رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 7

5
(1)

 

 

احساس گناه و خیانت سرتا سر وجودم را در بر گرفته بود … غمگین تر از قبل نگاهش کردم و نالیدم
-شایا بلند شو
تکانی خورد …لبخندی بر روی لبش نشست و سرش را نزدیکتر آورد که یقه ی پیراهنش را گرفتم و سرم را برگرداندم که گفت
شایا:ستاره
چشمامو بستم .. ستاره اش پر بود از احساس ..از احساس خواستن ..از احساس نیاز … لبم را به دندان گرفتم … نفسهایش به گردنم خورد ولبهای گرمش … گردنم را به بازی گرفته بود … نفس در سینه ام حبس شده بود …و محکمتر لبهایم را به خود فشردم … با احساس دستش که دور کمرم حلقه می شد چشمان را باز کرد و فشار بیشتری به سینه اش وارد کردم و بلندتر با صدای پر از بغضی گفتم
-نک…نکن شاایا
پر صدا نفسش را کنار گوشم بیرون داد و بوسه ی آرامی بر روی گردنم نهاد و کنار گوشم به آرامی گفت
شایا:وقتی به عنوان زن کسی وارد اتاق مردی می شی باید فکر اینجاهاشو می کردی؟
بوسه ای بر روی گوشم نهاد و ادامه داد
شایا:می خوام بدونی چه حقی دارم
بغض صد راه حرف زدنم شده بود … سرم را به طرفش برگرداندم و نگاهش کردم … چشمانش سرخ شده بود … غمگین نگاهش کردم … نه این اون شایایی که من می شناختم نبود … سرش را نزدیک آورد که غمگین گفتم
-شایا
نگاهم کرد … نگاهی که می تونستم بگم که از من می خواست که اجازه بدم که ادامه بده … اما اجازه ی من در دست حلقه ای بود که حالا در دست چپش در انگشتش می درخشید … حلقه ای که در انگشت من نیز می درخشید … چشمانم را بستم … قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد … نمی خواستم این شایا را ببینم … نمی خواستم اولین بوسه ی عشقم از این راه باشد … نفس های گرم شایا به لبهایم می خورد … با احساس لبهایش بر روی پیشانی ام …نفسم را بیرون دادم .. لبهایش را بر روی چشمم که قطره اشک از آن سرازیر شده بود گذاشت ..نفس دیگری کشیدم که به آرامی گفت
شایا:کاریت ندارم …
بوسه ای زیر گردنم نهاد و گفت
شایا:باید همه چیزهارو برای تو عملی انجام داد
با فشاری که به سینه اش وارد کردم …کنارم افتاد و هر دو نفس های عمیقی کشیدیم … دستم را بالا آوردم و کنار چشمم را که اشک جمع شده بود را پاک کردم و نگاهم را به شایا دوختم که با چشمان بسته …نفسهای عمیق می کشید … چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد … صورتم را برگرداندم … دلم گرفته بود … از شایا از کاری که می خواست سر بزنه … باز قطره اشک مزاحم از چشمانم سرازیر شد که دست گرمش بر روی گونه ام نشست
شایا:ستاره
چشمانم را بستم… دستش را بر روی گونه ام کشید و اشکم را صورتم پاک کرد و به آرومی گفت
شایا:قصد بدی نداشتم
پوزخندی زدم و دستش را پس زدم …کنارم نشست و چانه ام را گرفت … به آرامی به طرف خودش برگرداند و گفت
شایا:یادت رفته من کبریت بی خطرم
چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم … نگاهش غمگین شده بود … دیگه اون احساس نیاز … احساس خواهش در آن نبود …. با یاد آوری اتفاقی که می خواست بیوفته چانه ام لرزید … با همان نگاه لبخند مهربان و نایابی زد و با شصت انگشتش به چانه ام کشید …. با صدایی که می توانستم حسرت را در نی نی آن احساس کنم گفت
شایا:بغضت هم عین خودشه
نگاهش را به نگاهم دوخت و غمگین تر از قبل گفت
شایا:شبها همیشه مثل تو کابوس می دید
موهایم را به پشت گوشم برد
شایا:جیغ و فریاد هاش هنوز تو گوشمه از من می خواست نذارم کسی بهش دست بزنه
دستم را بر روی دستش گذاشتم که با حالت عصبی دستم را پس زد و به آرامی غرید
شایا:نبودم … بخدا نبودم اون شب …اون شب لعنتی نبودم که نذارم این کابوس ها اذیتش کنه … نبودم که با وجودم بهش بگم کسی حق دست درازی به عشق ارباب نداره
سرش را میان دستانش گرفت و کلافه با خود زمزمه کرد
شایا:مهتاب نه فقط جسمش بلکه روحشم به بازی گرفته شده بود … عشق پاکم جلوی چشمام پر پر شد نتونستم کاری کنم ستاره..

دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و میان بغض اسمش را صدا زدم
-شایا؟
سرش را از میان دستانش خارج کرد و زل زد در چشمانم
شایا:مهربونی رو می شد از چشماش خوند … اینقدر مهربون بود که یک هفته نشده بود که اسمش توی کل روستا پیچیده بود
لبخندی زد ونگاهی به حلقه گفت
شایا:خانوم معلم کوچلوی من
لبخندی زدم و نگاهم را به قاب عکسی که شایا به تازگی آن را بر روی میز گذاشته بود دوختم … مهتاب زیبا بود …مهربون بود .. دلش خالی از هر نفرت بود …شایا نگاهم را دنبال کرد و به عکس دوخت و گفت
شایا:اون تنها کسی بود که من رو به دنیای مهربونی آشنا کرد …عمرش کم بود ستاره خیلی کم
دستم را در دستش گرفت و نگاهش را از عکس گرفت و به حلقه ی در دستم دوخت و نالید
شایا:هنوز خیلی چیزها باید ازش یاد می گرفتم …خیلی حرفا بود که باید به هم می زدیم
آب دهانم را همراه با بغض قورت دادم و به آرامی گفتم
-می دونی شایا مهتاب برای همه دوست بود …یک همدم بود از خوبی هاش هر چی بگم کم گفتم
شایا:من مهتاب رو با تمام وجود قبول کردم حتی حالا که نیست … همیشه کنارم احساسش می کنم
دستش را دستم فشردم و با لبخندی که می لرزید گفتم
-مهتاب هم تورو قبول کرده شایا
سرش را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد و با حالت شرمنده ای گفت
شایا:من قصد بدی نداشتم ستاره اینو باور کن
در چشمانش صداقت رو می خواندم… اون درخشش آشنا رو احساس کردم و به دل خریدم
شایا:تو امانت مهتابم هستی ستاره نمی تونم خلافش برم
-من بهت اعتماد دارم شایا
اشاره ای به قلبم کردم و با غم صدام ادامه دادم
-از اینجا قبولت کردم که حالا توی این موقعیت توی این ساعت کنارت نشستم و دستت رو توی دستم گرفتم
غمگین سرم را به زیر انداختم که از حالت درونم با خبر نشه … تا نفهمه در این قلب چه خبره…تا ندونه که این قلب داغونه … دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و با صدای ناراحتی گفت
شایا:وقتی داشتی اونطور توی آغوشم می لرزیدی به لحظه ای مهتاب رو تصور کردم … همینطور با کابوس هایی که می دید در آغوشم می لرزید .. برای همین منتظر نگاهش کردم که سرش رو به زیر انداخت و با ناله گفت
شایا:برای همین کنترول از دستم خارج شد دوست داشتم همون موقعه قهقه بزنم …از بغض لعنتی که از سرباز زدنش می ترسیدم … می ترسیدم از این نزدیکی زیادی… نفسم را پر صدا همراه با بغض بیرون دادم و گفتم
-مقصر تو نیستی شایا
سکوت کردم و دستم را به حلقه در دستم کشیدم … حلقه ای که شاید اولا بهش می گفت حلقه ی اسارت اما حالا … حالا معنی دیگری برایم داشت .. معنی که بوی خیانت می داد …بوی گناه… بار دیگر نگاهم را به قاب عکس مهتاب که به من می خندید دوختم و لبخند تلخی زدم و در دل نالیدم
-خنده هامم برایم غریبه شده مهتاب
آهی از دردی که در قلبم پیچیده بود کشیدم …. شایا دستم را گرفت و غمگین گفت
شایا:آهی که کشیدی از چشمات اون دردش رومی تونم ببینم
پوزخندی زدم و گفتم
-چشمای من همه چی می گه اخمی کردم …. شایا قاب عکس مهتاب رو برعکس کرد و با مهربانی گفت
شایا:اوهوم قبول دارم چشمات حقیقت رو می گه
دست شایا را از دستم خارج کردم و همانطور که برای خودم گارد گرفته بودم گفتم
-ااا اون وقت شما از کجا فهمیدی
شایا ابروهایش را بالا داد و با صدایی که سعی داشت لبخندش را پنهان کند گفت
شایا:از روز اولی که دیدمت توی چشمات نفرت رو به خودم می دیدم …ولی بعضی موقعها رنگش تغییر می کرد ..مهربون میشد مثل یک مادر ..مثل یک خواهری که برای گرفتن اسباب بازی خواهرش اومده باشه
شایا لبخند مردونه ای زد و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت
شایا:بعضی موقعها هم شیطون می شد ..درخشش رو می تونستم از چشمان بخونم
نفسش را پر صدا بیرون داد و با همان لبخند گفت
شایا:یک درخشش آشنا و خاص
لبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم .. این شایا از اون شایایی که هرروز هر ساعت می دیدمش یک دنیا تفاوت داشت یک دنیا مهربونی و شیطنت به همراه داشت… نگاهی به قاب عکس خوابونده شده ی مهتاب کردم و گفتم
-چشم شناسی برای خودت
شایا خنده ی کوتاهی کرد و دستی در موهایش کشید که موهایش با شیطنت دوباره بر پیشانی اش ریخت … خنده ای کردم و موهایش را بهم ریختم و گفتم
-ارباب جونی بیشتر بخند که خیلی بهت میاد
شایا با خنده مچ دستم را گرفت و با اخمی ساختگی گفت
شایا:از خوش اخلاقیم سو استفاده نکن خانوم کوچلو
خنده ی پر صدایی کردم و مشتی به بازویش زدم
-پرو

خندید …خندیدم … هر دو خندیدم با صدای بلند …با داشتن غمی که هر دو در میان خنده هایمان بود خندیدیم … خنده اش رو دوست داشتم … خنده ای که ممکن بود کم به لب بیاورد …اون شب من شایای واقعی رو با شیطنت دیدم بدون غرور بدون اخم …فقط من بودم شایا و لبخند پنهانی از مهتاب که هر دو احساس می کردیم.. فقط ما بودیم و خنده ..

موهای خیسم را لایه حوله خشک کردمو نگاهم را به آینه دوختم… کبودی صورتم کمرنگتر شده بود .. اما نگاهم هنوز همانطور بود.. غمگین و پر از نفرت … همونطور که شایا شب قبل گفته بود …پوزخندی به لب آوردم و به طرف لباس هایم که بر روی تخت گذاشته بودم رفتم و یکی یکی با حوصله ان ها را به تن کردم … و لبخند خونسردی به لب آوردم و از اتاق خارج شدم … همه در تکاپوی جشنی بودن که به عقب انداخته شده بود ومن و شایا نبودیم … با قدم های آروم از پله ها پایین رفتم که نگاهم به حکیمه که نگاهم می کرد افتاد … حکیمه با دیدنم پوزخندی زد که لبخندی به جای پوزخندش زدم … با چشمان گرد شده نگاهم کرد که راهم را کج کردم و به طرف اتاق غذاخوری به راه افتادم … سنگینی نگاهش را پشت سر احساس می کردم …اما بی توجه به آن نگاه در را باز کردم و وارد شدم … همه نگاه های پشت میز به طرفم برگشت که فقط لبخندی زدم …نگاهم را به زرین خاتون دوختم که با لبخند پر غروری سمت راست شایا نشسته بود و نگاهم می کرد …با همان لبخندی سرم را تکان دادم و به طرف شایا راه افتادم … شایا سر به زیر با اخمی که به چهره داشت… نشسته صندلی سمت چپش را برایم کنار کشید که لبخندم عمیق تر شد و کنارش نشستم و بلند گفتم
-صبح زیبای همه به خیر باشه هر یک جوابم را دادن جز زرین خاتون که با اخمی نگاهم می کرد … چشمکی به صورت اخم کرده اش زدم …که شایا بشقابش را به طرفم کشید و به آرومی گفت
شایا:اگه دید زدنت تموم شد بخورنگاهی به بشقابش کردم و به آرومی گفتم
-مطمئنی که این سالمه شایا سرش را بالا گرفت و با اخم همیشگی اش نگاهم کرد….لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
-اینطور که معلومه سالمه و باید از بشقاب توخورد
سرش را با تأسف تکان داد و نون تستی را که تازه به آن پنیر زده بود را به طرفم گرفت و به همان آرومی گفت
شایا:بخور که کارت دارم
سرم را تکان دادم وشروع به خوردن کردم ونگاه خشمگین زرین خاتون را نادیده گرفتم … بعد از صبحانه بدونه آنکه شایا اجازه تشکر را به من بدهد من را به اتاقش هدایت کرد … روی صندلی نشستم و به او که به طرف پنجره می رفت نگاه کردم و گفتم
-اتفاقی افتاده سرش را به نه تکان داد و بدون انکه به طرفم برگردد گفت
شایا:نه فقط ازت یک کمکی می خواستم
ابروهایم بالا پرید و دست به زیر چانه نگاهش کردم که پشتش به من بود و گفتم
-کمک …چه کمکی
به طرفم برگشت و همانطور که تکیه اش را به کنار پنجره می داد گفت
شایا:یک کاری کردم که توش موندم
دستی به چانه ام کشیدم و گفتم
-کسی رو کشتی
شایا سرش را به منفی تکان داد که چشمامو ریز کردم
-کسی رو به باد کتک گرفتی؟
شایا دست به سینه ایستاد و باز سرش را تکان داد که پامو تکون دادم
-زمین کسی رو برداشتی؟
حالا پشیمونی با تکون دادن سرش پوفی کردم و با حرص گفت
-چیزی دزدیدی … قولی به کسی دادی…
شایا کلافه دستی در موهایش کشید و با آه گفت
شایا:نه هیچ کدوم
دست به سینه با اخمی نگاهش کردم و پر حرص گفتم
-ای بابا کشتیمون پس چه کمکی
پامو کلافه تکون دادم و نگاهش کردم که خیره به حلقه ی در دستش شده بود … موهای نمدارم را به پشت گوشم بردم که نگاهم به حلقه در انگشتم افتاد … چیزی در وجودم لرزید … صدای شایا در گوشم پیچید” کاری کردم که توش موندم” .. با دستهای لرزون نگاهم را به شایا دوختم که با غمی نگاهم می کرد و با صدای لرزونی گفتم
-تو.. تو چیکار کردی شایا
شایا باز کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهش را به زیر دوخت و گفت
شایا:عصبی بودم فکر می کردم یک دختر بچه به بازیم گرفته
محکم بر روی میز زدم و با صدای بلندی گفتم
-این نشد حرف شایا
شایا سرش را بالا گرفت ونگاهم کرد که نگاهم را از او گرفتم … عصبی از جایم بلند شدم که صدای کلافه اش رو شنیدم که گفت
شایا:ستاره باور کن قبل از شناختت بود ..فکر می کردم با این بهونه می تونم حقیقت رو ازت بیرون بکشم
از جایم بلند شدم و دستامو مشت کردم و با عصبانیت گفتم
-با بهونه عقد کردن خواهر زنت آره
شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و کلافه تر از قبل گفت
شایا:می دونم اشتباه کردم اما ..
اماعصبی قدمی به طرفش برداشتم و بلند گفتم
-اما چی شایا
شایا چیزی نگفت و سرش را به زیر انداخت …محکم به پیشانی ام زدم وگفتم
-به خاطر غرورت ببین به کجا کشوندیمون

شایا سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم شد و گفت
شایا:باور کن غرور نبود ستاره … از دورغی که گفته بودی متنفر بودم … دوست نداشتم کسی جای مهتاب رو بگیره … اونوقت تو بعد از اینکه من مرگ مهتاب رو دیده بودم … صاف اومدی توی چشمام زل زدی گفتی من مهتابم … تو به جای من بودی برای اینکه خودت بیای حقیقت رو بگی چیکار می کردی
عصبی مشتی به سینه اش زدم و غریدم
-هر کاری می کردم جز این کار
شایا نگاهم کرد و گفت
شایا:ولی باور کن ستاره حقیقت رو نمی گفتی
مشت دیگری به سینه اش زدم و نالیدم
-آخه بی انصاف اونروز نیومدم بهت بگم …با اون حال مریض نیومدم که بگم که من ستاره ام
با حالت زار مشت دیگری به سینه اش زدم و بلند تر نالیدم
-من ستاره ام لعنتی … ستاره
دستانم را گرفت و نگاهش را به چشمان غمگینم دوخت و همانند من نالید
شایا:عصبی بودم ستاره باور کن نمی خواستم تا اینجا کشیده بشه باور کن
دستانم را از دستش خارج کردم … قدمی به عقب رفتم و با احساسی که در چشمانم بود به آرامی گفتم
-از من نخواه شایا حاضرم هر کاری واست بکنم جز این کار
پشیمون نگاهم کرد و همانند خودم آروم گفت
شایا:اشتباه کردم … می دونم اشتباه کردم
غمگین نگاهش کردم … دلم گرفت …از اینکه اشتباه کرده بود … از اینکه راهش را آنطور شناخته بود … سرم را به زیر انداختم که قدمی نزدیک شد و گفت
شایا:کاری از دستم ساخته نبودم حالا پشیمونی سودی نداره
با اخم و خشم و نفرتی را که در چشمانم ریخته بودم در چشمانش زل زدم و غریدم
-خودت خرابش کردی … خودت هم درستش می کنی
کلافه دستی در موهایش کشید و همانند من غرید
شایا:آخه نامرد مگه قول ندادی کمکم کنی؟
به طرفش خیز برداشتم و مشت محکمم را به سینه اش زدم و بلند گفتم
-غلط کردی قولم رو به روم بکشی غلط کردی
همانطور که مشت هایم پی در پی به سینه اش می خورد … دستانم را گرفت و با یک حرکت به دیوار چسپاندم و با اخمی نگاهش را به چشمانم دوخت و نالید …. ناله ای که دردی در آن پنهان بود
شایا:مجبوریم ستاره … باور کن مجبوریم
نگاهم را از او گرفتم که سرش را به سرم چسباند و نزدیک گوشم گفت
شایا:خودمم دارم عذاب می کشم … خودمم از کاری که می خوام بکنم دارم آتیش می گیرم … اما نمی خوام … نمی خوام تو هم متهم بشی … تو هم یک ننگی به پاکیت بچسبه که توی اتاق ارباب چیکار می کردی … می خوام پاکیت بمونه ستاره … با غمی صورتم را به طرفش برگرداندم و گفتم
-یادت رفته من ستاره ام .. فکر می کنی کسی متوجه نمی شه که من مهتاب نیست که سر سفره عقد نشستم ستاره ام شایا:درستش می کنم ستاره به روح مهتاب درستش می کنم
یقه اش رو گرفتم و در چشمانش خیره شدم و نالیدم
-آخه بی انصاف مهتاب با تو سر سفره عقد نشسته چطور می تونی منو به جاش بشونی؟
سرش را به سرم چسباند و آهی کشید و غمگین گفت
شایا:آرزوش بود ستاره … آرزوش بود براش یک سفره عقد بزرگ درست کنم پر از رزهای آبی … یک طرفش تو ایستاده باشی … یک طرفش آناهیتا … اما تنها چیزی که جلوش قرار گرفت ..یک دفتر بزرگ بود با یک بله که نامش رو توی شناسنامه ام ثبت بکنه …اما عمرش قد نداد ستاره … عمرش اینقدر نبود که ببینه چطور براش عقد می گیرم … چطور جونمو به خاطرش می دم
چشمانم را بستم و یقه اش را در مشتم فشردم و به آرامی گفتم
-این حق مهتابه شایا …حق مهتابه
شایا :عذابم نده ستاره … عذابم نده
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم
-عذاب من بیشتره شایا
شایا پیشانی ام را بوسید… سرم را بر روی سینه اش گذاشم و غمگین گفتم
-نمی تونم شایا …نمی تونم
صدای او نیز غمگین شده بود غمگین تر از صدای من …غمگین تر از چشمان من
شایا:مجبوریم ستاره … باور کن مجبوریم
دستی به سرم کشید و با آهی گفت
شایا:به این فکر کن که اومدی آرزوهای برباد رفته ی مهتاب رو کامل کنی
سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمانش شدم … چشمانش غمگین بودن … چشمانی که درخشش برایم آشنا بود … چشمانی که فقط برای مهتاب بود .. فقط مهتاب … از آغوشش خارج شد و نگاهم را از او گرفتم و به نقطه ای خیره شدم و به آرامی گفتم
-پس همه فکرارو کردی
سرم را بالا گرفتم که سرش را تکان داد و نگاهش را به حلقه دوخت و گفت
شایا:قبل از اینکه تو بیای قبل از اینکه اتفاقی برای مهتاب بیوفته … بعد از اومدن ساشا و تو قرار بود این اتفاق بیوفته …قرار بود عقدمون رو که محضری ثبت شده رو به طور دیگه هم….
نفسم رو پر صدا بیرون دادم
-تا با اینطور عقد کردن بتونین جلوی دهن مردم رو بگیرین؟

سرش را تکان داد که پشت را به او کردم و به بیرون خیره شدم … شایا کنارم ایستاد و همانند من به بیرون خیره شد که گفتم
-برای همین بود این جشنی که قرار بود برای اومدن ساشا بگیرین عقب افتاد؟
شایا سرش را تکان داد که نفسم را بیرون دادم و با ناراحتی با یاد آوردی …مرگ مهتاب بغض کرده گفتم
-کاش حالا بود و می دید که این همه جنب و جوش برای اونه
نگاهم کرد و دستم را در دستش گرفت و با ناراحتی که در صدای من بود رو می تونست در صداش تشخیص داد گفت
شایا:حالا هم داره می بینه
سرم را تکان دادم و به بیرون خیره شدم به دور دستها … به دور دستهایی که شاید بتونم مهتاب رو ببینم .. مهتابی که روزی دستم را گرفت و با شادی در نگاهم خیره شد و گفت
مهتاب:خواهر نری اونور آب بی خبر ازدواج کنی چشمکی زد و با خنده ای که همیشه بر روی لبانش بود گفت
مهتاب:قرار ما سه تا سه برادر رو بگیریم که همیشه کنار هم باشیم
با فشرده شدن دستم در دست شایا نگاهم را از دوردستها گرفتم و از فکر خنده های زیبای مهتاب خارج شد و به دستم که در دستش فشرده می شد … خیره شد… حالا مهتاب نبود که ببینه… دستهای عشقش در دستم گره خورده و از من که به جای او سر سفره عقد بشینم …با بغضی دستم را از دستش خارج کردم که نگاهم کرد… سرم را به زیر انداختم و بی توجه به نگاهش که برگردانده بود از اتاق خارج شدم … نگاهی به اطراف کردم … دنبال سرپناهی می گشتم … سرپناهی که بتوانم راحت با او صحبت کنم … راهم را کج کردم … و از پله ها پایین رفتم … نگاهم را به اطراف چرخواندم …که نگاهم در نگاه اخم آلود آناهیتا گره خورد … نگاهش کردم … نگاهم کرد … نمی دونم توی نگاهم چی خوند که بی توجه به شخصی که باهاش حرف می زد بلند شد و قدم هایش را به طرفم برداشت که نگاهم را از او گرفتم و راه خروجی رو در پیش گرفتم … با خارج شدنم از ساختمون راه نفسم را باز کردم و نفسهای پی در پی ای کشیدم… دست اناهیتا بر روی شانه ام نشست و من را همراه خودش کشید … بی حرف هر دو راه افتادیم .. بی آنکه چیزی بگیم .. بی آنکه نگاهمان را به یکدیگر بدوزیم … غمگین بودم .. دلم گرفته بود … از دنیا ..از مهتاب که تنهام گذاشته بود

آناهیتا:حرف بزن ستاره …حرف بزن
نگاهم را به رو به رو دوختم … و از دل نالیدم و گفتم
-گیجم آنی … فرصت حرف زدن رو از من گرفتن … به جای من حرف زدن به جای من تصمیم گرفتن همون کاری که با مهتاب کردن
نگاهی به آناهیتا کردم و به سینه ام زدم و گفتم
-اینجام داره می سوزه آنی … احساس گناه ..عذاب وجدان تا خر خره ام پر شده ..اگه بگم پشیمونم دروغ نگفتم
دستم را از دستش خارج کردم و تکیه ام را به درختی دادم و با غمی گفتم
-نمی تونم توی چشماش نگاه کنم و ببینم از عشق خواهرم داره می درخشه…
دستامو بالا گرفتم و نگاهی به آنها نالیدم
-نمی تونم دستای گرمش رو توی دستم بگیرم … دستایی که روزی در دستان خواهرم بود و با وجود اون گرم شده بود
زانوهام خم شد و بر روی زمین نشستم و بلند تر نالیدم
-سوختم وقتی گفت پشیمونه … سوختم وقتی گفت مجبوریم …
سرم را بالا گرفتم و با غمی به آناهیتا که حالا صورتش پر از اشک شده بود نگاه کردم و پر از بغض گفتم
-سوختم وقتی گفت به جای مهتاب کنارم بشین
محکم به سینه ام زدم و غریدم
-آتیش گرفتم … آتیش گرفتم وقتی دیدم اینقدر عاشقه … آتیش گرفتم…
آناهیتا کنار پام نشست و در چشمانم خیره شد و گفت
آناهیتا:وقتی فهمیدی عاشقی
نگاهم را از او گرفتم که چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خودش برگرداند و ناراحت گفت
آناهیتا:تمومش کن و حقیقت رو بگو
-نمی تونم
آناهیتا:چرا می تونی
سرم را با لبخند تلخی تکون دادم
-نه انی نمی تونم
آناهیتا صورتم را میان دستانش گرفت و در نگاهم خیره شد و گفت
آناهیتا:چرا ؟
حلقه را از دستم خارج کردم و دستش را گرفتم و حلقه را کف دستش گذاشتم و غمگین گفتم
-دلیلش اینه
آناهیتا:دلیل قانع کننده ای نیست
کف دستش را که حلقه در آن بود بستم و با لبخند که تلخی اش را در دهانم مزه می کردم گفتم
-دلیل مهتابه … دلیلش شایاست .. دلیلش عشقیه که بین اونهاست
اشاره ای به قلبم کردم
-دلیلش اینه که نمی تونم ساده بگذرم
دستم را گرفت و با ناراحتی زمزمه کرد
آناهیتا:عشق تو چی …
دو دستانش را در دست گرفتم
-فقط اون دوتا عاشقن فقط اون دوتا
آناهیتا:داغون می شی ستاره
خیره در چشمانش شدم و با ناله همانطور که در چشمانش خیره بودم گفتم
-نگاهم کن دقیق …یعنی می تونم داغون تر از حالا باشم؟
آناهیتا کنارم نشست و سرش را بر روی شانه ام نهاد
آناهیتا:داری با خودت چیکار می کنی ستاره … بهت گفته بود که کنار بکش اما…
سرم را به سرش که بر روی شانه ام بود گذاشتم و به آرامی گفتم
-اما لجباز تر از اونی بودم که کنار بکشم

آناهیتا دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد و گفت
آناهیتا:از آخرش می ترسم ستاره
دستش را بوسیدم و با لبخندی که حالا آرامی ام را نشان می داد گفتم
-غصه نخور دست تورو هم می کنم توی حنا تا نترشی
آناهیتا خنده ای کرد و مشتی به بازویم زد
آناهیتا:خیلی دوستت دارم ستاره
نگاهش کردم که میان بغض آن حرف را گفته بود و پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و گفتم
-منم دوستت دارم خواهری هر دو تکیه مان را به درخت دادیم و همانطور که به رو به رو خیره شده بودیم دست یک دیگر را فشردیم …اگه برای همیشه یک خواهر از دست داده بودم یک خواهر دیگه کنارم داشتم که کنارم باشه و به دردل هام گوش کنه که هوامو هر طور شده داشته باشه و با یک دوستت دارم خیلی ساده لبریزم کنه از حسی که هیچوقت تنها نیستم چون اونو دارم …چون سایه مهتاب رو همیشه همراه دارم …چون نرگس جون رو همانند مادری بالا سرم دارم .

آناهیتا سرش را بار دیگر بر روی شانه ام نهاد و زیر لب زمزمه کرد
امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم
نگاهش کردم که چشماشو بسته بود و زمزمه می کرد همانند او چشمانم را بستم و همراهش زمزمه کردم
باز امشب در اوج آسمانم راضی باشد با ستارگانمامشب یک سر شوقو شورم از این عالم گویی دورم
نمی دونم چقدر گذشته بود که هر دوی ما آنجا نشسته بودیم و زیر لب آهنگ را زمزمه می کردیم …اما هر چقدر که بود حالا آروم شده بودم آروم آروم …. آروم از هر چی حس ..از هر چی نگفته ها… بازی رو که خودم شروع کرده بودم رو باید تموم می کردم … برای مهتاب… برای شایا… برای خودم که اینطور وارد شدم و تا تهش فرو رفتم … زمزمه آناهیتا را هنوز می شنیدم که اهنگ دلخواهش را می خواند … خیره نگاهش کردم … با دیدن قطره اشک گوشه ی چشمش … دلم به درد آمد… خیلی چیزها در دلم سنگینی می کرد … خیلی حرفا دوست داشتم از دهانم خارج بشه تا از اینی که هستم آروم تر بشم … اما همان گفتن عاشقم کافی بود که ترس را بتوانم از چشمان آناهیتا بخوانم … با احساس سنگینی نگاهم سرش را از روی شانه ام برداشت ونگاهم کرد .. لبخندی به روش زدم … که دستش را دراز کرد … و خواهرانه بر روی گونه ام کشید …دستش را گرفتم و گفتم
-نگران نباش آنی
باز همان ترس هم خانه چشمانش شد ولی لبخندش را بر روی لبش حفظ کرد و گفت
آناهیتا:می خوای چیکار کنی ستاره؟
نگاهم را از او گرفتم و به رو به رو دوختم … خیلی وقت بود فهمیده بودم باید چیکار کنم … اما احساسم انجام هر کاری را از من گرفته بود … احساسی که آنطور من را به شایا نزدیک کرد … کششی که اجازه داد مردی را بشناسم که عاشقانه خواهرم را می پرستید… آهی کشیدم و گفتم
-باید شروع کنم
همانند من آهی کشید و گفت
آناهیتا:چطور می خوای شروع کنی؟
دستی در موهام کشیدم و آن را پشت گوشم بردم
-از اول شروع می کنم …پازل ها رو کنار هم میذارم تا بدونم واقعیت اصلی چی بوده
آناهیتا نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:واقعیت رو که می دونی فقط باید باعث بانی اش رو پیدا کنی
اخمی کردم و نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم
-از کدوم حقیقت حرف می زنی از اینایی که واسم گفتین … از اینایی که فردا باز گفتنی ها تغییر می کنه؟
آناهیتا سردرگم نگاهم کرد و با حالت تعجبی که در صدایش بود گفت
آناهیتا:کدوم حقیقت تغییر کرده …کدوم گفتنی ها تغییر کرده؟
صورتم را برگرداندم و باز به رو به رو خیره شدم و با همان اخم حفظ شده گفتم
-دیگه چی نمی خواد تغییر کنه … خیلی گفتنی ها تغییر کرده
نفسم را بیرون دادم و در ادامه اش گفتم
-قبل از اینکه وارد این روستای کوفتی بشیم … از نفرت ارباب در خشم بودی … و نرگس جون از مجبور کردن مهتاب به این ازدواج حرف می زد … با اومدنمون به اینجا همه چی تغییر کرد … دیدگاه تو عوض شد و معلوم شد که هیچ مجبوری نبوده … چون اربابی که شایا باشه عاشق خواهرم بوده … و برای بستن دهان این مردم …تن به ننگی داده که به خواهرم بستن … برای اثبات پاکی عشقش…
نگاهم را بار دیگر به آناهیتا دوختم و گفتم
-این چه نوع مجبوری بوده که مهتاب با جون دل قبول کرده و یک خونه ی پر از عشق هم ارباب براش درست کرده … این مجبوری چی بوده که اینطور شایا از سفره عقدی حرف می زنه که مهتاب آرزوی دیدنش رو داشته؟
کلافه دستی در موهایم کشیدم …آناهیتا نگاهش را به رو به رو دوخت و به آرومی گفت
آناهیتا:خودمم نمی دونم ستاره …من هنوزم دلم از خانواده ارباب صاف نشده … هنوز هم همون نفرت توی چشمام هست … اما با گفته هایی که شنیدم و با حقیقت های جور واجوری که به گوشم رسیده … نمی دونم چرا این نفرت جاش رو به دلسوزی داده … دلسوزی به نگاه عاشق شایا… به نگاه معصوم آروین
پوزخندی زدم و تلخ گفتم
-پس تو از کدوم حقیقت حرف می زنی که می گی می دونی؟
تلخ خندید و نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت
آناهیتا:اینم نمی دونم
از جایم بلند شدم … و دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم
-بلند شو که خیلی پازل ها هست که باید به هم بچسبن
دستم را گرفت و بلند شد … رو به رویم ایستاد و گفت
آناهیتا:چطور می خوای این پازل هارو به هم بچسبونی؟
راه افتادم و همانطور که به رو به رو خیره شده بودم گفتم
-شنیدی میگن دیوار ها گوش دارن؟
نگاهش کردم که سرش را تکان داد … با لبخندی دستش را گرفتم و برای ادامه حرفم گفتم
-باید از دیوارهایی که گوشهاشون تیز بوده سوال کرد و حقیقت هایی که اینقدر پیچیده شده پرسید
آناهیتا:یعنی چی ؟
از پشت درختی را که دید ساختمون را گرفت بود بیرون امدیم که با اشاره ای به ساختمون که خدمتکارها از این طرف به اون طرف می رفتن گفتم
-باید از اینایی که همیشه هستن و گوشاشون رو تیز کردن پرسید.

آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهش را به خدمتکارها دوخت و گفت
آناهیتا:فک می کنی اینا حقیقت رو می گن؟
سرم را به مثبت تکان دادم که با عجله بار دیگر گفت
آناهیتا:چطور می تونی به این راحتی این حرف رو بزنی؟
لبخندی زدم و با چشمکی که به او زدم به طرف حکیمه که دستور می داد رفتم و رو به آناهیتا اشاره ای به قلبم گفتم
-چون ایمان دارم به این
پشتم را بهش کردم و بلند تر که خودش بشنود ادامه دادم
-چون اینا آدما روزی به قلب مهربون مهتاب ایمان داشتن
آناهیتا با قدم های بلند خودش را به من رساند و گفت
آناهیتا:فکر کنم یادت رفته که تو ستاره ای درسته؟
حکیمه با دیدنم اخمی کرد و صورتش را برگرداند … به طرف آناهیتا نگاه کردم و آروم که بشنود گفتم
-نه یادم نرفته
آناهیتا رو به رویم استاد و اخم کرده گفت
آناهیتا:پس چطور می خوای از این مردم حرف بکشی؟
لبخند دندون نمایی زدم که با چشمان ریز شده نگاهم کرد … دستی به شانه اش زدم و گفتم
-تو برام این کارو می کنی
مکثی کرد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با صدای جیغ مانند گفت
آناهیتا:چی؟
دستم را بر روی دهانش گذاشتم و خنده کنان گفتم
-درست شنیدی
دستم را پس زد و اخم کرده مشتی به بازوم زد و گفت
آناهیتا:بگو این لبخندی که من ازش می ترسم بی خودی نیست
با خنده شانه ام را بالا انداختم و لپش را کشیدم و گفتم
-می دونم درست از پس کارت بر میای
محکم بر روی دستم زد و با عصبانیتی گفت
آناهیتا:حرفشو نزن ستاره من کاری نمی کنم
دستی به گونه اش کشیدم و با چشمکی به او گفتم
-می دونم برای فضولی هم که شده این کارو انجام میدی
آناهیتا صورتش را برگرداند و با حالت قهری گفت
آناهیتا:حالا من باید چیکار کنم
شانه ای بالا انداختم و همانطور که صورتش را به طرف خودم برمی گرداندم گفتم
-اینشو تو باید خودت بدونی … فقط باید نگفتنی هارو منو و تو بدونیم … بدونیم که در واقع چه اتفاقی برای مهتاب افتاده که تویی که کنارش بودی هم نمی دونی
آناهتیا یک تای ابرویش را بالا داد و سرش را تکان داد… لبخندی زدم و همانند او سرم را تکان دادم … توی این چند سال درست فهمیده بودم چطور می تونم حس فضولیش رو تحریک کنم … نگاهی به ساختمون کردم … با دیدن میلاد که کنار پنجره ایستاده بود و به خدمتکارا نگاه می کرد … دست اناهیتا را از دستم خارج کردم … میلاد نگاهش را از خدمتکارها گرفت به من دوخت … خیره نگاهم کرد … سرم را برای سلام برایش تکان دادم … دستش را بر روی شیشه ی پنجره گذاشتم و همانند من سرش را تکان داد و بدون نگاه دیگری پرده را کشید …با تعجب به پرده کشیده شده نگاه کردم…و شانه ام را با بی خیالی بالا انداختم که آناهیتا صورتش را برگرداند و همانطور که زیر لب غر غر می کرد گفت
آناهیتا:ستاره این پسره خیلی بد نگاهت می کنه
سرم را خم کردم و نگاهش کردم …با اخمهای درهمش نگاهم کرد که یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم
-چت شد یکهو؟
آناهیتا با همان اخم صورتم را برگرداند و گفت
آناهیتا:سمت چپت رو نگاه کن می فهمی دارم چی می گم
راست ایستادم و گوش به حرف نگاهم را به سمت چپ دوختم که ساشا را با اخمهای درهم رفته خیره به خود دیدم … خیره نگاهش کردم … نگاهش پر بود از شک ترید… نگاهی که هیچوقت توی نگاه پر از مهر ساشا ندیده بودم … رفتار ساشا خیلی برایم عجیب بود …
آناهیتا:فک کنم تورو شناخته
نگاهم را از نگاه پر از شک ساشا گرفتم و به آرامی گفتم
-تو اینطور فک می کنی؟
آناهیتاهمانطور که به پشت ایستاده بود گفت
آناهیتا:همیشه نگاهم به اونی خیلی بد نگاهت می کنه … وقتی با شایا سر سفره می خندیدن … وقتی که حالت بد شده بود … نگاهش ادم رو می ترسونه
سرم را تکان دادم و بدون توجه به ساشا که همه حرکتهایم را زیر نظر داشت رو به آناهیتا گفتم
-رفتارش عجیبه …لحظه ی اول که منو دید حالت شوکه اش رو دیدم … اما حالا هیچ شناختی از خودش نشون نمی ده … حتی کاری هم نمی کنه که بدونه من ستاره ام یا نه
آناهیتا:از همین چیزش می ترسم ستاره … شاید اون داره یک فکر دیگه ایی می کنه
نگاهم را از نگاه پر از ترس آناهیتا گرفتم و بار دیگر به ساشا چشم دوختم و آروم گفتم
-شاید تو راست بگی ولی نگاهش هر چی که داره دوستانه نیست
آناهیتا سرش را تکان داد که با صدای شیهه ی اسبی که از نزدیکی شنیده شد هر دو نگاهمان را به عقب برگرداندیم …با دیدن شخصی که بر روی اسب نشسته بود اخمهایم درهم رفت و صدای خنده ی او به اوج رسید … قدم های اسب نزدیک و نزدیکتر امد و صدای خنده ی نفرت انگیزش به گوشم نزدیک تر شد که به نفرت یک قدم به عقب رفتم که با گیر کردن پایم میان سنگی در حال سقوط بودم که میان زمین و هوا معلق ماندم
ساشا:مواظب باش

بازویش را گرفتم و نگاهم را به چشمانش دوختم … دلخوری .. نفرت … حسی که هیچوقت توی چشمای مهربونش دیده نمی شد را خیلی راحت می شد از ان دید… با قرار گرفتن دست آناهیتا بر روی کمرم نگاهم را از او گرفتم …که جای هر شک و ترید را گرفته بود و به آناهیتا دوختم
آناهیتا:خوبی مهتاب
سرم را تکان دادم … صدای پوزخند بلند ساشا لبخند تلخی را بر روی لبانم ظاهر کرد و اخمی بین ابروهای آناهیتا… بار دیگر صدای شیهه ی اسب لبخند تلخم را به اخمی تبدیل کرد و نگاهم را به آن نگاه نفرت انگیزش دوختم … یوسف با لبخندی نگاهم کرد … با کشیده شدن دستم نگاهم را از یوسف گرفتم و به آناهیتا دوختم ..به آرامی دستم را از دستش خارج کردم و گفتم
-آنی چته؟
آناهیتا سرش را به عقب برگرداند و با دیدن ساشا که با یوسف صحبت می کرد نفسش را کش دار بیرون داد…. نگاهش را در نگاهم دوخت و به آرامی گفت
آناهیتا:هیچ کنار این بشر احساس امنیت نمی کنم ستاره
نگاهم را به آن دو دوختم و با دیدن اخمهای درهم رفته ساشا که با یوسف سرم را تکان دادم و گفتم
-نگاهش خیلی نفرت انگیزه
آناهیتا کلافه دستی به شالش کشید
آناهیتا:ازش باید وحشت کرد نگاهی به حالت کلافه اش کردم و لبخندی زدم … دستش را گرفتم و گفتم
-تو چرا خودتو اذیت می کنی؟
آناهیتا بار دیگر نگاهش را به آن دو دوخت و با غمی که آشکارا از صدایش بیداد می کرد گفت
آناهیتا:دلم می سوزه ستاره از اینکه همچین پدرهایی هستن که با داشتن بچه …حتی بچه هاشون رو بغل نمی کنن… یک دست نوازش گونه به سرشون نمی کشن
نگاهش را غمگین به چشمانم دوخت و با بغضی در صدایش ادامه داد
آناهیتا:برعکسش میرن پی هرزگیشون و یادشون می ره بچه ای دارن که محتاج یک نگاه از پدر مادرشه
لبخندی تلخی به صورت زیبایش که غم جایش را گرفته بود زدم و دستش را فشردم
-فراموش کن… با این افکار خودت رو آزار نده
لبخند تلخی زد و نگاهش را به دستانم دوخت و آرام زمزمه کرد
آناهیتا:فراموش نمی شن ستاره …اون زندگی رو نمی تونم فراموش کنم … نادیده گرفتنم رو نمی تونم فراموش کنم .. پس زده شدنم رو نمی تونم فراموش کنم ..اما می دونی چیه ستاره؟
سرش را بالا گرفت و با محبتی نگاهم کرد و دستش را بر روی گونه ام کشید و با همان آرومی گفت
آناهیتا:خوشحالم که پس زده شدم چون منو با تو آشنا کرد ..با مهتاب … با بابا شهاب … با مامان سرمه محبتی که خالص بود خالصه خالص
دستم را بر روی دستش که بر روی گونه ام بود گذاشتم …حرفی برای گفتن نداشتم ..تمام احساسم را در چشمان ریختم و به چشمانش زل زدم … سختی های زیادی کشیده بود… دردی که فقط اون می تونست حس کنه ..درد پس زده شدن …درد تمام بی مهری ها… نگاهم را از نگاهش گرفتم و یک قدم از او فاصله گرفتم و لبخند آرامی زدم …که نگاهم به سوسن که بالای تراس ایستاده بود دوخته شد …. سوسن با لبخندی دستش را در موهایش فرو برد و با خنده ی آرومی سرش را تکان داد … با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کردم…خودش را خم کرد و دست زیر چانه نگاهش را با همان لبخند به جایی دوخت … نگاهش را دنبال کردم … با دیدن یوسف که کنارش اسبش ایستاده بود و با همان لبخند کریهش نگاهش به سوسن بود و سرش را بی خود برای ساشا که با اخمی با او حرف می زد تکان می داد …

با تکان خوردن دست آناهیتا جلو چشمانم نگاهم را از آن دو گرفتم و به آناهیتا دوختم
آناهیتا:کجایی یکساعته دارم ابراز احساسات می کنم با گیجی نگاهش کردم و همانطور که نگاهم رو به سوسن و یوسف می دوختم گفتم
-چی؟
آناهیتا خنده ای کرد و جلوی نگاهم رو گرفت و با همان خنده گفت
آناهیتا:چی زدی بالا خواهر جان با اخمی نگاهش کردم که جلوی دیدم را گرفته بود و گفتم
-اه آنی درست حرف بزن دیگه
آناهیتا با تعجب نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:چته دیونه از این درست تر نمی تونم صحبت کنم
که نگاهم را از او گرفتم و به سوسن دوختم که با ان لباس یقه بازی که پوشیده بود خودش را به نمایش یوسف گذاشته بود
اخمی کردم و گفتم
-یک لحظه حرف نزن
آناهیتا:اه چرا اینقد اینور اونور نگاه می کنی
دستی به موهایم کشیدم و با همان اخم نگاهم را به زیر انداختم و زیر لب زمزمه کردم
-یعنی ممکنه؟
آناهیتا سرش را زیر گرفت و در چشمانم خیره شد و با ابرویی بالا رفته گفت
آناهیتا:دیونه شدی با خودت حرف می زنی؟
صورتش را با دست کنار زدم و سرم را بالا گرفتم و نگاهم را بار دیگر به آن لبخندهایشان دوختم … کم کم اخمم جایش را به لبخندی داد و بشکنی زدم و بلند گفتم
-خودشه
نگاه پر تعجب همه به من دوخته شد…لبخند عمیقی زدم و یک قدم از آناهیتا که همانند بقیه با تعجب نگاهم می کرد فاصله گرفتم و با چشمکی به او پشتم را به او کردم و به طرف وردی ساختمون راه افتادم …. صدایش را از پشت شنیدم
آناهیتا:روانی شدی به سلامتی
با خنده نگاهش کردم که پشت سرم راه افتاده بود… سرم را تکان دادم … ایستاد و سرش را با تأسف تکان داد
آناهیتا:خدا به خیر بگذرونه دستم را تکان دادم و همانطور که وارد می شدم با خنده بلند گفتم
-خیره خواهر جان…. خیره خیره
با وارد شدنم آناهیتا نیز وارد شد و دستم را گرفت … به طرفش برگشتم
آناهیتا:حالا کجا می ری
دستم را از دستش خارج کردم و گفتم
-میرم پیش آروین با تعجب نگاهم کرد که نگاهم را در چشمانش دوختم و با لبخند مطمئنم گفتم
-می خوام بازی رو شروع کنم
آنی ابروهایش بالا پرید و با تعجبی که در صدایش بود گفت
آناهیتا:چطور می خوای این بازی رو شروع کنی؟
چشمکی زدم و گفتم
-به روش خودشون
آناهیتا: چی میگی ستاره؟
خنده ای کردم و یک قدم ازش فاصله گرفتم و دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم
-می خوام تا این عقد سر نگرفته همه چی به پایان برسه
آناهیتا:ستاره!
در چشمانش زل زدم و لبخند خونسردم را زدم
-باید تموم بشه آنی هر جوره شده تمومش می کنم
آناهیتا ناراحت نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:من سر در نمیارم چی میگی …
پشتم را به او کردم و آروم گفتم
-تا آخر هفته وقت دارم توی این شلوغی می تونم خیلی کارا بکنم
آناهیتا:شایارو چیکار می کنی …عقد رو چیکار می کنی؟
تلخ خندیدم و به طرف پله ها رفتم و گفتم
-تمومش می کنم … همه چیو تموم می کنم
آناهیتا پشت سرم اومد و دستش را بر روی شانه ام گذاشت و گفت
آناهیتا:حالا کجا میری؟
کلافه از احساسات دگرگونم دستی به موهایم کشیدم و گفتم
-میرم آروین رو از اینجا دور کنم
بدون اینکه منتظر حرف دیگری از او باشم دستش را پس زدم و از پله ها بالا رفتم … نفسم را بیرون دادم و به طرف اتاق آروین راه افتادم … نگاهی به در بسته اتاق شایا کردم و با لبخند تلخی در اتاق آروین را باز کردم …. با دیدن آروین که آرام در رخت خوابش خوابیده بود لبخندی زدم و با قدم های آرام به طرف تختش رفتم … کنارش نشستم و آرام صدایش زدم
-آروین
آروین تکانی نخورد …لبخندی زدم وسرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم
-عشق مهتاب نمی خواد از خواب بیدار بشه؟
دستی به پشتش کشیدم … نفس های آرومش و کش دارش نشون از خواب عمیقش میداد …آرومتر کنار گوشش زمزمه کردم
-آقا آروین بسه خواب دیگه بلند شو
آروین بدون تکانی به خوابش ادامه می داد… خنده ای کردم و بر روی گونه اش خم شدم و با خنده گفتم
-یک بوس میدم آقا آروین بیدار بشن
بوسه ای بر روی گونه اش نهادم که با داغ شدن لبهایم … با چشمان گرد شده نگاهم را به گونه ی سرخ شده ی آروین و رنگ پریده اش دوختم …. دستم را بالا بردم و بر پیشانی عرق کرده و داغش گذاشتم …. سیخ نشستم و نگاهم را به آروین دوختم … با یک حرکت پتو را از رویش کنار زدم … با دیدن بدن لختش و بدن کبودش … نفس در سینه ام حبس شد … دستای لرزانم را پیش بردم و آروین را برگرداندم … با افتادن دست آروین کنار تخت و خونی که از بینی اش خارج می شد … جیغ خفه ای کشیدم … و از جایم بلند شدم … صحنه ی مرگ مهتاب .. از جلوی چشمانم گذشت … دست بی جون مهتاب که خبر از رفتنش می داد ….مانند فیلمی جلوی چشمانم نقش گرفت… نفسم کند شده بود … و نگاهم به لبهای آروین که کبود شده بود خشک شده بود … صدایی به گوشم رسید
-کمکش کن

با همان نفس های پی در پی و حالت شوک نگاهم را به طرف صدا کج کردم که نگاهم در نگاه اشکی مهتاب گره خورد و لبهای مهتاب از هم باز شد و بار دیگر تکرار کرد
-کمکش کن ستاره
با سرازیر شدن قطره اشک از چشمان مهتاب از حالت شوک خارج شدم و دستم را به طرفش دراز کردم که مهتاب محو شد و صورت کبود شده ی آروین جلوی چشمام جان گرفت … با عجله به طرف آروین رفتم و او را بلند کردم …. با بلند کردنش لبهایش لرزید و بعد از آن بدنش شروع به لرزیدن کرد…. با ترس نگاهم را به آروین دوختم و فریادی از دل کشیدم
-آروین…
بدن کوچک و ضعیفش در آغوشم میلرزید …. با عجله و چشمای اشکی به طرف در رفتم و قبل از آنکه در را باز کنم در باز شد و شایا در چهار چوب در قرار گرفت… با دیدن شایا …هق هقم بالا رفت … شایا با تعجب نگاهم کرد …. با داغ شدن بدن آروین بدنم داغ شدم و با صدای بغض داری نالیدم
-شایا… آروین….
شایا نگاهش را از چشمانم گرفت و با دیدن آروین در آغوشم با تعجب نگاهش کرد… آروین به شدت شروع به لرزیدن کرد … با لرزیدن او در آغوشم زانوهایم سست شد …. صدای فریاد شایا به اوج رسید
شایا:ستاره دستتو بذار تو دهن آروین
میان گریه با تعجب نگاهش کردم که خودش را به من رساند و قبل از آنکه کاری انجام بدهم آروین را از من گرفت و دستش را در دهان آروین گذاشت … با دیدن حالت آروین جیغی کشیدم … شایا از جایش بلند شد و بدون آنکه منتظر چیزی باشد به طرف در دوید… با دیدن او که می دود پشت سرش دویدم … خدمتکارها با تعجب نگاهمان می کردن … اما بی توجه به نگاهای آنها شایا می دوید و من با اشکهایی که می ریختم پشتش می دویدم …. شایا با عجله از پله ها پایین رفت … با پیچ خوردن پایم محکم به زمین افتادم … اما بدون آنکه توجهی به دردی که در پایم پیچیده بود و گرمیه خونی که بر روی پیشانی ام به پایین می آمد … پشت سر شایا دویدم …باز صدای فریادش در گوشم پیچید که گفت
شایا:ماشین
نگاهم را به اطراف دوختم … ساشا که کنار آناهیتا ایستاده بود با تعجب نگاهمان کردن… دوباره فریاد شایا بالا رفت
شایا:ماشین… این ماشین لعنتی کجاست
نگاهم را به اطراف گرداندم … با پیاده شدن زرین خاتون از ماشینی …با عجله به طرفش رفتم و فریادی از بغض زدم
-شایا ماشین
به طرف ماشین دویدم … و زرین خاتون رو پس زدم و سوار شدم … شایا در کناری را باز کرد و کنارم نشست … با دستهای لرزون … استارت زدم … و در نگاه پر تعجب همه شان که شوکه نگاهمان می کردن … با صدای گوش خراشی ماشین را به راه انداختم …. شایا:تند برو ستاره تند …
با شنیدن صدایش هق هقم بالا گرفتم و پایم را بر روی پدال گاز فشار دادم و نالیدم
-چش شده شایا؟
شایا:تشنج کرده
با شنیدن صدای لرزانش از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم که با دلهره نگاهش به آروین بود … و باز صدای هق هقم بالا رفت … نگاهم را به دستش دوختم که در دهان آروین بود و از گوشه ی آن خون می اومد … محکمتر بر روی پدال گاز گذاشتم …. شایا نگاهم کرد و با ناراحتی گفت
شایا:گریه نکن ..
فرمان را در دستم فشردم و غریدم
-حرف … نزن.. حرف نزن
اشکهام همانطور از چشمانم سرازیر می شد … صحنه ی مرگ مهتاب … مرگ بابا جلوی چشمانم مانند فیلمی رد … می شد … نگاهم را به آروین دوختم که هنوز می لرزید و شایا محکم او را به خود می فشرد … در میان هق هق نالیدم
-کمکش کن خدا … کمکش کن

با خشم به چپ پیچیدم که شایا فریاد زد
شایا:چیکار می کنی دیونه؟
همانند او فریادی از خشم زدم
-لعنتی اربابی و نتونستی یک درمونگاه یک بیمارستان توی این روستای کوفتی بسازی؟!
شایا:آروم باش ستاره
محکم بر روی فرمان زدم و غریدم
-اروم باشم … از چی آروم باشم لعنتی … دارم اتیش می گیرم ….
بلندتر از قبل فریاد کشیدم
-دارم از زور درد …
نتوانستم حرفم را ادامه بدم و هق هق گریه ام اوج گرفت … دست شایا بر روی دستم نشست … دستش را پس زدم … و نالیدم
-بسمه … به علی بسمه
گریه ام شدت گرفت و همانطور تند به طرف جایی می رفت که بتونم یک عزیز رو نجات بدم … میان هق هق گریه صدای غمگین شایا را شنیدم که گفت
شایا:گریه نکن ستاره اما من با آن همه دردی که آن جمله را می گفت بلند تر از قبل گریه می کردم … از دل … از خاطرهای گذشته … از مرگ عزیزانی که به چشم دیده بودم
شایا:گریه نکن لعنتی
لبم را به دندون گرفتم و نگاهش کردم که محکم بر روی داشبورد زده بود و پاکتی از آن بیرون افتاده بود … با تعجب نگاهم را به پاکتی آشنا دوختم …. و با پشت دست اشکم را پاک کردم … که صدای معصوم و زیبای آروین در گوشم پیچید
آروین:مهتاب
نگاهم را از پاکت گرفتم و به طرف آروین برگشتم که بی حال و بی جون در آغوش شایا افتاده بود و نالیدم
-جون دل مهتاب
اما حرفی از دهانش خارج نشد … تنها در آغوش شایا ماند … نگاهم را بالا گرفتم و به شایا دوختم … شایا غمگین نگاهم کرد و گفت
شایا:از حال رفته
کتش را از تن خارج کرد و دور بدن لخت آروین پیچید … غمگین همانطور که قطره های اشک از چشمانم سرازیر می شد … نگاهم را به جاده دوختم … دستانم از زور غم از زور دلهره می لرزید … همانطور که بدن ضعیف آروین در آغوشم می لرزید … آب بینی ام را بالا کشیدم و فرمان را در میان مشتم فشردم … از آروین دور شده بودم … مقصر من بودم که تنها رهایش کرده بودم … لبم را به دندان گزیدم تا هق هق گریه ام در نیاید … با پشت دست اشکهایم را پاک کردم که دست شایا بر روی دستم قرار گرفت و صدایش در گوشم پیچید که گفت
شایا:آروم باش ستاره
سرم را تکان دادم و نالیدم
-نمی تونم شایا باور کن نمی تونم
مشتم را دور فرمان محکمتر کردم و ادامه دادم
-صحنه ی مرگ عزیزام جلو چشمامه …دستهای بی جونشون رو می تونم حس کنم … چشمای بی روحشون که از این دنیای نکبتی بسته می شد رو هنوز به یاد دارم ..
شایا دستش را بر روی دستم نوازش گونه کشید که آرام گفتم
-چرا تموم نمی شه شایا …چرا
شایا حرفی نزد … با چشمای غمگینش … نگام کرد و نوازشم کرد ..بی آنکه حرفی بزند … بی آنکه کلمه ای از دهانش خارج شود … نگاهم را به آروین دوختم و با دیدن خون خشک شده کنار بینی اش نفسم را سخت بیرون دادم … و بار دیگر نگاهم را به جاده دوختم . از دل دعا کردم که باز شاهد دیدن مرگ عزیز دیگری نباشم.
نگاهم به در خطوط قرمز ای سی یو خشک شده بود … پاهایم را در اغوش جمع کرده بودم و نگاهم به دری بود که نزدیک یک ساعت بود آروین را برده بودن … یک ساعت سختی که آن طور نگاهم را به آن در خشک کرده بود … صدای فریاد دکتر هنوز در گوشم بود که بلند گفته بود
دکتر:سریعتر ببرینش آی سی یو
آن لحظه پاهای خشک شده ی شایا رو دیده بودم که خم شد و بر روی زمین افتاد و گیج نگاهش را به آورین دوخته بود که وارد اتاقی می شد که خاطره ی بدی از آن داشتم از فکر خارج شدم و با نگاهم دنبال شایا گشتم … با دیدنش که هنوز همانطور شوکه نشسته بود … اشک در چشمانم جمع شد … از جایم بلند شدم و با پاهای لرزان کنارش نشستم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم
-شایا؟
حرفی نزد …تنها دستم را گرفت و محکم آن را در دستش فشرد … خودم را به او چسباندم و زمزمه کردم
-شایا آروین خوب می شه؟
شایا دستم را محکمتر فشرد و به لبانش نزدیک کرد … و اروم گفت
شایا:دلت پاکه دعا کن …
انگشتانم را بوسید …و زمزمه وار ادامه داد
شایا:دعا کن شرمنده نشم
با چشمان به اشک نشسته به مردی نگاه کردم که همانند بچه ای در اغوشم پناه اورده بود … سرم را بر روی شانه اش گذاشتم و اجازه دادم که اشکهایم جاری شود … دست شایا رو فشردم .
-مطمئنم که چیزیش نمی شه
شایا سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم شد …و آروم گفت
شایا:خوب می شه
سرش را تکان داد و چندبار زیر لب همان کلمه را تکرار کرد …آهی کشیدم …. با باز شدن در اتاق آی سی یو هر دو از یکدیگر فاصله گرفتیم و خودمان را به دکتر رساندیم …

با خشم به چپ پیچیدم که شایا فریاد زد
شایا:چیکار می کنی دیونه؟
همانند او فریادی از خشم زدم
-لعنتی اربابی و نتونستی یک درمونگاه یک بیمارستان توی این روستای کوفتی بسازی؟!
شایا:آروم باش ستاره
محکم بر روی فرمان زدم و غریدم
-اروم باشم … از چی آروم باشم لعنتی … دارم اتیش می گیرم ….
بلندتر از قبل فریاد کشیدم
-دارم از زور درد …
نتوانستم حرفم را ادامه بدم و هق هق گریه ام اوج گرفت … دست شایا بر روی دستم نشست … دستش را پس زدم … و نالیدم
-بسمه … به علی بسمه
گریه ام شدت گرفت و همانطور تند به طرف جایی می رفت که بتونم یک عزیز رو نجات بدم … میان هق هق گریه صدای غمگین شایا را شنیدم که گفت
شایا:گریه نکن ستاره اما من با آن همه دردی که آن جمله را می گفت بلند تر از قبل گریه می کردم … از دل … از خاطرهای گذشته … از مرگ عزیزانی که به چشم دیده بودم
شایا:گریه نکن لعنتی
لبم را به دندون گرفتم و نگاهش کردم که محکم بر روی داشبورد زده بود و پاکتی از آن بیرون افتاده بود … با تعجب نگاهم را به پاکتی آشنا دوختم …. و با پشت دست اشکم را پاک کردم … که صدای معصوم و زیبای آروین در گوشم پیچید
آروین:مهتاب
نگاهم را از پاکت گرفتم و به طرف آروین برگشتم که بی حال و بی جون در آغوش شایا افتاده بود و نالیدم
-جون دل مهتاب
اما حرفی از دهانش خارج نشد … تنها در آغوش شایا ماند … نگاهم را بالا گرفتم و به شایا دوختم … شایا غمگین نگاهم کرد و گفت
شایا:از حال رفته
کتش را از تن خارج کرد و دور بدن لخت آروین پیچید … غمگین همانطور که قطره های اشک از چشمانم سرازیر می شد … نگاهم را به جاده دوختم … دستانم از زور غم از زور دلهره می لرزید … همانطور که بدن ضعیف آروین در آغوشم می لرزید … آب بینی ام را بالا کشیدم و فرمان را در میان مشتم فشردم … از آروین دور شده بودم … مقصر من بودم که تنها رهایش کرده بودم … لبم را به دندان گزیدم تا هق هق گریه ام در نیاید … با پشت دست اشکهایم را پاک کردم که دست شایا بر روی دستم قرار گرفت و صدایش در گوشم پیچید که گفت
شایا:آروم باش ستاره
سرم را تکان دادم و نالیدم
-نمی تونم شایا باور کن نمی تونم
مشتم را دور فرمان محکمتر کردم و ادامه دادم
-صحنه ی مرگ عزیزام جلو چشمامه …دستهای بی جونشون رو می تونم حس کنم … چشمای بی روحشون که از این دنیای نکبتی بسته می شد رو هنوز به یاد دارم ..
شایا دستش را بر روی دستم نوازش گونه کشید که آرام گفتم
-چرا تموم نمی شه شایا …چرا
شایا حرفی نزد … با چشمای غمگینش … نگام کرد و نوازشم کرد ..بی آنکه حرفی بزند … بی آنکه کلمه ای از دهانش خارج شود … نگاهم را به آروین دوختم و با دیدن خون خشک شده کنار بینی اش نفسم را سخت بیرون دادم … و بار دیگر نگاهم را به جاده دوختم . از دل دعا کردم که باز شاهد دیدن مرگ عزیز دیگری نباشم.
نگاهم به در خطوط قرمز ای سی یو خشک شده بود … پاهایم را در اغوش جمع کرده بودم و نگاهم به دری بود که نزدیک یک ساعت بود آروین را برده بودن … یک ساعت سختی که آن طور نگاهم را به آن در خشک کرده بود … صدای فریاد دکتر هنوز در گوشم بود که بلند گفته بود
دکتر:سریعتر ببرینش آی سی یو
آن لحظه پاهای خشک شده ی شایا رو دیده بودم که خم شد و بر روی زمین افتاد و گیج نگاهش را به آورین دوخته بود که وارد اتاقی می شد که خاطره ی بدی از آن داشتم از فکر خارج شدم و با نگاهم دنبال شایا گشتم … با دیدنش که هنوز همانطور شوکه نشسته بود … اشک در چشمانم جمع شد … از جایم بلند شدم و با پاهای لرزان کنارش نشستم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم
-شایا؟
حرفی نزد …تنها دستم را گرفت و محکم آن را در دستش فشرد … خودم را به او چسباندم و زمزمه کردم
-شایا آروین خوب می شه؟
شایا دستم را محکمتر فشرد و به لبانش نزدیک کرد … و اروم گفت
شایا:دلت پاکه دعا کن …
انگشتانم را بوسید …و زمزمه وار ادامه داد
شایا:دعا کن شرمنده نشم
با چشمان به اشک نشسته به مردی نگاه کردم که همانند بچه ای در اغوشم پناه اورده بود … سرم را بر روی شانه اش گذاشتم و اجازه دادم که اشکهایم جاری شود … دست شایا رو فشردم .
-مطمئنم که چیزیش نمی شه
شایا سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم شد …و آروم گفت
شایا:خوب می شه
سرش را تکان داد و چندبار زیر لب همان کلمه را تکرار کرد …آهی کشیدم …. با باز شدن در اتاق آی سی یو هر دو از یکدیگر فاصله گرفتیم و خودمان را به دکتر رساندیم …

دکتر سرش را با تأسف تکان داد … و گفت
دکتر:چه بلایی سر این بچه اومده ؟
شایا قدمی جلو برداشت و آروم گفت
شایا:حالش چطوره دکتر ؟
دکتر بار دیگر سرش را با تأسف تکان داد و گفت
دکتر:حالش خیلی بده ..خیلی بد با اون ضربهایی که توی بدنش هست و بدنه ضعیفی که داره …
نگاه دقیقی به شایا کرد و با همان لحن ادامه داد
دکتر:شما چرا دکتر ؟شما چرا؟
شایا کلافه دستی در موهایش کشید … کنارش ایستادم …می دونستم حال شایا خیلی بدتر از اینهاست…حال خودمم هم وقتی اروین را لرزان به یاد می آوردم بهتر از شایا نبود …کنارش ایستادم و با ناله رو به دکتر گفتم
-دکترچه اتفاقی براش افتاده
دکتر با دیدن نگاه غمگینم غمگین نگاهم کرد … یک نگاه شماتت بار همراه با دلسوزی که شاید برای آروینی بود که حالا در آن اتاق بین آن همه دستگاه نفس می کشید… دکتر آهی کشید و گفت
دکتر:همراه من بیاین
شایا همانطور که کلافه ایستاده بود نگاهی به من کرد … نگاهش کردم که غم نگاهش دلم را سوزاند و همراه دکتر به راه افتادیم… بعد از گذشتن از راهرویی دکتر در اتاقش را باز کرد … رو به روی دکتر نشستیم … دکتر نگاهی به من و شایا کرد و آرام رو به شایا کرد و گفت
دکتر:آقای دکتر شما که باید این لرزش هارو بشناسین
شایا با حالت کلافه اخم همیشگی اش را به چهره آورد و رو به دکتر کرد
شایا:دکتر فقط بگین حالش چطوره؟
با تأسف سرش را برای شایا تکان داد …دستی به لبهایش کشید و با ناراحتی گفت
دکتر:این بچه از کی سرما خورده؟
شایا سرش را بالا گرفت و نگاهش را به من دوخت … با ناراحتی نگاهش کردم و نگاهم را از او گرفتم … منم شرمنده بودم .. شرمنده از تنها گذاشتن آروین … دکتر باز با تأسف سرش را تکان داد و دوباره پرسید
دکتر:این جای کبودی ها رو تن این بچه …
حرفش را کامل نکرد و نگاهش را به من و شایا دوخت … با ناراحتی و خشم دستانم را مشت کردم و با ناله ای که با یاد آوری بدن کبود شده از دهانم خارج شده بود گفتم
-دکتر مهم حاله الانشه بگین چش شده؟
باز آهی کشید و نگاهش را در نگاه شایا که با اخم نگاهش می کرد دوخت و گفت
دکتر:متأسفانه باید بگم که بر اثر سرما خوردگی های شدید و ضربه هایی که به بدنش وارد شده دچار عارضه بزرگی دریچه های سمت چپ قلبش شده
ناباورانه جیغ خفه ای کشیدم…. شایا عصبی نگاهی به من کرد و با اخمی وحشتناک مشتش را محکم بر روی میز کوبید
شایا:چی میگی دکتر ؟
دکتر نگاهی به شایا کرد و با اخمی همانند او گفت
دکتر:خودت بهتر می دونی معنی حرفام چیه
شایا از جایش با عصبانیت بلند شد که صندلی به دلیل برخواستن با عجله اش به پشت افتاد
شایا:چی می گی دکتر؟
دکتر با ناراحتی نگاهش کرد و گفت
دکتر:دارم می گم وقت کمی داره شایا
شایا دستانش شل شد و ناباورانه نگاهش را به دکتر دوخت … نفس در سینه ام حبس شده بود … نگاهم را به لبهای دکتر دوختم
دکتر:دارم تمام سعیمو میکنم که این بچه به سرما خوردگیش غلبه کنه و بتونه با اکسیژن راحت نفس بکشه نفس کشیدن های سخت
شایا را می دیدم اما نگاهم فقط خیره به دکتر بود که بی رحمانه جملاتش را می گفت…. دکتر نگاهش را به من دوخت و به آرامی زیر لب گفت
دکتر:متاسفم
قطره اشکی از چشمان گرد شده و ناباورانه ام که به دکتر خیره شده بود چکید …. از روی صندلی بلند شدم … صدای دکتر بارها و بارها در گوشم پیچید که بی رحمانه گفت”متأسفم” … نفسم را با هق هقی که سکوت اتاق را شکست بیرون دادم …. دکتر غمگین نگاهم کرد و بدون حرف دیگری سرش را به زیر انداخت ….نگاهی به شایا کردم که با تردید نگاهم کرد و گفت
شایا:دروغ می گه … میدونم دروغ میگه
دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم خفه شود و نگاهش کردم … شایا قدمی به جلو امد که قدمی به عقب رفتم و نالیدم
-گ…گ..ف..گفت متأسفم
با چشمان پر از غم نگاهم کرد و نالید
شایا:دروغه …من می دونم دروغه
شایا به طرف دکتر برگشت ونگاهش را با نفرت خیره به چشمان او دوخت و با عصبانیت گفت
شایا:بهش بگو دروغ میگی … بگو فقط یک سرما خوردگیه ساده است
دکتر با همان ناراحتی سرش را به زیر انداخت و با افسوس رو به شایا کرد و گفت
دکتر:من و تو زمانی همکار بودیم پس بدون دروغی در کار نیست پسرم…

شایا با خشمی تمام وسایلهایی که بر روی میز بود را به زیر انداخت …و غرید
شایا:د لامصب دروغ می گی….حرف بی خود میزنی… دروغ میگی بی وجدان
دکتر از جایش بلند شد و نگاهش را به شایا و به من دوخت …سرم را به طرف شایا برگرداند …که دیوانه وار زیر لب چیزی زمزمه می کرد …. صدایش زدم که غمگین نگاهم کرد … قدمی به طرفش برداشتم … دو قدم به عقب رفت…نگاهی به دکتر کرد و با حالتی زار به من نگاه کرد و با صدایی که غم و دلهره با آن شریک بود گفت
شایا:دروغه ستاره …مگه نه
با دیدین مرد محکمی که همیشه اخمی به چهره داشت در آن حالت … هق هقم را بیشتر کرد و بی توجه به حال خودم با غمی گفتم
-آروم باش شایا
به کسی می گفتم آرام باش که به راحتی می توانست نا ارومی را در نگاهم ببیند …شایا سرش را تکان داد و با فریادی که کشید ….صورتش را میان دستانش پنهان کرد و بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج شد …صدای کوبیده شدن در به یکدیگر …با وحشت از جا پریدم … نگاهم را خیره به در بسته ی اتاق دوختم … شانه هایم از شدت گریه می لرزید و هیچ برای جلوگیری گریه ام پیش قدم نمی شدم … دلم می سوخت درد در تمام قلبم پیچیده بود … حتی به لحظه ای نمی توانستم آن بدن نحیف را از یاد ببرم … نمی توانستم آن نگاه معصوم را از یاد ببرم که از زور وحشت هیچوقت نتوانست آرام بخواد … و حالا از درد به خوابی می خواست فرو برود … با حس سنگینی نگاه دکتر نگاهم را به طرفش برگرداندم … مردی 45 ساله با چشمان غمگینی به من خیره شده بود … به منی که با ان همه استقامت و محکم بودن …جلویش گریه می کردم … جلوی مردمی که با بی رحمی خبری را به گوشم رسانده بود که روح را از تنم جدا کرده بود … اشکهایم را پاک کردم و غمگین گفتم
-دکتر اون چیزیش نمی شه درسته؟
دکتر نگاهی به من کرد و اشاره ای به صندلی رو به رو گفت
دکتر:ببشین دخترم
با قدم های لرزان خودم را به صندلی رساندم و بی صبرانه گفتم
-تورو خدا بگین میشه کاری کرد دکتر؟
بر روی صندلی نشستم … دستهایش را بر روی میز گذاشت و خیره در چشمانم با لبخند تلخی که به لب داشت گفت
دکتر:ببین دخترم سمت چپ قلب همیشه وظیفه اش اینه که اکسیژن رو به تموم بافت های بدن برسونه
دکتر سرش را تأسف بار تکان داد و با افسوس گفت
دکتر:دریچه قلب این بچه که مهم ترین کار رو انجام میده ممکنه با این فشارهایی که بهش وارد می شه از کار بیوفته
با پشت دست اشکهایم را که بار دیگر راه بیرون آمدن پیدا کرده بودن کشیدم و امیدوار گفتم
-یعنی راهی برای درمان نیست نمی شه کاری براش کرد؟
دکتر غمگین سرش را به زیر انداخت و گفت
دکتر:متأسفانه من فقط می تونم با وسیله چند دارو قلبش رو مستقر نگه دارم
سرش را بالا گرفت و همانطور ادامه داد
دکتر:اما به طور موقت
با چشمان اشکی زل زدم توی چشمای دکتر و نالیدم
-یعنی چی دکتر… موقت چرا؟
آهی کشید و دستی در موهایش که تارهای سفیدی در آنها دیده می شد و کلافه گفت
دکتر:دخترم قلب این بچه ممکنه به دلیلی که گفتم هر موقعه از کار بیوفته …قلب بچه ضعیفیه که با یک تلنگر ممکنه هیچوقت نتپه
جیغ خفه ای کشیدم و با ناله گفتم
-نگین دکتر از این حرفا نزنین
با دیدن حالم شرمده سرش را به زیر انداخت و همانطور که به میزش خیره شده بود با لحن غمگین گفت
دکتر:شاید این دو ماه هم برای این بچه کم باشه برای همین هر چه زودتر باید عملش کرد … چه یک ماهه دیگه چه دوماه
دستش را بالا آرود و به لبش کشید و آروم گفت
دکتر:هر چه زودتر عمل بشه به نفع این بچه است یعنی ممکنه….
اجازه ندادم حرفش را ادامه بدهد… باورش برایم سخت بود آروین را به همین راحتی از دست بدهم … محکم بر روی میز زدم و همراه به گریه گفتم
-دکتر اون خیلی بچه است .. بچگی نکرده
دکتر با دیدن نگاه پر از اشکم نگاهش را برگرداند و گفت
دکتر:دعا کن براش دختر جان فقط دعا که قلبش تا پیدا شدن قلب دیگه دووم بیاره
نگاه اشکیم را از او گرفتم و از جایم بلند شدم… فکر نمی کردم حرفای دکتر آنطور بی رحمانه باشد … طوری که کوه بلند خونسردی ام را شکاند… با قدم های بی جون از اتاق دکتر خارج شدم … همانند مسخ شده ها …. از پله ها پایین رفتم و راه خروجی را در پیش گرفتم .. با خارج شدنم … قطره های خنک بارون بر روی صورتم…نگاهم را بالا گرفتم و به آسمون دوختم … دل آسمان هم همانند دل من گرفته بود.. دستی به گلویم که بغض سنگی در ان نشسته بود کشیدم و قدم هایم را تند کردم … صورت زیبای آروین از جلوی چشمانم گذشت .. پاهایم لرزید … به زانو در آمدم … بی توجه به دردی که در زانویم پیچید …فریاد زدم… فریادی از بی رحمیه دنیا … فریادی از قلب ضعیف آروین … خدا را صدا زدم … خدایی که شاید حالا چشمانش را بسته بود ..
-خدا !

احساسات من در اتاقی پنهان شده بود که حالا محتاج به قلبی در بین آدمهایی بود که قلبشان را تمام نیرنگ ها در بر گرفته بود … حالا آغوش برادرانه اش برایم ارامش نداشت …… خودم را از آغوشش جدا کردم … سرد نگاهش کردم … او مادر همان فرزند بود … همان مادری که آروین را به این روز انداخته بود …. ساشا با تعجبی که می توانستم به راحتی در چشمانش ببینم ..دست آناهیتا که در دستش بود را از دستش خارج کرد و با بهت در چشمانم خیره شد … با همان نفرت نگاهم را از او گرفتم … ساشا قدمی به جلو آمد که بی اراده دو قدم به عقب رفتم … سرم را بالا گرفتم … و نگاهش کردم .. نگاهش پر بود از تردید … از نگرانی …دستی در موهایش کشید و نگاهی به ساختمون بیمارستان کرد و گفت
ساشا:میرم با دکتر حرف بزنم
آناهیتا که از حالت دوگانه ی من متعجب شده بود … با دستمالی که در دستش بود اشکهایش را پاک کرد و رو به ساشا و گفت
آناهیتا:منم میام
هر دو نگاهشان را به من دوختن … نگاه بی روحم را از هر دوی آنها گرفتم … نفس عمیقی را که ساشا کشید به راحتی توانستم بشنوم … دستم را در دستش گرفت و صدای نگرانش در گوشم پیچید که گفت
ساشا:بهتره تو هم با ما بیایی ممکنه سرما بخوری زیر این نم نم بارون
دستم را از دستش خارج کردم … نگاهم را در چشمانش دوختم و پوزخندی زدم … پوزخندی که نگران سرما خوردگی من بود … منی که از نفرت در حال سوختن بودم …. منی که حالا در این ساعت و در این دقیقه حاضر بودم قلبم را بی درنگ به آروین هدیه کنم …. نگاهم را از او گرفتم … بدون حرفی به طرف درختی که نیمکتی زیرش قرار داشت حرکت کردم …
ساشا:مهتاب
چیزی نگفتم … نخواستم حرفی بزنم …صدای آناهیتا را از پشت شنیدم که به ساشا گفت
آناهیتا:بذار با خودش خلوت کنه
بی توجه به سنگینیه نگاه آن دو بر روی نیمکت نشستم و نگاهم را به رو برو دوختم …. بیمارستان خلوت خلوت بود … بیمارستانی که یک ساعت با اون روستای کوفتی فاصله داشت …. چشمامو بستم و به نم نم بارونی که بر روی زمین می ریخت گوش سپردم …بغض راه گلویم را گرفته بود … نگاه معصوم آروین به یک لحظه هم از دیدگاهم دور نمی شد … چشمانم را باز کردم و به رو برو چشم دوختم … پاهایم را در آغوش جمع کردم و آروم گفتم
-باورم نمی شه
شایا:منم باورم نمی شه
نگاهم را از رو برو گرفتم و به شایا که حالا کنارم نشسته بود دوختم … چشمانش برق می زد … برق غم … برق اندوه … همانند چشمان زیبای آروین … چانه ام لرزید و زل زدم در تک تک اجزای صورتش … صورتی که بی شباهت به آروین نبود …چشمامو بستم و با عجز نالیدم … از این همه شباهت ان دو به یکدیگر نالیدم … جای خالیش را به راحتی احسای می کردم
-سخته شایا خیلی سخته
شایا دستش را جلو آورد و بر روی گونه ام کشید … اشکم را بر روی گونه ام را با انگشت شصتش پاک کرد …چشمانم را باز کردم … نگاهش در نگاهم گره خورد …آرام گفت
شایا:گریه نکن ستاره
دستم را بر روی دستش گذاشتم…و به رو برو خیره شدم …باران تندتر شده بود و هیچکدام از ما نمی خواستیم تکانی بخوریم …شایا خودش را به من نردیکتر کرد و دستی در موهایش کشید و گفت
شایا:برام حرف میزنی ستاره؟
نگاهم را به او دوختم … نگاهم کرد و دستم را در دستش گرفت … لبخندی نزدم … حرفی نزدم و فقط خیره نگاهش کردم … دلم گرفته بود ..از او …از خودم … از همه دنیا
شایا:ستاره؟
نگاهم باز غم گرفت… غمی با صدا کردن اسمم از زبان او…
-درد سینه ام زیاده شایا نمی تونم برات ازش بگم
آهی کشیدم … آهی سوزناک که قلبم را به آتیش کشید …. دست گرمش را نوازش گونه بر روی دستم کشید و گفت
شایا: درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو استخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو ، آه مگو
هیچوقت آه نکشیدم …چون می دونستم با آه کشیدن می تونم خودم رو نفرین کنم … از بچگی یاد گرفته بودم که اینطور باشم … یاد گرفته بودم که ارباب باشم و اربابی کنم … هیچوقت بچگی نکردم ..
پوزخندی زدم…دستم را در دستش فشرد و ادامه داد
شایا:نذاشتن بچگی کنم … حق نداشتم با همسن و سالهای خودم بگردم …. حق نداشتم بخندم … باید همیشه محکم می بودم قویی … چون پسر ارباب بودم باید از همون سن مردم از من حساب می بردن …باید همه از من پیروی می کردن و دستور می گرفتن نگاهش را به رو به رو دوخت … لبخند خاصی بر روی لبانش نشست
شایا:تنها یک نفر بود که با تمام وجود با تمام مهربونیاش هوامو داشت … هوای قلبم رو داشت
قلبم لرزید … در دلم غوغایی از این جمله اش برپا شد … با دیدن لرزش دستانم … نگاهم کرد لبخند تلخی زد و گفت

شایا:عزیزم بود … پاره ی تنم بود … آتوسای من پاک بود … خواهرم فرشته ای بود که منو از همه بدی ها دور می کرد … اون تنها کسی بود که به من حق زندگی می داد و حق خندیدن ..
شایا غمگین نگاهم کرد … غم نگاهش قلبم را بیشتر از دردی که در آن پیچیده بود به درد آورد
شایا:خیلی زود از دستش دادم ستاره … خیلی زود .. همه دل بستگیم به اون مهربون و دست دلباز بود … نتونستم برم …همه خنده هام .. همه لبخندام با اون بود ….همه شیطنتام…
چشماشو بست و ادامه داد…
شایا:نتونستم نجاتش بدم… نتونستم حرف بزنم و خودمو خالی کنم… تموم این مدت سکوت کردم … حرف هام درونم اسیر شده بود…به اون فکر می کردم .. به مهتاب … منم هم مثل تو دیر رسیدم ستاره منم مثل تو دستهای بی جون خواهرم از دستام سر خورد نتونستم کاری کنم … نتونستم جلوشو بگیرم و بگم نرو آتوسا … توی این دنیا تنهام نذار… نرو بذار مثل همیشه به زندگی که همیشه آرزو داشتیم لبخند بزنیم … نرو بذار قلب مهربونت همیشه بتپه
چشماشو باز کرد و با حالت عجیبی نگاهم کرد و موهایم را به پشت گوشم برد و آروم گفت
شایا:یادته ازم پرسیدی چرا از پزشکی کنار کشیدی؟
سرم را آرام تکان دادم
شایا:چون برای کسی که رفته بودم این رشته رو خونده بودم برای همیشه ترکم کرد و این اجازه رو به من نداد تا بتونم درمانش کنم …تا بتونم کنار خودم نگهش دارم..برای همین کنار کشیدم … کنار کشیدم از خوبی های دنیا ..از خنده ها از لبخندهایی که لیاقت منو نداشت …چون وفا نکردم … به قولم که خودم درمانش کنم وفا نکردم..

آهی کشیدم …با سوزی اه کشیدم … چانه ام را گرفت و با نارحتی در چشمانم به آرومی گفت
شایا:می خوای بدونی از کی بدبختیام شروع شد؟ می خوای بدونی چی باعث از بین بردن خنده هام و زندگیم شد؟ .. می خوای بدونی اتوسای من چرا اینطور از زندگی زده شد؟
با دیدن دستهای لرزانش و حالت دوگانه و گیج شده اش دستم را بر روی دستش که بر روی چانه ام بود گذاشتم
-شایا؟
شایا نگاهش را از من گرفت و به رو برو دوخت و بی توجه به صدا کردنم … نگاهش را به نقطه ای دوخت …انگار که به گذشته ها برگشته بود شروع کرد به گفتن
شایا:همه چی از عشق ممنوعه ی امیر پاشا شروع شد … برادری که هیچوقت در حقم برادری نکرد … فقط سکوت کرد …
پوزخندی همراه با خشم زد
شایا:آره بدبختیامون از سکوت امیرپاشا شروع شد …از همون عشقی که پنهون کرد
کلافه دستی در موهایش کشید و با صدای خشداری گفت
شایا:رسم قدیم بود … یک قولی بین دو قوم مختلف… صلح دو طرف یکی دخترش رو میداد اون یکی پسرشو … این بین باید امیرپاشا یکی از دخترهای سردار رو می گرفت … امیر پاشا هیچی نگفت …مثل همیشه سکوت کرد ….نمی شد گفت ناراضی بود چون خودش قبول کرده بود که بره جلو … همون روزا بود که مدرکم رو گرفته بودم و اماده بودم برای رفتن … فقط برای آتوسا … فقط برای خواهری که آرزو داشت زیر دست من بره زیر تیغ جراحی برای قلب مهربون و ضعیفش… چون به من ایمان داشت …
نگاهش را بالا گرفتم و نالید
شایا:چون داداش بی معرفتش رو باور داشت … برای همین شاه ارباب به خاطر علاقه ی زیادی که به آتوسا داشت راضی شد که منو بفرسته خارج تا بتونم درس بخونم … تا بتونم از خودم شخصی بسازم تا خواهرم از این مریضی نجات پیدا کنه … اما تمام محاسباتم بهم ریخت … همه چی تغییر کرد … امیر پاشا سر سفره عقد با نامه ای همه چیز رو بهم زد …اون نامرد فرار کرد…فرار کرد و دختری که با لباس عروس منتظرش با هزار رویا نشسته بود را خورد کرد … داغون کرد … دو قوم با هم شده بودن دشمن خونی … دو دشمنی که تاوان داشت
نفسش را سخت بیرون داد و با فشاری که به دستم وارد کرد با ناراحتی گفت
شایا: تاوانی که آتوسا برای آبروی خانواده اش داد … تاوانی که اون رو مجبور به ازدواج با مردی کرد که یک دنیا با زندگیش فاصله داشت …آتوسایی که یک دنیا مهربونی بود … آتوسایی که نور چشم پدرش بود و اشاره ای به قلبش کرد
شایا:زندگی داداشش بود ….آتوسا حیف بود … برای یوسف زیادی بود خیلی زیادی … نبودم ستاره .. نبودم تا جلوی این تاوان رو بگیرم و بگم من خواهرم رو به هیچ کس نمی دم.. من اونجا نبودم تا جلوی این دشمنی رو بگیرم … شایا سرش را میان دستانش گرفت و با بغضی که در صدایش بود از دل نالید
شایا:وقتی که بر گشتم به جای استقبال شکم بر آمده ی خواهرم رو دیدم و حال مریضش رو … بارداری براش مثل زهر بود .. چون مساوی بود با مرگش و اون مرگ رو انتخاب کرده بود… قلب ضعیفش تحمل این درد رو نداشت … آتوسایی که همیشه از زندگی کردن حرف می زد … برای من از مرگ میگفت …از جای بهتری می گفت که می خواست بره
شانه های استوار شایا لرزید و با صدای لرزانش گفت
شایا:دستاشو هنوز میان دستام احساس می کنم … اون بچه ی نحیف رو هنوز یادمه که آتوسا سپرد دست من .. منه بی وجدانی که امانت داری نکردم …. منه احمقی که خودمو از همه دنیا فاصله دادم … منی که خنده ام رو با مرگ آتوسا رها کردم و شدم همون اربابی که شاه ارباب می خواست … همون اربابی که از بچگی یاد داده بودن باشم
نگاهم کرد و با ناله گفت
شایا:کاش هیچوقت بلندبالا فکر نمی کردم و از آرزوهام نمی گفتم تا آتوسارو اینطور مجبور به راضی کردن شاه ارباب نمی کرد … شاه ارباب هم با رفتن نور چشمش رفت … رفت و تنها شدم … تنها تر از همیشه … اون برادر نامرد هم بر نگشت … برنگشت ببینه چه بلایی به سر پدرش در اومد … چه بلایی به سر خواهر مریض در اومد … نگاهش را به رو برو دوخت … خیره به نقطه ای گفت
شایا:از همون روزی که آتوسا خواست تاوان پس بده شاه ارباب اسم امیر پاشا رو محو کرد … و فقط شایا شد …پسر بزرگ ارباب شایایی که زندگیش رو با یک آرزوی پوچ از دست داده بود …کاش هنوز ده سالم بود و برای رفتن پیش قدم نمی شدم و هنوز اونارو کنار خودم داشتم … آتوسا رو کنارم داشتم….

شایا دستانش را شل کرد و سرش را بر روی پاهایم گذاشت و آروم زمزمه کرد
شایا:آرومم کن ستاره … بذار آروم بگیرم.. بذار ارامش داشته باشم
خیره شدم در چشمان پر غرورش …چشمانی که اگر غم داشت ولی می درخشیش … یک درخشش آرام بخشی که دلم را آرام می کرد … و گره های بهم خورده ی تمام خونسردیم را به من بر می گرداند… نگاهم را از تاریکی شبش گرفتم و به قطره های باران خیره شدم و گفتم
-مهم بودن خوبه شایا ولی تو با مهربون بودنت بهترش کن …نه اینکه با عذاب تمام مهربونیت رو از خودت دور کنی… در حق آروین من اشتباه کردم …تو اشتباه کردی ….هر دو اشتباه کردیم اما مقصر نبودیم …ولی مستحق بودیم …مستحق تلنگری که به خودمون بیایم و از راه بهتری وارد بشیم
نگاهم را از روبه رو گرفتم و در چشمان شایا خیره شدم و با لبخندی که بر روی لبانم ظاهر شده بود به او گفتم
-تو حالا اون تلنگر بهت وارد شده …پس از راه دیگه با یک اتوسای دیگه زندگی کن …اتوسایی رو که می تونی تو وجود آروین ببینی و حسش کنی .
همانند بچه ای دستم را در دستش گرفت و زمزمه وار گفت
-فکر می کنی می تونم؟
لبخند مهرباننه ی بر روی لب اوردم و دستم را در موهایش کشیدم و همانند خودش زمزمه وار گفتم
-من به ارباب شایا ایمان دارم … می دونم که می تونی
دستی به گونه ام کشید که عمیقتر لبخند زدم و تمام مهربونی هایم را در چشمانم ریختم و گفتم
-شاه ارباب بهت ایمان داشت که اجازه داد تو جانشینش باشی …چون می دونست تو از پس کارهات بر می آیی … چون می دونست که شایا کسی نیست که قولی بده اما انجام نده
چشمانش غمگین شد و اروم گفت
شایا:اروین منو می بخشه؟
چشمانم همانند او غمگین شد اما لبخند را از لبهایم دور نکردم و گفتم
-دل پاک آروین تمام ناراحتیهارو با یک لبخندت پاک می کنه ..
چشمامو باز و بسته کردم و با نفس عمیقی که غمم را پنهان کنم ادامه دادم
-اون می بخشه ..مطمئنم می بخشه
لبخند کمرنگی بر روی لبهایش نشست … دستش را بالا آورد و موهایم را از کنار صورتم کنار زد…چشمانش باز درخشش آشنا را گرفته بود …انگشتش بر روی لبهایم کشید …لبهایم داغ شد …تنم همانند انگشتانش داغ شده بود … بی اختیار خم شدم … بدون آنکه در نظر بگیرم دارم چه کاری انجام می دهم …بدون آنکه به عاقبتش فکر کنم …. لبهایم را بر روی لبهایش گذاشتم… بدون آنکه به آخرش فکر کنم … بدون انکه احساس گناه را در دلم راه بدهم …نفسم در سینه حبس شده بود … ناباورانه تکیه ام را به دیوار پشت در آی سی یو داده بودم … هنوز از فرارم نفس نفس می زدم ….فرار از لبها و آغوش امن …فرار از شایا … از تمام احساساتی را که در یک بوسه به شایا هدیه داده بودم … آهی کشیدم و چشمانم را بستم … هنوز نگاه پر تعجب شایا را می توانستم تصور بکنم …هنوز سنگینی نگاهش را که فرار کردم را می توانستم احساس کنم … احساس شیرینی بود ..شیرینی احساسی را که هیچوقت احساس نکرده بود…اما احساس گناهم ان شیرینی را از من دور می کرد … چشمانم را بستم …. صدای اناهیتا را نزدیک به خودم شنیدم
آناهیتا:بهتری؟
چشمانم را باز کردم … نگاهی به چهره ی به غم نشسته اش… شرمنده شدم … او ناراحت بود اما من در احساس شیرینی فرو رفته بودم …احساسی که گناه به همراه داشت ….غمگین سرم را به مثبت تکان دادم … بدون حرفی نگاهم را از او گرفتم و به رو به رو خیره شدم ..تا اشتیاقم را نبیند … تا عذاب وجدانی که مانند خوره ای به جانم افتاده بود را نبیندو شرمنده او و حتی مهتاب نشوم … آناهیتا:بیا بشین خسته می شی
نگاهم را از خطوط گرفتم و به آناهیتا دوختم … برق اشک رو که هر لحظه اجازه فرود آمدن می خواست را راحت می توانستم در چشمانش ببینم …. لبخند تلخی بر روی لبم نشست
-آنی؟
آناهیتا نگاهش را به زیر انداخت و با صدای پر از دردی گفت
آناهیتا:تو فکر می کنی آروین خوب می شه؟
چتریهایم را به بالا زدم و نگاهی به در بسته اتاق کردم… از دل می خواستم اروین خوب بشه …این دوماه برای برگرداند آروین یک عمر بود .. یک عمر شادی به همراه داشت … نفسم را به تلخی بیرون دادم و آرم گفتم
-توکل به خدا
با شنیدن صدای فین فین کردن آناهیتا …با چشمان گرد شده به طرفش برگشتم
-آنی!
آناهیتا با دستمالی که ریز ریز می کرد بار دیگر بینی اش را بالا کشید و بغض دار گفت
آناهیتا:دیروز اومد پیشم …از من می خواست براش نقاشی بکشم … اما خوابو به نقاشی با اون ترجیح دادم
دستی به بینی اش کشید و ادامه داد
آناهیتا:آدم بدیم … خیلی بد که دلشو شکوندم و براش نقاشی نکشیدم
قدمی به طرفش برداشتم و دستی بر روی شانه اش گذاشتم و آروم کنار گوشش گفتم
-خودتو ناراحت نکن عزیزم … کسی از یک ساعت بعدش خبر نداره

-خودتو ناراحت نکن عزیزم … کسی از یک ساعت بعدش خبر نداره
صورتش را در دستش پنهان کرد و همانطور که سعی در خفه کردن گریه اش داشت گفت
آناهیتا:ناراحتم ستاره …خیلی ناراحتم که حالا به این روز افتاده
باز بغض راه گلویم را گرفت … تصور آروین آنطور در آن حالت …قلبم را به درد می آورد …دست آناهیتا را در دست گرفتم و با صدایی که سعی می کردم خونسردی اش را از دست ندهد گفتم
-می دونم آروین خوب می شه و از این حال روز میاد بیرون
دستم را میان دستانم گرفت و با صدای بغضدارش که نفرت در آن هویدا بود گفت
آناهیتا:چطور تونستن با اروین اینطور کنن …اون بچه که کاری به اونا نداشت …چطور آدما می تونن اینقدر بی رحم باشن ستاره ؟
خشم سرتا سر وجودم را در بر گرفت …این سوال رو همیشه هر لحظه از خودم می پرسیدم … اما با یاد آوری قلب های بی رحمشان مطمئن می شدم که اینها به کسی که از خودشون باشن هم رحم نمی کنند … با خونسردی گونه ی نرم و لطیفش را که خیس از اشک شده بود را بوسیدم ..
-همه که مثل تو مهربون نیستن عزیزم که دل مهربونی داشته باشن
سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی اش به چشمانم خیره شد و گفت
آناهیتا:فکر می کنی آروین منو می بخشه؟
چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم تا نتونه غم نگاهم رو که جواب این سوالو نداشتم ببینه …نمی خواستم که اشتیاق …نفرت رو در چشمانم بخونه … نمی خواستم اناهیتا هم از این نفرت بهره ای ببره … سکوت کردم و بی جواب به در بسته خیره شدم…دلم برای آورین تنگ شده بود … برای لبخند زیبا و خواستنی اش … برای دستهایی که دور گردنم حلقه می شد و کنار گوشم با صدای زیبایی می گفت
-مهتاب جون
با خارج شدن پرستار از اتاق از غمی که در دلم چنگ می زد خارج شدم و نگاهش کردم … نگاهی که هاکی از تمام دردهایم بود و فقط با دیدنش ممکن بود آرامش قبلیم را که کنار شایا بودم را برایم برگرداند …با دیدن نگاه خیره اش از جایم بلند شدم و با قدم های لرزان …رو به رویش ایستادم.
لبخند غمگینی زد و گفت
پرستار:مادرشی؟
غمگین سرم را تکان دادم …آروین کمتر از پسرم نبود …حاضر بودم برای یک بار دیگر صدا کردنش تمام داراییم را به او ببخشم… دستی به شانه ام کشید و اشاره ای به در آی سی یو گفت
-دکتر گفت می تونین ببینینش
قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد و با سرعت به طرف آی سی یو رفتم … صدای غمگین آناهیتا رو از پشت شنیدم که گفت
آناهیتا:اگه دیدیش بگو خاله آناهیتا پشت در با یک ورقه و مداد رنگی هاش منتظره که نقاشی بکشیم
بغض راه حرف زدنم را سد کرده بود که جوابش را بدهم … دلم بارونی شده بود …قلبم از هم پاشیده شده بود ….بدون آنکه به طرفش برگردم وارد شدم و با پوشیدن لباس های مخصوص کنار تختش ایستادم …آروینم بین آن همه دستگاه نفس می کشید… ضربان قلبش به طور منظم “بیب بیب” می کرد پرستاری که دستگاهای اطرافش را چک می کرد رو به من کرد و گفت
پرستار:صداتونو می شنوه اما اینقدر بدنش ضعیفه که نمی تونه جوابتونو بده و چشماشو باز بکنه
-کی وارد بخشش می کنن ؟
پرستار:دکتر گفتن وقتی بیهوشیه کاملش رو به دست بیاره بعد از معاینه وارد بخشش می کنن
سرم را تکان دادم و بالا سرش ایستادم … نگاهی به دستگاهای اطرافش کردم … بدن کبود شده اش داغ دل و نفرتم را تازه کرد … با صدای بغض کرده سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم
-آروینم … پسر کوچلوی من؟
دستی به موهای نرم و لطیفش کشیدم و ادامه دادم
-ببین منو چقدر ترسوندی … تو که اینقدر خوابالو نبودی … مگه نمی آیی بازی کنیم … بلند شو که می خوام ببرمت با هم آب بازی کنیم
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم که معصومانه چشماش روی هم افتاده بود و دلگیر گفتم
-تو ترکم نکن آروین … تو داییتو ترک نکن …می دونم بی معرفت بودم … می دونم قول دادم که مواظبت باشم اما نبودم
اشک مزاحمی که از چشمم سرازیر شد را با آستین مانتوم پاک کردم و گفتم
-تو با من قهر نکن آروین …تو قهر کنی دیونه میشم … قول می دم اونی که این بلا سرت اورده رو تنبیه کنم فقط تو چشماتو باز کن
پلکهایش لرزید … بیب بیب دستگاه مانند سوهانی در روحم بود … با ناله نگاهی به صورت زیبایش کردم
-اینطور تنبیهمون نکن …ببین خاله آناهیتا پشت در منتظره که با هم نقاشی بکشین … میگه قول می دم برات نقاشی بکشم ….منم قول می دم کنارت باشم … قول می دم شبا برات لالایی بخونم ……. فقط چشماتو باز کن و بگو خوبی … قول می دم دنیارو به پات بریزم و نذارم دوباره اشک بریزی…

با دیدن آروین که بدون هیچ تکانی آن طور دراز کشیده بود…بغض راه بیرون امدنش را با قطره اشکی که از چشمانم چکید بیرون آمد …. دستمو جلو دهانم گرفتم تا صدای گریه ام به گوشش نرسد و قلب کوچیکش رو به درد نیاورد… تا نشنود ستاره ای را که اینطور قول تنبیه را به او می دهد گریه می کند … تا نشنود چطور دارم با دیدنش در این حال داغون می شم … نگاهم را به پرستار دوختم که با ترحم نگاهم می کرد … سرم را با تأسف تکان دادم و با صدای پر از گریه گفتم
-بعضی موقعها ما آدما لیاقت فرشته هایی مثل آروین نداریم
با گفتن این حرفم برای آنکه هق هقم اوج نگیرد از اتاق خارج شدم و با سرعت لباس های مخصوص را خارج کردم و از در بیرون زدم … آناهیتا با دیدنم جلو آمد … با صدای پر از گریه رو به او کردم … همانند من اشک می ریخت … اما اشکهایم فقط به خاطر آروین نبود … اشکهایم برای بی رحمی این دنیا بود که اینطور منو سر راه شایا قرار داد …نگاهی به در آی سی یو کردم و برای خلاصی این بغض با صدای بلند همراه با گریه گفتم
-نگفتم آنی چقدر دوستش دارم …
خواستم به طرف در برگردم و تمام احساسم را فقط به آروین بگویم که حالا با دیدنش در آن حالت دارم احساس گناه می کنم … دارم از زور گناه …کم می آورم …آناهیتا بازویم را گرفت و من را در آغوشش گرفت…به خودش فشرد و با هق هق بالا رفته نالید
آناهیتا:خودتو اذیت نکن ستاره خودتو اینقدر اذیت نکن
گیج شده بودم … نفرتم به زرین خاتون و احساس گناهی که در من پیچیده بود گیجم کرده بود
-پس اونو که اذیت کردن چی … پس آروینی که به این حال افتاده چی می شه …پس مهتابی که افتاد سینه قبرستون چی می شه
آناهیتا:می سپریمش به خدا
با عصبانیت او را پس زدم و با اخمی نگاهش کردم و عصبی غریدم… از خشم … از بی کسی آروین و مهتاب که زیر مشت و لگدهای آنها له شدن …
-نه… باید تاوان پس بدن .. باید تک به تک اونا تاوان پس بدن
او را کنارم زدم و با قدم های بلند به طرف انتهای راهرو رفتم و صدا کردن آناهیتا را نشنیده گرفتم که صدایم می کرد …. باز شعله ی انتقام تمام وجودم را در بر گرفته بود …شعله ای که با دانستن احساسم به شایا و ظلم هایی که به آروین شده بود …بیشتر شده بود …اگه من گناه کردم پس مقصر داشت … مقصری که خودم سزای اعمالشان را می دادم … از پله ها پایین رفتم …. ساشا و شایا را کنار یکدیگر ایستاده دیدم … بدون توجه به نگاهای هر دوی آنها راه خروجی را در پیش گرفتم …. صدای آناهیتا را شنیدم که بلند گفت
آناهیتا:جلو شو بگیرین
قدم هایم را تندتر کردم…حالا که انطور می خواستم از شایا فاصله بگیرم نزدیکی اش را قبول نداشتم … حالا که آنطور وابسته شده بودم … قلبم داشت آتیش می گرفت…. از در خارج شدم …به طرف ماشین شروع به دویدن کردم … برای یک لحظه هم نمی توانستم … بدن کبود شده ی اروین را نا دیده بگیرم … دستهای کبود شده ی مهتاب را از یاد ببرم … غم چشمان شایا را از بین ببرم … اشکهایم را پاک کردم …خوشبختی سهم من نبود … پس سهم اونا هم نبود … اونایی که تمام خوشبختی را از من گرفتن … در ماشین را باز کردم و بدون منتظر شدن به آن سه که دنبالم می آمدن سوار شدم … شایا خودش را به ماشین رساند… قفل مرکزی را زدم …تا شایا نتواند در را باز بکند … چند بار دسته را بالا پایین کرد …با دیدن در قفل شده… محکم به شیشه ی ماشین زد و غرید
شایا:این در لعنتیو باز کنم
غمگین نگاهش کردم … نگاهی به شخصی که سهم من نبود … سهم مهتابی بود که کسایی از من گرفتن که شایا رو در دلم جا دادن..نگاهم را از او گرفتم و با نفرتی که در صدایم موج می زد گفتم
-این در باز نمی شه
شایا:نگاهم کن
سرم را به طرفش برگرداندم و نگاهش کردم … آروم بود … برعکس من اون عین خیالش هم نبود که چه کاری کرده بودم
شایا:بیا حرف بزنیم
دستانم را دور فرمان مشت کردم …نگاهی به ساشا و اناهیتا کردم …اشکهایی که بر روی گونه ای اناهیتا سرازیر میشد …دلم را آتیش می زد … باعث این اشکها تنها اونها بودن … اونایی که شادی را از من گرفتن …نگاهی به شایا کردم و لبخند تلخی زدم و گفتم
-دیگه حرفی برای زدن نیست تنها انتقام حرف اول و آخر رو می زنه
اخمی بر روی صورتش نشست … اخمی که عصبانیت با آن همراه بود … دیگه خبری از اون آرامش نبود … محکم به شیشیه زد و غرید
شایا:حماقت نکن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا