رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 2

3
(2)

 

 

اشاره ای به شال سرم کردم-این کوفتی دیگه چه رسمیهآناهیتا لبخندی زد و گفتآناهیتا:اینم یکی از رسماشونه که باید روسری سرت کنی خوبه که نمی گن لباسای روستایی بپوشی هــــا-نکنه با شوهرتم که هستی باید این شال رو سرت باشهآناهیتا:دقیقا”خنده ای کردم و گفتم-بدبخت واسه همینه این مردای روستا چهارتا چهارتا زن دارن … خبر نداشتم که این زناشون با چادر می رن زیر پتوآناهیتا که خنده اش گرفته بود سرش رو به زیر انداخت … نرگس جون با اخمی نگاهم کرد و گفتنرگس جون:تو باز حرفای بی تربیتی زدیخواستم حرفی بزنم که با صدای شکمم دستی بر روی آن کشیدم آناهیتا خنده ای کرد که گفتم-چکار کنم از دیشب تا حالا هیچ نخوردمآناهیتا:بیا بریم که این عفریته دیگه بهمون صبحونه نمی دهبا چشمای گرد شده نگاهش کردم که دستم را گرفت و همانطور که از پله ها به پایین می رفتیم گفتآناهیتا:اینطور که از مهتاب شنیده بودم این عفریته که دست راسته زرین خاتونه و سر خدمتکار این خونه …این حکیمه … بالای سر همه می ره …. توی کارای همه هم دخالت می کنه بعضی موقعه ها که به این مهتاب خدابیامرز غذا هم نمی داددستامو مشت کردم و با اخمی گفتم-چرا ؟آناهیتا:چون از دستورای زرین خاتون سر پیچی کرده-پس این ارباب کجا بوده اون وقتآناهیتا:تو که مهتاب رو می شناسی اگه به کشتنش هم بدن به کسی چیزی نمی گهپوزخندی زدم و گفتم-بازم همونطور شد کشتنش ولی حرفی از کسی نزدهردو با ناراحتی نگاهم کردن که وارد آشپزخونه شدم … با وارد شدنم به آشپزخونه زن هیکلی دیدم که سه برابر من هیکل داشت و به خدمتکارای دیگه دستور پخت پز می داد .. صندلی عقب کشیدم و روی آن نشستم که با صدای کشیدن صندلی به عقب برگشت … با دیدنش پقی زدم زیر خنده … به طرف آن دوتا برگشتم که کنارم نشسته بودن و گفتم-این همون عفریته استآناهیتا سرش را تکان داد که بار دیگه نگاهش کردم … لبهای درشتی که داشت اون سبیلای پشت لبش رو قشنگ تر می کرد … یک خال بزرگ هم روی لبش بود که از دور هم مشخص بود دور اون خال چقدر مو قرار گرفته … بالاتر رفتم … پینیش از اون بینی گوشتیهای خورد شده بود … نگاهی به ابروهاش انداخت و بلند گفتم-یا ابولفضل جادوگر قصه گوبا اخم بیشتری نگاهم کرد که به طرف آناهیتا و نرگس جون برگشتم و گفتم-این زن حموم هم می کنه یا چیزی به اسم تیغ یا احیانن نخ شنیدهآناهیتا…. نرگس جون برای اینکه صدای خنده شون بالا نره سرشون رو به زیر انداختن که نگاهم را به زن دوختم و دست به سینه خیره شدم به چشماش … مثل خوره به جونم افتاده بود که حال اساسی ازش بگیرم… با یاد آوری اینکه به مهتابم هیچ غذایی نمی داد نفرتم به طرفش بیشتر می شد … آدمی نبودم کسی رو مسخره کنم یا به قیافه اش بخندم … ولی با کارهایی که با خواهرم کرده نمی تونستم کنار بیام همه جوره سعی می کردم حالش رو بگیرم …نیم ساعتی می شد که پشت میز نشسته بودیم اما یکی از خدمه ها هم برای ما صبحانه حاضر نکرده بود… حتی یک تیکه نون هم روی این میز نبود جز سبزی … دست به سینه نشسته بودم… نگاه به سبزی ها می کردم که با خنده آناهیتا به طرفش برگشتم و با اخمی گفتم-هــــان چتهآناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفتآناهیتا:همچین به این سبزی ها نگاه می کنی که انگار می خوای بخوریشونخنده ای کردم و تکیه به میز و گفتم-به سرم بزنه که همین کار رو می کنمآناهیتا:بی فایده است اینجا نشستیم صبحونه گیر بیا نیست امروز-عــــجب …نگاهی به جای خالی نرگس جون کردم و با تعجب گفتم-پس این نرگس جون کجا رفتهآناهیتا:وقتی شما تو هیپورت بودی ایشون بلند شد بره آب تنی کنهلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-می گفت با هم می رفتیمبا مشتی که آناهیتا به بازویم زد …صدای خنده ام بلندتر شد که همه به طرف ما برگشتن … نگاهم را به آنها دوختم و گفتم-چیه … صبحونه که نمی دین بذارین همین خنده رو بکنیم دیگهچشم های خدمه ها گرد شده بود و حکیمه با اخمی نگاهم می کرد که آناهیتا به دستم فشاری وارد کردحکیمه:می تونین اینجا نشینین و بیرون بشینین و بخندینتکیه ام را به صندلی دادم و با لبخندی بی توجه به آناهیتا که هی دستم را نیشکون می گرفت که خفه بشم رو به حکیمه گفتم-اینجا با بیرون که فرقی ندارهحکیمه پوزخندی زد و گفتحکیمه:باید هم برای شما فرقی نداشته باشهبا اخمی نگاهش کردم که صورتش را برگرداند و گفتحکیمه:تازه از وقت صبحونه ام گذشتهدستم را به زیر چانه بردم و نگاهش کردم و با پوزخندی …

از وقت صبحونه ام گذشتهدستم را به زیر چانه بردم و نگاهش کردم و با پوزخندی … مانند خودش گفتم-اینکه شما به وظیفه ات درست انجام ندادی باید هم دیر بشهبا نیشکونی که آناهیتا آرام از بازوم گرفت از جایم بلند شدم و به طرف پارچ آبی که گذاشته شده بود رفتم و لیوانی آب برای خودم ریختم و رو به حکیمه و گفتم-سعی کن از این به بعد وظیفتو درست انجام بدی که بالا سرت نباشملیوان آب را سر کشیدم و گشنگی ام را با آن قورت دادم… حکیمه با اخمی صورتش را برگرداند و رو به خدمه ها فریاد زدحکیمه:چیه بر بر منو نگاه می کنین یالا برین سر کارتونبا چشم غره ای که به من رفت با خدمه ها از آشپزخونه خارج شد … راضی از حرص دادنش به طرف آناهیتا برگشتم که سرش را با تأسف تکان داد و از جایش بلند شد … شانه ای بالا انداختم و گفتم-می خواست اینقدر پاپیچ من نشهاخمی کرد و پشتش را به من کرد … به طرفش رفتم که با صدای یکی از خدمه ها ایستادم-خانم معلمبه طرفش برگشتم … با دیدن دختر پانزده ساله ای که ساندویچی در دستش بود لبخندی زدم-جانم عزیزمقدمی نزدیک اومد و با خجالت ساندویچ را به طرفم گرفت-اینو واستون درست کردم همونجوری که دوست دارین نون پنیر.. سبزی هم توش هستبا چشمهای گرد شده نگاهش کردم و نگاهم را به ساندویچ نون پنیر دوختم … با دیدن چشمهای گرد شده ام دست و پاچه شد و گفت-به خدا کثیف نیست خانم معلم دستامو شستم واستون درست کردمهنوز هم با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم که اشک در چشمهایش جمع شد … با دیدن اشکش لبخندی زدم و ساندویچ را از دستش گرفتم و با لبخندی دستم را بر روی گونه اش نهادم-کثیف هم بود چون تو درستش کردی می خوردمبا گازی که به ساندویچ درست کرده اش زدم… لبخندی روی لبش نشست … نگاهی به صورت سفیدش کردم که تره ای از موهای طلایش از زیر روسری که سرش بود بیرون زده بود لبخند دیگری زدم و با تشکری به او پشت کردم که باز با صدایش به طرفش برگشتم-جانم عزیزمسرش را به زیر انداخت و دستم را در دستش گرفت و گفت-ممنون خانوم … داداشم احمد همه چی رو برام تعریف کرد … ممنون که نجاتشون دادین و نگذاشتین که اتفاقی برای اونها بیوفته… اگه شما کمکشون نمی کردین حتما” حالا…سرش را بالا گرفت که قطره اشکی از گونه اش سر خورد … با یک قدم خودم را به او رساندم و او را در آغوش گرفتم … پس خواهر احمد بود … او را بیشتر به خودم فشردم و کنار گوشش گفتم-از تو ممنونم که سیرابم کردی از هرچی مهربونی من که وظیفه ام بوداو را از خودم جدا کردم و قدمی از فاصله گرفتم … با لبخندی اشاره کردم که اشکهایش را پاک کند … لبخندی زد و با پشت دستش اشکش را پاک کرد … پشتم را به او کردم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با لبخندی به من نگاه می کرد … به طرفش رفتم و به بهانه ی اینکه شالم را بر سرم درست کنم … اشک گوشه ی چشمم را پاک کردم … دستم را گرفتم و من را با خود کشید-چیکار می کنی دیونهآناهیتا:خفه شو و با من بیا-ای بابا خوب دستمو ول کناما او بی توجه به حرف من همانطور که دستم را می کشید … از پله ها بالا رفت .. و به طرف همان اتاقی که در آن بودم راه افتاد … با باز شدن در دستم را رها کرد … که با اخمی وارد شدم و گفتم-ای بابا چیه خوب چرا اینطور می کنیآناهیتا با بی حالی روی تخت نشست و صورتش را بین دستانش گرفت … به او نزدیک شدم و کنار پایش نشستم-چی شده آناهیتاآناهیتا:تو مهتاب نیستی ستاره نیستیبا شنیدن صدای بغض آلودش و اینکه می گفت من مهتاب نیستم … روی زمین نشستم و نگاهش کردم که سرش را بالا گرفت و به چشمانم خیره شدآناهیتا:وقتی یاد دیشب می افتم که نزدیک بود از دستت بدم آتیش می گیرم …دستم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست و گفتآناهیتا:نمی دونم چرا برای این کار احمقانه قبول کردم که باهات بیام … شاید انتقام جلوی چشمانم را گرفته بود …اما از دیشب که اونطور بیهوش افتادی به خودم گفتم چه کار احمقانه ای کردم نباید قبول می کردم-اما…دستم را فشرد و گفتآناهیتا:بذار من حرفامو بزنمبا ناراحتی نگاهم کرد و دستی بر روی گونه ام کشید و گفتآناهیتا:سه هفته بیشتر نیست که مهتاب رو از دست دادیم …. دیگه نمی تونم به یکی دیگه ای که به جونم بسته است را از دست بدم … می دونم عصبانی … می دونم از درون داغونی …ما همه هستیم …رفتارت رو درست کن ستاره نذار همین اول شک کنن که مهتاب نیستی بلکه کسی هستی که به مهتاب شباهت داره … من نمی دونم مهتاب از تو چی خواسته ولی می دونم که هر چی که خواسته از تو این رفتار رو انتظار نداره…

چشمانش را بست و فشار دستش را بیشتر کرد و گفتآناهیتا:همه بد نیستن ستاره …می دونم خشم انتقام تورو اینطور بی قرار کرده ولی گلم اول اطرافت رو بشناس ببین باعث و بانی این همه اتفاق و اتفاقی که برای مهتاب افتاده کیه بعد .. هر کاری دلت خواست بکن ولی اول کاری نذار بدونن که مهتاب نیستی … می دونم خودم گفتم که باعث بانی این اتفاق ها خانواده اربابن ولی همه اش از خشم بود از نفرت بود از دست دادن عزیزی بود که این حرفا از دهانم خارج شد … خانواده ارباب خانواده مهتاب هم بودن …تو که بهتر می دونی خانواده چه معنی دارهبا مهربانی نگاهم کرد و از جایش بلند شدآناهیتا:اون ستاره ای که من می شناسم خیلی قوی تر از این حرفاست … اون ستاره کسی بود که برای خانواده اش دست به هر کاری می زد … فکر کن عزیزم می دونی فکرت اینقدر درسته که می تونی تصمیم بگیری چکار کنیبا حرفای آخرش از اتاق خارج شد … از جایم بلند شدم و اون شال مسخره رو از سرم برداشتم و روی تخت انداختم … و به طرف پنجره رفتم … دست به سینه به بیرون خیره شدم و به حرفهای آناهیتا فکر کردم … اون راست می گفت .. خشم انتقام بود که اجازه می داد اینطور با ارباب و حکیمه صحبت کنم … چشمامو بستم و حرف مهتاب را به یاد آوردم که گفت” مهتاب باش و زندگی کن” …دست به سینه به گوشه ی پنجره تکیه دادم و گفتم-دارم چکار می کنم مهتاببا یاد آوری دست بی جونش که از دستانم شل شد … بغض در گلویم نشست و نگاهم را به درختها دوختم … حق با آناهیتا بود … خانواده ارباب خانواده مهتاب بود … باید حقیقت رو بدونم و جلو برم …. باید باعث بانی رو پیدا کنم …نگاهم به ساندویچ در دستم افتاد و لبخندی زدم و گفتم-ای دستت درد نکنه خیلی گشنه ام بود-پس چرا نمی خوریشبا چشمان گرد شده به طرف صدا برگشتم که ارباب یا همون شایا را تکیه به دیوار کنار درب دیدم … موهایم را که جلوی صورتم ریخته بود را به پشتم گوشم بردم و گفتم-کی اومدیابرویش را بالا انداخت و اخمی کرد … و به قدم های بلند خودش را به من رساند و به چشمانم خیره شد … یک تای ابرویم را بالا دادم و من هم به چشمانش خیره شدم که گفتشایا:شما اینطور بی خبر نمی رفتینابروهایم را به بالا دادم و با گیجی گفتم-هـــــاناخمهایش بیشتر در هم رفت و گفتشایا:جوابم من هــــان نبودبا همون گیجی گفتم-مگه سوالی پرسیدیدستی به موهایم که باز روی صورتم ریخته بود کشیدم و گفتم-اصلا” چه سوالی پرسیدیهمانطور که با اخم نگاهم می کرد دست به سینه ایستاد و نگاهش را به موهایم دوخت که یاد حرف آناهیتا افتادم که گفت باید توی اتاق خواب هم روسری سرت باشه …لبخند کم جونی زدم که گفتشایا:چرا شما بدون اینکه به من اطلاع بدین بلند شدین رفتین تهران؟-آهـــــــــان اونو می گیسرش را تکان داد که لبخندی زدم… هیچ بهونه ای به سرم نمی خورد که بهش بگم … مجبور بودم با همون لبخند مسخره نگاهش کنم … اون هم با همون اخم خیره شده بود به چشمام ….نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به آناهیتا و نرگس جون افتاد و با سرعت گفتم-چیزه…چیزه… برای اینکه خیلی دلم تنگ شده بود گفتم برم ببینمشونشایا:هرجور که بود باید به من اطلاع می دادیناخمی کردم که گفتشایا:حالا درست که من نبودم ولی شما می تونستین که یک زنگ بزنینسرم رو به زیر انداختم که با این حرفای زوری که می زد چیزی از دهنم اشتباه در نیاد … دستانم را در دستش گرفتشایا:نمی خواد شرمنده باشید … نرگس خانوم همه چیز را برایم تعریف کردنبا سرعت سرم را بالا گرفتم و گفتم-نرگسی چیو به تو گفتهبا تعجب نگاهم کرد و گفت-نرگسی!!!-منظورم همون نرگس خانومهمشکوک نگاهم کرد که فهمیدم باز گند زدم … سرم را به زیر انداختم که گفتشایا:گفتن که به دلیل اینکه ایشون مریض بودن رفتیننفس راحتی کشیدم و به دستهای هر دویمان که در دست هم بود خیره شدم … نگاهم را به دست چپش که حلقه در آن بود دوختم و دستم را از دستش بیرون کشیدم … نگاهی به چشمانش کردم …اون شوهر خواهرم بود … شوهر خواهری که هیچ از رفتن زنش خبر نداشت…

نگاهم را از او گرفتم که گفتشایا:بهتر ساندویچتون رو بخورین که از دهن افتادسرم را تکان داد که به طرف در رفت … نگاهم را به رفتنش دوختم که مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفتشایا:دیگه اینطور بی خبر جایی نرین …چون فکرم مشغول می شه و ن…بدون اینکه حرفش رو کامل بزنه به بیرون رفت … پوزخندی زدم و گفتم-اینقدر مغروره که سختشه بیاد بگه نگرانت شده بودمگازی به ساندویچ زدم و یاد دستش که توی دستم بود افتادم … با ناراحتی تکیه ام را به دیوار دادم و همانطور که ساندویچ را در دهانم می جویدم با خودم گفتم-آخه من چطور می تونم با شوهر خواهرم توی یک اتاق بخوابمبا ناراحتی بار دیگه به اطراف نگاه کردم …… اصلا” به این فکر نمی کردم که ممکنه با شوهر خواهرم توی اتاق تنها باشم….کلافه موهایم را به بالا بردم و گاز دیگری به ساندویچ زدم … باید یک فکر اساسی درباره ی این اتاق و تنها نبودنم با شایا می کردم … پوفی کردم و نگاهم را به بیرون دوختم … با دیدن پسر بچه ای که گوشه ای نشسته بود و به مرغ هایی که دون می خوردن نگاه می کرد… لبخندی زدم … و به بهونه ی اینکه بدونم این پسر بچه کیه از اتاق بیرون زدم که یکی از خدمه ها جیغ خفه ای از ترس کشید … لبخندی زدم و گفتم-ترسیدیخدمه سرش را به مثبت تکان داد که چشمکی زدم خواستم به طرف پله ها برم که صدایم زدخدمه:خانم معلم-جانم عزیزماشاره ای به سرم کرد و گفتخدمه:شالتون یادتون رفتهمحکم به پیشانیم زدم و با خنده به طرف اتاق دویدم و شالم را که بر روی تخت افتاده بود برداشتم و روی سرم درستش کردم و از اتاق خارج شدم … گونه ی خدمه ای را که شالم را یاد آوردی کرده بود بوسیدم .. با تعجب نگاهم کرد … با لبخندی که زدم … لبخندی زد و از خجالت سرش را به زیر انداختبا حالت دو از پله ها پایین اومدم …. که پله های دیگه ای به چشمم خورد … نفسم رو پر صدا بیرون دادم… اینقدر پله پایین اومده بودم که همون ساندویچ نون پنیر حضم شده بود … از اون پله ها هم پایین اومدم که چشمم به در خورد و نوری که وارد سالن می شد … لبخند دندون نمایی زدم … انگار با دیدن نور حکم آزادی ام رو داده بودن .. به طرف در رفتم که صدای داد و فریاد زنی به گوشم رسید … مکثی کردم و به طرف اتاق که صدا از آن بیرون می اومد نگاه کردم که در اتاق باز شد و دختری با چشمهای به خون نشسته از آن خارج شد با دیدن من اخمی کرد و با پوزخندی گفتدختر:چــــیه چرا نگام می کنیبی خیال شانه ای بالا انداختم و به نگاه کردنم ادامه دادم …اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت و رو به رو یم ایستاد و با پوزخندی گفتدختر:نه انگار تنت می خواره دلت برای کبودی های صورتت تنگ شدهاخمی روی صورتم نشست و زل زدم به چشماش … یکی از اشخاصی را که باید تاوان پس می دادن رو پیدا کرده بودم .. با دیدن اخمم خنده ی پر صدایی سرداد و گفت-ببین مهتاب خانوم حالا اعصابم داغونه پس بزن کناربا دستش کنارم زد و به طرف دیگر سالن به راه افتاد … دستهام رو مشت کردم و نگاهم را به سرامیک ها دوختم … صداش توی سرم بود که گفت”دلت برای کبودی های صورتت تنگ شده ” … نفسم رو پر صدا بیرون دادم … تصور اینکه اینا مهتاب رو به باد کتک گرفتن خشمم را بیشتر می کرد و بیزارم می کرد از انسان بودنشون .. حرصمو روی ناخونهای دستم خالی کردم و از ساختمون زدم بیرون … با خوردن هوا به صورتم … لبخندی به لبم نشوندم … این هوا جون می داد برای دویدن و آروم بودن اعصاب داغونم …نگاهی به اطراف کردم … که چشمم به نرگس جون و آناهیتا افتاد … قدم هایم را به طرف آنها برداشتم … هر دو پا روی پا گذاشته بودن و تخمه می شکوندن … خنده ای کردم و گفتم-شهر ما خانه ی مابا شنیدن صدای من هر دو از جا پریدن و دست بر روی قلبشان به طرفم برگشتن … با خنده نگاهشان کردم که اخمی کردن و گفتم-اینطور چرا نگام می کنین زهرم ترکیدآناهیتا:زهرمار فکر کردم جادوگر اومدخنده ی بلند تری کردم که آناهیتا دستش را بر روی دهانم گذاشت و گفتآناهیتا:نخند اینجا خندیدن ممنوعهدستش را کنار زدم و با اخمی گفتم-مگه خندیدن گناههنرگس جون من را روی صندلی کنارشون نشوند که آناهتیا گفتآناهیتا:آره اینجا همینطوره-ایـــــــش جلو شوهرت که باید روسری سرت کنی … خنده هم که گناهه اینجا چی مشکل ندارهآناهیتا:حموم کردن جلو شوهرتبا چشمان گرد شده به طرفش برگشتم که هر دو پقی زدیم زیر خنده …

نرگس جون با پس گردنی که به هر دوی ما زد … حکم سکوت را به ما داد
نرگس جون:بی حیاها خجالت هم خوب چیزیه چشمکی زدم و رو بهش گفتم
-ای بابا نرگسی بذار خوش باشیم دیگه تکیه ام را به صندلی دادم و نگاهم را به همان پسر بچه دوختم که از پنجره نگاهش می کردم … لبخندی روی لبم نشست که آناهیتا پلاستیک تخمه را جلویم گرفتم … دستش را پس زدم و رو به او گفتم-یک دختره وحشی رو قبل از اومدن به اینجا دیدم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت
آناهیتا: دختر وحشی چه شکلی بود-گوریل بود … همیچین با چشمای حلزونیش نگام کرد خیس کردم … راه که می رفت .. به دنیا بد و بیراه می گفتم چرا این موجود رو روی زمین آورده … موهای وزغیشم زده بود بیرون وای وای آناهیتا فکری کرد و با خنده گفت
آناهیتا:آهان سوسن رو می گی … ولی جون نرگس جون عجب توصیفش کردی همون موقعه شناختمش , دوباره با صدای بلند خندیدم که با نیشکونی که نرگس جون از پام گرفت اخمی کردم
-ای بابا نرگسی دست بزن شدی هانرگس جون:کــــوفت .. با هر دو تونم رو به آناهیتا کرد و ادامه داد
نرگس جون:توی چش سفید مگه نگفتی نباید خندید ولی کر کر تو از همه بالا تره آناهیتا لب و لوچه شو آویزون کرد و رو به نرگس جون و گفت
آناهیتا:ااا نرگس جون زد حال نزن دیگه
نرگس جون:خفه بذارین فکر کنم با ابرو اشاره ای به آناهیتا کردم و رو به نرگس جون و گفتم-به چی می خوای فکر کنین نرگسی
نرگس جون تکیه اش را به صندلی داد و خیره به چشمام و گفت
نرگس جون:به این فکر کردی چطور می خوای شب رو توی اون اتاق بگذرونی
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم-خوب معلومه همونطور که همیشه می گذرونم
ابرویی بالا انداخت و گفت
نرگس جون:همیشه که با ارباب به عنوان شوهرت توی یک اتاق نمی خوابیدی
آهی کشیدم و دستی به موهایم که از شال بیرون زده بود کشیدم … صدای شکستن تخمه آناهیتا قطع شده بود و او هم حالا با نگرانی نگاهم می کرد … خودم هم زیاد فکر کرده بودم اما چاره ای به مغزم نمی رسید … نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم-برای اون مرحله هم فکری می کنم
نرگس جون اخمی کرد و گفت
نرگس جون:ببین ستاره درسته که ما خانواده راحتی بودیم و شال یا روسری برای ما اونقدرا هم فرقی نداره ولی هر چی باشه ما محرم می شناسیم نامحرم هم می شناسیم اون شوهر خواهرته نه شوهر تو دینمون همچین اجازه ای نمی ده اینو خود تو هم بهتر می دونی
پوفی کردم و زل زدم به چشماش و گفتم-نرگسی خودت بهتر می دونی من تو خارج هم از این وصله ها نداشتم و همیشه حد خودم رو رعایت کردم … به اینجاش فکر نکرده بودم که با شایا …آناهیتا:ارباب
مشتی به بازوش زدم و ادامه دادم-ارباب یا همون شایا توی یک اتاق باشم … یک کاریش می کنم من به اصولم و دینم پای بندم هیج اشتباهی از من سر نمی زنه
نرگس جون لبخندی زد و با دلهره گفت
نرگس جون:من از تو مطمئنم ولی از اون….هر دو سکوت کردیم که نگاهم به پسر بچه افتاد که نگاهش به من بود … لبخندی به صورتش پاشیدم که غمگین سرش را به زیر انداخت … به لحظه ای احساس کردم … چشمای مهتاب بود که با نارحتی نگاهش را از من گرفت… دلگیر از این نگاه از جایم بلند شدم
آناهیتا:کــــجا-خونه پسربابای شجاع
خنده ای کردم که هر دوی آنها به خنده افتادن به طرف پسر رفتم و کنارش به زانو نشستم … نگاهم را به نیمرخش دوختم … نیمرخی که نقاشی شده بود وباید آن را فقط قاب می کردیم …-سلام
پسر اخمی کرد و نگاهش را به طرف دیگر بر گرداند … می دونستم باید این همون آروین باشه پسری که مادرش وقت به دنیا آمدنش او را به دایی اش داده بود نه به پدر عیاشش … دستی به سرش کشیدم که با دستهای تپل و کوچکش دستم را پس زد و گفت
آروین:دیگه آروین دوستت نداره
-آروین دلش میآد خاله ستا… خاله مهتاب رو دوست نداشته باشه?
سرش را برگرداند و مستقیم به چشمام نگاه کرد و گفت
آروین:می خواستین یک چیز دیگه بگین درسته
سرم را به طرف مرغ هایی که دون می خوردن برگرداندم … سخت بود خودم را به جای مهتاب جا بدم … اما این خواسته ای بود که مهتاب خواسته بود خودم خواسته بودم پس باید بپذیرم … نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم-آره می خواستم یک چیز دیگه بگم
نگاهم را به طرف آروین برگرداندم که نگاهش را از من گرفت و گفت
آروین:می دونم به آروین نمی گین چی می خواستین بگین اما مهم نیست
دستی به سرش کشیدم و به نیمرخ با نمکش خیره شدم
-آقا آروین نمی خواد با خاله اش آشتی کنه

آروین اخمی کرد و گفت
-تو خاله آروین نیستی … خاله آروین بده اما تو خوبی … تو هیچوقت خاله آروین نمی شی فهمیدی بلند شد ایستاد و با اخمی نگاهم کرد … عجیب این اخمش برای من آشنا بود ولی کجا دیده بودم یادم نمی اومد …تن صداش از بغض می لرزید … لبخندی به روش زدم و بازوش رو گرفتم که دستم را پس زد و با بغض ادامه داد-آروین فکر کرد دیگه می رین … دیگه بر نمی گردین … اونا همیشه می گفتن دیگه خاله بر نمی گرده … می گفتن که خاله آروین هم مثل مامانش رفته قدمی جلو برداشت و با سیلی که به صورتم زد با ناراحتی نگاهش کردم که خودش را در آغوشم انداخت … با هق هق گریه گفت-خاله آروین بده اما مهتاب خوبه … مهتاب دوستم داره … بوی مامانم رو می ده … مهتاب بغلم می کنه آروین رو به سینه ام فشردم که آخش به هوا رفت و داد زد و گفت-به آروین فشار نیار باز کتک خورده بغضی توی گلوم نشست و او را آروم توی آغوشم جا دادم و با صدایی که بغض در آن مخلوط بود گفتم-کی آروین مهتاب رو کتک زده آروین:اونا زدن … گفتن نحسی آروین رو با کمربند زدن همون کمر بندی که تورو زدن لبم را به دندون گرفتم و اون را بر روی پاهایم گذاشتم که حلقه ی دستش را تنگ تر کرد و نالید
آروین : مهتاب آروین رو دوباره تنها نذار … آروین دیگه تحمل نداره
تلاشم برای نگه داشتن اشکم بی فایده بود … قطره اشک مزاحم از چشمانم سرازیر شد و به پایین چکید که کنار گوشش زمزمه وار گفتم
-مهتاب قول می ده هیچ وقت آروین رو تنها نذاره و اجازه نده کسی به آروین کتک بزنه که دیگه تحمل نکنه صورت خیس از اشکش را با لباسم پاک کرد و نگاهی به من و گفت
آروین:به آروین قول می دی چشمامو باز و بسته کردم و همانطور که اشکهایش را پاک می کردم گفتم
-مهتاب به آروین قول مردونه می ده
آروین لبخندی زد که زیبایی صورت بانکش را بیشتر کرد … بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم
-آروین هم باید به مهتاب یک قول مردونه بده با چشمهای مشی اش زل زد به چشمام و گفت
آروین:چه قولی
سرش را بوسیدم و با لبخندی گفتم
-آروین باید قول بده هیچوقت دیگه گریه نکنه سرش را کج کرد و با لبخندی شیرین سرش را تکان داد و گفت
آروین:من قول می دم
-مردومردونه
آروین :مرد و مردونه
او را از روی پاهایم بلند کردم و توی آغوشم گرفتم که خنده ی شادی سرد داد و با دادی گفت
آروین:مهتاب بذارم زمین آروین ممکنه بیوفته خنده ای سر دادم … و گفتم
-مگه مهتاب میذاره عزیز دلش بیوفته یک چرخی زدم که باز خنده ی مستانه و کودکانه اش در آن فضای آزاد به گوش رسید … نگاهی به چشمان معصومش کردم … چطور کسی با دیدن این چشمها می تونست به باد کتک بگیرتش … اون هم با کمربندی که به بدن مهتاب هم خورده … نفسم را پر صدا بیرون دادم و آروین را به زمین گذاشتم … قدش تا زانوهایم می رسید ولی آنقدر ظریف و بامزه بود که فقط می خواستم لپاش رو بگیرم و بخورم … با خنده کنار آروین نشستم و گفتم
-آروین خوشگله چیزی خورده
آروین نگاهی به چشمام کرد و دستی به گونه ام کشید و گفت
آروین:تنبیه شدم …. امروز به آروین غذا نمی دن
اخمی کردم و نگاهی دوباره به آروین کردم چطور به بچه ی پنج …شش ساله همچین تنبیهی داده بودن
-کی تنبیهت کرده عزیزم
آروین دوتا دستهای کوچکش رو روی صورتم گذاشت و گفت
آروین:همونی که تورو همیشه تبیه می کنه
لبخند زورکی زدم و او را دوباره به آغوش کشیدم و کنار گوشش گفتم
-حالا من اومدم به هیچ کس اجازه نمی دم تنبیهت کنه
او را از خودم جدا کردم و دستش را گرفتم و به طرف آناهیتا و نرگس جون که به ما نگاه می کردن رفتیم و ابرویی بالا انداختم و گفتم
-ما داریم می ریم آشپزخونه چیزی نمی خواین
آناهیتا:اونجا چرادستی به شکمم کشیدم و گفتم
-چـــون گشنمه
آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:بترک خواهر همین حالا یک ساندویچ خوردی شانه ای بالا انداختم و بی توجه به اون دوتا به طرف ساختمون به راه افتادم که آناهیتا داد زد و گفت
آناهیتا:جـــــون آنی شر به پا نکنی با اون جادوگر با لبخندی نگاهش کردم که از جایش پرید و من را به خنده انداخت وارد ساختمون شدیم و آروین را از زمین بلند کردم و در آغوش گرفتم .. با این هیکل توپلش هیچ وزن نداشت .. آروین با لبخندی نگاهم کرد که چشمکی زدم و با هم وارد آشپزخونه شدیم …

هر دو ابروهایم را بالا دادم و نگاهشان را دنبال کردم که با دیدن حکیمه که در چارچوب در ایستاده بود ناخواسته جیغی کشیدم
-یا ابولفضل مادر فولاد زره هم خنده ام گرفته بود هم از اخم های گره خورده اش ترسیده بودم … اما بدون آنکه ترسی به چشمام یا صورتم وارد کنم .. با لبخندی پنیر و عسل را روی میز گذاشتم و نگاهم را به آروین دوختم که با ترس نگاهش به حکیمه بود … بی خیال رو به خواهر احمد کردم و گفتم
-این نون تو چی…هنوز حرفم کامل نشده بود که داد حکیمه به بالا رفت حکیمه:آروین خان با اجازه ی کی اومدین توی آشپزخونه با اخمی به طرفش برگشتم که با همون تحکم به آروین نزدیک شد آروین از ترس خودش را به من چسپاند که روبه روی حکیمه قرار گرفتم و گفتم
-با اجازه من حکیمه:شما هم حق..پریدم وسط حرفش و با پوزخندی گفتم
-اختیار خودم رو دارم لازم به اجازه نمی بینم حکیمه اخمی کرد و بازویم را گرفت … دستهایم را مشت کردم … که کار اشتباهی از من سر نزنه و زل زدم به چشماش… که فشار دستش را به دور بازوم بیشتر کرد و گفت
حکیمه:انگار زیادی بهتون خوش گذشته
-شما فکر کن خوش گذشته و حالا دنبال حالش می گردیم فشار دستش رو بیشتر کرد که دستم را بالا بردم که مچ دستش را بگیرم با دیدن آناهیتا که در چهار چوب در ایستاده بود … با دیدن التماس نگاهش دستم را پایین آوردم که حکیمه پوزخند صدا داری زد و گفت
حکیمه:توی نیم وجبی می خواستی چه غلتی کنی دستم را بیشتر مشت کردم و زل زدم به چشمهای آناهیتا …. حکیمه لبش را نزدیک گوشم آورد و گفت
حکیمه:توی لجن هرز…دیگه بیشتر از این بس بود … با یک حرکت مچ دستش را که بازویم را گرفته بود گرفتم و با کف دست به روی سینه اش زدم که دو قدم به عقب رفت و با تعجب نگاهم کرد … قدمی به جلو برداشتم … دستم را بالا برم که بخوابونم توی گوشش …
شایا:اینجا چه خبره ؟با صدای شایا ایستادم …. دستهایم از عصبانیت می لرزید … من به جای مهتاب بودم … پس اون داشت به مهتاب من توهین می کرد به مهتاب پاک من … با صدای فریاد شایا دستم را پایین آوردم و به طرفش برگشتم که حرفش را تکرار کرد
شایا:گفتم اینجا چه خبره؟با نفرت به چشماش زل زدم خواستم حرفی بزنم که نرگس جون جلو آمد و دستم را گرفت نرگس:مهتاب جان چی شده سرم را به زیر انداخت و نفسم را پر صدا بیرون دادم که نگاهم به نگاه غمگین آروین افتاد … برای راحتی خیال او لبخندی زدم و گفتم
-من و آروین گشنه ایم از نرگس جون فاصله گرفتم و به طرف آروین رفتم … دستم را به صورتش کشیدم و لبخندی زدم که شایا گفت
شایا:صبر کنین تا نهار آماده بشه با اخمی به طرف آنها برگشتم و گفتم
-ولی ما حالا گشنمونه نرگس جون لبخند زورکی زد خواست حرفی بزند که با همون اخم رو به نرگس جون و گفتم
-تا نهار وقت داریم نرگس جون با تأسف سرش را تکان داد … می دونست لجباز تر از این حرفام … سنگینی نگاه شایا را بر روی خودم احساس کردم … نگاهم را به او دوختم که خیره در چشمانم شد … نمی دونم چی در چشمانم دید که قدمی جلو آمد و اشاره ای به من کرد و گفت
شایا:تــــو…
آناهیتا:مهتاب با صدای آناهیتا که وسط حرف شایا پریده بود شایا سرش را به طرف آروین بر گرداند … نگاهی به آناهیتا کردم … که با خواهش نگاهم می کرد … می دونستم از من می خواست آروم باشم … سرم را تکان دادم و رو به آروین کردم و گفتم
-گشنته عزیزم آروین با ترس نگاهی به حکیمه کرد که دستم را بر روی دستش گذاشتم و با لبخندی کنار گوشش که خودش بشنوه گفتم
-تا من هستم از هیچی نترس دست گرم و مردانه ای دستم را در دستش گرفت و فشاری به آن وارد کرد … به طرفش برگشتم که با اخمی به چشمهایم خیره شد … باز هم همان تریدی در چشمانش بود .. همان درد آشنا … نگاهش را از چشمانم گرفت و نگاهش را به آروین دوخت
شایا:گشنته آروین نگاهی به دایی اش و حکیمه کرد و با ترس نگاهش را به من دوخت که لبخندی زدم … با لبخندم دلگرم شد و رو به شایا و گفت
آروین:آره آروین گشنشه
حکیمه:اما آقا آروین تبیه شدن
با اخمی نگاهم را به حکیمه دوختم خواستم حرفی بزنم که شایا دستم را در دستش فشرد و رو به حکیمه و غرید
شایا:یعنی این بچه تا این ساعت چیزی نخورده
حکیمه با ترس نگاهش را به شایا دوخت که شایا با صدای بلندی رو به او و گفت
شایا:جـــــواب منو بده
حکیمه:ار… ارب… ارباب زرین خاتون …تنبیهش کردن
شایا:دلــــیلش
حکیمه نگاهی به شایا انداخت و سرش را به زیر انداخت
شایا:بـــــا توام دلیلش چـــیه

با دادش از جا پریدم و نگاهم را به صورت سرخ شده از عصبانیتش دوختم … نگاهی به آناهیتا و نرگس جون دوختم که با نگرانی به شایا نگاه می کردن … نگاهمو به آروین دوختم که اشکهایش سرازیر می شد … آه از نهادم بیرون آمد .. دست دیگرم را بر روی دست شایا گذاشتم که نگاه پر از خشمش را به من دوخت … با ناراحتی نگاهش کردم و اشاره ای به آروین کردم … نگاهم را دنبال کرد و با دیدن آروین من را با خودش کشید و آروین را در آغوش گرفت اما دستم را رها نکرد
شایا:آروین
آروین با دیدن اخم دایی اش در آغوشم پناه آورد … نگاهی به شایا کردم که سرش را به زیر انداخت … نفسم را پر صدا بیرون داد و آروم که خود او بشنود گفتم-از دادت ترسیده از صبح تا حالا هیچی نخورده بهتر به جای داد و فریاد و بازجویی یک چیزی بیاری این بچه بخوره سرش را بالا گرفت … نیم نگاهی به آروین انداخت که سرش را در آغوشم فرو برده بود و با اخمی به طرف حکیمه برگشت و گفت
شایا:صبحونه این بچه رو می آری اتاق من خودت هم برای تسویه حساب بیا
حکیمه:ارباب…
شایا دستش را بالا برد و فریادی از خشم زد
شایا:خــــفه روی حرف من حرف نزن
حکیمه:اما…
شایا:نـــشنیدی چــــی گفتم
حکیمه سرش را به زیر انداخت … شایا دستم را رها کرد و نگاهی به آروین و آروم گفت
شایا:بیارش اتاق کار من
سرم را تکان دادم که بدون حرف دیگری یا حتی نگاهی از آشپزخانه خارج شد … همانطور که به شایا نگاه می کردم … آروین را به خودم چسپاندم واز آشپزخانه خارج شدم … آناهیتا کنارم ایستاد و گفت
آناهیتا:خـــوبی
سرم را تکان دادم و گفتم-چه جذبه ای داشت لامصب خنده ی ریزی کردم که با نیشکونی که نرگس جون از بازوم گرفت با اخمی نگاهش کردم
-ای بابا نرگسی
نرگس جون:نرگسی و مرض مگه این آناهیتا به تو نگفت شر به پا نکن شانه ای بالا انداختم و بوسه ای بر روی سر آروین نهادم و گفتم
-بابا این خودش شروع کرد از آنی بپرس نرگس جون به طرف آناهیتا برگشت که آناهیتا لبخند بی جونی زد و به رو به رویش خیره شد
نرگس جون:بیشتر مواظب کارات باش اینطور پیش بری می ترسم حرفش را کامل نکرد …نفسش را پر صدا بیرون داد که آناهیتا همانطور که به رو به رو خیره شده بود با صدای ضعیفی گفت
آناهیتا:ارباب فهمیده نگاهش کردم … با دیدن رنگ پریده اش پی به حال و روزش بردم …لبخندی زدم و گفتم
-نفهمی…اناهیتا با نگرانی وسط حرفم پرید و نگاهش را به چشمانم دوخت
آناهیتا:نگو متوجه نشدی … نگو نگاهاشو متوجه نشدی … نگاهاشو به طرف تو دیدم … اونطور که به خیره می شه … فهمیده من می دونم فهمیده دستش را گرفتم و آن را فشردم … خودم هم از نگاهای شایا شک کرده بودم … اما فقط یک شک بود نمی تونستم کنار بکشم … لبخندی زدم و گفتم-آنــــی به من اعتماد داری مکثی کرد و سرش را تکان داد … نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
-پس به اعتماد به من شک نکن نمی زارم بفهمه
آناهیتا:من می ترسم … می ترسم تو هم …حرفش را خورد و نگاهش را به طرف دیگر بر گرداند … نگاهی به آروین کردم که با تعجب نگاهمان می کرد کردم و لبخندی به صورتش پاشیدم و با اعتماد به نفسی گفتم
-اونا باید از من بترسن نه ما از اونا
آناهیتا نگاهی به من و نرگس جون انداخت و بی هیچ حرف دیگری از کنارم گذشت … با ناراحتی نگاهش کردم … نمی تونستم نگرانیش را درک کنم … نگاهی به نرگس جون کردم که سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت
نرگس جون:به فکر آخر و عاقبت این کارم باش
-هستم
نرگس جون شانه ای بالا انداخت و رو به من و گفت
نرگس جون:خدا کنه بدونی داری چکاری می کنیاو هم بدون حرف دیگری از کنارم گذشت … دستی به پشت آروین کشیدم … خودم هم نمی دونستم می خوام چکار کنم … هیچ از اینجا بودنم شاکی نبودم چون تاوان مرگ خواهرم وسط بود و باید از تک تک کسایی که به پاکی او توهین کرده بودن انتقام می گرفتم… یک درسی می دادم که اونا به مهتاب دادن .. تکیه ام را به دیوار دادم.

آروین:مهتابی
نگاهم را به او دوختم دست توپول و کوچکش را جلو آورد و موهایم را کنار زد و گفت
آروین:همه چی خوب می شه
با لبخندی دستش را گرفتم و بوسه ای بر آن نهادم و گفتم
-تو از کجا می دونی گلم
آروین:چون تو اومدی دیگه همه چی خوب می شه
خنده ای سر دادم و او را محکم به خودم فشردم که دادی از درد کشید و گفت
آروین:فشار نده آروین کتک خورده
لبخندی به صورتش زدم و با بوسه ای بر روی گونه اش نهادم… با راهنمایی او به طرف اتاق شایا راه افتادیم … می گفتن حرف حق را باید از زبان بچه شنید … تازه به این باور رسیدم … آروین با این بچگی اش حرفی زده بود که دلم را گرم کرده بود … آره حق با او بود همه چی حل می شه … بدون اینکه در اتاق را بزنم وارد اتاق کار شایا شدم … شایا که کنار پنجره ایستاده بود با اخمی به طرف ما برگشت و اشاره ای به در و گفت
شایا:فکر نمی کنین بدون اجازه نباید وارد اتاق کسی شد
آروین را بر روی صندلی گذاشتم و بدون نگاه به شایا لبخندی زدم و گفتم
-اتاق کسی که نیست
قدمی به طرفم برداشت که به طرفش برگشتم … عمیق نگاهم کرد خواست حرفی بزند که تقه ای به در خورد … شایا نفسش را پر صدا بیرون داد .. همانطور که نگاهش به من بود گفت
-بفرمایین
روی صندلی کنار آروین نشستم … که حکیمه سینی به دست وارد اتاق شد … با پوزخندی نگاهش کردم … شایا رو به روی ما نشست و به حکیمه اشاره کرد که سینی را رو به روی ما بگذارد … دست به سینه تکیه ام را به صندلی دادم و با نفرت و لبخندی که بر روی لبم بود نگاهم را به صورتش دوختم … سینی را بر روی میز گذاشت … و با صورتی زرد به طرف شایا برگشت …. شایا با اخمی نگاهی به او کرد و رو به من و گفت
شایا:بدین بچه غذا بخورهسرم را تکان دادم … همانطور که گوشم با آنها بود … لقمه ای برای آروین گرفتم که شایا شروع به حرف زدن کرد
شایا:این انتظار رو از شما نداشتم
حکیمه:ارباب…
شایا:حرف نباشه … وقتی دارم حرف می زنم حرف نزن
با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کردم … صورتش از خشم سرخ شده بود و نگاهش را مستقیم به حکیمه دوخته بود … نفسش را پر صدا بیرون داد و دستی در موهای مشکی و لختش کشید … که باز موهایش بر روی صورتش ریخت … لبخندی از این حرکت زدم که نگاهش را به من دوخت … با دیدن نگاهش به چشمانش زل زدم …
شایا:وسایلتون رو جمع کنین از این خونه برین بیرون
با چشمان گرد شده نگاهش کردم که دیدم حکیمه به گریه افتاد و به زانو در آمد
حکیمه:ارباب بچه هام یتیمن
شایا سرش را برگرداند و از جایش بلند شد
شایا:این خونه ی منه هر اتفاقی می افته باید خبر داشته باشم … اما رعیت من کلفت من بدون اینکه به من اطلاع بده داره از فرمان من سر پیچی می کنه چه انتظار داری بذارمتون اینجاآنقدر سرد این کلمه ها را گفته بود که به خودم از سرما لرزیدم … حکیمه دستش را بر روی صورتش نهاد و با هق هق گریه رو به او گفت
حکیمه:ارباب اشتباه کردم
شایا پوزخندی زد
شایا:وقتی داشتی به فرمان زرین خاتون گوش می کردین به اینجاش باید فکر می کردین
گریه حکیمه شدید تر شد … با ناراحتی نگاهش کردم … باشه که دشمنم بود اما طاقت اینطور ذلیل شدن دشمنم را هم نداشتم… نگاهم را به شایا دوختم که دوباره به طرف پنجره برگشته بود و دست در جیب به بیرون نگاه می کرد
شایا:دیگه حتی نمی خوام شمارو اطراف این خونه ببینم حکیمه دستش را از روی صورتش برداشت و گریه کنان رو به او و گفت حکیمه:آقا شما رو به روح اون مرحومه ق….هنوز حرف حکیمه کامل نشده بود که فریاد شایا بالا رفت
شایا:خـــــفه شو
آروین خودش را به من چسپاند …. شایا با چشمان به خون نشسته اش به حکیمه نزدیک شد … که حکیمه خودش را جمع کرد و به عقب رفت
شایا:داشتی چه غلتی می کردی
حکیمه:م… من ..ممن
شایا:حرف نباشه… دارم مراعات سن و سالتون می کنم …یعنی این شلاق روی تمام بدن شما بود …. اما از این اشتباه ها نمی گذرم
حکیمه:اما اربا…
شایا:بیرون
حکیمه اشکهایش را با پشت دست پاک کرد
حکیمه:یک فرصت …
شایا:گفتم بیرون
دست مشت شده از عصبانیتش را به روی میز زد که از جا پریدم … آروین با گریه نگاهش را به شایا دوخته بود … حکیمه از جایش بلند شد … نگاه پر از بغضش را با نفرت به من و آروین دوخت … اخمی بر روی پیشانی ام نشست … نگاهی به دستان گشت آلود حکیمه کردم … با همین دستها مهتابم را به باد کتک گرفته … نگاهی به صورتش کردم … با همین نگاها مهتاب پاکم را اذیت کرده بود … شعله ی انتقامم بیشتر شده بود … نمی تونستم تاوان پس نداده اجازه بدم بره … با سرعت ایستادم و گفتم -صبر کن
حکیمه ایستاد … شایا با اخمی نگاهم کرد و گفت
شایا:چیزی برای گفتن وجود نداره بذارین برن
-چرا ؟

قدمی به طرفش برداشتم که با همان اخم نگاهش را به حکیمه دوخت
شایا:چرایی وجود نداره … بفرمایین بیرون
لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم … محترمانه حکیمه را بیرون می کرد … حکیمه قدم دیگری به طرف در برداشت که با عجله گفتم
-نه صبر کن نگاهم را به شایا دوختم
-یک فرصت بهش بده
شایا:نه اصلا” قدمی جلوتر برداشتم و دستش را گرفتم و نگاهم را در چشمانش دوختم
-شایا فقط یک فرصت با تعجب به من و به دستم که در دستش بود نگاه کرد و با اخمی گفت
شایا:خیلی فرصت ها داشت چشمانم را مظلومانه در چشمانش دوختم و گفتم
-شایا یک فرصت نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که فشاری به دستم وارد می کرد دستی به موهایش کشید و با عصبانیت به طرف حکیمه بر گشت و گفت
شایا:یک فرصت بهتون می دم از اعتمادم سو استفاده نکنین می دونین سو استفاده کردن از اعتمادم تاوان بدی به همراه داره با لبخندی به طرف حکیمه برگشتم که او را خیره به دست من و شایا دیدم … نگاهم را خیره در چشمانش دوختم و با پوزخندی نگاهش کردم … موهایم را از جلو چشمانم به زیر شالم بردم و اشاره ای به سینی که حالا خالی شده بود کردم و گفتم
-لطفا” سینی رو ببرین آشپزخونه
حکیمه به طرف سینی صبحانه رفت که آروین خودش را در صندلی جمع کردم … با ناراحتی نگاهم را به آروین دوختم … معلوم نبود با این بچه چکار کرده بودن که اینطور از اینا می ترسید … آه پر صدایی کشیدم که سنگینی نگاه شایا را بر روی خودم احساس کردم … خواستم دستم را از دستش خارج کنم که آن اجازه را به من نداد … با تعجب نگاهش کردم که با اخمی نگاهش را از من گرفت و به حکیمه نگاه کرد
شایا:از این فرصت خوب استفاده کنین
حکیمه سرش را تکان داد … با پوزخندی نگاهش کردم… با نفرت در چشمانم زل زد و با اجازه ای از اتاق خارج شد … پوزخند را بر روی لبانم حفظ کردم… خوابها داشتم برای حکیمه … نگاهم را به آروین دوختم … با دیدن چشمان خمار از خوابش لبخند مهربونی بر روی لبم نشست
شایا:دوباره این کارو نکنین
با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم
-چه کاری
صورتش را نزدیک صورتم آورد و خیره در چشمانم و گفت
شایا:برای یکی دیگه فرصت خواستن
لبخندی زدم و گفتم
-باید به همه یک فرصت داد
دستی به موهایش کشید و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت
شایا:کسانی که از اعتمادم سواستفاده می کنن لیاقت اینکه یک فرصت بهشون بدم را نمی بینم
با اخمی نگاهش کردم و ناخودآگاه گفتم
-خیلی مغروری
شایا به طرفم برگشت و فشاری به دستم وارد کرد و با اخمی گفت
شایا:عوض شدین
با چشمان گرد شده نگاهش کردم … گند زده بودم …. نگاهم را از او گرفتم که فشار دیگری به دستم وارد کرد و گفت
شایا:اولا واستون شایا نبودم
لبم را به دندون گرفتم … اینم یک گند دیگه … آهی کشیدم و خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم که نزدیک تر آمد و چانه ام را گرفت و سرم را بالا گرفت و نگاهش را به چشمانم دوخت
شایا:یکجوری شدین چش…
با تقه ای که به در خورد …نتوانست حرفش را کامل کند … از شایا فاصله گرفتم …که شایا مشکوک نگاهم کرد … با عجله آروین را از روی صندلی که در حال چرت زدن بود بلند کردم به طرف در رفتم
شایا:صبر کنین
چشمامو بستم و نفسم را بیرون دادم … قدمهاش که از پشت نزدیک می شد را می شنیدم…

تقه ی دیگری به در اتاق خورد که … با عجله درو باز کردم … با دیدن آناهیتا … با نگرانی نگاهش کردم … قدمی به طرف آناهیتا برداشتم که دستهای گرمش دور کمرم حلقه شد …با ترس نگاهم را به آناهیتا دوختم
شایا:آناهیتا خانوم آروین رو می تونین نگه دارین
آناهیتا نگاهی به من کرد و نگاهش را به شایا دوخت که سرم را تکان دادم که شایا فشاری به کمرم وارد کرد
شایا:آناهیتا خانوم
آناهیتا دستش را دراز کرد و آروین را از من گرفت … آخرین لحظه دست آناهیتا را فشار دادم … آناهیتا با نگرانی نگاهم کرد که شایا من را وارد اتاق کرد و در را جلوی چشمان نگران آناهیتا بست … احساس بدی داشتم این دستانی که دورم حلقه شده بود … دستهای شوهر خواهرم بود… شوهر خواهری که هیچ از مرگ زنش خبر نداشت … من را به طرف خودش برگرداند که چشمانم را بستم …
شایا:بازم دارین اذیت می شین
حرفی نزدم … می ترسیدم حرفی بزنم باز گند بزنم …
شایا:مهتاب خانوم
دستش را به طرف شالم برد و موهایم را که از شالم بیرون زده بود را کنار زد …
شایا:ساشا داره بر می گرده
ساشا… برادر کوچیک ارباب .. ارباب کوچیکه کسی که ننگ هرزگی به مهتاب زد … کسی که زندگی خواهرم را نابود .. کرد … با عجله چشمانم را باز کردم که نگاهم خیره به نگاهش شد
شایا:مهتاب خانوم
ساشا از چیزی خبر نداره …با تعجب نگاهش کردم که من را به خودش نزدیک تر کرد و گفت
شایا:بعد از چهار سال ساشا داره می آد با این خبرهایی که در این روستا پیچیده …نفسش را پر صدا بیرون داد … اخمی کردم … خواستم از او فاصله بگیرم که آن اجازه را به من نداد و با اخمی به چهره اش گفت
شایا:قول دادیم دوست باشیم حرفامون رو از هم پنهون نکنیم
دستی به گونه ام کشید و اشاره ای به شالم کرد
شایا:یعنی اینقدر از من دلخورین که جلوی من شال می پوشین
با چشمان گرد شده نگاهش کردم …خواستم حرفی بزنم که تقه ای به در خورد و بعد از اون با عجله در اتاق باز شد … شایا اخمی کرد و نگاهش را به کسی که در را باز کرده بود دوخت … از او فاصله گرفتم و نگاهم را به سوسن که با اخمی نگاهم می کرد دوختم
شایا:چـــــــند بار گفتم در بزن بعد وارد اتاق شو
سوسن:شایا کارت دارم….
————————————————-
از حمام خارج شدم و روی تخت نشستم … که در باز شد و بعد از آن آناهیتا و نرگس جون وارد شدن … نگاهم را به هر دوی آنها دوختم و پوزخندی زدم
آناهیتا:خوبی سرم را تکان دادم که نرگس جون با مهربانی نگاهم کرد و تکیه اش را به دیوار داد
آناهیتا:دیدم داری می دویی حالا آرومی سرم را بار دیگر تکان دادم که آناهیتا مشتی به بازویم زد و گفت
آناهیتا:چیه لالمونی گرفتی سرم را تکان دادم که به طرفم خیز برداشت … با خنده از جایم بلند شدم و تکیه ام را به تخت دادم … آناهیتا اخمی کرد
آناهیتا:مرض روانی چرا حرف نمی زنی شانه ام را بالا انداختم که با حرص گفت
آناهیتا:مرگ نکنه ارباب زبونتو کوتاه کرده با آوردن اسم ارباب اخمی کردم و گفتم
-چند وقته تو و مهتاب به اینجا اومدین آناهیتا خنده ای کرد
آناهیتا:ااا هنوز پس لالت نکرده
-جواب منو بده
با دیدن جدیت صدام با تعجب نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:یک سال و خوردی می شه چطور؟
اخمهایم بیشتر درهم رفت … موهایم خیسم را به پشت گوشم بردم و گفتم
-ساشا داره می آد هر دو با تعجب نگاهم کردن … ولی خیلی زود تعجب به اخمی تبدیل شد
آناهیتا:عوضی داره برمی گرده پس پوزخندی زدم و گفتم
-اون داره بعد چهار سال برمی گرده باز هم نگاه هر دو پر از تعجب شد … نگاهی به آناهیتا کردم و گفتم
-تو تا حالا ساشا رو دیدی
آناهیتا:نه ندیدمش
دست به سینه نگاهم را به پنجره دوختم و گفتم
-یک سوال بزرگ توی سرمه … هرچی دارم فکر می کنم دارم به بن بست می خورم … وقتی مهتاب دوساله که اینجاست چطور ارباب کوچیکه خواسته به مهتاب تجاوز بکنه …کی ننگ هرزگی به مهتاب زده … نگاهم را به آن دو دوختم … با دیدن قیافه های پر تعجبشان دانستم که آنها نیز از چیزی خبر ندارن … دستی به گردنم کشیدم و رو به آناهیتا و گفتم
-گفتی ارباب دوتا برادر داره دوتا خواهر دیگه
آناهیتا:آره
با اخمی گفتم:پس چرا درباره اون یکی پسر چیزی نگفتی؟
آناهیتا:چون اون یکی اصلا” نیست
-یعنی چی؟
آناهیتا:اینطور که من از مهتاب شنیده بود ارباب یک داداش بزرگتر از خودش داره
-یعنی از فرح بانو …آناهیتا وسط حرفم پرید و گفت
آناهیتا:نه از یکی دیگه انگار شاه ارباب فرح بانو زن اولش نبوده … یک ابرویم را بالا دادم که آناهیتا ادامه داد

آناهیتا:پسر بزرگ شاه ارباب اصلا” نیست انگار که یک عشق ممنوعه داشته بهش نرسیده اون هم به همه چی پشت پا زده رفته … تمام ثروتش رو ریخته توی صورت پدرش و از این شهر یا ممکنه از این کشور رفته باشه ..
-عجب
آناهیتا:تازه اسمشم کسی نمی دونه چیه یعنی می دوننا اما از ترس شاه ارباب و ارباب کسی به زبون نمی آره سرم را تکان دادم و رو به نرگس جون و گفتم
-رابطه مهتاب با شایا چطور بوده
آناهیتا:شایا نه ارباببا این حرفش به طرفش خیز برداشتم و مشتی به بازوش زدم و گفتم
-خوب شد یادم انداختی
آناهیتا:چیوشالشو از سرش برداشتم و یکی به سرش زدم که به خنده افتاد
-مرض … که جلوی شوهرت باید شال روسری بپوشی
آناهیتا همانطور که می خندید به پشتم زد و گفت
آناهیتا:خیلی باحال بود

آناهیتا:خیلی باحال بود … باور کرده بودی
-خفه مرگ بمیر
صورتم را برگرداندم …که نرگس جون کنارم نشست و گفت
نرگس جون:خوب چرا حرفای این دیونه رو باور می کنی
خنده ای کردم و گفتم
-از بس خرم این مارمولکم سو استفاده می کنه
آناهیتا:حالا که چیزی نشده موهاتو واسش افشون کن
مشتی با خنده به بازوش زدم و گفتم
-کــــوفت… نمی دونی وقتی بهم گفت که چرا جلوی من شال سرت کردی می خواستم بیام بکشمت اون بدبخت فکر کرد که باهاش قهرم
آناهیتا که چیزی یادش اومده باشه از جاش پرید و با زانو روی تخت نشست و رو به من و گفت
آناهیتا:راستی چرا اینطور کرد این ارباب
دستی به موهام کشیدم و با آهی رو به نرگس جون کردم و گفتم
-خوب اگه نرگس جون جواب سوالم رو بده شاید بدونم چی به چیه
نرگس جون :چه سوالی آناهیتا پیش مهتاب بوده
-ولی مهتاب احساس و رابطه اش رو به این بچه نمی گفت به شما می گفت
با پس گردنی که آناهیتا به سرم زد خنده ای کردم و شانه ام را بالا انداختم و گفتم
-مگه دروغ می گم
آناهیتا:ستاره یک زره دیگه بزنی من می دونم و تو
خواستم حرفی بزنم که نرگس جون پرید وسط حرفم و رو به من و آناهیتا و گفت
نرگس جون:مگه بچه شدین هی می پرین به همباز خواستم حرفی بزنم که آناهیتا دستش را بر روی دهانم گذاشت و گفت
آناهیتا:شما ادامه بدین نرگس جون
نرگس جون لبخندی زد و دست آناهیتا را از روی دهانم برداشت و گفت
نرگس جون:آره مهتاب احساسش رو به من می گفتم … مهتاب به ارباب احترام خاصی میذاشت .. به قول مهتاب ارباب نیمه دیگری از اون بود یک مردی آروم عصبی ولی در کل یک مرد تنها و غمگین
-یعنی مهتاب عاشقش بود
نرگس جون باز لبخندش رو به لب آورد و گفت
نرگس جون:اون شوهر مهتاب بود بعد از تو ارباب بود که از مهتاب حمایت کرده بود
-یعنی می گین شاید حس حمایتی بوده
نرگس جون دستی به گونه ام کشید
نرگس جون:من توی چشمای مهتاب دوست داشتن می دیدم عزیزم
دستم را بر روی دستش گذاشتم و گفتم
-پس چرا به مهتابم کمک نکرد
نرگس جون آهی کشید و با صدایی که دردش را پنهان می کرد گفت
نرگس جون:اون از چیزی خبر نداره ستاره اون در تو مهتاب رو می بینه
آناهیتا دستی بر روی شانه ام گذاشت که لبخندی زدم و گفتم
-می دونم داری از فضولی می میری … احساس می کنم دارم گناه می کنم … وقتی شایا دستمو می گیره احساس می کنم که گناه می کنم
آناهیتا:خودتو ناراحت نکن
از روی تخت بلند شدم و ایستادم و رو به آن دو و گفتم
-نیستم ناراحت نیستم من فقط واسه انتقام اومدم … زجرهایی که مهتاب توی این خونه کشیده باید تک تک اونها این تاوان رو پس بدن
آناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد که نرگس جون گفت
نرگس جون:همه مقصر نیستن ستاره
آهی کشیدم و دستی به موهام کشیدم و گفتم
-آره راست می گین همه مقصر نیستن ..دارم دنبال باعث بانیش می گردم
نفسم را پر صدا بیرون دادم که هر دو از جایشان بلند شدن … و بدون حرفی از اتاق خارج شدن …از جایم بلند شدم و به طرف پنجره به راه افتاد… نگاهم را به درختها دوختم … و اجازه دادم قطره اشک از چشمانم سرازیر شود … داغم تازه بود … داغ دلم تازه بود … نبودنش را باور نداشتم … نگاهم را به آسمان دوختم و نالیدم … از خدای خودم نالیدم … از مامان بابا نالیدم … از مهتاب نالیدم … نالیدم چون تنهام گذاشته بودن .. چون کنارم نبودن … چشمامو بستم که قطره اشک دیگری بر روی گونه ام سرلزیر شد .. صورت رنگ پریده ی مهتاب جلوی چشمانم بود … دستهای سردش رو توی دستم هنوز احساس می کردم این زندگی حقش نبود ..حقش نبود خدا

با تقه ای که به در خورد به خودم آمدم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم
-بفرمایین
در اتاق باز شد و بعد از اون خدمه ای سر به زیر وارد اتاق شد .. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم
-جونم عزیزم کاری داشتی
خدمه سرش را بالا گرفت و با نگرانی نگاهم کرد … با دیدن نگرانی اش قدمی به جلو برداشتم که از ترس دو قدم به عقب رفت …با تعجب نگاهش کردم که گفت
خدمه:نهار حاضره خانوم
با گفتن این حرف با سرعت خارج شد … با تعجب به در بسته ی اتاق نگاه کردم و شانه ای بالا انداختم … به طرف تخت رفتم و بعد از برداشتن شالم بر روی تخت موهای خیسم را به بالا جمع کردم و شال را بر روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم … از دو پله پایین اومدم و نگاهم هم را به اطراف دوختم … جای تعجب داشت کسی به چشم نمی خورد … راه آشپزخونه را در پیش گرفتم که با شنیدن صدای خواهر احمد به طرفش برگشتم که از اتاقی خارج می شد-
خانوم معلم کجا می رین
لبخندی زدم و گفتم
-نکنه تو هم نمی خوای نهار به من بدی دارم می رم آشپزخونه دیگه
لبخندی زد و گفت
-اونجا که نهار به شما نمی دن
اخمی کردم:چــــرا
با تعجب نگاهم کرد و اشاره به اتاقی که خارج شده بود کرد و گفت
-اتاق غذا خوری همه اونجا جمع شدن
ابروهام بالا رفت و با لبخندی که تعجب را از روی چشمان او بردارم گفتم
-خوب من داشتم می اومدم کمکتون کنم
با دهانی باز و تعجب بیشتری نگاهم کرد که فهمیدم باز خراب کردم … با لبخندی زورکی به طرف اتاق رفتم و گفتم
-دختر یک ساعته منو به کار گرفتی برو به کارت برس تا مادر فولاد زره نیومده سراغت
خواهر احمد خنده ای کرد که خنده ی سرخوشی از خنده اش سردادم و وارد اتاق شدم … تمام کسانی که دور میز نشسته بودن به طرفم برگشتم … با نیش باز به همه ی اونها نگاه کردم که چشمم به آناهیتا و نرگس جون افتاد که با تأسف سرشان را تکان دادن.. خنده ی دیگری کردم
-سلام ظهرتون بخیر
آناهیتا محکم به پیشانی اش زد و چیزی در گوش نرگس جون گفت که نرگس جون لبش را به دندان گرفت … نگاهی به صندلی ها کردم و با دیدن جای خالی کنار شایا به طرف صندلی رفتم … صندلی را کنار بردم و کنارش نشستم که همه با تعجب نگاهم کردن … سوسن پوزخندی زد و صورتش را به طرف مردی که کنارش نشسته بود برگرداند … نگاهی به آناهیتا کردم که چشم ابرو می اومد … یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهم را به شایا دوختم و گفتم
-چرا همه اینطور نگاهم می کنن
شایا بر روی میز خم شد و نگاهش را به نگاهم دوخت و با اخمی گفت
شایا:انگار دویدن سرحالتون آورده اینقدر شاد وارد شدین
با خنده نگاهش کردم و گفتم
-نه بابا گرسنگی زده به سرم
نگاهش را خیره به نگاهم دوخت و تکیه اش را به صندلی داد و گفت
شایا:بله کاملا” مشخصه
شانه ای بالا انداختم و دست به سینه به افرادی که دور میز نشسته بودن نگاه انداختم… نگاهم را به سوسن و آن مردی که کنارش نشسته بود دوختم … مرد با لبخندی دستی به موهایش کشید با دیدن نگاه من نگاهم کرد و لبخند دندون نمایی زد که بی توجه به لبخندش نگاهم را به شخص کناری او که مرد دیگری بود دوختم … مرد با دیدن نگاهم نگاه پر تعجبش را به زیر انداخت..با اخمی نگاهش کردم که نگاهم به نرگس جون و آناهیتا افتاد.
شایا:دید زدنتون تموم شد؟
به طرفش برگشتم و با لبخندی سرم را تکان دادم که اشاره ای به بشقابم که خالی بود کرد و گفت
شایا:شروع کنین
سرم را تکان دادم و دستم به طرف ظرف غذا بردم که با صدای سوسن به طرفش نگاه کردم
سوسن:از اونجا بلند شو
یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم که ادامه داد
سوسن:اونجای تو نیست
شایا:سوسن
سوسن اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت و گفت
سوسن:خودت می دونی که اونجا جای مامانه
شایا:غذاتو بخور
سوسن:اونجا جای مامانه شایا
-حالا جای منه
هر دو با تعجب به طرفم برگشتن که لبخند دندون نمایی زدم و همانطور که برنج را در بشقابم می ریختم گفتم
-من زودتر اومدم زودتر جا گرفتم پس این جا مال من شد
با چشمکی به سوسن و ادامه دادم
-اون دیگه مشکل شماست که من جای مامانتون نشستم.

-آنی این مردک رو می شناسی
آناهیتا صاف نشست و همانطور که نگاهم را دنبال می کرد با اخمی گفت
آناهیتا:اه چقدر من ازش بدم می آد
-کی کی هست
آناهیتا با حرصی که از نگاه خیره ی او به من می خورد گفت
آناهیتا:بابای آروینه شوهر آتوسا… یوسف
-عجــــــب
آناهیتا:تورو خدا نگاهش کن چطور نگاه می کن
هبا صدای پر از عصبانیتش خنده ای کردم و گفتم
-حرص نخور خواهر جان شیرت خشک می شه
آناهیتا مشتی به بازویم زد وبا اخمی گفت
آناهیتا:انگار تو هم خوشت اومده ..نگاش نکن
خنده ی دیگری کردم و به طرف آناهیتا برگشتم و با چشمکی به او و گفتم
-خودمونیم هــــا اصلا” آروین شباهتی به این یارو نداره
آناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفت
آناهیتا:بهتر که نداره… حیف پسر به اون ماهی شباهت این مردک چلغوز رو داشته باشه
دستم را از زیر شال لای موهایم بردم و با علامت سوالی رو به آناهیتا و گفتم
-راستی آنی
آناهیتا با سوال نگاهم کرد که ادمه دادم و گفتم
-پس این مادر شوهرای خواهر عزیزم کجا تشریف دارن
آناهیتا:بهتر که نیست.. اون عجوزه هم رفته زیارت یکی از اقوام دورلبخندی زدم و گفتم
-این چه اقوام دوریه که هر دو هوو با هم رفتن
آناهیتا با حرف من نیمچه خنده ای کرد و گفت
آناهیتا:فرح بانو خیلی مهربونه زرین خاتون رو عین خواهرش دوست داره اما زرین خاتون نوچ
-چرا
آناهیتا دست به سینه نشست و نگاهی به شایا و سوسن کرد و گفت
آناهیتا:یک نگاه به ارباب و سوسن بنداز خودت متوجه می شی …زرین خاتون هیچ وقت از اینکه شاه ارباب همه ی ثروتش رو به نام شایا کرد راضی نبود
-یعنی می گی از شایا بدش می آد
آناهیتا شانه ای بالا انداخت
آناهیتا:نمی دونم والا من هروقت این ارباب رو می دیدم داشته از دستورات زرین خاتون پیروی می کرده اونطور که مهتاب می گفت شایا بین دوتا مادراش هیچ فرقی نمیذاره اما زرین خاتون از اینا کینه به دل داره
اخمی کردم و با نفس عمیقی گفتم
-چقدر اینا داستان دارن
آناهیتا:تازه دیشب هم یک چیز دیگه کشف کردم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد
آناهیتا:ارباب ثروتی که از پدرش به خودش رسیده بود به طور مساوی بین خواهر و برادراش تقسیم کرده
-واقعا
آناهیتا:برای همینه که همه یک احترام خاصی به ارباب شایا میذارن
تکیه ام را به مبل دادم و ابرویی بالا انداختم و گفتم
-نوچ یک چیزی بین اینا خیلی مشکوکه
آناهیتا اخمی کرد و رو به من و گفت
آناهیتا:تورو خدا ستاره شر به پا نکن توی همین یک روز خیلی مشکوک شدی برای ایناخنده ای کردم و گفتم
-نترس خواهری من کسی که کاری به من نداشته باشه کاری به کارش ندارم
آناهیتا:واسه همین می خوای کارآگاه بازی در بیاری
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
-خوب منو شناختی ها دستی به صورتم کشیدم و همانطور که لبخند می زدم ادامه دادم
-من باید سر از کار همه اینا دربیارم به خصوص این ارباب..
آناهیتا پوفی کرد و گفت
آناهیتا:واااااای ستاره مگه تو حالا نگفتی که این شایا اینطوره
-چرا گفتم اما نمی تونم از فکر کردن ازش بگذرم که
آناهیتا خنده ای کرد که نگاهم به جای خالیه نرگس جون افتاد رو به آناهیتا کردم و گفتم
-پس نرگسی کجاست
آناهیتا خمیازه ای کشید و گفت
آناهیتا:با آروین رفتن بخوابن
-این بچه چقدر می خوابهاز جایش بلند شد و رو به من و گفت
آناهیتا:من هم برم بخوابم
سرم را تکان دادم که دستش را در هوا تکان داد و رو به بقیه با معذرت خواهی سالن را ترک کرد…

شانه ای بالا انداختم و دست به سینه به سوسن …یوسف و شایا نگاه کردم … با دیدن تنهایی شایا از جایم بلند شدم و کنارش نشستم که یوسف و سوسن با تعجب نگاهم کردم … با یک تای ابروی بالا رفته به طرف شایا برگشتم که نگاه او را نیز متعجب به خودم دیدم
-چیه چی شده
شایا عمیق در چشمانم خیره شد و سرش را تکان داد و گفت
شایا:هیچی فقط غیر منتظره کنارم نشستین
لبخندی زدم و گفتم
-خوب دیدم تنها نشستی گفتم که کنارت بشینم مشکلیه
شایا:نه مشکلی نیست شما می تونین بشینین
اخمی کردم و گفتم
-تو چرا اینقدر رسمی با من صحبت می کنی
با تعجبی نگاهم کرد و گفت
شایا:شما خودتون خواستین
-من…
سرش را تکان داد که موهایش بار دیگر بر روی پیشانی اش ریخت … لبخندی زدم و با یاد آوری اینکه من حالا مهتاب بودم نه ستاره آهی کشیدم و رو به او که نگاهم می کرد گفتم
-گذشته ها گذشته دوست ندارم با من رسمی صحبت کنی
شایا:خیلی عوض شدین
نگاهم را از او گرفتم … باز هم سوتی داده بودم …شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
شایا:یعنی من می تونم این تغییر رو به فال نیک بگیرم
به طرفش نگاه کردم … تردید را در نگاهش می دیدم … نگاهش هزار حرف داشت … نفرت …عشق …آهی کشیدم …اگه می فهمید مهتاب دیگه توی این دنیا نیست چکار می کرد …خواستم حرفی بزنم که شخصی دوان دوان وارد سالن شد و با تعظیمی رو به شایا که اخم کرده بود گفت
-ارباب
شایا از جایش بلند شد که مرد به عقب رفت و نفس نفس زنان رو به شایا و گفت
-شما …شما راست گفتین ارباب
شایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و قدمی به او نزدیک شد که با دیدن ترس درچشمان مرد از جایم بلند شدم که مرد که تازه چشمش به من افتاده بود با چشمان گرد شده از ترس نگاهم کرد … نگاهش پر از تعجب شده بود… پر از ترس ناشناخته
شایا:بنال چی شده قاسم؟
با داد شایا از جا پریدم و نگاهش کردم …از نگاهش شراره های خشم می بارید …. حالا در چشمانش فقط غرور دیده می شد خشمی که هر لحظه ممکن بود بیرون بیاید … قاسم از صدای داد شایا دو قدم به عقب رفت و با ترس و لرز رو به او گفت
-دروغه ارباب همه چی دروغه
با تعجب نگاهم را به قاسم دوختم … شایا قدمی جلو برداشت و بازوی او را در دست گرفت و با صدایی که در آن خشم بیداد بود گفت
شایا:درست حرف بزن بدونم چی می گی
قاسم بار دیگر نگاهش را به من دوخت و با ترس و تعجب نگاهم کرد که شایا غرید و با صدای بلندی رو به او گفت
شایا:منو نگاه کن
قاسم:ار..اربا…ارباب …این…این
نگاهش را به من دوخت که شایا به طرفم برگشت و با صدای بلندی رو به من و گفت
شایا:برو توی اتاق
تبا تعجب نگاهش کردم … یک سانتی متر هم از جایم تکان نخوردم … شایا با دیدن نگاه پر از تعجبم نفسش را بیرون فرستاد … دستش را که دور بازوی قاسم بود را رها کرد و با اخمی به طرفم برگشت… که ناخدآگاه قدمی به عقب رفتم … ایستاد و نگاهم کرد … چیزی در چشمانش درخشید … اما زود آن درخشش محو شد همانطور که نگاهش به من بود با صدایی که در آن سعی در آرام کردن عصبانیتش داشت گفت
شایا:قاسم برو تو ماشین تا من بیام
نگاهم را به قاسم دوختم که سر به زیر و بدون حرف دیگری از سالن خارج شد و رفت … سوسن با پوزخندی نگاهم کرد که بار دیگر نگاهم را به شایا دوختم …دستی در موهایش کشید و قدمی به جلو امد …حرکتی نکردم و فقط نگاهش کردم خواست دستم را در دستش بگیرد … با صدای یوسف دستش را نیمه راه پس کشید و با اخمی به طرف یوسف برگشت
شایا:چیزی گفتی؟
یوسف :اتفاقی افتاده؟
شایا:باید اتفاقی افتاده باشه؟
یوسف نگاهش را به من دوخت و با لبخندی گفت
یوسف:آخه مهتاب خانوم رو بد نگاه می کرد…
دستهای شایا مشت شد و با صدایی که خشمش را در آن ریخته بود گفت
شایا:کسی به تو اجازه ی دخالت داد؟
یوسف با نگرانی نگاهش را به شایا دوخت
یوسف:من فقط…شایا دستش را بالا برد و او را به سکوت دعوت کرد
شایا:حرف نباشه
با همان اخم به طرف من برگشت و با عصبانیت رو به من و گفت
شایا:برو اتاقت
-چرا؟
با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد … می دونستم حالا دارم گیج می زنم … دستم را گرفت .. نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم و رو به او مظلومانه گفتم
-یعنی باید برم تو اتاق
شایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که سوسن رو به من کرد و گفت
سوسن:وقتی می گه برو تو اتاقت یعنی برو
به جای شایا اخمی کردم و رو به او و گفتم
-کسی از تو نظر خواست
سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم
-والا یک کلمه هم از این هم باید بشنویم

نگاهم را به شایا دوختم می دونستم حرفم را شنیده … با همون اخم دستم را از دستش خارج کردم و پشت به او از پله ها بالا رفتم … دستی به موهایم که از شالم بیرون زده بود کشیدم … نفسم را با حرص بیرون دادم … بدم می اومد کسی توی کارام دخالت می کرد … به طرف اتاق به راه افتادم … دستم را به طرف دستگیره بردم که دست گرمش روی دستم قرار گرفت … حلقه ای که در دستش بود … چنگی به قلبم زد … یاد حلقه ی مهتاب افتادم که آن را در کف دستم گذاشت … دستش دور کمرم حلقه شد و هر دو وارد اتاق شدیم … همانطور که من را در آغوش گرفته بود کنار گوشم زمزمه وار گفت
شایا:ناراحت شدی؟
با ناراحتی به دستش که دورم حلقه شده بود نگاه کردم… احساس گناه می کردم … این دستها نباید دور من حلقه می شد … شایا بیشتر من را به خود فشرد که لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی چشمانم را بستم
شایا:برای راحتی خودت گفتم بیای تو اتاق
چیزی نگفتم سعی کردم دستش را پس بزنم که بیشتر خودش را به من چسپاند … حالا حاضر بود همه ی اموالم را بدم ولی این احساس گناه را نداشته باشم .
شایا:از من ناراحتی مهتاب
حرفی نزدم که گونه اش را به گونه ام چسپاند و آرام گفت
شایا:نمی دونی وقتی گفتی دیگه باهات رسمی صحبت نکنم … فهمیدم منو بخشیدی
با سرعت چشمانم را باز کردم و آرام و با صدایی که در آن سوال بود گفتم
-ببخشم
شایا:آره مهتاب بخشش تو .. فقط بخشش تو ..هنوز در عذابم …یادته بهم گفتی ما دوستیم دوستا هیچ وقت از هم ناراحت نمی شن
لبم را به دندان گرفتم … باز هم همان بغض در گلویم نشست…. صورت زیبای مهتاب جلوی چشمانم جان گرفت … خاطراتش مانند فیلمی از جلوی چشمانم گذشت … زمانی که دستم را در دست آناهیتا گذاشت و با لبخند مهربان همیشگی اش گفت”ماها با هم دوستیم و دوستها هیچ وقت از هم ناراحت نمی شن” حرف همیشگی مهتاب بود … شایا با ناراحتی آهی کشید
شایا:مهتاب
احساس عذاب رهایم نمی کرد … من داشتم گناه می کردم … گناه در حق مردی که حالا من را زنش می دانست… مردی که زنش برایش یک دوست بود .. مردی که هیچ از نبود همسرش خبر نداشت … نمی دونست که اون مهتابی را که آنقدر با احساس اسمش را صدا میزد دیگر در این دنیا نیست … دیگر مهتابی نبود .. دیگر همسر مهربونی نبود … دیگه اون دوستی که شایا از اون حرف می زد نبود
شایا:نمی خوای حرفی بزنی
سرم را به چپ و راست تکان دادم که موهایم بر روی صورتم ریخت … آهی کشیدم و گفتم
-می شه ولم کنی
شایابا دستش موهایم را کنار زد و با صدای آرامی گفت
شایا:چرا؟
شالم را از سرم برداشت و سرش را در موهایم فرو برد و نفس عمیقی کشید که با ناراحتی چشمانم را بستم … در دل نالیدم … نالیدم که نمی توانستم کاری بکنم موهایم را به طرفی برد و آرام گفت
شایا:چرا مهتاب… چرا از من فاصله می گیری … گناه من چیه مهتاب … نمی تونم محبت کنم … چرا نمی تونم محبت ببینم
قطره اشکی از گوشه ی چشمانم سرازیر شد
-شایا
شایا نفس عمیق دیگری کشید و با صدای پر از احساس گفت
شایا:جان شایا؟
نفس های داغش به گردنم می خورد و حال خرابم را خرابتر می کرد … احساس عذاب و گناه در وجودم رخنه کرده بود … با قرار گرفتن لبهای داغش بر روی گردنم … با سرعت چشمانم را باز کرد و از او فاصله گرفتم … نگاهم را به او دوختم … نفس نفس می زدم …شایا دستی در موهایش کشید …خواست حرفی بزند که تقه ای به در زده شد .. با سرعت و بدون توجه به شایا به طرف در رفتم و آن را باز کردم … هنوز نفس نفس می زدم … خدمه با دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفت
خدمه:ماشین حاضره
و بدون حرف دیگری از جلوی چشمانم با سرعت گذشت … قلبم تند می تپید … تکیه ام را به دیوار کنار در دادم … و نگاهم را از پشت به شایا دوختم … سرم را با ناراحتی به زیر انداختم که به طرفم برگشت .. صدای قدم هایش که به من نزدیک می شد را می شنیدم … اما از زور ناراحتی و عذاب از جایم تکان نخوردم …رو به رویم ایستاد که گفتم
-م..من …من
چانم را گرفت و سرم را بالا آورد …نگاهش را خیره در نگاهم دوخت … موهایم را کنار زد و گفت
شایا:چی شده
با ناراحتی نگاهش کردم و لبخندی تلخی زدم و گفتم
-دارم عذاب می کشم .. دارم احساس..اجازه نداد حرفم را بزنم ..پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و دستش را بر روی دهانم گذاشت و کنار گوشم گفت
شایا:هیس بهش فکر نکن
چشمامو بستم … لبهایش را بر روی پیشانی ام گذاشت و با سرعت از اتاق خارج شد و من را با آن احساس تنها گذاشت.

گرمی بوسه اش را بر روی گردنم احساس می کردم … تکیه ام را از دیوار گرفتم و به طرف پنجره رفتم … با یک حرکت آن را باز کردم … نگاهم را به آسمون دوختم … صورت زیبای مهتاب در آن غروب دلگیر برایم لبخند می زد … لبخند مهربان و همیشگی اش … لبخندی زدم و دستم را دور حلقه ای که مهتاب آن را به من داده بود مشت کردم …بخندی به آروین که در حال بازی کردن بود زدم … و دست به سینه نگاهش کردم …همانطور که نگاهم به آروین بود …سنگینی نگاهی را بر روی خود احساس کردم … سرم را برگرداندم که نگاهم در نگاه یوسف گره خورد … با دیدن نگاهم لبخند زشتی بر روی لبش نشست که پوزخندی زدم و با تأسف سرم را برگرداندم .. حق با آناهیتا بود …زیادی هیز بود و بیشتر از همه با سوسن صحبت می کرد … نگاهم را به سوسن دوختم که مثل چهارساعت گذشته نگاهش به همان پسر بود که هنوز نفهمیده بودم چکاره است …پوفی کردم و نگاهم را شایا دوختم … از وقتی که از اتاق رفته بود هنوز ندیده بودمش … از اینا هم نمی تونم بپرسم …با اون پوزخنده مسسخرشون نگاهم می کنن که دلم می خواست هرچی از دهنم در میآد نثارشون کنم…اما با نگاه های نگران نرگس جون و آناهیتا آروم می شدم و فقط لبخندی می زدم که از هر فوشی برای آنها بدتر بود …
آناهیتا:به چی فکر می کنی که سرتو اینقدر تکون میدی
با شنیدن صدایش از جا پریدم و مشتی به دستش زدم
-مرض ترسیدم
آناهیتا:به درک حالا بگو به چی فکر می کردی
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
-می دونی آنی حالا که فکر می کنم
چشمکی به اون که منتظر حرفم بود زدم و ادامه دادم
-تو خماری بمونی بهتره
آناهیتا با حرصی نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم که از قیافه اش به خنده نیوفتم … آناهیتا دستش را بالا برد که به بازویم بزند که نرگس جون که تازه کنارمان نشسته بود دستش را گرفت و با اخمی به هر دوی ما نگاه کرد و گفت
نرگس جون:مثل بچه ها می پرین به جون هم
آناهیتا:نرگس جون اون شروع کرد
اخمی کردم
-:چه غلتا خودت شروع کردی
آناهیتا دستش را مشت کرد خواست حرفی بزند که نرگس جون نیشکونی از هر دوی ما گرفت و با لبخند زورکی زیر لب گفت
نرگس جون:جیز جیگر بشین هر دوی شما داره نگاهتون می کنه
سرم را بالا گرفتم و به همان پسر نگاه کردم با دیدن نگاهم با ناراحتی نگاهم کرد و سرش را به زیر انداخت … به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که نگاهشان به همان پسر بود و گفتم
-این یارو کیه؟
هردو شانه ای بالا انداختن که با تعجب نگاهشان کردم و گفتم
-یعنی شماها نمی دونین این کیه؟
آناهیتا همانطور که نگاهش به پسر بود گفت
آناهیتا:والا از اونجایی که من یادمه این همینجا بوده انگار پسرعموی اربابه
دوباره نگاهم را به پسر دوختم … چهره ی بانمکی داشت ..اما زیادی مارموز بود … چشمامو ریز کردم و دقیق نگاهش کردم … از سرتا پاش استرس می بارید … اما خیلی مظلوم بود … تا حالا ندیدم که حرفی بزنه یا به کسی چیزی بگه
آناهیتا:اینقدر نگاهش نکن
نگاهم را از او گرفتم که نگاهم به سوسن افتاد که با اخمی نگاهم می کرد … لبخندی زدم … نقطه ضعف سوسن افتاده بود توی دستم .. با خیال راحت برگشتم به طرف آناهیتا و گفتم
-اسمش چیه
آناهیتا دستش را زیر چانه زد که نرگس جون به جای او گفت
نرگس جون:اسمش میلاده بیست شش ساله شه مامان باباشو توی حادثه ای از دست داده برای همین اینطور گوشه گیره … توی بیمارستان روانی هم بستری بوده.
من و آناهیتا با تعجب نگاهمان را به نرگس جون دوختیم که شانه ای بالا انداخت و گفت
نرگس جون:چیه چرا اینطور نگاهم می کنین
-نرگسی شما هم بله من فکر می کردم این آناهیتا بی بی سیه اما …با مشتی که هر دو به بازویم زدن خنده ای کردم.
آناهیتا:هی من به تو هیچی نمی گم تو شروع می کنی
-وااا مگه من چی گفتم
آناهیتا اخمهایش را درهم کرد و گفت
آناهیتا:همون بهتر که زر نزنی تو
نرگس جون پوفی کرد و سرش را با تأسف برای من و آناهیتا تکان داد و گفت
نرگس جون:کی می خواین بزرگ بشین شما دوتا نگاهش را به میلاد دوخت و گفت
نرگس جون:مهتاب ازش به من گفته بودآهی کشیدم و تکیه ام را به مبل دادم … هنوز غم از صدای هردو با اسم مهتاب می بارید … نگاهی به لباسهای یک دست مشکی ام کردم و با ناراحتی دستی به آنها کشیدم … هنوز دردمان تازه بود … نگاهی به لباس های آناهیتا و نرگس جون کردم … لباس های هر دوی آنها تیره بود اما با رنگهای مختلف … جای خالی مهتاب هیچ وقت پر نمی شد … هیچ وقت….

آروین:مهتاب
با شنیدن صدای آروین سرم را بالا گرفتم و لبخندی به رویش زدم که اخمی کرد و گفت
آروین:مهتاب آروین خسته شد
ابروهایم را بالا دادم و تکیه ام را از مبل گرفتم دستی به سرش کشیدم
-خوب عزیزم استراحت کن
آروین سرش را به زیر انداخت و دستی به شکمش کشید که او را به طرف خودم کشیدم و بر روی پایم گذاشتم … آرام در گوشش گفتم
-چیه عزیزم دل درد داری
سرش را بالا گرفت و با نگاه کودکانه اش نگاهم کرد و سرش را تکان داد و گفت
آروین:نه آروین دلش درد نمی کنه
با نحوه حرف زدنش نتونستم خودم رو کنترول کنم و بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم
-پس عزیز مهتاب چشه
سرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام گفت
آروین:شکمم صدا می ده
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
-صدا می ده
اخمی کرد و سرش را تکان داد و گفت
آروین:اوهوم آروین شکمش صدا می ده … دایی شایا می گه آروین هر وقت شکمش صدا داد یعنی آروین گشنشه
با تعجب بیشتری نگاهش کردم و بعد با صدای بلند خندیدم … آروین با دیدن صورت خندانم اخمش به لبخندی تبدیل شد و با من شروع به خندیدن کرد … با دیدن خنده ای گونه اش را بوسیدم و از جایم بلند شدم و آروین را با خودم بلند کردم .. نگاهم را به جمع دوختم …نگاه نرگس جون و آناهیتا با مهربانی به من دوخته شده بود … نگاه سوسن پر بود از نفرت و با اخمی نگاهش به من و آروین بود … نگاه یوسف خالی از هر حس پدری به پسرش بود … تنها نگاه… نگاه وحید بود که هیچ از اون نگاه سر در نمی آوردم … ولی لبخندی بر روی لبانش بود … لبخندی که نه شادی را می شد در ان خواند و نه غم … پوفی کردم و رو به همه آنها و گفتم
-شماها گشنتون نیست؟
یوسف نگاهی به ساعتش کرد و با لبخندی از جایش بلند شد و گفت
یوسف:حالا دیگه وقت….هنوز حرفش کامل نشده بود که حکیمه وارد سالن شد و با صدای بلندی گفت
حکیمه:شام حاضره بفرمایین
یوسف با صدای بلند خندید که با اخمی نگاهش کردم … اناهیتا و نرگس جون از جایشان بلند شدن … و با غیض نگاهی به یوسف انداختن و به طرف اتاق غذا خوری به راه افتادن … خودم را به آناهیتا رساندم که گفت
آناهیتا:ایش چندش خیلی ازش بدم میاد
نرگس جون لبش را به دندان گرفت و رو به آناهیتا گفت
نرگس جون:آناهیتا زشته
آناهیتا اخمی کرد و گفت
آناهیتا:هیچ زشت نیست مردیکه خجالت هم نمی کشه
-حرص نخور شیرت خشک می شه جیگر
آناهیتا با اخمی نگاهم کرد که خنده ای سر دادم و وارد اتاق شدم … هر یک دور میز نشستیم … نگاهم را به جای خالی شایا دوختم … معلوم نبود قاسم چه حقیقتی را می خواست به او بگوید … غذا را برای آروین در بشاقبش ریخت و با کشیدن دستی به سرش شروع به خوردن کرد … دستم را به طرف سیب زمینی های سرخ شده دراز کردم که سوسن نیز هم زمان دستش را به طرف ظرف دراز کرد … با پوزخندی نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی زدم و ظرف را از زیر دستش کشیدم … با حرصی سرش را تکان داد که یعنی دارم واست …شانه ای بالا انداختم .. و تا آخر شام با آروین سرگردم شدم و هردوی ما زودتر از همه از پشت میز بلند شدیم … آروین را به طرف اتاقی که مطعلق به من بود بردم … با خمیازه ای که کشید لبخندی زدم
-چیه عزیزم خوابت می آد؟
با اخمی سرش را به مثبت تکان داد که بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم
-اول میریم حموم بعد می خوابیم باشه؟
آروین با ترس نگاهم کرد و دستش را بر روی لباسش گذاشت و با صدای لرزانی گفت
آروین:نه..نه آروین نمی خواد حموم کنه
با دیدن ترس چشماش با تعجب نگاهش کردم و گفتم
-چرا عزیزم اینطور راحتر می خوابی
آروین:نه آروین حموم کردن خوشش نمی آد
سرم را کج کردم و گفتم
-اگه قول بدم بهت خوش بگذره حموم می کنی؟
آروین با این حرفم قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد … با نگرانی نگاهش کردم که گفت
آروین:مهتاب.. تو هم آروین رو اذیت می خوای بکنی؟
کنارش زانو زدم که هم قدش باشم و نگاهم را به نگاه اشکی اش دوختم
-مهتاب آروین رو خیلی دوست داره اذیتش نمی کنه
آروین:همه به آروین همین می گن …اما آروین رو توی حموم اذیت می کنن
دستی به سرش کشیدم و گفتم
-کی آروین مهتاب رو اذیت می کنه؟
آروین دستی بر روی قلبش نهاد و گفت
آروین:هر وقت آروین رو توی حموم اذیت می کنن… آروین اینجاش اوخ می شه
با نگرانی نگاهش کردم … توی حموم چه اذیتی با این بچه می تونن کرده باشن … با نگرانی بیشتری با این افکاری که در سرم بود دست بردم و پیراهن آروین را از تنش خارج کردم … با دیدن کبودی ها بر تن او … بغضی در گلویم نشست … چای دستی بر روی کمرش مانده بود و کبود شده بود … دستی به آن کشیدم که متوجه آروین شدم که در حال گریه کردنه … او را بآغوش گرفتم و با بغض صدام گفتم
-هیس عزیزم
آروین با هق هق گریه بیشتر خودش را بیشتر در آغوشم جا داد
آروین:مهتاب تو آروین رو اذیت نکن

او را به خود فشردم و کنار گوشش گفتم
-کی تورو اذیت کرده گلم؟
آروین همانطور که گریه می کرد شمرده شمرده گفت
آروین:پسر خوبی ام .. آروین پسر خوبیه
قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد … این بچه توی این سنش چه دردی کشیده بود … اورا میان دستانم بلند کردم … و به طرف حمام بردمش به خودش لرزید و شانه هایم را از گریه لرزاند … آب را برایش پر کردم و او را در وان قرار دادم … با نگرانی نگاهم کرد که لبخند مهربانی زدم و گفتم
-با آب بازی کن تا بیام
دست بردم و اشکهایش را که بر روی گونه اش سرازیر می شد را پاک کردم و گفتم
-تا من هستم از چیزی نترس
بلند شدم که دستم را گرفت دوباره به زانو نشستم .. اشکهای روی صورتم را با دستان کوچک و توپلویش پاک کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم که میان غمش خنده ی مستانه ای سر داد … از خنده اش خنده ای سر دادم و هر دو شروع بازی کردیم … از خنده اش شاد بودم … اما کبودی های تنش را نمی توانستم نادیده بگیرم … مگه او را به دست شایا نسپرده بودن … پس چطور …
با ناراحتی با لباسی خیس از جایم بلند شدم که آروین با خنده نگاهم کرد
-من می رم واست لباس بیارم باشه؟
سرش را تکان داد و با ترس نگاهم کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم و گفتم
-از چیزی نترس زود بر می گردم
خنده ای سر داد که لبخندی زدم و از حمام و بعدش از اتاق خارج شدم … تمام بدنم از عصبانیت می لرزید … دو نفس عمیق کشیدم که عصابنتم را با آن نفس ها خارج کنم … اما با یاد آوری تن آروین عصبانیتم بیشتر می شد … چشمانم را بستم و آن را باز کردم که نگاهم به یکی از خدمه ها افتاد … با عصبانیت به اتاقش را افتادم … و همانطور گفتم
-کی آروین رو حموم می ده
با تعجب نگاهم کرد که اخمهایم بیشتر در هم رفت با صدای بلندی رو به او گفتم
-بهت می گم کی آروین رو حموم میده؟
با صدای بلندم از جایش پرید … بازویش را گرفتم که آناهیتا و نرگس جون از راه رسیدن .. با دیدن اخمهای در همم و عصبانیم … هر دو با قدم های بلند خود را به من رساندن … نگاهم را از آن دو گرفتم و به خدمه چشم دوختم که با ترس نگاهم می کرد …که غریدم و گفتم
-با توأم می گم کی آروین رو حموم می ده
آناهیتا دستم را گرفت که نرگس جون با نگرانی رو به من کرد و گفت
نرگس جون:چی شده مهتاب؟
با آوردن اسم مهتاب نگاهش کردم … نمی دونم در چشمانم چی دید که نگاهش را از من گرفت … نگاهم را به خدمه دوختم که اشکش سرازیر شده بود … پوفی کردم و آرام تر گرفتم
-نمی خوام کاریت کنم فق…هنوز حرفم کامل نشده بود که خدمه اشاره ای به اتاقی که آخر راهرو بود کرد …بدون توجه به آن سه به طرف اتاق راه افتادم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا