم طول می کشه
پرویز هیچ علاقه ای به رفتن پسرش از ان خانه نداشت:اگر بری تنها می شم
-بهتون سر می زنم تنهاتون نمیذارم، بابا من سی سالمه خیلی وقت پیش باید می رفتم بخاطر شرایطم مجبور بودم بمونم
-یعنی اگر اون اتفاق برات نمی افتاد…زودتر از اینا از پیشم می رفتی؟
یک نگاه به پدرش می اندازد جوابی برای گفتن نداشت .. برای پرویز فکر کردن به ان خانه بدون مهیار ونوه اش غیر تحمل بود بغض نامحسوسش را فرو فرستادمانع رفتنش نمی شود:
-باشه برو ولی حداقل بعد از اینکه ازدواج کردی
فکر ازدواج مهیار به خنده انداخت:باشه..اما اگر بخوام تا اخر عمرم تنها بمونم چی؟
-این کارو نکن..اون داره زندگیشو می کنه تو چرا باید خودتو شکنجه بدی؟
-خودمو شکنجه نمی دم ..امادگی ازدواج مجدد ندارم،فعلا نمی تونم یه زن دیگه تو زندگیم بیارم
ماشین ها می ایستند..بچه ها پیاده می شوند و به سمت ان دو رفتند.مدتی در ان شهر بازی ماندند، برای آنکه ساینا تنها نباشد امیررضا را با خودشان به خانه عزیز بردند.صدای در در فضای خانه می پیچد راحله در راباز می کند. پرویز ومهیار بعد از سلام کردن نشستند.امیررضا به یک سلام کوتاه کفایت می کند.
ساینا به طرف عزیز می دود واو را در اغوش می گیرد:سلام عزیزجونم
عزیز با محبت دراغوشش می گیرد:سلام دختر خوشگلم..خوبی؟
-اره خوبم
-خرگوشات بزرگ شدن؟
-نه همونقدرن..فقط تپلی شدن
عزیز می خندید و قربان صدقه اش می رود.مستانه با چای به طرف دایی اش میرود بعد از برداشتن به سمت مهیار می گیرد که سرش روی تاج مبل گذاشته و چشمش به سقف دوخته مستانه لبخندی زد وگفت:
-اگر اونجا چیزی هست بگو ما هم ببینیم
سرش بر میدارد و به سینی نگاه می کرد چای بر میدارد:علیک سلام…چیزی که به درد تو بخوره اونجا نیست
-اوه جمله ی سنگینی بود
-دوقلوهات کجان؟شوهرت کو؟
-دوقلو ها خوابن..محمدم گفت کار داره دیر میاد
-آها
-خوبی؟
-اره چطور؟
-قیافت رو به راه نیست
-خستم
مستانه می دانست چهراش از روی خستگی اینطور نشده دلیلش را هم نمی دانست… به طرف ساینا و امیررضا که مشغول بازی ایکس باکس بودن رفت ودسته ساینا گرفت و مشغول بازی شد هیجان مسابقه رالی اتومبیل رانی انقدر زیاد بود که هر سه جیغ و داد می کردند مهیار خندید:
-این دختر با دوتا بچه هنوز بزرگ نشده
نگاهی به پدر و مادر بزرگش که مشغول حرف زدن بودن انداخت بلند شد وبه اشپزخانه رفت،با دیدن عمه اش که مشغول درست کردن سوپ است و وسایل سالادی روی میز است تک صرفه ای کرد راحله برگشت:
-سلام اقااا،بفرما تو
به سمت میز رفت ویک کاهو تازه برداشت و گاز زد..راحله با اخم برگشت:
مهیار:چیه عمه فقط یه کاهو
ملاقه اش تکان داد:وقتی میدونی از ناخنک بدم میاد چرا بر می داری؟
-محض اذیت کردن شما
مهیار کارد اره ای بر می دارد و گوجه فرنگی ها را تکه می کند راحله می گوید:چیکار می کنی؟
-می خوام ببینم سالاد درست کردن یادم نرفته
راحله تبسمی می کند ویادش می افتد برادرزاده اش سالاد را دوست دارد و تنها پیش غذایی که از عهده درست کردنش بر می امد همین سالاد است. او هم چاقویی بر میدارد و کمکش می کند.
-عمه
-جونم
-هنوز دستتون به خیر هست؟برای ازدواج؟
راحله با شوق و لبخندی روی لب نگاهش می کند:می خوای ازدواج کنی؟
مهیار که عمه اش منظورش اشتباهی گرفته بود سریع گفت:نه برای خودم نیست
شادی چند ثانیه اش از بین رفت:فرزین؟
با لبخند به گوجه های خورد شده نگاه می کرد:نه عمه..برای فاطمه خانوم می گم
چشمان از فرط تعجبش به او می دوزد:خودش گفت؟
به چهره عمه اش می نگرد:نه بابا..میگم حیفه جونیش و تو کار کردن خونه مردم بگذره…اگر یه مرد خوب پیدا شد اولویتت فاطمه باشه
-حالا چرا تو به فکرشی؟
خندید:به عمه ام رفتم
با چشم غره ای نگاهش می کند:قبل از اینکه تو بگی من چند نفررو بهش پیشنهاد دادم میگه فعلا نمی خواد ازدواج کنه
-یعنی چی فعلا نه؟پس کی؟!
-چه می دونم،اگر ازدواج کنه باید به فکر یه نفر دیگه باشم، برای شما
مهیارکاهو برای خورد کردن بر می دارد:من که لازم ندارم..می خوام خونه بگیرم
دست از خوردن کردن خیار برمی دارد:بری؟کجا؟..پس بابات چی؟
می خندد:واسه بابام زن بگیر
کارد به سمتش می گیرد:تو چرا همه رو می خوای شوهروزن بدی اما خودت هیچ؟؟!!به فکر خودتم باش
لبخندش از لب می چیند:چرا باید ازدواج کنم؟
-این چه سوالیه؟هم از تنهایی در بیای هم ساینا یه مادر داشته باشه
به عمه اش که مشغول خورد کردن بود نگاه کرد:یه بارم بابام خواست از تنهایی درم بیاره که تنهاتر شدم
راحله اخم هایش در هم می کشد اما لحنش مهربان است:
-چرا مقصر بابات می دونی؟طلاق توافقی نمی گرفتی مجبورش می کرد باهات زندگی کنه
لحنش عصبی اش را کنترل می کند:به خواست خودش نیومده بود که به اجبار نگهش دارم
نگاه پرسشگرانه به او می اندازد:نکنه هنوز بهش فکر می کنی؟
راحله نمی دانست برادرزاده اش شب و روزش فکر کردن به ان زن شده…دوست دارد یک بار او را با چشمان بینایش ببیند …و شاید یک انتقام شیرین از او بگیرد اما دلش رضا به این کار نبود..فقط سوال داشت ایا فقط بخاطر چشم هایش رفت؟
سرش پایین می اندازد که از چشمانش چیزی نفهمد:نه بهش فکر نمی کنم
هر چه مهیار در صحبت کردن لحن آرامی تری داشت،عمه اش راحله با حرص و عصبانیت از کارهای برادرزاده اش حرف می زد:
-دروغ نگو مهیار اگر بهش فکر نمی کردی تا حالا ازدواج کرده بودی؟اون زنیکه تو این چهار سال یک بار نیومد دخترشو ببینه..دخترش هیچ، به خانودشم سر نزده؛آدمی به سنگ دلی اون ندیده بودم
از اینکه او را “زنیکه” خطاب کرده ناراحت می شود:
-عمه قضاوت نکن،شاید شرایط زندگیش جوری نیست بیاد ایران،ما که از زندیگش خبر نداریم
-داری ازش دفاع می کنی؟بعد می گی فکرش نیستم…همین که نمیاد یعنی خانوم داره بهش خیلی خوش میگذره
چیزی نمی گوید، برای انکه بحث بالا نکشد بلند می شود کارد روی میز می گذارد:خسته ام شد بقیه شو خودتون خورد کنید
از اشپزخانه بیرون می رود راحله سری تکان می دهد.نمی دانست چطور برادر زاده با سماجتش را به ازدواج مجدد راضی کند.
مهیار کنار دخترش روی مبل می نشیند،متوجه حالت پر از بغض ساینا می شود:
-ساینا..ببین منو،(چشمانش به او می دوزد)چیه بابا؟
-فاطمه جون مامان من نیست؟!
دهانش از حرف دخترش باز می ماند:معلومه که نیست؟کی در مورد فاطمه خانوم باهات حرف زده؟
نگاه کوتاهی به امیررضا که مشغول تماشای تلویزیون بود می اندازد رو به پدرش می کند:امیررضا می گه فاطمه جون فقط مامانه منه
از دست امیررضا عصبی می شود بخاطربچه بودنش نمی توانست سرش فریاد بزند که چرا به یادش اورده مادری داشته :
-آره راست میگه
-خوب چرا من بهش می گم فاطمه جون؟
-چون اسمش و صدا می زنی…مثل عزیز که اسمش ریحانه است
مجاب نمی شود هنوز صدایش بغض دار است:چرا فقط مامان امیررضاست؟
شروع شد…از این به بعد باید توضیح دهد مادرش کجاست و چرا رفت؟آنقدر بزرگ شده که ادم های اطرافش را بشناسد.مهیار هر چقدر دروغ بگوید بهانه بیاورد،زمانی فرا می رسد که باید راستش را بگوید.
-چون فاطمه خانوم امیررضا رو به دنیا آورده
-یعنی من و به دنیا نیورده؟
-نه
-پس کی من و به دنیا آورده؟
نفسش باکلافگی بیرون می فرستد منتظر به پدرش چشم می دوزد.مهیار باید پاسخی دهد:ساینا میشه تمومش کنی؟
با لجاجت گفت:مامان من کو؟
ظرفیت مهیار پر شده بود،یاداوری آن زن در ثانیه ثانیه های زندگی اش عذابش می داد وحالا نق زدن های ساینا برای مادرش هم اضافه شد، بر سرش فریاد پر از خشم می زند:
-ساینا بسه
لبانش در اثر لرزش بغض می لرزد و به گریه می افتد،فریاد مهیار همه را متوجه خود می کند بلند می شود با کلافگی و عصبانیت دستی به موهایش می کشد:
-یکی بیاد اینو آروم کنه
این را گفت و بیرون رفت.مستانه اولین کسی بود که خودش را ساینا می رساند:چیه عمه چرا گریه می کنی؟
سرش روی سینه مستانه فرو می برد:بابا میگه فاطمه جون مامانت نیست
مستانه فقط نگاهش می کند،او هم بغض می کند اما لبخندی می گوید:آره مامانت نیست
-من مامانم ومی خوام، مامانم کجاست؟
مستانه گیج وگنگ شده، نمی دانست جوابش را چه بدهد.
مستانه ملتمسانه به مادرش نگاه کرد که ساینا را آرام کند،او فقط سرش تکان داد که نمی تواند.عزیز بلند شد کنار ساینا نشست و د رآغوشش گرفت.مهیار با دستان قفل شده در پله های ورودی ساختمان نشسته است.پرویز بالای سرش ایستاد.
-بشینم؟!
تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد،برای آرام کردنش کنارش نشست و به لباس آستین کوتاهش نگاهی انداخت:یه چیزی برات بیارم بپوشی؟
بغض مانع حرف زدنش بود،از ته گلویش”نه”ای بیرون آمد.پرویز گفت:ساینا بزرگ شده دیر یا زود ازت می پرسید
با سر پایین به انگشتان پایش نگاه می کند:چی بهش بگم؟
-الان که کوچیک تره یه دروغ بهش بگو بعد که بزرگ تر شد و تونست آدمای اطرافش و درک کنه..حقیقت و بگو
به پدرش نگاه می کند:فکر می کنی اگر ازدواج می کردم این مشکل پیش نمی اومد؟
دست روی شانه اش می گذارد:فرقی نمی کرد یک روز می فهمید مادر واقعیش کیه
-اخه چه جوری تو این دوسال فکر کرده فاطمه مادرشه؟
-شاید بخاطر محبت های که بهش می کرده، چون فرقی بین امیررضا و ساینا نمی ذاشت
نفسش بیرون فرستاد:فردا بهش می گم بره
پرویز با اخم به او نگاه می کند:فکر می کنی اگر بره ساینا دیگه ازت سوال نمی کنه مادرش کجاست؟
با دلخوری به پدرش گفت:یعنی می گید بمونه؟از اولش نباید می ذاشتیم دو سال بمونه که اینجوری بشه
سرش از روی تاسف تکان می دهد:مهیار واقعا….
راحله در باز می کند و حرفش نیمه تمام می ماند:مهیار بیا باهاش حرف بزن آروم شده
کلافه بود:عمه خودتون یه چیزی بهش بگید
با تحکم در کلامش گفت:سرش داد زدی حالا باید از دلش در بیاری
پرویز بلند می شود به شانه اش می زند:پاشو بیا تو با این لباست سرما می خوری..سخت نگیر بچه است حواسش به یه چیز دیگه پرت کن یادش میره
پوزخندی می زند:یادش بره مادر داشته؟غیر ممکنه،می دونم کلافه ام می کنه
با رفتن پرویز وراحله سرش بالا می گیرد،چشمانش می بیند و اب دهانش قورت می دهد:بیا جواب دخترتو بده
بخار سفید دهانش را بیرون می فرستد، سرمای هوا در بدنش لرزش خفیفی می اندازد بلند می شود،با ورودش به خانه ساینا از ترس فریاد دوباره بیشتر به عزیز می چسبد،مهیار لبخندی می زند و پایین مبل زانو می زد و دستانش می بوسد:
-معذرت می خوام عصبی شدم
حالا کمی آرام تر می شود میهار با همان لحن مهربانش گفت:یه سوال بپرسم جواب بابا رو میدی؟
سرش تکان می دهد که مهیار گفت:زشته سرتو تکون نده بگو بله
آرام گفت:بله
-افرین…خوب حالا بگو کی بهت گفته فاطمه خانوم مامانته؟
سرش پایین می اندازد و با لبان اویزان گفت:هیچ کس
مهیار دستش زیر چانه اش می برد و سرش بالا می گیرد:به من نگاه کن(چشمان ساینا حالت ترس و خجالت گرفته بود)پس چرا فکر کردی مامانته؟
-چون بهش می گم فاطمه جون…مثل اقاجون که به مامانش می گه عزیز
عزیزبه خود فشردش و با لبخندی بوسیدش:قربونت برم که اینقدر باهوشی
مهیار نگاهی به عزیز انداخت بعد رو به ساینا گفت:مگه مامانا نباید شبا پیش بچه هاشون باشن؟فاطمه که شبا خونه ی ما نیست فقط پیش امیررضاست
ساینا به پدر بزرگش که با لبخندی به بحث پدر و دختر گوش می داد نگاه کرد و گفت:خوب عزیز هم شبا پیش اقا جون نیست ولی مامانشه
پرویز سرش پایین انداخت وبی صدا خندید…مستانه بی اراده قهقه بلند سر داد و راحله همانطور که با حرص به آشپزخانه می رفت گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا