رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 10

3
(5)

” امیرعلــــــــــے “

با صدای هشدار مکرر گوشی چشمامو باز کردم و کلافه دستمو کشیدم و گوشی رو از روی پاتختی برداشتم .

با دیدن ساعت ، غلتی روی تخت زدم و بالشت رو توی بغلم چفت کردم .

تا یک ساعت دیگه وقت داشتم.

دیشب تا نزدیکی های صبح توی ماشین روبه روی خونه ی جدید نورا نشسته بودم و مثل دیووونه ها به خونه غرق در تاریکیش خیره شدم .

خودمم نمیدونستم چه مرگمه ، از یه طرف میخواستم کاری کنم محتاج من بشه و از طرف دیگه وقتی ناراحت میشد حاضر بودم هرکاری بکنم تا بخنده.

ولی برای به دست آوردنش برای اینکه برای همیشه مال من بشه ، باید محتاج و نیازمند من میشد.

پس همه این کارهایی که میکنم هم به نفع نورا بود و هم خودم !

به وکیلم گفتم موقع فروش خونه یه قیمت خوب بخره !

ولی اون اصرار میکرد که این قیمت رو ندیم چون بهمون شک میکنه و این خونه با وجود اینکه توی محله های بالا شهره ولی این قیمت پیشنهادی من براش یه کمی زیاده !

ولی من قصدم چیز دیگه ای بود ، میدونستم نورا چند وقت دیگه هیچ پولی نداره .

پس میخواستم تا زمانی که کاملا حس نداری و بی پولی نکرده تا با پای خودش بهم پناه بیاره حالا حالا توی دنیا خودش خوش باشه .

چون خوشحالیش زیاد طول نمیکشید و اینقدر لجباز بود که مطمعن بودم باهام راه نمیاد و مطمعنن اینم باعث دردسر زیادی میشد .

همه دیروز از دور زیر نظر داشتمش ، که چطور وسایل رو پا به پای دوستاش جمع میکرد و خوشحال بود .

انگار دیگه اون دختر ناز پرورده روزای اول نبودش و یه آدم دیگه شده .

اگه از روز اول سر و وضعش رو نمیدیدم باورم نمیشد ، این دختر یک روزی اینقدر به خودش میرسید و مثل پرنسس ها راه میرفت که هر کسی با نگاه اول میدیدش میفهمید که این دختر از خانواده پولداریه!

من که بلاخره میدونستم مال خودمه ولی این جاسوس بازی ها و اینکه با وجود افرادم باز خودم تعقیبش میکردم خودمم براش دلیلی نداشتم و همه ی این کارا رو بی اراده انجام میدادم .

افرادم دورا دور خبرشو بهم میرسوندن ولی نمیدونم ولی بازم خودم دنبالش راه میفتادم تا از کارهاش سر دربیارم.

این دختر برام یه طورایی عجیب بود و مثل یه رازی بود که هر لحظه اشتیاقم برای فهمیدنش بیشتر میشد.

با یادآوری اون پسره جان که دیروز اون طوری دنبال نورا میگشت باز عصبی شدم .

اگه توی دانشگاه و مقام استادش نبودم معلوم نبود اون لحظه چه عکس العملی نشون میدادم .

میدونستم نگاهش دنبال نوراس ولی من عمرا نمیزارم اون فقط مال منه !

تنها کسیه که برای اولین بار دلم خواسته کنارم باشه .

پس به این آسونیا از دستش نمیدم

نگاهم به ساعت روی پاتختی خورد و با عجله بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم .

باید هرچه زودتر آماده میشدم تا دیر نشده !

بعد از شستن دست و صورتم ، درحالی که با حوله صورتم رو خشک میکردم از پله ها پایین رفتم .

ولی با دیدن مامان توی پذیرایی که با خوشحالی چشم ازم برنمیداشت و بهم لبخند میزد نمیدونم چرا کلافه شدم.

شاید چون میدونستم پشت این لبخندای مهربونش باز چه چیزی رو پنهون کرده.

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و درحالی که حوله تو دستمو روی مبل پرت میکردم ، برای اینکه ناراحت نشه لبخندی روی لبهام نشوندم .

به طرفش رفتم که بلند شد ، بغلش کردم و روی موهای بیرون زده از شالش رو بوسه ای زدم و با تعجب پرسیدم:

_سلام مامان از این طرفا ؟؟؟

مامان ازم جدا شد و روی مبل نشست و با لحنی که ازش ناراحتی میبارید گفت:

_ چیه ؟؟ حق ندارم خونه پسرم بیام؟

کلافه چشمام رو توی حدقه چرخوندم و به مبل تکیه دادم و بی تفاوت لب زدم:

_منظورم این نبود مادر من ! اگه یه نگاه به ساعت بندازی میفهمی چرا اینطوری میگم!

چشم غره ای بهم رفت و درحالی که نگاهش رو توی خونه میچرخوند با ناراحتی زمزمه کرد:

_حتما کاری دارم که اول صبحی اومدم

کلافه نگاهمو ازش گرفتم و دستی به صورتم کشیدم !

وقتی این حرف رو میزد معلوم بود باز میخواد شروع کنه و بحث های قدیمی رو باز کنه!

لبم رو با دندون کشیدم و سوالی پرسیدم:

_اونوقت چیکار مادر من ؟؟؟

بلند شد و درحالی که به طرف میز صبحونه میرفت بلند گفت:

_حالا بیا صبحونه بخوریم بعدا بهت میگم!

با دیدن این کاراش به شدت عصبی میشدم ، سرم رو پایین انداختم و چنگی بین موهای پریشونم زدم.

_امیرعلی بیا دیگه مادر !

زیرلب مدام با خودم تکرار میکردم :

_آروم باش امیر ، آروم

با فکر به اینکه این کار همیشگی مامان میتونه چی باشه و منم همیشه باهاش مخالفت میکردم پس دلیلی برای عصبانیت نبود ، فوقش بازم میگی نه !

پاشو خودتو نباز پسر !

بلند شدم و کنارش روی صندلی نشستم که ملیحه با سینی آب پرتغال نزدیکمون شد و روی میز جلوم گذاشت.

زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که با ترس نگاهش رو ازم دزدید و لیوان بعدی رو با دستای لرزون جلوی مامانم گذاشت .

با چشمای ریز شده خیره اش شدم ، این چرا امروز اینقدر عجیب شده !

درحالی که نگاه ازش نمیگرفتم توی فکر بودم که با اشاره ای که مامان بهش کرد بلافاصله با عجله ازمون فاصله گرفت و با قدم های تند به طرف آشپزخونه رفت.

نههههه خدای من ! یعنی بازم؟؟

پس باز ملیحه دهن لقی کرده و ماجرای نورا رو به مامان گفته ،ا ونم کنجکاو با عجله اول صبح اینجا اومده.

حالا میفهمم جریان از کجا آب میخوره !

ای ملیحه آب زیرکاه ، بهت هشدار داده بودم چیزی به مامان نگی که برام دردسر نشه !

با وجود تهدید به اخراج هم دست از این کارهاش برنداشته و همه چی رو مو به مو برای مامان تعریف کرده .

وگرنه مامان برای چی باید اول صبح خونه من بیاد ؟

معلومه از شدت کنجکاوی نتونسته تحمل کنه ، اومده تا آمار نورا رو دربیاره !

ولی کور خوندن ! من تا زمانی که از نورا مطمعن نشم هیچ حرفی نمیزنم.

چون دوست ندارم مامان رو امیدوار کنم و بعدش اگه نشد و نتونستم باز غصه من رو بخوره و افسرده بشه .

ولی میرسیم به ملیحه !
اگه ایندفعه اخراجت نکردم و از این خونه بیرونت ننداختم امیر نیستم.

عصبی اصلا نفهمیدم چی کوفت کردم و خواستم با عجله قبل از اینکه مامان سوالی بپرسه بلند شم .

ولی مامان درحالی که لیوان چایشو روی میز میزاشت جدی گفت:

_بشین کارت دارم!

همونطوری ایستاده دستامو روی میز گذاشتم و درحالی که به طرف مامان خم میشدم بی حوصله پرسیدم:

_چیکار آخه عزیز من ؟؟ کار دارم دیرم شده .

بدون اینکه نگاهم کنه عسل رو برداشت و جدی لب زد:

_دختره کیه ؟؟!

خودمو زدم به اون راه و با تعجب پرسیدم:

_کدوم دختر ؟؟

درحالی که گازی به لقمه توی دستش میزد سرش رو بلند کرد و جدی پرسید :

_همونی که شخصا توی بغلت داخل خونه آوردیش و نگرانش بودی و مهم تر از همه شب توی اتاقت خوابیده !

لعنتی ببین چه نکته به نکته همه چیز رو بهش گزارش داده بود و حتی یه واو هم از قلم ننداخته .

نمیدونم این خدمتکار منه یا جاسوس مامان !

حوصله بحث و اعصاب خوردی های همیشگی رو نداشتم برای همین قبل از اینکه بحث بالا بگیره بلند شدم .

مامان باز خواست حرفی بزنه که دستمو جلوش گرفتم و کلافه لب زدم:

_حرفی برای گفتن ندارم فعلا مامان !

ولی مامانم کسی نبود که زود کوتاه بیاد و از چیزی که میخواد دست بکشه!
مخصوصا الان که موضوع دقیق باب میلش بود

با قدم های بلند داشتم به طرف اتاقم میرفتم که با حرفی که مامان زد خشکم زد و عصبی دستامو مشت کردم .

_باشه تو حرف نزن خودم میگردم پیداش میکنم .

عصبی به طرفش چرخیدم و کنارش ایستادم کلافه نگاهم رو توی خونه چرخوندم .

_مادر من این حرفا چیه که شما میزنی؟؟ چی رو بگردی پیدا کنی

بدون اینکه اصلا نگاهی سمتم بندازه لیوان آب پرتغال رو برداشت و با آرامش کمی ازش خورد و بعد از چند ثانیه بی تفاوت لب زد:

_همون دختر خوشکله رو دیگه !

عصبی دندون هامو روی هم سابیدم ، ای خدا بگم چیکارت نکنه ملیحه با اون دهنت که چاک و بست درست حسابی نداره ، ببین چه بلایی سر من آوردی و مامان رو به جون من انداختی!

دستمو روی صندلیش گذاشتم و درحالی که به طرفش خم میشدم سرم رو کج کردم و شمرده شمرده لب زدم:

_آخه مادر من ، چیکار دختر مردم داری ! بری سراغش که چی بشه ؟؟

از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و ریز ریز خندید و گفت :

_برم عروسم رو ببینم دیگه !

چشمام از تعجب گرد شد و ناباور خیره اش شدم و درحالی که سرم رو تکون میدادم لب زدم :

_چی ؟؟؟؟ عروست!

انگار توی فکر و خیال های خودش غرق باشه به رو به رو خیره شد و لب زد:

_آره فکرشو بکن بالاخره دارم به آرزوم میرسم.

پووووف خدای من !

مادر ما رو ببین داره برای خودش میبره و میدوزه و تن ما میکنه !

نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم ، وقتی مامان میخواست کاری کنه کسی نمیتونست جلودارش باشه و حتما صد در صد سراغ نورا میرفت.

ولی من که قصد ازدواج با نورا رو نداشتم ، فقط میخواستم برای یه مدت با من باشه و هم من میتونستم شانسمو امتحان کنم و هم به نفع اون بود که من میخوام حمایتش کنم هم از شر وکیل باباش راحتش میکردم و هم بهش قول میدادم بعد از اینکه از هم جدا شدیم نزارم سختی بکشه و هرچی میخواد براش میخریدم !

چه خونه ، چه ماشین ! نمیزارم بعد من توی زندگیش کمبودی رو حس کنه !

ولی مگه مامان اصلا به این حرفا توجه میکرد یا براش مهم بود.

اون فقط در حال حاضر عروس میخواست و به خیال خودش من تا زن بگیرم خوب میشم !

یعنی واقعا درک کردن من اینقدر سخت بود ، وقتی نمیتونستم به فردای خودم مطمعن باشم و بگم آره من این دخترو میخوام و میتونم خوشبختش کنم چی !؟

من یه آدم نرمال با زندگی عادی نبودم ، چرا مامان نمیخواست این رو درک کنه !

من زندگیم پُر شده از سیاهی و بدبختی ، هرکی از بیرون به زندگی من نگاه میکرد پیش خودش میگفت چقدر خوشبخته !

ولی پول برای من خوشبختی نداره وقتی نمیتونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم ، خانواده و کسی رو داشته باشم که بهش عشق بورزم.

دستی به ته ریشم کشیدم و کلافه صندلی کنار مامان رو بیرون کشیدم و درحالی که روش مینشستم آروم لب زدم:

_میخوام باهات حرف بزنم مامان!

روی صندلی به طرفم چرخید و با خوشحالی زمزمه کرد :

_بالاخره میخوای دربارش حرف بزنی آره ؟؟

دیرم شده بود و از این بابت کلافه بودم دستی به پیشونیم کشیدم و شمرده شمرده لب زدم:

_آره مادر فقط تو رو خدا منطقی باش و دقیق به حرفام گوش بده .

سرش رو به نشونه تایید حرفام تکون داد و زیر لب گفت:

_بگو میشنوم .

لیوان روی میز رو توی دستم گرفتم و در حالی که تکونش میدادم آروم لب زدم:

_میشه تا زمانی که من میخوام ، نه حرفی درباره این دختر بزنی و نه چیزی دربارش بپرسی؟؟

با این حرفم اخماش رو توی هم کشید و جدی پرسید :

_اونوقت میشه دلیلشم بدونم ؟؟

نگاهمو از چشمای کنجکاوش دزدیدم ، خوب دلیل چی میتونستم بگم !

نمیشد واقعیت رو بگم چون مامان صد درصد مخالفت میکرد و همه چی رو بهم میریخت باید به یه طریق دیگه ای راضیش میکردم اینطوری فایده ای نداشت.

لیوان رو توی دستم فشار دادم و در حالی که نگاهم روی آب پرتغالی که با هر تکون دست من روی دیوار های لیوان پخش میشد و حباب های کوچیک و بزرگی درست میکرد میدوختم ، آروم لب زدم:

_خودمم دقیق نمیدونم مامان .

نگاهم رو به چشمای مهربونش دوختم و ادامه دادم :

_فقط اینو میدونم که یه حس هایی به این دختر دارم همین !

چشمای مامان با این حرفم درخشید و ناباور لب زد :

_یعنی واقعا بهش حس داری؟

اینقدر با ذوق و شوق این حرف رو زد که برای ثانیه ای خندم گرفت .

حق داشت ذوق کنه چون توی عمرم برای اولین بار بود که داشتم از دختری تعریف میکردم و اونم چه تعریفی!

لبخندی به این لحن شادش زدم و سرم رو به نشونه تاکید حرفش تکون دادم.

خوشحال به طرفم خم شد و درحالی که دستاش رو دور گردنم حلقه میکرد بوسه ای روی گونه ام نشوند و بلند زمزمه کرد:

_وااای خدایا شکرت

برای ثانیه ای دلم گرفت ، خانوادمم داشتن پا به پای من میسوزن مخصوصا مامان!

اگه از روز اول مشکلمو نمیفهمید ، خودم میمردمم ، لام تا کام چیزی بهش نمیگفتم تا باعث ناراحتیش نشم.

بغلش کردم و بوی عطرش رو عمیق نفس کشیدم .

مامان آروم ازم جدا شد و دستی به چشماش کشید !

باورم نمیشد یعنی باز گریه کرده ، نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و ناراحت لب زدم:

_حالا چرا گریه میکنی مادر من !

توی بغض خندید و برای اینکه من ناراحت نشم از دورغ گفت:

_گریه کجا بود عزیزم ، چیزی رفته بود توی چشمم.

با چشمای ریز شده خیره اش شدم و درحالی که دستی به گونه اش میکشیدم عصبی لب زدم :

_نبینم دیگه بخاطر من گریه کنی ها

لبخندی زد و با خوشحالی درحالی که نگاهش رو توی صورتم میچرخوند زمزمه کرد :

_حالا حست جدیه ؟؟ میتونم امیدوار باشم

نمیخواستم حالا که اینقدر امیدوار شده از خودم ناامیدش کنم .

اینقدر با ذوق این جمله رو گفت که باعث شد نفسم توی سینه ام حبس بشه .

لب باز کردم که بگم خودمم دقیق نمیدونم حسم چیه و مطمعن نیستم از خودم و اگه نورا رو میخوام برای اینه که کمکم کنه خوب شم فقط همین !

نه چیزی که توی ذهن مامان بود !
مطمعنن اون تا عروسی و بچه دار شدنم رفته بود

ولی دلم نیومد باعث از بین رفتن لبخند روی لبهاش بشم ، لبخندی که خیلی وقت بود روی لبهاش ندیده بودم .

هنوزم با کنجکاوی و ذوق چشم ازم برنمیداشت تا جوابشو بدم.

لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و درحالی که سرم رو به نشونه تایید حرفاش تکون میدادم آروم زیر لب زمزمه کردم :

_آره امیدوار باش !

لبخندش بزرگتر شد و درحالی که از روی صندلی بلند میشد با ذوق لب زد:

_ خیلی خوشحالم کردی ، من برم دیگه عزیزم!

میدونستم الان میخواد بره و همه رو باخبر کنه برای همین قبل از اینکه از کنارم تکون بخوره .

بازوهاش رو توی دستام گرفتم ، رو به روش ایستادم و گفتم :

_مامان اون دختره روحشم خبر نداره ، تا زمانی که راضی نشده نمیخوام کسی بدونه هیچ کس فهمیدی !

با این حرفم صورتش توی هم رفت و ناراحت نگاه ازم گرفت ، تابلو بود که میخواست بره بگه و حدسم درست بوده.

البته حقم داشت ، از بس برام غصه خورده بود که حالا با این خبر کوچیک اینطور بال درآورده بود و سر از پا نمیشناخت

بالاخره مامان رو به زور و اجبار راضیش کردم حرفی نزنه و سکوت کنه ، وگرنه میخواست تموم فامیل رو خبر کنه!

من که قصد ازدواج نداشتم ولی مامان اینطوری که داشت پیش میرفت امروز فردا نورا رو به ریش من میبست !

کی مامان و بقیه میخوان درک کنن که من از ازدواج میترسم ، آره اعتراف میکنم میترسم!

میدونید چرا ؟؟ چون من یه آدم نرمال با غرایض و خواسته های نرمال و عادی نبودم و نیستم .

پس نمیخواستم کسی توی زندگی آشفته ام بیاد ، ولی خدایش خودم تا حالا خوشم از هیچ دختری نیومده بود .

نه اینکه بگم دوست دختر تا به حال نداشتم نه !

بودن دخترایی که به اصرا بیش از اندازه خودشون رو بهم چسبوندن ، ولی اینکه من بخوام خوشم از کسی بیاد و پیشنهاد دوستی و رابطه بدم تا حالا پیش نیومده بود.

اولین کسی که تا حالا خودم شخصا بهش پیشنهاد دادم نورا بوده !
که اونم در حال حاضر قبول نکرده و برامون ناز میاد .

هر دختر دیگه ای بود من بهش پیشنهاد میدادم با کله قبول میکرد ولی این دختره برعکس همه اس و کم مونده بیاد من رو بکشه .

یه طورایی این چموش و دست نیافتنی بودنش تحریکم میکرد ، که بیشتر جلو برم و تموم سعیم رو برای به دست آوردنش بکنم .

وقتی ازم فرار میکرد و تموم تلاش رو میکرد با من رو به رو نشه ، آتیش من رو برای داشتنش شعله ور تر میکرد.

بعد از اینکه خوب برای مامان حرف زدم و به زور با شرط اینکه نورا رو بیارم ببینه بالاخره راضی شد حرفی نزنه و به خونه برگشت .

سرسری و به دروغ یه قولی بهش دادم وگرنه اون دختره مغز خر نخورده بود که بخواد باز پا توی این خونه بزاره.

روز آخر یه طوری از خونه فرار کرد که انگار از زندون فرار کرده ولی نمیدونست که به زودی مجبوره توی این خونه زندگی کنه.

بعد از رفتن مامان تازه نگاهم به ساعت افتاد ، وااای خدا دیرم شده بود از دست تو مامان !

با عجله به اتاقم رفتم و بعد از لباس پوشیدن سوار ماشین شدم و تا جایی که میتونستم با آخرین سرعت به سمت دانشگاه روندم .

نمیخواستم که برای اولین بار به کلاسم نرسم چون به شدت روی نظم و انظباط حساس بودم.

ماشین رو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و با عجله پیاده شدم.

درحالی که با قدم های بلند راه میرفتم دستمو جلوی صورتم گرفتم تا زمان دقیق رو ببینم که با دیدن ساعت و اینکه ده دقیقه بیشتر دیر نکردم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم .

حالا که زیاد دیر نشده بودن دستی به کتم کشیدم و به طرف ته سالن جایی که این کلاسم بود رفتم .

وقتی وارد کلاس شدم با دیدن وضعیت دانشجوها چشمام از تعجب گشاد شدن و ناباور لب زدم:

_نـــه !

یکی از پسرای کلاس تا چشمش بهم خورد درحالی منو با دست به بقیه نشون میداد بلند داد زد :

_استاد اومد

پشت میزش نشست و با نگرانی خیره ام شد ، چشم غره ای توپ بهش رفتم و درحالی که نگاهم رو بین همه میچرخوندم عصبی داد زدم:

_کاری کی بوده هااا ؟؟ این چه وضعیتیه که ما توش گرفتار شدیم

همه پشت میزاشون نشستن و ساکت شدن ، شبیه بچه های مهدکودکی تموم کلاس رو بهم ریخته بودن.

با دیدن سکوتشون پووووف کلافه ای کشیدم و خواستم برم بشینم که برای لحظه ای چشمم به تخته خورد و با دیدن چیزی که روش کشیده شده بود

همونطوری وسط کلاس خشکم زد و ناباور خیره کاریکاتوری که عجیب شبیه من بود شدم.

عصبی دستامو مشت کردم و یکدفعه کنترل خودم رو از دست دادم و بلند داد زدم:

_این کار کیه هااا !؟

صدای ریز ریز خندیدن کسی باعث شد به عقب برگردم و عصبی نگاهم رو بین همه بچرخونم !

بچه ها همه میدونستن من وقتی عصبی میشم کسی جلودارم نیست برای همین هم سکوت کرده بود و با نگرانی نگاهشون رو بین هم میچرخوندن.

ولی این کی بود که اینقدر نترس به ریش من میخندید !

همونطوری که نگاهم بین بچه ها میچرخید با قدم های بلند و عصبی به طرف میزم رفتم و درحالی که کیفمو روش پرت میکردم کلافه بلند گفتم :

_آهان نمیخواید بگید پس عواقبش پای خودتون !

با دیدن کسی که ته کلاس روی میزش خم شده و شونه هاش آروم تکون میخوردن عصبی دستامو مشت کردم .

نگاهم که به بغل دستیش خورد و با دیدن جولیا حدس اینکه اونی که داشت ریز ریز میخندید کیه؟ سخت نبود .

پس کار تو بوده خانوم کوچولو !
اگه تو رو من درست نکردم امیر نیستم.

وقتی یاد نقاشی پای تخته میفتادم که چطور من رو با سری کوچیک که دماغش تموم صورتش رو گرفته بود و گوشای بزرگ و دست و پای کشیده و دراز درحالی که داشتم درس میدادم کشیده بود حرص تموم وجودم رو فرا میگرفت .

با قدم های بلند و عصبی به طرف ته کلاس جایی که اون وروجک شیطون نشسته بود رفتم .

همه بچه ها با نگاهشون من رو تغیب میکردن و منتظر دعوای حسابی از من بودن.

چون میدونستن درافتادن با من چه عواقب سنگینی داره !

جولیا با دیدنم لبخند روی لبهاش خشک شد و با استرس صاف سر جاش نشست و نامحسوس از زیر میز نیشگونی از پای نورا گرفت .

ولی اون درحالی که هنوز سرش روی میز بود به خندیدنش ادامه میداد یعنی اینقدر از عصبی کردن من لذت میبره که اینطوری از ته دل داره میخنده.

دیگه نتونستم تحمل کنم و عصبی با کف دست روی میز کوبیدم .

با ترس از جاش پرید که موهاش توی هوا پخش شدن و پریشون روی صورتش ریختن .

دست پاچه و هول ، یکریز پشت هم تکرار میکرد :

_چیه چی شده کی رو کشتن ، کجا آتیش گرفته ؟

یکریز چرت و پرت میگفت که کلاس از خنده منفجر شد .

موهاش رو آروم از جلوی صورتش کنار زد که نگاهش به من خورد ، به قدری عصبی بودم که اگه دختر نبود مطمعنن الان گردنش بین دستام بود و فشارش میدادم.

نمیدونم توی صورتم چی دید که به جای اینکه از عصبانیتم بترسه ،بدتر نیشش باز شد و یکدفعه شروع به بلند بلند خندیدن .

یه طوری بلند قهقه میزد که با تعجب خیره اش شدم .

ولی با فکر به اینکه بازم حتما داره به من میخنده ، عصبی دستامو مشت کردم و بی اختیار فریاد زدم :

_به چی میخندید خااانوم احمدی !

درحالی که سعی میکرد به زود جلوی خنده خودش رو بگیره ، صاف ایستاد و دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا خندیدنش رو من نبینم

به رو به رو اشاره کرد و بریده بریده لب زد :

_اگه اونجا رو ببینید متوجه میشید .

به جایی که اشاره میکرد نگاهی انداختم که با دیدن کاریکاتور روی تخته ، عصبی دستامو مشت کردم و از پشت دندون های کلید شده ام غریدم:

_خوب اون کجاش خنده داره ؟

چنگی به موهای جلوش زد و درحالی که به عقب هدایتشون میکرد با خنده رمزمه کرد:

_وقتی عصبی شدید دیدم شباهت زیادی باهاتون داره ، برای همین خندم گرفت ، مخصوصا دماغتون !‌

شباهتش با من زیاده ؟؟؟ حالا من رو دست میندازی و به ریشم میخندی ، دارم برات کوچولو !

به قدری عصبی بودم که فقط نفس عمیق میکشیدم تا آروم بشم ولی بی فایده بود .

با دیدن باز خندیدنش دیگه اختیار از دست دادم و فریاد کشیدم:

_برو بیرون خانووووم دیگه هم حق شرکت سر کلاسای من رو ندارید .

بی خیال باز به خندیدنش ادامه داد و درحالی که کیفش روی کولش مینداخت خواست از کنارم بگذره که پشیمون شده بازوش رو گرفتم و توی یه حرکت به طرف خودم برش گردوندم.

بدون توجه به چشمای از تعجب گرد شده اش ، دنبال خودم کشیدمش و کنار تخته بردمش .

نباید به همین سادگی از گناهش که تمسخر من بود بگذرم .

هه کور خوندی که راحت میزارم بری !

باید تاوان پس بدی اونم سنگین دختره ی چموش وحشی !

همه دانشجوها انگار داشتن به بازی مهیجی نگاه میکردن سکوت کرده بودن و مشتاق به ما دو نفر خیره شده بودن .

عصبی در حالی که طول و عرض کلاس طی میکردم به شاهکارش اشاره کردم و فریاد زدم:

_زود باش پاک کن !

تکون نخورد و دست به سینه صورتش رو برگردوند ، نه این آدم بشو نیست .

با فکری که به خاطرم رسید عصبی پوزخند صدا داری زدم و به طرفش رفتم و دقیق پشت سرش ایستادم

سرم رو کنار گوشش بروم و آروم زمزمه کردم :

_یا کارهایی که الان میگم دونه دونه انجام میدی یا الان جلوی همه کارای اون شبی که خونم بودی رو باهات میکنم تا از فردا روت نشه پاتو توی دانشگاه بزاری؟؟ میدونی که جدیم !

دیدم چطور ترس توی نگاهش نشست ، دستی به پشت لبم کشیدم و با خنده زمزمه کردم:

_دوست داشته باشی اینجا عملی انجام میدیم هااا

شاید روی منم تاثیر داشت از این سردی در میومدم.

چشماش گرد شدن و همینطوری بی حرکت ایستاد و دیدم چطور آب دهنش رو با ترس قورت داد .

پس هنوزم چیزایی وجود داره ، که باعث ترست میشد خانوم کوچولو!

نگاهی به دانشجوها که با کنجکاوی نگاه ازمون نمیگرفتن انداختم و بلند گفتم :

_خوب زود باش خانوم احمدی میخوام درس بدم .

دستاش رو مشت کرد و بازم بدون حرکت ایستاد ، برای اینکه اذیتش کنم و حرصش بدم چرخی دورش زدم و درحالی که زیر لب نوچ نوچی میکردم بلند خطاب به همه دانشجوها گفتم :

_بچه ها دوست دارید امروز یه فیلم زنده ببینید ، نظرتون چیه ؟؟

به طرفشون چرخیدم و سوالی سرم رو براشون تکون دادم و ادامه دادم:

_مثلا بازیگر نقش اولش من باشم و دانشجوی عزیزم !

همه که از اخلاق خاص من با خبر بودن میدونستن قصدم چیه و الان که دارم این حرفا رو با آرامش میزنم طوفان شدیدی توی راهه!

به قدری عصبی بودم که جرات حرف زدن نداشتن و فقط سکوت کرده بودن ،به طرف نورا چرخیدم و درحالی که نگاهی به چشمای گستاخ و وحشیش مینداختم .

دستمو به سمت صورتش بردم و آروم سرمو تکون دادم و درحالی که پوزخند صدا داری بهش زدم سوالی پرسیدم:

_نظرت چیه شروع کنیم؟ هااا

میخواستم کوتاه بیاد و کم بیاره ، فقط قصدم همین بود ولی از بس غرور داشت که فقط با چشمای سرخ شده خیرم شده و پلکم نمیزد.

دستم که روی صورتش نشست انگار تازه فهمیده چه اتفاقی داره میفته مثل برق گرفته ها چند قدم ازم فاصله گرفت .

با دست اشاره ای به تخته کردم و به فارسی خطاب بهش لب زدم :

_برو کارهایی که میگم رو انجام بده وگرنه تهدیدم رو عملی میکنم!

بالاخره کوتاه اومد و درحالی که با قدم های عصبی به طرف تخته می رفت و در همون حال زمزمه کرد :

_بدون تلافیشو بدجور سرت درمیارم فقط بشین و تماشا کن !

عصبی سرم رو به سمت بالا گرفتم و کلافه نفسم رو بیرون فرستادم .

لعنتی کم نمیاورد ، یکی نیست بهش بگه اگه حرف نزنی قول میدم هیچ کس بهت نگه لالی !

باید حتما حرفی میزد و من رو به شدت عصبانی میکرد وگرنه راحت نمیشد .

نمیخواستم بیش از این توی میحط دانشگاه بهش گیر بدم و بعدا براش دردسر بشه وگرنه میدونستم چیکارش کنم .

اگه هرکسی دیگه ای جاش بود انچنان بلایی سرش میاوردم که دیگه جرات نکنه پاشو سر کلاس من بزاره .

ولی تنبیه های تو بمونه برای بیرون از دانشگاه ، وقتی که مجبورت کردم توی خونه من و توی اتاق من بمونی !

اون بزرگ ترین عذابه برای تو !

نقاشی مسخرش رو پاک کرد و با اخمای در هم خواست بره بشینه ، دیگه خونم رو به جوش آورده بود بی اختیار فریاد زدم:

_کی به تو اجازه داد بری بشینی؟؟؟

با صدای فریادم از حرکت ایستاد چون که توقع همچین عکس العملی رو از من نداشت و باورش نمیشد تا این حد از کوره در برم که اینطوری سرش فریاد بزنم .

نورا با این رفتارش میخواست چی رو ثابت کنه ، اینکه تا این حد من براش بی ارزشم و راحت سرکلاس خودم میتونه منو نادیده بگیره !

نه دیگه تحمل این رفتارش برام غیر ممکن و سخت بود .

_برمیگردی و جلوی همه همکلاسیهات از من عذر خداهی میکنی اونوقت درباره نشستنت سرکلاسم تصمیم میگیرم فهمیدی !

سرش رو کج کرد و درحالی که از گوشه چشم خصمانه نگاهی بهم مینداخت عصبی دستاش رو مشت کرد و باز به راهش ادامه داد :

اینبار دیگه واقعا بدجور از کوره در رفتم و دستم رو آنچنان محکم روی میز کوبیدم که توجه همه بهم جلب شد ، کلافه فریاد زدم :

_همین الان از کلاس من میری بیرون و اینم بگم این ترم امیدی به قبول شدنت نداشته باش من تحمل دانشجوی بی ادب رو ندارم .

نگاهی به بقیه دانشجوها که عجیب و غریب و بعضیام با ترس نگاهم میکردن انداختم و ادامه دادم :

_حالام هرچه زودتر از کلاسم برو بیرون میخوام درس رو شروع کنم زود باشید .

اینقدر مغرور بود که حتی حاضر نبود برای کار اشتباهی که کرده یک عذرخواهی سادم بکنه .

پس دیگه هرچی باهاش مدارا کردم و کوتاه اومدم بس بود !

باید ادب میشد تا با من درست صحبت کنه ، تقصیر خودمم بود از بس هواش رو داشتم و حرفی بهش نزده بودم تا این حد گستاخ شده بود .

که بره کاریکاتور منو روی تابلو بکشه و مورد تمسخر قرارم بده.

نه بی فایده بود باید ایندفعه دیگه به شدت باهاش برخورد کنم

با قدم های عصبی به طرف کیفش رفت و درحالی که چنگش میزد روی دوشش انداخت و بدون توجه به صدا کردن های مکرر دوستش جولیا از کلاس خارج شد.

دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم و برای ثانیه ای چشمامو روی هم فشردم ، خدای من ! امروز چه روز بدی بود.

اون از صبح و گندی که ملیحه زده بود و دردسرم برای راضی کردن مامان !

اینم از الانم که نورا اینطوری روی اعصابم رژه رفت و باعث شد بالاخره از کلاس بندازمش بیرون !

وقتی حاضر به عذرخواهی از من نبود و حتی به عنوان استادش هم نمیخواست در برابرم کوتاه بیاد و اینطوری لج میکرد بایدم اخراج میشد .

اگر اخراج نمیشد از فردا هیچ کدوم از دانشجوهام ازم حساب نمیبردن و هر غلطی میخواستن سر کلاس من انجام میدادن.

باید یاد میگرفت این مترسک بازی هاشون ببره جای دیگه ، نه سر کلاس درس من !

سعی کردم ذهنم رو از فکر و خیال های بیخودی که غرقش بودم آزاد کنم ، پس نفسه عمیقی کشیدم و درحالی که بلند میشدم

موضوع درس امروز رو بلند گفتم و شروع کردم به درس دادن .

خیلی از وقت کلاس بخاطر دلقک بازی های خانوم تلف شده بود پس با عجله شروع کردم به درس رو توضیح دادن.

با اعصابی که من داشتم یه چیزایی رو به زور سرهم کردم تا وقت کلاس بگذره و زودتر بتونم به خونه برگردم.

امروز که مامان و نورا گند زده بودن و هیچ اعصابی برام نزاشته بودن به قدری عصبی و پر از استرس بودم که فقط یه جایی رو برای تخلیه خودم میخواستم .

پس رفتن به خونه گزینه مناسبی برای من نبود .

بعد از اینکه به زور کلاس رو تموم کردم در حال جمع کردن وسایلم بودم که حضور کسی رو کنار خودم حس کردم.

قفل کیفم رو زدم و برای ثانیه ای سرم رو بالا گرفتم که با دیدن اون دختره دوست نورا کلافه اخمامو توی هم کشیدم.

اعصاب این یکی رو دیگه نداشتم ، بلند شدم و بدون توجه به حضورش خواستم از کنارش بگذرم که با یه حرکت جلوم ایستاد و مانع رفتنم شد.

عصبی پوووف کلافه ای کشیدم و در حالی که دستم رو جلوش تکون میدادم بی تفاوت لب زدم:

_بله ، امری داشتیدی لیدی؟

پوزخندی بهم زد و دستش رو به نشونه تهدید جلوی صورتم تکون داد و گفت :

_اگه یک بار دیگه دور و بر نورا ببینمت یه طور دیگه ای باهات برخورد میکنم.

با این حرفش بی اختیار زدم زیر خنده و بریده بریده زمزمه کردم :

_مث..لا ….چطور…بر…خورد…میکنی؟؟

نگاهش رو سرتا پام چرخوند و دندون هاش روی هم سابید و گفت :

_وقتی یه بلایی سرت آوردم که نتونی توی این دانشگاه سرت رو بالا بگیری و….

بشکنی جلوی صورتم زد که از فکر و خیال بیرون اومدم ،نیشخندی به حواس پرتیم زد و گفت :

_اونوقت خودت دمُت رو میزاری روی کولت و از این دانشگاه میری؟! پس حواست رو خوب جمع کن!

عصبی از اینکه یه دختر بچه ام میاد منو تهدید میکنه مچ دستش رو گرفتم و درحالی که فشارش میدادم دندون هامو روی هم سابیدم و توی صورتش غریدم:

_تو یه الف بچه الان داری مثلا ، من رو تهدید میکنی ؟

یک قدم بهم نزدیک شد و درحالی که گردنش رو کج میکرد لباش رو جلو داد و بی تفاوت زمزمه کرد:

_امتحانش مجانیه استاد !

به قدر کافی امروز با همه بحث کرده بودم و دیگه حوصله این دختر بچه رو هم نداشتم .

عصبی به عقب هُلش دادم که چند قدم عقب رفت .

کیفم رو چنگ زدم و درحالی که تنه محکمی بهش میزدم از کنارش گذشتم و بیخیال لب زدم:

_هرکاری دلت میخواد بکن خااانوم .

با عجله از کلاس خارج شدم تا هرچه زودتر از این محیط پر از تنش و بحث دور بشم بلکه کمی از سر دردم کم میشد .

سوار ماشینم شدم و عصبی درش رو بهم کوبیدم ، داشتم از دانشگاه خارج میشدم که با دیدن چیزی که نزدیک خروجی دانشگاه میدیدم مشت محکمی روی فرمون کوبیدم.

دیگه این خارج از تحملم بود و مثل بمب آماده انفجاری بودم که هر ثانیه نزدیک بود منفجر بشه.

مشتم چند بار روی فرمون کوبیدم و داد کشیدم:

_ایندفعه دیگه خونتو میریزم دختره ی خیره سر !

پام روی گاز فشردم و با آخرین سرعتی که میشد رفت ، دنبال ماشین جان رفتم .

نباید میزاشتم باهاش تنها میشد ، این دختره لعنتی با چه حسابی در دانشگاه سوار ماشین این پسره میشه.

پسری که تا حالا از هیچ دختری نگذشته و مزه همه دخترا رو چشیده .

عصبی میروندم و زیر لب مدام تکرار میکردم :

_فقط از خدا بخواه دستم بهت نرسه وگرنه آنچنان بلایی سرت میارم که یادت نره گوش ندادن به حرفای من یعنی چی!

روز قبل به خاطر اینکه تا نزدیکی های صبح مشغول مرتب کردن خونه و اسباب کشی بودم

به شدت خسته و عصبی بودم ، دوست داشتم بخوابم ولی امروز با این استاد لعنتی کلاس مهمی داشتم و نمیشد که سر کلاسش حاضر نشد .

کلافه لباس پوشیدم و همراه جولیا به سختی خودمون رو به دانشگاه رسوندیم.

خونه جدیدم تنها مشکلش این بود که فاصله زیادی تا دانشگاه داشت و یکم رفت و امد رو برام مشکل کرده بود .

ولی همین که یاد خونم میفتادم تموم خستگیم از یادم میرفت ، چون واقعا ازش راضی بودم.

تا به دانشگاه برسیم یه کم طول کشید و از ترس اینکه دیر شده باشه و اون گودزیلا سر کلاس راهمون نده تموم طول دانشگاه رو تا کلاس تقریبا دویدیم.

ادمای توی حیاط با تعجب نگاهمون میکردن ولی ما بی اهمیت به راهمون ادامه میدادیم.

چون اونا که نمیدونستن ما با چه موجود ناشناخته ای رو به رو هستیم که الان بهمون گیر میده و صد در صد نمیزاره سر کلاس بریم.

با نفس نفس وارد کلاس شدیم که با دیدن جای خالی استاد با چشمای گرد شده از تعجب به طرف جولیا برگشتم و متعجب لب زدم:

_این واقعا نیومده یا من توهم زدم؟

به این لحنم جولیا خنده ریزی کرد و همونطوری که ته کلاس میرفت که بشینه گفت :

_توهم نیست واقعا نیومده!

با خوشحالی بالا پریدم و درحالی که جیغ خفه ای میکشیدم گفتم:

_وااای یعنی امروز از دستش راحت شدیم !

تموم کلاس توی سکوت بدی فرو رفتن و همه با بهت و تعجب خیره دهن من شدن.

صاف ایستادم و درحالی که دستمو توی موهام می بردم با خنده نگاهی بهشون انداختم و گفتم:

_چیه خوب استاد نیومده خوشحال شدم دیگه .

با این حرفم همه زدن زیر خنده ، کیفمو روی یکی از میزها پرت کردم

درحالی که به طرف تخته میرفتم ادای استاد رو درآوردم و بلند گفتم:

_خوب ! موضوع بحث امروزمون درباره مشکلات زنان هستش و میخوایم بحث امروز رو کلی باز کنم

و به طرف بچه ها برگشتم و درحالی که با دستم بهشون اشاره میکردم ادامه دادم :

_تا شاید شما خنگا یه چیزی یاد گرفتید تا منو اینقدر آزار ندید

بچه ها فقط میخندیدن و به اداهای من که سعی میکردم شبیه استاد راه برم و حرف بزنم نگاه میکردن.

جولیا که روی میز پهن شده بود و قهقه میزد ، با یادآوری صورتش موقعی که عصبی میشه به طرف تخته رفتم

شروع کردم به کشیدن صورتش ، اینقدر از دستش عصبی بودم که حد نداشت.

از بچگی نقاشیم خوب بود و همه تحسینم میکردن ! حالا دلم میخواست این خودشیفته رو قشنگ نقاشی بکشم.

سعی کردم قیافش رو توی ذهنم مجسم کنم ، اینقدر توی خودم فرو رفته بودم که با قهقه بچه ها که دست و سوت میزدن.

یک قدم عقب رفتم و نگاه کلی به کاریکاتورم انداختم .

واقعا شبیه خودش شده بود ولی نمونه زشت و بی ریختش !

وقتی کارم تموم شد خنده کنان دستی برای بچه هایی که تشویقم میکردن تکون دادم و به ته کلاس جایی که جولیا نشسته بود رفتم.

روی صندلی ولو شدم که جولیا خنده کنان کیفش رو باز کرد و درهمون حال گفت:

_استاد الکی بهت نمیگه دلقکی !

سوالی به سمتش چرخیدم که با خودکار توی دستش اشاره ای به بچه ها که هنوزم داشتن میخندیدن کرد و گفت :

_ببین جو کلاس رو چقدر عوض کردی ، خودشون رو کشتن از بس خندیدن.

لبام آویزون شد و شونه هام رو به معنی نمیدونم بالا انداختم .

از الفاظی که اون روانی برام به کار میبرد بدم میومد ، حالا هم جولیا داشت حرفاشو تکرارشون میکرد.

تموم کلاس بهم ریخته بود و انگار من باعث شده بودم همه دیووونه بشن و بریزن وسط کلاس !

داشتم به دیوونه بازی هاشون میخندیدم و از اینکه استاد نیومده بود خوش حال بودم که با ورود امیرعلی به کلاس خشکم زد

این اینجا چیکار میکنه ، بالاخره خودت رو رسوندی لعنتی پووووف !

نمیشد یه روز نمیومدی حالا ، وااای چقدر خوش حال بودم .

کلافه سرم روی میز گذاشتم و چشمامو بستم که با صدای دادش بی اراده لبخندی گوشه لبم نشست.

از اینکه اذیتش کنم و حرص بخوره لذت میبردم و حالم سرجاش میومد .

یه کم داد زد و خودش رو به در و دیوار کوبید تا بفهمه کیه ولی بی فایده بود و دم بچه ها گرم لام تا کام حرفی نزدن.

ولی من نمیتونستم جلوی خنده های خودمو بگیرم و از اینکه با دیدن نقاشی خودش اینقدر داشت حرص میخورد بی اختیار خندم گرفته بود و لذت میبردم

با حضورش بالای سرم نفسم توی سینه حبس شد و کلافه چشمام روی هم گذاشتم و سعی کردم جلوی خنده هام رو بگیرم .

بلند که شدم یک لحظه نگاهم به نقاشی روی تخته خورد باز زدم زیر خنده یکدفعه انگار اتیشش زده باشن چشماش شد دو تا کاسه خون !

بعد از کلی بحث کردن قصد داشتم ازش عذرخواهی کنم ولی با تهدیدش وقتی بهم گفت میخواد عملی جلوی بچه ها کلاس اون شب عذاب آور رو یادآوری کنه !

از کوره در رفتم و هرکاری کرد تا عذر خواهی کنم زیر بار نرفتم و فقط با دستای مشت شده وسط کلاس بی حرکت ایستاده بودم.

اینقد اون بحث کرد تا منو وادار به عذر خواهی کنه و من سکوت کرده بودم که حرف آخرش رو زد و از کلاسش برای همیشه محرومم کرد.

از اینکه جلوی بچه ها تا این حد غرورم رو خورد کرد و باعث تحقیرم شده بود اشک توی چشمام جمع شد و سرم رو پایین انداختم تا کسی متوجه حلقه اشک جمع شده توی چشمام نشه .

فقط میخواستم از اینجا دور شم ، از این محیطی که این آدم سنگ داشت داخلش نفس میکشید.

از کلاس که خارج شدم با دو خودم رو به دستشویی های دانشگاه رسوندم .

در رو بستم و در حالی که بهش تکیه میدادم آروم سُر خوردم و روی زمین نشستم.

وقتی یاد حرفاش میفتادم اشکام بودن که بی اختیار از چشمام پایین میریختن و صورتم رو خیس میکردن.

عصبی چنگی به موهای پریشون روی پیشونیم زدم و درحالی که به عقب هدایتشون میکردم بلند شدم و رو به روی آیینه ایستادم.

به خودم توی آیینه خیره شدم ، شیر آب رو باز کردم و درحالی که مشتم رو پُر آب میکردم زیر لب زمزمه کردم:

_آروم باش نورا ، تو میتونی از پسش بربیای ، کاری کن کل وجودش بسوزه و عذاب بکشه.

با این فکر مشت آب سردی رو به صورتم پاشیدم و بعد از خشک کردن صورتم از دستشویی بیرون اومدم .

بی حوصله کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم که با توقف ماشین جان کنار پام نگاهم به سمتش کشیده شد .

شیشه رو پایین کشید و درحالی که نگاهشو توی صورت سرخ شده از گریه ام میچرخوند نگران لب زد:

_حالت خوبه نورا !

لبخند خسته ای زدم و بدون اینکه حرفی بهش بزنم سرم رو به نشونه آره براش تکون دادم.

خم شد و در طرف من رو برام باز کرد و با لحن نگرانی گفت :

_تو حالت خوب نیست بیا بالا برسونمت.

اول نمیخواستم سوار شم ولی با یادآوری امیرعلی که اینقدر روی جان حساس بود

دندونام روی هم سابیدم و بدون فکر سوار ماشینش شدم و در رو بستم.

جان سعی میکرد من رو به حرف بیاره ولی بی فایده بود اینقدر توی خودم فرو رفته بودم که حوصله هیچ کس رو نداشتم.

فرمون ماشین رو چرخوند و درحالی که توی خیابون فرعی میپیچید با هیجان گفت:

_الان میبرمت یه جایی که به کل حال و هوات عوض شه ، فقط خودت رو به من بسپار

اینقدر توی حال و هوای خودم غرق بودم که بی تفاوت نگاهم رو به جاده دوخته بودم و حرفی نمیزدم .

جان با خوشحالی و خنده برام حرف میزد و از خودش میگفت ، منم شبیه یه مرده متحرک فقط سرم رو به نشونه تایید حرفاش براش تکون میدادم.

یکدفعه با توقف ماشین به خودم اومدم و تازه به اطرافم توجه کردم ، با دیدن جایی که بودیم ناباور پلکی زدم و با ترس لب زدم:

_اینجا کجاس جان !

نگاهی به چشمام انداخت و درحالی که لبهاش میخندید آروم زمزمه کرد:

_پیاده شو خودت میفهمی !

ویلای رو به روم و فضای اطرافش اینقدر قشنگ بود که نمیشد نگاه ازش گرفت ، ولی وقتی به فکر این میفتادم که من چطور تا اینجا با جان اومدم و مثل خنگا چیزی نگفتم از دست خودم عصبی میشدم.

از ماشین پیاده شدم و نگران نگاهی به اطرافم انداختم.

پرنده پر نمیزد و معلوم بود خارج از شهره ، از ترس و دلهره نمیدونستم چیکار کنم .

با صدای جان به خودم اومدم و نگاهم به سمتش کشیده شد.

دستش رو به سمتم گرفت و با خوشحالی لب زد :

_بیا بریم کنار آب قدم بزنیم .

این چی پیش خودش فکر کرده من رو آورده اینجا حالا توقع داره دستشم بگیرم .

ولی فضای اینجا به قدری قشنگ بود که نمیشد ازش دل کند، پس بدون اینکه توجه ای به دستش بکنم از کنارش گذشتم.

روی شن های ساحل نشستم و به دریای روبه روم خیره شدم .

به قدری آروم و زیبا بود که دوست داشتی ساعت ها بشینی و بهش خیره بشی.

دستامو تکیه گاه بدنم کردم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که جان با یه حرکت کنارم نشست و ناراحت زیرلب گفت :

_اینجا نیاوردمت که نیومده بشینی روی زمین ، گفتم پاشو بریم قدم بزنیم !

خم شدم و در حالی که چشمامو ریز میکردم شروع به کشیدن اشکال نامفهوم روی شن های ساحل کردم.

اینقدر اون لعنتی ذهنم رو آشفته کرده بود که دوست نداشتم با کسی حرف بزنم.

جان کلافه درحالی که بلند میشد دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم .

با اخمای درهم بلند شدم و درحالی که روبه روش می ایستادم بی حوصله لب زدم :

_چیه ؟؟؟ چیکار من داری ول کن دستمو.

متعجب از عکس العمل من ، دستمو ول کرد و درحالی که دستاش روی هوا تکون میداد نگران گفت:

_نورا من فقط میخواستم ببرمت یه چیز قشنگ و جالب رو نشونت بدم ،اینجا آوردمت که حال و هوات عوض شه .

کلافگی از سر و صورتش میبارید ، دستی به چونه اش کشید و بعد از چند دقیقه مکث ادامه داد:

_من قصد اذیت کردنتو ندارم پس از من نترس ! باشه ؟

حقیقتش این بود که وقتی که دیدم دور از شهریم و توی منطقه ای هستم که هیچ کس جز من و اون اون اطراف نیست نگران شده بودم و از استرس نمیدونستم باید چیکار کنم.

انگار از رفتارم متوجه نگرانیم شده بود که اینطوری سعی در قانع کردنم داشت ، سعی کردم به ترسم غلبه کنم پس برای همین لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و درحالی که از کنارش میگذشتم بلند خطاب بهش گفتم:

_بیا بریم ببینم چی میخواستی نشونم بدی .

لبخندی روی صورتش نشست و با خوشحالی درحالی که کنارم قدم برمیداشت دستش رو به سمت ویلا گرفت و گفت :

_بریم داخل نشونت میدم

برای یک لحظه برای داخل رفتن مردد شدم و پاهام از حرکت ایستاد .

جان به طرفم برگشت و سوالی سرش رو تکون داد و گفت :

_چیزی شده ؟؟

نگاهی بهش انداختم و عصبی لبم رو با دندون کشیدم .

نووورا این همون پسر هیز و چشم چرون دانشگاس که هر دفعه با نگاهش داشت میخوردت چطور داری بهش اطمینان میکنی .

تازه یادت نرفته که استاد گفت دور و برت نبینمش ، با یادآوری امیرعلی بی اختیار پوزخندی زدم .

به اون لعنتی هیچ ربطی نداره من میخوام با کی رابطه داشته باشم و با کی نداشته باشم !

با یادآوری حرفاش که همش برای من امر و نهی میکرد و میخواست من رو برده حرف گوش کن خودش بکنه ، عصبی شدم و بدون اینکه به حس بدم اهمیت بدم دنبال جان وارد خونه شدم.

داخل خونه به قدری شیک و مجلل بود که معلوم بود جان از خانواده پولداریه!

هرچند جولیا قبلا دربارش یه چیزایی بهم گفته بود .

اینکه وضع مالیش خیلی خوبه ولی از بس مغرور و خودشیفته اس که تقریبا با نصف دخترای دانشگاه دوست بوده.

البته اینم گفت که دخترا بیشتر بخاطر پولش و موقعیتی که داره دورش جمع شده بودند و جان هیچ وقت شخصا سمت دختری نرفته.

از این در تعجبم پس چرا زرت و زرت دنبالم من میاد و هر جایی من میرم ،حتما میخواد حضور داشته باشه.

شانس منه دیگه ، دو تا دیوونه گیرم افتاده بودن.

با دیدن نقاشی روی دیوار کنجکاو نزدیکش شدم و با تعجب نگاه کلی بهش انداختم .

چقدر قشنگ طراحی شده بود ، معلوم بود کار طراح عادی نبوده ، هرجایی که تابلویی یا بوم رنگ و قلمویی میدیدم

بی اختیار به طرفش میرفتم و جذبش میشدم ، دستم رو جلو بردم تا لمسش کنم که با حلقه شدن دستایی دور کمرم از ترس یخ زدم و دستم روی هوا خشک شد.

خودش رو بهم چسبونده بود و درحالی که سرش رو داخل گردنم فرو میبرد با صدایی که میلرزید کنار گوشم زمزمه کرد:

_وااای خدای من ! باورم نمیشه بالاخره توی بغل منی دختر .

با بهت دستامو روی دستای داغ جان گذاشتم و درحالی که سعی میکردم دستاش رو از دور کمرم باز کنم جیغ زدم:

_ولم کن عوضی حیف من که فکر کردم آدمی و حرفای پشت سرت همه دورغن!

دستاش رو بیشتر دورم پیچید و درحالی که بوسه های ریز روی گردنم میزد با نفس های بریده آروم گفت:

_فقط بزار ازت آرامش بگیرم ، خیلی وقته منتظر این لحظه ام.

از اینکه مثل خر دنبالش راه افتاده بودم به شدت از خودم عصبی بودم

اون از اونجا که با وجود اون همه هشداری که دربارش بهم داده بودن راحت سوار ماشینش شده بودم و اینم از الان که ساده باورش کرده بودم و داخله خونش شدم.

دندونامو روی هم سابیدم و با غیض جیغ کشیدم :

_حالم ازت بهم میخوره کثافت .

شروع کردم به بالا پایین پریدن و تکون خوردن تا ولم کنه و ازم جدا بشه .

ولی اون بی توجه به تقلاهای من ، با یه حرکت توی بغلش قفلم کرد که با ترس جیغی کشیدم که گلوی خودم درد گرفت چه برسه به گوشای اون !

روی مبل انداختم و خواست روم خیمه بزنه که پام رو بلند کردم و با یه حرکت محکم وسط پاش کوبیدم.

تموم دق و دلم رو روش خالی کردم ، دادی از درد کشید و توی خودش جمع شد روی زمین نشست.

درحالی که از ترس نفس نفس میزدم از روی مبل بلند شدم و خواستم فرار کنم که پام به گوشه مبل گیر کرد و با کله زمین خوردم.

درد بدی توی صورتم پیچید ولی الان وقت برای تلف کردن نداشتم ، دست لرزونم رو ستون بدنم کردم و با یه حرکت بلند شدم .

نیم نگاهی به پشت سرم انداختم که با دیدن جان که از درد سرخ شده بود و به خودش میپیچید ولی در همون حالم سعی داشت بلند شه و دنبالم بیاد.

با دو به طرف در ورودی رفتم و از خدا خواستم باز باشه ، انگار خدا حرف دلم رو شنیده بود در با یه حرکت باز شد.

با نفس نفس بیرون رفتم و تا میتونستم شروع به دویدن کردم.

باید هرچی زودتر از اینجا دور میشدم تا قبل از اینکه بتونه دنبالم بیاد.

همینطوری آشفته و پریشون بی هدف می دویدم و نفس نفس میزدم که حس کردم ماشینی داره تغیبم میکنه.

از ترس اینکه جان باشه بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم ، بی اراده جیغ میکشیدم و سعی میکردم تند تر راه برم .

ماشین با سرعت از کنارم گذشت تا خواستم نفس راحتی بکشم که مسیر جلوم رو بست و ماشین رو نگه داشت.

جیغی از ترس کشیدم و تا دیر نشده خواستم فرار کنم که با پیچیدن دستی دور کمرم و صدای نگران امیرعلی با بهت به طرفش چرخیدم.

این اینجا چیکار میکرد ، نگاه کلی به صورتم انداخت و کم کم اخماش توی هم فرو رفتن و فریاد کشید :

_چه اتفاقی برات افتاده هااااا ؟

از بغلش جدا شدم و مثل دختربچه هایی که خرابکاری کردن توی خودم جمع شدم و لرزون لب زدم :

_جان …هع… جان…

عصبی چرخی دور خودش زد و در حالی که داد میکشید لگد محکمی به ماشین پشت سرش کوبید .

از صدای دادش با ترس یک قدم عقب رفتم که چنگی به موهاش زد و با فکی که از شدت عصبانیت میلرزید به سمتم اومد

از حالت های عصبیش به شدت میترسیدم ، از اینکه اینطور بدنش میلرزید و با فکی قفل شده به سمتم میومد.

یک قدم عقب رفتم که ازش فاصله بگیرم که نزدیکم شد و مچ دستمو گرفت و کشید.

_بیا ببینم ، مگه من به تو نگفته بودم نزدیک این پسره نمیشی هااااا ؟؟

با صدای دادش چشمامو بستم و با ترس لبم رو گزیدم که عصبی چونه ام رو تو دستش گرفت و فشار داد.

_همیشه که خوب زبونت درازه پس الان چته ؟؟ لال شدی .

خودم قبول داشتم مقصرم و با وجود اون همه حرف و هشداری که بهم داده بود ، باز مثل یه روانی دنبالش راه افتاده بودم و تا اینجا اومده بودم .

شانس آوردم خدا بهم رحم کرد و تونستم فرار کنم وگرنه معلوم نبود چه بلایی ممکن بود سرم بیاد .

ولی باعث و بانی تموم این اتفاقا خودش بود پس حق نداشت من رو سرزنش کنه ، حق نداشت من رو مسخره خودش کنه.

وقتی اونطور جلوی بچه ها من رو کوچیک و تحقیر کرد باعث شد به قدری عصبی بشم که توی حال و هوای خودم نباشم و جان از حالم سواستفاده بکنه تا اینجا بیارم و این بلاها سرم بیاد.

دستش رو پس زدم و توی صورتش داد کشیدم :

_به تو هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم !

یکدفعه با درد عمیقی که توی صورتم پیچید ناباور دستمو روی گونه ام گذاشتم و نگاهم رو به امیرعلی که با صورتی سرخ شده از خشم نگاه ازم نمیگرفت دوختم.

باورم نمیشد اون این کار رو کرده و من رو سیلی زده !

به چه جراتی دست روی من بلند کرده بود ، لعنتی چطور به خودش اجازه داده.

از شدت ضربه اش سرم کج شده بود و صورتم از دردش میسوخت.

اولین بار بود توی زندگیم ، که کسی به خودش اجازه داده بود من رو بزنه ، حتی بابا هیچ وقت بالا تر از گُل به من نگفته بود

در بدترین شرایطم دلش نیومده بود سرم داد بزنه چه برسه به اینکه بهم سیلی بزنه.

بغضم هر لحظه بزرگتر میشد و اشکای لعنتی جلوی دیدم رو گرفته بودن.

نمیخواستم با دیدن اشکام بفهمه بالاخره تونسته من رو بشکنه و غرورم بیشتر از این خورد بشه !

با پشت دست محکم به صورتم کشیدم و درحالی که اشکای لعنتیم رو پاک میکردم به طرفش رفتم و توی صورتش فریاد زدم:

_به چه جراتی دست روی من بلند کردی هااااا لعنتی !؟

سکوت کرده بود و فقط با حرص عجیبی نفس نفس میزد ، با مشت به جونش افتادم و تا میتونستم به سینه اش ضربه زدم.

با هر ضربه ای که میزدم با هق هق لرزون زیر لب زمزمه میکردم:

_چی از جون من میخوای لعنتی چرا دست از سرم برنمیداری ؟

نمیدونم چقد مشت به سینه اش کوبیدم تا اینکه دستام سست و بی جون شدن و جالب اینجا بود که هیچ حرکتی نمیکرد و همینطوری رو به روم ایستاده بود تا من بزنمش.

با بدنی که دیگه جونی توش نمونده بود ازش جدا شدم و با صدای که از شدت دادهایی که زده بودم گرفته بود ، خفه لب زدم:

_زندگی شخصی من به تو هیچ ارتباطی نداره فهمیدی؟ بار آخرت بود توی زندگی من دخالت کردی.

عقب گرد کردم که ازش فاصله بگیرم که پوزخند صدا داری زد و با حرص عجیبی بلند گفت:

_میخوای من دخالت نکنم تا با اون پسره جان راحت تر باشی ؟؟

با این حرفش گوشام سوت کشید و ناباور به سمتش چرخیدم ، این دیووانه باز داشت چی سرهم میکرد؟؟

با قدم های بلند روبه روش ایستادم و درحالی که دستم رو جلوش تکون میدادم با لکنت لب زدم:

_چ..ی چی گفتی ؟؟ یه بار دیگه تکرار کن

اخماش رو توی هم کشید و عصبی فریاد زد :

_همونی که شنیدی !

هیستریک خندیدم و برای اینکه لجش رو بیشتر در بیارم با خنده بریده بریده گفتم:

_آره فکر نمیکردم به این زودیا بفهمی ، الحق که خیلی باهوش !

دیدم چطور از خشم رگ های روی پیشونیش بیرون زد و از بس تند تند نفس میکشید که صداش توی فضای اطراف پیچیده بود .

ته دلم از اینکه عصبی شده بود و داشت میسوخت کمی خنک شد ، نیشخندی به صورت عصبیش زدم و ادامه دادم:

_حالا که اینقدر هوش و درکت بالاس ، از این به بعد کاری به رابطــــــه های من نداشته باش! فهمیدی؟

سعی در عصبی کردنش داشتم که موفق هم شدم ،چون به قدری داشت خودش رو کنترل میکرد تا حرکتی ازش سر نزنه که صورتش به کبودی میزد .

دستمو جلوی صورتش تکون دادم و درحالی که نگاهمو به چشمای قرمزش می دوختم و با پوزخندی گوشه لبم گفتم:

_شاید کسایی که باهاشون رابطه دارم خوششون نیاد توی هی دور و بر….

هنوز حرفم کامل از دهنم در نیومده بود که دستش پشت گردنم نشست و لبای داغش روی لبام گذاشت .

لبهاش آنچنان داغ بود و با حرص روی لبهام میکشیدشون که ناخودآگاه لال شده بودم و حرفی نمیزدم .

چشماش رو بسته بود و همینطوری بی حرکت لباش رو ثابت نگه داشته بود

با پیچیدن دست دیگه اش دور کمرم و نفس عمیقی که کشید ، به خودم اومدم و تقلا کردم تا ازش جدا بشم .

ولی اون با حرص و عصبانیتی که توی رفتارش کاملا پیدا بود بدون توجه به تقلاهام ولم نمیکرد و بیشتر بهم چسبید .

از اینکه من رو بازیچه خودش میدونه که هر وقت میخواد راحت میتونه ازم سواستفاده کنه با تموم خشمی که توی وجودم بود

گاز محکمی از لبش گرفتم که صدای آخش بلند شد ، خواست ازم جدا شه که بی توجه بهش دندونامو بیشتر فرو کردم

هرکاری میکرد ولش نمیکردم و درحالی که نگاه از اون چشمای لعنتیش نمیگرفتم به عذاب دادنش ادامه میدادم.

مگه چی میشه؟ یک بارم من باشم که اون رو عذاب بدم تا خشمم رو کمتر کنم .

با دستش فشار محکمی به بالا تنه ام آورد که از درد صورتم توی هم رفت و به اجبار ازش جدا شدم .

دستشو روی لبش فشار داد و داد کشید:

_دختره ی وحشی !

ولی من بدون توجه به غرغرای اون دستمو جای فشار دستاش گذاشتم و با درد چشمامو روی هم فشار دادم.

به طرف آیینه بغل ماشین رفت و درحالی که تنظیمش میکرد شروع کرد به بررسی کردن صورتش .

نمیدونم توی آیینه چی دید که نعره کشید:

_میکشمت دختره روانی

عصبی به سمتم اومد که با دیدن لبش که وَرم کرده بود و به شدتی قرمز شده بود که توی صورتش علامت میداد قهقه ام بالا گرفت .

آخ خدا دلم خنک شد ، تا تو باشی من رو اذیت نکنی و به پرو پام نپیچی.

قبل از اینکه بهم نزدیک بشه دستمو جلوش گرفتم و با تهدید لب زدم:

_نزدیک نیا دیگه کشش و توان دعوا ندارم ، برو پی زندگیت استاد و دیگه نبینم دور و بر من بپلکی

از لج استاد صداش میزدم ،عقب گرد کردم و بدون توجه به چشمای گرد شده اش ازش فاصله گرفتم.

هنوز چند قدم نرفته بودم که دستی دور کمرم پیچید و تا به خودم بیام دیدم روی هوا معلقم .

روی دوشش انداختم و بدون توجه به جیغ و داد های من با کف دست ضربه محکمی به باس..نم زد که اخ بلندی از درد کشیدم.

_ساکت باش گربه وحشی !

به چه حقی من رو میخواست دنبال خودش ببره شروع کردم به مشت زدن به کمرش که بدون اینکه آخ بگه به راهش ادامه داد

با حرص شدت ضربه هام رو محکم تر کردم که عصبی فریاد زد :

_دختره ی احمق یک درصد فکر نکن من تو رو اینجا تنها میزارم و میرم
پس خفه شو تا مجبور نشدم دست و پاتو ببندم.

به قدری عصبی بود که مطمعن بودم تهدیدشو عملی میکنه پس از ترس حرفی نزدم و سکوت کردم.

با یه حرکت عقب ماشین پرتم کرد و تا بخوام به خودم بیام در رو محکم بهم کوبید.

بحث و کلکل کردن باهاش بی فایده بود و فقط باعث میشد من تنها حرص بخورم .

پس تصمیم گرفتم سکوت کنم و حرفی نزنم ، چون توی این مدت کم فهمیده بودم از بی محلی و اینکه بهش اهمیت ندی به شدت بیزاره پس همین براش بهترین تنبیه بود.

بدون توجه به نگاهای گاه و بیگاهش از آیینه جلوی ماشین، روی صندلی دراز کشیدم و چشمامو بستم.

برای امروز به حدی کافی ظرفیتم تکمیل شده بود و دیگه توان مقابله و بحث با کسی رو نداشتم.

به قدری روی اعصابم راه رفته بودن که دیگه حوصله دعوا رو نداشتم و دوست داشتم خونه که رسیدم

تموم اتفاقای امروز رو فراموش کنم روی تختم دراز بکشم و یه دل سیر بخوابم تا تا خستگی امروز از تنم دربیاد.

صدای نفس عمیقی که کشید توی ماشین پیچید ولی من بدون کوچکترین حرکتی چشمامو بسته نگه داشتم

چون هم از دیروز خسته بودم و هم امروز به قدر کافی اذیت شده بودم

اینقدر فکر و خیال بیخود کردم که نمیدونم کی بیهوش شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم .

جالبش اینجا بود که پیش کسی احساس امنیت میکردم و راحت خوابم میبرد که خودش باعث و بانی و سر دسته تموم مشکلات من بود .

این حس لعنتی که با وجود آزار و اذیت هاش باز احساس امنیت پیشش میکردم از کجا میومد خودمم نمیدونستم.

توی خواب و بیداری بودم که حس کردم توی آغوش گرمی فرو رفتم ولی از بس خسته بودم که حتی نای باز کردن چشمام رو نداشتم.

اینقدر این چند روز بدنم خسته و کوفته بود و دیشبم تا نزدیکی هام صبح بیدار مونده بودم و امروزمم که به این شکل بد گذشته بود

باعث شده بود کلا سیستم بدنم بهم خورده بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم.

بدنم به خواب احتیاج داشت منم این چند روزه اصلا درست و حسابی نخوابیده بودم .

از بچگی عادت داشتم وقتی که دیر میخوابیدم اینطوری بدنم بی حرکت و سست میشد و تا زمانی که درست و حسابی خستگی از تنم بیرون نمیومد با مرده هیچ فرقی نداشتم.

مشکلی که داشتم این بود که وقتی میخوابیدم ، فقط نای باز کردن چشمام و حرکت بدنم رو نداشتم وگرنه محیط اطرافم رو حس میکردم که داره چه اتفاقی اطرافم میفته .

از بوی عطرش فهمیدم توی بغل امیرعلیم طبق معمول خواستم تقلا کنم ازش جدا شم ولی نمیشد یعنی نمیتونستم و این دست خودم نبود.

صدای باز کردن در اتاقی اومد و بعدم روی چیز نرم و راحتی خوابوندم، از راحتیش میشد حدس زد که تخت خوابه.

هرچی تلاش میکردم چشمامو باز کنم و یا حرکتی بکنم نمیشد و بدنم به شدت کرخت و بی حس شده بود.

میخواستم از اینجا برم ولی اینقدر خسته بودم که کوچکترین حرکتی نمیتونستم بکنم

پاهام رو توی دستاش گرفت و یکی یکی کفشامو برام بیرون آورد .

بعد از چند ثانیه حس کردم کسی کنارم دراز کشید و از نفس های داغش روی پوست صورتم حس میکردم که چقدر بهم نزدیکه !

با نوک انگشتاش آروم روی گونه ام کشید و من اونقدر خمار خواب بودم که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و به خواب عمیقی فرو رفتم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا