رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 12

5
(1)

 

 

شایا:این چه ربطی به دوست عزیزتون داشت
آهی کشیدم و با انگشتانم اخمهایش را باز کردم و نگاهش را به طرف خود برگرداندم
-اینجا بحث بحثه آروینه شایا …این بچه داره خودش رو گم می کنه …این همه وقت کنارم بود درست شناختمش …رفتاراش ..این همه سکوتش …
یقه اش را در مشتم گرفتم و ادامه دادم
-شایا آروین چند ساعت توی جمع می شینه حتی یک کلمه حرف هم نمی زنه …انگار نه انگار وجود خارجی داره …متوجه می شی من چی می گم
آهی کشید و با چشمان به غم نشسته زل زد در چشمانم …
شایا:تمام سعیم رو دارم می کنم ستاره ..دارم سعیم رو می کنم
لبخندی زدم و دستم را بر روی گونه اش کشیدم ..
-می دونم شایا …می دونم اما بذار آروین بره …از اینجا دور بشه با دنیای بیرون این روستا آشنا بشه
شایا اسب را نگه داشت و نگاهم کرد …
شایا:منظورت چیه
با یک حرکت من را از اسب پایین آورد و خودش نیز با یک جهش از روی اسب پایین پرید …با همان اخمها نگاهم کرد و رو به رویم ایستاد
شایا:ستاره منظورت چیه؟
به او نزدیک شدم و دستم را بر روی سینه اش گذاشتم
-منظورم واضحه شایا … آروین مریضه شایا…باید هر چه زودتر عمل بشه …باید این روزها خنده رو به لبهاش بیاریم ..باید بزاریم بره … هر چه زودتر
شایا با عصبانیت بازویم را گرفت و من را به خودش نزدیک کرد
شایا:کجا بذارم بره ستاره
با ترسی که از اخمهایش در دلم جان گرفته بود به آرومی گفتم
-به پویا زنگ زده بودم و ازش خواسته بودم با پدرش که جراح قلبه صحبت کنه …اسم آروین رو به عنوان مریض اورژانسی رد کردن …پدرش هم راضی شده آروین رو عمل کنه …
فشار دستش دور بازویم بیشتر شد …آخی از درد بازوی زخمی ام گفتم
شایا:خوب ..
-خوب …تو باید راضی بشی شایا … بذار آروین هم یک زندگی برای خودش داشته باشه ..اونجا بهترین پزشکا بهترین …
پوزخندی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد
شایا:چرا از من چیزی می خوای که غیر ممکنه
-چون ازت می خوام ممکنش کنی شایا
بازوهایم را رها کرد و من را از خود فاصله داد…کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهش را به اطراف که پر از جنگل بود دوخت
شایا:نمی تونم ستاره ..نمی تونم همینطور با یک مرد غریبه بذارم بره
نزدیکش رفتم و بازویش را گرفتم
-تنها نمی ره شایا من نمی زارم تنها بره
با سرعت به طرفم برگشت و با چشمان ریز شده نگاهم کرد
شایا:نکنه تو می خوای تو…
حرفش را ادامه نداد و با نگاه به خون نشسته نگاهم کرد … قدمی به طرفم برداشت …از ترس نگاهش دو قدم به عقب رفتم
شایا:آره …چرا متوجه نشدم …اون همه نزدیکی …لقمه گرفتنا
پوزخندی زد
شایا:اون چیزی که توی این همه سال پویا خان نتونست انجام بده
-نه شایا…
هنوز حرفم تمام نشده بود که بار دیگر بازوهایم را گرفت
شایا:نه شایا چی هــــان …چــــی؟
با صدای بلندش چشمانم را از ترس بستم واز درد زیر لب گفتم
-اشتباه می کنی ..اشتبا…
سرش را نزدیک گوشم آورد و با صدای پر از خشمش گفت
شایا:چیزای غیر ممکن از من نخواه ستاره که دنیارو به آتیش می کشم
بازوهایم را رها کرد که بر روی زمین افتادم …دستم را بر روی بازوی زخمی ام گذاشتم و با چشمان به اشک نشسته به او که کلافه دستش را در موهایش می کشید دوختم و با صدای بغض دار گفتم
-بذار سوسن باهاش بره شایا …سوسن که برای تحصیل باید می رفت ..بذار با پویا و آروین بره اون از…
شایا با سرعت به طرفم برگشت که حرف در دهانم ماسید و با ترس نگاهش کردم …با احساس خیسی در کف دستم ..نیم نگاهی به بازویم انداختم که زخمش سرباز زده بود و باز رو به شایا گفتم
-به پویا زنگ زدم که بیاد آروین رو با خودش ببره شایا ..اینجا چیزهایی داره اتفاق می افته که نمی خوام اروین جزئی از این اتفاق باشه ….اون باید زندگی کنه ..برای یکبار هم که شده می خوام بدون ترس از ته دل بخنده …
شایا دست دیگری در موهایش کشید و نگاهش را خیره به نگاهم دوخت
شایا:از کجا باید مطمئن باشم صدمه ای اونجا بهش نمی رسه
-کافیه به من اعتماد کنی شایا …من هیچوقت بدی آروین رو نمی خوام
دو زانو کنارم نشست و با صدای غمگینی گفت
شایا:به اون دوتا چی …به اون دوتا می شه اعتماد کرد یا نه
می دونستم نرم شده …لبخندی زدم و سرم را تکان دادم
-آره می شه …از سوسن خیالت راحت باشه بد اخلاقیهاش فقط به این دلیله چون تو اجازه نمی دی که اون از اینجا بره
شایا:از پویا چی به اون چطور باید اعتماد کنم
خودم را به نزدیکی اش کشیدم
-اگه به اون اعتماد نداشتم که اروین رو نمی سپردم به اون ..اون فقط برای آروین به اینجا اومده
شایا نگاهش را خیره به چشمانم دوخت
شایا:مطمئنی که فقط برای آروین اومده؟

شایا نگاهش را خیره به چشمانم دوخت
شایا:مطمئنی که فقط برای آروین اومده
خیره شدم ..در نگاهم ..نگاهی که دلخور بود و پر از سوال …سوالهایی که جوابش را داشتم اما پرسش را نه … لبخند غمگینی به لب آوردم و نالیدم
-شایا آروین اینجا از بین می ره نذار داغ دیگه ای به دلم بشینه
آهی کشید و نگاهش را به بازویم دوخت و به آرامی گفت
شایا:بهم فرصت بده ستاره…فرصت بده تا بتونم رها کنم چیزی که به من طعلق داره

لبخندی به لب آوردم و خیره شدم در چشمانش …چشمانی که حاضر بودم دنیایم را به پایش بریزم
-ازت نمی خوام رها کنی شایا …ازت می خوام بذاری برای چند وقتی از اینجا دور بشه
کنارم روی زمین نشست و دستم را از روی بازوی خونی ام برداشت …به آرامی گفت
شایا:تا حالا اینقدر دور از من نبودن
آستین لباسم را پاره کرد و با اخمی چشم به زخمم دوخت ..
شایا:زخمت باز باز شده…
دستم را بر روی دستش گذاشتم …سرش را از زخم گرفت و به لبخندم چشم دوخت
-حالا وقتشه اجازه بدی بدون تو هم بتونن سرپا بشن
لبخند کمرنگی به لب آورد
شایا:به من فرصت فکر کردن بده … بذار مطمئن بشم از کاری که می خوام انجام بدم
سرم را تکان دادم و نگاهم را به زخمم دوختم
-نمی خوای کاری کنی این زخم ما خوب بشه
دستمال تمییزی از جیب شلوارش خارج کرد و آهسته دور زخمم بست ..با اخم هایی که باز درهم رفته بود گفت
شایا:اگه اجازه می دادی بخیه اش کنم حالا حال روز این زخم اینقدر خراب نبود
خنده ای کردم …دستم را جلو بردم و اخمهایش را از هم باز کرد…
-اخم نکن ارباب جون …زخم دلم از زخم بازو زیادتره
نگاهش را از نگاهم گرفت و اهسته از روی زمین بلندم کرد …
شایا:می خواد بارون بگیره بهتره که بریم
لبخندی تلخی زدم و با دست سالمم لباسم را تکاندم ….چه خوب حرف های نگفته اش را پنهان می کرد …. نگاهی به قامت بلندش که شانه ام را گرفته بود کردم و خیره شدم به نیمرخ جذاب و مردانه اش …مردی که فقط دیدنش سهم من بود اما خواستنش سهم دیگری
آهی کشیدم و نگاهم را از او گرفتم ….با حلقه شدن دستان گرمش دور کمرم با تعجب نگاهم را به او که با لبخندی نگاهم می کرد دوختم …
شایا:آماده ای
با تعجب ابروهایم بالا پرید
-اماده ی چی
با یک جهش از روی زمین بلندم کرد که جیغی از ترس زدم و موهای اسب را محکم در دست گرفتم …از ترس به نفس افتاده بودم و یک نگاهم به زمین بود و نگاه دیگرم به مشتهایم ….با صدای خنده ی بلند شایا با چشمانی گرد شده نگاهم را به او دوختم
-شایا تو داری می خندی
شایا سرش را با تأسف تکان داد …و اسب را به حرکت در آورد
شایا:من حق ندارم بخندم
لبخندی زدم و مشتم را به آرامی باز کردم و نگاهم را به او دوختم
-نوچ خیلی حقها داری که بخندی …با جذبه است خنده ات
شایا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد
شایا:وقتی می ترسی خوشگل می شی
گونه هایم گرم شد و عمیق نگاهش کردم …لبخندی زد و نگاهش را به رو به رو دوخت
شایا:خجالت هم خوشگلترت می کنه
لبم را به دندون گرفتم و سرم را همانند او به رو به رو دوختم … به راهی که قسمت من را به آن طرف کشانده بود …و او را سر راهم قرار داده بود …راهی که حالا پس کشیدن برایم همانند نفسی بود که نباید بکشم…

 

✅تغییر فصل رمان

آناهیتا:ستاره !!
دستم را بر روی گوشم گذاشتم و با اخمی از در اهنی بیرون آمدم و کلید پویا را در دست چرخاندم … با همان اخمهای درهم رفته نگاهش کردم
-ای حناق چرا داد می زنی آخه
دست به کمر ایستاد و طلبکار گفت
آناهیتا:باز داری میری رو مخما
-مگه تو هم مخ داری خواهر جان
جیغی از حرص کشید و با پایش محکم به زانویم زد … خنده ای از حرص خوردنش کردم و به طرف ماشین به راه افتادم
-ای بشکنه اون پات که پامو به درد اورد
با قدم های محکمش که به طرفم می آمد …سرم را برگرداندم و نگاهی به صورت سرخ شده اش کردم و دستش را گرفتم
-اینقدر حرص نخور پیر می شی
آناهیتا:حرصم نده خوب
لبخندی زدم و شال مشکی بر روی سرم را درست کردم …
-خودت خودت رو حرص می دی عزیز من
پایین پله ها رو به رویم ایستاد و خیره نگاهم کرد
آناهیتا:پس چرا جواب منو نمی دی تو ..اون چه حالی بود که اومدی… اصلا” تو شایا کجا رفته بودین
لبخند دندون نمایی زدم و دستم را بر روی بینی ام گذاشتم
-چرا اینقدر بلند صحبت می کنی نمی گی حالا یکی پیداش می شه
آناهیتا نگاهش را به اطراف دوخت و دستی به مانتویش کشید …
آناهیتا:تو آخرش با حرف نزدنت منو دیونه می کنی
دزدگیر ماشین را زدم و با ابرو اشاره کردم که سوار شود … آناهیتا دستگیره را در دستش گرفت و نگاهی به من انداخت
آناهیتا:چرا حرف نمی زنی
خنده ای کردم و نگاهم را به اخم های درهمش دوختم
-فعلا” تا کسی نیومده سوار ماشین شو یعنی اگه کسی برسه نمی تونیم جایی بریم
سرش را تکان داد و با همان اخمها بدون انکه چیز دیگری بگوید سوار شد … لبخندی زدم و نگاهم را به در آهنی دوختم …
کار درستی می کردم یا نه خود نمی دانستم …اما باید می رفتم ..باید می رفتم و با خیلی چیزها مواجهه می کردم …با واقعیتی را که اگر چه دلم را می سوزاند اما با باید می دانستم که چه بلایی بر سر مهتابم افتاده بود
آناهیتا:ستاره بیا دیگه
آهی کشیدم و سوار ماشین شدم … افکارم بهم ریخته بود و درست و غلطش را نمی دانستم …نیم نگاهی به آناهیتا کردم که منتظر نگاهم می کرد و لبخندی زدم
-نمی دونم چرا دستم نمی کشه آنی می ترسم حرکت کنم
آناهیتا لبخندم را جواب داد و دستش را بر روی دستم گذاشت
آناهیتا:باید بریم تا بدونیم چه اتفاقی افتاده ستاره
نگاهم را به دستش دوختم و به آرامی گفتم
-اگر حقیقت چیزی باشه که انتظارش رو نداریم چی
مهربان لبخندی زد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند
آناهیتا:حقیقت هرچی باشه مهم اینه که ما همدیگر رو داریم
لبخندی زدم و هر دو راست نشستیم … آناهیتا دستی بر روی شانه ام گذاشت و همانطور که به رو به رو خیره شده بود گفت
آناهیتا:بسم الله… بگو و روشن کن
سرم را برایش تکان دادم و ماشین را روشن کردم … با حرکت در آوردن ماشین نگاه آناهیتا خیره به در آهنی شد ….پایم را محکم بر روی پدال گذاشتم و با سرعت از در آهنی دور شدم ….
آناهیتا:ستاره
-جانم
به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد …نیم نگاهی به او انداختم که با مظلومیت نگاهم می کرد و خنده ای کردم
-تا ندونی دست بر نمی داری درسته
همانند من خنده ای کرد و سرش را به منفی تکان داد
آناهیتا:تو که می دونی من باید بدونم
سرم را با تأسف برایش تکان دادم و نگاهم را به جاده ی خاکی دوختم
-رفته بودیم که با هم حرف بزنیم اما بیشتر از حرف به پر و پای هم پیچیدیم
آناهیتا: یعنی چی
به طرفش برگشتم و نگاهم را خیره به صورت معصومش دوختم
-اون برده بود با من حرف بزنه اما من حرفامو زدم نفهمیدم اون چیکارم داشت
آناهیتا:خوب چرا ازش نپرسیدی
شانه ام را بالا انداختم
-نمی دونم ..شاید می ترسیدم بپرسم و اون خنده رو هیچوقت روی لبهاش نبینم
آناهیتا:شاید هم می ترسیدی چیزه بگه که تو نمی خواستی بشنوی
فرامان را در مشتم فشردم و سرم را تکان دادم
-شاید
دستم را به طرف چتریهایم که از شالم بیرون زده بود کشیدم و خیره به رو به رو شدم …سکوت بدی در ماشین پیچیده بود و این استرسم را برای دیدن شهرام بختیاری بیشتر می کرد … نیم نگاهی به آناهیتا انداختم که در فکری فرو رفته بود و به آرامی گفتم
-باید از سر راه احمد رو سوار کنم
آناهیتا با یک تای ابروی بالا رفته به طرفم برگشت
آناهیتا:چرا
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
-خوب باید ادرس رو بدونم یا نه
آناهیتا خنده ای کرد
آناهیتا:همه فکرارو کردی ها
چشمکی به او زدم و همراه با خنده گفتم
-باید همه چی رو در نظر گرفت دیگه …اول اینکه ماشین پویا رو دزدیدم …بعدشم که آروین رو خوابوندم …یکجورایی شایا و ساشا رو پیچوندم تا بتونیم از دستشون در بریم
صدای خنده ی اناهیتا بلندتر شد و گفت
آناهیتا:ایول به تو

با دیدن احمد که تکیه اش را به درختی داده بود …ماشین را نگه داشتم و بوقی برایش زدم …احمد با دیدن ماشین سرش را تکان داد و به طرف ماشین به راه افتاد
آناهیتا:احمد رو چطور باخبر کردی
نگاهی به آناهیتا کردم که عینک آفتابی اش را بر روی چشمانش گذاشته بود و گفتم
-خواهرش عالیه به اون گفتم اونم به احمد گفته
سرش را تکان داد و نگاهی به احمد که به ماشین نزدیک شده بود انداخت … احمد در عقب ماشین را باز کرد و با سلام بلندی بر روی صندلی عقب نشست …آناهیتا با لبخندی به عقب برگشت
آناهیتا:سلام به روی ماهت ..
آینه را به طرفش تنظیم کردم و با لبخندی سرم را برایش تکان دادم
-راه رو که بلدی
سرش را تکان داد و با نگرانی نگاهم کرد
احمد:آره خانوم معلم اما اگه ارباب….
فرمان را چرخواندم و نگاهم را به رو به رو دوختم
-خیالت راحت باشه نمیذارم ارباب چیزی بدونه
اما چه خیال واهمی بود آن لحظه که فکر می کردم …چیزی جلو دارم نیست …چیزی نیست که ستاره را به زانو در بیاورد … هیچ وقت فکر نمی کردم حقیقت می تواند ستاره را آنقدر نابود کند و اعتماد نکند به کسایی که از خودم به خودم نزدیکتر بودن …هیچوقت فکر نمی کردم که با این راهی که در پیش گرفته بودم ممکن است خیلی چیزها را برایم عوض کند …حتی زندگی را…
——————————-
✅ از زبان شایا
تکیه ام را به درخت دادم و عرق روی پیشانی ام را با پشت دست پاک کردم …نگاهم را به دهقانها که روی زمین کار می کردن دوختم …لبخند کجی به لبم آوردم و نگاهم را به آسمان که دلگیر شده بود چشم دوختم …چشمانم را بستم …و دو نفس پر صدا و عمیقی کشیدم
صورت زیبا و چشمان شیطونش در نگاهم جان گرفت و لبخند بر روی لبم را پررنگتر کرد…آن نگاه خاصش را که پر سوال در چشمانم خیره می شد و لبخندش را مهمانم می کرد را هیچ نمی توانستم از نگاهم دور کنم …آن گونه های سرخ شده از خجالتش و صدایش را که با شیطنت “ارباب جونی” می گوید
آهی کشیدم و چشمانم را باز کردم
-اگه قبول نکرد چی
نوید:چی رو قبول نکنه
نگاهم را به طرف نوید برگرداندم که زیر سایه ی درخت ایستاده بود و با اخمهایی که مهمان ابروهایم بود گفتم
-کی اومدی
لبخند دندون نمایی زد
نوید:وقتی داشتی اون جمله آخرت رو می گفتی
دستی در موهایم کشیدم و دست به سینه نگاهم را به زمین دوختم
-تو فکر بودم ..متوجه نشدم که اومدی
کنارم تکیه به درخت داد
نوید:توی فکر چی
نفسی به آرامی کشیدم و نگاهم را به حلقه ی در دستم دوختم …چطور می توانستم از ستاره به او بگویم ..ستاره ای که نزدیک به چند ماه بود که در یک اتاق کنارم زندگی می کرد …ستاره ای که مزه ی آغوش و بوسه اش را چشیده بودم …ستاره ای که لبخندش …آرامشش را مطعلق به دیگری نمی دانستم
نوید:شایا
نگاهم را به او دوختم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم
-هیچی …اومده بودی کاری داشتی
لبخندی زدم و سرش را تکان داد …پرونده ای را جلویم گرفت و با اخم کمرنگی که بین ابروهایت نشسته بود گفت
نوید:حدست درست بود …بختیاری دست به هر کاری برای نابودیت می زنه
اخمهایم را درهم کردم و پرونده ای را که به طرفم دراز شده بود را از دستش گرفتم
نوید:وقتی سر به زمین زدم و آدمهای اونو کنارای زمین پرسه می زدن دیدم شک کرده بودم …اما وقتی مدارکش رو پیدا کردم و…
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به نوید دوختم
-یعنی همه ی اون مدارک ها جعلی بود
نوید پوزخندی زد و اشاره ای به پرونده کرد
نوید:داری می خونی که مالک اصلی اون زمین بختیاری ها هستن
پرونده را میان دستانم مچاله کردم و پوزخندی زدم
-تو که می دونی زمینی که اسم مجد روش نوشته شده هیچ وقت مال بختیاری ها نمی شه …چون فقط متعلق به منه
پرونده را بر روی زمین پرت کردم و پایم را بر روی آن گذاشتم
-برو به اون بختیاری بگو پا روی دم من نذاره …این اولین بار نیست که داره این کارو انجام می ده
نوید سرش را با تأسف تکان داد و دستش را تکیه گاه خود کرد و گفت
نوید:بختیاری زیادی داره پاشو از گلیمش دراز تر می کنه
لبخند کجی به لب آوردم و گفتم
-منم راه کوتاه کردنش رو می دونم
نوید دستش را بر روی شانه ام گذاشت و به ارامی گفت
نوید:تا کی می خوای به این دشمنی ادامه بدین
رو به رویم ایستاد و نگاهش را به من دوخت و ادامه داد
نوید:اون مهتاب ..اون خانوم معلمی که حالا خانوم خونته همون برادرزاده ی بختیاریه ..بذار این دشمنی تموم بشه …

 

✅ همچنان شایا راوی داستان می باشد.

نوید:اون مهتاب ..اون خانوم معلمی که حالا خانوم خونته همون برادرزاده ی بختیاریه ..بذار این دشمنی تموم بشه
دستش را پس زدم و نگاهم را به حلقه ی در دستم دوختم ..پوزخند پر صدایی زدم
-داری چی می گی نوید …ازم چی می خوای
سرم را بالا گرفتم و چشم دوختم به چشمان رفیقی که همیشه کنارم بود و اجازه نداد هیچ صدمه ای به من و یا حتی به مهتاب وارد شود
-نمی تونم از بختیاری بگذرم نوید … نمی تونم از شخصی بگذرم که مهتابم رو همونی که می گی خانوم خونمه رو روی تخت بیمارستان انداخت
نوید:شاید اشتباه می کنی شایا …من خودم رفتاره بختیاری با مهتاب رو دیدم جونش بسته به برادر زاده اش بود
پوزخندی زدم و سرم را برگرداندم …چطور به این دوستی که رو به رویم بود ثابت می کردم که مهتابی را که جانش به جان عمویش بسته بود خود عمویش او را به مرگ دعوت کرده …چطور می تونستم اعتراف کنم که مهتاب به دلیل بختیاری کشته شده …با عصبانیت قدمی به عقب برداشتم و گفتم
-اشتباهی در کار نیست …بختیاری باید تاوان خیلی چیزها رو پس بده
نوید:این راهش نیست ..یک نگاه به چشمای مشتاق همسرت بنداز شایا

لبخند تلخی بر روی لبهایم نشست و نام همسر را چندبار زیر لب تکرار کردم …همسری که زیر خاروار خاک فرو رفته بود و چشمانش را برای دیدن نامهربونی ها بسته بود …
نوید:مهتاب حق داره شایا … اون حق داره که بره ملاقات عموش
اخمهایم را درهم بردم
-عموی عزیزش حقش رو ادا کرده…دیگه هیچ حقی بر روی مهتاب نداره
اخمهای نوید درهم رفت
نوید:این راهت درست نیست شایا …سعی کن اجازه بدی که بره سراغ عموش چ….
اجازه ندادم حرفش رو ادامه بده …یقه اش رو را گرفتم و خیره شدم در چشمانش
-بذارم بره که باز روی تخت بیمارستان ببینمش …عشقم رو زندگی ام رو بذار پای حق مردی که زندگیم رو داره به جهنم تبدیل می کنه …
سرش را با تأسف تکان داد و دستم را پس زد …پشتش را به من کرد و به طرف ماشینش به راه افتاد
نوید:دلیل این همه نفرت بی مورده … راه حل خوبی برای دور کردن مهتاب پیدا کن شایا …چون اون حقه بختیاری هم هست …
کنار ماشین ایستاد و به طرفم برگشت
نوید:چون اون هم… هم خونه بختیاری هاست …عشق تو اسمش مهتاب بختیاریه ارباب شایا
دستانم را مشت کردم و نگاهم را به او که بی آنکه حرف دیگری بزند سوار ماشینش شد دوختم …
نگاهم را از جاده ای که رفته بود گرفتم و به حلقه ی در دستم چشم دوختم …چطور می توانستم راها کنم دیگری را که قلبم وابسته اش شده است …چطور می توانم راها کنم اویی را که لبخند را مهمان لبهایم می کند و باعث آرامشم می شود …
نگاهم را بالا اوردم و باز نگاهم را به جاده ای که نوید از آن رفته بود دوختم … نمی توانستم ستاره را رها کنم …بختیاری نمی تواند کس دیگری را از من بگیرد ..این اجازه را به او نمی دهم
کلافه دستی در موهایم کشیدم و به یاد آوردم آن نگاه …نگاه ستاره را که در چشمانم خیره شد وگفت از من بیشتر به او اعتماد دارد … به اویی که نمی دانست خواهرش را کشته است …به اویی که زندگی را برایم جهنم کرده بود و ستاره را از خواهرش جدا
نمی تونستم ..نمی تونستم اجازه بدم ستاره بره …نمی تونستم این اجازه رو بدم …من خشم انتقام رو توی چشمای ستاره دیدم و این اجازه رو هیچوقت به ستاره نمی دم که حقیقت رو بدونه
-قـــــاســــم
با صدای قدم های بلندی که به طرفم می آمد ..نگاهم را به طرف اسبم برگرداندم و به طرفش راه افتادم …قاسم هم پشت سرم …دستی به یال اسب کشیدم
قاسم:بله ارباب
به طرفش برگشتم و گفتم
-به خانومت بگو اون خونه رو آماده کنه
دستش را بر روی سینه اش گذاشت و خودش را خم کرد …شانه اش را گرفتم …و نگاهم را به چشمانش دوختم
-دوباره این کار رو نکن قاسم …نذار حرمت نون نمک سفره ات با خم شدنت جلوی من …شرمنده ام کنه
لبخندی زد و دستم را گرفت
قاسم:شما روی تخم چشم ما جا دارین ارباب
لبخندی که به تازگی ها مهمون لبهایم شده بود و آن را مدیون ستاره بودم را به لب آوردم و سرم را برایش تکان دادم
-حواست به دهقانها باشه باز نپرن به جون هم من باید برم
قاسم:چشم ارباب

بر روی اسب نشستم و باز با لبخندی سرم را تکان دادم … با پا ضربه ای به اسب زدم که به حرکت در آمد …
ستاره درست گفته بود …من مدیونش بودم …خیلی حقیقت ها را … خیلی خواستن ها را مدیونش بودم … مدیون اویی که پا در زندگی ام گذاشته بود تا بتوانم زندگی کنم … مدیون ان چشمان معصومش را که از بی جان شدن دستان خواهرش در دستش می گفت…هنوز صدایش در گوشم بود صدای بغض دارش که گفت”کمکم کن …کمکت می کنم”…هنوز آن نگاه آخر و پشت کردنش را به یاد داشتم که یاد آوری کرد ..من را یاد اوری به مدیون بودن ..من مدیون بودم …جان مهتاب را به ستاره مدیون بودم… مواظبت خواهرش را به او مدیون بودم
وارد باغ شدم و به طرف اسطبل راه افتادم … از اسب پایین اومدم و او را به دست یکی از مستخدم ها دادم … به طرف ساختمون به راه افتادم که صدای خنده ی بلند ساشا نظرم را به طرف آلاچیق جلب کرد … راهم را کج کردم و به همان طرف به راه افتادم … مطئن بودم اگر صدای خنده ی ساشا به آن بلند ی است پس ستاره و آناهیتا هم کنار انها هستن …
به نزدیکی آلاچیق مه رسیدم صدای ساشا که ته خنده ای در صدایش بود به گوش رسید
ساشا:یعنی خوشم میاد پویا یک جذبه ای داره ها
نگاهم را به آن دو دوختم که حواسشان به من نبود و نزدیک تر رفتم
پویا:همینجوری نیست که من عاشق این دختره شدم
دستی در موهایش کشید و رو به ساشا با چشمکی گفت
پویا:خواهرشم بد نیس…
هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا به طرفش خیز برداشت و صدای خنده ی او را بالا برد … با اخمهای در هم رفته نگاهم را به پویا دوختم …از او زیاد شنیده بود … پویایی که مهتاب از او گفته بود…پویایی که دوست صمیمیه ستاره بود … دلباخته ای که دلش را به ستاره داده بود… ستاره ای که برایم حکم زندگی را داشت
دستانم را مشت کردم و نگاهم را خیره به پویا دوختم … با احساس سنگینی نگاهم هر دو خنده به لب به طرفم برگشتن …ساشا با دیدنم راست نشست و با لبخندی گفت
ساشا:کی اومدی شایا
بدون آنکه نگاهم را از پویا بگیرم گفتم
-خیلی وقت نیست
لبخندی روی لب پویا نشست و گفت
پویا:چرا ایستادی بشین ترو خدا
پوزخندی زدم و نگاهم را به ساشا که با آرنجش به شکم پویا زد دوختم
-ستاره کجاست
شانه اش را بالا انداخت و نگاهی به ساعت کرد
ساشا:چند ساعت پیش رفت آروین رو بخوابونه فک کنم اونم خوابش برده
نگاهی به ساعت کردم که چهار نیم را نشان می داد و با اخمی سرم را بالا گرفتم ..
-اون هیچوقت این ساعت نمی خوابه
پویا خم شد و انگوری را از ظرف میوه برداشت و رو به من با همان لبخند گفت
پویا:بعضی موقعه ها خیلی خسته باشه خوابش می بره
نگاهی به چشمانم انداخت و لبخند کجی زد
پویا:می شناسمش دیگه از عادتاش با خبرم
دستانم را مشت کردم و قدمی به طرفش برداشتم …ساشا پس گردنی به پویا زد و رو به رویم ایستاد
ساشا:آره راست می گه حالا حتما بیدار شدن
پویا:شدن نه شده
ساشا با پایش محکم به پای او زد و با چشم غره ای گفت
ساشا:خفه شو پویا
با لبخند زورکی که بر روی لبانش نشسته بود به طرفم برگشت و گفت
ساشا:برو ببین حتما بیداره
سرم را تکان دادم و با اخمی نگاهی به پویا قدمی به عقب رفتم و پشتم را به آنها کردم …و به طرف ساختمون به راه افتادم … در نزدیکی های ساختمون با شنیدن قدم هایی که نزدیک می شد مکثی کردم…می دانستم ساشا برای پرسیدن سوالش آمده بود ..
.با احساس دستی بر روی شانه ام به عقب برگشتم …ساشا نفس زنان لبخندی زد
ساشا:چرا اینقدر تند راه می ری نفسم گرفت
-کاری داشتی
سرش را به مثبت تکان داد … دست به سینه با همان اخمهای درهم نگاهش کردم
-چه کاری
ساشا نفسش را پر صدا بیرون داد و نگاهی به چشمانم و گفت
ساشا:بهش گفتی
نگاهم را از چشمانش گرفتم و به پشت سرش به پویا که بر روی صندلی نشسته بود چشم دوختم و به آرامی گفتم
-آره گفتم
ساشا:جدا ستاره چی گفت
نگاهم را از پویا گرفتم و به ساشا دوختم …
-نمی دونم
ساشا:یعنی چی نمی دونی
سرم را برگرداندم …ساشا با اخمی رو به رویم ایستاد و نگاهش را به تک تک اجزای صورتم دوخت
ساشا:تو به ستاره چی گفتی شایا؟
پوفی کردم … می دانستم اگر جوابش را ندهم باز هم سوال می پرسد … جوابی که دوست نداشتم آن را یاد آوری کنم …
ساشا:با توأم داداش
پر صدا نفسم را بیرون دادم و گفتم
-گفتم که محرمم بشه
ساشا بی حرکت …با چشمان گرد شده نگاهم کرد
ساشا:تو…تو چی بهش گفتی
کلافه دستی در موهایم کشیدم و با اخمهای درهم زل زدم در چشمانش
-ازش خواستم محرمم بشه تا بتونم راحتر احساسم رو بگم و بشناسم
ساشا محکم به پیشانی اش کوبید و با اخمهای در هم رفته نگاهم کرد
ک چیکار کردی شایا …چیکار کردی آخه…
کلافه دستی در موهایم کشیدم
-اشتباه کردم ؟

ساشا با صدای پر از خشمی گفت
ساشا:این به جای دوستت دارم گفتنه
عصبی دوری دور خودش چرخید و باز رو به رویم ایستاد
ساشا:این چه حرفی بود که زدی شایا …این چی بود که به این دختر گفتی … اگه اون حالا فکر بدی درباره ات بکنه چی هــــان..بعد چطور می تونی اشتباهت رو درست کنی
عصبی نگاهش کردم و با صدای بلندی رو به او گفتم
-چه انتظاری داری هان ..چی ..می دونم اشتباه کردم …می دونی چرا …چون من
محکم به سینه ام زدم
-چون من می ترسم از احساسم بگم بگه شایا تو به خاطر خواهرم جلو اومدی … میخوام به خودم نزدیکش کنم می فهمی به خودم
ساشا یقه ام را گرفت و با صدای بلندتری فریاد زد
ساشا:با محرم شدن …آره با محرم شدن…می دونی این حرف به یک دختر مجرد بدتر از ….
با کف دست به سینه اش زدم و غریدم
-آره می دونم …اما تو هم بدون می خوام خواهر زنمو خانم خونم کنم چه با محرم شدن …چه بی محرم شدن
پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد
ساشا:با یک دوستت دارم مال تو بود ابله …فقط با یک دوستت دارم..اما تو رفتی توی چشماش زل زدی گفتی بیا محرمم شو
صورتش را برگرداند و باز غرید
ساشا:لیاقتش رو نداری شایا ..همونطور که لیاقت مهت…
هنوز حرفش تموم نشده بود که دستم بالا رفت و مشت محکمی به صورتش زدم …قدمی از مشتی که به صورتش زدم به عقب رفت و با چشمان به خون نشسته نگاهم کرد و گفت
ساشا:نکنه با زور می خوای اونو مال خودت کنی شایا
اخمی کردم و با خشمی گفتم
-به تو ربطی نداره…دخالت نکن
قدم رفته را برگشت و نگاهش را در چشمانم دوخت
ساشا:اگه دوستش داری بسم الل…اما اگه نداری کسای دیگه هستن که جونش رو بهش می دن
اشاره ای به پویا کرد که با اخمهای در هم رفته به ما نزدیک می شد و ادامه داد
ساشا:به ارواح خاک آتوسا شایا ..به ارواح خاک بابا اگه زوری در کار باشه نمیذارم ستاره اینجا بمونه…نمیذارم دست هیچ احدالناسی بهش برسه حتی اگه داداشم باشه…
یقه ام رو گرفت و بلندتر غرید
ساشا:به خدای احد واحد شایا این دختر اینقدر درد کشیده که نذارم آدمی مثل تو که لیاقتش رو نداره بهش برسه….چون می دونم کسی لیاقتش رو نداره
غمگین نگاهش کردم و نگاهم را به پویا که پشت سر ساشا ایستاده بود دوختم…
-راست می گی لیاقتش رو ندارم
کتش را درست کردم و خیره شدم در چشمان پویا و با پوزخندی گفتم
-اما اینقدرها دوستش دارم که می تونم جون کسی رو بگیرم و جونم رو بدم
پویا:اما باید بذاری انتخاب با خودش باشه
سرم را تکان دادم و با همان لحن غمگین گفتم
-انتخاب فقط با اونه
پشتم را به هر دوی آنها کردم و بی آنکه منتظر چیزی باشم ..با قدم های بلند به طرف ساختمون راه افتادم
آره اشتباه کرده بودم ..اشتباه از اینکه برای دوستت دارم گفتن می خواستم او را مال خودم کرده باشم … حق خودم کرده باشم …اما راهم را اشتباه رفته بودم … قدمم را برای خواستن او اشتباه رفته بودم …برای خواستن کسی که برای انتقام آمده بود …اما روشنایی بخشید به اربابی که لبخند از لبهایش پر کشیده بود
با یک ضرب در ساختمان را باز کردم … هنوز قدمی به داخل نگذاشته بودم که با صدای شلیک تفنگ با سرعت به عقب برگشتم و نگاهم را به ساشا دوختم که با تعجب نگاهش خیره به ماشینی که وارد شده بود مانده بود
سرم را برگرداندم …با دیدن ماشین مچاله شده ی آشنا نگاهم خیره به ان ماند … قدمی به طرف ماشین برداشتم …زیر پاهایمم خالی شد و سه پله را با زانو پایین آمدم … بی توجه به دردی که در زانویم پیچیده بود …راست ایستادم و با اخمهای که باز مهمون ابروهایم شده بود خیره شدم …خیره شدم به ماشینی که چیزی از آن نمانده بود … زانوهایم لرزید …با دیدن آن ماشین و شال آشنایی که بر روی آن افتاده بود
صحنه ها در نگاهم جان گرفت … جسم بی جان مهتاب در سردخانه ی بیمارستان … فرو رفتنش در خاروار خاک و نگاه پر از غم ستاره که خیره به قبر بود … همه و همه در نگاهم جان گرفت
سرعتی به پاهایم وارد کردم و با قدم های بلند خودم را به شال رساندم و در دست گرفتم … صورت معصوم و نگاه شیطونش قاب شده در این شال بار دیگر در نگاهم جان گرفت..و اسمش را زیر لب زمزمه کردم ..به همان آرامش و دلهره ای که از رفتنش داشتم.
-ستاره!!
نگاهم را به طرف پویا که کنارم شوکه ایستاده بود برگرداندم
-این شال اون نیست درسته
پویا:این ماشینه منه
شال را میان دستانم فشردم و نگاهم را به ماشین دوختم و به آرامی گفتم
-اما ستاره که خوابه…رفته آروین رو بخوابونه

می دونستم ستاره خوابه… می دونستم ستاره توی این ماشین نبوده ….می دونستم این شال که میان دستامه شال ستاره نیست ….ستاره ی شیطون من هیچوقت نمی تونست تو یاین ماشین بوده باشه ….چقدر زیبا بود واژه من به کار بردن کنار اسم ستاره ای که گرمی بخش قلب عاشقم بود
با دیدن خونی که بر روی شال لکه انداخته بود …شال با لرزش دستانم لرزید …سرم را بالا آوردم و نگاهم را به ماشین دوختم …ستاره ی شیطون نمی تونست توی این ماشین باشه … نمی تونست
با صدای فریاد ساشا به طرفش برگشتم
ساشا:ســـتاره…آنــــاهیتا نیستن
قلبم سنگین شروع به کوبیدن در سینه ام کرد … بی توجه به آن دو شال را در دست فشردم و با زانوی به درد امده ام شروع به دویدن کردم تا خودم باور کنم که ستاره ای در آن ساختمان نیست … در آن ساختمان که حکم نفرین را برای بختیاری ها داشت …باید خودم باور می کردم که ستاره در آن ساختمان نبود … با دست لرزان در را باز کردم …و نگاهی به پله ها از آن بالا رفتم … باید ستاره اینجا باشه مطمئنم که باید اینجا باشه …
نگاهم به در اتاق مشترک افتاد… اتاقی که هیچوقت برای مهتاب نبود اما برای ستاره بود …ستاره ای که اولین روز پایش را در این خانه گذاشت و اتاق را مطعلق به خود کرد…اتاقی که من با ستاره زندگی کردم و لبخند را بار دیگر آموختم…اتاقی که بوی ستاره را می داد
دستگیره را در دست گرفتم و آن را لمس کردم …چشمانم را بستم و تصور کردم … تصور کردم اویی را که کنار پنجره منتظر ایستاده و لبخندش را مهمانم می کند …لبخندی که آرامشم بود … لبخندی که لبخندم بود و زندگی ام
با سرعت در را باز کردم و صدایش زدم
-ستاره…
اما جز اتاق خالی و تخت بهم ریخته هیچکس نبود ..حتی بوی عطرش … شال را میان دستانم فشردم …قدمی وارد اتاق شدم و نگاهم را برگرداندم …. هیچ نبود ..جز تخت بهم ریخته هیچ نبود ..حتی بوی آشنای ستاره ام
با زانوهای خم شده افتادم … نگاهم را به شال دوختم …شالی که لکه های خون به یادگاری بر روی آن حک شده بود…شالی که برای اولین بار نه دومین بار به دستم می رسید … شالی خونین و پر از بوی ستاره ..
نگاه های شیطونش در نگاهم جان گرفت …نگاهی که غمش آشنا بود و شیطنتش برایم آرزو …شالش را بالا آوردم و بویش را به ریه ام کشیدم …به ریه هایم که خیلی وقت بود پر شده بود از بوی آشنایش…قلبی که خلی وقت بود پر شده بود از گرمای وجودش..
-آه ســــتاره…
صدای فریادم در اوج غم پیچید …پیچید در اتاقی که به ماتمکده شباهت پیدا کرده بود …دستانم باز لرزید …مثل همان موقعیت هایی که عزیز را از داده بودم لرزید و زیر لب زمزمه کردم
-چه کردم با تو ستاره …چه کردم
چه کار کرده بودم با ستاره که به آن راحتی ترکم کرده بود ….چکار کرده بودم با اویی که از احساسم ترسیدم و یک پا عقب گذاشتم …اما قدمی را که به جلو آمدم اشتباه آمدم و از دستش دادم به همان راحتی که همه را از دست دادم …صورتم را میان شال پنهان کردم و نالیدم …از درد قلبم …از غم نبودنش
-ستاره …ستاره

با قرار گرفتن دستی بر روی شانه ام سرم را بالا گرفتم وخیره شدم در چشمان زنی که مادرم بود … زنی که اگر چه آغوش گرم مادرانه اش را لمس نکردم …اما نگاه مهربانش را همیشه بر روی فرزندانش دیدم …نامادری که برای فرزندانش مادری کرد و برای فرزند هوویش…
مامان زرین:شایا؟
لبم را به دندان گرفتم… سخت بود باور آنکه او بزرگترین غم را به دلم نشانده بود …. سخت بود باور آنکه دستش بر روی تن و بدن همسرم نشسته بود و او را دعوت به کمربند کرده بود …سخت بود باور آنکه مادرت بزرگترین دشمن شادی هایت بود …. نگاه به غم نشسته ام را از او گرفتم و به تخت به هم ریخته دوختم …و باز با صدای به درد آمده نالیدم
-اون نیست
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به چشمانش دوختم
-اگه برنگرده ..اگه نباشه چی ؟
لبخند کجی بر روی لبش نشست
مامان زرین:بهتره برای تو…
اجازه ندادم حرفش کامل شود و با خشونت گفتم
-نه برای من هیچی بهتر از اون نیست …هیچی بهتر از خنده هاش نیست
پوزخندی بر روی لبش نشست و به آرامی گفت
مامان زرین:اما اون تنهات گذاشته…باید ترکت می کرد
اخمهایم در هم رفت و با شک نگاهش کردم …برای اولین بار به اویی که همیشه کنارم بود با شک و پر از کینه خیره شدم
-اگه بدونم شما بودین….
دستش را از شانه ام پس زدم و ایستادم …بدون آنکه نگاهش کنم به طرف کمد رفتم… هنوز احترامش برای واجب بود …هنوز او مادرم بود و بی احترامی به او حرمت شکنی بود در قانونم .. صدای قدم هایش را از پشت شنیدم که گفت
مامان زرین:اگه بدونی من بودم چی..اونوقت چیکار می کنی شایا؟
پوزخندی زدم و کلتم را از کمد خارج کردم …
-از اون خدای بالایی می خوام که شما نباشین یعنی…
به طرفش برگشتم و با اخمهای درهم رفته بدون آنکه به چشمانش نگاهی بندازم با عصبانیت گفتم
-این ساختمون رو به آتیش می کشم
پوزخندی بر روی لبهایش نشست و سرش را با تأسف برایم تکان داد
مامان زرین:تو عوض شدی ..
به طرف در رفتم و میان چهارچوب در مکثی کردم و به آرامی گفتم
-عوضم کرد ..
مامان زرین:اون دختر دشمن ماست
همه ی اینها از این دشمنی شروع شد … از این دشمنی که …آتوسایم را …مهتابم را و حالا ستاره ام را…..غمگین نگاهم را به شال در دستم دوختم و با صدای محکمی خیره به شال گفتم
-اما عشق من غرورمه
مامان زرین:این غرور این عشق به زانو درت می آره…مثل همیشه
لبخندی به لب آوردم و نگاهم را به او دوختم
-غرورم رو به عشقم می فروشم و به زانو می شینم
مامان زرین:پس اون ارباب شایا کجا رفته…همونی که اسمش همه رو از ترس به لرزه می انداخته…همونی که غرورش زبان زده همه بود ؟
غمگین از اتاق خارج شدم و لبخند تلخی به لب آوردم
-چالش کردم …برای او که مدیونش بود چالش کردم … شدم همونی که باید می شدم
حرفی نزد … اما نگاه خیره اش را بر روی خود احساس می کردم ….پنهان کرده بودم ..احساسم را دوست داشتنم را …اما حالا وقتش بود که از این پنهان کاری خارج شدم و به پی قلبم قدم بگذارم ….من شایا ارباب باید از به پنهان کارهایم پشت می کردم و برای رسیدن به او یک قدم را پیش می گذاشتم ….
پشتم را به او کردم…و بدون آنکه منتظر حرف دیگری از او باشم ..با سرعت از پله ها پایین آمدم و راه خروجی را در پیش گرفتم..
آره عوض شده بودم …برای او ..برای اویی که به من آموخت زندگی کنم بی منت… بی انکه به گذشته فک کنم… باید گذشته ان را به گذشته واگذار می کردم و دل می سپردم به حالم ….لبخند بزنم و برای خودم زندگی کنم ..برای خود شایایی که در درونم خفه کرده بودم
… با خارج شدنم باد سردی به صورتم خورد و التهاب دلم را بیشتر کرد … باید ستاره ام را پیدا می کردم و به او حق انتخاب می دادم …حق زندگی دور از اینجا …دور از این محیط….
ساشا با دیدن از ماشین فاصله گرفتم و با تعجب نگاهش را به کلتی که در دستم بود دوخت … اخمهایم را در هم بردم و نگاهش کردم…غم چشمانش را به وضوح می دیدم …نگاهم را از چشمانش گرفتم و به با صدای محکمی گفتم
-هیچکدومشون توی ساختمون نیستن
ساشا نگاهش را از کلت در دستم گرفت و خیره شد در چشمانم …قدمی جلو آمد
ساشا:این چیه توی دستت
کلت را پشت سرم زیر پیراهنم قرار دادم و نگاهم را به ماشین دوختم
-مگه قرار نبود مواظبش باشی
ساشا اخمی کرد
ساشا:حرف رو عوض نکن شایا اون چی بود توی دستت
پوزخندی به لب اوردم و قدمی به او نزدیک شدم
-فقط دعا کن ساشا ..فقط دعا کن که بلایی سرش نیومده باشه یعنی…
نفسم را پر صدا بیرون دادم و به طرف ماشین رفتم ..

از کنار پویا که گذشتم.. پوزخند پر صدایی زد و گفت
پویا:یعنی چی آقای ارباب
بی توجه به او مشغول برسی ماشین شدم … پویا با عصبانیت حرفش را ادامه داد
پویا:یعنی اینکه باز خون و خونریزی می شه …یعنی باز ارباب تفنگش بالا می ره و یک مهتاب دیگه از بین میره
دستانم را مشت کردم و نگاهم را به ورقه ای که بر روی شیشه ی ماشین بود دوختم و همانطور که پشتم به پویا بود گفتم
-به تو ربطی نداره
ورقه را از شیشه جدا کردم که یقه ام به عقب کشیده شد و محکم به ماشین خوردم …پویا عصبی یقه ام را در دست فشرد و غرید
پویا:د ربط داره …می فهمی ربط داره …دختری که حالا به اسم مهتاب می شناسنش من به اسم ستاره شناختمش
اخمهایم را باز کردم و خیره شدم در چشمانش …با چشمان به خون نشسته ادامه داد
پویا:مهتاب اگه اینجا اومد تنها بود اما ستاره نیست می فهمی…ستاره هیچوقت تنها نیست
لبم به لبخند کجی بالا رفت …هر دو دستش را گرفتم و از یقه ام فاصله دادم …غرورم به عشقم انقدر بود که بزنم دندانهایش را خورد کنم..اما من حق انتخاب به ستاره داده بود و هیچ نمی خواستم غرورم سد راهش شود …. با کف دست به سینه اش زدم و با همان لبخند تلخی که بر روی لبانم نشسته بود غریدم
-مهتاب هم تنها نبو…می فهمی؟
اشاره ای به ماشین کردم و بلندتر غریدم
-این ماشین رو می بینی ..تو برای اولین بار دیدی اینطور داغون شدی …اما من بارها دیدم ..می فهمی؟ آخرین بار وقتی دیدم …که دیر شده بود و همسرم …همراهم …همدردم…همین خواهر ستاره نفسهای آخرش رو می کشید …می فهمی یا نه؟
پویا قدمی به عقب رفت و با تعجب گفت
پویا:می خوای چی بگی شایا ؟
کلافه دستی در موهایم کشیدم و نگاهی به ورقه ی در دستم کردم …با دیدن خط آشنا …با ناراحتی همانطور که گیج به نوشته ی روی ورقه نگاه می کردم گفتم
-می خوام اینو بگم که جون س….
هنوز حرفم کامل نشده بود که با صدای زنگ گوشیه ساشا ..نگاه من و پویا به طرف او که تکیه اش را به درختی داده بود …گیچ و کلافه نفسش را بیرون داد.. با دستهای لرزان موبایلش را از جیبش خارج کرد …و کنار گوشش نهاد
ساشا:بفرمایین
چشمانش را بست و با آهی . با چشمان گشاد شده چشمانش را باز کرد و با فریاد گفت
ساشا:بختیاری …بله ..بله..کدوم بیمارستان؟
زانوهایم لرزید …اسم بیمارستان قدرت را از پاهایم گرفت با آوردن بیمارستان شدم همان شایا ضعیف …همان شایایی که پیکر بی جان عزیزلنش را دیده بود..باز تن بی جان مهتاب…چشمان بی فروغ اتوسایم که پسرش را به می سپرد در نگاهم جان گرفت ….قدمی به عقب رفتم و نگاهم را به شال دوختم و زیر لب نالیدم
-تو نه ستاره …تو نه
با قرار گرفتن دستی بر روی شانه ام نگاهم را بالا گرفتم و به چشمان به اشک نشسته ی ساشا که نگاهم می کرد دوخته شد
ساشا:باید بریم شایا .. باید…
-فقط به من بگو حالش خوبه ساشا
با لرزیده شدن چانه اش …خنده ای کردم و قدمی به عقب گذاشتم…
دیگه بس بود … دیگر بسم بود از دست دادن کسانی که به جانم بسته بودن … دیگر آن همه درد بسم بود…..پشتم را به هر دوی آنها کردم و دویدم به طرف ماشینهایی که من را به او برساند ..به او که حالش خوب است و منتظر در انتظار ایستاده است … تحمل از دست دادن او را نداشتم …
در ماشین را باز کردم که دستی بر روی شانه ام من را به عقب برگرداند …به عقب برگشتم …با دیدن پویا که با اخمی نگاهم می کرد نالیدم
-حالا وقتش نیست ..حالا فق…
اجازه نداد حرفم را ادامه دهم و در عقب را باز کرد و گفت
پویا:داری می لرزی مرد حسابی …بذار من رانندگی کنم.
غمگین نگاهش کردم …لبخند مردانه ای زد …بدون حرف دیگری در ماشین را باز کرد و سوار شد …بی حرف سوار ماشین شدم و شال و ورقه در دست را در مشتم فشردم …نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم و در دل نالیدم
-کجا رفت ان غرور ارباب …آن غروری که هیچوقت شکسته نمی شد … چرا باید به خاطر یک دختر آنطور این غرور را زیر پا بگذارم و پشت کنم به اخمهایی که به جز بدی برایم چیزی نداشت ..به جز نفرت برایم هزارها حرف داشت
نگاهم را به حلقه ی در دستم دوختم …عشق بود یا خودخواهی اما هر چی بود ..آرامشم بود … کنارش بودن آرامم می کرد … نمی توانستم اجازه بدهم او نیز برود …او نیز ندیده بگیرد غمم را و همانند همه ی انهایی که رهایم کردند رهایم کند … ستاره قول کمک داده به این راحتی ها نمی توانست رهایم کند و برود…

حلقه را از دستم خارج کردم و نگاهم را به رو به رو دوختم … ساشا و پویا در حال صحبت با یکدیگر بودن اما من صدایی نمی شنیدم …می خواستم فقط یک صدا را بشنوم … فقط برای یکبار دیگر صدای پر شیطنتش را بشنوم و اگر متعلق به من نبود …او را رها می کنم …فقط سالم باشد… فقط نفس بکشد و چشمانش را نبندد …چشمانی که زندگی ام بود …خواسته ها و خنده هایم بود …آن اغوش مهربان آن صدای زیبا را می خواهم که او را در آغوش بگیرم و او کنار گوشم تکرار کند ..”ارباب جونی …ارباب جونی”…من ستاره ام را می خواهم نه دیگری را…

 

✅ تغییر فصل داستان همچنان شایا راوی داستان می باشد.

قدم هایم جلو نمی رفت …حالا که کنار ماشین ایستاده ام و نگاهم خیره به ساختمان بیمارستان … باز قدم هایم جلو نمی رفت …قدم های هیچ کداممان جلو نمی رفت … خیره بودیم به ساختمان … به ساختمونی که نه تنها یک نفر سه نفر را از من گرفته بود و قدم هایم یاری نمی کرد که کسی را که جانم به جانش بسته بود را به سادگی از دست بدهم …اما اگر مثل همیشه دیر برسم چی؟
یک قدم جلو رفتم …نگاه پویا و ساشا به من دوخته شد … قدم دیگری جلو رفتم … نباید اجازه می دادم بار دیگر دیر کنم … این دفعه زندگی ام به زندگی دیگری بسته بود … به زندگی که قلبم را به تپش انداخته بود … قدم هایم تندتر شد و نگاهم خیره به شال در دستم … این خون ها متعلق به او نبود …می دانستم که متعلق به او نیست…نمی خواستم باور کنم که ستاره نیز ترکم کرده است
قدم هایم تندتر شد و شروع به دویدن کردم … دویدن به طرف سرنوشتی که باید برایم برای همیشه می ماند …برای منی که هیچ کس برایم نمانده بود … کنار ایستادم و نگاهم را خیره به پرستار دوختم… پرستار خیره نگاهم کرد … حرف در دهانم مانده بود و چیزی از آن خارج نمی شد … تنها تکان خوردن لب زن را احساس می کردم … کلافه نگاهش کردم که آن دو نفر را کنارم احساس کردم ..
گوشهایم چیزی نمی شنید …فقط قدم های آن دو نفر را که تند می دویدن را دیدم … آن دو را دیدم که می دویدن به طرف انتهای راهرو …انتهایی که یا خود ستاره را می دیدم یا هم جسم بی جان… همراه آن دو با قدم های سنگین دویدم …اما با دیدن آناهیتا که در آغوش بختیاری فرو رفته بود و جای خالیه ستاره قدم هایم شل شد …
آن زمان بختیاری و نفرت به او مهم نبود …تنها صورت آناهیتا ….صورت زخمی و کبود شده اش و اشکهایی که می ریخت ….نشان از خیلی چیزها می داد …زانوهایم لرزید و خیره شدم به بختیاری که قطره اشکی از چشمانش چکید و سرش را به زیر انداخت …بختیاری که همه می گفتن جانش به جان برادرزاده های گم شده اش بسته بود …آناهیتا را محکمتر در آغوشش فشرد …
صدای ساشا در گوشم پیچید که گفت”باید بریم شایا …باید” هزار باید های دیگر در گوشم تکرار می شد …تکرارهای از همه ی وجودم …سنگینی بدنم را به دستم را که بر روی دیوار جا خشک کرده بود گذاشتم و نگاهم را دوختم به آناهیتا …به آناهیتایی که با هق هق می گفت
آناهیتا:اون باید خوب بشه ..اون ا..
صدایش میان آغوش بختیاری گم شد و دستم به آرامی سر خورد و شانه ام تکیه به دیوار شد … پویا قدم هایش نرسیده به آناهیتا خشک شد و بر روی صندلی نشست… ساشا دو زانو رو بروی آناهیتا نشست و خیره شد در جز جز صورت او و نالید
ساشا:آنی …
همان حرف کافی بود که آناهیتا …هق هقش بلند تر شود و باز تکرار کند
آناهیتا:کشتنش ساشا … اونو کشتن..جلوی چش…
نگاهم به شال دوخته شد … دوخته شد به شالی که بویش را می داد و رنگین بود از خونهایش … نگاهم را از شال گرفتم و به خط آشنا دوختم … اخمهایم در هم رفت … اخمهایی که برای انتقام شعله ور شده بود … انتقامی که در نگاه ستاره نیز دیده بودم تکیه ام را از دیورا گرفتم و همانطور که خیره به آن خط بودم پشتم را به آنها کردم که در اتاقی باز شد …و صدای قدم های آشنایی به گوشم رسید …
سرم را بالا آوردم و نگاهم دوخته شد … نگاهم دوخته شد در چشمانی که برق اشک در آن زیباتر از همیشه شده بود …نگاهم خیره بود ..خیره به آن صورت زیبایش را که چند خراش و کبودی هیچ از زیبایی اش را کم نکرده بود …خیره شدم بودم به ستاره ای که با قدم های آرام به ما نزدیک می شد …
دوست نداشتم رویا باشد …نمی خواستم خواب باشد که او نفس می کشد و خیره نگاهم می کند … اگه رویا بود دوست داشتم تا ابد در این رویا بمانم …اگر حقیقت بود یکی آن را به باورم برساند
پویا:ستاره!!
همین کلمه …همین کلمه برایم کافی بود که بدانم او هست …او مانده است … قدمی به طرفش برداشتم که پویا از کنارم گذشت و به طرفش قدم برداشت … آغوشش را برای او باز کرد … لبخندی تلخی زدم و چشمانم را بستم تا نبینم ستاره ام را که در آغوش او فرو می رود …تا نبینم و او را محکوم به دوست داشتنم نکنم….ستاره باید انتخاب می کرد … انتخابش را کرده بود و آن انتخاب من نبودم …باید به او اجازه ی این انتخاب را می دادم …
با قرار گرفتن جسمی در آغوشم و حلقه شدن دستانش دور کمرم …افکار بیهوده را پس زدم و چشمانم را باز کردم … با تعجب به پویا که با لبخندی نگاهم می کرد چشم دوختم …گرمای آغوش آشنایش همراه با ضربان قلبش …قلبم را محکم به سینه اش کوبید…حلقه ی دستانش محکم شد و زمزمه کرد
ستاره:شایا…

خواب بود بیداری بود اما رویا نبود …او ستاره ام بود که آنطور در آغوشم جا خوش کرده بود … دستان افتاده ام را بالا آوردم و او را در آغوشم فشردم … دیگر هیچ در این دنیا برایم مهم نبود جز او و آروین هیچ برایم مهم نبود …نه بخیتاری که روزی دشمنم بود و نه غروری که همه از آن حرف می زدن …تنها مهم زندگی ام بود …ستاره ام ..
سرش را به عادت همیشه در آغوشم تکان داد …و آن را بالا گرفت …نگاهم را به پایین دوختم و به چشمانش که در پرده ی اشکی پنهان مانده بود چشم دوختم ..دستان کوچکش را بالا آورد و کتم را در مشت کوچکش گرفت و آرام گفت
ستاره:داشتم خفه می شدم شایا داشت…
نتوانست حرفش را ادامه دهد و اخمی کرد …اخمی که نشان از دردی بود که در تک تک اجزای صورتش می توانستم ببینم…پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و نالیدم
-درد داری؟
ستاره:درد قلبم بیشتر این درد هاست
با صدای هق هق آناهیتا …سرش را در آغوشم پنهان کرد و نالید
ستاره:شایا منو از اینجا ببر ..نفسم اینجا بالا نمیاد …نفسم توی این محیط می گیره
دستم را دور شانه اش حلقه کردم و او را همانطور که به خود می فشردم …نگاهی به پویا که نگاهم می کرد کردم …با لبخند ی سرش را تکان داد و به عقب رفت و تکیه اش را به دیوار داد …قدمی برداشتم و با لبخندی که با آغوش گرفتن ستاره بر لبانم جا خوش کرده بود لبخندی به او زدم و سرم را برایش تکان دادم …قدمی برداشتم که ستاره مکثی کرد و سرش را به عقب برگرداند و نگاهش را به بختیاری دوخت
ستاره:خان عمو
بختیاری سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او دوخت …ستاره نگاهی به آناهیتا کرد
ستاره:مواظب این خواهرم باش دیگه طاقت از دست دادنش رو ندارم
هق هق آناهیتا بالا تر رفت و بیشتر خودش را به بختیاری چسباند …بختیاری شرمنده و غمگین نگاهش را به زیر انداخت …ستاره سرش را بالا گرفت و نگاهی به در اتاق آی سی یو کرد …پوزخندی زد و همانطور که سرش را در آغوشم پنهان می کرد آرام زمزمه کرد
ستاره:می دونم اونم چیزیش نمی شه …اون قول داده که مواظب ما باشه .
ستاره زمزمه می کرد و من او را از آن جایی که نفسش می گرفت خارج می کردم …اما او همانطور برای خودش زمزمه می کرد و زیر لب می نالید
ستاره:خدا نمی تونه اینقدر بی رحم باشه که اونو هم از من بگیره
نگاهم را به نیمرخش که در آغوشم پنهان شده بود دوختم و دستم را نوازش گونه بر روی بازویش کشیدم … سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد …مظلوم همانند دختر بچه ای سرش را کج کرد و آرام گفت
ستاره:خدا نمی تونه اینقدر بی رحم باشه مگه نه
با جمع شدن اشک در چشمان زیبایش سرم را تکان دادم و پیشانی اش را بوسیدم
-نه عزیزم …نه کوچلوی من خدا اینقدر بی رحم نیست
کتم را در مشت کوچکش گرفت و نالید …
ستاره:پس چرا …پس چرا مهتابم رو گرفت …پس چرا حالا می خواست می…
حرفش را ادامه نداد و سرش را بار دیگر در اغوشم پنهان کرد… دستم را بر سرش کشیدم و صدایش کردم
-ستاره!
ستاره:خستمه شایا …خستمه
او را در آغوشم بلند کردم و به طرف نیمکتی که برای اولین بار طعم لبانش را چشیده بودم به حرکت در آمدم … سرش را در آغوشم پنهان کرده بود و به آرامی نفس می کشید …نمی خواستم ..نمی خواستم در این حالت در این موقعیت از او بپرسم چه اتفاقی افتاده است …در این موقعیتی که ستاره ام را ضعیف کرده بود…بر روی نیمکت نشستم و او را کنار خود نهادم …
پاهایش را بالا آورد وسرش را بر روی زانوهایم گذاشت و آرام با صدای خسته ای از بغض گفت
ستاره:شایا…
آهی کشیدم و نگاهش کردم …نگاهش را به نگاهم دوخت …اگر می دانست با اینطور صدا کردنش چه به روز دلم می آورد …هیچ وقت آنطور صدایم نمی کرد
-جانم
دستم را به طرف چتریهایش بردم و آن را کنار زدم
ستاره:مهتابم چطور بود …چطور بود که دل بهش بستی؟

لبخندی زدم و دستش را بالا آوردم و به آرامی دستش را بوسیدم …عمیق و پر از احساس… او نمی دانست که بیشتر از مهتاب ناخواسته دلم را تقدیم به او کرده بودم
-مهتاب…هر چی از اون بگم کم گفتم …خانوم بود ..مهربون بود …دوست بود همراه بود …همدرد خوبی بود…مهتاب اهل صلح بود نه نفرت … اهل ریا نبود ..پاک بود و معصوم همانند گلی که از بو کردنش سیر نمی شدی
لبخندی روی لبش نشست …لبخندی تلخ از یاد آوری خواهرش …
-مهتاب بهترین بود ستاره …اگه یک جمله ای می گفت ..صد تای اون جمله اسم تو توش بود… تحسینت می کرد …بهت افتخار می کرد…آرزوی شجاعتت رو داشت.. آرزوی سخت بودنت رو
ستاره:منم آرزوی مهربونیشو داشتم… آرزوی آرامشش رو
چشمانش را بست و آرام گفت
ستاره:بازم بگو …بازم برام از اون بگو
غمگین لبخندی زدم و دستم را در موهایش کشیدم و خیره شدم به صورت معصوم و کبود شده اش
-مهتاب اهل دل بود ستاره …دلش پی خوبی بود …پی درست کردن همه چیز … کمک به روستا …کمک به مردمایی که نمی شناسه ..دقیق مثل خود تو که ندیده نشناخته پریدی توی آتش تا نجات بدی …مهتابم مثل تو بود …اون از خودش دفاع نمی کرد فقط با لبخندش شرمنده ات می کرد …آنقدر مهربون بود که لب از لب باز نمی کرد شکایت کنه
نفسم را بیرون دادم و به رو به رویم خیره شدم
-اون جمله اش رو هنوز یادمه “زیر باران برای دیگری چتری شویم و او هیچ وقت نفهمد که چرا خیس نشد …” شاید درست از همون زمان بود که بهش دل بستم ..من پر بودم از نفرت و او پر از مهربانی ..من پر از شعله های خشم بودم و اون پر از آرامش ..به اون نزدیک شدم برای آرامش …برای یک ثانیه مهربانی …اما حتی فرصت یک دوستت دارم ساده نداشتم
سرم را به به زیر انداختم و دستم را بر روی بازویش کشیدم
-ستاره من اینقدر غرورم زیاد بود که حتی زل نزدم به چشماش بگم مهتاب دوستت دارم …مهتاب برای یک دوست بود ستاره … هروقت می دیدمش رفتارش لبخندش …دروغه اگه بگم به یاد آتوسا نمی افتادم …دروغه اگه بگم می خواستم اون آتوسای من باشه ..عشق اربابی که خیلی ساده از منه ارباب ساده لوح گرفتن
دستم در میان دستان سردش قرار گرفت و نگاهم خیره شد در چشمان آتشی و عسلیش …با غم نگاهم کرد
ستاره:اون دوستت داشت شایا …اینقدر دوستت داشت که آخرین لحظه ..آخرین نفسهای باقی مانده اش را که می کشید ..
حلقه اش را از دستش خارج کرد و بر کف دستم نهاد …
ستاره:اینو بهم داد و گفت مواظبش باش …مواظبش باش و نذار غم هم خونه اش بشه ….به جای من زندگی کن و زندگی کردن رو بیاموز …
نگاهم را به حلقه در دستم دوختم و بار دیگر خیره شدم در چشمانش
ستاره:مهتابم گل پر پر شده ام عاشق نبود و آدم بود …جدا از بقیه بود ..توی نفسهای آخرش هم به یادت بود …توی اون نفسهایی که آدمای بی رحم دنیا اون رو از من ..از تو ..از همه ی ما گرفتن …همسر تو فرشته بود شایا ..فرشته.
با صدای هق هق گریه اش او را بلند کردم و سخت در اغوش گرفتمش ..
-آه نمی دونی ستاره با گریه هات چه به روز من می آری
سرش را بالا آورد و همانطور که گریه اش همراه نفسهایش به گردنم می خورد آرام و با بغض زمزمه کرد
ستاره: گریه ی تلخ من از خنده غم انگیز تر است.. چه کنم؟کار از گریه گذشته و به آن می خندم
او را در آغوشم فشردم و با ناله گفتم
-ضعیف نباش ستاره …ضعیف نباش که من با هر لبخند هر خنده ات جون تازه می گیرم
ستاره:دلم گرفته شایا …از رسم این زمونه …از بی رحمی این مردم …از خواهر کشته شده ام …از تو از خودم….
سرش را بالا گرفت و دستش را بر روی گونه ام گذاشت و آرام همراه با لبخند تلخی گفت
ستاره:توی زندگیمون چقدر غمه شایا…دلم گرفته از همه …از این روزگار لعنتی که هیچ واسم نذاشت…تلخه بهت بگم …تلخه واست اعتراف کنم…دست رفاقت می دیم با صداقت …اما صداقت هم دل چرکینمون کرده
دستم را بر روی دستش که بر روی گونه ام بود گذاشتم و آرام بوسه ای به آن زدم …لبخند تلختری زد و پیشانی ام را به پیشانی اش چسپاندم که ادامه داد
ستاره:می دونی امشب از او شباییه که می خوام دیوونه بشم…دلم می خواد داد بزنم ..فریاد بزنم…از دردم بگم از بی کسیم…از این همه در به دری از این همه بی رحمی گریه کنم …خون گریه
لبم را بر روی پیشانی اش گذاشتم و عمیق و پر احساس بوسیدمش
ستاره:آه شایا دلم گرفته از دست زمونه ..قلبم دیگه یاری نمی کنه ..دیگه این همه درد رو تحمل نمی کنه
دستانم را دورش حلقه کردم
-خودم هم دردت می شم …خودم برات همه کس می شم
نفسش را عمیق کشید و دستش را که حلقه را در کفت دستم گذاشته بود گذاشت و آرام گفت
ستاره:تو سهم من نیستی شایا …سهم رویاهامی ..سهم خوابهای منی …سهم فکر منی ..سهم خیالهای واهمیه من …

سرش را بالا گرفت و زل زد در چشمانم …غم عمیقی که در چشمانش نشسته بود قلبم را به درد آورد و زمزمه اش به گوشم رسید که گفت
ستاره:تو هیچ وقت سهم من نبودی …هیچ وقت
سرش را خم کرد و بار دیگر بر روی زانو هایم گذاشت وچشمانش را بست …حلقه را در مشتم فشردم و نگاهم را به رو به رو دوختم
-آرزویم با تو بودنه اما نه به بهای پا گذاشتن روی آرزوی تو …آرزویم این است که بخواهی و بمانی …نه اینکه بمونی به خواهش …بمونی به خواسته ات
لبخندی تلخی زدم و حلقه را محکتر در مشتم فشردم
-تو واسم خواهشی ستاره برای من یک زندگی یک آرامشی …من مهتاب رو دوست داشتم هیچ انکار نمی کنم ..اما تورو برای خودم می خوام برای قلبم این هم انکار نمی کنم …مهتاب برای من دوست بود اما تو برای من عشقی برای من بودنی ..برای من هم نفسی
سرم را به طرفش برگرداندم …با دیدن صورت فرو رفته در خوابش و لبخند بر روی لبش ..دستم را بر روی زخم بر روی صورتش گذاشتم و آرام زمزمه کردم
-رهات می کنم ستاره نه برای خودم برای خودت که زندگی ارباب شایا به عشق اربابش بنده اربابی که تویی ..ارباب قلبم
خم شدم و بوسه ای بر پیشانی اش نهادم و سرم را بالا گرفتم … با دیدن چند مرد اسلحه به دست اطرافم پوزخندی به لب نهادم و همانطور که کتم را از تنم خارج می کردم …نگاهم را به آنها دوختم …کتم را بر روی تن ستاره گذاشتم و نگاهم را به بختیاری که رو به رویم ایستاده بود چشم دوختم …پوزخند دیگری زدم و خیره شدم در چشمانی که همرنگ چشمان عشقم بود …
-می شنوم
بختیاری با دست به یکی از مردها اشاره کرد …مرد قدمی به طرف ستاره برداشت …بدون آنکه نگاهم را از چشمانش بگیرم با صدای پر از خشم گفتم
-اگه یک قدم دیگه به طرفش برداره روزگاره همه اینایی که همراه خودت آوردی سیاه می کنم
بختیاری پوزخنده زد و به مردی که اشاره کرده بود خیره شد و گفت
بختیاری:برین
مرد سرش را خم کرد و بی حرف از آنجا دور شد و اما نگاهای سنگینشان را بر روی خود می توانستم احساس کنم …بختیاری رو به رویم بر روی نیمکت نشست و نگاهم کرد و پایش را بر پای دیگری گذاشت
بختیاری:کار من نبود
پوزخندی زدم
-همونطور که ماشینی که مهتاب در اون نشسته بود مال تو نبود
اخمی کرد و نگاهش را به ستاره دوخت
بختیاری:من هیچوقت صدمه ای به هم خونم نمی رسونم
دندانهایم را به هم فشردم و با صدایی که سعی می کردم آرام باشد غریدم
-اما رسوندی ..به مهتاب …به من … به آتوسا
بختیاری با خشم نگاهم کرد و خیره شد در چشمانم
بختیاری:آتوسا عروسم بود شایا …تو چرا نمیری پی حقیقت
-خواهر من مریض بود بختیاری …اون مریض بود ..با اون رسم مسخره ای که بین دو قوم گذاشتین کشتینش
بخیتاری خم شد بر روی زانوهایش و خیره نگاهم کرد
بختیاری:به من نگاه کن … به موهای سفیدم درست نگاه کن …من زندگیم به برادر زادهام بسته است …فکر می کنی می تونم بهشون صدمه ای برسونم.. به کسایی که یک عمره دارم دنبالشون می گردم که اشتباهم رو اصلاح کنم …
نگاهم را از او گرفتم و به ستاره که آرام به خواب رفته بود دوختم و گفتم
-خواهرم بی گناه مرد بختیاری
بختیاری:مهتاب برادر زاده ی منم بی گناه مرد
با تعجب سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم …غمگین لبخندی زد و از جایش بلند شد …نگاهش را به ستاره دوخت و گفت
بختیاری:ستاره دختر قویی هستش از همون بچگی هاش بزرگتر از سنش هم می فهمید هم درک می کرد
سرش را بالا گرفت و به چشمانش خیره شد
بختیاری:بهتر از من تو می تونی مواظب امانتیم باشی … نذار صدمه ای بهش برسه ..چون آناهیتا دخترم جونش به جون خواهرش بنده
سرش را برگرداند تا نتوانم ..اشک جمع شده در چشمانش را ببینم ..قدمی از من دور شد ..اما وسط راه مکثی کرد و بدون آنکه به طرفم برگردد گفت
بختیاری:برو دنبال حقیقتی که ازت پنهان کردن …اگر آتوسا عروسم بود ..عروس قصر میلاد …برو دنیال دلیل بگرد چرا آتوسا شریک یوسف شد نه میلاد ..برو دنبال اون دلیل بگرد که چرا مهتاب توی ماشینی که من دادم جون داد و میلادی که داره جون می ده از ماشینی که از خونه ی تو خارج شد
سرش را برگرداند و خیره شد به چشمان پر از تعجب و با پوزخندی گفت
بختیاری:چه تفاهمی مگه نه
سرش را برگرداند و بدون آنکه حرف دیگری بزند به طرف ساختمان بیمارستان راه افتاد و من را در شوکی از حرفهایش قرار داد … پازل هایی در سرم می چرخید … حقیقت داشت چرا من پی حقیقت نرفتم … چرا نرفتم تا ببینم چه بر سر خواهرم آمد و همسرش به جای میلاد یوسف بود … چرا میلاد هنوز به پای آتوسا نشسته…

نفسم به سنگینی از دهانم خارج می شد …نگاهم را به ستاره دوختم … او به من گفته بود …گفته بود که اتفاق هایی در اطرافم می افتاد که بی خبر از آنها بودم …بی خبر از تمام اتفاق های اطرافم …و تنها کسی که می توانست حقیقت تمام این چیزها را به من بدهد…تنها یک نفر بود …فقط او

 

✅ تغییر فصل رمان

باران تند شروع به باریدن کرده بود ..خودم را سایبان صورت معصوم او که به خواب عمیقی فرو رفته بود کرده بودم… لبخندی زدم و باز با پا شروع به کوبیدن به در کردم … مثل همیشه آنجا سکوت بود و صدای شر شر بارانی که در آن موقعیت برای نوای زیبایی نداشت …بار دیگر به در کوبیدم که صدای لرزان از پیری اش به گوشم رسید
-آمدم … آمدم …چه خبرته
هنوز لهجه اش برایم شیرین بود …شیرین تر از آن شیرینی هایی که برایم درست می کرد
-درو باز کن عمه
با شنیدن صدایم صدای خندانش بشاش شد و همانطور که صدای کشیده شدن کفشش به گوش می رسید با قربان صدقه رفتنهایش گفت
-ای عمه دورت بگرده … ای چشم نخوره اربابم که پشت در ایستاده …
با لبخند همیشگی اش در را باز کرد و به منی که همانند موش آب کشیده ای جلویش ایستاده بودم چشم دوخت
-اومدی چراغ خونه ام ..اما چر….
با دیدن ستاره در آغوشم با تعجب نگاهش را به او دوخت و محکم بر روی گونه اش زد
-وااا بختم سیاه چرا این بچه این ریختی شده
لبخند خسته ای زدم و گفتم
-عمه خانوم نمیذاری بیایم تو زیر پامون درخت سبز شد
شرمنده لبش را به دندان گرفت و راه را برای وارد شدنم باز کرد … ستاره را به خود چسباندم و بعد از چند سال قسمم را شکاندم و وارد شدم … وارد خانه ای که روزی که آتوسایم با آوردن آروین جانش را به پسرش داد و خودش جان سپرد … جز جز آن خانه برای حکم خاطرات گذشته را داشت …خاطرات خنده های شاد آتوسا و صدای گریه ی آروین … عمه خانوم در اتاق را باز کرد..
ستاره را آرام بر روی تخت خواباندم و شال مشکی اش را که به موهایش چسبانده شده بود را از سرش برداشتم و نگاهم را به صورت زخمی اش دوختم …عمه خانوم کنارم ایستاد و دستش را بر روی شانه ام گذاشت
-برو بیرون تا لباساشو عوض کنم
سرم را تکان دادم و از تخت فاصله گرفتم …. به طرف در رفتم وسط راه مکثی کردم و نگاهم را به صورت رنگ پریده ی آرامشم دوختم و آرام گفتم
-ضرب دیدگی زیاد داره عمه مواظب باش
عمه خانوم همانطور که دکمه های مانتوی او را باز می کرد دستی به صورت او کشید و همانطور که با لهجه شیرینش چیزی زیر لب می گفت رو به ستاره بلند گفت
-ای جانم به قربانش که این دختر عجب عذابی کشیده
لبخند تلخی زدم و بدون آنکه جوابی بدهم خارج شدم و نگاهی را به اطراف خانه ی نقلی و زیبایش دوختم .. چقدر خاطرات نهفته بود در آن خانه … قدم هایم به طرف پنجره پیش بردم و تکیه ام را به دیوار کنارش دادم و خیره شدم به ساختمان بلند شاه ارباب …شاید هم ارباب شایا …
نمی دونم چقدر گذشته بود که انطور عمیق به آن ساختمون که دیگر برای مثل همیشه نبود خیره شده بودم که دستان لرزان عمه خانوم بر روی شانه ام نشست و صذای لرزانش که گفت
-اینقدر عمیق نگاهش نکن امواجش غرقت می کنه
لبخند تلخی زدم و به طرفش برگشتم
-خیلی وقته غرق امواج این اربابی شدم عمه خیلی وقته که غرقه ارباب بودن شدم که نمی دونم که راست گفته کی دروغ
دستش را بر روی گونه ام کشید
-تورا عمه به قربانت …چت شده چراغ خونه ام
دستش را گرفتم و بوسه ای بر روی دستش نهادم و گفتم
-عمه چرا اینقدر تو خودم غرق شدم که اطرافیانم را ندیدم …چرا مرگ آتوسا اینقدر برام سنگین شد که دیگه توجه نکردم چه بلایی به سر تک گل خونه ی شاه ارباب اومده .. چر…
دیگه نتونستم حرفی بزنم …شرمنده بودم شرمنده از ندانسته هایم … شرمنده از بدن کبود شده ی آروین …از سنگ قبر آتوسا و مهتاب که هیچوقت نفهمیدم چه بلایی به سرشان آمد
-دیر کردم عمه برای خیلی چیزها دیر کردم
لبخند غمگینی بر روی صورت زیبای چروکش نشد و سرش را تکان داد
-پنج ساله منتظرم در خونمو بزنی و باز بهم بگی عمه …پنج ساله منتظرم که بیای بگی عمه بهم بگو… بگو که وقتی نبودم … وقتی رفتم چه بلایی سر خواهر و برادرم اومد
سرش را با تأسف تکان داد
-آره تو اینقدر توی اربابیتت غرق شدی که حتی نگفتی چرا امیر پاشایی که جونش برای خواهر و خانواده اش می رفت چرا رفت …چرا نموند
پوزخندی زد و اشاره ای به در اتاقی که ستاره در آن بود کرد و گفت
-اگه اون واسه انتقام اومد …فکر می کنی تو چرا این شکلی شدی …چون می خوای انتقام بگیری از خودت از وجدانت …تفاوتی بین تو و اون دختری که اونجا داغون روی اون تخت افتاده نیست … اگه تو برای خواهرت داغون شدی … اون صد برابر تو برای خانواده اش برای تنها امید زندگی اش خورد شد ارباب شایا
سرم را بالا گرفتم غمگین و پر تعجب نگاهش کردم
-یعنی شما می دونین که اون مهتاب نیست
آهی کشید و نگاهش را از پنجره به ساختمون دوخت

-آره ارباب شایا تویی که توی اون ساختمون بودی نفهمیدی اما منی که توی این چهاردیواری بسته بودم فهمیدم اطراف چه می گذره …صدای فریاد های اون دختر همسرت خانوم خونه ات هنوز توی گوشمه که از بچه ی خواهرت که براش غریبه بود دفاع می کرد …. اما تویی که بچه خواهرت امانتت بود دفاع نکردی … با خود گفتی چرا
هیچ نگفتم و فقط نگاهش کردم که به تلخی گفت
-چون تو نخواستی بفهمی و بشنویی … چون غرورت نخواست بهت بگه که ارباب شایا تــــو هیچ نفهمیدی …عین بز سرت رو انداختی پایین و گوشاتو بستی که نشنویی زار زدن همسرت رو ..کابوسهای شبانه ی یک مادر رو همسرت که از زور خونریزی جنینی که توی بطنش کشته بودن
نفسم کند شد و با چشمانی گرد شده نگاهش کردم
-چی می گی عمه …از چی حرف می زنی
خنده ای عصبی کرد و سرش را بار دیگر با تأسف برایم تکان داد.

عمه-نگو نمی دونستی …نگو نمی دونستی از مهتابی که ناجوانمردانه عفتش رو ازش گرفتن و ناجوانمردانه مادرش کردن اما نگذاشتن طعم مادری بچشه … همون کاری که با گل سرسبد خونه ات کردن … همون کاری که با خواهرت کردن
زانوهایم خم شد و با نفسهایی که به سختی از سینه ام خارج می شد نگاهم کرد
-نگو عمه نگو!
قطره اشکی از چشمان زیبای غمگینش سرازیر شد و نالید…
-کجای این دنیای اربابی مردونگی داره ارباب شایا که ندیدی همون کاری که با خانوم خونه ات کردن با خواهرت هم کردن …اگه از خانوم خونه ات جونش و جنین در بطنش گرفتن … از خواهر تو عشقش و جونش رو گرفتن
زانو هایم خم شد و صورت زیبای آتوسا در نگاهم جان گرفت ..عمه خانوم بدون وقفه ای ادامه داد
-آره دیر کردی چراغ خونه ام …اینقدر دیر کردی که اون پسر عاشق رو ندیدی ..تنها چیزی که دیدی تن سرد خواهرت و بچه ی کنارش …هیچ نپرسیدی وقتی رسم این بود که بختیاری با مجد باشه …پس چرا یوسف اومد وسط … هیچوقت با خودت نپرسیدی …چرا میلاد نه …
پوزخندی زد
-می دونی چرا نفهمیدی چون غرق شده بودی توی غرور اربابیت…آنقدر غرق که صدای فریاد اون مرد عاشق رو روز عروسیه عشقش رو نشنیدی …صدای شیونه اونو وقتی سینه ی قبرستون رو با فریاد آتوسا صدا کردنش خراشیده بود نشنیدی … صدای فریاد همسرت رو نشنیدی وقتی داد می زد دست به این بچه نزنین …صدای اون طفل معصوم رو نشنیدی که حالا در به در دنبال یک قلب سالم برای اونی
محکم به سینه اش زد و نالید
-داغ نبینی ارباب شایا که این عمه ات داغ دیده است … داغ نبینی شایا که اون دختر روی اون تخت داغ دیده است … هیچوقت داغ نبینی که داداشت رفت …خواهرت رفت و حتی همسرت رفت
دستم را بر روی گوشم نهادم و فریاد زدم
شایا:بسه … بسه نمی خوام چیزی بشنوم
با صدای بلندی رو کرد به من و به طرف سجاده اش رفت و فریاد زد
-نه بس نیست …مگه پا نذاشتی توی این خونه تا بفهمی ..مگه پا نگذاشتی توی این خونه تا بشنویی پس چشم و گوشتو باز کن ارباب شایا
پاکتی را به طرفم پرت کرد که عکسهایی از آن خارج شد … عکسهایی از تن عریان مهتاب …مهتابی که امروز از خوبی اش برای ستاره ام می گفتم … با تعجب خم شدم و چشم دوختم به عکسها که فریاد عمه خانوم بالا رفت
-ببین و گوش کن … تف به مردیت که مرد نبودی چراغ خونه ام …. مرد اون دختره که روی اون تخت خوابیده … دختری که این همه راه زد و اومد و بفهمه چه بلایی به سر خواهرش تاج سرش اومده … اما تو چیکار کردی؟ چیکار کردی غیر از اخم تخم کردن و این باور رو به خودت رسوندن که می فهمی که می دانی چه اتفاقی برای اون افتاده …
با نفرت نامه ای را به طرفم پرت کرد
-تف به این مردونگی اربابیتت که زنت فهمید اطرافت حتی نزدیکترین کسات برات دوست نیستن اما توی ارباب نفهمیدی … نفهمیدی اما اون دختری که روی تخت فهمید فریاد زد … از زمونه از مردمش گله کرد …اما تو چی …تو چیکار کردی ارباب شایا؟
صدای خورد شدن غرور و قلبم را به راحتی می شنیدم ..نگاهی به نامه کردم و غمگین نگاهم را به عمه خانوم دوختم… پوزخندی زد و روی مبل نشست همانطور که اشکهایش را پاک می کرد گفت
-آخ ارباب شایا داغ نبینی چون عین همین عکسها از دوردونه ات آتوسات خواهرت گرفته شد و به اون مرد عاشق فرستاده شد … همون مردی که از نفرت نگاهش نمی کنی چرا …چون اونو باعث بانی می دونی و فکر نمی کنی که آتوسا اونو ترک کرد نه اون آتوسارو…
محکم به پایش زد و گفت
-آخ شایا ..آخ که همه سعی کردن تو هیچ نفهمی و تو خودت رو زدی به نفهمی … دشمن شدی با رفیقی که هر وقت هر موقعه هوای همسرت رو داشت چون اونم مثل تو چراغ خونه ی دیگری بود …اما تو چیکار کردی ارباب شایا اونو از دشمنت دور کردی … مگه توی قانون این دنیا ننوشته که از رفیق بترس …مگه ننوشته از این همه مهربونی بترس … پس تو چطور نفهمیدی چطور نفهمیدی؟
نامه ی مهتاب را در دست گرفتم و غرور مردانه ام را شکاندم و اجازه دادم که اشکهایم سرازیر شود … متنفر شده بود …متنفر از دنیای پست آدمیت … چرا نفهمیدم … چرا درک نکردم … چرا هیچوقت هیچ نفهمیدم و خودم را در خود فرو بردم
-ای خدا… تاوان چه گناهی داری از من می گیری …چه گناهی؟
صدای هق هق گریه ی عمه و صدای هق هق گریه ی مردانه ام در آن خانه پیچیده بود … پیچیده بود صدای هق هق مردی که شکست … از غرور اربابی اش …از بی حرمتی های این دنیا شکست
-خدا شکستم .. خدا می شنویی صدامو شکستم
صورتم را میان دستانم پنهان کردم و نالیدم
-مقصر من بودم … مقصر تن کبود شده آروین …تن سرد مهتاب … مقصر چشمان غمگین ستاره ام …خودم بودم منه ارباب شایا

با قرار گرفتن دستان سردی بر روی دستانم … سرم را بالا آوردم و نگاهم را به چشمان غمگین عشقم که شرمنده اش بودم دوختم و اشکهایش را پاک کردم
-تو گریه نکن … گریه نکن … بذار منه نامرد …منه بی وجدانه بی غیرت گریه کنم بذار بشکنم ستاره بذار…
با شنیدن صدای هق هقش بدتر شکستم و او را به خود چسپاندم …
-گریه نکن لعنتی … گریه نکن زندگی من که ارباب شایا بدتر از اینا کشیده که بشکنه ..
دستانش دور گردنم حلقه شد و خودش را به من فشرد و نالید
ستاره:نکن شایا … نکن با خودت این کارو …خودتو عذاب نده
سرم را در سینه اش پنهان کردم و نالیدم
-مقصر من بودم ستاره … مقصر من بودم که مهتاب رو کشتن چون ازش خواستم بره … مقصر من بودم که میلاد هیچوقت نتونست به آتوسا نزدیک بشه …چون اون رو باعث بانی بدبختی خواهرم می دونستم مقصر…
هق هق گریه ام اجازه ادامه حرف را نداد و اورا بیشتر به خود فشردم که همانند من نالید
ستاره:نیستی شایا مقصر تو نسیتی … نیستی اربابم
-همه ترکم کردن ستاره …همه رهام کردن … کسی چیزی نگفت و من هم نخواستم بدونم … تنها شدم ستاره … تنها و مغرور…. تنها توی تلخیه این روزگار
حلقه ی دستش را دور گردنم بیشتر کرد و آرام زمزمه کرد
ستاره:همه هستن شایا … همه ی ما کنارتیم هم…
وسط حرفش پریدم و او را از خود فاصله دادم و غریدم
-نگاهم کن ستاره … درست نگاهم کن … من فهمیدم که خواهرت رو کشتن …حتی یک قدم جلو برنداشتم که برم از عموت بپرسم چرا این کارو کردی … دست تماشام کن ستاره منه ارباب همون اربابیم که از بختیاری نفرت داره و به دلیل همین نفرت هیچوقت نفهمیدم حقیقت اصلی چی بود … چرا وقتی می دونستم همسرم رو کشتن پا پیش نگذاشتم و فقط کلتم رو گذاشتم رو پیشونیش و کنار کشیدم …عین یک ترسو …عین یک نامرد پست
صورتم را در دستانش گرفت و با صدای گریانش گفت
ستاره:بسه شایا ..بسه اربابم
دستانم را بر روی دستان سردش گذاشتم و غمگین گفتم
-باید بکشم ستاره بیشتر از اینها بکشم … آخ چقدر نفهم بودم ستاره … چقدر احمق بودم که از مهتاب می خواستم که بگه کی این بلارو سرش آورده اما خودم یک قدم پیش نگذاشتم تا بفهمم کی گل سرسبد تورو پرپر کرد ..کی گل سر سبد منو پر پر کرد
چشمانش را بست و شانه هایش از زور گریه لرزید که باز اشکهایم اجازه باریدن گرفتن و ادامه دادم
-دیدم ..ماشین مچاله شده ی مهتاب رو هم عین یک پیک همانند امروز برای من آوردن … به جای اینکه برم دنیال حقیقت فقط به ماشین بختیاری خیره شدم و گفتم اونه که این کارو کرده … اونی که جونش برای برادرزاده هایش می اونی که…
با صدای هق هق گریه ستاره او را در آغوش کشیدم و همراهش اشک ریختم و نالیدم
-گریه نکن تاج سرم … گریه نکن عشقم که امروز شایا شکست … شکست و چیزهایی رو فهمید که هیچوقت نخواست بفهمه … هیچ وقت نرفت پی اش نا بفهمه …بفهمه که دنیا چه کرده باهاش …
ستاره:شایا…
سرم را در آغوشش پنهان کردم و گریه کردم …مردانه و با قلبی خورد شده در اغوش عشقم اشک ریختم …اشک ریختم برای نامردی ام … برای اربابیتی که از واقعیت دورم کرد …
ستاره:تو مقصر نیستی شایا … تو هیچوقت مقصر نبودی
-وقتی همه خواسته هات در نیمه راه چیزی می شود که نباید می شد… وقتی که غلط از آب در می آید تمام آنچه در ذهنت ساختی … وقتی باورت شکسته می شکنه… آدمی می شی که شبیه هیچکس نیست…شبیه خودش نیست…آدمی که دیگه خسته شدن…خسته شده …دیگه توانی برای هیچ کاری نداره ..برای هیچکاری… می ایسته تماشا می کنه و چون بی دفاعی که هیچ چیز در دست نداره در مقابل اطـرافی که پره از حادثه و خطـــــــر …. با دستان خودم سدی شدم در برابر هرآنچه می بینم… خوب و بدش به کنار…..
هق هق عمه خانوم و ستاره در میان هق هق مردانه ام گم شد ..دیگه نتونستم ادامه بدم …خیلی چیزها توی دلم سنگینی می کرد … خیلی اشتباها بود که دیر بود برای درست کردنش … نگاهم را به عکس های مهتاب دوختم و غریدم
-بد کردم ستاره …شکستم و شکستنم … خورد کردم و خودم کردن
سرش را بالا آورد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد… جلوی دیدم از عکسها گرفت و خیره شد در چشمانم
ستاره:درستش می کنیم
شایا:دیگه چطور ..دیگه چطور میت…
دستش را بر روی دهانم گذاشت و زمزمه کرد
-تو برام هنوز همون مردی شایا … همون مرد اخمویی که کمکم می کنه سرپا باشم … همون مردی که من نمیذارم بشکنه … چون غرور مردم برای من پرستشمه
غمگین نگاهش کردم و بوسه ای بر دستش گذاشتم
شایا:دیگه چیزی واسم نمونده ستاره .. دیگه نمی کشه این دل صاحب مرده که تورو از دست بدم
دستش را بر روی صورتم گذاشت

تکیه ام را به ستون تراس دادم و نگاهم را به آسمون دوختم …آسمون مثل دل ادما دلگیر بود ..گاهی صاف بود و گاهی پر از درد و عصبانیت … درست همانند منی که با دانسته ها ندانسته هایم را می خواستم … نگاهم را به طرف میز برگرداندم و چشم دوختم به نامه ی مهتاب که باد سعی در بردن آن داشت … دست به سینه دستم را در جیب بردم و ورقه ی مچاله شده که خط آشنای میلاد بر آن نوشته شده بود چشم دوختم …و زیر لب نالیدم
-آه من چه کردم با شما …
با صدای قدم هایی که نزدیک می شد سرم را بالا بردم و نگاهم را به قاسم دوختم … تعظیمی کرد …لبخند تلخی به لب آوردم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و با ناراحتی گفتم
-خم نشو قاسم بهت چند بار بگم
دستم را در دست گرفت خواست بوسه ای بر آن بزند …اخمی کردم و او را در آغوش گرفتم
-نکن مرد حسابی ..نکن
قاسم سرش را در شانه ام پنهان کرد و با صدای ناراحتی و لهجه ای که داشت گفت
قاسم:شما تاج سر مایی ارباب
به کمرش زدم و از او فاصله گرفتم … سرم را به طرف نامه ی مهتاب برگرداندم و ورقه را در دستم مچاله کردم ..و به آرامی که صدا وارد ساختمان نشود گفتم
-فهمیدی کی بوده
اهی کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد
قاسم:مثل بار قبلی که ماشین مهتاب خانوم رو آوردن …این ماشین هم آورده شده و کسی که آورده نشانی ازش نیست
اخمهایم در هم رفت و گفتم
-چطور کسی تونسته ماشین رو اینطور وارد خونه بکنه
قاسم رو به رویم ایستاد و گفت
قاسم:اون صدای شلیک هم برای فراری دادن اسب بوده …سعی نکردن به کسی صدمه ای برسونن فقط می خواستن رد گم کنی کنن
سرم را تکان دادم و دستم را در موهایم فرو بردم و گفتم
-می خوام همه رو جمع کنی …همه ی آدما …حتی روستارو ..اونم بی اسلحه
قاسم با چشمانی پر از تعجب نگاهم کرد
قاسم:بی اسلحه
لبخند تلخی زدم و سرم را تکان داد …
-آره بی اسلحه
سرم را برگرداندم و نگاهم را به ساختمون کوچک عمه که ستاره کناره پنجره نشسته بود دوختم و به آرامی گفتم
-به عاقد هم بگو بیاد که می خوام عروسی راه بندازم
نگاهم را به صورت معصوم و گرفته اش دوختم …نمی توانستم به همین راحتی اجازه بدهم بهترین بهانه ی زندگی ام را از من بگیرن …کسی که می دانستم همراهم شکست ..اما هنوز سرپا بود
قاسم:مبارک باشه ارباب
با همان لبخند به طرفش نگاه کردم و سرم را تکان دادم …
-بار سفر همه رو هم اماده کن به جز اونایی که نمی خوام پاشونو از این روستا بذارن بیرون..
قاسم سرش را تکان داد و گفت
قاسم:همونطور که دستور دادین برای امنیت آقا آروین هم دست به کار شدیم
باردیگر نگاهم را به طرف ستاره برگرداندم و گفتم
-می خوام شبانه از اینجا بره کسی نفهمه
دستم را در جیبم فرو بردم …و دو حلقه را که در جیبم بود با سر انگشت لمس کردم … آه سوزناکی همراه با سوزش سینه ام خارج شد و نگاهم را به قاسم که نگاهم می کرد دوختم و لبخند تلخی زدم …لبخندم را با لبخند شیرینی جواب داد و گفت
قاسم:ارباب بختیاری رو چیکار کنم
سرم را به زیر انداختم و نگاهم را به نوک کفشم دوختم …
-دعوتش کن برای عروسی برادرزاده اش اجازه پدر ملزمه
سرم را بالا گرفتم و به چشمان گشاد شده از تعجبش چشم دوختم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و آرام کنار گوشش گفتم
-برو به بختیاری پیغام بده که باز می خوام رسم مجد و بختیاری رو تکرار کنم …یک دختر از اون خانواده …یک پسر از این خانواده …می خوام منو به غلامی بپذیرن.
قاسم:ارباب…
شانه اش را فشردم و نگاهم را به نوید که نزدیک می شد چشم دوختم و قاسم را به سکوت دعوت کردم … با لبخندی نگاهم را به نوید دوختم … نوید پرونده را در دستش تکان داد و همانطور که نزدیک می شد گفت
نوید:شایا بوی عروسی پیچیده داداش
خنده ای کردم و پرونده را از دستش گرفتم
-بو پلو به دماغت خورده
ابرویی بالا انداخت و با لحن شوخی گفت
نوید:وقتی صدای شاد دوستت رو از پشت خط می شنویی که می گه می خوام عروسی راه بندازم چه انتظاری داری عین سگ بو نکشم
خنده ی دیگری کردم و به بازویش زدم که اخمی کرد و بازویش را در دست گرفت
نوید:تو روحت حالا چرا دیونه بازی در میآری ..بچه که زدن نداره
پوزخندی زدم و پرونده را باز کردم و نگاهم را به امضای خودم و امضای نوید دوختم و گفتم
-کارهای اداریشو انجام دادی
نوید روی میز نشست و نگاهش را به نامه ی روی میز دوخت و گفت
نوید:نه خودت گفتی بیار نگاهش کنم… بعد می برم کارهای اداریشو انجام بدم …
-دیگه لازم نیست انجام بدی…

به طرف میز نزدیک شدم …نامه ی مهتاب را از روی میز برداشتم و فندکی که هدیه ای از قدیم ها بود را بالا آوردم و گفتم
-می خوام به نصیحتت گوش کنم نوید
نوید لبخندی زد و نگاهش را به دستم که ورقه ها را از پرونده خارج می کردم دوخت
نوید:چه نصیحتی
ورقه ها را در سطلی که آماده کرده بودم ریختم و همانطور که به نوید که با تعجب نگاهم می کرد چشم دوخته بودم .. گفتم
-می خوام دست دوستی به طرف بختیاری دراز کنم ..
لبخندی زدم و نگاهم را به آتشی که از ورقه ها شعله ور شده بود دوختم … و ادامه دادم
-دیگه نمی خوام چیزی رو که بختیاری طعلق داره ازش بگیرم …
با حلقه شدن دستان کوچکی دور بازویم سرم را از شعله های آتش بالا آورد و نگاهم را به چشمان غمگین عشقم دوختم که لبخند مهربانش را تقدیمم می کرد دوختم….چشمکی به او زدم … که صدای شاد نوید به گوشم رسید
نوید:بهترین کار رو انجام می دی شایا …
به طرف نوید برگشتم و لبخندی زدم
-وقتی به حرفات فکر کردم و رابطه ی مهتاب و آناهیتا را با بختیاری دیدم گفتم اختلاف هارو کنار بذارم
نوید با لبخندی تکیه اش را به صندلی داد و نگاهی به ستاره کرد و گفت
نوید:مهتاب خانوم چه کردین با این؟
لبخندی زدم و دست به سینه نگاهش کردم و گفتم
-کاری که خیلی وقت پیش باید می کردم …باید از همه چی بگذرم برای عشقم
نوید:بگذری… یعنی چی؟
دست ستاره را در دست گرفتم و با لبخندی گفتم
-می خوام از اربابی دست بکشم و از اینجا بریم
نوید:چی؟؟!!
صدای پر تعجب نوید و قدم نزدیک شده ی قاسم با هم هماهنگ شد …هر دو با تعجب و خیره نگاهم کردن …سرم را کج کردم و نگاهم را به ستاره که غمگین و با لبخندی نگاهم می کرد دوختم و ادامه دادم
-می خوام برای عشق ارباب زندگی کنم …و کنار بکشم از همه چی
چشمانش را برایم باز و بسته کرد و لبخند شیرینی به لب آورد که نگاهم را به نوید … با اخمی به خاکستر مدارک خیره شده بود چشم دوختم …نوید با احساس سنگینی نگاهم سرش را بالا آورد و گفت
نوید:من گیج شدم …متوجه نمی شم چی میگی!
دست ستاره را با خودم کشیدم و صندلی را برایش بیرون کشیدم و به آرامی او را بر طرف صندلی هدایت کردم و رو به نوید و گفتم
-فردا برای من همه اون مدارک رو بیار … می خوام زمین هایی که از مردم گرفتم رو بهشون پس بدم
نوید ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت
نوید:می خوای چیکار کنی شایا ؟
بر روی دستی صندلی نشستم و دستم را بر روی شانه ی ستاره گذاشتم و گفتم
-می خوام خودم رو از اربابی بازنشسته کنم
نوید:چرا برای چی؟
لبخندی زدم و گفتم
-برای عشقم…می خوام با صلح از اینجا خارج بشم و با خوشی زندگی کنم…نه با آه مردم
اخمهای نوید باز شد و نگاهش رو به ستاره دوخت که نگاهش می کرد و گفت
نوید:مهتاب خانوم آخرش دوست مارو گمراه کردین دیگه
ستاره خنده ای کرد و سرش را تکان داد …نوید با شادی از جایش بلند شد و به طرفم آمد و سخت در آغوشم گرفت
نوید:خیلی مردی رفیق … خیلی …خوشحالم که می خندی حالا
از من فاصله گرفت و دستش را بر روی سینه اش گذاشت و تعظیمی به ستاره کرد و گفت
نوید:ما مخلص زن داداشمون هستیم که این اخمو رو سر به راه کرده
خنده ای کردم و بر روی شانه ی او زدم
-گمشو برو مزه نریز
نوید خنده ی بلند ی سر داد و گوشی را از جیبش بیرون آورد …همانطور که به عقب می رفت گوشی اش را تکان داد و گفت
نوید:زنگ بزنم امروز واست جشن بگیرم توپ هیچوقت توی زندگیت فراموش نکنی
خنده ای کردم و سرم را با تأسف تکان دادم و گفتم
-من با آدمای مجرد خوشگذرون نمی گردم
ستاره خنده ای کرد …که نوید با خنده ی بلندی سنگی را به طرفم پرت کرد و با شیطنت غرید
نوید:تو بی جا می کنی ارباب ..می خوام شبی واست بسازم که یادت نره
با خنده دیگری پشتش را به ما کرد … به طرف قاسم برگشتم و لبخندی به صورت ناراحتش زدم و سرم را برایش تکان دادم …اشاره ام را فهمید ..لبخندی تلخی زد و پشتش را به من کرد و او نیز آنجا مارا تنها گذاشت … از روی دسته ی صندلی بلند شدم و رو به روی ستاره نشستم و نگاهم را صورت به اخم نشسته اش دوختم و گفتم
-آماده ایی؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا