رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 93

5
(1)

 

 

 

این داره چی‌ میگه ؟؟ سرمو بالا گرفتم و درحالیکه نیم نگاهی به صورتش می انداختم گیج لب زدم :

_چی ؟!

پوزخند صداداری زد و گفت :

_هه چطور به این زودی یادت رفت؟!

معلوم نبود داره چه چرت و پرتایی بهم میبافه بی حوصله نگاه ازش گرفتم و گفتم :

_حوصله حرفای بی سروتهت رو ندارم پس برو بیرون !!

ولی اون بدون اینکه کوچکترین تکونی تو جاش بخوره با تمسخر و کنایه وار گفت :

_نمیدونستم دلت گاراژه یکی میاد یکی میره !!

دستم از زور خشم مشت شد و با حرص غریدم :

_میشه چرت و پرت گفتن رو تمومش کنی ؟؟

فَکم رو با یه حرکت توی دستش گرفت و با خشم سرم رو به سمت خودش برگردوند و نگاهش رو بین چشمام چرخوند

_چرت و پرت ؟! فکر میکنی خرم نمیفهمم که چطور به إریک نگاه میکنی

آهااااان حالا فهمیدم آقا چشه !!
هه فکر میکنه من خوشم از اریک اومده داره اینطوری میکنه ؟؟

برای اینکه حرصش بدم بی تفاوت نگاهش کردم و آروم لب زدم :

_خوب که چی ؟!

فشار دستش دور فَکم بیشتر شد

_هه پس حدسم درست بود

لبخند حرص دراری گوشه لبم نشوندم و با لحن خاصی لب زدم :

_آره درست حدس زدی….ولی یه چیزی برام سوال شده ؟!

چشماش شد کاسه خون کارد میزدی خونش درنمیومد ولی انگار منتظر ادامه حرفم باشه توی سکوت خیره صورتم شد و چیزی نگفت

برای اینکه بیشتر آتیشش بزنم لبخندم رو بزرگتر کردم و ادامه دادم :

_اینکه چطور متوجه علاقه من بهش شدی ؟؟!! یعنی تا این حد تابلو بودم و خ…..

باقی حرفم با نشستن لبهاش روی لبهای نیمه بازم نصف و نیمه موند و همونطوری بی حرکت با چشمای گشاد شده خشکم زده بود

ولی اون با چشمای بسته شده و با خشمی که از تک تک حرکاتش معلوم بود لبهام رو میبوسید همین که دستش پشت کمرم نشست و من رو به خودش فشرد

به خودم اومدم و عصبی با همون دستای بی جون و ضعیفم تخت سینه اش کوبیدم و سعی کردم به عقب هُلش بدم

ولی مگه تکون میخورد ؟!
با حرص خاصی بهم چسبیده بود و لبهام رو کام میگرفت از برخورد ته ریشش با صورتم اخمامو توی هم کشیدم ولی از همه بدتر درد بد لبهام بود طوری که دیگه حسشون نمیکردم

دیگه داشتم نفس کم میاوردم که بالاخره ازم فاصله گرفت با نفس های بریده سرم رو عقب کشیدم و بی اختیار دستمو روی لبهام گذاشتم

که زبونی روی لبهاش کشید و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با خشم گفت :

_تا زمانی که مال منی حق نداری از مرد دیگه ای صحبت کنی وگرنه …..

باقی حرفش رو نصف و نیمه رها کرد و با حالت خاصی نگاهشو روی بدنم چرخوند از‌ طرز نگاهش لرز بدی به‌ تنم نشست

که از چشمش دور نموند و پوزخندی گوشه لبش نشست ، میدونست که از لمس تنم توسطش حالم بد میشه و حاضرم بمیرم ولی بهم دست نزنه برای همین داشت با همون تهدیدم میکرد

از شدت بدجنسیش دندونامو روی سابیدمو خشن غریدم :

_حالم ازت بهم میخوره !!

لبخند کوچیکی زد و درحالیکه بیخیال شونه ای بالا مینداخت بی تفاوت لب زد :

_مهم نیست !!

از این حجم بدجنس بودنش و اینکه هر بلایی که دلش میخواست سرم درمیاورد بغض به گلوم چنگ انداخت و با چشمایی لبالب اشک خیره چشماش شدم

نگاهشو بین چشمام چرخوند و برای ثانیه ای برق پشیمونی رو توی چشماش دیدم ‌ولی‌ زود خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد و به سمت در رفت

با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود لرزون صداش زدم و گفتم :

_یه روز از این کارات پشیمون میشی ولی خیلی دیره !!

پاهاش از حرکت ایستاد ولی بدون اینکه به سمتم برگرده انگار برای گفتن حرفی دودله چند دقیقه ای همونطوری موند ولی یکدفعه عصبی از اتاق بیرون رفت و در‌ رو محکم بهم کوبید

 

 

” نیما “

حرفش مدام توی گوشم تکرار میشد و اخمام بیشتر و بیشتر توی هم گره میخورد یعنی میرسه که روزی منم از گرفتن انتقام پشیمون بشم ؟؟

برای ثانیه ای غم وجودم رو در برگرفت ولی با یادآوری گذشته و امیرعلی بی اختیار دستم مشت شد و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_نه باید تاوان پس بده !!

روی تک مبل توی سالن نشستم و با اعصابی داغون از دو طرف دستامو توی موهام فرو کردم و درحالیکه میکشیدمشون خم شدم

حالا باید چیکار میکردم ؟!
اینطوری که پیدا بود احتمال بارداریش خیلی کمه ولی من بار آخر خیلی دقت کردم کارمو بدون نقص انجام بدم و باردارش کنم

ولی اینطوری که پیدا بود نباید حالا حالا به چیزی امیدوار باشم چون خبری از بچه مچه نیست اخمامو توی هم کشیدم و به دنبال راه چاره ای چشمامو بستم و سعی کردم تمرکز کنم

ولی مگه میشد ؟!
اینقدر روح و روانم بهم ریخته و آشفته بود که اصلا نمیتونستم تمرکز کنم و به چیزی فکر کنم

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با شنیدن صداهایی که از اتاقش به گوش میرسید هشیار شدم و صاف نشستم

یعنی داره چیکار میکنه ؟!
میخواستم بی محل باشم و اصلا سراغش نرم ولی با یادآوری حالی که داشت به اجبار بلند شدم و به طرف اتاق قدم تند کردم

همین که در رو باز کردم با دیدن آینازی که سعی داشت به هر طریقی که هست از روی تخت پایین بیاد پوووف کلافه ای کشیدم و به سمتش قدم برداشتم

_کجا ؟!

بدون اینکه حتی نیم نگاهی سمتم بندازه اخماش رو توی هم کشید و توی سکوت از تخت پایین اومد و سعی کرد قدمی برداره ولی پاهاش لرزید

و نزدیک بود با کله پخش زمین شه که زودی خودم رو بهش رسوندم و دستمو دور‌ کمرش حلقه کردم و مانع افتادنش شدم ، با تقلا درحالیکه سعی میکرد ازم جدا شه لرزون نالید :

_ولم کن !!

دستمو دور کمرش محکمتر کردم

_داری‌ پس میفتی پس فعلا دست از لجبازی کردن بردار

سرش رو بالا گرفت و خشمگین بهم چشم دوخت

_بمیرم بهتره تا از توی لعنتی کمک بخوام !!

با خشم نگاهمو توی صورتش چرخوندم

_مطمعنی ؟!

مصمم خیره چشمام شد که لبخند حرص دراری بهش زدم و جلوی صورت وارفته اش دستمو از دور کمرش باز کردم که پخش زمین شد

با شنیدن صدای داد بلندش بدون اینکه تکونی به خودم بدم و کمکش کنم دست به سینه بالای سرش ایستادم و با تمسخر گفتم :

_حالا در چه حالی ؟!

 

با صورتی گرفته لبش رو زیر دندون فشرد و با اخمای درهم نالید :

_لعنت بهت !!

دست لرزونش رو ستون بدنش کرد و سعی کرد بلند شه ولی بی فایده بود و به قدری بدنش لرزش داشت که نمیتونست

پوووف کلافه ای کشیدم و درحالیکه خم میشدم دستمو به سمتش کشیدم و گفتم :

_بده دستت رو !!

_نمیخوام

باز خواستم بهش اصرار کنم ولی با دیدن لجبازی هاش پوزخند صداداری بهش زدم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_اوکی…

به هر جون کندنی که بود بلند شد ولی پاهاش توان راه رفتن نداشتن پس دستش رو به دیوار گرفت و با کمک همون شروع کرد به راه رفتن

سر جاش لبه تخت نشستم و با اون خوی بدجنسی که باز درونم رو شعله ور کرده بود خیره راه رفتن کج و کوله اش شده ام که چطور به زور سعی داره بدون کمک من راه بره

اینقدر خیره اش شدم و توی فکر فرو رفتم که وقتی به خودم اومدم وارد دستشویی شد و از دیدم پنهون شده بود

یعنی باید باور میکردم حالا جورج رو رها کرده و خوشش از إریک اومده ؟؟

ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت همه این حرفاش و ادا اطواراش دروغه و از لج من اینطوری‌ میگه تا بدتر عصبیم کنه و بهم بریزتم

توی فکر بودم که با صدای باز شدن در دستشویی به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم با صورتی خیس از آب توی قاب در ایستاده بود و رنگ پریده نگاهم میکرد

دیگه نتونستم بیش از این خوددار باشم پس به حرف اومدم و گفتم :

_خوبی ؟!

زبونی روی لبهای‌ ترک خورده اش کشید و با تلخی گفت :

_اگه تو رو نبینم خوبم

دندونامو حرصی روی‌ هم فشردم هه خوبی بهش نیومده اصلا من احمق چرا دارم حالش رو میپرسم ؟؟

دستامو روی تخت گذاشتم و درحالیکه ستون بدنم میکردمشون برای اینکه حرصش بدم با بدجنسی لب زدم :

_منو که باید تا آخر عمرت ببینی پس بهتره عادت کنی میدونی چرا ؟؟ چون تو حالا حالا باید تاوان پس بدی

با آوردن اسم تاوان عصبی صداش رو بالا برد و گفت :

_برووو بیرون لعنتی !!

دهن باز کردم چیزی بارش کنم تا بدتر عصبی شه ولی با دیدن بدنش که عین بید میلرزید پشیمون شده لبامو بهم فشردم و زودی از اتاقش بیرون زدم چون الان وقت بحث بیشتر نبود

 

” جورج “

سردرگم وسط اتاق ایستاده بودم و از پشت پنجره قدی به بیرون خیره شده و توی فکر فرو رفته ام

بالاخره به هر سختی و دردسری که بود تونستم با امیرعلی صحبت کنم و ببینمش ولی برعکس انتظارم هیچ خبری از آیناز نداشت

وقتی دیدم هیچ خبری ازش نداره دیگه به روش نیاوردم که جریان از چه قراره و چند روزه خبری از آیناز نیست و سرکارم نمیاد

چون از یه طرف نمیخواستم نگرانش کنم و از طرف دیگه مطمعن نبودم آیناز کجا رفته و شاید اصلا گم نشده و به خواست خودش جایی رفته باشه

پس تا مطمعن نشدم جریان از چه قراره نمیتونستم به بقیه چیزی بگم و همه رو درگیر کنم مخصوصا خانوادش که سر جریان نیما باهاشون‌ بحث و دعوا داشت پس وقتی امیرعلی حال آیناز رو ازم پرسید

سر بسته چیزی بهش گفتم و زودی حرف رو عوض کردم و از چیزایی دیگه حرف زدم تا به چیزی شک نکنه هنوز تو فکر بودم که تقه ای به در خورد و منشی وارد اتاق شد

_قربان یه نفر اومدن و‌ بدون اینکه خودشون درست حسابی معرفی کنن اصرار دارن که باهاتون ملاقات کنن

بدون اینکه به سمتش برگردم اخمامو توی هم کشیدم و گفتم :

_حوصله کسی رو ندارم بفرستش بره

_چشم قربان

عقب گرد کرد و خواست از اتاق خارج شه ولی یکدفعه با یادآوری چیزی که به خاطرم رسید بی معطلی به سمتش برگشتم و گفتم :

_وایسا !!

سرش رو بالا گرفت و با تعجب گفت :

_چی شده

درحالیکه پشت میزم مینشستم خطاب بهش بلند گفتم :

_زود بفرستش داخل !!

با عجله درحالیکه بیرون میرفت بلند گفت :

_چشم الان

بعد اینکه بیرون رفت به چند دقیقه طول نکشید تقه ای به در اتاق خورد و منشی همراه کسی که خیلی وقته منتظرش بودم داخل شد

دستی روی هوا تکونی دادم و بلند خطاب به منشی گفتم :

_برامون قهوه بیار !!

منشی با تعجب نیم نگاهی به مردِ کنارش انداخت و زیرلب خطاب بهم زمزمه کرد :

_چشم قربان !!

منشی که بیرون رفت با چشمایی که از خوشی برق میزدن اشاره ای به مبلا کردم و خطاب بهش گفتم :

_بشین ببینم چه خبری داری !!

 

 

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا