رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 154

3.7
(3)

 

 

_میگم تو ندیدی کسی توی اتاق رئیس بره ؟؟

 

دلهره به وجودم ریشه زد

دست لرزونم روی سینه ام گذاشتم و بهت زده گفتم :

 

_من ؟؟

 

_آره دیگه تو

اون روز جای من مونده بودی دیگه

 

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

لعنتی گاوم زاییده بود

 

_نه ندیدم

 

کلافه دستی به صورتش کشید

معلوم بود خیلی تحت فشاره

 

_پس رئیس چشه

این سوال جواب ها چیه که از من میکنه

 

مِنُ مِن کنان پرسیدم :

 

_مگه چی ازت میپرسه ؟؟

 

با استرس موهای ریخته شده توی صورتش رو پشت گوشش فرستاد

 

_نمیدونم همش میپرسه کسی توی اتاقم نیومده ؟؟ سر گاوصندوقم نرفته

 

عرق سردی روی مهرهای کمرم نشست

نکنه چیزی فهمیده باشه

وااای خدایا اینطوری کلاهم پس معرکه بود

 

الکی خندیدم و گفتم :

 

_حتما الکی میخواد چیزی بپرسه وگرنه گاوصندوق که رمز داره کی میتونه باز کنه

 

پوووف کلافه ای کشید :

 

_آره همین رو بگو ولی زیاد گیر داده چیز الکی نیست که بخواد بپرسه و بعد یه مدت بگم بیخیالش میشه

 

با این حرفش ترس بدی به جونم انداخت

بعد از اینکه کلی پیشم موند

و با حرفاش بهم استرس داد

 

با ناراحتی و صورتی گرفته از پیشم رفت

فکر میکردم جریان همین جا تموم میشه ولی نمیدونستم تازه اول ماجراست

 

 

 

 

 

بعد از پایان تایم کاری با استرس از چیزهایی که شنیده بودم کیفم روی دوشم انداخته و با ترس و لرز از شرکت بیرون زدم

 

بی اختیار میترسیدم

و این ترس هم دست خودم نبود

باید هر چی زودتر این قرارداد لعنتی رو به رُزا برسونم و از دستش نجات پیدا کنم

 

با این فکر گوشی رو از جیبم بیرون کشیده و با دستای لرزون شماره رُزا رو گرفتم

ولی هرچی بوق میخورد برنمیداشت لعنتی زیرلب زمزمه کردم و تماس رو قطع کردم

 

حالا باید چیکار کنم ؟؟

اصلا چرا تماسم رو جواب نمیداد

 

نکنه اتفاق بدی براش افتاده

با این فکر کلافه دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشینم شدم

 

باید تا دیر نشده کاری میکردم

ولی چیکار ؟؟

 

ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه اش روندم باید خودم از نزدیک چیزایی رو میدیدم و مطمعن میشدم

 

تا به خونشون برسم

هزار بار مُردم و زنده شدم

 

نزدیک خونشون با زیرکی ماشین رو پارک کردم

و با استرس نگاهمو به اطراف چرخوندم

کسی اون اطراف نبود

 

و چیز مشکوکی به چشمم نمیخورد

پس دستم به سمت دستگیره رفت تا در رو باز کرده و پیاده شم

 

ولی یکدفعه با یادآوری حرفای نیما و اینکه گفته بود چندنفر رو دور و بر خونه اش گذاشته تا زیرنظرش داشته باشن

 

پشیمون شده دستم روی دستگیره خشک شد

نه نمیتونستم این ریسک رو به جون بخرم و پیاده شم چون معلوم نبود چی در انتظارمه

 

 

 

بار دیگه شمارش رو گرفتم و برای آخرین بار سعی کردم شانشم رو امتحان کنم ببینم چی میشه

 

با استرس منتظر بودم

که یکدفعه برعکس انتظارم صدای ضعیف و لرزونش توی گوشم پیچید

 

_الووو جانم

 

گوشی رو محکمتر توی دستم فشردم

 

_الووو رُزا خودتی دختر ؟؟ چرا جواب نمیدی هرچی زنگ میزنم

 

سرفه ای کرد و خفه گفت :

 

_ببخشید نشد که جواب بدم

 

نگران پرسیدم :

 

_چیزی شده ؟؟ صدات چرا اینطوریه

 

بازم سرفه دیگه ای کرد

 

_نه چیزی نیست فقط یه خورده مریض شدم

 

حس میکردم دروغ میگه

حسم هیچ وقت اشتباه نمیکرد

 

_دروغ که نمیگی ؟؟

 

_نه !

 

یه طوری جدی و سرد جوابم رو داد

که دیگه نشد چیزی بگم چون اینطوری که پیدا بود دوست نداشت حرفی بزنه

 

_اوکی پس بگو قرارداد رو چطوری به دستت برسونم نشد که اون شب بیارمش

 

درمونده زمزمه کرد :

 

_نمیدونم

 

_یعنی چی ؟؟

 

_آخه چهارچشمی مواظبمه و نمیتونم دست از پا خطا کنم

 

_پس الان چیکار کنیم ؟؟

 

سکوت کرد و بعد از چند ثانیه که برای من اندازه عمری گذشت چیزی گفت که ناباور صداش زدم

 

 

 

_میتونی یه مدت پیش خودت برام نگهش داری ؟؟

 

درمونده گفتم :

 

_نه نمیتونم…میگم رُزا نمیشه پارش کنم بره یا چه میدونم یه بلایی دیگه خودت سرش بیاری ؟؟

 

وحشت زده بلند گفت :

 

_پاره نکنی اصلا گفته باشم هاااا

 

متعجب از رفتارای جدیدی که ازش میدیدم سوالی پرسیدم :

 

_یعنی چی ؟؟ تو فقط میخواستی این قرارداد دستت برسه و نابود شه حالا که اینجاست منم میتونم این کارو برات انجام بدم

 

_نه نه نمیتونم پارش کنم

 

کنجکاو پرسیدم :

 

_دلیلت چیه راستش رو بگو

 

سکوت کرد

و بعد از چندثانیه که اندازه قرنی برام گذشت جدی گفت :

 

_میخوام برای تهدید کردن رئیس ازش استفاده کنم

 

دستم لرزید و نزدیک بود گوشی رو بندازم

 

_نفهمیدم چی گفتی ؟؟

 

جدی و مصمم گفت :

 

_گفتم میخوام تهدیدش کنم

 

وارفته نالیدم :

 

_دیوونه شدی نه ؟؟

 

بی تفاوت گفت :

 

_نه چطور ؟؟

 

 

صدامو بالا بردم و عصبی فریاد کشیدم :

 

_میفهمی داری از کی حرف میزنی ؟؟ اون رئیسته یکی از کله گنده ترین آدمای این شهر

 

سرد لب زد :

 

_برای من که فرقی نمیکنه

 

_یعنی چی ؟؟

 

پوووف کلافه اش توی گوشم پیچید

 

_یعنی اینکه این تنها راه نجاتمه و مجبورم

 

از شدت حرص رو به انفجار بودم

یعنی چی این حرفاش ؟؟

 

_ولی قرارمون این نبود ، اصلا میفهمی با این کارت داری من رو توی دردسر میندازی ؟؟

 

حق به جانب گفت :

 

_اصلا ربطی به تو نداره نترس !!

 

پوزخندی زدم و حرصی گفتم :

 

_هه چطور نترسم ؟؟ وقتی تو میری تهدیدش میکنی نمیفهمه اون قرارداد لعنتی از کجا به دستت رسیده ؟؟

 

_من خودم اون قضیه رو درستش میکنم

 

اصلا من هرچی میگفتم اون با هیچ صراطی مستقیم نبود و باز حرف خودش رو میزد

 

_بخدا دیوونه شدی رُزا

 

_آره دیوونه شدم فقط اون قرارداد رو چندروزی پیش خودت برام نگه دار تا بیام ازت بگیرمش

 

_ولی نمی….

 

با پیچیدن صدای بوق آزاد توی‌ گوشم فهمیدم تماس رو قطع کرده عصبی لعنتی زیر لب زمزمه کردم و گوشی روی صندلی کنارم پرت کردم

 

گاوم بدجوری زاییده بود

خدایا نباید خودم رو درگیر این ماجرا میکردم

 

 

 

بعد از کلی خودخوری و عصبی بودن

ماشین روشن کردم و با سرعت از اون منطقه دور شدم

 

توی بد دردسری افتاده بودم

وااای خدای من اگه رئیس میفهمید کار منه

روزگارم سیاه بود

 

با دلهره نمیدونستم دارم چیکار میکنم

فقط وقتی به خودم اومدم که چندساعتی دور خودم چرخیده بودم

 

و الان دقیق نمیدونستم کجای شهرم !!

دستمو محکم روی فرمون کوبیدم

 

_لعنتی

 

با اولین دور برگردونی که جلوم بود به طرف خونه برگشتم تموم بدنم درد میکرد و خسته بودم ولی حرفای رُزا باعث شده بودن

 

نتونم به خونه خودم برم و تا این ساعت شب اینطوری توی شهر بگردم و عصبی و بیقرار باشم

 

با رسیدن به خونه

خسته و با کوله باری غم کیفمو روی دوشم انداخته و قصد باز کردن در رو داشتم

 

ولی از بس دستام میلرزید

که نمیتونستم قفل رو باز کنم

توی حال و هوای خودم بودم که صدای شاکی از پشت سر به گوشم رسید

 

_تا این موقع شب کجا بودی ؟؟

 

با شنیدن صدای نیما یکهویی ترسیدم و کلید از دستم افتاد ، دستمو روی قلبم که تند تند میتپید گذاشتم و با درد نالیدم :

 

_وااای قلبم !!

 

صدای قدماش که باعجله برمیداشت به گوشم رسید کنارم ایستاد و با نگرانی پرسید :

 

_چی شدی ؟؟ حالت خوبه ؟؟

 

چشمامو بستم و لرزون لب زدم :

 

_اینجا چی میخوای ؟؟

 

 

 

توی چشمام زُل زد و گفت :

 

_نگرانت شدم

 

کلافه نگاه ازش گرفتم و خم شدم

 

_ای بابا چیکار کنم که نگرانم نشی ؟؟

 

کلید رو برداشتم که درو باز کنم

ولی نزاشت و یهویی دستشو روی در گذاشت

 

_نگفتی این وقت شب کجا بودی ؟؟

 

پوووف از دست این

 

_چرا برام ادا درمیاری ؟؟

 

با تعجب گفت :

 

_ادا ؟؟ یعنی چی ؟؟

 

پوزخندی زدم :

 

_ادای اینکه نگرانمی و برات مهممم

 

وارفته نالید :

 

_مگه نیستم ؟؟

 

با پوزخندی دستش رو کنار زدم و کنایه آمیز خطاب بهش گفتم :

 

_آره آره از بلاهایی که توی گذشته سرم درآوردی خیلی معلومه

 

در رو باز کردم و بدون توجه به نیمایی که خشکش زده و اخماش درهم بود میخواستم داخل خونه شم

 

ولی همین که میخواستم درو ببیندم پاشو لای در گذاشت و مانعم شد

 

 

 

چشمامو روی هم فشردم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

 

_باز چی میخوای ؟؟

 

_تا کی میخوای اینطور باشی ؟؟

 

حوصله جواب دادن و بحث کردن باهاش نداشتم پس بدون اینکه جوابی بهش بدم در رو رها کردم و داخل خونه شدم

 

صدای قدماش که پشت سرم برداشته میشد

توی گوشم پیچید ولی بی اهمیت داخل اتاق شدم و درو بستم

 

_با تو بودمااا

 

در کمد لباسی رو باز کردم

که با شنیدن صداش که داشت نزدیک و نزدیکتر میشد بلند گفتم :

 

_داخل اتاق نیا

 

سایه اش روی در شیشه ای اتاق افتاد

 

_باشه باشه

فقط جوابم رو بده و بگو تا کی میخوای اینطوری نسبت بهم بی تفاوت باشی

 

با عجله مشغول تعویض لباسام شدم و برای اینکه صدام به گوشش برسه در همون حال بلند گفتم :

 

_مگه دوست داشتن زورکی هم میشه ؟؟

 

_زورکی که نه ولی تلاش که میشه بکنی نمیشه .؟

 

بعد از تعویض لباسام ، کلافه بیرون زدم

با باز شدن در چند قدمی به عقب برداشت که شاکی توی صورتش غریدم :

 

_تلاش ؟؟ اونم برای دوست داشتن تو ؟؟

هه نکنه دیوونه شدی ؟؟

 

 

 

دستش رو محکم روی سینه اش کوبید

 

_آره دوست داشتن من …مگه چمه ؟؟

 

پوزخندی به صورت مغروش زدم

 

_چت نیست ؟؟

 

_ولی آخه نمیخوام که…

 

عصبی توی حرفش پریدم :

 

_یادت نیست چه بلاهایی سرم آوردی ؟؟

انگار آلزایمر گرفتی میخوای من یادت بیارم

 

دندوناشو حرصی روی هم فشرد و دستی توی موهاش کشید و گفت :

 

_تمومش کن

 

_چرا ؟؟

 

سر تا پاش رو از نظر گذروندم و با تمسخر ادامه دادم :

 

_واقعیت تلخه نه ؟؟

 

باز با اصرار گفت :

 

_ولی بدون میتونیم از نو شروع کنیم

 

نه این بشر دست بردار نبود

پوووف کلافه ای کشیدم و داخلش آشپزخونه شدم

 

به شدت گرسنه ام بود و احساس ضعف میکردم پس بی اهمیتی به نیمایی که درست مثل جوجه اردک زشت دنبالم میومد سراغ یخچال رفتم و درش رو باز کردم

 

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد بیرون کشیدم و وسط میز غذاخوری وسط آشپزخونه گذاشتم

 

 

با دیدن نون ساندویچ ها دست به سینه به دیوار تکیه داد و سوالی پرسید :

 

_مگه غذا نخوری هنوز ؟؟

 

توی سکوت

انگار نه انگار وجود داره به کارهام میرسیدم و جواب سوالای که میپرسید رو نمیدادم

 

هر چی که نیاز داشتم از جمله خیارشور و گوجه و کالباس و …. روی میز گذاشتم و شروع کردم برای خودم درست کردم

 

وقتی دید جواب سوالاش رو نمیدم توی سکوت بالای سرم ایستاده و فقط نگاهم میکرد

 

اولین گازی که به ساندویچ توی دستم زدم چشمم بهش خورد و دیدمش که چطوری آب دهنش رو به سختی پایین فرستاد

 

توی دلم بهش خندیدم

پس اونم گرسنه بود برای اینکه دلش رو بیشتر آب کنم با لذت سُس روی ساندویج‌ ریختم و آروم طوری که بشنوه زمزمه کردم :

 

_هوووم عالیه

 

قدمی سمتم براشت

و انگار میخواست چیزی بگه دهنش رو تکون داد ولی پیشمون شد و سکوت کرد

 

معلوم بود تموم مدت اینجا در خونه من ایستاده و هیچی نخورده هه البته حقش بود وقتی زاغ سیاه منو چوب میزنه بایدم از گرسنگی بیهوش بشه

 

بعد از کلی مَلَچ مُلوچ و لذت ، بالاخره اولین ساندویچ رو تموم کردم و تموم مدت دیدم چطور نگاهش رو به من و دهنم دوخته

 

میخواستم بهش بی اهمیت باشم ولی لعنتی این دل مهربونم راضی نمیشد پس پووف کلافه ای کشیدم و بلند خطاب بهش گفتم :

 

_توام بیا بخور

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا