رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 151

4.7
(3)

 

 

تموم مدتی که میگشتم و خرید میکردم

سنگینی نگاهی روی خودم احساس میکردم

 

ولی همین که به عقب میچرخیدم

هیچ چیزی نمیدیدم و همش فکر میکردم توهم زدم و هیچ خبری نیست

 

بعد از اینکه خسته ، توی رستورانی همون نزدیکی ها مشغول شام خوردن بودم گوشیم به صدا دراومد

 

سعی کردم نسبت بهش بی اهمیت باشم

ولی نمیشد یکریز پشت سر هم زنگ میخورد و آسایش رو ازم سلب کرده بود

 

گوشی رو برداشتم

ولی همین که نگاهم به صفحه اش خورد

با دیدن پیش شماره همین اطراف ابرویی بالا انداختم و تماس رو وصل کردم

 

_الووو بله ؟؟

 

_به کمکت احتیاج دارم آیناز

 

صداش خیلی برام آشنا بود

ولی نمیدونستم این صدا رو کجا شنیدم

 

_ببخشید شما ؟؟

 

صداش ضعیف به گوشم رسید

 

_رُزام

 

شماره من رو از کجا گیر آورده بود

قاشق توی دستمو توی بشقاب گذاشتم و بی معطلی پرسیدم :

 

_تو این چند روزه کجایی دختر ؟؟ چرا شرکت نیومدی

 

لرزون گفت :

 

_بعدا برات توضیح میدم میتونی بیای به آدرسی که میگم

 

نیم نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم ساعت ۸ شب رو نشون میداد

 

_باشه آدرس بده میام

 

_آدرس رو برات پیامک میکنم فقط زود باش فعلا خدافظ

 

تماس قطع کرد

و به دقیقه نکشیده صدای پیامک گوشیم توی فضا پیچید نیم نگاهی به آدرس انداختم همین نزدیکی ها بود میتونستم تا دیر نشده برم و زودی برگردم

 

 

 

به هر سختی بود آدرس رو پیدا کردم

از ماشین پیاده شده و زنگ خونه رو فشردم

 

یکدفعه صدای تیک باز شدن در خونه توی فضا پیچید اخمام درهم شد در رو نیمه باز کردم و با ترس و دودلی نیم نگاهی به داخل انداختم

 

دروغ چرا میترسیدم وارد بشم

چون من شناختی روی رُزا نداشتم و چند وقتی نمیشد که شناخته بودمش

 

توی شک و دودلی دست و پا میزدم

که در باز شد و صدای لرزون رُزا به گوشم رسید

 

_بیا داخل !!

 

تازه تونستم صورتش رو ببینم

جای جای صورتش کبود و خون مرده بود

 

وحشت زده داخل شدم

و درحالیکه چونه اش رو توی دستم میگرفتم و با دقت صورتش رو از نظر میگذروندم

 

با نگرانی پرسیدم :

 

_چی شده چه اتفاقی برات افتاده ؟؟

 

صورتش رو عقب کشید و چیزی نگفت

که ناباور لب زدم :

 

_نگو که کار رئیسه ؟؟

 

پوزخندی زد و از پله ها بالا رفت

 

_اتفاقا کار خود نامردشه !!

 

دنبالش راه افتادم

 

_ ازش شکایت کن !!

 

روی پله ی چهارمی بود که با این حرفم به سمتم برگشت

 

_دیوونه شدی ؟؟

 

با عجله از پله ها بالا رفتم و فاصله رو از بین بردم

 

_نگو که میخوای بزاری هر غلطی که میخواد بکنه

 

سرد لب زد :

 

_مجبورم !!

 

از پله ها بالا رفت و وارد واحدی شد

دنبالش راه افتادم و عصبی خطاب بهش گفتم :

 

_یعنی چی که مجبوری ؟؟ مگه دیوونه شدی نمی…..

 

باقی حرفم با صحنه رو به روم توی دهنم ماسید و خشکم زد

 

چند تا بچه قد و نیم قد دور و برش رو گرفته بودن و زن گرفته و ناراحتی که گوشه خونه پیش مردی نیمه جون که روی تخت افتاده بود نشسته و نگاهم میکرد

 

و از همه مهمتر نگاه شکسته و به بغض نشسته اون مرد بود یه طوری با درد و غم نگاهم میکرد که حس میکردم نفسم بالا نمیاد

 

نمیدونم چند دقیقه خیرشون بودم

که با صدای لرزون و گرفته رُزا به خودم اومدم و نگاهم سمتش کشیده شد

 

_حالا فهمیدی چرا مجبورم !!

 

به سختی تکونی خوردم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد سلام کوتاهی زمزمه کردم که همه با خوش رویی جوابم رو دادن

 

بعد از اینکه چند دقیقه ای رو کنارشون نشستم

رُزا صدام زد و گفت :

 

_میشه بیای تو اتاق کارت دارم

 

میدونستم نمیخواد خانوادش در جریان حرفامون قرار بگیرن پس سری در تایید حرفش تکونی دادم و بلند شدم دنبالش وارد اتاق شدم

 

در رو بست و درحالیکه به سمتم برمیگشت خجالت زده گفت :

 

_ببخشید که توی دردسر انداختمت و ازت خواستم اینجا بیای ولی باور کن کسی دیگه رو نمیشناختم که ازش کمک بخوام

 

دستای سردش رو توی دستام گرفتم

 

_عیبی نداره هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم مطمعن باش

 

یکدفعه زبونی روی لبهاش کشید و حرفی زد که ناباور نگاهش کردم و دستام لرزید

 

 

 

_حتی اگه ازت بخوام یه چیزی از شرکت برام بیاری ؟؟

 

چی ؟؟ میخواد یه چیزی رو از شرکت براش بیارم

ترسون نگاهش کردم و سوالی پرسیدم :

 

_چی میخوای ؟؟

 

نگاه ازم دزدید

 

_یه چیزی که توی اتاق رئیسه !!

 

یخ زدم

چطور همچین چیزی ازم میخواد

 

_نگو که ازم میخوای جاسوسی رئیس رو بکنم ؟؟

 

بی حرف توی سکوت خیرم شد

دسته کیف رو محکم گرفتم و ناباور لب زدم :

 

_اصلا همچین چیزی از من برنمیاد رُزا …اصلا

 

خواستم عقب گرد کنم

و از اتاق خارج شم که مُچ دستم رو گرفت و با استرس گفت :

 

_وایسا با هم حرف بزنیم

 

کلافه به سمتش برگشتم

 

_چه حرفی رُزا ؟؟ میدونم رئیس در حقت بدی کرده ولی من نمیتونم با همچین چیزی باهاش در بیفتم

 

دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

 

_هیس آروم باش یه لحظه

 

توی سکوت لبامو بهم فشردم و نگاه ازش گرفتم

 

_اشتباه فکر میکنی جاسوسی نمیخوام فقط میخوام یه چیزی که مال منه رو از اونجا برام برداری

 

_اینم کمتر از جاسوسی نیست

 

 

دستم رو توی دستاش گرفت

 

_میدونم ولی خواهش میکنم ازت این کارو برام انجام بده

 

بی حرف خیره اش شدم

که تکونی به دستام داد و با التماس ادامه داد :

 

_تو رو خدا آیناز تنها امیدم به توعه !!

 

چشمامو بستم

لعنتی توی بد دوراهی قرار گرفته بودم

نه راه پس داشتم نه راه پیش

مخصوصا با دیدن خواهر برادرهای قد و نیم قدش

 

به سیم آخر زدم و بی اختیار لب زدم :

 

_اون چیه که میخوایش

 

با بوسه پر سر و صدایی که روی گونه ام نشوند به خودم اومدم و چشمامو باز کردم

 

با خوشحالی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

 

_خیلی خیلی خیلی ازت ممنونم

 

بی حوصله زمزمه کردم :

 

_میگی چیه یا برم ؟؟

 

_نه نه میگم

 

دستمو کشید و مجبورم کرد روی مبل بشینم و خودش کنارم نشست

 

_به قرارداد که باید برام بیاریش

 

شاکی گفتم :

 

_تو که گفتی چیزیه که مربوط به توعه ولی الان منظورت از این قرارداد چ….

 

دستپاچه توی حرفم پرید و تلخ گفت :

 

_دروغ نگفتم قرارداده

ولی قرارداد بردگی من برای اون پست فطرت !!

 

 

 

ناباور لب زدم :

 

_چی ؟؟ همچین قراردادی باهات بسته ؟؟

 

تلخ خندید :

 

_آره پس فکر کردی اون آدم الکی بیگدار به آب میزنه ؟؟

 

این حجم از نامردی رو ازش انتظار نداشتم

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و گفتم :

 

_باورم نمیشه تا این حد پست باشه

 

_نمیدونستی بدون که همه زندگیش طبق اصول و قرارداد خاصیه

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

 

_اصول و قرارداد خاص نه ، بگو میدونه چطور دخترا رو برده و اسیر خودش کنه

 

با ناراحتی لب زد :

 

_بیخیالش…. بگو میتونی برام بیاریش یا نه؟؟

 

با دیدن صورت ناراحتش

و با یادآوری بدبختی های که داشت

زبونی روی لبهام کشیدم و بی معطلی گفتم :

 

_باشه میارم

 

چشماش خندید و گفت :

 

_ممنونم !!

 

دست سردش رو توی دستام گرفتم

 

_ناراحت نباش و دیگه بهش فکر نکن باشه ؟؟

 

سری تکون داد و تشکرآمیز خیرم شد

بعد از اینکه کلی باهام حرف زد و گفت اون قرارداد کذایی کجاست

 

خسته و کوفته با فکری آشفته که پر از درگیری فکری برای به دست آوردن اون قرارداد بود به خونه برگشتم

 

 

تموم شب فکرم درگیر بود

درگیر این که چطوری باید پا داخل اتاق رئیس بزارم

 

رئیسی که خیلی سخت گیر بود

و وارد شدن به اتاقش کار هر کسی نبود

 

تا خود صبح پلک روی هم نزاشته و استرس داشتم یعنی واقعا این کار از دست من برمیومد ؟؟

 

صبح بعد از اینکه به خودم رسیدم وارد شرکت شدم و تا اینکه موقعیت رو مناسب دیدم با استرس و قدمای لرزون به سمت اتاق رئیس راه افتادم

 

چون میدونستم الان توی جلسه به سر میبره

و بهترین موقعیت بود پس باید همین الان این کار رو یکسره میکردم

 

منشی با دیدنم سری تکون داد و جدی پرسید :

 

_جانم چیزی میخواستی ؟؟

 

_رئیس هستن ؟؟

 

_نه رفتن جلسه

 

_آهااان نمیدونی کی میاد ؟؟

 

_کار مهمی باهاش داری ؟؟

 

چند پرونده ای که با خودم آورده بودم رو تکونی دادم

 

_آره باید اینا رو برام امضا کنه

 

_به من بده ، وقتی اومدن میدم امضا بزنن

 

خودم رو عقب کشیدم

این تنها بهانه ام برای رفتن به اون اتاق بود پس نباید به این راحتی از دستشون میدادم

 

_نه نه خودم میبرم

 

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت

 

_اوکی ولی باید خیلی منتظر بمونی ها

 

 

سری تکون دادم

 

_مشکلی نیست منتظر میمونم

 

با تعجب نگاهم کرد و مشغول کارهاش شد

 

از شدت استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و منتظر بودم به اتفاق بیفته تا موقعیت مناسب شه و بتونم داخل اتاق رئیس شم

 

نمیدونم چند دقیقه گیج و مضطرب نشسته بودم که تلفن روی میز منشی به صدا دراومد

 

تموم تنم گوش شد و نامحسوس به حرفاش گوش سپردم

 

اینطوری که پیدا بود از شانس خوبم

یه مشکلی برای خانوادش پیش اومده بود و یکی از نزدیکاش رو به بیمارستان برده بودن

 

همین که منشی تماس رو قطع کرد

و با نگرانی دستاش رو بهم گره زد

 

بلند صداش زدم و گفتم :

 

_مشکلی پیش اومده ؟؟

 

اشک توی چشماش جمع شد

 

_مامانم حالش بد شده بردنش بیمارستان

 

_واای خدای من !!

 

گریه اش گرفت

که بلند شدم و به سمتش رفتم

 

_ناراحت نشو عزیزم هیچی نشده

 

سری تکون داد و فین فین کنان دماغش رو بالا کشید

الان بهترین موقعیت بود باید تا دیر نشده کار رو یکسره میکردم پس زبونی روی لبهام کشیدم و با مهربونی گفتم :

 

_حالا که خیلی نگرانشی پاشو برو بهش یه سر بزن

 

 

با غصه نگاهم کرد

 

_نمیتونم که کارمو ول کنم و برم

 

لبه میز کارش دقیق رو به روش نشستم و با دلسوزی گفتم :

 

_من جات میمونم تا برگردی

 

_ولی آخه نمیشه ک‌‌….

 

توی حرفش پریدم:

 

_رئیس که معلوم نیست جلسه اش تا کی طول بکشه پس تا تو بری و زودی برگردی من جات میمونم نگران نباش

 

با دودلی و شک نگاهم کرد

که چشمامو با اطمینان روی هم گذاشتم و گفتم :

 

_برو نگران نباش فوقش رئیس اومد براش توضیح میدم که مجبور شدی بری

 

بلند شد

و دستام رو گرفت و تشکر آمیز گفت :

 

_نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم

 

اگه میدونست چه نقشه شومی توی سرمه اینطوری ازم تشکر نمیکرد دستپاچه بلند شدم و دستاش رو رها کردم

 

_این چه حرفیه کاری نکردم برو نگران نباش

 

کیفش رو برداشت

و بعد از اینکه خدافظی سرسری که باهم کرد

با قدمای بلند سوار آسانسور شد و رفت

 

چند دقیقه ای رو سر جاش نشستم

وقتی موقعیت رو خوب دیدم و کسی اون اطراف نبود

با عجله به قدمام سرعت بخشیدم و وارد اتاق رئیس شدم

 

باید تا کسی نیومده

اون قرارداد لعنتی رو پیدا میکردم

 

 

با دست و پایی که لرزششون دست خودم نبود

وارد اتاقش شدم

 

گیج چرخی دور خودم زدم

نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چیکار کنم

 

زبونی روی لبهام کشیدم

و نگاهمو توی اتاق پر از زرق و برقش چرخوندم توی تصمیم آنی و با استرس به سمت میز کارش رفتم

 

نمیدونم چند دقیقه ای مشغول گشتن میز کارش بودم و چیزی پیدا نمیکردم

ولی همین که برگشتم و چشمم به پشت سرم خورد تازه متوجه گاوصندوق پشت سرم شدم

 

لعنتی چطور این رو ندیده بودم

با عجله خم شدم و مشغول وَر رفتن باهاش شدم

 

ولی هر کاری میکردم قادر به باز کردنش نبودم

لعنتی زیرلب زمزمه کردم

 

حالا باید چه غلطی میکردم

پووووف کلافه ای کشیدم و کمی به ذهنم فشار آوردم و هرچی که به فکرم میرسید رو وارد کردم

 

ولی اصلا کوچکترین تکونی نمیخورد

دندون قروچه ای کردم و دستپاچه نیم نگاهی به پشت سرم انداختم

 

میترسیدم یکی سر برسه

باید تا زمان از دست ندادم یه کاری میکردم

اسم خدا رو زیر لب زمزمه کردم

 

بخاطر رُزا ببین توی چه دردسری افتاده بودم

 

برای بار آخر رمزی که به فکرم رسید و احساس میکردم امکان داره این رو گذاشته باشه رو زدم

 

یکدفعه با صدای تیک باز شدنش

چشمام برقی زد و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

 

_باورم نمیشه این الان باز شد ؟؟

 

بیشتر خم شدم و همین که میخواستم در رو باز کنم و داخلش رو نگاهی بندازم

 

با شنیدن صدای آشنای رئیس اونم درحالیکه داشت با تلفن صحبت میکرد و به اتاق نزدیک و نزدیک تر میشد

 

خشکم زد

و وحشت زده برای پیدا کردن راه فراری نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

خدایا حالا باید چه غلطی میکردم …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا