رمان به خاطرخواهرم پارت 9
شایا با دیدن خنده ام لبخندی زد و اشاره کرد که از تراس خارج شوم … سرم را تکان دادم و از تراس خارج شدم که به انها ملحق شوم … همانطور به طرف پایین می رفتم …با شنیدن فریاد پر عصبانیتی قدم هایم ایستادم و نگاهم را به در نیمه باز اتاقی دوختم….با همان صدا با فریاد و عصبانیت تکرار شد
-یعنی چی چطور ممکنه ..پس شماها دارین چه غلطی می کنین
با تعجب قدمی به اتاق نزدیک شدم…. صدای زرین خاتون برایم واضح تر شد
زرین خاتون:می دونستم از دست شماها کاری ساخته نیست ..با یک تای ابروی بالا رفته نگاهی به در اتاق کردم که فریادش بالا تر رفت
زرین خاتون:فقط می خوام مدارک به دستش برسه بعد…با باز شدن در اتاق دیگری از اتاق فاصله گرفتم و بی توجه از درد زانویم از پله ها پایین رفتم … زرین خاتون از چه مدارکی صحبت می کرد… شالم را درست کردم …. با یاد آوری همان پوشه آشنا در ماشین …پله های آخر را ندیدم …در حال سقوط بودم که دستهای دورم حلقه شد و اجازه سقوط را به من نداد … همانطور که نفس نفس می زدم … با لبخندی سرم را بالا بردم تا تشکر کنم اما…با دیدن نگاه غمگین میلاد …لبخند از روی لبهایم محو شد
میلاد:مواظب باش
دستهای حلقه شده دورم را باز کردم و نگاهش کردم …چرا چشمانش آنطور غمگین بود … لبخند لرزونی از ترس سقوط زدم و گفتم
-ممنون اگه نگرفته بودیم حالا …قدمی به جلو اومد و با اخمی…بازویم را در مشتش گرفت
میلاد:از این حرفا نزن تو چیزیت نمی شه
با چشمان گرد شده خیره نگاهش کردم… فشاری که به بازویم وارد کرد ..بازویم را به درد اورد …دستم را بر روی دستش گذاشتم و ناله کردم
-میلاد
به خودش آمد و دستم را رها کرد … با تعجب و گیج نگاهم کرد… دستم را بر روی بازویم که به درد آمده بود گذاشتم و نگاهش کردم … دستی به صورتش کشید و با همان گیجی گفت
میلاد:ببخشید من…
شایا:مهتاب
با همان تعجبی که در چشمانم بود به طرف صدای شایا برگشتم که در آغوشش جا گرفتم .. . آنقدر نزدیکم بود که بوی عطرش در بینی ام پیچید … احساس امنیت می کردم در آن آغوش گرم …سرم را بالا گرفتم و به اخمهایش چشم دوختم و اروم و با محبت گفتم
-جانم ؟
دستان گرم و مردانه اش دورم حلقه شد …. صدای نفس کشیدن سنگین میلاد به گوشم رسید .. نگاهم را به میلاد دوختم …با دیدن نگاهم نگاه غمگینش را از من گرفت و با لبخندی شاید لبخند تلخی بدون حرفی از کنارمان گذشت .
شایا:اذیتت که نکرد
سرم را بار دیگر به طرفش بر گرداندم و به شایا که با اخمی این حرف رو زده بود دوختم … با دیدن نگاهم …نگاهش را از جای خالیه میلاد گرفت و به من دوخت … دستم را بالا بردم و اخمهایش را از هم باز کردم …. لبخندی زدم
-نه چرا باید اذیتم کنه؟
اخمهایش باز شد و دستم را در دستش گرفت …چتریهایم را کنار زد و همانطور که نگاهش را در جز جز صورتم می گرداند گفت
شایا:از نگاهش خوشم نمیاد
غرق در چشمان سیاهش …این نزدیکی …از ضربان قلبم … این کوبش رو به سینه ام دوست نداشتم …خنده ای زورکی کردم و گفتم
-ایش برو اونور ببینم
لبخندی روی لبش نشست … پسش زدم و جلو تر از او به طرف سالن به راه افتادم … اما فکرم درگیر بود ..درگیر اون ملف و مدارکی که زرین خاتون از او حرف می زد و بیشتر از همه … نگاهم را به میلاد که کنار پنجره ایستاده بود دوختم … بیشتر از همه نگاه غمگین میلاد …نگاهم را از میلاد گرفتم و با همون لبخند خونسرد و زانویم که درد می کرد خودم را بر روی مبل انداختم و به ساشا چشم دوختم که خیره نگاهم می کرد … لبخند دندون نمایی زدم و با شیطنت گفتم
-چیه خوشگل ندیدی؟
لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت
ساشا:اینکه شما خوشگلی که شکی نیست
این حالتش رو می شناختم … من ساشایی که جلویم نشسته بود خیلی خوب می شناختم….دست به سینه نشستم و پایم را بر روی پای دیگر گذاشتم و با چشمان ریز شده گفتم
-ببینم مارمولک می خوای چی بگی
لبخند پهنی زد و آرنجش را بر روی زانویش گذاشت گفت
ساشا:می دونی مهتاب منو یاد یکی از دوستام می ندازی
دستی در موهایش کشید و اشاره ای به من کرد و گفت
ساشا:درست عین خودت بود شیطنتش ..خنده هاش و حتی…
از جایش بلند شد و نگاهی به شایا که نزدیک می شد کرد و خیره در چشمانم با لحن خشنی گفت
ساشا:حتی محبتش
لبم را به دندون گرفتم و نگاهش کردم … از پوزخندش و لحن صحبتش می تونستم حدس بزنم که شک کرده …یا شاید هم فهمیده … شایا کنارم نشست … رو به ساشا کردم که نگاهش را به زیر انداخته بود و دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود…این سکوتش رو دوست نداشتم … اگر چه فهمیده بود …من که کار اشتباهی نکرده بودم … تکیه ام را به بازوی شایا دادم و رو به ساشا گفتم
-منظورت از بود چیه ..
ساشا به طرفم برگشت و نگاهش را به من و شایا دوخت و با لبخند تلخی که بر روی لبش نشست گفت
ساشا:خیلی وقته دیگه دوستم نیست
نمی دونم چرا ناراحت شدم …اما لبخندم را بر روی لبهایم حفظ کردم … ساشا بار دیگر بر روی مبل رو به رویم نشست که آناهیتا …همراه با آروین با سینی شربت وارد شدن …با دیدن آروین ناراحتی را کنار گذاشتم و با لبخند شادی نگاهش کردم …اگر چه هنوز صورتش از بیماری که نصیبش شده بود زرد شده بود اما هنوز همان پسر بچه ی بامزه ی مهتاب بود .. عشق مهتاب بود … آروین کنارم ایستاد…با بوسه ای که بر روی لپش گذاشتم او را بر روی پایم گذاشتم .. شایا با لبخندی نگاهمان کرد و نوازش گونه بر روی لپ آروین کشید … اناهیتا سینی را بر روی میز گذاشت و خودش دو مبل دور تر از ساشا نشست رو به شایا گفت
آناهیتا:خوب جریان چیه؟
با خنده نگاهم را به آناهیتا دوختم که طلبکار شایا را نگاه می کرد … شایا دستش را بهم زد و اشاره ای به ساشا کرد و گفت
شایا:تو بگو ؟
با لبخند گشادی که بر روی لب ساشا نشست فهمیدم باز قصد اذیت کردنه آناهیتا رو داره … گلویش را صاف کرد و رو به آناهیتا گفت
ساشا:یک قراری گذاشتیم
آناهیتا مغرورانه نگاهش کرد …ساشا تکیه اش را به مبل داد و نگاه خیره اش را همانطور به آناهیتا دوخت
آناهیتا:خوب این چه ربطی به ما داره
ساشا:خوب این چیز اینه که ربطش به شماست خانوم
آناهیتا صورتش را برگرداند …. ساشا بلند شد و کنارش نشست …و گفت
ساشا:حالا شما چرا اینقدر دور نشستی آنی خانوم
آناهیتا با اخمهای درهم نگاهش کرد و خودش را کنار کشید و با حالت تأسفی گفت
آناهیتا:دوری از آدمهایی مثل شما واجبه ارباب
ابروهایم همانند ساشا بالا رفت … نگاهی به شایا کردم که با دهانی باز به آن دو نگاه می کرد و خنده ای کردم …ساشا سرش را به آناهیتا نزدیک کرد و گفت
ساشا:ارباب اسم سنگینیه ..اما دیشب که از این حرفا نمی زدیم….
آناهیتا پوفی کرد و از جایش بلند شد … دستانش را به کمرش زد و با اخمی رو به ساشا گفت
آناهیتا:پس اینجا کاری با ما ندارین
هنوز قدمی بر نداشته بود که ساشا از جایش بلند شد و دست آناهیتا را گرفت … لبخند مهربانی زد
ساشا:قهر نکن خوشگله
آناهیتا دستش را از دست ساشا خارج کرد با عصبانیت خواست حرفی بزد که شایا از جایش بلند شد
شایا:اینجا چه خبره ؟
آناهیتا با همان عصبانیت نفسش را بیرون داد و نگاهش را از ساشا گرفت … ساشا با همان لبخندش دستی در موهایش کشید و رو به برادرش کرد و گفت
ساشا:فکر کنم بهتره تو بگی شایا با این حرف خودش را بر روی مبل انداخت … با حالت مشکوکی به آناهیتا و ساشا نگاه کردم … دیشب چه اتفاقی افتاده بود که لبخند روی لبهای ساشا و اخم رو بین ابروهای اناهیتا ظاهر کرده بود …شایا نگاهی به من کرد
شایا:یادته درباره اون زمین حرف زده بودم
اخمی کردم …موهایم را به بالا زدم و با یاد آوری قول همکاری در مورد زمین لبخندی زدم
-آهان همون زمینی که قراره توش کار کنیم
آناهیتا:کار کنیم؟
بی توجه با دادی که آناهیتا زد ..رو به شایا کردم و گفتم
-خوب جریان این زمین چیه
شایا اشاره ای به آناهیتا کرد که سرجایش بنشیند …با نشستن آناهیتا کنار ساشا لبخند باز ساشا عمیق تر شد و مشتاق زل زد به نیم رخ آناهیتا … خنده ای ریزی کردم … با دیدن اخم شایا خنده ام را خوردم و راست نشستم… شایا کتش را درست کرد و رو به هر سه ی ما گفت
شایا:من درباره ی این زمین به مهتاب گفتم ..من چندماه پیش زمینی به دهقانهای روستای بالا دادم تا توش کار کنن…اما به گفته ی خودشون که هیچ محصولی توی اون زمین نمی شه کاشت …برای همینه که همه…
آناهیتا:مهتاب تصمیم گرفته ماها توی زمین کار کنیم
نگاهم را به آناهیتا دوختم که با اخمهای درهم رفته نگاهم می کرد …شانه ای بالا انداختم و مظلومانه گفتم
-خوب چیکار کنم ..اولا” که می گفتن شایا بدهکاره بعدشم خوب تا روی اون زمین کار نکنیم که نمی تونیم بفهمیم این مردم راست می گن یا دروغ
لبخندی روی لبهاش شایا نشست و با محبت نگاهم کرد …آناهیتا با چشمان ریز شده نگاهم کرد و دست به سینه گفت
آناهیتا:اونوقت کی گفته که من با شماها روی اون زمین کار می…
این دفعه نوبت ساشا بود که وسط حرفش بپرد و گفت
ساشا:به تنهایی که این دوتا نمی تونن کاری کنن برای همین من و شما هم میریم
آناهیتا با اخمهای درهم رفته نگاهم کرد… می دونستم از کشاورزی متنفره برعکس من و مهتاب که عاشق خاک و گل و گیاه بودیم … چشمکی به آناهیتا زدم … صورتش را برگرداند و رو به شایا گفت
آناهیتا:می شه من نیام…
شایا شانه اش را بالا انداخت و با همان ابهت همیشگی اش گفت
شایا:من که گفتم من و مهتاب با چندتا کارگر می ریم …ساشا خواست که اونم باشه..اما حرفی نیست می تونین نیاین
آناهیتا لبخند پیروزمندانه ای به لب اورد …با دیدن قیافه وا رفته ی ساشا ..گلویم را صاف کردم… نگاها به طرف من برگشت… با دیدن نگاه عصبیه آناهیتا ..لبخند خونسردم را به لب آوردم
-البته آنی ساشا راست میگه من به تنهایی نمی تونم این همه کار کنم
آناهیتا لبش را به دندون گرفت و باز چشمانش را ریز کرد .. می دونستم حالا اگه تنها بودیم ..خفه ام کرده بود … خنده ام را گرفتم و نگاهم را به شایا دوختم
-به نظر من این دوتا رو با هم ببریم بهتره تا بدونن زور بازو یعنی چی
شایا:اما آناهیتا خانوم که نمی…
با بلند شدن یکباره ساشا …شایا حرفش را نیمه رها کرد و به برادرش که با شیطنت نگاهش می کرد با چشمان گرد شده چشم دوخت
ساشا:اه شایا تو چکار داری هر چی زنت گفت بگو چشم
با این حرفش چشمکی به من زد … دستی به لبم کشیدم تا لبخند کش امده ام را که آناهیتا نگاهم می کرد نبیند … سرم را به طرف آروین برگرداندم که با دیدن آروین که می خندید …خنده ای سر دادم … با خنده ی من ساشا نیز خندید … صدای پر تعجب شایا که گفت
شایا:اینجا چه خبره
خنده ام را پر صداتر کرد و نگاهم را به صورت مظلومش دوختم … آروین را روی مبل نهادم و خودم بلند شدم … با همان خنده به شایا نزدیک شدم و دستم را بر روی سینه اش زدم و گفتم
-جوش نخور ارباب جونی
شایا با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و مشکوک گفت
شایا:توی شیطون می دونی جریان چیه درسته؟
مظلوم خنده به لب پلک هایم را چند بار به هم زدم و گفتم
-مگه من می شه چیزی ندونم؟
شایا سرش را با تأسف با لبخندی برایم تکان داد و بینیم را بین دو انگشتش گرفت
شایا:شک ندارم زیر سر تو باشه حرص خوردن آناهیتا
خنده ای کردم و ابروهایم را بالا انداختم و نوچ بلندی گفتم
-نــــوچ …ایندفعه زیر سر داداشته
شایا:چی ساشا
-اوهوم ساشا
شایا از لحن بچه گانه ام لبخند جذاب و مردانه ای زد … دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت
شایا:ببینم وروجک اینجا چه خبره
گرمی دستش دور کمرم احساس حمایت را در من تلقین می کرد … لبخند واقعی به لب آوردم و در چشمانش که می درخشید چشم دوختم … چشمانش دیگر درد نداشت .. اما غم داشت … چشمان شادش قلبم را سرشار از حس خوبی کرد … نگاهم را پایین آوردم و به لبهایش دوختم که با لبخند کش آمده بود … لبخندش واقعی بود همانند لبخند من ..دستم را بالا آوردم.
آناهیتا:اهم…اهم…فک کنم باید بریم آماده بشیم دیگه
نگاهی به دست بالا آمده و نصفه نیمه نرسیده به گونه اش دوختم … با دیدن حلقه ی درخشان مهتاب … نگاهم را بالا آوردم و در چشمان شایا دوختم … کاش این درخشش ازان من بود … دستش را از دور کمرم باز کردم و از او فاصله گرفتم .. بی آنکه لبخندم را از لب بردارم ..بی آنکه نگاهم را از نگاهش بردارم و دستم را پایین بیاورم … آهی کشیدم و دستم را در جیب شلوارم فرو بردم و با خونسردی نگاهم را از او گرفتم و به آناهیتا و ساشا که نگاهمان می کردم دوختم …چطور فراموش کرده بودم که اینها هم هستن …لبخندی به صورت آن دو زدم و گفتم
-آره دیگه باید بریم آماده بشیم
ساشا مشکوک نگاهم کرد … اما آناهیتا غمگین لبخند زد … خوشحال بودم که یکی می دونست دردم چیه … چتریهایم را به بالا بردم.. شایا کلافه دستی در موهایش کشید و از کنارم گذشت … تعجب را می توانستم به راحتی در چشمان ساشا بخوانم … آناهیتا سرش را با تأسف برایم تکان داد و دست آروین را گرفت و او نیز تنهایمان گذاشت … نگاهم را به رفتن آناهیتا دوختم
ساشا:تو نمی خوای بری آماده بشی؟
نگاهم را به او دوختم و سرم را تکان دادم …قدمی به طرفم برداشت.. و با پوزخندی به سرتا پایم نگاه کرد … دستش را به جلو آورد و موهایم را که باز بر روی صورتم ریخته بود را کنار زد و آرام گفت
ساشا:بعضی موقعها آدما می خوان باور نکن
نگاهش را به چشمانم دوخت و پوزخند پر صدای دیگری زد و گفت
ساشا:اما وقتی که جلوی چشماته چرا نباید باور کرد
دستش را پس زدم و قدمی که جلو آمده بود عقب رفتم و لبخند زورکی زدم و گفتم
-چی می گی..حرفای فلسفی می زنی؟
دستانش را در جیب شلوارش فرو برد…شانه ای بالا انداخت و نگاهش را که پر از شک شده بود را از من گرفت
ساشا:هیچی بی خیال منم می رم آماده می شم
بدون حرف دیگری با قدم های بلند از سالن خارج شد.
نفسم را پر صدا بیرون دادم و کلافه دستی به شالم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم
-اون می دونه
سرم را تکان دادم و خودم هم بدون انکه فکر دیگری به مغزم را بدهم از سالن خارج شدم … قبل از اینکه از پله ها به بالا بروم ..نرگس جون را دیدم که کلافه و با صورتی رنگ پریده وارد راهرویی که به طرف آشپزخانه می رفت راه افتاد … چند وقتی بود از نرگس جون بی خبر بودم ..باید وقت بذارم براش … پوفی کردم و بدون آنکه صبری کرده باشم …پله ها را دوتا یکی کردم و خودم و با عجله با نفس های تند تندی که می کشیدم …وارد اتاق شدم ..اما با دیدن شایا که با نیم تنه ی برهنه و یک حوله به کمر ایستاده بود..با چشمان گرد شده نگاهش کردم …هر دو بی حرف نگاهمان به یکدیگر بود …شایا با تعجب اما من با چشمان گرد شده و تحسین…با قدمی که شایا به طرف در برداشت …جیغی کشیدم و محکم در اتاق را بستم …دستگیره در را چسبیده بودم و با همان چمشمان گرد شده به دستگیره خیره شده بودم… با صدای جیغم آناهیتا که در اتاق آروین بود با عجله بیرون آمد
آناهیتا:چی … شد .. کی مرد …
همانطور که نفس نفس می زدم….تکیه ام به دیوار کنار اتاق دادم… با چشمان گرد شده ام که به رو به رو دوخته شده بود گفتم
-شــ…شای…شایا
آناهیتا محکم به گونه اش زد
آناهیتا:یا خــــدا شایا مرد …
بی توجه به حرفی که زده بود دستم را بر روی قلبم گذاشتم که با دیدن سینه های برجسته ی شایا و هیکل مردانه اش… محکم به سینه ام می کوبید … چشمامو بستم و لبخند شیرینی به لب آوردم که آناهیتا گفت
آناهیتا:وااای خدااا چرا لبخند می زنی … تورو خدا آروم باش ستاره مطمئنم زنده است
با همون لبخند که بر روی لبم بود بدون آنکه چشمانم را باز کنم تا تصویر شایا محو نشود بی خیال گفتم
-برو بابا معلوم نیست داری چی می گی
با قرار گرفتن دست آناهیتا بر روی شانه ام …چشمانم را با ناراحتی باز کردم … و چشم دوختم به نگاه نگرانش که در اتاق با سرعت باز شد و شایا از آن بیرون آمد … با دیدن من و آناهیتا … اخمی کرد و رو به من گفت
شایا:بار دیگه در بزن
سرش را به زیر انداخت و بدون حرفی از کنارمان گذشت … خنده ای کردم … الهی ارباب جونی خجالت کشید … نگاهم را به آناهیتا دوختم که با دهانی باز به شایا که از پله ها پایین می رفت نگاه می کرد ..و با بهتی گفت
آناهیتا:شایا زنده است
خنده ی بلندی سر دادم و محکم به پس گردنش زدم
-خاک بر سرت معلومه که زنده است روانی
آناهیتا پس گردنش را مالید و با مظلومیت گفت
آناهیتا:پس تو چرا داد زدی
با گفتن این حرفش نیشم باز شد و سی دو دندونم را به نمایش گذاشتم و گفتم
-لخت دیدمش
آناهیتا دست از مالوندن پس گردنش کشید و با چشمان گرد شده و با دهانی باز نگاهم کرد … با یاد آوری شایا باز لبخند عمیقی زدم …با پس گردنی که به سرم خورد خنده ام را جمع کردم و به آناهیتا که با اخم نگاهم می کرد چشم دوختم
-دستت بشکنه دختر که خیلی هرز میره
آناهیتا با چشمان ریز شده نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:خیلی بی حیایی ستاره اون شایای بدبخت از خجالت سرخ شد اونوقت تو با نیش باز واسه من اینجا وایستادی
دردم را فراموش کردم و خنده ای کردم … آناهیتا سرش را با تأسف تکان داد
آناهیتا:خاک بر سرت کنم که خیلی هیزی
خنده ای کردم که آناهیتا نیز همراهم خندید … خنده ای که شاد بود … خنده ای که از دیدن هیکل مردی بود که … با آن ابهت و اخمش خجالت کشیده بود ….با سرخوشی …و سوتی که زیر لب می زدم وارد اتاق شدم و با آماده شدنم …نگاهی به خود در آینه انداختم …با دیدن گونه های سرخم باز خندیدم …
-اصلا به شایا خجالت نمیاد
موهایم را بالا ی سرم جمع کردم و با انداختن شال بر روی سرم از اتاق خارج شدم … آناهیتا و آروین با دیدنم به طرفم آمدن …آناهیتا با دیدن لبخندم …سرش را با تأسف تکان داد و با ته خنده ای که در صدایش بود گفت
-یعنی واقعا ستاره خیلی بی حیایی
خنده ای کردم و گونه ی آروین را بوسیدم و بی حرف دیگری از پله ها پاییین رفتیم …با دیدن ساشا که نگاهش به ساعتش بود …نزدیکش رفتیم … ساشا با دیدنمان اخمی کرد و اشاره ای به ساعتش و گفت
ساشا:واقعا که شما خانوم ها وقت شناسین
بدون آنکه منتظر اعتراض ما بایستد از ساختمون خارج شد …آناهیتا دندون قروچه ای کرد و زیر لب که من بشنوم گفت
آناهیتا:یعنی من اینو کچل می کنم
با گفتن این حرف با قدمهای پر حرص از کنارم گذشت و سوار بر ماشینی که حالا جلوی ساختمون ایستاده بود شد …خنده ی ریزی کردم و دست آروین را در دست فشردم و با شانه ای که بالا انداختم سوار بر ماشین شدم … اما هیچ فکر نمی کردم …همین روز …در این چند ساعت ممکنه خیلی چیزها عوض بشه…خمیازه ای کشیدم … و به شایا چشم دوختم که در حال رانندگی بود …حوصله ام شدید سر رفته بود ..هر چی می رفتیم به اونجایی که می خواستیم نمی رسید … یا شاید اینقدر توی فکر هیکل شایا بودم که حواسم سر جایش نبود … با یاد آوری دوباره هیکل شایا ..لبخندی روی لبم نشست ..
با مشتی که آناهیتا به بازویم زد …لبخندم را جمع کردم و به او چشم دوختم
-هان چیه اخمی کرد و انگشت اشاره اش را به حالت تهدید تکان داد
آناهیتا:وای به حالت اگه لبخندت به خاطر لختیه شایاست
باز نیشیم از کلمه ی لختیه شایا باز شد …خنده اش را به زور نگه داشت و با ته خنده ای که در صدایش بود گفت
آناهیتا:یعنی خاک بر سر ندید پدیدت کنن
ریز ریز شروع به خندیدن کردم و سرم را به گوشش نزدیک کردم و آروم گفتم
-مرگ ستاره وقتی ساشا رو لخت دیدی ذوق نکردی
با مشت محکم و صدای جیغش خنده ی بلندی سر دادم … ساشا که آروین بر روی پایش نشسته بود به عقب برگشت و نگاهش را به ما دوخت
ساشا:اگه جکی چیزیه بلند بگین ما بخندیم
همانطور که سعی در نگه داشتن خنده ام داشتم …نگاهی به شایا کردم که با لبخندی از آینه ی ماشین با لبخندی نگاهم می کرد … اگه می دونست خنده ام به خاطر تن لختشه …همینطور لبخند می زد …
آناهیتا:شما حواست به جلو باشه جکی در کار نیست
ساشا یک تای ابروشو بالا داد
ساشا:آنی خانوم خنده ات واسه بقیه است اخمتون واسه بنده
آناهیتا تابی به گردنش داد و با لبخندی که بر روی لبش نشسته بود گفت
آناهیتا:هر کس لیاقت می خواد ارباب جون
ساشا لبخند دندون نمایی زد و همانطور که به آناهیتا چشمک می زد گفت
ساشا:پس منم لیاقت داشتم که لبخند زیباتون نصیبم شد
آناهیتا لبخندش را جمع کرد…خنده ی بلند ساشا …با اخمهای درهم آناهیتا همراه شد … صورتش را برگرداند که شایا ماشین را نگه داشت و رو به ساشا گفت
شایا:مزه نریز پیاده شو همه با هم پیاده شدیم …
آروین خودش را به شایا چسباند … شایا با دیدن آروین لبخندی زد …خم شد و آروین را در آغوش گرفت … کتش را درست کرد… رو به من گفت
شایا:نباید آروین رو می اوردیم
در ماشین را بستم و اخمی ساختگی کردم و دست به کمر گفتم
-یعنی چی ..این بچه پوسید توی اون ویلای ارواح
شایا لبخندی به گاردی که گرفته بودم زد و با مهربونی گفت
شایا:خوب خانوم این بچه تازگیا از بیمارستان بیرون اومده باید فعلانا استراحت کنه با همان اخم و دست به کمر قدمی به طرفش برداشتم و با تهدیدی که در صدایم بود گفتم
-می خوای بگی که اشتباه کردم اوردمش؟
چشمامو ریز کردم و زل زدم در چشمانش
-هـــان شایا
خنده ی پر صدایی کرد و بینی ام را بین دو انگشتش گرفت و با شیطنتی که در صدایش بود گفت
شایا:شما نزن مارو ما حرف شمارو قبول داریم
دستش را پس زدم و با لبخندی همانطور که به زمین نگاه می کردم گفتم
-آهان این شد حرف حساب
شایا خنده ی مردانه ی دیگری کرد …ساشا کنارم و آناهیتا کنار دیگرش ایستاد … نگاهی به دور تا دور زمین کردم …تا چند متری هم پرنده ای پر نمی زد … با صدای گله مند آناهیتا نگاهم را به او دوختم که با حالت زاری نگاهم می کرد
آناهیتا:تورو خدا می بینی باید توی این زمین به این گندگی کار کرد
خنده ای کردم و به زانو نشستم … دستی به خاک کشیدم … اگه بگم ذوق نداشتم دروغ گفتم … عاشق خاک بودم ..
آناهیتا:یعنی واقعا” که…
نگاه کن تورو خدا ببین چقدر بزرگه معلوم نیست چند متره همانطور که خاک را با دستانم لمس می کردم …با لبخندی که روی لبم بود گفتم
-دو هکتاره
با صدای داد آناهیتا …خنده ی شایا نیز بلند شد … کنارم نشست و نگاهی به لبخند دوخت و آروم گفت
شایا:چه دقیق گفتی..
نگاهم را از خاک گرفتم و به شایا دوختم و با لبخندی گفتم
-کاری که می کنم اجازه داده که دقیق باشم بدونم چی خوبه چی بد لبخند جذابی زد و سرش را تکان داد … همانطور که کنارم نشسته بود سرش را بالا گرفت و به آناهیتا که با با پشیمونی نگاهش به دور دستها بود دوخت و گفت
شایا:درسته دو هکتاره اما فقط یک هکتارش مال ماست
اناهیتا با ناراحتی به طرف شایا برگشت و گفت
آناهیتا:همچین گفتی یک هکتارش مال ماست که ذوق کردم …یک هکتارم زیادههه!!
شایا و من خنده ای کردیم … ساشا رو به آناهیتا گفت
ساشا:آنی خانوم شما غصه نخورین خودم طرفی که باید شخم بزنین رو براتون شخم می زنم
آناهیتا:برو بابا زحمت می کشی شما
دست به سینه ایستاد و با اخمی به ساشا نگاه کرد و با تلخی گفت
آناهیتا:شما به فکر خودت باش
ساشا لبخند دندون نمایی زد و گفت
ساشا:خوب منم به فکر خودمم دیگه آناهیتا صورتش را برگرداند و آروم گفت
آناهیتا:مردیکه چشم چرون
خنده ای دیگری کردم … ساشا با اخمی نگاهی به شایا که می خندید کرد و گفت
ساشا:نخند….بهتر نبود یک کار شناس می آوردیم شایا نگاهی به من و بعد به ساشا کرد و گفت
شایا:لازم نبود ..کشاورزا بهتر می دونن باید چیکار کرد یک عمر دارن کار می کنن رو زمینا ساشا سرش را تکان داد و گفت
ساشا:می دونم ..اما کارشناس هم بود بهتر بود
با صدای خنده ی آناهیتا …نگاهم را از شایا گرفتم و به او دوختم که به ساشا که اخم کرده بود می خندید … با تعجب نگاهشان کردم که صدای دلخور ساشا که گفت
ساشا:باید هم بخندی آنی خانوم چون برای شما خوب شد
آناهیتا ابروهایش را شیطون بالا داد و گفت
آناهیتا:حالا تو چرا ننه غریبم بازی در می آری؟
ساشا صورتش را برگرداند و با ته خنده ی که در صدایش بود اما با دلخوری گفت
ساشا:خوب می خواستم برات شخم بزنم.
با این حرفش صدای خنده ی آروین و آناهیتا بالا تر رفت … من و شایا نیز با دیدن خنده ی آن دو به خنده افتادیم …
ساشا با خنده رو به شایا کرد و گفت
ساشا:خوب حالا می خوای چیکار کنی؟
شایا شانه اش را بالا انداخت و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت
شایا:نمی دونم باید بدهکار باشم دیگه
اخمهایش باز درهم رفت … ساشا سرش را تکان داد …نگاه عمیقی به زمین کرد و با لبخندی گفت
ساشا:یکی از دوستام بود همیشه وقتی زمینی می دید می گفت…. یک عمر ز کودکی به استاد شدیم…یک عمر ز استادی خود شاد شدیم… پ…
جمله اش را با لبخندی ادامه دادم
-پایان سخن مپرس که بر ما چه گذشت…از خاک بر آمدیم بر خاک شدیم
لبخند عمیقی زدم و نگاهش کردم…فکر نمی کردم که ساشا یادش بوده باشه جمله ام رو جمله ای که دوسال پیش سر یکی از پروژه هایی که باهم داشتیم زده بودم …ساشا با همان نگاه پر از شک و تردید نگاهم کرد و پوزخندی زد … گند زده بودم … نگاهم را از نگاهش گرفتم و در آغوش شایا جا گرفتم … شایا با این حرکتم با تعجب نگاهم کرد… کاش به شایا گفته بودم که ساشا رو می شناسم…با صدای ساشا نگاهم را از شایا گرفتم و باز به ساشا چشم دوختم
ساشا:اینجا جون میده واسه دویدن
با آن نگاه و پوزخندش را که به صورتم پاشید… شک نداشتم که فهمیده … اما اینی که در نگاهش بود …برایم عجیب بود …اگر فهمیده پس چرا جلو نمی اومد …. آهی کشیدم و نگاهم را از او گرفتم …
شایا:حرف از دویدن نزن که می بینی مهتاب شروع می کنه به دویدن
لبم را به دندون گرفتم … نباید شایا این حرف رو می زد …صدای پر تمسخر ساشا به گوش رسید که گفت
ساشا:چرا بدووه؟
نگو شایا …نگو حرف نزن … اما حرفایی که در دلم می زدم بی فایده بود …چون شایا گفت …اون چیزی که نباید می گفت رو گفت
شایا:عادت داره …فکرش مشغول باشه عصبی باشه ..ناراحت باشه دوست داره بدوه
ساشا:چه جالب
با شنیدن صدای پر از نفرتش …لبخندی روی لب نشست … این لحن حرف زدن با اومدنم به این روستا عادی شده بود … سرم را بالا گرفتم که نگاهم در نگاه دلخور و خشنش افتاد … باز همان لبخندم را تکرار کردم … آناهیتا را با نگاه نگران خیره به خودم دیدم …گناه من چی بود که باید این نگاها مهمون من باشه … پوزخندی زدم و نگاهم را به دور دستهای اون زمین دوختم… دارم از زور خیلی چیزا راست می ایستم ..تا کسی نفهمه تا کسی ندونه اما انگار بی فایده است
آروین:دایی آروین خسته شد …
ساشا خم شد و او را از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت
ساشا:آی دایی قربونت بره عزیزم …
با بوسه ای که بر روی گونه ی آورین نهاد لبخند عمیقی زدم….شایا فشاری به بازوم وارد کرد … سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم … با دیدن لبخندش …لبخندی به روش پاشیدم که گفت
شایا:خوب دیگه اینجا موندنمون بی فایده است
ساشا حرفش را دنبال کرد و گفت
ساشا:آره بهتره بریم اما می خوای با دهقانها چیکار کنی؟
شایا نوازش گونه دستی به بازوم کشید و رو به ساشا
گفت شایا:مجبورم بدهی شون رو بدم …حقشونه
ساشا سرش را تکان داد …بار دیگر نگاهم را به زمین دوختم … چند تا کارگر حالا با لباس های محلی از دور دیده می شدن …فکری به ذهنم رسید … لبخندی زدم و با هیجان گفتم
-آهان چرا این کارو نمی کنی؟
هر دوی آنها به جز آناهیتا به طرفم برگشتن
ساشا:چه کاری؟
خودم را از آغوش شایا خارج کردم و با هیجان دستانم را بهم زدم و رو به شایا گفتم
-خوب مگه تو این زمین رو از اونا نگرفتی بهشون محصول دادی ؟!
شایا سرش را به مثبت تکان داد … لبخندی زدم و گفتم
-خوب ارباب جونی تو بدهکار نیستی …اما می تونی بازم به اینا محصول بدی
به جای شایا …ساشا گفت
ساشا:چطور می تونیم بدیم وقتی که این زمین نمی شه کاریش کرد با یاد آوری دختر بچه هایی که سر زمین می رفتن… و نگاه غمگین احمد که از رفتنش حرف می زد…چشمانم را باز و بسته کردم و … گفتم
-خوب کاری نداره ما می تونیم به این دهقانها توی زمین های خودتون کار بدین و اونام بتونن از محصول استفاده کنن ..
شایا:اما کار توی زمین نی…
وسط حرفش پریدم و گفتم
-چرا کار هست
هیچکدامشان حرفی نزدن … با دیدن نگاه منتظرشان ادامه دادم
-می تونین به این دهقانها و این کارگرا کار اون دختر بچه هایی که ساعت پنج صبح میرن سر زمین بدین
ساشا:دختر بچه ها…
سرم را تکان دادم و نگاهم را به شایا دوختم که باز اخمهایش درهم رفته بود.. شایا بی توجه به حرف ساشا رو به من گفت
شایا:خوب بعدش به این فکر نکردی این دختر بچه ها به چه دلیل کار می کنن و چرا باید کارشونو ازشون بگیرم ؟!
لبم را جویدم و دستم را به بازی گرفتم و گفتم
-خوب ببین شایا… اینطور که من از عالیه شنیده بودم … فصل میوه چینی نزدیکه و اینکه … اونا کارشون رو از دست نمیدن فقط اجازه پیدا می کنن یک ذره از بچگیشون لذت ببرن
شایا:سرت رو بالا بگیر
همونطور که دستمامو به بازی گرفته بودم …. با صدای پر تحکمش سرم رو بالا گرفتم… با دیدن نگاه ملایم و خونسردش لبخند روی لبم نشست ..شایا لبخندی زد و دست به سینه نگاهم کرد و متفکر گفت
شایا:حالا حرفتو درست بزن..ببینم می خوای به چی برسی؟!
چشمامو باز و بسته کردم و اشاره ای به آن زمین نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
-ببین شایا ضرر هم که نمی بینی …خیلی توی این روستا چه توی روستای بالا زمین کشاورزی داری … بعضی از دهقانها و کشاورزا واقعا نمی رسن …این همه کار بکنن برای همین بچه ها یا حتی دختراشونو می فرستن سر زمین برای اون لقمه نون حلال… تو می تونی کارارو تقسیم کنی … ..با تقسیم کارا بین مردم راحتر می شه … تو همون قدر مزد بهشون می دی که قبلا” می دادی تنها چند نفر اضافه می شن….اینطور می تونی تازه محصولهای بیشتری دریافت کنی … تازه این دختر بچه ها هم دیگه لازم نیست که تا اون موقعه بیدار بشن …و جور باباهاشونو بکشن تا کار از دست ندن
شایا با اخمهای درهم در فکر فرو رفت …نگاهی به زمین کرد ..سرش را تکان داد
شایا:فکر بدی هم نیست به امتحانش میارزه
با گفتن این حرفش انگار دنیا را به من داده باشن …با شادی جیغی کشیدم و پریدم بغلش …با تعجب به عقب برگشت و نگاهم کرد .. با دیدن خنده ی سرخوشم… خنده ای کرد و من را در آغوشش فشرد …بی دلیل …بی آنکه حسی باشد از خوشی گونه اش را بوسیدم و قدردانه گفتم
-مرسی ارباب جونی
با فشاری که به کمرم وارد کرد …گرم آغوشش شدم … نمی دونم چقدر در آغوشش بودم …اما با کم شدن فشار دستش …به خودم آمدم …باز قلبم شروع به کوبیدن به سینه کرد … انگار تلاشم برای دوری به شایا غیر ممکنه نمی تونستم از این آغوش ..از محبتی که در آغوشش بود بگذرم
ساشا:اهم …اهم…
با صدای خنده ی هر سه ی آنها با اکراه از آغوشش خارج شدم و نگاهم را به آنها دوختم …اناهیتا با دیدن نگاهم چشمکی به رویم زد … لبخند تلخی به لب آوردم …اگر آناهیتا می دانست احساسم چی بود اینطور چشمک نمی زد ..اینطور به دل خون نشسته ی خواهرش نمی خندید … نفسم را بیرون دادم که ساشا اشاره ای به زمین گفت
ساشا:خوب اینا که حل شد اما این زمینو چیکار کنیم؟
باز هر چهار نفرمون همراه با آروین که در آغوش ساشا بود به زمین خیره شدیم … دستان شایا باز دور شانه ام حلقه شد… سرم را بر روی شانه اش گذاشتم و نگاهی به دور دستها کردم…. یاد حرف شایا افتادم که گفت یک هکتار از اون زمین مال شخص دیگری بود …سرم را راست کردم و عمیقتر به زمین خیره شدم … خیلی کاراها می تونستیم توی این دو هکتار یا حتی توی این یک هکتار زمین انجام بدیم … انگشتم را به دهان بردم و نیم نگاهی به شایا کردم که با اخمهای همیشه درهمش به زمین خیره شده بود
-امم من یک فکری برای این زمین دارم
شایا نگاهم کرد .. لبخندی زدم و نگاهم را به ساشا دوختم که نگاهش به من بود …و گفتم
-این زمین دیگه به درد شماها نمی خوره مگه نه
ساشا شانه اش را بالا انداخت و نگاهی به شایا کرد … شایا سرش را بالا گرفت و باز نگاهش را به زمین دوخت و گفت
شایا:اونطور که تو گفتی ..نه دیگه به درد ما نمی خوره ..اما می تونم چندتا حرفه ای بیارم که روی این زمین کار کنن
اخمی کردم و گفتم
-ای بابا شایا می دونی چقدر هزینه می شه ؟
شایا نگاهم کرد که ادامه دادم
-می دونی برای اون هزینه ای که سر زمین می کنی می تونی یک کار دیگه ام بکنی
ساشا:چه کاریبا صدای عجولش لبخندی زدم
-یعنی می تونم نظرمو بگم
شایا:این همه نظر دادی اینم روش بگو ببینم چی تو سر کوچیکته
لبم را خیس کردم و نگاهی به همه ی آنها ..آرام و با دلهره گفتم
-خوب چطوره این زمین رو برای یک بیمارستان کوچیک ..یا حتی برای مدرسه استفاده کنیم
با تموم شدن حرفم..نفسم را پر صدا بیرون دادم.هیچ یک حرفی نزدن … نگاهم را به هر سه ی آنها دوختم
هیچ یک حرفی نزدن … نگاهم را به هر سه ی آنها دوختم … لبخندی روی لب آناهیتا نشسته بود … با دیدن لبخندش دلم گرم شد… می دونستم لبخندش یعنی فکر خوبیه … از عشق زیادش به مدرسه می دونستم کسی راضی نباشه آناهیتا راضیه … ساشا همانطور که کمر آروین را نوازش می کرد….نگاهش را به نگاه مشتاق آناهیتا دوخت و با لبخندی که به لب داشت گفت
ساشا:فکر بدی نیست
آناهیتا همانطور مشتاق به طرف ساشا برگشت و با هیجانی که در صدایش بود گفت
آناهیتا:به نظر من هم فکر بدی نیست چون مدرسه های اینجا فقط برای روستاییها تا کلاس پنجم بیشتر نیست …اگه هم باشه تا سوم راهنماییه که راهش برای بچه ها خیلی دوره ..یا اکثرا” ترک تحصیل می کنن یا هم که ….به نظر من مهتاب درست میگه
حالا نوبتی هم باشه نوبت …شخص اصلی بود … سرم را از روی شانه ی شایا برداشتم و هر سه مان نگاهش کردیم …با دیدن اخمهای درهمش و نگاه عمیقش به زمین …قلبم شروع به تند زدن کرد …اما با لبخند کمرنگی که بر روی لبش نشست .. بی روح لبخندی زدم که نگاهی به ما سه تا کرد و با شانه ای که بالا انداخت گفت
شایا:فعلا” که دور دور شماست پس اینم حق با خانوم ماست…ببینیم چی می شه
با آخ جون بلند آروین خنده ی هر چهار نفرمان به بالا رفت …خوشحال بودم که می تونستم به یک خواسته مهتاب برسم .. اون هم ظلمی که به مردم این روستا می شد و دخترهایی که در پونزده با نه سالگی می رفتن خونه بخت … شاید هم می خواستم کمکی به احمد یا فرهاد کرده باشم که بتونن به خواستشون توی شهر خودشون برسن … قلبم آروم شده بود … آروم آروم…به یکی از خواسته هام رسیده بودم …یعنی یک مقصدم کامل شده …مقصدی برای خوشحالی مهتاب و مردمی که محتاج بودن…نگاهی به طرف دیگر زمین کردم … زمین آنطرف سرسبز بود و معلوم بود که رسیدگی زیادی به اون طرف می شه
-اون 1هکتار دیگه مال کیه؟
… -مال منه
صدا برایم آشنا بود … صدایی که دران بیمارستان داد زده بود ” اون باید با من بیاد”..بایدش هزارها بار در گوشم تکرار شده بود … با سرعت به طرف صدا برگشتم …با دیدن چشمان آشنایش و نگاهی که برندازم می کرد … خودم را کنار کشیدم و به پشت مخفیگاهم پناه بردم و کتش را در مشت گرفتم … شایا که در ان موقعه سکوت کرده بود با دیدن من با خشمی به طرف بختیاری نگاه کرد و فریاد کشید
شایا:اینجا چه غلطی میکنی
با شنیدن صدای پر از خشمش بازویش را گرفتم …از این خشم شایا می ترسیدم … از این خشمی که برای یک مرد داشت …بازویش را بیشتر فشردم… نیم نگاهی به من انداخت ….با نگران نگاهش کردم …نفسش را پر حرص بیرون داد که آروم گفتم
-شایا آروم باش
آنقدر لحن صدایم مظلوم بود که دلم برای خودم سوخت … شایا مهربان نگاهم کرد و سرش را تکان دادم …. نگاهش را به بختیاری دوخت … و آرام تر از قبل همانطور که سعی در پنهان خشمش رو به بختیاری گفت
شایا:خوش ندارم حرفم رو چندبار تکرار کنم
بخیتاری بی خیال از خشم پنهان شایا ..لبخندی زد و تکیه اش را به ماشین شایا داد … دست به سینه رو به ما کرد و گفت
بختیاری:همون کاری که شماها اینجا می کنین سر به زمین زدن
شایا پوزخندی زد و نگاهی به ساشا انداخت ..ساشا پوزخندی پر صدایی همانند بردارش زد رو به بختیاری گفت
ساشا:ما که اومدیم سر زمین خودمون تو اومدی سر زمین کی؟
بختیاری لبش کج شد و با ابرویی بالا رفته و با غروروی که در صدایش بود ..بدون انکه نگاهی به ساشا بندازد گفت
بختیاری:فک کنم یکبار گفتم که بخاطر زمینم اومدم
-اونوقت این زمین چطور مال شما شده؟
با شنیدن صدای شخص دیگری به طرف صدا برگشتم … با دیدن پسر جونی که ایستاده بود و با لبخندی نگاهش به بختیاری بود ..نفسم را پر صدا بیرون دادم ..اینا دیگه کی بودن … اروم زیر لب غریدم
-این دیگه کیه؟
بختیاری با دیدن پسر …پوزخندی زد و سرش را تکان داد … بار دیگر نگاهش را به من و شایا دوخت و با همان پوزخند بر روی لب گفت
-اون وقت شما جوجه اربابا می خواین بگین که مال من نیست؟!
شایا قدمی به طرفش برداشت … بازویش را محکم گرفتم … شایا نیم نگاهی به من کرد و آروم گفت
شایا:کاری ندارم نگران نباش
اما من نگران بودم … نگران این همه خشم بی خود …سرم را برایش تکان دادم… به طرف بختیاری برگشت و گفت
شایا:نکنه باید برات توضیح بدم؟!
با دیدن گاردی که همه آنها گرفته بودن …ترسیدم که باز اسلحه بکشن … با ترس نگاهی به آروین کردم که محکم به ساشا چسبیده … با دیدن آناهیتا که دست ساشا رو گرفته بود …ناخدا آگاه لبخندی روی لبم نشست …با فریادی شخصی که آمده بود با ترس بازوی شایا را چنگ زدم
-بهتره گورت رو گم کنی بختیاری
نمی دونستم این وسط این شخص چیکارست … چرا اینجا آمده بود …و چرا آنطور بر سر بختیاری فریاد می کشید …شایا نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و با نگرانی نگاهم کرد …بی توجه به نگاه نگرانش اشاره ای به آروین کردم که از ترس می لرزید و آروم گفتم
-شایا برای آروین خوب نیست شایا که تازه متوجه آروین شده بود … با نگرانی بیشتری نگاهی به من کرد و نگاهش را به مرد جوون دوخت و با صدای که نگرانی در ان هویدا بود گفت
شایا:نوید اینجا جاش نیست
شخصی که نوید نام داشت به طرف شایا برگشت با دیدن رنگ پریده ام… آروین و آناهیتا اخمهایش را باز کرد سرش را برای شایا تکان داد وبی آنکه حرفی بزند …قدم هایش را به بختیاری نزدیک کرد و چیزی به او گفت … بختیاری با اخمهای درهم رفته سرش را با تأسف تکان داد …و باز همان پوزخندش را تکرار کرد و نگاهش را خیره در چشمانم دوخت …نمی دونم در چشمانش چی دیدم …اما می توانستم بگویم ان نگاه نفرت نبود ..بلکه پشیمونی بود .. یک نوع محبت خالصانه
ساشا:مهتاب …آناهیتا بهتره شماها سوار ماشین بشین
با صدای ساشا به طرفش برگشتم … ساشا اشاره ای با سر به آناهیتا کرد …با دیدن رنگ پریده ی تنها خواهرم ..سرم را تکان دادم …از شایا فاصله گرفتم …با این کارم شایا به سرعت به طرفم برگشت … از این حالتش ترسیدم … یک قدم به عقب رفتم … با تعجب نگاهم کرد…اما تعجب نگاه من از این حرکتش بیشتر بود … لبخند زورکی زدم و آروم که او بشنود گفتم
-ترسیدم خب
لبخند بی روحی زد و دستم را گرفت … اشاره ای به ساشا کرد که آن دو را هم بیاورد … دستم را به طرف ماشین کشید … ناخداآگاه نگاهم به طرف بختیاری کشیده شد ….بختیاری با دیدن نگاهم به طرف خودش …لبخندی زد و از کنار نوید تکون خورد و دست در کتش کرد …با وارد شدن دستش در کتش باز ساشا و شایا گارد گرفتن … اما بختیاری با خونسردی کارتی را خارج کرد و قدمی به شایا نزدیک شد…شایا اخمی کرد و من را به پشتش مخفی کرد …نوید رو به رویش ایستاد …دستش را برروی سینه ی بختیاری گذاشت و با صدایی که خونسرد بود گفت
نوید:کجا بختیاری عزیز؟!
بختیاری بی توجه به نوید او را کنار زد و قدم دیگری به شایا نزدیک شد …
داد شایا به هوا رفت و با خشم یک قدم به بختیاری نزدیک شد و با نفرت گفت
شایا:یک قدم دیگه برداری کشتمت
بختیاری پر صدا خندید و ایستاد …نگاهش را به شایا دوخت و بلندتر خندید … با آرام شدن خنده اش رو کرد به شایا و جدی گفت
بختیاری:از چی می ترسی ارباب خان نه اسلحه دارم نه اینکه کسی همراهمه
بی توجه به شایا نگاهی به من کرد و کارتی را که از کتش خارج کرده بود به طرفم گرفت…با تعجب به کارت و او نگاه کردم که گفت
بختیاری:اطلاعات زیادی در مورد زمین داری برای همین خوشحال می شم باهام تماس بگیری
با تعجب نگاهش کردم …اون از کجا می دونست من از زمین زیاد می دونم ….یعنی اون از وقتی ما اینجا اومدیم بود و به حرفامون گوش می داد …چرا متوجه نشدیم …شایا محکم به سینه اش زد …بختیاری یک قدم به عقب رفت …اما نگاهش را از من نگرفتم …همانطور من نگاه پر تعجبم را از نگاهش نگرفتم … نمی دونم توی چشماش چی دیدم ..اما هر چی بود می دونستم صدمه ای به من نمی رسونه …شایا جلوی دیدم را گرفت و یقه ی بختیاری را در مشتش گرفت و غرید ….
شایا:مگه به توی پی…
قدمی به شایا نزدیک شدم و آروم صدایش زدم
-شایا
اما اون بی توجه به صدا کردنم یقه ی بختیاری را در مشتش گرفته بود … این همه نفرت آن هم به یک مرد …پر تعجب بود و مشکوک ….فشاری به بازویش وارد کردم و همانطور که چشمم به بختیاری بود آروم صداش زدم
-شایا
آنقدر با احساس صدا زده بودم که نگاها همه به طرفم برگشته بود …دست شایا از یقه ی بخیتیاری شل شد …قدم رفته را به عقب برگشت ..همه سکوت کرده بودن …سکوتی که می توانستم هزار معنا برایش بگذارم …اما من فقط نگاهم به آن دو چشم آشنا بود ..چشمانی همانند چشمانم … از پشت شایا بیرون آمدم و قدمی به بختیاری نزدیک شدم..شایا از این حرکتم جلو آمد …دستم را به عقب بردم و مچ دست شایا را گرفتم …می دونستم اینطور آروم می شه …همینطور من آرامش داشتم با گرفتن دستش ..دستی که نبضش رو به راحتی می تونتسم حس کنم … آرامشی که همیشه با کنارش بودن داشتم … لبخندی روی لبم نشست و دست دیگرم را به طرف بختیاری دراز کردم …نمی دونم بختیاری از لبخندم چه برداشتی کرد … او نیز با لبخندی که به لب داشت کارت را در دستم گذاشت … با برخورد دستش به دستم … نفس در سینه ام حبس شد …لبخند از روی لبم محو شد ….نگاهش در خاطراتم جان گرفت….مچ دست شایا را محکم در دستم فشردم … با یک حرکت شایا من را به طرف خودش کشید و بین بازوانش محاصره ام کرد … اما نگاهم را از بختیاری نگرفتم …نگاه بختیاری را ترس گرفته بود …یک نگرانی…. بختیاری بدون حرف قدمی به عقب رفت … و پشتش را به من کرد…. بی حرف دست در جیب به طرف ماشینی که دورتر پارک شده بود حرکت کرد ….من اون قامت بلند رو می شناسم …قامتی که روز شب آرزوی دیدنش را حتی برای یکبار هم شده بود داشتم …..نفسم به سختی بیرون می آمد … صحنه ها در نگاهم جان گرفت … لبخندهای مهربون در نگاهم جان گرفت … دستهای نوازشی که بر روی سرم کشیده می شد … گریه های دختر بچه ای در گوشم طنین انداخت … برای دیدن دختر بچه نگاهم را گرداندم که باز مهمون چشمان همان دختر بچه که حالا بزرگ شده بود و به بازوی ساشا چنگ انداخته بود دوخته شد … با بسته شدن محکم در ماشین …به خودم امدم …دستانم می لرزید … همانند همان روزها … همان روزهایی که
آناهیتا:ستاره؟
سرم را از دستان لرزانم گرفتم و نگاهم را به همان دختر بچه پنج ساله دوختم … دختر بچه ای که بزرگ شده بود …پوزخندی زدم
-با خودم می گفتم نگاهش آشناست …می گفتم چقدر رنگ نگاهش عین نگاه منه …پوزخند دیگری زدم و ادامه دادم
-چقدر دنیا کوچیکه آنی
آناهیتا با تعجب نگاهم کرد …لبخند خونسردی زدم و نگاهم را به آن سه تا که با هم بحث می کردن دوختم … صدای پر ابهت بختیاری که آن روز در بیمارستان فریاد زد در گوشم طنین انداخت”حق دارم”…لبخندی زدم … لبخند خونسرد و در عین حال تلخ و زمزمه کردم
-اون حق داشت
آروین:مهتاب
نگاهم را از آن سه گرفتم و به آروین دوختم که با چشمان اشکی نگاهم می کرد … قلبم به درد آمد و محکم در آغوشش گرفتم و زیر گوشش آهنگ همیشگی آهنگ تنهایی در تاریکی شب که برای مهتابم می خواندم برای او خواندم لالایی کن بخواب …خوابت قشنگه آناهیتا با تعجب نگاهم می کرد …اما من نگاهم به اسم روی کارت بود … نگاهم با لبخند تلخی بر روی اسم کارت بود …اسمی که چقدر دنیالش گشتم …اما رسیدم به بن بست ..اما حالا …دستی بر روی اسم خطاطی شده اش کشیدم و زمزمه کردم
-شهرام بختیاری ..
با صدای فریاد شایا …با اخمی نگاهش کردم … حالا که برگشته بودیم به ویلا هنوز از اون اتفاق حرف می زد …اتفاقی که از آمدن بختیاری و نزدیکی من به او افتاده بود..آناهیتا با ترس نگاهش به شایا بود اما من با خونسردی و اخمی که بر روی پیشانی ام نشسته بود نگاهش می کردم … ساشا از فرصت استفاده کرده بود و کنار آناهیتا نشسته بود برای دلداری … آروین رو توی اتاق خودم گذاشته بودم که راحت بخوابه … پایم را بر روی پای دیگر گذاشته بودم و نگاهم به شایا بود که خشمگین نگاهم می کرد … شانه ای بالا انداختم و همانند او خشن گفتم
-باز هم می گم شایا کار اشتباهی نکردم
شایا خنده ی هیستریکی کرد و باز از روی صندلیش بلند شد و فریاد زد
شایا:کاری نکردی کاری نکردی …آخه دختر من به تو چی بگم اون مرد به روت اسلحه کشیده
محکم به پیشانی اش زد و غرید
شایا:دقیق اینجا
دست به سینه به مبل در اتاق کارش تکیه دادم و گفتم
-دیدی که نه اسلحه داشت و نه هم به قول خودش کسی همراهش بود
شایا کلافه دستی در موهایش کشید … طول عرض اتاق رو رفت و باز ایستاد با خشمی رو به من کرد و گفت
شایا:چرا نمی خوای بفهمی اون خطرناکه به خون..
وسط حرفش پریدم و گفتم
-از چی می ترسی شایا این همه داد و بیداد برای چیه؟
شایا مشتش را محکم بر روی میزش زد و غرید
شایا:نگرانم می فهمی نگرام بلایی سرت بیاره
مشت دیگری زد و بلندتر گفت
شایا:عین این بچ…
با تقه ای که به در خورد شایا سکوت کرد و نفسش رو پر حرص بیرون داد و با همان صدای خشن اجازه ی ورود داد
شایا:بفرمایین
در باز شد و صورت شاد و مهربون نوید در چهار چوب در ظاهر شد ….
همه روزه ساعت 11 , 17 , 22 منتظر این داستان جالب و جذاب باشید.
هنوز نفهمیده بودم این مرد کیه و از کجا اومده … نوید رو به شایا کرد و با صدای مهربون و خونسردی گفت
نوید:بابا شایا چته
صدات تا اون پایین می رسه شایا با اخمی نگاهش کرد …دور زد و بر روی صندلی اش نشست… اشاره ای به من کرد و پر حرص گفت
شایا:بیا تو
نوید بیا تو به این خانوم بگو متوجه بشه … من که هر چی گفتم حرف خودش رو می زنه اخمی به شایا کردم و گفتم
-تو بیشتر از اینکه حرف بزنی فقط داد زدی
شایا:مهتاب
با صدای پر تحکمش اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم …اما من ستاره بودم …ستاره ای که حالا لج کرده بود و دوست نداشت زوری بالا سرش باشد …با غیض صورتم را برگرداندم که صدای خنده ی نوید در اتاق پیچید
نوید:اینو راست می گه
شایا از وقتی من پایین بودم فقط صدای دادت به گوش می رسید شایا محکم به میز زد و باز با صدای بلندی گفت
شایا:می گی چیکار کنم هان … اصلا” مواظب نیست … توی بیمارستان که کلت کشید روش حالم صاف اومده به زن من کارتش رو میده خانوم هم بلند می شه کارت رو میگی….
برگشتم نگاهم رو به نگاهش دوختم که حرفش را خورد و نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت … نوید کنارم نشست و نگاهی به من که هنوز به شایا نگاه می کردم … آرام با لحن پر از شیطنت گفت
نوید:اینطور نگاهش نکن کم می آره بدبخت
نیم نگاهی به نوید کردم … با نگاه مهربونی نگاهم کرد و با محبت گفت
نوید:حق بده عصبی باشه …اون برای حمایت تو حاضره از جونش بگذره …نگرانه
پوفی کردم و گفتم
-نگرانی تا این حد اون فقط یک کارت بهم داد
نوید لبخند دیگری زد و گفت
نوید:از کجا معلوم این کارت چیزهای دیگه ای به دنیال نداشته باشه؟
اخمی کردم.. نمی دونم چرا احساس می کردم نوید زیادی مهربونه یا می خواد فضولی کنه …برای همین گفتم
-مثلا چی؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت
نوید:اونو دیگه خودت تعیین می کنی
نفسم رو بیرون دادم … این پسر جدید با این لبخنداش برام عجیب بود از جام بلند شدم…هنوز قدمی بر نداشته بودم که صدای پر تحکم شایا در اتاق پیچید
شایا:کجا؟
با تعجب نگاهش کردم … با اخمهای درهم نگاهم می کرد… حرفی نزدم .. غرق شدم در نگاه عصبیش … نگران بود … چرا بابت اون مرد … بابت بختیاری … در دلم پوزخندی زدم … چرا باید نگران باشه اون مرد شهرام بختیاری هیچوقت به من صدمه نمی رسوند … شایا نگاهش را از من گرفت و رو به هر سه ی آنها گفت
شایا:می شه مارو تنها بذارین؟
نوید لبخندی زد و سرش را تکان داد … اما ساشا و آناهیتا با نگرانی نگاهم کردن … با نگاه اطمینان بخشی سرم را تکان دادم و رو به آناهیتا گفتم
-برو می ترسم آروین بیدار بشه از تنهایی بترسه
چه توجیه مسخره ای برای بیرون رفتن بی خودشان …هر سه بدون آنکه حرفی زده باشن از اتاق خارج شدن … فقط من مانده بودم و شایا …شایایی که حالا نگاهش آرام شده بود …اما می تونستم شعله های خشم را نیز در آن ببینم … نگرانی اش برای من بود یا مهتاب … لبخند تلخی زدم و نگاهش کردم و آرام گفتم
-اون صدمه ای نمی رسونه
شایا:از کجا می دونی ستاره …از کجا می دونی که نخواد بهت صدمه ای برسونه ؟
نگاهم را از او گرفتم و از پنجره به بیرون دوختم … مطمئنم شایا می دونست … می دونست شهرام بختیاری کیه … پوزخندی زدم و گقتم
-چون می دونم که بی آزاره
صدایش را که پر بود از نگرانی نزدیک به خود شنیدم
شایا:به این مرد نمی شه اعتماد کرد ستاره …بختیاری ها با ما دشمنن هر کاری رو برای نابودی من یا حتی خانواده ام می کنن
اخمهایم درهم رفت … خانواده …چه معنی داشت این خانواده نام …پسوند جالبی بود اما …باز صدای گریه دختر بچه در گوشم پیچید … باز صدای پچ پچ های بی خود در گوشم طنین انداخت … باز دست نوازشگر شخصی را بر روی سرم احساس کردم …
شایا:ستاره؟
با شنیدن صدایش کنار گوشم از جا پریدم و پر از ترس نگاهش کردم … شایا نگران نگاهم کرد و موهایم را که جلوی نگاهم را گرفته بود کنار زد و گفت
شایا:ترسیدی؟
چشمامو بستم و به آرامی باز کردم
-آره توی فکر بودم
شایا:متوجه شدم چون چند بار صدات زدم جوابم رو ندادی
دستی به گونه ام کشید و آرومتر گفت
شایا:نگرانتم ستاره …خیلی آروم شدی این منو می ترسونه
غمگین نگاهش کردم …اونم فهمیده بود …اونم فهمیده بود که آروم شدم …اما چرا اینطور تغییر رفتار می داد …شایا برام غریب بود ..شناختش برام سخت بود …
شایا:چی شده ستاره …آناهیتا می گه باید از خونسردیت ترسید …حالا من دارم واقعا می ترسم
این شایا برایم عجیب بود … این چند وقتی که کنارش بودم اخلاقش در حال عوض شدن بود … دیگه از اون آدم مغرور خبری نبود … از اون شایا که همه اش اخم به چهره داشت خبری نبود….
آروم و با حالت گیجی گفتم
-شایا؟
لبخند کمرنگی زد
شایا:جانم؟
لبخند تلخی بر روی لبم نشست …داشتم چیکار می کردم … این همون شایاست …همون شایا عشق مهتاب …هیچیش عوض نشده بود ..همون غرورو تو صداش بود …هنوز همون اخم در بین ابروهاش بود … قدمی به عقب برداشتم … دستش از روی گونه ام برداشته شد .. عمیق نگاهش را در چشمانم دوخت ..دستم را بر روی گونه ام که از داغی دستش داغ شده بود گذاشتم و با ناراحتی گفتم
-دلم برای مهتاب تنگ شده
دلیل آروم بودنم رو گفتم ..دلیل خونسرد بودن بی موقعه ام…..صدای نفس های سنگینش لبخند تلخی را بر روی لبم ظاهر کرد … حقیقت بود دلم برای خواهرم تنگ شده بود … بعد از دیدن بختیاری احساسم شدیدتر شده بود … دلم برای خواهری تنگ شده بود که حالا عشقش شده بود گرمای قلبم …دستهای گرم شایا بر روی شانه ام نشست … پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند
شایا:ستاره؟
سرم را بالا آوردم … چشم تو چشم شدیم …چشمانش حرف می زد .. فریاد می زد که او نیز دل تنگه… دلتنگ عشقش..عمیق نگاهش کردم …پر از محبت و دلتنگی که صدای زیبایش در گوشم نوازش گونه گفت
شایا: طالب پروازم مقصدم چشمان تو …یاس پرپرگشته ام….مرهمش دستان تو…بودنم با بودنت معنای دیگر میدهد….حال من خوش میشود…با آن لب خندان تو
ناخداآگاه لبم به لبخندی باز شد … با دیدن لبخندم شایا نیز لبخند مهربانی زد دستی در موهای بیرون امده از شالم کشید و با مهربونی که کم می شد در او دید گفت
شایا:این همون ستاره ای که می شناسم …این همون دختره قویی و محکمی هستش که توی سختی هاش هم می خنده لبخند می زنه …لبخندی واقعی
آروم شده بودم … شایا درست منو شناخته بود …لبخند واقعیمو می شناخت …اما من نمی شناختمش …من این مردی که رو به رویم ایستاده بود و آرامم می کرد را نمی شناختم ….من را در آغوشش کشید … چی می خواستم جز آرامش اغوش این مرد …این مردی که هنوز برام شناخته نشده بود … حلقه ی دستم را دورش محکمتر کردم…اگر چه داد می زد …اگر چه زیاد نگرانم بود …اما این مرد مرهمم بود…شایا نفسش را بیرون داد …. نزدیک گوشم گفت
شایا:تو هیچوقت لبخندت رو ترک نکن ستاره …هیچوقت
اگه می گفتم زیباترین جمله ای بود تا حالا از کسی شنیدم دروغ نبود … این مرد این شایا منو با ضربان قلبش آروم می کرد … منو به معنای واقعی از هر فکر خارج می کرد … بدون آنکه بدووم … بدون آنکه خودم را خسته کنم… بدون آنکه به انتقام فکر کنم ..سرم را در گردنش فرو بردم و بعد از یک نفس عمیقی گفتم
-ممنونم شایا
صدای آرام خنده ی مردانه اش به گوشم رسید و لبخند شادی را بر روی لبهام قرار داد..آرومتر از قبل و با شادی که در صدایم مشخص بود گفتم
-تو هم بخند شایا خنده هدیه ی برای دوری از غمهاست
شایا نوازشگونه دستش را به پشتم کشید و با صدای بمش گفت
شایا:نه به اون دعواهامون نه به حالا
خنده ای کردم و به کمرش مشت زدم …. از من جدا شد و عمیق در چشمانم خیره شد … ناخدا آگاه روی پنجه پاهام بلند شدم و نوک بینی اش را بوسیدم …بی بهونه بوسیدم … بی منظور و قدردانه … خنده ای کردم و نگاهم را به شایا دوختم … با دیدن نگاه خیره اش بر روی خودم … لبخندی زدم و ابرویی بالا انداختم و با نازی که در صدایم انداخته بودم به همان آرومی گفتم
-چیه ارباب جو…
هنوز حرفم تموم نشده بود که گرمی لبهایش را بر روی لبم احساس کردم …بوسه ی آرومی که بر روی لبم نشست …از من فاصله گرفت و نگاهم کرد … نگاهش می درخشید …ستاره ای در چشمان میشی اش می درخشید …چشمانش خمار شد … و باز بر روی لبهام خم شد …گرم شده بودم … گرم گرم …..لبهایش آرام بر روی لبهایم کشیده می شد ….دستان گرمش دور کمرم حلقه شد …گرمی دستی که نوازش گونه کمرم را به بازی گرفت ….چشمانم را بستم و دستم را بالا بردم و موهایش را به بازی گرفتم ….من را به خودش چسباند …بوسه اش عمیق بود … عمیق و پر از احساس … لبهایش را از روی لبهایم برداشت …نفس کم آورده بودیم …چشمانم را به آرامی باز کردم و نگاهش کردم …با دیدن نگاهم ..لبهای داغش را بر روی چشمانم گذاشت …چشمانم را بوسید…عمیق و پر از محبت …فشاری به کمرم وارد کرد …و باز لبهای گرمش بر روی لبهایم قرار گرفتم … مخالفت نمی کردم … مخالفت نمی کرد …دستش بر روی کمرم به حرکت در آمد … به خودم لزریدم … محکمتر به خودش فشارم داد ….با گازی که از لبم گرفت …با شیطنت لبخندی زدم … هر دو نفس نفس می زدیم …اما باز عمیقتر لبهایم را به بازی گرفت ..و همراهم همانطور که لبش بر روی لبم بود ..لبخند زد ..
آرام و پر از عشق گفت
شایا:مهتاب
لبخند از روی لبم محو شد …دستانم از حرکت ایستاد ….چشمانم از هم باز شد … دستانم لرزید…حس شیرینم به تلخی تبدیل شد … صدای مهتاب ..مهتاب گفتنش در گوشم تکرار شد … قلبم از کوبیدن دست کشید … یخ شدم…سنگینی حلقه را بر روی انگشتم احساس می کرد….صدای شکستن قلبم درونم را بیدار کرد …اما شایا بی توجه به خشک شدنم هنوز لبهایش بر روی لبهایم بود …بغض در گلویم نشست …و یک صدا در گوشم تکرار می شد …گناه و مهتاب با تمام قدرت پسش زدم … اشکم بر روی گونه ام چیکید…. با دیدن اشکم که بر روی گونه ام سرازیر شد به خودش آمد … با تعجب به من به چشمانم خیره شد … نگاهش عجیب شده بود …انگار به یاد آورده بود که مهتاب نیستم ستاره ام….غمگین …پر از غم چشم دوختم در چشمانش و نالیدم
-گناهه …خیانته
دستم را بر روی دهانم گذاشتم که صدای هق هقم خارج نشود … تازه به یاد افتاده بودم که داشتم خیانت می کردم … تازه به یاد آورده بودم که شایا شوهرم نیست …داشتم گناه می کردم …خودم باعث شدم شایا قدم جلو برداره برای این گناه …قدمی به طرفم برداشت … دستم را جلو آوردم و با صدای خفه ای از بغض نالیدم
-جلو نیا …جلو نیا
شایا غمگین نگاهم کرد…غمگین و پر از بهت
شایا:ستاره؟
آهم همراه با قطره اشک دیگری از چشمانم سرازیر شد … حالا فهمیده بود من ستاره ام ..ستاره …مهتابش نبودم .. من مهتاب نبودم مهتابی که شایا آنطور با عشق او را می بوسید …آنطور عمیق او را نوازش می کرد … با پشت دست اشکم را پاک کردم و نالیدم..با درد …با غم.
-مقصرم …مقصرم
آره مقصر بودم … من خودم به شایا نزدیک شده بودم… چطور فراموش کرده بودم یک دختر نباید اینقدر به مردی نزدیک بشه … چطور فراموش کرده بودم که این مردی که عشقم بود صاحب قلبش خواهرم بوده … هق هقم به بالا رفت … چه غلطی کردم … داشتم چه غلطی می کردم …بدون توجه به نگاه غمگین شایا از اتاق بیرون رفتم … با حالت دوو به طرف پله ها رفتم … هنوز گرمی لبهاش رو احساس می کردم … محکم بر روی لبم زدم … با این برخوردم محکم از روی پله ها افتادم …اما با افتادنم در آغوش شخصی …لعنت فرستادم به خودم…کاش می افتادم …کاش می افتادم و با ضربی شدنم بار این گناهم کم می شد …با چشمان اشکی سرم را بالا آوردم… باز خیره شد در نگاه غمگین میلاد ونالیدم
-چرا ؟چرا میلاد ؟
میلاد با تعجب نگاهم کرد … حرفی نزد ..دستش را پس زدم و نگاهی به اطراف کردم … باید می رفتم … اینجا ..خفه می شدم … دستی به طرف یقه ی لباسم بردم و شالم را باز کردم … نگاهم را به اطراف دوختم …چرا راه فرار نداشتم … چرا راهی برای خارج شدن نداشتم …با قرار گرفتن دستی بر دور بازوم نگاهم را به میلاد دوختم … بی انکه نگاهم کند ..بی انکه حرفی بزند من را با خودش کشید … مقاومت نکردم و با او همراه شدم …اشکهایم هم بی بهانه سرازیر می شد … همانطور که با کمک میلاد کشیده می شدم وارد جنگل شدیم .. جنگلی که یکبار شایا من را به آنجا آورده بود … با یاد آوری شایا هق هق گریه ام بالا رفت … میلاد غمگین نگاهم کرد … اشک در چشمانش جمع شد …سرش را به زیر انداخت و با قدم های بلند تر من را در جنگل فرو برد …خسته از هق هق زیادی بازویم را از دستش خارج کردم و به درخت تکیه دادم و بلند تر گریه کردم و نالیدم
-چه غلطی کردم …داشتم گناه می کردم …خدا
تکیه اش را که کنار داد احساس کردم ..اما بی توجه به او باز نالیدم
-مقصر خودمم …خودمم که یادم رفته بود دین دارم ..که یادم رفته بود نباید اینقدر نزدیک بشم …مقصر خودم بودم که فرت فرت می رفتم تو آغوشش
دستم را از روی صورتم کنار زدم و به میلاد چشم دوختم که همپایم اشک می ریخت ونالیدم
-به خدا محتاج یک آغوش بودم … عاشقشم دوستش دارم …اما نمی خوام سو استفاده کنم ..خدام شاهده که بی منظور بود …خدام شاهده که آغوشش رو فقط فقط برای امنیت می خواستم نه نیاز
محکم به سینه ام زدم
-منه صاحب مرده نفهمیدم که اینا گناهه…. نزدیکی به یک مرد یک گناه کبیره است …یادم رفته بود ..بخدا یادم رفته بود میلاد
زانوهام خم شد …او همراهم خم شد … به زانو نشستم و با مشت به زانوم زدم و پر از غم نالیدم
-حقم بود ..
حقم بود با آوردن یک اسم که با وجودم بسته است اینطور خورد بشم ..اینطور به خودم بیام ببینم داشتم چیکار می کردم .. به خودم بیام و بفهمم نباید بی دلیل توی آغوش یکی رفت و بوسید ….
صورتم را باز در دستهام گرفتم و بلند فریاد زدم
-خدا غلط کردم …خدااااا
صدای خورد شدنش رو شنیدم … صدایهق هقم اجازه نداد …اجازه نداد که طلب بخشش کنم … اجازه نداد که توبه کنم …. من مقصر بودم …شایا مقصر نبود ..شایا مرد بود پر از نیاز …اون من بودم باید که می فهمیدم مردی که در یک اتاق باهاش می خوابم ..مردی که من به عنوان حامی در آغوش می گیرم یا حتی می بوسم نیازهایی داره … نیازهایی که منه خواهر زن نمی تونم برآورده کنم …نمی تونم با گناه به مردی تکیه کنم که عاشقانه از صمیم دل دوستش دارم آخ ممکن بود شایا چه فکرهایی درباره ی من بکند … نرگس جون از این اتفاق می ترسید که می گفت توی یک اتاق نباشین … از همین اتفاق می ترسید که می گفت بیا بریم … چرا منه ابله نفهمیدم …چرا وقتی شایا آنطور من را در آغوش می کشید کنار نمی کشیدم … چرا با بوسه ی شایا اینطور خودم را باختم …حقم بود …حقم بود که اینطور با آوردن اسم مهتاب بشکنم …حقم بود …حقم بود که صدای خورد شدن تمام قلبم را بشنوم ..شایا بیدارم کرده بود ..از یک خواب عمیق و پر از رویا بیدارم کرده بود … سرم همراه با گریه خم شد …و بر روی شانه ی میلاد نشست … و آروم همراه با بغض گفتم
-می دونی میلاد گناه کردم
میلاد حرفی نزد از او ممنونم که حرفی نزد … می خواستم با یکی حرف بزنم برایم مهم نبود او میلاد باشد یا حتی زرین خاتون ..فقط دوست داشتم حرف بزنم .. حتی اگر یک غریبه باشد …خسته ام خسته ..آنقدر خسته که فقط به مرده ها احتیاج دارم…فقط به مرده هااین من بودم که صورتم را میان دستانم پنهان کردم و زار زار گریه ام در میان این درختها پنهان شد …هیچکس نبود که بگه گریه نکن ..هیچکس نبود که بگه اینطور زار نزن …فقط میلادی بود که اجازه می داد زار بزنم و خالی کنم این بغض لعنتی رو که نگه داشته بودم و حق سرازیر شدنش را نمی دادم نمی دونم چقدر گذشته بود …اما هر چقدر که گذشته بود حالا اشکام خشک شده بود و همانطور که سرم بر روی شانه ی میلاد بود با سکوت به صدای جیک جیک پرنده ها گوش می کردم … اما چیزی ته دلم هنوز بود که خارج نمی شد … صدای فین فین کردنهام قطع شده بود و دستمال میلاد در دستم بود … میلاد که بی هیچ شناختی از او از خیانتی گفته بودم که برایم سخت بود یاد آوریش … نفسم را با آهی بیرون آوردم … صدای میلاد رو شنیدم
میلاد:آروم شدی ؟
صداش غم داشت … این پسر مارموز صداش پر بود از غم …حرفی نزدم ..اجازه دادم فکر کند که آروم شدم …با بلند شدنش ..سرم را از روی شانه اش برداشتم … نگاهم هنوز به رو به رو بود … دستش را دراز کرد … نگاهی به دستش و بعد به خود او کردم … اشاره ای به دستش کرد …باز نگاهم را به دستش دوختم … دستش برعکس صورت صافش …پر بود از پوسیدگی دستم را دراز کردم و در دستش گذاشتم … دست لطیف میان دستان پوست پوستی او باعث آزارم نشد ..بلکه یک حسی وارد کرد … حسی مانند شک …بی حرف باز دنبالش کشیده شدم …نه من حرف می زدم نه او فقط کشیده می شدم … منو از جنگل خارج کرد .. حالا دره ای رو به روم بود … دره ای با عمقی بلند … دره ای که صدای شرشر آب رو به راحتی می تونستم کنارش بشنوم … بی آنکه بترسم ..دستم را از دستش خارج کردم و لبه ی پرتگاه ایستادم …دقیقا کنارم ایستاد … بی حرف ..بی آنکه نگران افتادنم باشد … دستانش را از هم باز کرد و آروم گفت
میلاد:داد بکش ..به تموم بدیها …به تموم اون حسها …خالی کن دلت رو از هر چی بغض
منم به حرفش گوش کردم ..مانند یک ربات ..دستانم را باز کردم همانند او و همراه با بغض فریاد زدم …فریادی به اسم تنها معبودم
-خـــدا…خــــدا …خــــدا
نه یکبار …نه دوبار ..نه سه بار… چندین بار صداش زدم و میلاد همراهم صدا زد … دیگه بغضی نبود ..با هر خدا صدا کردنم …قطره اشکی سرازیر میشد و من آروم… آروم تر می شدم .. آروم تر از روزهایی که مرگ مهتاب رو باور نمی کردم … آروم تر از گرمی اغوشی که شایا برایم همیشه باز گذاشته بود …سکوت کردم و پی در پی نفس عمیق کشیدم
گاهی تو زندگی آدما رازهایی هست که فقط مال خودشونه ، مال خود خودشون ، وقتی برداشتنشو برای دیگران تعریفش کردن دیگه راز نیست ، دیگه مال اونا نیست ، دیگه هیچ حسی نسبت بهش ندارن ؛ حتی دیگه تو فکرشون هم مال اونا نیست ، تلاشم دیگه فایده ای نداره ، هیچ فایده ای … !!! چیزهایی هست که هیچ کس نمیفهمدشون ، چیزایی که مخصوص یه آدم خاصه ، فقط برای اون آدم تعریف داره ، همون تعریف اصلی ، بقیه هر چی میگن تعبیره ، تفسیره ، همین
لبخند روی لبم نشسته بود … بی هیچ سوال یا حرفی به حرفام گوش می داد با چشمان بسته … نگاهی به طرفش کردم … نمی دونم چرا توی این حالت زار میلاد سر راهم قرار گرفته بود ..اما ممنون بودم …واهمه ای نداشتم که حقیقتو بدونه …بذار اینم بدونه مگه قرار نبود یک روزی همه بدونن چرا اون ندونه … با سنگینی نگاهم میلاد نگاهم کرد ..نگاه این مرد برایم عجیب بود … شفاف انگار که گناهی کرده بود و هر لحظه هر دقیق داشت تاوان اون گناه رو می داد
میلاد: یه داستان واست بگم؟
همانند بچه ها سرم را به مثبت تکان دادم … بی مورد بی جهت این مرد جوون رو به عنوان همدرد قبول کرده بودم ..شاید چون شکست خوردم … شاید چون کسی رو می خواستم ناشناخته به حرفام گوش بده … میلاد نگاهش را از من گرفت و به عمق پرتگاه چشم دوخت …لبخند زیبایی بر روی لبش نشست و آروم مانند خواننده قصه اش را شروع کرد
میلاد:یکی بود ..یکی نبود … جز خدا هیچی نبود ..زیر این طاق کبود…نه ستاره ..نه سرود …
نگاهی به من کرد و با همون لبخند با شیطنت گفت
میلاد:عمو صحرا تپلی با دوتا لپ گلی
خندیدم …شادمانه خندیدم ..همراهم خندید و ادامه داد
میلاد:عمو صحرا پسرات کو…..لب دریان پسرام…دخترای ننه دریارو خاطرخوان پسرام
افکارم کشیده شد به بچگی هام به اون روزها که دست نوازش گونه ای موهایم را می بافت و برایم می خوند ..همانند میلاد اما با صدای زنونه ..با صدای پر از محبت
میلاد: می خونن
– آخ که چه دلدوز و چه دلسوز میخونن!…دختران ننه دریا کومه مون سرد و سیاس…چشم امید مون اول به خدا بعد به شماست
باز لبخند زدم وباز اون قدیما زمان بچگی هام جلو چشمام جان گرفت …موهای خرگوشی و بافته شده ام را ربان قرمز می بست …دستهاش همراه با صداش می لرزید … لبخندی در همان بچگی هام زدم و دستان لرزانش را بوسیدم … و صداش همراه با بغض همراه شد … اما برعکس صدای میلاد که دل انگیز می خوند به گوشم رسید
میلا:کوره ها سرد شدن …سبزه ها سرد شدن….خنده ها درد شدن
هر دو خندیدم پر از درد انعکاس صدای خنده امان در آن پرتگاه پیچید ..میلاد ادامه داد
میلاد: یکی بود ..یکی نبود … جز خدا هیچی نبود ..زیر این طاق کبود…نه ستاره ..نه سرود …
سکوت کرد …همراه با لبخند سکوت کرد … نگاهم را از او گرفتم …و با تمام آرامش حاصل از گذشته ها از پرتگاه فاصله گرفتم … تازه به خودم امده بودم … یک شکست من ..یعنی سرپا بودن من ..حالا وقتش بود ..همونطور که مهتاب اون روز به من خارج از همون اتاق توی خواب گفته بود ..حالا وقتش بود … باید پازل هارو به هم گره می زدم ..باید خودم رو به واقعیت می رسوندم … به واقعیت … نفرت و انتقام سرحالتر ازقبل همانطور که برای میلاد داستانی را تعریف می کردم ..به ساختمون نزدیک شدیم … دروغ چرا هنوز از دیدن شایا واهمه داشتم …اما می دونستم مقصر من بود و شایا هیچ تقصیری به گردن نداشت … با صدای خنده ی میلاد …با لبخندی موهایم را کنار زدم و نگاهش کردم
میلاد:خیلی عجیبه من که از خلقتش شک کردم
سرم را تکان دادم و با شادی گفتم
-فقط باید ببینش تا بدونی دار…
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پر تحکم و بمش به گوشم ..رسید
شایا:کیو باید ببینه؟
قلبم شروع به تپیدن کرد … خنده از روی لبهای میلاد محو شد … بدون آنکه نگاهی به شایا کرده باشم …لبخندی زدم و دستی به چترهایم کشیدم و گفتم
-هیچی با میلاد درباره شخصی حرف می زدیم
…میلاد نگاهم کرد ..لبخند کمرنگی زد و با تکان سر به من و شایا زیر لب با اجازه ای گفت و رفت … نگاهی به رفتنش کردم …و آرزو کردم کاش نمی رفت تا با شایا تنها نمونم …
شایا:ستاره؟
صداش ملایم نبود ..آروم نبود ..بلکه خشن بود … نگاهم را به طرفش برگرداندم …اما نگاهش نکردم و با لبخندی گفتم
-بله !!
شایا:نگام کن
صداش پر بود از خشونت …شاید به دلیل همان بوسه ها …تلخ لبخند زدم … کاش می شد بگم شایا من اشتباه کردم تو خودتو اذیت نکن …من با کارهام اجازه دادم این حرکت سر بزنه تو مقصر نیستی اما برعکسش سکوت کردم ..سکوت کردم تا وقتی تمام قدرت و تحکمم رو پیدا کردم ..این حرفارو بهش بزنم ..با قدمی که به طرفم برداشت دو قدم به عقب رفتم
شایا:ســـتاره!!!
اینبار صداش پر بود از تعجب …پر بود از احساسی که نمی دونستم تحقیر بود یا چیز دیگه ..حق داشت ..حق داشت تعجب کنه ..چون من کسی نبودم از شایا که قدمی جلو برداره دو قدم عقب برم …اما تصمیم رو گرفته بودم ..و سرسخت سر تصمیم ایستاده بودم که نزدیک نشم …تا دوباره نبازم خودم رو…
سرم را بالا گرفتم و بدون نگاه به چشمانش با لبخندی گفتم
-خیلی خستمه باید برم به نرگسی سر بزنم
با همان تعجب قدمی به عقب برداشت …شاید اون هم فهمیده بود بهترین راه برای من و او فاصله است ..خنده ی بی خودی کردم و با قلبی داغون با حالت دوو وارد ساختمون شدم …وارد شدنم همانا برخوردم با ساشا شد …
ساشا:هووو کجایی دیوونه
بی خود بی جهت خندیدم … دستش را که بازوهایم را گرفته بود که نیوفتم پس زدم و با انگشت اشاره ام ضربه ای به بینی اش زدم …و گفتم
-هووو تو کلات بی ادب
ساشا با تعجب نگاهم کرد … از کنارش گذشتم … همین تعجب رو می خواستم ..همین نگاه رو می خواستم … می خواستم بهم شک کنه …می خواستم ساشا هم بدونه که من همون ستاره ام ستاره دوستش …دوستی که دستش در دست پویا بود همیشه …پویای که از او خواستگاری کرده بود …باید یک زنگ به پویا هم بزنم ..برای تکمیل کاری که می خوام انجام بدم …محافظت از آروین با وارد شدن یکباره ام در اتاق نرگس جون که با موبایل مشغول صحبت بود با تعجب نگاهم کرد … خنده ای کردم و در اتاق را بستم … و به آن تکیه دادم ..نرگس جون اخمی کرد و با کسی که حرف می زد گفت
نرگس جون:من بعد باهات تماس می گیرم
گوشی را قطع کرد و بر روی تخت پرت کرد …با اخمی نگاهم کرد … ابرو بالا انداختم و با لبخند دندون نمایی گفتم
-جونم نرگسی
با جذبه ی نگاهت نکش مارو با همون جدیت نگاهم کرد و گفت
نرگس جون:این چه طرز باز کردن در اتاقه
شانه ای بالا انداختم و قدمی به طرفش برداشتم و با لب و لوچه ای آویزون همانند بچه ای گفتم
-نرگسی اخم نکن دیگه
نرگس جون تغییری به حالتش نداد … دستهامو بهم گره زدم و شروع به تاب دادن خودم کردم …
-دلت میآد نرگسی؟
لبامو غنچه کردم و نگاهش کردم ..لبش کش رفت و لبخندی روی لبش نشست …خنده ای کردم و گونه اش را محکم بوسیدم …خنده ی پر صدایش در اتاق پیچید و من را پس زد …همانطور که گونه اش را از تف مالیم پاک می کرد گفت
نرگس جون:گمشو گمشو دختره ی دیونه من که باهات قهرم
با قهرم گفتنش خنده ای کردم و محکم در آغوشش گرفتم ..
-آی من قربون اون قهرم گفتنت برم جیگر که اینطور منو دیونه خودش کرده
نرگس جون باز خنده ای کرد و من را از خودش فاصله داد و بر روی تخت نشست …کنار پاش نشستم و سرم را بر روی آن گذاشتم …نرگس جون دستش را وارد موهایم کرد و شروع به بازی با آنها کرد …احساس خوبی بود یکی همانند مادر ..همانند یک خواهر آنطور بی دلیل نوازشت کند ..بی پرسش ..بی بهونه
-نرگسی؟
نرگس جون:جونم؟
-منو می بخشی؟
دستش از حرکت ایستاد …سرش را خم کرد و نگاهم کرد
نرگس جون:حالت خوبه چرا ببخشم ؟
لبخندی زدم و آرام گفتم
-به خاطر اینکه بی خبر بودم ازت ..به خاطر اینکه بی معرفت بودم
نرگس جون خم شد و پیشانی ام را با محبت بوسید و آروم گفت
نرگس جون:ستاره ی من هیچوقت بی معرفت نیست
لبخندی زدم ..دستش را گرفتم و بوسه ای بر روی آن گذاشتم ..
-جبران می کنم نرگسی به تمام اون روزهای بی خبری جبران می کنم
باز هم لبخند مهربونش زینت بخش لبهایش شد … دستی در موهایم کشید و با محبت گفت
نرگس جون:می دونم ستاره ..فقط تویی که جبران تمام لحظات رو می کنی …
سرم را تکان دادم و سرم را برگرداندم ..اهی کشیدم و گفتم
-نرگسی تو به من ایمان داری
نرگس جون:من تمام ایمانم به تو و کارهاته ستاره
چشمامو بستم … به اوج رفتم ..خوشحال بودم یکی هست که به من به کارهام ایمان داره… از جایم بلند شدم … و راست ایستادم ..چشمامو به چشمای پر از تعجب نرگس جون دوختم و گفتم
-درست می کنم نرگسی همه ی اون چیزهارو که باید درست بشه درست می کنم
نرگس جون با تعجب بیشتری نگاهم کرد… لبخندی زدم
نرگس جون:ستاره می خوای چیکار کنی؟
دستی در موهایم کشیدم و شانه ای بالا انداختم …نمی دونستم می خوام چیکار بکنم ..اما به گفته یکی این بهترین راهه … بی حرف از اتاق بیرون اومدم که اناهیتا را دست به سینه تکیه به دیوار خیره به خودم دیدم … ریز نگاهش کردم و با لبخندی به طرفش رفتم …می دونستم آناهیتا بهترین همکار و همراه می تونست باشه .
آناهیتا:هووم چیه چرا اینطور نگام می کنی؟
چشمامو ریزتر کردم و عمیق تر نگاهش کردم …اخمهایش در هم رفت و تکیه اش را از دیوار گرفت
آناهیتا:ستاره می زنم تو سرتا
همانند او دست به سینه ایستادم و لبخندی زدم … لبخندی از روی شیطنت ..از روی کاری که می خواستم با او بکنم …آناهیتا یک تای ابرویش را بالا داد و با تعجب نگاهم کرد …چتریهایم را از جلوی چشمانم کنار زدم و با همون لبخند رو به او گفتم
-باید اون کاری که قبلا بهت گفتم رو انجام بدیم
آناهیتا چشمانش را از لبخندم گرفت و مشکوک پر تردید نگاهم کرد
آناهیتا:کار کدوم کار
لبخند دندون نمایی زدم …با دیدن این حالتم …اناهیتا هر دو ابروهایش را بالا داد
آناهیتا:چه کاری قرار بود با تو بکنم که اینقدر ذوق داری واسش؟
راست ایستادم … نگاهم را به اطراف دوختم که کسی نباشد …با نبودن کسی سرم را به طرف آناهیتا که با تعجب نگاهم می کرد …خم کردم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم-دزدی از او فاصله گرفت و باز همان لبخند دندان نما را به لب آوردم …اناهیتا با دیدنم با چشمان گرد شده نگاهم کرد
آناهیتا:چی دزدی؟
با دادی که آناهیتا زد …جلوی دهانش را گرفتم و پس گردنی محکمی به سرش زدم
-کوفت چرا اینقدر بلند می گی؟
آناهیتا با اخم های درهمی پسم زد و با عصبانیت گفت
آناهیتا:معلوم هست چی می گی ستاره؟
اینبار نوبت من بود که اخمهایم را درهم کنم …نگاهم را خیره به چشمانش دوختم و گفتم
-آنی اون صدای جیغ جیغوتو رو بده پایین
آناهیتا دست به سینه ایستاد و با همان اخم گفت
آناهیتا:خوب بنال گوشم با توئه
پوفی کردم و دستم را به شالم کشیدم و در چشمانش خیره شدم
-ببین آنی من و تو نزدیک یک ماه دو ماهه که اومدیم اینجا اما هر وقت یک قدم می خوام بردارم برای انتقام ..یک چیزی داره جلومو می گیره ..متوجه می شی که دارم چی می گم
سرش را با اخمی های درهم تکان داد و گفت
آناهیتا:خوب اینش چی به دزدی
قدمی به او نزدیک شدم و دستش را گرفتم
-ببین خواهر جان باید یک قدم بردارم …من و تو برای همیشه که نمی تونیم اینجا بمونیم …یک روز که باید همه بفهمن مهتابی در کار نیست
اخمهایش رفته رفته باز شد … سرش را به زیر انداخت
آناهیتا:خوب درست می گی …اما دزدی!!؟؟
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد …لبخندی به روش زدم
-تو قول همکاری دادی آنی …تو که به من اعتماد داشتی آناهیتا دستم را در دستش گرفت و خیره در چشمانم شد
آناهیتا:بعد از اون خدایی که اون بالاست نگاهمون می کنه به تو اعتماد دارم ستاره این رو خود تو هم می دونی دیگه چی به جز این دلگرمی احتیاج داشتم
گونه اش را بوسیدم … مهربان لبخندی زد …چشمکی زدم و گفتم
-پس پایه ایی دیگه
اناهیتا با شک و تردید سرش را تکان داد و با ناله گفت
آناهیتا:معلوم نیست چی توی اون سرت ریخته شده اما قبوله
با شادی خنده ای کردم و دستانم را بهم زدم
-ایول می دونستم پشتم رو خالی نمی کنی
اناهیتا خنده ای کرد و به من که با شادی نگاهش می کردم ..با تأسف سرش را تکان داد
آناهیتا:همچین ذوق کرده انگار می خواد قله فتح کنه
خنده ای کردم و نفسم را پر صدا بیرون دادم …هر دو تکیه امان را به دیوار دادیم و به رو به رو خیره شدیم
آناهیتا:خوب باید کجا رو زیر رو کنیم؟
چشمامو بستم و حلقه ی در دست چپم را به بازی گرفتم …لبخند تلخی بر روی لبم نشست … با گرم شدن لبهایم چشمانم را با عجله باز کردم … نگاهی به اطراف کردم … با نبودن کسی نفسی به راحتی کشیدم و دستم را بر روی لبم گذاشتم … دروغ نبود ..اون حس لمس لبهایش بر روی لبم شیرین بود همراه به تلخی…اینقدر برایم تلخ و شیرین بود که هر لحظه ..هر دقیق به یاد میاوردم آناهیتا:ستاره سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم
-جانم؟
آناهیتا با تعجب نگاهم کرد و با نگرانی گفت
آناهیتا:تو چرا رنگت اینطور پریده؟
دستش را جلو آورد و بر روی پیشانی ام گذاشت و ادامه داد
آناهیتا:حالت خوبه؟
لبخندی زدم و دستش را پس زدم ..و آروم گفتم
-می شه بریم تو حیاط می ترسم اینجا حرف بزنیم کسی بشنوه
آناهیتا سرش را به مثبت تکان داد …لبخندی زدم و جلوتر از او حرکت کردم .
نگاهم را به حلقه دوختم ..شرمنده مهتاب بودم … شرمنده اون چشمای معصوم و اعتمادی که اناهیتا …حتی نرگس جون به من داشت … سرم را بالا گرفتم… شرمنده شایا هم بودم …می دونستم اون هم حالش خرابتر از منه اما بروز نمی ده همانند من که می خواستم پشت لبخندم همه چیز رو پنهان کنم نگاهی به آناهیتا کردم که همانطور که در فکر بود کنارم راه می رفت …توی دار این دنیا فقط اون بود که می دونست حسم به شایا چیه …فقط اون و خدای بالا سرم می دونست احساسم داره خفه ام می کنه …داره از درون خوردم می کنه … من به هیچ چشم داشتی به شایا نزدیک شدم ..بدون اینکه فکر کرده باشم اون یک مرده ..بدون اینکه فهمیده باشم ..جلو رفتمو توی آغوش اون مرد …مرد خواهرم نزدیک شدم …و بار گناه رو به دوش خریدم …مقصدم چی بود و به کجا خطم شد ..پوزخندی زدم و از ساختمون خارج شدم … شاید همین راه حل بود که به خودم بیام ..به خودم بیام و تموم کنم اون چیزی که اینا شروع کردن و فکر کردن با مرگ مهتاب تموم شده …سردی دست آناهیتا بر روی دستم نگاهم را خیره به نگاهش کرد … هر دو بر روی نیمکتی نشستیم و نگاهمان را به درختهای بلند و سرسبز دوختیم …تکیه ام را به صندلی داد و پایم را بر پای دیگری گذاشتم
آناهیتا:ستاره
نگاهم را از درختها گرفتم و به او دوختم …نگاهش به درختها بود اما می دونستم از تن صداش تشخیص بدم که چیزی نگرانش کرده ..دست سردش را در دست گرفتم و با لبخندی گفتم
-چی شده انی ؟
آناهیتا نگاهش را از درختها گرفت و به من دوخت و آروم گفت
آناهیتا:دارم می ترسم ستاره …از اینجا از این مردمای مارموزشون که هر یک یک داستان دارن
دستش را فشردم و به همان آرومی که حرف زده بود گفتم
-از چی این مردم می ترسی … این مردم که کاری به من تو ندارن
چشمانش غم گرفت …خیس شد از اشکهایی که سعی در پنهان آن داشت
آناهیتا:چرا ستاره این مردم اگه کاری به ما نداشتن …پس چرا مهتاب رو از ما گرفتن ..ما که کاری به کار کسی نداشتیم
تحمل آن نگاه غمگین رو نداشتم که با سوالهایی که جوابش رو نداشتم نگاهم می کرد …لبخند تلخی زدم و دستش را که هنوز در دستم بود فشاری به ان وارد کردم و آروم و با اطمینان گفتم
-درست می شه انی ..بهت قول می دم که درستش کنم …
نگاهم را به او دوختم و ادامه دادم
-اما خواهری نمی تونم مهتاب رو برگردونم …نمی تونم برش گردونم
صدام می لرزید ..باز بغض کرده بودم … باز یاد مهتاب و گناهم افتاده بودم … نفسم را پر صدا بیرون دادم و با همان صدای لرزان گفتم
-اما کسی که مهتابم رو به اون روز انداخت رو به خاک می زنم اینو بهت قول می دم …
لبخندی بر روی لبش نشست…دلگرم شده بود ..همانند من که با کنار من بودنش دلگرم بودم …دستم را به پشت نیمکت تکیه دادم و باز فکرم به آن پوشه رفت … پوشه ای که در ماشین زرین خاتون دیده بودم …خیلی چیزها برایم مبهم بود که می خواستم درستش کنم و پازل هارو بهم گره بزنم
آناهیتا:ستاره
خنده ای کردم و نگاهش کردم
-باز چی شد
آناهیتا ریز خندید و نگاهم کرد …مظلوم گفت
آناهیتا:این دیگه کنجکاوی آخریه
با لحن مظلومش خنده ام پر صدا تر شد …گونه اش را گرفتم و محکم کشیدم
-بگو تا بدونم باز فضولیت چیه
اخمی کرد و محکم بر روی دستم که گونه اش را گرفته بودم زد ..
آناهیتا:اولا فضولی نه کنجکاوی ..دوما …
منتظر نگاهش کردم …نگاهش را از من گرفت و مشغول بازی با دستش شد …مشکوک نگاهش کردم
-دوما”…؟؟
آناهیتا نفسش را به سختی بیرون داد و با دلهره ای که در صدایش بود گفت
-بختیاری کیه ؟
لبخندی روی لبم نشست … منتظر این سوال بودم …خیلی وقته منتظر این سوال بودم … چشمامو بستم …صورت معصوم مهتاب در چشمانم جان گرفت …باز دست نوازشگر مهربان و پدارانه ای را بر روی سرم حس کردم … نقش چشمان شهرام بختیاری در نگاهم پررنگ تر شد …
آناهیتا:فهمیدی ستاره چی گفتم ؟
چشمانم را باز کردم و سرم را تکان دادم که بی صبرانه باز پرسید
آناهیتا:اون کیه ستاره… می دونم می شناسیش ..تنفر شایا از یک مرد خیلی بی خوده..چرا فقط به تو اینطور نگاه می کنه
دست به سینه نشستم و نگاهم را به او دوختم که کلافه شده بود …چطور آناهیتا نگاه مشتاق بختیاری رو به خودش ندیده بود … نگاهی که پر بود از افسوس ..پر بود از خواستن ….آهی کشیدم …آناهیتا نگاه خیره اش را در چشمام دوخت و نالید
آناهیتا:بهم بگو اینجا چه خبره اون مرد کیه
دستی به شالم کشیدم و با خونسردی تمام گفتم
-اون کسیه که اجازه نمی ده صدمه ای به من و تو برسه
حقیقت را گفته بودم …بختیاری حامی ام بود …حامیه زمان پنج سالگی هام ..شش سالگی هام …آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با حالت گیجی گفت
آناهیتا:اون غریبه چرا باید بخواد همچین کاری بکنه
-چون اون از هر غریبه ای برامون آشنا تره
گیج تر از قبل نگاهم کرد ..حالت گیجش را دوست داشتم …لبخندی به لب اوردم و محو صورتش شدم… با دیدن لبخندم ..آرام و ملایم پرسید
آناهیتا:اون کیه ستاره؟
نگاهم را از او گرفتم و به درختها دوختم …اون کی بود …به راستی که بختیاری کی بود ….اون کسی بود که دلیلی برای امدنش آورده بود …و دلیل های دیگر هم به همراه داشت … دست در جیب بردم و کارتش را لمس کردم …کارتی که من را به او می رساند … کارت را از جیبم خارج کردم و به طرف آناهیتا گرفتم .. اناهیتا با تعجب به کارت نگاه کرد …لبخندی زدم و گفتم
-اینو می دم به تو ..هر وقت فهمیدی وقتشه بهش زنگ می زنیم
آناهیتا:اما
انگشت اشاره ام را به طرف بینی ام بردم و آروم گفتم
-هیس اون بیشتر از من به تو مدیونه
باز هم با تعجب نگاهم کرد … اما من برعکس او بودم …همه چیز را آسان می دیدم …آسان همانند دیدارمان با شهرام بختیاری …کسی که چشمانش همانند چشمانم بود و درد نگاهش همانند چشمان اناهیتا …پوزخندی بر روی لبم نشست … باز صدای گریه های دختر بچه …بچ بچ های اطرافیان در سرم پیچید …و باز دستهای کوچلو و مهربون مهتاب بر روی دستهای لرزان دختر بچه نشست و با صدای مظلوم و مهربونش که گفت “ما دوستیم دوستها هیچوقت از هم ناراحت نمی شن”…پوزخندم به لبخندی تبدیل شد و نگاهم را به دور دستها دوختم و زیر لب نالیدم
-چی به روزت اومده خواهری با قرار گرفتن دست سرد اناهیتا بر روی شانه ام با لبخند تلخی نگاهش کردم .. لبخند غمگینی زد و ارام گفت
آناهیتا:هر کاری می کنیم تا بفهمیم چی به روزش اومده
سرم را تکان داد و نفسم را به راحتی بیرون دادم … حلقه را در انگشتم چرخواندم …لبخندی زدم …
آناهیتا:خوب نگفتی؟
نگاهم را از حلقه گرفتم و به او دوختم
-چیو؟
اناهیتا شانه اش را بالا انداخت و با خونسردی گفت
آناهیتا:دزدی رو
خنده ای کردم و گفتم
-کنار اومدی با دزدی پس؟!
اناهیتا هم همانند من خندید و سرش را تکان داد و گفت
اناهیتا:چیکار کنم با تو گشتن کنار اومدنم داره
خنده ی بلند تری کردم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که گفت
آناهیتا:زهرمار ..نه به او خونسردیت نه به این خنده ی بی دلیلت
سرش را تکان داد و کارت در دستش را در جیبش قرار داد و به طرفم برگشت
آناهیتا:جدا از این حرفا …باید کجا رو بدزدیم اون اتاق رو پیدا کردی؟
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و گفتم
-حالا داری عین این دزدا فکر می کنی ها
خواست حرفی بزند که وسطش پریدم و گفتم
-وقت زیاد ندارم واست توضیح بدم چون که ساشا داره به طرفمون میاد …اما بگم که اتاق رو پیدا نکردم …اما چیز دیگه ای پیدا کردم که باید بریم اونجا دزدی …
با نزدیک شدن ساشا …لبخندی زدم و خودم را به آناهیتا چسباندم و کنار گوشش به آرامی گفتم
-دزدی توی اتاق یوسف
ازاو فاصله گرفتم … با دیدن چشمان گرد شده اش …لبم را گاز گرفتم تا خنده را سر ندهم … شوکه شده بود….تنفرش را از یوسف می دانستم …نگاهی به ساشا کردم که با تعجب به آناهیتا نگاه می کرد و خنده ام را مهار کردم … با تأسف به آناهیتا نزدیک شدم و با خنده شروع به ماساژ دادن شانه اش کردم
-نفش بکش…نفس های عمیق
ساشا با نگرانی نگاهش را به آناهیتا که با چشمان گرد شده به زمین نگاه می کرد دوخت و گفت
ساشا:لازمه که به شایا بگم بیاد دیگه
نتونستم جلوی خنده ی بلندم را از این حرف ساشا بگیرم بلند زدم زیر خنده …آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و با آرنجش محکم به پهلوم زد …و رو به ساشا با اخمی گفت
آناهیتا:لازم نکرده من از همتون سالم ترم
ساشا نفسی به راحتی کشید و لبخندی به لب آورد و گفت
-خوب خدارو شکر همیشه بهتر و سالم تر باشی
لبخند دندون نمایی از حرفش زدم و با ذوق نگاهی به آناهیتا کردم که با اخمی عمیق به ساشا با چشمان ریز شده خیره شده بود …