رمان تب داغ هوس

پارت آخر رمان تب داغ هوس

4.3
(6)
-برو بمیر برو به جهنم برو همون قبرستونی که میخواستی بری ..
با حرص گفت:نفس
در خونه رو باز کردم و داخل شدم تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم مامان بابا نعیم نگین …صدا شون تو گوشم می پیچید صدای خنده ها ،حرف زدنا،جرو بجثای منو نگین با نعیم…مامان صدامون میکرد…رو مبل نشستم و گریه امو از سر گرفتم الان همه امون گرفتار نقشه ی آرمینیم ..هیچ کس جاش مثل قدیم امن نیست ….تا خود صبح یاد کردمو مرور کردمو اشک ریختم ،تا خودسپیده ی صبح آرمین صدام میکرد و به موبایلم زنگ می زد ،برق و تلفن خونه به خاطر عدم سکونتمون طی اون ماه ها و پرداخت نکردن قبض قطع بود آیفنو بزنه…دمدمای صبح صداش قطع شد 
…نزدیکای دو ساعت دیگه وقت ملاقات بابا بود باید تمومش میکردم …آرمین یعنی رفته یا هنوز هست؟اگر باشه چطوری برم؟
چادر سیاهی از تو کمد برداشتمو سرم کردم….وای چه دردی دارم، باید این قائله رو ختم کنم دیگه بریدم …تصمیمو گرفتم بابا باید بفهمه چی به روز من آورده …
در خونه رو آروم باز کردم ،ماشینش جلوی در بود و آرمین خوابیده بود آهسته اومدم بیرون در هم نبستم تا با صدای در بیدار بشه،این درد لعنتی از زمین خوردن دیشبه؟دم دمای صبح شروع شده… و بعد پاور چین پاورچین از اونجا دور شدمو به اولین ماشینی که بوق زد دست تکون دادم تا بایسته و سریع آدرس زندانو دادم …نمیخواستم به اتفاقاتی که ممکنه بیفته فکر کنم من میخوام فقط این قائله رو ببندم همه رو خلاص کنم خسته شدم …دیگه نمیخوام ادامه بدم…
چقدر بچه ام نا اروم تر از دیروزه ،کمرم به شدت درد میکنه دلمم همین طور…وای گاهی چه دردش طاقت فرسا میشه 
پشت شیشه منتظر بودم تا بابا بیاد ،چشمامو رو هم گذاشتم تمام زندگیم با آرمین جلوی چشمم اومد …تمام حوادث یکسال و اندی که باهاش بودم چشمامو باز کردم دیدم بابا داره میاد تا منو دید هول شد دویید طرف گوشی و برداشتشو گوشی رو برداشتمو اول با نگرانی گفت:
-صورتت چی شده؟کی زده تو گوشت که جای سیلی انگشتش رو صورتت؟هان ؟بگو تا بیام مادرشو به عذاش بشونم،قیافه ات چرا انقدر ورم کرده؟
این همه ماه کجا بودی؟نکنه شوهر مامانت زده اره بگو بابایی من میدونم که مامانت ازدواج کرده منتظر بود تا از من طلاق بگیره؟زیر سر داشته انگاری…نفس یه چیزی بگو چرا اینطوری نگام میکنی؟
درد شدیدی داشتم صورتم از درد جمع کردمو بابا نگران گفت:
-چی شده؟کجات درد میکنه؟درد داری؟
زدم زیر گریه نگران و عصبی گفت:
-چیه نفس جان بابا مرد که تا تو حرف بزنی
-بابا میخوای بدونی تقاص ه*و*سِ هفده سال قبلتو کی داد ؟
رنگ بابا عوض شد یهو عین زرد چوبه زرد شد 
-میخوای بدونی چرا صورتم کبوده ؟چرا رنگ پریده ؟چرا صورتم ورم داره ؟چرا گریه میکنم؟این همه مدت کجا بودم؟پیش کی بودم؟«با حرص گفت:»
-میخوای بدونی که چه بلایی سرمنه بدبخت اومد؟وقتی با اون زن ِ چشم آبی بودی ،قرار بود چه بلایی سر من بیاد؟ببین بابا«چادرمو کنار زدم شکم بزرگو برجسته ام نمایان شد و بابا رنگش کبود شد چشم نمیتونست از شکمم برداره دیدم که چطور شونه هاش لرزید ،چشماش داشت از کاسه در میومد»
با گریه و حرص گفتم :
-من حامله ام حامله میدونی از کی؟ میدونی بابا ؟از پسر همون زن ،میدونی به خاطر کی؟میدونی برای چی حامله ام؟به خاطر تو تا تقاص تو رو از من بگیره…
«دردم دوباره شروع شد ولی با همون دردو حرص سر بلند کردمو گفتم:»
-میدونی آرمین شوکت کیه؟
بابا شوکه تر نگام کردو گفتم:
-میدونی کامیار شوهر نگین کیه؟
-میدونی ،پسرای کی هستن…
پسر همون زنی که تو عاشقش بودی«به چشم خودم دیدم که تن بابا لرزید و رنگش رفته رفته کبود شد ،رگهای گردنش متورم میشدو همچنان چشمش به شکمم بود»،همون زنی که تو به خاطرش گناه میکردی و زنو بچه اتو فراموش میکردی ،یادت میرفت که اون یه زن متأهل تو یه مرد متأهلی سه تا بچه داری ،دوتا پسر بزرگ داره که شاهد تموم لحظه های خیانتن«درد دلم باز شروع شد وای چه درد نفس گیریه دلم میخواد جیغ بزنم هرگز تو زندگیم اینطوری درد نداشتم یه درد مهلکو خاصه…رد شد»ادامه دادم:
اون زن دوتا پسر داشت «با بغض و کینه وحرص گفتم:»
-به اسم کامیار که از شوهر اولش بود و آرمین شوکت از شوهر دومش
میدونی این دوتا برادر به خاطر گناه و خیانت تو چه بلایی سر منو خواهرم آوردن ؟میدونی ما یه سالو نیمه که چی میکشیم منو مجبور کرده باهاش زیر یه سقف برم مجبور کرد که با اون باشم تا تقاص تو رو از من بگیره بابا می فهمی تقاص تو رو «بابا دستشو مشت کرده بودو با چشمای به خون نشسته به شکمم نگاه میکرد»
من اون موقعه یه بچه ی پنج ساله بودم ،شانزده سال نمی دونستم تو چه گناهی مرتکب شدی تا همین پارسال نمیدونستم بابای من پشت و پناهم اونی که این همه روش حساب باز میکردم ….چطور تونستی بابا؟با یه زن شوهر دار؟«جلوی دهنمو گرفتم ،اشکام رو دستم ریخت…دردم دوباره شروع شد چشمامو بستم و لبامو رو هم فشردم تا دردو تحمل کنم چه درد بدی هر دفعه از دفعه قبل بدتر میشه »ادامه دادم:
-چطوری تو چشمای بچه ها و شوهر اون زن نگاه میکردی وقتی تا این حد به زنش نزدیک شده بودی به ناموسش؟تو رو نمی شناسم،بابای من این مردی نبود که این کارا از پسش بر بیاد،بابای من مرد بود نه یه نامرد که من چوب نا مردی هاشو بخورم،من نمی بخشمت بابا تو تموم زندگی منو با آتیش ه*و*سی که داشتی به آتیش کشیدی و منو سوزوندی ببین من با یه طفل معصوم تو شکمم سوختیم «هق هقم بالا گرفته بودو درد لعنتی هم جونمو داشت کم کم ازم میگرفت ،دلم میخواست از درد سرمو به شیشه ی مقابل بکوبونم حتما زمین خوردن دیشب این بلا رو سرم آورده ؛سر بلند کردم بابا رو دیدم تموم گردنش قرمز بود ولی صورتش سیاه شده بود رگ های گردنش از شدت تورم داشتن منفجر می شدن هنوزم نگاش به شکمم بود از چشمای به خون نشسته اش آتیش می بارید»ادامه دادم:
-آرمین شانزده سال برای من نقشه کشید شانزده سال صبر کرد تا من بزرگ بشم ،بشم نفس پناهی ،پر از آرزو و آمال بشم پر از هدف و شور زندگی بشمو بعد وارد زندگیم بشه بعد نابودم کنه منو به خاک سیاه بنشونه میدونی چرا ؟
داد زدم با ضجه و گفتم:
-چون من نفس بودم دختری که تو به خاطر علاقه ات بهش اسمشو گذاشتی نفس تا همه بدونن که این دختر نفس تواِ نفستو به زمین گرم کوبید با تموم سنگ دلی ای که تو براش ساخته بود با همون روان خرابی که تو مسببش بود با همه ی عقده هایی که تو براش ساخته بودی ،تموم نوجوونی ای که با برچسب (پسرایی که مادر شون یه زن ه*ر*ز*ه است گذروندن با شک اینکه نکنه حرف بقیه راست باشه ما هم یه حروم زاده ایم گذروندن با نداشتن پدر و مادر نداشتن یه خونواده که بهشون آرامش بده؛اون آرامششو با سوزوندن و آب شدن من میگرفت …
منو نگاه کن بهم بگو داغت کرد؟داغی که رو سینه ی خودش بود و به دل تو گذاشت ؟؟نفستو ازت گرفت حال اونو پیدا کردی که بانی قتل مادرش و خودکشی پدرش شدی؟آرمین منو خون بها ء مادر پدرش میدید منو جای اون دوتا ازت گرفت تا هر بلایی میخواد سرم بیاره و منم نباید اعتراض میکردم چون تو «جیغ زدم »بابای من بودی …نگام کن شبیه معشوقه اتم؟شبیه اون زن ف*ا*ح*ش*ه چشم آبی؟اونم مثل من بود؟مجرد ؟با یه شناسنامه ی دختر؟ولی یه زن بی سر پرست ؟یه مادر مجرد ؟دختری که از فردا بهش یه برچسب نا سالمی می چسبونن به طرفش انگشت اتهام میگیرند و میگن گناه کرده؟به بچه ی بیگناهو پاک من بگن حروم زاده؟ز*ن*ا زاده؟!تو هم همین بلا رو سر مادرش آوردی؟تو هم هشت ماه باردار بود ترکش کردی؟ تا حالو روز منو داشته باشه ؟نه بابا ولی آرمین شوکت بامن این کار رو کرد تا تو بفهمی که معنی خیانت یعنی چی وقتی عزیز کسی رو میکشی و فرار میکنی یعنی چی؟وقتی یه عمر بهت میگن حرومزاده ،دست محبت کسی رو سرت نمیاد ،همه بهت به چشم بچه ی یه زن نا سالم می بینن یعنی چی؟قتل یعنی چی؟یعنی این که منو روزی صد بار کشت ولی دارم نفس می کشم…«از درد دندونامو رو هم گذاشتمو نفس پر دردمو از بین دندونام خارج کردم :آ..ا..اآهه..هه
-بابا ؛آرمین نه، تو قاتل منی ،قاتل بچه امی که بیگناهه،من این بی آبرویی که برام ساخته رو از چشم تو می بینم تو دیوونه اش کردی ،تو روانشو خراب کردی ،تو به جنون رسوندیش «جیغ زدم»: تا منو بکشه، تو قاتل منی
نفسای بابا بلندو پر از خشم شده بود انقدر که سینه اش بالا و پایین میشد و استخون فکش منقبض شده بودو دندوناشو رو هم می ساووند…
-آرمین خواهرمو به برادرش سپرد تا اونم مثل من نابود کنه ولی….کامیار وسط راه دلباخت نتونست ادامه بده چون کینه اش کمرنگ تر از آرمین بود چون تو فقط مادرشو ازش گرفته بودی این آرمین بود که هم مادرشو از دست داده بود هم پدری که بهش عشق میورزید… من هم جای خودم تقاص پس دادم هم جای خواهری که به واسطه ی عشق نجات پیدا کرده بود
نعیمو انداخته بازداشتگاه چون غیرتش قبول نمیکنه خواهرش تقاص گناه پدرشو پس بده مامانو با طرح یه نقشه به مردی رسونده که قراره وقتی از زندان میای بیرون شریکت باشه به مامان رحم کرده چون اونو شبیه باباش میدیده ولی به من ظلم کرد چون میخواست که من مثل مادری باشم که ازش متنفره 
میخواست کمر تو رو خم کنه همونطور که تو هفده سال کمرشو خم کردی«دندونامو رو هم گذاشتمو به لباسم چنگ زدم ئوای من دارم می میرم از این درد این چیه دیگه؟عرق رو پیشونیم نشسته بود از درد گُر گرفته بودم ،میخواستم حرفمو بزنم باید دردو تحمل کنم…»
بابا گناه من چی بود من بیستو یک سال سالم زندگی کردم تا اونچه که ایقمه نصیبم بشه من حقم آرمین نبود …من دختر خوبی بودم حقم این تاوون سنگین گناه تو نبود منو بیگناه سوزوندن بچه ام بی گناه تر می سوزه 
آرمین به خاطر تو بهم دست درازی کرد…«بابا بیشتر به لرزه افتاد قیافه اش خیلی ترسناک شده بود انگار صورتش از اون همه خشم ورم کرده بود…»
-به خاطر تو وادارم کرد که باهاش رابطه داشته باشم ،مجبورم کرد که حامله بشم 
من هشت ماهه از پسر معشوقه ات حامله ام کینه ای که از تو داره چشمشو به عشق پدر و فرزندی بسته به من که میگفت از همه ی دنیا بیشتر آرومش میکنم …تو از اون یه «با دردم با ضجه و حرص دادزدم:»حیوون ساختی تا منو بدّره
اون شاهد صحنه های خیانت تو بود ،شاهد جسد های تیکه تیکه شده ی پدری که با چاقو مادر گناه کار و فاسدشو کشته و با همون چاقو قلب خودشو از کار انداخته تو یه قاتلی بابا ،قاتل مادر آرمین ،پدرآرمین ،قاتل من،قاتل بچه ام …
بابا یهو بلند شدو صندلی رو برداشتو کبود به شیشه ی مقابلمون و نعره میزد با تموم قوا انقدر محکم که رگ های گردنش داشتن پاره می شدن:
-آرمین می کشمت
سربازا میخواستن مهارش کنن و جلو شو بگیرن اما نمی تونستن ،انگار به یک باره دیوونه شده بود فریاداش ساختمون زندانو می لرزوند همه جا همهمه انداخته بود با وحشت بلند شدم ،دستمو رو شکمم گذاشته بودم نمیدونستم حال بابا رو تحمل کنم یا دردی که داشت ممنو از بین می برد، اومدن و چند نفری بردنش …از فرط گپریه به بیرون پناه بردم و با همون هق هق و گریه به زور خودمو به بیرون رسوندم 
اومدم از خیابون رد بشم که ،یهو همراه یه درد خیلی زیاد یه مایع داغ پاهامو خیس کرد ، لباساهم خیس شد اول فکر کردم نکنه از زمین خوردن دیشب کنترل ادرارمو از دست دادم…ولی سریع دوزاریم افتاد که کیسه آبم پاره شده…الان؟الان نه من هشت ماهمه هنوز، الان تو خیابونم چیکار کنم؟
انگار با پاره شدن کیسه ی آب بچه دردش به اون شدیدی،دوبرابر شد ،باید خودمو به بیمارستان برسونم ،فقط یه مادر اینو درک میکنه که هرچقدر هم بچه اتو نخوای وقتی محیا بشه که بلایی ممکن باشه که به سرش بیاد تو حاضری بمیری تا یه خار تو پای بچه ات نره ،منم بچه امو نمیخواستم ولی توی اون لحظه که قرار گرفتمو حس کردم بچه ام ممکنه تو خطر باشه…دیگه برام مهم نبود که آرمین ترکم کرده به بچه ی حلال من میگن حروم زاده یا آینده ی بچه ام چی میشه فقط میخواستم اتفاقی براش نیوفت…
باید برم اون دست خیابون ،نفس یه کم دیگه تحمل کن…قدم اولو که برداشتم از شدت درد بی اختیار جیغ زدم…واقعا دست خودم نبود…
-نفــــــــــــس
سربلند کردم دیدم آرمین قلبم به تپش افتاد اونه،اون آرمینه، اونور چهارراه با حال پریشون و مستأصل داره میاد اینور ،مگه نمیخواست بره؟چرا اومده؟چرا دنبالم میاد ؟!گفت:«میخوام برم آلمان»
پس چرا نمی ره؟فردا پرواز داره !اومده اینجا چیکار؟چرا قیافه اش انقدر داغونِ؟
آی…آی..یی..یی…خدایا این درد طاقت فرسا درد زایمانه؟الان نه پسرم صبر کن …صبر کن مامان ….آ..آآ..آآآه…هه…
-نفس بایست ترو خدا، ماشین….
زانوم از درد خم شد دیگه نمی تونستم ادامه بدم اصلا از درد مغزم تموم فرماناشو کات میکرد فقط دلم میخواد بمیرم که دیگه درد و حس نکنم والبته دلم میخواست اول بچه ام سالم به دنیا بیاد…
آرمین عین دیوونه ها میدویید اینور خیابون، نگران شدم حواسش بره به من ،ماشین بزنه بهش میخواستم بگم«مراقب باش ماشین نزنه بهت طوریت بشه» 
در حالی که دستشو به طرف ماشینا ی خیابونی که من وسطش از درد افتاده بودم، تکون میداد و داد میزد:
-ترمز کنید لعنتیا ،نفس پاشو …ترمز کنید، زنم وسط خیابونه…
نگام به آرمین بود از همه ی دنیا بیشتر الان به حمایت اون نیاز داشتم اون که داره این طوری میدواِ به طرفم تا از خطر حفظم کنه فقط سه قدم مونده بود بهم برسه که صدای جیغ ترمز تو گوش خیابون پیچید و دستمو بی اختیار دور شکمم گرفتم و آخرین چیزی که دیدم قیافه ی هراسان و رنگ پریده ی آرمین و صداش بود که انگار توی یه غار صدام میکرد و یه درد زیاد که با ضربه ی سرم به سپر ماشین به اتمام رسید
.
.
.
.
.
بیب…بیب…بیب…
دلم میخواست چشممو باز کنم ولی انگار به پلکام سنگ آویزون بود نمی تونستم از یه خواب سنگین بلند شده بودم و نمیتونستم بیدار باشم میخواستم بازم بخوابم درست عین خواب نوشین یاعت پنج صبح بود که هرچی میخوای بیدار بشی بازم نمی تونی صدا ها خیلی بد شنیده می شد…
-آرمین بذار بخوابه بیا بیرون بسه گفت فقط یه دقیقه
-فقط بدونم حالش خوبه؟
-بهوش اومده خطر رو رد کرده بیا باید استراحت کنه
-این هفتمین باره که به هوش میادو دوباره از هوش میره مگه از کما در نیومده؟
-به خاطر دارو هاشِ،نگران نباش بهتره که بری
-فقط یه دقیقه دیگه
– ده دقیقه است تو آی سی یو هستی اینجا جای ملاقات نیست ،آرمین…
دستمو بوسید و گفت:
-نفس تو رو خدا خوب شو ترو خدا ،من دارم دیوونه میشم 
دستمو آروم سرجاش گذاشتو بعد هم صدای پاش که دور میشد و شنیدم از جلوی در صدای چند نفر رو شنیدم:
-آرمین ،بچه ام خوبه؟
-باز به حال اومدو…
-هیس.ســـــــــس!بابا برید عقب میگم اینجا آی سی یو اِ…
* * * -مامان جان نفس…مامان قشنگم…مامان بیدار شو…
اینبار انگار حالم بهتر بود 
مامانو تا دیدم گفت:
-سلام دختر قشنگم
چشممو دوباره بستم ،چی شده؟من کجام؟
مامان-نفس مامان …نفس جان…
چشمامو دوباره باز کردمو گفتم:
-ما….ماما…ن
-جان مامان الهی من قربون مامان گفتنت برم
-چی …چی شده؟
-تصادف کردی مامانم
تنم درد میکرد نالیدم مامان نگران گفت:
-چیه ؟دخترم؟درد داری؟کامیار تازه بهت مسکن زده الان دردت قطع میشه
صدای داد آرمین هنگام تصادف تو گوشم پیچید….چشمامو رو. هم گذاشتم …حامله بودم بچه ام وووبچه ام… 
چشمامو با نگرانی باز کردم انقدر نگران که مامان سریع گفت:
-جان مامان؟
-بَ..چ…بَچه ام …«دست آزادمو رو شکمم گذاشتمو مامان با شعف خاصی گفت:»بچه اتو میخوای؟آرمین رفته پیشش تا من بیام بالا تو رو ببینم نگران نباش تو این دو ماه مراقبش بودیم…
-دو ماه!!!
مامان-دوماه بود که تو کما بودی بچه هم تا یه ماه تو بیمارستان بود هم زود به دنیا اومده بود هم به خاطر تصادف باید تحت مراقبت قرار میگرفتک
-بچه ام …سالمه…
مامان با ذوق گفت:آره مامان پسرم شیریِ برای خودش ،نگران نباش خطراش رفع شده
-ناهید خانم …ناهید خانم…
مامان با ذوق گفت:
کامیار بیا بچه ام کاملا بهوشِ
کامیار- خسته اش نکنید بذارید استراحت کنه فردا که رفت تو بخش بیایید ملاقاتش بیایید بیرون…
مامان پیشونیمو بوسید و گفت:
-مراقب پسرت هستم تو فقط زودتر خوب شو ،نگرانم هیچی نباش…
چشمامو دوباره بستم انگار همه ی نگرانیم شد بچه ام ،سالمه یا مامان برای آرامش من گفت «سالمه»؟تصادف اذیتش نکرده باشه می ترسم این یک ماه زودتر به دنیا اومده ،نارسیش روش تاثیر منفی بذاره،تو دستگاه بوده؟چه شکلیِ؟
آرمیـــــــن!اون کجاست؟رفته؟نه نه هست مامان گفت :«پایین پیش بچه است» مگه قرار نبود بره چرا هنوز هست؟دوماه گذشته…چقدر خسته ام نمی تونم فکر کنم ولش کن…
*****
چشما مو که این بار باز کردم از هر دفعه حالم بهتر بود اون گیجی و سنگینی کمتر بود ،به اطراف نگاه کردم دیدم یکی کنارم نشسته و سرشو روی دستش که روی تخت بود گذاشته بود و خواب بود ، حس میکردم آرمین چون نعیم شونه هاش به این پهنی نیست ،کامیار هم که نمیاد اینجا …این آرمینه …چرا انقدر لاغر شده ؟!!!چه بلایی سر موهای یه دست مشکیش اومده چرا انقدر تا رای سفید تو موهاش عشوه فروشی میکنن؟!!!مگه نمیخواست ترکم کنه چرا هنوز هست و مراقبمه اون بهم گفت «دارم میرم»بغضم گرفت بعد دوماه بعد اون تصادف باز هم این بغض به سراغم اومد …پیش منه،تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم از اون شماره ی ناشناس که اگر به بابا یا نعیم نشون میدادم می فهمیدن و میشناختن که شماره ی آرمینه و این کار رو نکردم تا….قراره تو پارکو روز ولینتاینو مهمونی و لحظه های بینمونو ….شبی که بهم گفت میخوام برم…
صدای ویبره ی موبایلش اومد اولین ویبره ای که زد پریدو منو نگاه کردو دید که بیدارم گفت:
-بیدارت کرد عزیزم؟بخواب خوشگلم ببخشید…بخواب…«چرا موندی آرمین؟چرا انقدر رنگت پریده؟چرا انقدر لاغر شدی؟…»
از جا بلند شد یه شلوار جین یخی تنش بود و یه تی شرت طوسیه کمرنگ و سوشرت سفید ،جلوی در رفتو با صدای خفه گفت:
-بله؟ناهید خانم…بیدار شد الان…گفتم زنگ نزنید خودم زنگ میزنم از صدای ویبره بیدار شد…
رفت بیرون به جای خالیش نگاه کردم …با تموم اون اتفاقا هنوز کنارمه مگه نقشه هاش تموم نشده؟چرا بازم هست میخواد دیگه چه بلایی سرم بیاره؟
آرمین از در اومد تو بهم لبخندی آروم زدو گفت:
-چرا بیداری عزیز دلم؟ بخواب ،درد داری؟
توی چشماش نگاه کردم صدای داد اون شبش که داشتم میرفتم تو گوشم پیچید :
«نفـــــــــســــــــــس»
چشمای آبیش پر از غم بود و پر از نگرانی مملو از یه آرامشی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بودم حتی وقتی که منو تو آغوشش میگرفتو میگفت:«ارومم»
چرا حالو روزش انقدر درمونده و خسته است؟نگرانشم حس میکنم بیدار نشده داره ته دلم شور میزنه ،چرا نرفته که همه چیز تموم بشه و منم این دلو بکنم بندازم دور مگه میشه؟!حداقل اینکه بگم آخیش بازی انتقام آرمین تموم شد…
موهامونوازش کرد و اومد جلو تو چشمام با تموم قدرتی که نگاهش داشت حسرتو ریخت ،چشمات چرا حسرت دارن؟بانی عذاب من؟دلمو می لرزونه…چی به تو انقدر حسرت داده؟نفس بسه…اون آرمین ِواسه چی براش نگرانی؟میدونم، ولی دلم براش تنگ شده …فقط یه کم دیگه نگاش کنم…یه کم…یاد روز کنکور که تو بغلش بودم افتادم اولین بار بود که گردنمو لمس میکرد اون موقعه هم گفتم:«فقط یه کم دیگه» ولی هرگز نتونستم از نوازشش صرف نظر کنم با دست پس میزدم با پا پیش میکشیدم…
چشمامو بستمو رو مو تا خواستم برگردونم ،آرمین با عجله دستمو به آرومی گرفتو رو مو به نرمی برگردوند طرف خودشو با التماس گفت:
-نه نفس، نه عزیزم ترو خدا نه، حالا که حالت خوب شده ،حالا که بیدار شدی،حالا که میتونم چشماتو ببینم خودتو ازم دریغ نکن ،من دوماه که تو کما بودی کشیدم ،بسه نفس آستانه ی تحمل من خیلی وقته پر شده ،آه تو منو از پا در آورد ،ببین از نبودت تو زندگیم فقط طی دوماه چی به سرم اومده،نفس داغونم کردی تروخدا باهام بد تا نکن دیوونه میشم تموم دنیامو دادم تا تو رو بگیرم به پای تموم دنیا افتادم تا تو رو از خدا بگیرم ،هر بلایی که سرت آوردم تک تک شو خدات بدتر سرم آورد اونم با یه حرکت اینکه تو رو تخت خواب باشی و من پشت در اتاقت پر پرتو بزنم ،تمام اشکاتو به خدا پس دادم تموم ضجه هایی که تو، تو بغلم زدی رو همه اون لحظه هایی که مظلوم بودی و من عاشقت می شدم ولی کینه ام تو رو عذاب میداد…نفس …با من بد نکن منم مثل تو حالا تقاص پس دادم، کسی ازم تاوانتو گرفت که یه روزی گواهشو بهم دادی من از گواهش تنم لرزید ولی فکر نمیکردم تا این حد بتونه جونمو به لبم برسونه …
دستمو با چشمای خیس بوسیدو گفت:
-با من باش نفس همه ی زندگیم در تو خلاصه می شه اینو حتی قبل تصادف هم میدونستم ولی با خودم سر کینه ام؛ لج کردم میدونستم اگر برم هم میام چون به تو وابسته شدم ،به تو تعصب دارم و غیرتم نشون زخمی که رو روح وروانم بود نیست نشون عشقه میدونستم ولی …بازم کینه ی لعنتیم نذاشت…بی خبر از اینکه عشقِ یک ساله ام حتی بزرگ تر از کینه ی هفده ساله امه
خدا با گرفتن تو از من تو کمرم میزد منو به زمینی مینداخت که داغ تو ازش زبونه میکشید…تو رو فدای خواسته ی خودم کردم ولی تومنو فدای عشقت کردی انقدر خدا رو به خاطر بچه امون قسم دادم ،انقدر گفتم:خدایا من نه به خاطر بچه امون برش گردونن که تا تونستم تو رو پس بگیرم من هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد جونم به جون تو بسته باشه…نمیدونستم نمیتونم حتی یه قدم ازت فاصله بگیرم…نفس تاوونت خیلی سنگین بود برای منی که تو تموم زندگیم با خدا یه کلمه حرف نزده بودم و خدا رو فقط از زبون دیگرون میشناختم ،پس گرفتن تو سخت بود بعد سی سال زندگی بهش رو کردم که بگم عشقمو میخوام ،داغم کرد تا تو رو داد ،پیش هر کسی که عزت پیشش داشت رفتم تا واسطه بشه تو بیدار بشی نفس فکر میکردم اگر بلا به روزت بیارم باباتو از پا درمیارم نمیدونستم تو بیش از اینکه نفس پناهی باشی نفسِ آرمینی…نفس من …
صورتمو نوازشی کردو گفت:
-هر چی بخوای هرکاری بخوای میکنم فقط با من بمون به خاطر پسرمون نفس ما یه بچه داریم به خدا نفس دیگه اذیتت نمی کنم تو فقط کنارم بمون همین کافیه…تو مال من باش من دنیا رو به پات میریزم فقط باش نفس تو پسرمون کنارم باشید فقط همینو میخوام تو فقط کنارم بمون من اینو بدونم که مال من هستی برام کافیه
همین که خیالم راحت باشه که تو رو دارم تو هرچی بگی و هرچی بخوای همون و انجام میدم فقط بهم بگو حتی یه لحظه هم ازم جدا نمی شی 
«موهامو نوازشی کردو گفت:» 
-تو میدونستی که من عاشقم واسه همین با این حالت داغ به دلم گذاشتی …نفس طاقت ندارم …مال من بمون …نفس تحمل ندارم …چشماشو بست ودستمو بوسیدوگفت:
-همیشه میگفتم:«چیزی از تو واجب تر و مهم تر تو زندگیم نیست»من میخوامت ،نفس تو نفس ِمن هستی اینو میفهمی؟مادر بچه امی بچه ای که در حد تو دوسش دارم و اینو هیچ وقت تا این حد درک نکرده بودم،مادرت راست میگفت که باید پدر و مادر بود تا اینو درک کرد که بچه چقدر عزیزه….من تو و پسرمونو با هم میخوام نفس درکنار هم مثل خونواده ای که هرگز نداشتم و همیشه حسرتشونو خوردم ،تو بگو با من میمونی تا هر تعهدی که بخوای بهت بدم
با بغض گفتم:
-میخوای …
«سرشو با هیجانو استرس و مضطرب آورد جلو گفت»
-جان؟
-میخوای بگم باشه که مثل اون شب که مطمئن شدی منم مثل خودت هستم بهم بگی میخوای بری ؟
آرمین با همون حال گفت:
-کجا برم آخه؟کجا برم که بدون تو دووم بیارم؟اگر میخواستم برم که تا حالا رفته بودم ،من دوماهه که پام به خونه می رسه که فقط یه دوش بگیرمو لباس عوض کنم برگردم بیمارستان پیش تو، از در اتاق تو اونور تر نمیرم که مبادا قلبم بایسته
با بغض گفتم:
-آرمین…دروغ نگو
ارمین با هیجان و هول خم شد لبمو بوسیدو گفت:
-فدات شم این طوری نگو ….اینطوری بغض نکن …
با هیجان تو چشمم نگاه کردو گفت:
-میدونی که من هرگز طعم محبتو خونواده رو نچشیده بودم …بعد تصادف تو هر وقت میرفتم خونه دیوونه میشدم هر جای خونه تو رو می دیدم صداتو می شنیدم ،خونه ام ،تختم …همه بوی تو رو میدادن من تو رو میخوام …نفس …وقتی پسرمونو بغل میکردم انگار تموم وجودم لَه لَه تو رو می زد ،گریه امانم نمیداد من با تو زندگی کردنو تجربه کردم با تموم اون لحظه های تلخی که ساختم، هرگز با کسی اون روزها رو تجربه نکردم که تو یادم حک بشه و برای تک تک اون روزا حسرت جونمو بگیره …هر وقت نگینو کامیار رو کنار هم دیدم هزار بار تو خودم شکستم هزار بار خودمو به جرم آزار تو محاکمه کردمو در خودم کشتم نفس منو ببخش بیا از اول شروع کنیم ،همه چیزو به خاطر بچه امون ببخش بذار برای اون و تو یه زندگی بسازم زندگی ای که از همه بیشتر آرزوی خودمه ،نذار پسرمون هم مث من بزرگ بشه مث تو که پدر داشتی ولی فقط جسمشو نمیخوام رو بچه ام فقط اسمم باشه میخوام برای تو همسری کنم برات جبران کنم برای پسرمون پدری کنم اونطوری که لیاقت پسرمونِلیاقت بچه ای که مادری مثل تو داره …
-آخه آرمین من چطوری کارای تو رو فراموش کنم تو هزار بار منو با احساسات متفاوت کشتی یه بار قاتل یه بار عاشق یه بار افسرده و پریشون…
آرمین تو چشمام با ترس نگاه کردو گفت:
-میدونم میدونم قربونت برم، ولی به خدا همش به خاطر این بود که من عاشقت بودمو تو دختر قاتل خونواده ام بودی نفس بیا از اول شروع کنیم حالا دیگه میدونم تو برام چه حکم و ارزشی داری ،نفس ما یه بچه داریم…
«تو چشماش نگاه کردم ،بچه ی من از این مردِ چشم ابیه ،بچه ام…پاره ی تنم که الان نسبت به همه بیشتر دلم میخواد ببینمش و نگرانشم باید به خاطر دل خودم بچه امو محروم از پدرش کنم ؟ارمین راست میگه ما هر دومون به نحوی از پدرامون محروم بودیم…اون تغییر کرده یا بازم داره گولم میزنه؟اگر دروغ بود چرا انقدر قیافه اش طی این دوماه عوض شده؟یعنی واقعا به خاطر من این حال و روز و داشته؟بچه امو بی پدر چطوری بزرگ کنم ؟بدون شناسنامه؟بدون اینکه به همه ثابت بشه که من با شوهرم بودم …من توانایی اینو دارم که با یادگاری آرمین زندگی کنم؟اون منو ترک کرده بود…ترکم نکرد همون موقعه هم دنبالم بود ….
نباید بچه امو قربانی کینه ی خودم کنم من به آرمین گفتم «میخوای بچه اتم مثل تو بار بیاد ؟نمیخوام کاری کنم که اگر بچه ام بزرگ شد و پرسید بابام کجاست؟بگم تو رو به خاطر انتقام به دنیا آورد و وقتی ادعای پشیمونی کرد من هم به خاطر انتقام از اون تو و خودمو ازش دریغ کردم …
نمیتونم به پسرم فکر نکنم …اون به حمایت نیاز داره آرمینو می شناسم ولم نمی کنه خواه ناخواه همیشه تو زندگی من هست ،پدر بچه امه،برادر شوهر خواهرمه…من هنوزم احساسم نسبت بهش بی تفاوت نیست…آزارم داد ولی هیچ وقت کم هم نذاشت …با اینکه خودشو با نوازش ها ومحبت کردناش به من بیش از من به اقناع میرسوند ولی …میتونست بد تر باشه و نبود …
من تنها نیستم ،من هستمو یه موجود کوچولو…
سرمو آهسته نوازش کرد و با دست آزادش گونه امو لمس میکرد و بهم چشم دوخته بود آهسته خیلی آروم گفت:
-دلم برات تنگ شده…
نگاهشو به لبم کشوند و خیلی آروم بوسیدتم و گفت:
-بهم بگو مال من می مونی نفس…
-میخوام بچه امو ببینم
لبخندی آروم زدو گفت:
-باشه برای یه لحظه هم که شده میارمش ببینیش
با بغض گفتم:
-بچه ام سالمه؟
-اره فدات بشم به خدا سالمه نگران نباش …
اشکم فرو ریخت دلم داشت پر میکشید بچه امو میخواستم….
-اسمش چیه؟
آرمین دستمو بوسیدو گفت:
-نذاشتم کسی اسم روش بذاره تو باید انتخاب میکردی
-اگر میمردم…«جلوی دهنمو گرفت و گفت:»
-نفس،من میمردم به خودت قسم که قلبم می ایستاد نمیذاشتم دیگه بِتَپه «دستمو رو قلبش گذاشت و گفت:»
-ببین ،چون تو رو می بینم ،چون تو کنارمی،چون می بوسمت…بهونه داره و میکوبه …بی بهونه ام نکن 
اشکامو پاک کردو گفت :
-دیگه چشمات هر گز نمی باره 
تا فردا آرمین کنارم بود همین طوری حرفایی میزد که ازش بعید بود که بگه !!!بی وقفه می بوسیدتم و از آینده ای که میخواست بسازه حرف میزد…
به مامان زنگ زده بود که پسرمونو بیارن از آرمین پرسیده بودم مامانو آقای شیخی ازدواج کردن؟گفت:
-نه هنوز سر جریان تو چطوری مامانت به فکر ازدواج باشه ولی به اصرار آقای شیخی محرمیت خوندن چون نمیذاره مامانت تنها بمونه می بره خونه ی خودش
تا وقت موعود برسه و مامانم بیاد من از دل برای بچه امون در اومدم…
فردا به سختی رسید و مامان اومد تا دیدمش گفتم:
-بچه ام کو؟
مامان-الهی مادر فدات بشه قربونت برم رنگت باز شده خدا رو شکر«اومد بوسیدتمو با بغض گفتم:»
-مامان بچه امو نیاوردی؟
مامان-چرا مامان ولی پایین تو بغل شیخیِ نمیذارم بیارمش بالا ،شیخی داره باهاشون چونه میزنه…
با همون بغض و چونه ی لرزون گفتم:
-آرمین…
آرمین-جان؟فدای تو بشم میارمش تو گریه نکن میارمش…
-بگید من بچه امو ندیدم بذارن فقط یه دقیقه ببینمش یه دقیقه تو رو خدا …
مامان- باشه مامان جان ،چرا گریه میکنی ؟
آرمین تا اومد از در بره بیرون در اتاق باز شدو یه آقای قد بلند و چهارشونه با موهای جو گندمی بچه بغل اومد داخل ،قلب هری ریخت حتما بچه ی منه…پسرمه…
مامان-اِ،شیخی جان اومدی؟
آقای شیخی-بله خانوم چه فکر کردی مگه میشد از پس من بر بیان بفرمایید اینم نوه امون آوردم مامانش ببینتش«از ذوق دیگه گریه میکردم و میگفتم:»
-وای مرسی مرسی…آرمین…بیارش…
آرمین –بدید به من؟«صدای نق کوتاه بچه اومد و آرمین با یه حس متفاوتی گفت»:
-جان بابایی؟مامانو میخوای ببینی؟
نمیدونم چرا جمله اشو که شنیدم بیشتر زدم زیر گریه مامانو آرمین وارفته گفتن:
-نفس!!!
لبمو زیر دندون کشیدمو گفتم:
-بدش من، آرمین 
آرمین –تو تکون نخور،به دست شکسته ات فشار میاد ، دنده ات شکسته ،من میذارمش تو بغلت
آقای شیخی –بذار تختشو یه کم بیارم بالا راحت تر باشه 
آرمین ،پسرمونو تو بغلم گذاشت….وا.اای..یی نمیدونید چه لحظه ای انگار از وجودتون تیکه ای رو جدا کردنو شما با تموم قوا بهش عشق میورزید یه عشقی که تموم دنیا در برابرش کم میاره،موجودی که بعد خدا تو بودی که خلقش کردی یعنی واسطه ی خلقت تو بودی…فقط یه مادر میتونه اون حسو درک کنه…موهاش مثل من مشکی بودو چشماش آبیِ آبی…انگار چشمای آرمینو در قالب کوچیکی گذاشته بودن و رو صورت کوچولوی پسرمون منو با اون چشماش نگاه میکرد انگار منو میشناخت …اشکم رو صورتش چکید و شروع کرد به گریه کردن همین طوری مات به بچه نگاه میکردم حتی صدای گریه اشم برام لذت بخش بود ،آرمین کنارم نشستو دستشو پشت بچه گرفتو به آرمین نگاه کردم بهم یه لبخند زدو گفت:
-چرا ساکتش نمیکنی؟
سری تکون دادموآروم تکونش دادم ولی دنده ام درد میگرفت ولی مهم نبود مهم این بود که کوچولوی من ساکت بشه 
آرمین-ناهید خانم شیرشو دادید؟
مامان-آره مامان دادم جاشم عوض کردم
-شیر خشک میخوره؟
مامان-آره دخترم تو که نمی تونستی شیرش بدی
-بیچاره بچه ام
آرمین آروم دست کوچولوی پسرمونو گرفتو آروم انقدر که فقط من بشنوم گفت:
-می بینی پسرمون هم مثل من کافیه که تو بغل تو باشه تا آروم بگیره 
به ارمین نگاه کردمو آقای شیخی گفت:
-بابا جان خودت بهتری؟
-ببخشید سلام،من انقدر ذوق بچه امو داشتم پاک فراموش کردم
آقای شیخی با مهربونی ای که از قلبش بلند میشد گفت:
-دخترم این چه حرفیه من باید بیش از اینا باهات آشنا میشدم اما انگار هیچ وقت قسمت نبود…
-ممنون که پسرمو آوردید
شیخی-این کمتر کاری بود که برات میتونستم بکنم 
لبخندی زدمو به پسرمون نگاه کردم که چشماش از خواب هی بسته میشد آرمین با شیطنت گفت:
-ببین نفس مثل تو خوش خوابه
آرمینو نگاه کردم دلم برای شیطونیاش تنگ شده بود نگام کرد و لبخندی زدو گفتم:
-کی مرخص میشم میخوام برم خونه امون
رنگ آرمین باز شد لبخندی از ته دل زد و گفت:
-خیلی زود عزیزم ،خیلی زود میریم خونه امون 
در اتاق باز شد و دکتر با پرستار اومدند وبا تعجب گفتن:
-اینجا چه خبره؟الان نه وقت ملاقاته نه روز ملاقات بفرمایید بیرون،چرا بچه ی کوچیکو آوردید آقا؟
آرمین-آخه خانومم از وقتی فارغ شد رفت تو کما بچه امون و ندیده بود 
به آرمین نگاه کردم چقدر عوض شده با مردم هم حتی خوب حرف میزنه اون غرورو نخوتش کجا رفته؟!!!
آرمین-نفس جان باید ببریمش آخه می ترسم مریض بشه 
-باشه ولی بلندش کن بیارش جلوی صورتم تا ببوسمش 
آرمین بچه امونو آورد جلو بوسیدمشو مامان گفت:
-آرمین تو برو خونه من هستم
آرمین –نه ناهید خانم میدونید که میرم خونه استرس نفسو میگیرم اینجا باشم راحت ترم شما برید 
مامان- نه مامان جان تو سه روزه این جایی برو خونه یه استراحتی بکن 
آرمین-آقای دکتر خانمم کی مرخص میشه؟
دکتر-فعلا یه هفته ای مهمون ما هستن
-وای نه من میخوام برم خونه 
آرمین دستمو گرفتو گفت:
-نفس جان تا حالت خوب نشه که نمیشه بیای خونه….
خلاصه آرمینو فرستادیم خونه ،وقتی با مامان تنها شدم گفتم:
-از آرمین شنیدم که به خاطر من ازدواج نکردید
مامان لبخندی زدو دستمو گرفتو گفت:
-ما هم ازدواج میکنیم 
-مرد خوبیه
مامان-آره خیلی ،تموم لحظه هایی به خاطر تو کما بودن تو داشتم کنارم بود و درکم کرد میگفت:«ناهید ایمانت کجا رفته؟اگر آدم یه ذره ایمان داشته باشه کوهو میتونه جا به جا کنه واسه خدا شفاء دادن نفس کاری نداره هر چی هست حکمتشِ من مطمئنم که نفس خوب میشه…»
وقتی بچه اتو میدیدم داغ دلم تازه میشدو گریه میکردم می اومد بچه رو ازم میگرفتو می برد تو اتاقو انقدر براش لالایی میخوند تا خوابش ببره
مامان نفسی عمیق کشیدو گفت:
-خدا عوضش بده 
-مامان-نعیم کجاست؟
مامان- تو که به کما رفتی ،همه چیز یهو عوض شد آرمین دیگه اون آرمینی که ما میشناختیم نبود ،من که باورمون نمیشد این همون ادمی باشه که ما رو این همه اذیت کرد روزای اول فقط زل میزد از پشت شیشه تو رو نگاه میکردو عین ابر بهار اشک میریخت…بعد شروع کرد به پای من افتادن به پای نگین افتادن ،رفت نعیمو آزاد کردو به پای اون افتاد تا همه حلالش کنیم میگفت:«آه شما، نفسو از من گرفته،رضایت بدید از ته دل منو ببخشید تا خدا نفسو به من برگردونه…»شده بود مرغ سرکنده منو نگین از کاراش شوکه شده بودیم تا صبح عین روح سرگردون پشت در اتاقت راه میرفت نه شرکت میرفت نه خونه میرفت نه غذا میخورد ،صد بار حالش بد شد و کامیار با زور بردش….با خودش حرف میزد عین بچه ها گریه میکرد دل همه ی ما رو آب کرد این پسر ِ، اولا که نمی رفت بچه رو ببینه میگفت:«نفس نباشه بچه میخوام چیکار؟ من نفسو میخوام»
آخر کامیار یه روز بردش بخش کودکان تا پسرتونو ببینه بچه رو که دید دیگه زیر و رو شد حالا یه پاش بخشی بود که تو بستری بودی یه پاش بخش کودکان بود…من گفتم این پسر دیوونه میشه .
من به نگین میگفتم:
-اگر نفس بهوش بیاد و بگه من نمیخوامت؛ این پسره دق میکنه 
امروز که اومدم دیدم حرف میزنید نگاش میکنی نفس به خدا نفسم بالا اومد 
مامان-بابا کجاست؟
مامان-نفس هرکی که توی این بازی بوده یه جوری تاوونشو داده یا اینکه تاوونشو خدا ازش خواهد گرفتچه تو این دنیا چه تو دنیای دیگه
قلبم هری ریختو گفتم:
-مامان چی شده؟
مامان-حسین آسایشگاهِ
-آسایشگاه؟!!!
مامان-آره آسایشگاه روانیا بابات دچار اختلال روانی شده دکترا میگن یه شوک شدید باعث این اختلال شده هیچ کسو نمی شناسه به طور کل رابطه اش با دنیای بیرون قطع شده دیگه اون حسینی نیست که میشناختیم عجیبه نفس عجیبه!!
بعد اینکه تو از موضوع مطلعش کردی بهم ریخت …ما که گرفتار تو بودیم ولی نعیم که رفت سراغش گفتن فرستادنش تیمارستان ،رئیس زندان میگفت بعد دیدن دخترش این طوری شد بعد اینکه بهش خبر رسید دخترش از زندان که اومد بیرون تصادف کرده و تو کماست،خیال کرد تو مردی ،دیگه زد به سرش …یکی دوبار نعیم رفته دیدتش ولی کسی رو نمی شناسه مدام با یه زنی تو خیالش دعوا میکنه که از کامیار شنیدم اسم مادرشه…نعیم میگه گاهی بلند بلند میخنده گاهی های های گریه میکنه..
چشمام پر اشک شدو گفتم:
-من این بلا رو سرش اوردم
مامان-نه عزیزم اعمالش این بلا رو سرش اورد تو فقط واقعیتو گفتی،اون بود که با اعمالش روزگار همه امونو سیاه کرد 
با گریه گفتم:
-ولی مامان اون بابامه نمی خواستم این طوری بشه
مامان دستمو بوسیدو گفت:
-میدونم مامان جان،آروم باش…. 
* * *
یه ماه از مرخص شدنم میگذشت مامانو آقای شیخی عقد کردن ،نعیم جای بابا شریک آقای شیخی شده بود ،من هم به خونه ی آرمین برگشته بودمو باهم زندگی میکردیم زندگیی کاملا متفاوت با رویه زندگی سابقمون ،ما زودتر از مامان اینا عقد کردیم و بعد هم برای پسرمون شناسنامه به اسم هر دومون گرفتیم آرمین واقعا عوض شده بود چطور ممکن یه نفر طی دوماه انقدر عوض بشه؟!!!این فقط میتونست کار خدا باشه 
یه مرد واقعا خونواده دوست یه پدری که جونش برای بچه اش در میره ،شوهری که با خواسته های معقول زنش کنار میاد مگه یه زن از زندگی چی میخواد؟ 
یه روز بچه رو گذاشتم پیش مامانو با نگین رفتیم آسایشگاه روانیی که بابا بستری بود ،باورم نمیشد این که می بینم بابا باشه لاغر و نحیف با موهای پریشون و ژولیده رو نیمکت نشسته بودو با یکی حرف میزد تند تند انگار داره با تلفن حرف میزد :
«آره تو گفتی،تو گفتی بیام من گفتم که نریم،تقصیر تواِ…من جواب گو نیستم …منو تو گول زدی…بیا بریم تو اتاق من…نه من نمیام تو اتاق تو …تا بلند شد آرنجشو گرفتم و گفتم:»
-بابا جون
وایستاد منو عین یه غریبه نگاه کرد بعد یهو به یکی که انگار پشت سرم ایستاده بود با عصبانیت گفت:
-چرا ایستادی؟تو میخوای تکلیف منو روشن کنی؟من تکلیفتو روشن میکنم بیا…
-بابا بابا منم نفس….باباجون…
بابا منو انگار نمیدید دست اون کسی رو که میدیدو گرفت و انگار میکشیدش اومدم دنبالش برم که نگین گفت:
-نفس…بابا ما رو نمی شناسه
-ما که میشناسیمش باید یه کاری کنیم بریم با دکترش حرف بزنیم 
بابا تا خود اتاقش با خیالش در گیر بود به داخل اتاق دکتر رفتیمو دکتر گفت:
-پدر تون دچار اختلال روانی شده تحت درمان ِولی اختلال روانیی مثل بیماری پدر شما که از یه فشار روانی حاد رخ داده ،مدت زمان زیادی می بره تا با دارو درمانی شدتش کنترل بشه ولی هرگز مثل یه سرماخوردگی ساده نیست که با دارو خوب بشه ،تا آخر عمرشم باید دارو رو بخوره تحت مراقبت های شبانه روزی باشه الان پدر شما تو دوران شدت بیماریه که بردنش به خونه جایز نیست یعنی دور از عقل چون رابطه اش با دنیای واقعی کاملا قطع شده ،ممکن هر کاری بکنه …
هیچ جای این دنیا دور از عدالت نیست …خدا عدالتشو بر پا میکنه گاهی انقدر تقاص سنگینه که ظرفیت دنیا در حد اون تقاص نیست و به دنیایی منتقل میشه که ظرفیت بیشتری داشته باشه…
نتیجه ی اون تب داغ ه*و*س این قفس بود که بابا با اعمالش گرفتارش شد.
پایانِ رمان تب داغ گناه (تب داغ هوس ) ( شنبه)16:57
نویسنده :نیلوفر قائمی فر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫10 دیدگاه ها

  1. وای خیلی خیلی حالم بد شد این رمان خوندم خیلی
    دلم کلا سیاه شد اصلا حالم از آرمین بهم میخوره دلم میسوزه برا نفس دوست دارم گریه کنم که نفس فکر مو درگیر کرده
    انقدر تو رمان غرق شدم که همش آرمین رو نفرین میکنم
    ولی در کلی خیلی رمان خوبی بود
    ولی اگه میدونستم انقدر تحت تاثیر میزارم نمی خوندمش

  2. رمان خیلی عالی ای بود و مارو بیشتر به عدل خدا مطمعن کرد امیدوارم همه بتونیم اعمالمونو خوب انجام بدیم ک به این روز نیوفتبم😔

  3. عاااااااااااااااااااااالییییییییییییییی بود …با اونکه نفس خیلی درد کشید و بعضی جاهای رمان خیلی دردناک بود ولی درکل رمان جذابی بود ممنون

  4. واااای خدااا مردم اینقدر گریه کردم 😭😭
    ممنون از نویسنده برای نوشتن این رمان زیبا ❤❤و همچنین از ادمین عزیز برای اشتراک گذاری❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا