رمان شوگار

رمان شوگار پارت 112

2
(1)

 

_پس چی…؟اسیر گرفتی…؟حتما تا وقتی شوهرش بدی میخوای تو خونه نگهش داری…!

ابروهای داریوش در هم گره میخورند و کف دستانش را به گونه های شیرین فشار میدهد.

باز هم دارد از دست نو عروس هجده ساله اش کفری میشود.
دختران همسن او اکنون دو شکم زاییده بودند و از نظرش ، شیرین هنوز هم بزرگ نشده بود:

_من دشمن دارم شیرین…همونطوری که یه عده خودشونو خونه زادم میدونن…یه سریشون نمیخوان سر به تن من و خونوادم باشه…درکش اینقدر سخته یا خودت نمیخوای درک کنی من چی میگم…؟

شیرین از روی تن سنگی داریوش کنار میرود و مرد هم این اجازه را به او میدهد.
باید حسابی با او صحبت کند.
اینگونه نمیشود قهر و آشتی ها را ادامه داد.

_این یعنی منم تا آخر عمرم باید تو عمارت بپوسم؟این همه دار و درخت تو حیاط کاشتین که زن های کاخ احساس تنهایی نکنن؟

داریوش از حالت دراز کش خارج شده و کلید آباژور بالای تخت را میزند .

نور کم سوی آباژور روی صورت مهتابی دختر می افتد و اخم های در هم و خوردنی اش ، لحظه ای داریوش را برای جمله بندی های محکمش پشیمان میکند:

_کی گفته زندونی میشی…؟هرجا بخوای بری ، با من میری…!

شیرین چشم درشت میکند و صدای خنده ی ناباورش، در کل اتاق میپیچد:

_داریوش من حتی تو اون همه سخت گیری جواد و جاهد ، اینقدری که تو میخوای تو چهار دیواری حبسم کنی تو معذوریت نبودم…یعنی چی که فقط با تو برم…؟

داریوش دست به صورتش میکشد.
قصه این است که شیرین هوای خانه ی پدر به سرش نزند.
دست از روی صورتش برمیدارد و اینبار کلافه تر است:

_کجا میخوای بری مگه…؟بازار…؟من میگم بهترین ژورنالا رو برات بیارن خونه…!

نه …داریوش چه میداند گشت و گذار های زنانه چه طعمی دارند…؟

_یعنی خواهرت و دخترت تا حالا بیرون نرفتن از اینجا؟

_اگر نرفته چطور پای اون جوادِ…
لااله الی ا…ببین دهن منو بسته نگه میداری یا نه…؟

شیرین میان تاریک و روشن اتاق ، به چهره ی درهم داریوش نگاه میکند.
دارد خشمگین میشود…

_تا اومدم یکیتونو آزاد بذارم یه دردسر بالا اومد…اون از کبریا…این از تو…!

شیرین به جمله اش فکر میکند و…
شاید بتواند به او حق بدهد!
اما آزادی ای که از او سلب شده ، دیگر هرگز به او داده نمیشود.

همان یک ذرّه شیطنت و زیرآبی رفتن هایی که تهش به داد و هوارهای جواد میرسید.
آخرش هم به لطف دسته جاروی مادرش ، همه چیز ختم به خیر میشد.

رنگ ناامیدی و یأس در صورتش جا میگیرد و داریوش این را با چشم میبیند.
اگر از او و کاخش خسته شود…؟

دست زیر چانه اش میگذارد و نزدیکش میشود:

_گُل مالِم…؟
(گل توی خونه م…؟)

شیرین نگاهش را بالا نمی آورد.
و این داریوش را عصبی میکند:

_صبر کن اوضاع کمی بهتر شه…بعد میتونید با هم دیگه برید شهر…!

شیرین با همان اخم ها نگاه بالا میدهد و نوچ میکشد:

_یعنی کی…؟جواد که از چابهار پر درنمیاره بیاد اینجا…نگهبونا رو یه جوری بذار که مراقبمون باشن…نمیشه…؟

داریوش نگاه سُر میدهد روی دنباله ی موهایش…
همان هایی که در یقه ی لباس خوابش گم شده اند و مرد…
تازه آن یقه ی باز و پوست درخشان را میبیند…

_داریوش…؟میشه…؟

سرش را کج کرده تا چشمان بازیگوش داریوش ، صورتش را ببینند و مرد چانه اش را میگیرد تا دور نشود:

_اگر مشکلی پیش اومد چی…؟کی تضمین میده شماها برید گشت و گذار و سالم برگردین خونه…؟

_تضمین یعنی چی خب…؟الان تو هر روز از این کاخ بیرون میری تضمین میدی که یکی از همونا بهت آسیبی نرسونه…؟

داریوش چانه ی در دسترسش را عمیق میبوسد:

_بیا این بحث مزخرف رو تموم کنیم و به کار و زندگیمون برسیم…هوم…؟

شیرین با حرص موهایش را پشت گردنش میفرستد و روی زانو می ایستد تا به صورت داریوش مسلط باشد…

ریش های روشنش را که لمس میکند ، دل داریوش برای خشونت زنانه اش میرود:

_کار و زندگی تو شده گیر دادن به من…؟

گرمی نفس هایش که به لبهای داریوش میخورد …
موهایش که به بازی با دل داریوش میروند ،مرد مقاومت میکند تا مقابل دلبری هایش خام نشود:

_ششش…سعی نکن با دلبری کردن گولم بزنی…وگرنه تو دردسر بزرگتری می افتی کفتر کوچولو…!

صدای کشیده و بم مرد ، قلب دخترک را زیر و رو میکند.

چقدر خوب که داریوش تا این حد میخواستش…

مگر این نهایت آرزوی یک زن نبود…؟

 

انگشت شست شیرین ، راه گلو و سیب آدمش را در پیش میگیرد و همان لحظه به سرش میزند…
بوسه ای که شروع کننده اش او باشد ، چه طعمی دارد…؟

میشود اکنون آن بازار کوفتی را فراموش کند و به حسی که در دلش افتاده بود بها بدهد…؟

داریوش نگاه عوض شده اش را میبیند و مطمئن باشد برای راضی کردنش نیست…؟

_سقه سِیل کردنِت بام…خا…؟
(قربون اینجوری نگاه کردنت بشم…خب..؟)

داریوش لِم آن هجده ساله ی چموش را خوب در دست گرفته است .
آنقدر که با چشم های نیمه بازش ، روی لب پایین مرد خم میشود و آهسته بوسه میزند…دیوانه میکند و دیوانه میشود…
صدای خرناس پر از خواهش داریوش ، باعث میشود نفس در سینه ی خودش هم حبس شود:

_ماهی یه بار…لطفا…!

شیرین اکنون خزیدن در آغوش این مرد عاشق را میخواهد…
به آغوشش معتاد شده و اصلا دلش نمیخواهد او گمان ببرد میخواهد با نزدیکی ، گولش بزند:

_ماهی یه بار تن و بدنم بلرزه؟تو ناموس منی نازار…

_باشه…نمیرم…!

الان قبول کرد که نرود…؟

داریوش دیگر طاقت ندارد…

دست روی گودی کمرش سُر میدهد و در یک حرکت نفسگیر و پر شتاب ،او را روی تخت میخواباند…
تمام روز ، منتظر رسیدن این لحظه بود…

که آشتی کند با این افسونگر بی رحم…
اینگونه روی چشمانش تسلط داشته باشد…
و تا میخواهد ببوسدش…ببویدش…لمسش کند…
مالکانه…حتی نمیخواست یک لحظه از یاد ببرد ، او دیگر مال خودش شده.

که حتی اگر به خانه ی پدری برود ، ته تهش جای خوابش اینجاست…

روی بازوهای داریوش…

بوی پوست بناگوش و موهایش را نفس میکشد و همانجا پچ میزند:

_نمیری…؟یعنی الان حرف منو گوش کردی…؟

قلب شیرین ضرب آهنگ تندی میگیرد…
دستان داریوش خیلی خوب بلدند اوی نابلد را اغوا کنند:

_میشه قبول کنی…؟

داریوش چانه اش را میبوسد و برای آن صدای پر از لرزش میمیرد:

_سعی میکنم روش فکر کنم…بستگی داره…

شیرین با ضعف و آهسته میخندد و بار دیگر ، صورت جذاب مرد را قاب میگیرد:

_من که آخرش میرم…!

لحن بچگانه و پر شر و شورش…آن چشمهای لعنتی اش که اکنون مظلوم وارانه ترین حالت خودشان را گرفته اند ، بالاخره صبر داریوش را تمام میکنند…

آنقدر که انگشتانش حتی به بندهای آن لباس ساتن هم رحم نمیکنند…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا