رمان شوگار

رمان شوگار پارت 31

3.5
(2)

 

 

_زود به زود اون شرط رو فراموش میکنی….!

 

داریوش بینی اش را از پشت به موهای دختر میچسباند و تکیه ی صندلی ، دارد زیر فشار انگشتان او میشکند:

 

_شرط تو این بود که بهت دست نزنم…منم چنین کاری نکردم…!

 

 

وقتی صدای لرز دار مرد را بیخ گوشش میشنود…و گرمای نفسهایش را لابه لای موهای خودش حس میکند…نمیفهمد چه مرگش میشود…

گرسنه است یا…؟

چرا دلش اینگونه آرام و قرارش را از دست میدهد…؟

 

_پوست گَردنت اونقدری سفید هست که…داریوش بخواد مُهر مالکیت خودش رو با اقتدار اونجا حک کنه…موهات اونقدری موجِشون نفس گیره که…انگشتای داریوش برای گُم نشدن لابه لای اون چین و شکن هاش… دسته ی صندلی ای که با ناز بهش تکیه دادی رو خورد کنه…اما حرف داریوش حرفه…

 

دم پر طمطراق دیگری از رایحه ی آن موها وارد شش هایش میکند و اینبار افسار آن لرزش لعنتی را در دست میگیرد:

 

_تو مَحـــرم من شدی…وارد حریـــم داریوش شدی…پوشیدن اون قواره ی بدترکیب جلوی من…از این به بعد بهت حرومه…

 

 

پلکهای دختر که از همان لحظه ی اول روی هم افتاده بود ، آهسته باز میشوند…

آن گرمای لعنتی که پشت سرش را احاطه کرده بود ، داشت ذهنش را به هم میریخت…

 

باید چیزی میگفت…نباید اجازه میداد این مرد هوسران ، گمان ببرد با حرفهایش ، تأثیری روی شیرین گذاشته است….

 

_منو اینجا آوردی که… گشنه نگهم داری…؟؟

 

حتی خودش هم میداند لحنش مانند گذشته ، آن حس سرکشانه و تندوتیز را ندارد….

 

و داریوش بالاخره فشار انگشتانش را از روی پشته ی صندلی برمیدارد…

موهایش روی دست مرد کشیده میشوند و او برای به خود آمدن ، احتیاج دارد گلویی صاف کند…

روی صندلی مخصوص خودش جای میگیرد و با آن دکمه ی باز شده ، اقتدار و ابهتش را به رخ آن دختر میکشد…

سکوتش…

آن نگاه سنگین و پر نفوذش…که انگار ذره ذره ی درون دخترک را میبیند…

 

داریوش ابروهایش را نگاه میکند…دو چشم کشیده ی پر از مژه…به رنگ سیاه…

آن بینی کوچکش…

چانه ی گرد و حتی بناگوش سفید و براقش…

 

همه ی اینها مال خودش بود…

این دختر با خطبه ی مُلا ، به نکاحش درآمد…

شرعی…با رضایت خودش…

 

 

_افســونگری…منو افسون کردی دختر آصید…

 

 

مردمکهای گرد دخترک تکان میخورند…انگشتان کشیده اش ، روی ران پایش چنگ میشوند و لباس مشکی رنگ را مچاله میکنند…

چه بی مهابا به او اعتراف میکرد…قوی ترین مرد سرزمینش…

احساس با ارزش بودن میکرد…

احساس زیبا بودن…

 

 

لبهایش را نرم روی هم میسابد و نگاهش را از چهره ی داریوش میگیرد…

همین حرکت ریزش میتواند یک لشکر مرد را از پا بی افکند و…داریوش در ذهنش ، تک تک آن مردها را سلاخی میکند…

 

_شیرین نه…بهت میگم آفَـــت…آفَــت جونِ داریوش…

 

دخترک حالا نامحسوس آب دهانش را قورت میدهد و تک تک کلماتی را که گم کرده است را لعنت میکند…

 

_شروع کن تا از دهن نیفتاده…!

 

 

 

خدمتکارها بدون اینکه نگاهی به طرف آن دو بی اندازند ، به سرعت مشغول جمع کردن غذاها میشوند…

دو دختر جوانی که از حضور شیرین در این اتاق شاکی هستند…

آنقدر که اگر روزی آن دختر زیر دست و پایشان بی افتد ، جان سالم به در نبرد…

 

هردویشان از اتاق خارج میشوند و نگهبان بلافاصله دراتاق را میبندد…

 

داریوش روی مبل بزرگ دو نفره نشسته بود و در کمال تعجب ، دخترک هم کنارش جای گرفت…

قبل از رفتن آن دو خدمتکار و…

خدا آخر و عاقبتش را با این همه زن ، به خیر کند…

 

بازویش را روی پشتی صندلی تکیه میدهد …به گونه ای که ساعدش پشت شانه های شیرین قرار میگیرد…

بدون هیچ لمسی…

تلوزیون سیاه سفید چوبی روشن میشود و شیرین با چشم های براقش ، به آن نقطه خیره میشود…

 

 

لهجه ی همه ی آن هنرپیشه ها داش مشتی و لوتی وارانه بود…مثل همان چند زنی که برای آرا بیرا کردنش آمده بودند…

و همین باعث میشود بدون هیچ برنامه ریزی قبلی به داریوش نگاه کند:

 

-طهرونیا همشون اینجوری حرف میزنن…؟؟

 

 

مرد که از همان اول نگاهش روی صورت او بود ، حالا دقت چشمهایش را بیشتر میکند…

از این نزدیک ، وقتی عصبانی نبود…سرکش نبود…و از همه مهمتر…نگاهش پر از نفرت نبود ، دیدنش میتوانست پر از وسوسه های مردانه باشد:

 

_هوم…یه سریاشون…

 

با کلک و نامحسوس ، نوک انگشتش را به موهای پخش شده روی مبل میمالد و نگاه از صورتش برنمیدارد…

لامصب …زنش بود…

محرمش…چگونه جلوی دستانش را میگرفت تا همین الان او را روی این مبل نخواباند…؟

 

 

شیرین اشعه ی سنگین چشمهای داریوش را دریافت میکند اما ، لجبازانه نگاهش را به صفحه ی بدون رنگ تلوزیون میدوزد…

 

بگذار زابراه تر از اینی که هست بشود…

بالاخره طاقتش تمام میشود و زیر قولش میزند…

 

 

شیرین میفهمد نزدیک شدن سر داریوش را…حس میکند آن تکان تکان خوردن تارهای مویش را…

 

 

_یه کمک برسون….

 

شیرین باز هم نگاه نمیکند…

نفسهای داریوش حالا روی گونه اش تازیانه میزنند:

 

_تو فرمانداری….؟؟؟

 

داریوش نزدیکتر میشود و از نیم رُخ مرد کُش آن دختر نگاه نمیگیرد:

 

_تو هم بلای جونی…آفَت…زهــــر مار غاشیه… جوری نیش زدی که زهرت خلاص شدنی نیست…کی اسم تو رو شیرین گذاشت….؟

 

 

چقدر کاربلـــد و رِنــد است این مرد…خوب میداند برای در دام کشیدن یک زن ، از چه کلماتی استفاده کند…

اما او هم شیرین بود…

همانی که این مرد ، آفَـت می خواندش…

 

تابی به گردنش میدهد و با تکیه به همان مبل چرم ، آهسته صورت به صورت داریوش میشود….

 

سیاوش برود به درک….تاوان پشت کردن به شیرین را بد پس میداد ، آن بچه ننه ی باسواد….

 

 

برق نگاه دلربایش را که به دو چشم داریوش وصل میکند ، نوک انگشتان مرد ، بیشتر و بیشتر در آن موها فرو میروند:

 

 

_مَــن یه زَهر شیرینم…اولش منو با شهــد اشتباه میگیرن…اما بعدش….

 

 

مردمکهایش داریوش دائم روی لبهایش مانور میدهند…شراب لُرد…

 

سیب گلویش را محکم نگاه میدارد تا ضعف نشان این دختر ندهد:

 

_بعدش….؟

 

 

شیرین اینبار از عمد ، خودش را نزدیک میکند…فقط به فصله ی یک بند انگشت:

 

_بعدش میشم همون زهــــر مار غاشیه…اگر نیشت بزنم…دیگه راه خلاصی از من رو نداری…!

 

 

 

 

_بعدش میشم همون زهــــر مار غاشیه…اگر نیشت بزنم…دیگه راه خلاصی از من رو نداری…!

 

 

بازدم سنگین داریوش محکم روی صورتش پخش میشود و…اصلا این دگرگونی ها را نمیخواهد…

شیرین کاری میکند که این مرد ، آنقدر طالبش شود که…همه ی آن دختران آرزو به دل را از این کاخ ، بیرون کند…

 

_اگر بخوام بیشتر مسموم بشم چی…؟؟

 

صدای مرد حالا بم تر و کشدار تر به گوش میرسد…از تلوزیون موزیک پخش میشود و آن دو ، در کمترین فاصله ، روبه روی هم قرار گرفته اند…

 

حالا سر شیرین کج میشود…فقط یک ماه از محرمیتشان گذشته…و در این یک ماه ، خیلی چیزها برای این دختر تغییر کرده است…

حتی حس نفرت انگیزی که به این مرد داشت:

 

_شدی….!

 

داریوش بدون در نظر گرفتن آن شرط لعنتی ، بینی اش را به بینی او میچسباند… نفس در سینه ی شیرین حبس میشود و…بیشتر از یک ماه هست که این مرد ، حتی انگشتش به او نخورده :

 

_یه راه پیش روم بذار…چطور دلتو به دست بیارم…؟

 

دخترک سرجایش میخکوب میماند…هجوم آن احساسات ضد و نقیض را نمیفهمد…

کاش او عقب بکشد…

کاش خودش نفسهای تُندش را ببرد و برود…

 

داریوش بینی اش را با حرص فشار میدهد و پچ میزند:

 

_بدون راه حل نمیشه …تو راهنمایی کن…اون دل بیصاحابت چجوری نرم میشه….؟

 

 

پلک دخترک میلرزد و داریوش یک آن ، میخواهد قید تمام آن شرط و شروط ها را بزند…

نمیشود…

لعنتی بدون لمس ، نمیشود این دختر را رام کند…

با این احساسات افسار گسیخته اش چه کند وقتی اینقدر راحت میتواند روی این دختر اِشراف داشته باشد…؟

 

لبهایش را با صدای آه ضعیفی روبه روی دهان دخترک میگیرد و…وقتی او را بی حرکت میبیند ، برای غصب کردن آن غنچه ی سرخ سر خم میکند و موهایش را از پشت چنگ میزند…

 

شیرین چشم میبندد و همین میشود علت دیوانگی داریوش…

سینه اش نفسی ندارد و همین حالا میخواهد ببوسدش…آنگونه که خودش بخواهد….

 

لبهایشان به هم میرسند و تا میخواهد حرکت تند و خشونت بارش را آغاز کند ، ضربه هایی که محکم به در میخوردند ، باعث میشود شیرین به سرعت در جایش بلرزد…

 

هول دادن داریوش و از جا بلند شدنش فقط چند لحظه ی کوتاه زمان میبرد…

 

و داریوشی که…با خشم همانجا پلک بسته است و دستانش مُشت شده اند…

 

چه کسی جرأت کرده بود میان خلوت او با سوگلی اش مزاحمت ایجاد کند…؟

چه کسی سند مرگ خودش را با دستانش امضا کرده بود….؟

 

 

شیرین دست روی گونه های داغش میگذارد و تا میخواهد چیزی بگوید ، در چوبی با صدای بلندی باز میشود…

 

 

حالا پره های بینی داریوش محکم باز و بسته میشوند…

نزدیک بود….

داشت میبوسیدش و دخترک مانند موم ، زیر دستانش نرم شده بود….

داشت نرم میشد آن لعنتی و همان لحظه باید از آسمان بلا برایش نازل شود…

 

چه کسی نان شب خودش را آجر کرد….؟

 

 

 

در از روی پاشنه سر میخورد و جسم کوتاه قدی ، دوان دوان وارد اتاق میشود:

 

_مَن اوووومدمممم…

 

داریوش با حرصی افزون محکم پلکهایش را روی هم فشار میدهد و شیرین از خدا خواسته به طرف در میرود….

 

-بابا جونم….؟؟؟

 

مرد صدای قدم های دخترک را میشنود و همزمان با در آغوش کشیدن دخترکوچولویش ، گلویی صاف میکند:

 

-کجا میری….؟؟؟

 

 

شیرین انگار مستأصل است…دستپاچه…

 

_امم…خوابم میاد…میرم بخوابم….!

 

 

داریوش چانه ای میفشارد و بازدمش را که فوت میکند ، دیگر خبری از ساحره نیست….

 

حداقل صبر نکرد تا این فتنه ی کوچک برود…

صبر نکرد داریوش برای خوابیدن ترغیبش کند و…

وقتی شرعا به او محرم شده بود…خوابیدنش در اتاقی دیگر مضحک به نظر میرسید…

 

یک قانون بی معنا ، برای مقامات بالا…

قانونی نانوشته که هیچکدامشان وقت خواب ، زنی را در اتاقشان راه نمیداند…

این از نظرشان امن تر بود و…اگر بخواهد او را کنار خودش بخواباند چه…؟

 

 

دو دست کوچک کنار صورتش قاب میشوند و با صدای نازک شیفته ، از دریای متلاطم افکارش خارج میشود:

 

_من گوست دوس ندالم…نمیخوام بخولم….

 

 

داریوش نفسی میگیرد تا اوضاع به هم ریخته و مزخرف را اداره کند:

 

_غذا نخوردی فسقلی بابا….؟

 

شیفته چانه ای بالا می اندازد و با لبهای آویزان ، یقه ی داریوش را نگاه میکند:

 

_دوس ندالم…باسلق میخوام….

 

نوک انگشتان مرد موهای دخترک کوجک را پشت گوشش میفرستد…نرمش ندارد این مرد اما…مقابل این دخترک ریزه میزه ی زرنگ ، خیلی عطوفت به خرج میدهد:

 

_باسلق شیرینیه …شام نمیشه خورد که…باید گوشت بخوری تا زودتر بزرگ شی…

 

 

شیفته اینبار خودش با آن پشت دست تُپُل ، موهایش را از شانه کنار میزند و لبخند شیرینی روی لب می آورد:

 

-من بُژُگ بشم سوگُلی میشم….؟

 

داریوش لحظه ای مات میماند…سوگلی دیگر چه صیغه ای بود…؟

ابروهایش که به هم نزدیک میشوند ، شیفته فورا لب برمیچیند….

 

_مَدِه شیلین جون سوگلی تو نیست….؟

 

مرد حیران و وامانده صورت دخترش را نگاه میکند…

سوگلی شود…؟

میتواند اجازه دهد یک مرد ، دخترش را از میان چند زن انتخاب کند…؟

هرگز…

شیفته دختر داریوش بود…

مانند یک ملکه عروس میشد…

یا نه…اصلا او را به کسی نمیداد….

 

 

_وقت خوابه…برو تو اتاقت بخواب و عطیه رو اذیت کن….!

 

لحنش آنقدر جدی هست که دختر بچه از روی پاهایش پایین بپرد و دوان دوان به طرف در برود….

 

داریوش اما کلافه دست به صورتش میکشد…

 

هنوز هم صدای آن مرد در گوشش تکرار میشود…

 

_آقا دار و ندار من همین بچه هان…جونمو میدم…ولی بگذر…از بچه هام بگذر….

 

به ناگاه از جایش بلند میشود…پلکهای خمار و افتاده ی دلبرک وحشی را به یاد می آورد…

داشت نرم میشد …

داشت خودش را تقدیم داریوش میکرد…

 

_من بُژُگ بشم سوگلی میشم…؟

 

 

مشتش را به دیوار ستون میکند…آصید قانع شده بود…از خدایش باشد مردی مانند داریوش دخترش را بخواهد…

 

_به محض پیدا کردن پسرت ، دستور تیر بارونش صادر میشه…اون به ناموس من دستبرد زده…

 

_هر چی شما بگید به دیده ی منت قبول میکنیم…فقط جون شما و جون جوادم…جوونی کرده…خام بوده شما ببخش…

 

 

اگر شیرین بفهمد…؟

اگر بویی از این اجبار ببرد…؟اگر کسی به گوشش برساند که برادرش…

 

مشت را برمیدارد و محکم روی دیوار میکوبد…

پنجه اش درد میگیرد اما حتی سر سوزنی برایش اهمیت ندارد…

 

آن دختر را کجا نگه میداشت تا کسی چیزی به گوشش نرساند…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا