رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 3

5
(2)

 

 

بدون توجه به آن سه به طرف اتاق راه افتادم و بدون آنکه دری زده باشم در را باز کردم و زنی رانشسته روی تخت دیدم ..نفسم را با عصبانیت بیرون دادم… زن با شنیدن صدای در بدون انکه نگاهی به من کند گفت
زن:چرا اینقدر دیر کردی بچه؟
از لحن حرف زدنش هیچ خوشم نیامد … سرش را به طرفم برگرداند … با دیدن من در چهارچوب در جا خورد و گفت
زن:سلام خانوم معلم
قدمی به جلو برداشتم و سرم را تکان دادم و گفتم
-شما آروین رو حمام می دین
با تعجب نگاهم کرد …. نگاه های آن سه را پشت سرم احساس می کردم … زن من من کنان رو به من گفت
زن:بله خانوم معلم ارباب منو پرستار آروین خان کردن
دستانم را مشت کردم قدم دیگری به طرفش نزدیک شدم
نرگس جون:مهتاب
می دونست عصبانی باشم هر کاری از دستم سر می زنه… با اخمی به زن نگاه کردم و گفتم
-شما اخراجی
با چشمان گرد شده نگاهم کرد … که پشتم را به او کردم .. با دیدن نگاه پر از تعجب نرگس جون و آناهیتا لبخندی زدم … لبخندی از خشم … از نفرتی که در دلم جا گرفته بود … به طرف کمد رفتم که صدای زن به گوشم رسید
زن:شما…بدون آنکه اجازه کامل شدن حرفش را به او بدهم با صدای پر از تحکم و بلند گفتم
-گفتم اخراجی
یک دست لباس و یک حوله برای آروین از کمد خارج کردم … به طرف انها برگشتم و رو به زن و گفتم
-همین حالا وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا گورت رو گم می کنی
پوزخندی به او که با چشمان گرد شده نگاهم می کرد زدم و به طرف در رفتم هنوز عصبی بودم … دوست نداشتم اشتباهی از من سر بزنه ولی هنوز خالی نبودم
زن:شما نمی تونین منو اخراج کنین هیچ حقی ندارین ..
لباس هارو به دست همان خدمه ای دادم و به طرف زن برگشتم و گفتم
-من هیچ حقی ندارم؟
با انگشت به خودم اشاره کردم و گفتم
-من زن اربابم …معنی زن ارباب رو می دونی
زن با دیدن عصبانیتم قدمی به عقب برداشت که بلندتر گفتم
-خدارو شکر کن که بلایی سرت نیوردم عوضی
کپ کرده بود … می دونستم با خودش فکر می کرد مهتاب که از این اخلاق ها نداشت … اما دیگه آروم موندن توی همین یک روز از توانم خارج شده بود
-وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا هری بیرون
از صدای فریادم از جا پرید … پشتم را به او کردم … اما با یاد آوری تن کبود آروین و جای دست کبود شده پشت کمرش … دستانم را مشت کردم و با یک حرکت به عقب برگشتم و با تمام عصبانیتی که داشتم سیلی به گونه اش زدم … دستم با آن سیلی که زده بودم به در آمده بود… با پوزخندی به او که به زمین افتاده بود کردم و با انگشت اشاره ام با حالت تحدید گفتم
-اینو زدم که فکر نکنی ساده گذشتم و همه چیز را نادیده گرفتم
قطره اشکی از چشمانش چکید که با بی رحمی تمام نگاهش کردم و کنارش نشستم و با عصبانیت گفتم
-واسه من اشک نریز چون حالا این اشکات با تن کبود اون بچه و گریه های بی صداش هیچ به دلم نمی شینه
خواستم سیلی دیگری به گونه اش بزنم که پشیمون شدم و از جایم بلند شدم … به طرف در رفتم … هر سه ی آنها با تعجب و چشمان گرد شده نگاهم می کردن … لباس های آروین را از دست خدمه گرفتم … با لبخند مهربانی که بعد از خالی شدن عصبانیتم روی لبم قرار گرفته بود رو به خدمه و گفتم
-ببخش عزیزم روت داد زدم
با چشمان گرد شده نگاهم کرد که چشمکی زدم … لبخندی روی لب نرگس جون نشست … آناهیتا با تأسف سرش را تکان داد که درخشش شادی را در چشمان خدمه دیدم و بدون حرف دیگری به طرف اتاقم به راه افتادم … صدای خنده های شاد آروین را از پشت در حمام می شنیدم و آن من را شاد می کرد … در حمام را باز کردم که با ترس نگاهم کرد
-نترس عزیز من
با دیدنم لبخندی زد … به طرفش رفتم و او را از وان خارج کردم … گونه ی خیسش را بوسیدم و آرام گفتم
-همیشه بخندسرش را معصومانه کج کرد و نگاهم کرد که لبخندی زدم … حوله را بر روی شانه هایش انداختم و از حمام خارج شدیم .. بر روی تخت گذاشتمش از چمدانم که گوشه ی اتاق بود کرم برداشتم و یک دست لباس برای خودم انتخاب کردم …با مالیدن کرم بر روی بدنش لباس هایش را تنش کردم او را بر روی تخت خواباند که با چشمان خمارش نگاهم کرد و گفت
آروین:همیشه پیشم می مونی؟
کنارش دراز کشیدم و او را در آغوش گرفتم و همانطور که موهایش را نوازش می کردم گفتم
-آره گلم همیشه کنارت می مونم
سرش را بوسیدم … با با نوازش هایی که به سرش و کمرش می کشیدم .. آرام به خواب رفت .

از جایم بلند شدم … نگاهی به صورت معصوم او کردم و لباس های نم دارم را با لباس هایی که انتخاب کرده بودم عوض کردم… به طرف پنجره رفتم و به شب تاریک خیره شدم … نگاهی به ساعت کردم .. ساعت دوازده شده بود ولی هنوز خبری از شایا نبود … آهی کشیدم … نگاه های قاسم را به یاد آوردم … اگه اون حقیقتی که قاسم ازش حرف می زد حقیقت من باشه …چطور می تونستم انتقامم را ازانها بگیرم … نگاهم را به صورت معصوم آروین دوختم … باید ترس آروین را از بین می بردم … باید با شایا صحبت می کردم … دستم را بر روی شیشه ی پنجره زدم و نالیدم … از این افکارم که من را به جایی نمی رساند نالیدم … خسته از فکر کردم … به طرف تخت رفتم و کنار آروین دراز کشیدم

—————————

توی کلاسی پر از میز و صندلی بودم … دست گل رزی بر روی میز قرار داشت … با پاهای لرزان به طرف دست گل به راه افتادم … صدای خنده ای به گوشم رسید … به طرف در نیمه باز نگاه کردم که با نوری که وارد می شد آنجا را روشن کرده بود … نگاهم به تخته سیاه افتاد که با خطی بر روی آن نام مهتاب نوشته شده بود … با صدای فریادی از جایم پریدم … آن صدا برایم آشنا بود … با عجله به طرف در رفتم و آن را باز کردم … که نگاهم به مهتاب افتاد که بر روی زمین افتاده بود و با چشمان اشکی نگاهش را به مردی که با قهقه نگاهش می کرد دوخته … با قدم های بلند به انها نزدیک شدم که آنها دور تر شدن … صدای فریاد مهتاب به گوشم می رسید … و نمی توانستم کاری بکنم … قدم هایم را بلند تر برداشتم…اما هر چی می دویدم نمی توانستم به آنها برسم …. با فریادی اسم مهتاب را صدای زدم و با دردی که در کمرم پیچید از خواب پریدم ….با دیدن خودم که از تخت افتاده بودم آهی کشیدم …. چشمان اشکی مهتاب به لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد
-مهتاب چه اتفاقی برای تو افتاده خواهری
آروین:مهتاب
با صدای فریاد آروین از جایم بلند شدم … نگاهی به تخت خالی از آروین کردم که با صدای فریادش که با هق هق همراه بود به گوشم رسید .. با سرعت از جایم بلند شدم … بی توجه به لباس هایی که پوشیده بودم از اتاق خارج شدم
آروین:مهتاب
نگاهی به اطراف کردم … هق هق گریه آروین دیونه ام کرده بود … به طرف صدا رفتم و آروین را صدا زدم
-آروین …. آروین
صدای فریادش که نام مهتاب را صدا می کرد … من را یاد زجه های مهتاب وقتی مامان بابا رو از دست داده بودم انداخت … قلبم به درد آمد و با عجله در اتاقی را باز کردم … نگاهم به آروین افتاد که فقط با لباس زیری که تنش بود بر روی میز افتاده بود … زنی بالای سرش ایستاده بود … زن دستش را بالا برد که نگاهم به چوبی که در دستش بود افتاد… چوب به بالا رفت که بر روی تن آروین فرود بیاید … با شنیدن صدای هق هق گریه آروین به خودم آمدم … و با عجله به طرف زن رفتم و قبل از اینکه چوب بر روی تن آروین فرد بیاید گرفتم….-چکار می کنی
نمی دونم از زور تعجب بود یا چیز دیگه که تنها همین حرف از دهانم خارج شد … شوکه بودم شوکه ی بدن نحیف آروین که زیر چوب های اون زن داشت زجر می کشید … زن نگاهش رو به من دوخت … با دیدنم چشمانش گرد شد .. دستش لرزید … تعجب را در چشمانش خواندم … با رسیدن ناله ی آروین به گوشم … با کف دست محکم به سینه ی زن زد … و آروین را در آغوش گرفتم … آروین با قرار گرفتن در آغوش با ترس از من فاصله گرفت و همانطور که چشمانش را بسته بود با گریه گفت
آروین:نه نه … نزن آروین درد داره
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم که دستم را پس زد و خودش را مچاله کرد … با ناراحتی نگاهش کردم که از درد به خودش نالید و با گریه ادامه داد
آروین :نمیره… دیگه آروین نمی ره
چهار زانو به طرفش رفتم که دستان کوچکش را بر روی صورتش گذاشت و گفت
آروین:نمی خنده آروین دیگه نمی خنده
بغض در گلویم نشسته بود …با یک حرکت او را در آغوشم گرفتم …. تنش از ترس می لرزید در آغوش دست پا می زد و داد می زدآروین:نه … نه …نکن …نکن
لبم را به دندان گرفتم تا اجازه ندم که اشکهایم سرازیر شود … او را به خودم فشردم … که از درد فریاد دلخراشی کشید …یکی از خدمه ها با هق هق از اتاق خارج شد … دستی به کمر آروین کشیدم که فریادی از سوزش کشید و با ناله گفت
آروین:نه…نه آروین نمک دوست نداره … آروین با نمک نیست …. آروین نمی خنده
با ناراحتی و بغض او را به خود فشردم و نزدیک گوشش گفتم
-آروینم … گلم
آروین با شیندم صدایم خودش را در آغوشم پنهان کرد … و هق هق گریه ی بلندش به هوا برخواست … گریه ای که سنگ را آب می کرد… اما قدم هایی که از پشت سرم به من نزدیک می شد را آب نمی کرد ..

با عصبانیت بدون آنکه به عقب برگردم فریاد زدم … فریادی از خشم از نفرت
-یک قدم به جلو برداری جفت پاهاتو می شکنم
قدم هایش ایستاد …آروین هنوز هق هق می کرد و زخم دلم را که مرحمی نداشت را زخمی تر می کرد …ملافه ای را که بر روی مبل در اتاق انداخته شده بود را برداشتم و آن را دور بدن لخت و لرزان آروین پیچاندم و از جایم بلند شدم … به طرفش برگشتم … به طرف کسی که به زودی می شدم بدترین کابوس زندگیش … شراره ی خشم در چشمان هر دوی ما دیده می شد … قدمی به طرفش برداشتم تا جواب آن ضربه ها را بر بدن آروین بدهم که دستان آروین دور گردنم تنگتر شد و صدای پر از التماسش به گوشم رسید که گفت
آروین:می ترسه … آروین از اینا می ترسه
دستی بر روی کمر آروین کشیدم و همانطور که نگاه پر از خشمم در نگاه آن زن بود به آروین گفتم
-دیگه نترس …حالا من اومدم نترس دیگه از هیچی نباید بترسی
نگاه های پر از خشممان به یکدیگر دوخته شده بود …نه او نگاهش را می گرفت نه من … اخمهایم پیشتر در هم رفت … نمی تونستم ساده بگذرم … ساده گذشتن همراه بود به تکرار همین بازی … آروین هنوز در آغوشم می لرزید … لرزشی از ترس از درد … از درد ضربه هایی زنی که رو به رویم بود به او وارد کرده بود … انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم محکم و پر از نفرت به او گفتم
-هیچوقت ساده نمی گذرم این کارت بی جواب نمی مونه
زن با صورت چروکش پوزخندی زد و گفت
-این تهدید بود؟
– نه این اخطار بود برای اولین و آخرین بار
قدمی به طرفش برداشتم که یک قدم به عقب رفت … حالا ان پوزخند مهمان لبهای من شده بود …خواستم حرفی بزنم که سوسن با عجله وارد اتاق شد
سوسن:مامان شایا اومد
سوسن با دیدن من که آروین را در آغوش گرفته بودم با تعجب نگاهم کرد … اخمی کردم و نگاهم را بار دیگر در نگاه پر از نفرت او دوختم … صدای آناهیتا در گوشم پیچید “زرین خاتون مادر ناتنی اربابه” پشت سر آن صدای سوسن که آن روز گفته بود “نه انگار تنت می خواره دلت برای کبودی های صورتت تنگ شده “…چشمان پر از اشک مهتاب … چشمان پر از اشک آروین جلوی چشمانم مانند فیلمی گذشت … صورت کبود شده مهتاب و بی جون شدن دستش میان دستانم و قرار گرفتن حلقه ای در دستم ….نگاهم را از نگاه پر از نفرت او گرفتم و از بین آنها گذشتم قبل از خارج شدن از اتاق ایستادم … سنگینی نگاه هر دو را بر روی خود احساس می کردم … به جز نفرت …خشم انتقام در دلم شله ورتر شده بود … با نفرت پشت به آنها گفتم
-این بازی تازه شروع شده پایانش رو با دستای خودم روی بدناتون می نویسم
فریاد زرین خاتون با خارج شدن من از اتاق همراه شد … لبخند پیروزی بر روی لبهایم قرار گرفت .. به طرف اتاق متعلق به خودم به راه افتادم … که نگاهم به زنی که بر روی ویلچهر نشسته بود افتاد … اون نیز نگاهش پر از تعجب شد…. عصبانیتر ازآن بودم که به فکر نگاهای پر از تعجب او باشم … در را محکم پشت سرم بستم که آروین دوباره از ترس به گریه افتاد …و خودش را بیشتر به من چسپاند … برروی تخت نشستم و آروین را از خود فاصله دادم که خودش را در آغوشم فرو برد دستی به سرش کشیدم و بوسه ای بر روی آن نهادم
-آروینم عزیزم
آروین حرفی نزد … فقط تنها گریه هایش صدا داشت و صدتا حرف …دستی به سرش کشیدم و گفتم
-گریه نکن عزیزم ..گریه برای آدم ضعیفاس
آروین :آروین فقط خندید .. فقط خندیداورا از خود فاصله دادم و اشکهای روی گونه اش را پاک کردم
-مهتاب دوست داره آروین همیشه بخنده
آروین با چشمان معصوم و خمارش به چشمانم زل زد او را به سینه ام چسپاندم … تا چشمان پر از غمش را نبینم و شروع به تکون دادن خودم کردم …همانطور که خودم را تکان می دادم آروین را با خود تکان دادم و شروع به خواندن لالایی کردم … لالایی که همیشه برای مهتاب می خواندم … لالایی که بعد از رفتن مامان بابا برای خواهر گلم که توی تب می سوخت می خوندم …

…او را بر روی تخت خواباندم …پتو را بر رویش کشیدم
لالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمی ذاره دوست دارم دوست داره میشینه پای گهواره دستی به سرش کشیدم … آنقدر معصومانه در خواب خوابیده بود … که می خواستم برای هر لبخندش دنیارو به پاش بریزم … بوسه ای بر سر او نهادم… از روی میز حلقه ی مهتاب را برداشتم و آن را بین دستم مشت کردم …بلند شدم و به طرف پنجره رفتم … با پشت دست اشکهایم را پاک کردم … این وقت گریه نبود … این وقت شکایت نبود … این وقت انتقام بود …. انتقامی از بدن کبود شده ی آروین … انتقامی از زجرهای مهتاب… انتقامی از دل زخم دیده ام … این پایان نبود شروعی بود برای یک انتقام … جنگی بود بین من و اون چشمان پر از نفرت زرین خاتون…

می جنگم برای ظلم می جنگم حلقه ی مهتاب را در دست چپم گذاشتم …نگاهم خیره به آن حلقه در دستم شد … من همون روز تصمیم رو گرفته بودم .. تصمیم اینکه به جای مهتاب زندگی کنم و انتقامم رو بگیرم … نگاهم را خیره به بیرون از پنجره دوختم … دستمو پیش بردم و با یک ضرب در پنجره را باز کردم … نیاز داشتم به این هوا به دویدن … به خالی کردن تمام سختی ها … به فکر آزاد … از پنجره فاصله گرفتم و شروع به لباس پوشیدن کردم .. که نگاهم به آروین افتاد … نگاهم به آن صورت معصوم و غمگینش افتاد … دست از کار کشیدم و بالا سرش ایستادم … نمی تونستم … نمی تونستم تنهاش بذارم … کنار تخت زانو زدم … و پتویش را کنار زدم … با دیدن کبودش آه از نهادم بیرون آمد … و بر خشمم افزود و زیر لب نالیدم
-آخه مگه تو از گوشت و خون خودش نیستی؟
بوسه ای بر بدن کبودش نهادم که در با عجله باز شد … به طرف در برگشتم که نگاهم به صورت پر از ترس نرگش جون افتاد … با قدم های بلند خودش را به من رساند و من را در آغوش گرفت … لبخندی زدم … چقدر دلم بعد از این همه غم یک آغوش مهربون می خواست … نرگس جون را به خودم فشردم
-چی شده نرگسی این همه خوبی از شما بعیده؟
من را از خودش جدا کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت و با نگرانی گفت
نرگس جون:بلایی که سرت نیومده؟
ابرویی بالا انداختم و با لبخندی گفتم
-مثلا” چه بلایی به سرم بیاد؟
قطره اشکی از چشمان زیبایش سرخورد که با انگشت اشاره ام آن را گرفتم و گفتم
-چی شده نرگسی؟
نرگس جون از بالا به پایین نگاهم کرد تا مطمئن شود حالام خوب است و با نفسی آسوده گفت
نرگس جون:بیا بریم ستاره
-کجا بریم
اخمی کرد و نگاهم کرد و گفت
نرگس جون:بیا از اینجا بریم اینجا جای ما نیست … مهتاب که رفته چه فایده از انتقام؟
سرم را برگرداندم و نگاهم را به آروین دوختم و گفتم
-نه جایی نمی رم ولی از تو و آناهیتا می خوام که از اینجا برین
سرم را به طرف خودش برگرداند و خیره در چشمانم گفت
نرگس جون:چت شده ستاره تو که اینقدر کینه ای نبودی؟
اخمی کردم و دستش را پس زدم و گفتم
-کینه نیست نفرته …سرش را با تأسف برایم تکان داد و با ناراحتی گفت
نرگس جون:ستاره اینا کینه است … من تن کبود شده مهتاب رو دیدم من گریه ی شبانه ی مهتاب رو دیدم که از سختی و زجر حرف می زد … نذار تورو هم اینطور ببینم … این دل دیگه نمی کشه یک عزیز دیگه رو اینطور ببینه
دستم را مشت کردم و زل زدم به چشمان نرگس جون و با پوزخندی گفتم
-انتظار ندارین که از زجر هایی که مهتاب کشیده از اینا بگذرم ..از گریه های شبانه اش بگذرم
شانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفت
نرگس جون:ستاره این دنیای واقعیه اینجا نه راه رفت هست و نه راه برگشت
-منم نمی خوام پس بکشم حالا نه
مرا رها کرد و از جایش بلند شد … با غم عمیقی نگاهم کرد و گفت
نرگس جون:بیا برگردیم ستاره …برگردیم
مقابلش ایستادم و پتو را از روی آروین برداشتم و با صدایی که نفرت در آن بود گفتم
-یک نگاه به بدن کبود شده ی این بچه بندازین… این کبودی ها رو نمی تونم نادیده بگیرم … نمی تونم نصف راه همه چیز رو رها کنمو پشتمو بکنم به قول و ایمان خودم و برم و بذار هزارتا ظلم بشه
نرگس جون با دیدن آروین با چشمان گرد شده نگاهش کرد … دستم رو مشت کردم
-آره نگاهش کنین ببینین این کبودی ها شما رو یاد کی مندازه …نگاهش را از بدن آروین گرفت و به من دوخت که ادامه دادم
-یاد مهتاب می ندازه …یاد مهتابی که حالا بین ما نیست …
-نمی تونم پس بکشم نرگس جون من تا کبودی روی بدن اونا نبینم … اشکهای شبونه ی اون هارو نبینم پس نمی کشم.

نرگس جون سرش را به زیر انداخت و پشتش را به من کرد … از پشت نگاهش کردم که در باز شد و آناهیتا نیز وارد اتاق شد … با دیدن آروین جیغ خفه ای کشید و با نگرانی نگاهی به من کرد
آناهیتا:چه اتفاقی برای این بچه افتاده؟
دستمو بر روی بینی ام گذاشتم و گفتم
-هیس بچه بیدار می شه
خم شدم و پتو را بر روی تن آروین کشیدم و بوسه ای بر روی سر او نهادم و با لبخندی به طرف هردوی آنها برگشتم و اشاره ای به در و گفتم
-تورو خدا خجالت نکشین همینطور وارد بشین چرا در بزنین
نرگس جون به طرفم برگشت و نگاهش را به من دوخت .. چشمکی به او زدم که آناهیتا همانطور که به طرف آروین می آمد گفت
آناهیتا:اومده بودم بهت بگم ارباب کارت داشت
-با من؟
آناهیتا دستی به سر آروین کشید و سرش را تکان داد
آناهیتا:آره خیلی هم عصبی بود می گفت که بگم بیای ببینیش تو اتاق کارش
دستی به موهایم کشیدم و آن را بالا سرم جمع کردم … دیشب خونه نیومده بود و با قاسم بیرون بود … یاد نگاه های قاسم به خودم افتادم … به لحظه ای ترسیدم … از اینکه فهمیده باشه که من ستاره ام … شانه ای بالا انداخت … بذار بدونه من که گناهی نکردم .. شالی را از ساک خارج کردم و بر سرم انداختم و نگاهم را به آن دو دوختم … نرگس جون وسط اتاق ایستاده بود و در فکر بود … آناهیتا کنار آروین نشسته بود و او را نوازشش می کرد … لبخندی زدم و گفتم
-آنی یک لباسی تن این بچه بکن تا من برم و بیام
بدون آنکه چشم از آروین بردارد سرش را تکان داد … به طرف در رفتم و دستگیره را کشیدم هنوز از اتاق خارج نشده بودم که نرگس جون صدایم زد
نرگس جون:ستاره
با لبخندی به طرفش برگشتم و گفتم
-جونم؟
لبخندی به صورتم زد و گفت
نرگس جون:چطور می تونی اینقدر خونسرد باشی انگار که اتفاقی نیوفتاده
آناهیتا نیز نگاهش را به طرف من برگرداند و هر دو منتظر نگاهم کردن که خنده ای سر دادم و با چشمکی گفتم
-به این قیافه خونسرد نگاه نکنین ظاهر ادم چیزی نشون نمی ده
اشاره ای به قلبم کردم و گفتم
-اینجا غوغاست به مولا
آناهیتا با لبخندی سرش را با تأسف تکان داد …خنده ی بلندی سر دادم و از اتاق خارج شدم … که نگاهم به نگاه خشمگین شایا افتاد .. نیشم بسته شد و نگاهش کردم …که با صدایی که عصبانیتش را در ان پنهان می کرد گفت
شایا:دنبال من بیا
به طرف پله ها رفت … با تعجب نگاهش کردم که کنار پله ها ایستاد و با همون اخم به طرفم برگشت و با صدای بلندی گفت
شایا:گفتم بیا
با صدای بلندش از جایم پریدم و قدم هایم به طرفش کشیده شد… از اتاق کارش گذشتیم و از پله ها پایین رفتیم …همه توی سالن نشسته بودن … زرین خاتون با پوزخندی نگاهم می کرد که اخمی به ابرو آوردم … با دیدن اخمم اخمی کرد که نگاهم به همان زن بر روی ویلچره افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد … قدم هایم شل شد … ایستادم و به قامت بلند شایا از پشت نگاه کردم … نگرانی چشمان آن زن دل شوره به دلم انداخته بود … با ایستادنم شایا به طرفم برگشت … با اخمی سرتاپایم را نگاه کرد و فریادی از خشم کشید
شایا:چرا ایستادی؟؟؟
با صدای بلندش از جایم پریدم … اما ترس را به چشمانم نیاوردم و خونسرد گفتم
-داریم کجا می ریم؟
با قدم های بلند چند قدمی که از من فاصله داشت را کم کرد و دستم را گرفت … دستش داغ بود … داغ .. داغ … با تعجب نگاهش کردم که دستم را فشرد و با عصبانیت که صدایش را بشنوم غرید
شایا:راه بیوفت تا کاری نکردم پشیمون بشم
ابروهایم بالا رفت … این اون شایایی که توی یک روز شناخته بودم نبود … با نگرانی به چشمان پر از خشمش خیره شدم … نگاهش آشنا نبود … نگاهش دیگه برق آشنا رو نداشت و این باور را به من می رساند که شایا همه چیز رو فهمیده ..دستم را در دستش بیشتر فشرد و در میان نگرانی چشمانم من را با خودش کشاند … از ساختمان خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد …. با دیدنم سرش را با شرمندگی به زیر انداخت … باورم به یقیین تبدیل شد … و خودم را به دست شایا سپردم … من که کار خطایی نکرده بودم که از او بترسم … ولی این حرفا برای دلگرمی خودم می زدم … هر دو وارد جنگل شدیم … بی هیچ حرفی با او کشیده می شدم که دستم را محکم کشید و به درختی چسباند.

نفس ..نفس می زد و نگاه پر از خشمش را به نگاهم دوخته بود ..نزدیک آمد و دستش را حایل دو طرفم کرد…. سرش را نزدیک آورد که دستم را بر روی سینه اش گذاشتم … اخمی کرد و دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد … به دلیل بودن حلقه در انگشتم… آخی گفتم و نگاهم را به دستم دوختم … نگاهم را دنبال کرد … با دیدن حلقه در دستم … اخمهایش از هم باز شد و نگاهش را با غم به چشمانم دوخت و گفت
شایا:چرا برگشتی؟
با تعجب نگاهش کردم که دستم را گرفت و بلندتر گفت
شایا:چرا راه رفته رو برگشتی مهتاب؟
غم چشمانش دلم را به درد آورد … باز هم نگاهش آشنا شده بود … همان نگاهی که یه درد مشترک در آن دیده می شد … نگاهم را به زیر انداختم .. طاقت دیدن دردی که در چشمانش بود را نداشتم .. دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد…
شایا:بار دیگه ازت می خوام که از اینجا بری مهتاب بودن تو اینجا اشتباه
صورتم را بین دستانش گرفت و با نگرانی به جز جز صورتم نگاه کرد
شایا:نذار اشتباه دیگه ای با بودنت اینجا سر بزنه و نابودت کنه
دستانم را بالا آوردم و بر روی دستانش نهادم که بار دیگر نگاهش را به حلقه دوخت … اخمی بر روی ابروهایش نشست که گفتم
-نمی تونم برم
نگاهم کرد .. نگاهی که دلخور بود .. نگاهی که نگران بود
شایا:چرا؟ هنوز بس نبود … هنوز برات کافی نبود
دستان گرمش را را در دست گرفتم و نگاهم را به آنها دوختم و گفتم
-چون نمی خوام برم .. هنوز بس نیست هنوز کفایت نکرده ..
دستانم را رها کرد و صدایش را بالا برد و غرید
شایا:به کجا می خوای برسی چی حاصل می شه از این بن بست؟
نگاهش رنجیده بود … داغون بود ناخداگاه نگاه نگران مهتاب را از پشت سرش بر او احساس کردم و قدمی جلو برداشتم و بار دیگر دستانش را در دست گرفتم
-می خوام به آخرش برسم … به اون شادی که در نی نی چشمات داری دنبالش می گردی
دستم را بر روی قلبش نهادم
-می خوام به آرامشی برسونمش که داری برای اون تلاش می کنی
شایا دستش را بر روی دستم که بر روی لبش نهاده بودم گذاشت وگفت
شایا:اگه نشد چی؟
حالا درست شده بود یک پسر بچه ..شده بود یکی مثل آروین که منتظر یک حرف اطمینان بخش بود … سرم را کج کردم که موهای بر روی پیشانیم بر روی چشمانم ریخت و مظلومانه گفتم
-به من اعتماد کن هیچ چیز نشدنی نیست
موهایم را کنار زد و خیره در چشمانم شد …به لحظه ای در آغوشش جا گرفتم …من را به خودش فشرد و کنار گوشم زمزمه کرد
شایا:من همیشه نیستم که هواتو داشته باشم
احساس آرامشی در وجودم در آغوشش به وجود آمده بود دستانم بالا آمد و دور او حلقه شد سرم را بر روی سنیه اش نهادم و گفتم
-همین که نگرانی کافیه
احساس گناه نداشتم چون می دونستم احساسم به شایا پاکه احساس شایا چه برای مهتاب بود اما پاک بود … از حدش جلوتر نمی رفت … اون به مهتاب احترام می گذاشت و این من را وادار به احترام گذاشتن به او می کرد … به اویی که نگرانی را برای مهتاب در چشمانش می دیدم …از او جدا شدم و لبخندی به رویش زدم که پیشانی ام را بوسید … چشمانم را بستم و اجازه دادم که هر دو به آرامش برسیم … دستش را گرفتم و نگاهم به اطراف دوختم… اطرافم پر بود از درخت … با خنده به طرفش برگشتم و گفتم
-جای دیگه نبود حرف بزنی منو آوردی وسط جنگل؟
سرش را به اطراف گرداند و گفت
-حیاطیم
با تعجب نگاهش کردم و بار دیگر نگاهم را به اطراف گرداندم … لبم را به دندان گرفتم باز سوتی داده بودم … لبخندی زورکی زدم که نگاهش را به لبخندم دوخت و نگاهش را به چشمانم دوخت … شاید واژه ی لبخند برای او نامفهوم بود .. دستم را کشید که قدمی به او نزدیک شدم … دستم را بالا آورد و بوسه ای بر روی حلقه نهاد و بدون حرفی بار دیگر من را با خودش کشید … کم کم از درخت ها کم می شد و ساختمان از دور دیده می شد … کی اینقدر راه آمده بودیم متوجه نشده بودم …. از جنگل خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد که تکیه اش را به ماشین داده بود و یاد حرفش افتادم و گفتم
-شایا؟
بدون آنکه بایستد به راهش ادامه داد
-شایا؟
نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که من را با خودش می کشید گفت
شایا:بله؟
نگاهم را بار دیگر به طرف قاسم گرداندم و گفتم
-قاسم از کدوم حقیقت حرف می زد؟
قدم های تندش ایستاد و نگاهش را به قاسم دوخت … قاسم با دیدن نگاه شایا سیخ ایستاد خواست به طرفمان بیاید که دستش را بالا برد و قاسم را متوقف کرد به طرفم برگشت و گفت
شایا:حقیقت اینه تو چطور پریدی تو آتیش و قهرمان بازی در آوردی؟
ابروهایم بالا رفت که با اخمی گفت
شایا:بار آخرت باشه همچین کاری می کنی
اخمی کردم و گفتم
-نمی تونستم که اجازه بدم همینطور اون دوتا …وسط حرفم پرید و قدمی به جلو آمد و گفت
شایا:یعنی حاضر بودی جونتو به خاطر دوتا غریبه از دست بدی؟

موهایم را زیر شال بردم و گفتم
-هرکی کمک بخواد کمکش می کنم چه غریبه باشه چه خودی
شایا:اونا از تو کمک خواستن؟
با تعجب نگاهش کردم … ولی دلیل دیگه داشت … دلیلی که من رو اینجا کشونده بود سرم را به طرف قاسم برگرداندم و گفتم
-اگه پریدم چون کسی نپرید که دوتا آدم بی گناه رو نجات بده …
نگاهم را به او دوختم که نگاهم به پشت سرش به زرین خاتون افتاد و با نفرت گفتم
-چون همیشه جلوی ظلم می ایستم چه کسی کمک بخواد چه نخواد کنارش می ایستم تا جلوی ظلم رو بگیرم

دستم را بین دستانش فشرد که نگاهش کردم … دستی در موهایش کشید و پشتش را به من کرد که چشمش به زرین خاتون افتاد و گفت
شایا:با خشم نمی تونی جلوی ظلم رو بگیری
لبخندی زدم و رو به رویش ایستادم و با چشمکی گفتم
-کسی نیست این حرف رو به خودت بزنه همیشه اخمویی
با تعجب نگاهم کرد که خنده ی سرخوشی سر دادم … و دستم را از دستش بیرون کشیدم و با همان خنده پشت به او به طرف ساختمون رفتم … زرین خاتون با نفرت نگاهم می کرد که کنارش ایستادم و گفتم
-این خنده رو شروع بازی به عزا نشوندنت بدون … شروع زجر کشیدن تو و شادی من
از کنارش گذشتم و آغاز بازی را شروع کردم … بازی که می دونستم یکی از ما شکست میخوره .. به طرف پله ها راه افتادم که باز نگاهم به زن ویلچر نشین افتاد … ایستادم و عمیق نگاهش کردم … نگاهش با من حرف می زد … مهربونی خاصی در پشت آن چشمان شرقی پنهان بود … شاید هم یک خودخواهی خاصی که در چشمان زرین خاتون هم دیده می شد … دستم را به نرده گرفتم و نگاهم را از آن نگاه براق گرفتم … نگاهی به بالای پله ها انداختم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد… لبخندی به چشمان نگرانش زدم که با یاد آوری آروین لبخند از روی لبهایم محو شد و با عجله از پله ها بالا رفتم .. رو به روی آناهیتا ایستادم و با صدای نگران گفتم
-آروین …
آناهیتا سرش را تکان داد که بدون آنکه لحظه ای منتظر بمانم به طرف اتاق دویدم … صدای گریه هایش را از پشت در می شنیدم … با سرعت در را باز کردم که او را کز کرده گوشه ای از تخت دیدم که با ترس به نرگش جون نگاه می کرد … نرگس جون که اشک پهنایی از صورتش را گرفته بود به طرفم بر گشت … غم را از چشمانش می خواندم … قدمی نزدیک شدم و نگاهم را از او گرفتم و به آروین دوختم … چشمانش را بسته بود و زار می زد از درد از بی کسی … باز همان بغض آشنا در گلویم نشست بر روی تخت نشستم و صدایش زدم
-آروین؟
صدایم می لرزید از بغض از اینکه آروین خانواده داشت اما بی کس تر از همه بود
آروین:نه نزدیک نیا
دستم را بر روی دستش که بر روی تنش بود گذاشتم و گفتم
-حتی من آروین؟
بدون آنکه حرفی بزند سرش را تکان داد به او نزدیک تر شدم و چتری هایش را که معلوم بود تازه کوتاه کردن را به بالا کشیدم و با آرامی گفتم
-چشماتو باز کن گل مهتاب
سرش را به چپ و راست تکان داد که نزدیک تر شدم … سرم را به گوشش نزدیک کردم و با حالت نوازشی دستم را به گونه اش کشیدم و گفتم
-ببین کنارت نشستم … چشماتو باز کن ببین که یکی هست مواظبت باشه … چشماتو باز کن ببین که اینجا کسی نشسته و دوست داره یک مردی مثل تو کنارش باشه
لبخندی زدم و نگاهی به او انداختم … می دونستم آروین با پرورشی که اینا به این بچه کردن بیشتر از سنش می دونه .. آروین یکی از چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد… لبخندی زدم و با همان لبخند ادامه دادم و گفتم
-حالا این مرد می تونه کنارم باشه یا نه؟
آروین هر دو چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد … چشمامو باز و بسته کردم و نوک بینی اش را بوسیدم و بینیم را به بینی اش چسپاندم و گفتم
-یک ذره واسم می خندی
آروین لبخندی به لب آورد … لبخندی که چه برای یک ثانیه بود ولی همان لبخند برایم کافی بود که او را به خنده وادارم … دستم را جلو بردم و شروع به قلقلک دادنش کردم … صدای خنده ی سرخوش بچه گانش در فضای اتاق پیچیده بود … و بغضی که در گلویم بود را در خود فرو می برد …با همان خنده لباس هایش را که بر روی تخت بود تنش کردم و اورا در آغوش بلند کردم که چشمم به نرگس جون و آناهیتا افتاد … هر دو با لبخندی نگاهم کردن نرگس جون به طرف در رفت همانطور که در را باز می کرد گفت
نرگس جون:حالا دلیلت برام قانع کننده است
لبخند گرمی بر روی لبم نشست … آناهیتا چشمکی به من زد و سرش را با تأسف تکان داد … خنده ای کردم که آروین با من شروع به خندیدن کرد … شاید خنده ام بی خود بود .. اما اون خنده برایم خنده ی یک پیروزی بود برای اینکه حامی هایی داشتم که می دونستم هیچ وقت پشتم را در هیچ شرایطی خالی نمی کنند هر چهار نفر از اتاق خارج شدیم که شایا رو به رویمان قرار گرفت … سرم را کج کردم و نگاهش کردم که اخمی به ابرو آورد و همانطور که نگاهش به چشمانم بود به آناهیتا و نرگس جون سلام کرد..و رو به من و گفت
شایا:آماده شو تا بریم
یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم
-بریم ؟ کجا بریم ؟
اخمهایش عمیق تر شد و قدمی به من نزدیک شد که آروین دستش را دراز کرد و در آغوش دایی اش پناه برد … با لبخندی به هر دوی آنها نگاه کردم که شایا بدون آنکه اخمهایش از بین برود گفت
-همون کاری که گفتم انجام بده
بدون حرف دیگری پشتش را به من کرد و به طرف اتاق خودش به راه افتاد….

اخمی کردم و تکیه ام را به دیوار دادم که آناهیتا با خنده نگاهم کرد
آناهیتا:چیه بخارت خالی شد
مشتی به بازویش زدم و گفتم
-آخه من چرا باید بخارم خالی بشه
آناهیتا همانطور که جایی که مشت زده بودم را می مالید با ادا گفت
آناهیتا:همون کاری که گفته رو انجام بده ضعیفه
خنده ای سر دادم و همانطور که به طرف اتاق می رفتم تا آماده بشم گفتم
-اگه من اینو به خنده ننداختم اسممو عوض می کنم
نرگس جون:میذاری سوسانو
با چشمان گرد شده به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که با لبخند بدجنسی نگاهم می کردن و گفتم
-سوسانو که مرد بود
آناهیتا:تو چه فرقی با یک مرد داری آخه؟
با گفتن این حرفش او و نرگس جون به خنده افتادن … چشمامو ریز کردم می دونستم دارن دستم میندازن … قدمی به آن دو نزدیک شدم و دست به سینه جلوشون ایستادم و گفتم
-یعنی شما فکر می کنین من نمی تونم به خنده بندازمش؟
آناهیتا:فکر که نه مطمئنیم نمی تونی به خنده بندازیش
آناهیتا دستش را بر روی شانه ی نرگس جون گذاشت که گفتم
-اون وقت این اعتماد به نفس رو کی به شماها داده که نمی تونم؟
نرگس جون:از اونجایی که ما می دونیم این بشر نمی دونه لبخند یعنی چی
لبخندی زدم و به هر دوی آنها نگاه کردم که آناهیتا با حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:چرا لبخند می زنی؟
لبخند دندون نمایی زدم و دستم را جلو بردم و گفتم
-قبوله اگه من نتونستم بخندونمش اسممو میذارم سوسانو اما اگه …لبخنده دیگری زدم که اناهیتا اخمی کرد و گفت
آناهیتا:چه خوابهایی دیدی می دونستم پشت این لبخند خونسردت یک چیزی هست
خنده ای کردم و دستم را جلو بردم و گفتم
-و اما اگه من خندوندمش هرچی من بگم شم قبول می کنین
آناهیتا خواست چیزی بگوید که دست نرگس جون دراز شد و در دستم قرار گرفت … نرگس جون لبخندی زد … برقی در چشمانش دیدم …. برای همین لبخند عمیقتری به لبخندش زدم و دستش را فشردم که گفت
نرگس جون:قبوله
دست آناهیتا بر روی دست هر دوی ما قرار گرفت و با صدای که در آن شک نیز بود گفت
آناهیتا:باشه منم قبوله
خنده ی سرخوشی سر دادم و دستم را از دست هر دوی آنها بیرون کشیدم و به طرف اتاق راه افتادم که آماده بشم … بعد از اینکه آماده شدم از اتاق خارج شدم … نه خبری از آناهیتا بود نه خبری از نرگس جون … به خاطر شرطی که بسته بودیم لبخندی زدم و به طرف اتاق شایا براه افتادم .. که با شنیدن داد آروین با عجله در اتاق را باز کردم و با نگرانی به آروین و شایا چشم دوختم .. آروین همانطور که با جیغ نگاهش به تلویزیون بود از جا بلند شد و مشتی به آن زد … با تعجب نگاهش کردم که با صدای بم شایا به طرفش برگشتم
شایا:خوبه این اتاق در داره
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم … نگاهی به شایا کردم و همانطور که کوله ام را بر روی شانه ام جابه جا می کردن گفتم
-حالا بی خی کجا داریم می ریم؟
شایا با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم و از او فاصله گرفتم و به طرف آروین رفتم و همانطور به او که با هیجان بازی می کرد گفتم
-آروین؟
آروین همانطور که با بازی خودش را تکان می داد گفت
آروین:فعلا” آروین مشغوله بعد بیا
با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم
-یعنی به مهتاب جون هم توجه نمی کنی
آروین:نوچ باید آروین برنده بشه
به طرف شایا برگشتم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که نگاهی به چشمانم کرد و بعد پشت به من رو به پنجره ایستاد .. زبونی برایش در آوردم که با خنده ی ریز آروین به طرفش برگشتم … آروین با دیدن نگاهم با خنده گفت
آروین:زبون در آوردن کار زشتیه
شایا به طرف ما برگشت که خیز برداشتم و دستم را بر روی دهان آروین گذاشتم … زیر چشمی نگاهی به شایا کردم که نگاهمان می کرد … با لبخند زورکی آروین را بلند کردم و گفتم
-تا تو بری تو ماشین بشینی آروین هم آماده شده
شایا:مگه آروین قراره بیاد؟
اخمی کردم و گفتم
-آره این بچه پوسید توی این خونه بذار بیاد یک ذره مردم ببینه خیابون ببینه
شایا:مگه قراره بری تو خیابون؟
-ااا ببخشید اینجا فقط جاده خاکی داره یادم رفته بود
با این حرفم بی خودی خندیدم که آروین هم با من خندید … بدون حرف دیگری سرم را برای شایا تکان دادم و از اتاق خارج شدم
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی” دلت بگیره ولی دلگیری نکنی” شاکی بشی ولی شکایت نکنی گریه کنی ولی نزاری اشکات پیدا شن” خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری”خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری”خیلی ها دلتو بشکنن وتو فقط سکوت کنی … من این احساس رو دیده بودم توی نگاه شایا … شایایی که با آن همه گله و شکایت باز هم سرپا ایستاده بود … شاید همه می گفتن چون شایا مرده برای همین اما درون این مرد چیزی بود که خیلی ها نادیده گرفتن ….

سر آروین را که بر روی سینه ام به خواب رفته بود کشیدم و زیر چشم نگاهی به شایا کردم که یکی از دستانش به پنجره تکیه داده بود و دیگری بر روی فرمان بود … اخمش بر روی ابروهایش بود اما می دانست پشت این اخم یک دنیا خنده است که در دنیای او نمی توانست آن را به چهره بیاورد .. نفسم را بیرون فوت کردم و نگاهم را از پنجره ی ماشین به شب تاریک دوختم … تاریک هم مانند چشمان او که حالا برای من توی این دو روز یک مردی شده بود بزرگوار مردی که تمام ناراحتیش را پشت اخمش پنهان کرده بود … شاید اگه با خنده به طرف اتاقش نمی رفتم هیچ وقت نمی تونستم بدونم شایا چه مردی هستش وقتی صدای فریادش توی گوشم پیچید که گفت
شایا:اون زن منه … اون غروره منه ….نه به شما نه به هیچ کس دیگه اجازه نمی دونم در مورد زنم غرورم همچین لکه ی ننگی بزنینو اون صدای نفرت انگیز صدایی که مهتابم را ویران کرد و به این روز انداخت گفت
زرین خاتون:شایا تو چرا ..تو که می دونی تو از ننگی نجاتش دادی که به اینجا رسیده
پوزخند بلند شایا یک قدم من را به اتاق نزدیک تر کرد
شایا:چون من به اون چشمها ایمان دارم وقتی توی چشمام نگاه کرد و به من گفت … من پاکم
فریاد زرین خاتون به اوج رسید و گفت
زرین خاتون:خوبه والا هرکس بیاد اینطور با چشمای مظلوم زل بزنه تو چشمات بگه من اینطورم تو هم باور می کنی؟
صدایی از شایا خارج نشد تنها صدای زرین خاتون را شنیدم که با بی رحمی گفت
زرین خاتون:اون دختری که تو از پاکیش حرف می زنی قبل از تو هم آغوش مرد دیگه ای بود … هم آغوش مردی که حالا همه فکر می کنن تویی این تهمت برای تو کافی نیست که بدونی اون دختر هرزه ای پیش نیست
شایا:بسه
صدای فریاد شایا با شکستن چیزی درهم شکست و صدای پر از تعصبش در فضای خالی اتاقش پیچید
شایا:دیگه بسه دیگه اجازه نمی دم به پاکیش توهین کنین
زرین خاتون:دختر متجاوز شده چیش پاکه آقای پر غرور
پاهایم شروع به لرزیدن کرد … صدای فریاد شایا سرم را به زیر انداختم … مهتابم ..غرورم خواهر گلم .. دستانم را مشت کردم که صدای شایا در گوشم با آن صدای خشنش پیچید که گفت
شایا:اون پاکه .. پاک بود … پاک هست
صدایش از غم پر شد از نارحتی درهم شکست و ادامه داد
شایا:مقصر من بودم … مقصر شما بودی مقصر این مردمی هستن که باید تاوان پس بدن من باید پس بدم شماهم باید پس بدین نگاهم را به در بسته ی اتاقش دوختم که حالا برای من دری بود که شاید هیچوقت دوست نداشتم در نزده وارد بشم تا حقیقتهایی را که نمی دانم پشت آن در بسته بدانم
زرین خاتون:نکنه به خاطر عذاب وجدان باهاش ازدواج کردی آره؟
صدایی از شایا خارج نشد که زرین خاتون بلندتر گفت
زرین خاتون:نکنه تو بودی شایا… آره تو بودی
جمله آخر را با فریادی گفت که نگاهم خیره به در موند و صورت معصوم مهتاب جلوی چشمانم جان گرفت که با لبخند اطمینان بخشی سرش را به “نه” تکان داد و صدای شایا چون تسکینی در دلم گفت
شایا:من هیچ وقت …هیچ وقت نمی تونم به خودم اجازه نمی دم که به پاکی دختری چون مهتاب دست درازی کنم هیچوقت صدای زرین خاتون اوج نفرتم را به او بیشتر کرد وقتی گفت
زرین خاتون:مثل اینکه تو یادت رفته تو اربابی و اون یک دختر متجاوز… یک دختری که هنوز شبا خودش رو توی آغوش مرد دیگری تصور می کنه
باز هم اون پوزخند شایا بود که او را به سکوت دعوت کرد و صدای بم شایا مانند ملودی در گوشم پیچید که گفت
شایا:به چشمای من اون هنوز پاکه … وقتی که در آغوش منه مال من … عشق منه … عروس منه
زرین خاتون:دیگه نمیشناسمت شایا اون دختر تورو به چه روزی انداخته اون ارباب به چه اربابی تبدیل شده .. اون مگه به جز یک معلم چی می تونه باشه
شایا:اون عشق اربابه … اربابی که اون رو به این روز انداخته

آروین در آغوشم تکان خورد و باعث شد از فکر بیام بیرون و نگاهی به او بیندازم که عرق بر روی پیشانی اش نشسته بود و یقه ی مانتویم را محکم در مشتش گرفته بود … لبخندی به صورت معصومش زدم و دستم را دراز کردم که کولر را روشن کنم … که دست گرمش بر روی دستم قرار گرفت
شایا:روشن نکن ممکنه سرما بخوره
نگاهم را به نیمرخ اخم الودش دوختم که بدون حرفی پنجرهای عقب ماشین را باز کرد … لبخندی زدم .. که با احساس سنگینی نگاهم نگاهش را به من دوخت … سرم را کج کردم که دستش را جلو آورد و چترهایی که بر روی چشمانم ریخته بود را به بالا زد … خیره در نگاهم شد …که لبخندی عمیق تر زدم … لبخندی که خودم معنی اش را می دونستم و خدایی که بالا سرم بود و به ما نگاه می کرد … شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و به جاده خیره شد و من باز خیره شدم به سیاهی شب… شاید اومدن من به این مکان بهونه ای بود … بهونه ای برای دونستن حقیقت … بهونه ای برای غرور از دست رفته ی مردی که ارباب بود … اربابی که یک دختر رو عشقش می دونه … چشمامو بستم و باز برگشتم به همون اتاق که حالا دیگر صدایی از هیچکدامشان خارج نمی شد ولی مسئله ای را برایم روشن کرده بود که حالا برایم همانند یک معمایی بود …یک معمای حل شده این بود که شایا بی تقصیر بود احساسم به من می گفت که او بی تقصیره … باید معمای اصلی را حل می کردم باید مقصر ها را پیدا می کردم و حقیقتی را می دانستم که فقط مهتاب می دانست…

با نوازش دستی بر روی صورتم چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختم
شایا: رسیدیم
نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به ویلایی افتاد که مثل روز اولم هیچ زیبایی برای من نداشت … آورین را در آغوشم جابه جا کردم که در ماشین کناری ام باز شد و آروین را از آغوشم برداشت …کش و قوسی به بدنم دادم و به او چشم دوختم که منتظر نگاهم می کرد و گفتم
-مواظب باش بیدار نشه ها
سرش را تکان داد و دستی به پشت آروین کشید کوله پشتیم را از زیر پایم برداشتم … سرم را که بلند کردم نگاهم به دستش افتاد که به طرفم دراز شده بود و حلقه ی زیبایش در دستش می درخشید … دستم را دراز کردم و در دستش نهادم و از ماشین خارج شدم … همانطور که دستم در دستش بود به طرف وساختمان به راه افتاد… گرمی دستش همان دستی بود که وقتی وارد بیمارستان شدیم دستم را گرفت و من با تعجب گفتم
-اینجا چیکار می کنیم دستم را در دستش فشرد و گفت
شایا:مگه نمی خواستی فرهاد و مهتاب رو ببینی؟
سرم را با شوق تکان دادم و اجازه دادم دستم در دستش باشد … دستی که روزی حامیه مهتاب بود و اون رو از ننگی که به اون بسته بودن نجات داده بود …ولی همونطور که میگن کسی نمی تونه جلوی دهن مردم رو بگیره شایا هم نتونسه بود… وقتی به در اتاق نزدیک شدیم دستم را رها کرد … با تعجب نگاهش کردم که با اخمی رو به من و گفت
شایا:من بیرون منتظر می مونم
-چرا ؟
اخمهایش عمیق تر شد و با غروری که در صدایش بود گفت
شایا: یک کاری دارم
و بدون حرف دیگری به من پشت کرده و رفته بود… و من را پشت در اتاق مهتاب و فرهاد تنها گذاشته بود که تنها باشیم و خودش رفته بود… از پشت نگاهم را به شایا دوختم که به عقب برگشتم و نگاهم کرد و با اخمی اشاره کرد که وارد اتاق شوم و خودش از آن بیمارستان کوچک خارج شده بود
…………
با فشرده شدن دستم در دستش از فکر بیمارستان خارج شدم و به زمان حال برگشتم…. لبخند را جایگزین صورتم کردم که کنار اتاق خواب ایستاد و بدون آنکه نگاهم کند زیر لب گفت
شایا:شبت بخیر
و بدون آنکه منتظر حرفی از من باشد پشت به من به طرف اتاق آروین به راه افتاده بود و من را تنها گذاشت مثل همون وقتی که منو پشت در اتاقش تکیه به دیوار دیده بود که با ناراحتی به رو به رویم زل زده بودم و هیچ ترسی از این نداشتم که ممکنه شایا من رو متهم قرار بده که صداهای هر دوی آنها را شنیده بودم… هنوز صورت پر از خشمش … وقتی که با عصبانیت به چشمهام خیره شد را یادمه که گفت
شایا:حق نداری توی این چشمها نفرت بریزی حق نداری که این چشمهارو پر از غم کنی و زل بزنی به چشمهای من و بگی اینا همه راسته
اون موقعه بود که دستم رو بر روی قلبش که تند می تپید گذاشتم و گفتم
-تو هم حق نداری این اعتمادی که توی چشمات برای خودم می بینم را از دست بدی
اون بود که دستش رو بر روی دستم گذاشته بود و دستم را بین دست مردانه اش فشرده بود … و با قهر تنهام گذاشته بود و رفته بود … رفته بود که با خودم کنار بیام و بدونم بار دیگه نباید از پشت در اتاق به حرفاش گوش بدم بلکه حقیقت رو از خود اون بپرسم… لبخندی به لب آوردم و افکارم را پس زدم و وارد اتاق شدم … مانتو و شالم را از تنم خارج کردم و به طرف پنجره رفتم … با انگشتم حلقه در دستم را لمس کردم … صورت زیبای مهتاب با لبخندش توی اون تاریکی شب درخشید و تکیه اش را به درخت داد و همونطور که سرش را برایم تکان می داد اشاره ای به پشت سرم کرد … لبخندی به رویش زدم که دستی دور کمرم حلقه شد و من را به خودش چسپاند لبش را نزدیک گوشم آورد و گفت
شایا:مهتاب
از گوشه ای چشمم قطره اشکی به پایین چکید و مهتاب با همان لبخند محو شد و دستان شایا دور کمرم تنگتر شد و ادامه داد
شایا:ببخش مهتاب …ببخش که بازم اجازه دادم این حرفارو بشنوی … ببخش که حامیه خوبی برات نبودم ..بب..
اجازه ندادم حرفش را کامل کند برگشتم و در آغوشش فرو رفتم … ضربان قلبش خیلی آروم می زد برعکس ضربان قلب من که از جا در می اومد …اجازه دادم قطره اشک دیگه ای از چشمام سرازیر بشه و گفتم
-هیچ نگو شایا بذار برای امشب خالی باشم از غم… بذار خالی باشم از غصه … بذار امروز از محبت پر باشم و به چیزایی فکر کنم که خوب بوده دستم را دورش حلقه کردم و اجازه دادم که گناهم بیشتر بشه….

اون از مهتابم توی سختیاش دفاع کرده بود ..اون مردی بود که خواهرم را از ننگ نجات داده بود و خودش یک ننگی به دوشش برداشته بود …مهتابی که شایا رو مانند بتی پرستیده بود و به اون اجازه داده بود که وارد حریمش بشه … سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به او دوختم که چشمانش را بسته بود و آرام نفس می کشید
-شایا
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد … لبخندی زدم و گفتم
-از من ناراحتی؟
دستش به طرف صورتم دراز کرد و همانطور که با شصت دستش صورتم را نوازش می کرد گفت
شایا:نه ناراحت نیستم … یاد گرفتم اعتماد بکنم و بذارم اونطور که می خواد پیش بره تا ببینم تا کجا می رسه
با لبخندی سرم را کج کردم و با چشمکی گفتم
-من نفهمیدم تو چی گفتی اما اوکی
خنده ی بلندی سر دادم که چشمهایش با خنده ام خندید و بین دستاش بلندم کرد … با چشمان گرد شده نگاهش کردم که به طرف تخت به راه افتاد … با تعجب بیشتری نگاه کردم … به اینجاش فکر نکرده بودم … به تنهایی من و شایا تو یک اتاق اون هم اینکه شایا من رو به عنوان همسرش می دید … شایا من را بر روی تخت گذاشت و روم خم شد … چشمانم را بستم… باز هم همان احساس گناه سرتاسر وجودم را گرفت … نفس های گرم شایا به وصورتم می خورد و حالم را دگرگون می کرد ….
شایا:مهتاب؟
سینه ام با نفس های تندی که از هیجان و ترس می کشیدم بالا پایین می رفت … صورتش یک بند انگشت با صورتم فاصله داشت …نگاهش در نگاهم خیره شده بود و راه هر حرکتی را از من می گرفت … دستش بالا آمد و بر گونه ام کشید که نگاهم به حلقه اش افتاد و بغضی در گلویم چنگ انداخت … باز هم صدایش نگاهم را در نگاهش دوخت
شایا:امروز همه اش توی فکر بودی … به اطرافت توجه نمی کردی!
نگاهم را به مژه های بلندش دوختم و گفتم
-داشتم به زندگی فکر می کردم … زندگی که شاید لیاقت من نباشه و مال دیگری باشه مال کسی که لیاقت داشته و داره
نگاهش از درد پر بود دردی که در چشمان من هم دیده می شد دو دستم را بر روی سینه اش گذاشتم …و با خود گفتم … گناهه دارم گناه می کنم … به این مرد دارم گناه می کنم دارم به عشق خواهرم گناه می کنم …. طاقت دیدن آن همه درد در چشمانش نداشتم و عذاب وجدان تمام روحم را گرفته بود … چشمانم را بستم که گرمیه بوسه اش را بر روی پیشانی ام احساس کردم و صدای دل انگیزش را که با آرامش گفت
شایا:شبت خوش عشق ارباب
صدای قدمهایش را که از تخت فاصله گرفت را شنیدم … آرام چشمانم را باز کردم که نگاهم به او افتاد که بالشتی را بر روی کاناپه گذاشت و بر روی آن دراز کشید … با تعجب نگاهش کردم که به سقف خیره شده بود …. با احساس سنگینی نگاهم …نگاهش را به من دوخت و به پهلو چرخید
شایا:باز بی خواب شدی؟
چیزی نگفتم و با همان چشمان گرد شده نگاهش کردم … که نگاهش را از من گرفت و به نقطه ای خیره شد و گفت شایا:سعی کن به اون چیزا فکر نکنی مهتاب … اون روزا گذشته و نه برگشتی هست برای درست کردنش و نه امیدی برای برگردوندن اون روز ها … قول دادم مثل یک دوست کنارت باشم و ازت محافظت کنم … شایا سرش می ره اما قولش نه
نگاهش را بار دیگر به چشمانم دوخت و با ناراحتی گفت
شایا:کاش اینقدر به من اعتماد می کردی و می گفتی باعث این بدبختیا کیه … تا اون رو به پات بندازم و اون اعتراف کنه که تو پاکی تو مثل گلی هستی که هیچ کس نه می تونه تورو تصاحب کنه و نه به پاکیت صدمه برسونه
لبم را به دندان گرفتم و چنگی به پتویم زدم که ادامه داد
شایا: می دونم از حرف های امروز مامان زرین اینطور به هم ریختی …اما مهتاب من نمیذارم این ننگی تا ابد بمونه اجازه نمی دم ..فقط بگو کی بود.. بذار شریک این دردت هم باشم با ناراحتی نگاهش کردم … کاش می دونستم شایا کاش می دونستم و می گفتم و هر دو باهم این ننگ را از خواهر پاک تر از گل بر می داشتیم .. نگاهم را از او گرفتم و به سقف دوختم … نه نمی تونستم … نمی تونستم بیشتر از این ادامه بدم … باید شایا حقیقت رو می دونست باید می دونست که مهتاب نیستم باید می گفتم … من نمی تونستم با احساس این مرد بازی کنم .. نفسم پر صدا با اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر شد بیرون آمد.

 

-شایا
صدای پر درد شایا به گوشم رسید که گفت
شایا:هیس مهتاب هیچ نگو….باز با بزرگیت منو شرمنده مهربونیات نکن … بگیر بخواب و به چیزهایی خوبی فکر کن به چیزهایی که همیشه برام می گفتی به ستاره فکر کن به شیطنتاش که برام ازش می گفتی به خنده هایی که توی خونتون می پیچید به نرگس جون فکر کن که همیشه شمارو نصیحت می کرد و از راز چشماش نمی گفت … به آناهیتا فکر کن که همیشه پای حرفات می نشست و از همه چی خبر داشت به این چیزهای خوب فکر کن نه به اینجا و مردمش
نگاهم را از سقف گرفتم و نگاهش کردم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم
-خیلی خوبی شایا
شایا اخمی کرد و همانطور که خیره در چشمانم بود گفت
شایا:مهتاب
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم
-جان مهتاب؟
نگاهش را از نگاهم گرفت و به سقف دوخت و گفت
شایا:واسم مثل همون شبای دوستیمون حرف می زنی؟ …
روی تخت نشستم و پاهایم را در آغوش گرفتم و همانطور که به او خیره شده بودم گفتم
-از چی برات حرف بزنم شایا همونطور که نگاهش به سقف بود آرام گفت
شایا:نمی دونم از خودت
سرش را به طرفم برگرداند و گفت
شایا:از دلت اون تو چه خبره؟
لبخندی زدم و نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم و نگاهم را از همانجا به بیرون دوختم و گفتم
-از چی بهت بگم شاید از چیزی بگم که تو هم اونو تجربه کرده باشی
دلم از خیلی روز ها با کسی نیست تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست آسمون سنگ شده دیگه دل با کسی نیست این روزا نمی دونم توی دلم چه خبره ..یک روز پر از نفرت یک روز پر از درد یک روز هم پر از غرور و انتقام..زندگی من وارد فصل جدیدی شده مشکلاتم حل که نشدن هیچ بیشترم شدن اما خودم دلم و تمام زندگیم رو به خدا سپردم تا خودش مثل همیشه تمام آنچه که من از حل کردنش توان ندارم کمک کنه …بچه که بودم یک بار بابام بهم گفت که “زمانی که باور هایت را در قلبت مرده می یابی و میگویند انسان دو بار میمیرد یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد ان هم زمانی است که باورهایش را در قلبش مرده میابد”… اون زمان بچه بودم هیچوقت معنی این حرفش رو نفهمیدم
شایا:حالا فهمیدی؟
نگاهم را از پنجره گرفتم و به او چشم دوختم و با لبخندی موهایم را به پشت گوشم بردم و گفتم
-آره من فهمیدم ولی هنوز باورهام تو قلبم زنده است و دارم برای هر کدومشون می جنگم
دستش را زیر سرش برد و به سقف خیره شد و گفت
شایا:بازم بگو ..بازم حرف بزن
-به شعر علاقه داری سرش را تکان داد که با لبخندی گفتم
-می خوام حرف دلم رو به صورت شعر بهت بگم شاید خوشت اومد و یک چیزایی فهمیدی
شایا:نمی دونستم که به شعر علاقه داری
-خوب حالا بدون
با ابن حرفم خندیدم که نگاهش را بار دیگر به من دوخت و من نگاهم را از او گرفتم و به نقطه خیره شدم و گفتم
-ما آدما خیلی با خودمون حرف می زنیم.از همه چی میگیم. هر چی که دلمون بخواد.بد یا خوب فرقی نداره فقط می خوایم یه شنونده ی خوب داشته باشیم و ازمون ایراد نگیره ولی همچین کسی یا نیست یا اگه هست می شینه گوش می ده که بگه کنارتم مثل تو
سنگینی نگاهش را بر روی خودم احساس کردم اما نگاهش نکردم که بتونم بگم از دلی که حالا سنگین شده بود
-امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته با هق هق ستاره بغض هوا گرفته از گریه های باران فهمیده ام من امشب از دست آدمیزاد قلب خدا گرفته از من نپرس هرگز با این همه خوشی هاشعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفته ما انتهای یک درد ما انتهای دوری از بی تفاوتی ها معنای ما گرفته
شایا:چرا اینقدر تلخ لبخندم را بر روی چهره ام حفظ کردم و گفتم
-چکار به تلخیه شعر داری مفهومش رو بدونی حرف دل رو می تونی خیلی راحت بخونی
شایا:یعنی تو حرف دلت رو با شعر توصیف می کنی؟
چشمامو بستم و یاد حرف مهتاب افتادم و گفتم
-یادمه یکبار یکی از بهترین شخص زندگیم به من گفت “هر شعاری یک راز نهفته توی شعراش داره تو هم یک رازی داری که همیشه در پنهون کردنش داری
شایا:مهتاب
نگاهم را به او دوختم که گفت
شایا:خیلی واسم پیچیده ای مهتاب نمی تونم بشناسمت معما شدی واسم برای همینه می گم عوض شدی گنگ شدی برای من
چشمامو بازو بسته کردم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم

-حالا بگیر بخواب فردا در مورد عوض بودن من حرف می زنیم … شبت بخیرلبخندی زدم و پشتم را به او کردم … و نگاهم را از آینه توالت به او دوختم که نگاهش هنوز به من بود … حرفم رو عوض کرده بودم تا بیشتر از این متوجه عوض شدن من نشه … چشمامو بستم … شعرام تلخ شده بود چون دلم پر از تلخی روزگار شده … شاید دوست داشتم شایا از این حرفام بدونه کسی که کنارشه مهتاب نه ستاره است … چشمامو باز کردم و باز از آینه به او چشم دوختم که حالا دستش را بر روی چشمانش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود … نگاهم را به سقف دوختم … برای مهتاب خوشحال بودم … مردی کنارش بود که براش یک مرحمی شده بود که خودش نیاز به مرحمی داشت که آرومش کنه …چشمامو بستم و خالی از هر فکر دیگر خودم را به خواب دعوت کردم … نمی دونم چقدر گذشته بود ولی احساس خواب آلودگیه شدیدی می کردم که صدای آشنایی در گوشم پیچید که گفت
-وقتشه بلند شو یک از چشمانم را باز کردم … اما با نبودن کسی دوباره بستم که باز صداش توی گوشم پیچید که گفت
-ستاره وقتشه
هر دو چشمانم را باز کردم و نگاهم را به اطراف دوختم … دستی به چشمانم کشیدم و نگاهم را به در دوختم که سایه سفیدی از آن گذشت و از در بسته ی اتاق خارج شد و صدا باز هم تکرار کرد
-حالا وقتشه …حالا وقتشه از تخت پایین اومدم و به طرف در رفتم و آن را باز کردم … که نگاهم در نگاه خشن شخصی گره خورد … این نگاه برای من آشنا بود اما خیلی مبهم به چشم می خورد … بار دیگه دستم را به چشمانم کشیدم که نگاهم به دست آن شخص افتاد که موهای دختری را در چنگش گرفته بود و همانطور که به من نزدیک می شد آن دختر را هم با خودش می کشید … اما نه فریادی از دختر شنیده می شد … نه صدایی از کسی خارج می شد … اخمی کردم و به آن شخص نزدیک شدم و فریادی کشیدم
-داری چه غلطی می کنی اما آن مرد بی توجه دختر را با خودش می کشید … دستم را به طرف مچ دست مرد بردم که با دیدن دختر … روح از تنم خارج شد…

نگاهم را به عسلیه چشماش دوختم که از درد پر بود … از التماس از خواهش … نه این مهتاب من نبود … مهتاب هیچوقت نگاهش پر از التماس نمی تونه باشه … با نگاهش به پشت سرم اشاره کرد که بی اختیار به پشت سرم برگشتم که باز صداش را شنیدم که گفت
-وقتشه ستاره …وقتشه
نگاهم خیره به جایی بود که اشاره کرده بود … به دری که برام خیلی آشنا بود … با نفس های گرمی که به صورتم می خورد … صدای پر التماس مهتاب نیز از من دور و دورتر می شد اما نگاهم را از آن اتاق نمی گرفتم … اتاقی که قدمهایم را به طرفش بر می داشتم ..اما این نفسهای گرم آن اتاق را دور تر می کرد…با صدای آروم شخصی و تکان های شدیدی که به من می داد اتاق محو شد و نگاهم در نگاه سیاه شایا گره خورد که با اخمی نگاهم می کرد … نفسم را از خوابی که دیده بودم بیرون دادم که موهای لختش که بر روی پیشایش ریخته بود از نزدیکی زیادیمون بالا رفت … نمی دونم چرا از این نزدیکی ترسیدم … او را عقب زدم که بر روی تخت نشست و با صدایی که برایم تازگی داشت گفت
شایا:داشتی خواب بد می دیدی؟
روی تخت نشستم و پاهایم را در بغل جمع کردم …نگاهم را به نیم رخش دوختم و گیج گفتم
-آره می دونم
نگاهم کرد که یاد نگاه پر از التماس مهتاب افتادم …که از من می خواست شروع کنم … از من می خواست حالا که وقتشه شروع کنم … این کابوس یکی دو روز نبود .. این کابوسی بود که منو با حقیقت هایی روبه رو می کرد که باید از آنها با خبر بشم
شایا:چه خوابی می دیدی؟
سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گیج بودم نیاز به هوای آزاد داشتم … از این خواب ها گیج بودم … از جایم بلند شدم که ایستاد و نگاهم کرد
شایا:مهتاب
-نمی دونم چه خوابی دیدم
بازویم را که در دستش بود را فشرد و با همان اخم گفت
شایا:چرا اینطور نگاه می کنی
نمی دونم چطور نگاهش می کردم که با سردرگمی نگاهم را گرفتم و بدون حرفی دیگری شالم رو از روی میز توالت برداشتم و به طرف در رفتم که دستم را گرفت
شایا:کجا داری می ری
برگشتم و نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم … حلقه ای که در دست چپش بود می درخشید … مثل چشمای مهتابی که توی خوابم با التماس نگاهم می کرد … نگاهم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم … نگاهش سرد شده بود … سرد سرد که لرزشی در من به وجود آورد دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به طرفش برداشتم … نگاهم را به چشماش دوختم … این مرد رو من نمی شناختم … این مرد رو مهتاب شناخته بود … مهتابی که توی اون چشمهای پر التماسش از من می خواست که بازی رو شروع کنم
شایا:چته مهتاب
از صدای دادش از جا پریدم … خودم هم نمی دونم چم شده بود … ازش فاصله گرفتم و گفتم
-باید فکرمو آزاد کنم… دگرگونم… افکارم بهم ریخته است
با چشمان پر از تعجبم نگاهم کرد که درو باز کردم و خودمو از اتاق انداختم بیرون و با قدمهایی که نمی دونم قدرت چطور در آنها وارد شده بود به طرف خروجی ساختمون به راه افتادم … صدای پچ پچ ها رو می شنیدم … اما بی خیال این پچ پچ ها از اون ساختمان پر از نفرت خارج شدم و به قدم هام سرعت دادم … سرعتی برای دویدن برام مهم نبود چی پوشیدم … برام مهم نبود که شالم از روی سرم افتاده و چتریهام مثل شلاقی به چشمهام می خود … مهم این خواب هایی بود که توی این چند روز می دیدم … اون معماهایی که مهتاب توی خواب به من می داد … شاید از یک حقیقت به من می گفت … اون ملافه ای که توی ماشین بود … اون تخت سیاه که اسم مهتاب حک شده بود … و اون اتاق در بسته…. من توی ابهاماتی گیر افتاده بودم که تنها کسی منو می تونست از اینا در بیاره که خودش برای من اونها رو معما کرده بود ….. نمی دونم چقدر دویده بودم که با سنگی که زیر پام بود با سرعت زیادی که داشتم به زمین خوردم …
دردی در زانوی پیچید اما بی خیال درد به پشت دراز کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم که روشن شده بود و نالیدم-مهتاب سردرگمم کردی خواهریفقط دوست داشتم … یک راه نشونم بده یک تلنگر برای من کافی بود تا بدونم حالا وقت چه چیزیه … چشمامو بستم که نگاه پر التماسش توی نگاهم جون گرفت که به اون در بسته اشاره می کرد … دری که دیده بودم

احمد:خانوم معلم؟
نفسم را پر صدا بیرون دادم … صدای احمد رو می شناختم … صدای قدم هاش که نزدیک می شد رو می شنیدم اما حرکتی به خودم ندادم … که این دفعه صدای نگرانش به گوشم رسید که گفت
احمد:خانوم معلم حالتون خوبه؟
با دردی که در زانوم پیچید اخمی کردم و راست نشستم و نگاهم را به احمد دوختم که با پیراهن محلی و شلوار کردی که پوشیده بود رو به روم ایستاده بود … همنطور که اخم کرده بودم گفتم
-چیه چی شده؟
با صدای خنده های ریزی که به گوشم رسید سرم را برگردوندم که نگاهم به دو دختر بچه ی پونزده ساله افتاد
احمد:شما روی زمین چکار می کنین
-باید بهت جواب پس بدم؟
شرمنده جلوی آن دو دختر بچه سرش را به زیر انداخت… تلخ شده بودم .. شاید به خاطر آنکه برای دوستش با این همه مردی کاری نکرد …پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و خودم را تکان دادم که قدمی جلو برداشت و گفت
احمد:خانوم معلم پاتون زخمی شده
با همون پوزخند نگاهش کردم و گفتم
-نکنه می خوای کمکم کنی؟
چیزی نگفت فقط با دلخوری نگاهم کرد … نزدیکش شدم و گفتم
-این نگاه رو به من ندوز اگه اینقدر جربزه داشتی می رفتی به فرهاد کمک می کردی به اون دوستت که به خاطر جون خواهرش پرید توی آتیش و هرچی داد و فریاد کرد که دوستش بپره و نجاتش بده اما نپرید فقط از دور به تماشای آتیشی که برپا بود نشست
احمد کلافه دستی در موهایش کشید خواست حرفی بزند که پشیمون شد و سرش را به زیر انداخت … هنوز خالی نشده بودم … باید خودم رو تخلیه می کردم … نفرتم رو دور می ریختم … اولین نفر احمد بود که بی گناه سر راهم قرار گرفته بود … نگاهم را به صورت شرمنده اش دوختم … دلم سوخت اما باز هم اخمم رو برنداشتم … سرش را بلند کرد و نگاهم کرد … دوست داشتم از خودش دفاع کنه .. اما انگار توی این مردم چیزی به اسم دفاع مرده بود … نفسم را پر حرص بیرون دادم و نگاهی به اطراف دوختم … با دیدن دختر بچه هایی که یکی … یکی از خونه هاشون خارج می شدن موهایم را در شالم فرو بردم و به احمد که هنوز ایستاده بود گفتم
-ساعت چنده ؟
احمد سرش را بالا گرفت .. نگاهی به من و بعد به آسمون کرد و گفت
احمد:حوالیه پنج نیم .. شش هسته
مانند او نگاهی به آسمون کردم و گفتم
-اون وقت تو از نگاه کردن به آسمون این ساعت رو حدس زدی؟
پوزخندی زد و گفت
احمد:ما مثل شما ارباب ها ساعت توی دستمون نداریم خانوم معلم به این چیزا عادت داریم
لبخندی زدم … از این گستاخیش لبخندی روی لبم ظاهر کرده بود کنارش ایستادم و نگاهم را به دختر بچه ها دوختم و گفتم
-این بچه ها این موقعه چرا از خونه هاشون دارن میان بیرون
احمد نگاهی به من کرد و گفت
احمد:بیرون اومدن برای چند تیکه نون حلال
دست به سینه ایستادم و گفتم
-یعنی چی ؟
با این حرفم راه افتادم .. اینقدر دویده بودم که حواسم نبوده از ویلا خارج شدم … احمد کنارم راه افتاد و گفت
احمد:دارن میرن سر زمین
اخمی کردم و گفتم
-این دختر بچه ها رو چه به سرزمین رفتن … اینا حالا وقت خاله بازیشونه… پس این مردا کجان که برن سر زمین؟
احمد:خوابن
اینقدر خونسرد این حرف رو زده بود که ایستادم و نگاهش کردم … با ایستادن من اون هم ایستاد …پر سوال گفتم
-خوابن؟
احمد سرش رو تکون داد و گفت
احمد:اینا تا ساعت ده کار می کنن و بعد مردا به جاشون میرن
اخمی کردم و گفتم
-و اون وقت مردا خوش به حالشون نمی شه؟
احمد نگاهش رو به رو به رو دوخت و گفت
احمد:قانونه خانوم معلم ما هم به این قانون عادت کردیم
-هم این قانون مزخرفه هم این عادتون
هر دو دوباره به راه افتادیم …
احمد ساکت شده بود من نگاهم به آن دخترهایی بود که با این سنشون که باید توی رخت خواب باشن سراغ کار می رفتن …
احمد:اگه من اون روز توی آتیش نپریدم چون می دونستم اگه بپرم …فرهاد رو از دست میدم و یک نون آور برای خانواده ام کم می شه
دستی به زانوم که دردش بیشتر شده بود کشیدم و گفتم
-چرا فکر می کنی فرهاد رو از دست میدادی؟
پوزخندی زد و با لحن ناراحتی گفت
احمد:من مثل شما قویی نیستم خانوم معلم .. من اینقدر ضعیفم که نتونستم جلوی ..بابامو بگیرم که خواهر عزیزم رو توی سن ده سالگی به یک مرد پنجاه ساله نده که توی سن پونزده سالگی بیوه بشه
قدم هام ایستاد … دردم را فراموش کردم و نگاهش کردم …با دیدن نگاه پر تعجبم پوزخندی زد
احمد:فرهاد یک مرده مردتر از مردی که توی این روستا هست.

احمد:فرهاد یک مرده مردتر از مردی که توی این روستا هست… اون نتونست اجازه بده که خواهرش رو ببرن که یکی بشه مثل خواهرم
-چطور بابات تونست همچین کاری بکنه؟
احمد نگاهی به رفتن دختر بچه ها کرد و گفت
احمد:اونم مثل آقاجون مهتاب یک نون خور کمتر می خواست
-می دونی این کارشون جرمه
احمد:حالا که زندگیش خراب شد به چه جرمی همه رو بندازیم زندون اینکه بدبخت شد بعد از مرگ شوهرش پدرش اونو قبول نکرد یا هم به خاطر بیوه شدنش توی این سن و سال
دیگه نتونستم تحمل کنم … تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم … که نگاه همان دختر بچه ی توی آشپزخونه نون پنیر رو به طرفم گرفت جون گرفت … چقدر لبخندش معصوم بود … چوطر تونسته بودم با این نگاه معصوم توی سنی که باید بازی کنه از زندگیش فیض ببره اون رو راهیه خونه ی شوهر کرده بودن … پریشون دستی به موهام که باز از زیر شال بیرون زده بود کشیدم
احمد:خانوم معلم نمیآین؟
نگاهی به او کردم که منتظر ایستاده بود … قدمهایم را به طرفش برداشتم …و پشت سر دختر بچه هایی که سر زمین می رفتن راه افتادم … هم احمد ساکت بود هم منی که چند لحظه پیش عصبانیتم را بر روی او خالی می کردم… نگاهی به زمین شخم زده کردم که دخترها با خنده مشغول کارشون بودن… صورتهای معصومشون با پر از خنده بود یا پر از خستگی ..تکیه ام را به کنار درختی که به نزدکی آنجا بود دادم و خیره نگاهشون کردم
-چرا به ارباب شکایت نمی کنین؟
احمد نگاهم کرد تا متوجه حرفم بشود .. با دیدن نگاه خیره ام به دختر بچه ها دست به سینه ایستاد و گفت
احمد:این قانون رو خود ارباب گذاشتن
اخمی کردم و گفتم
-منظورم ارباب شایاس
تلخندی زد و گفت:آره خود ارباب
اخمم عمیق تر شد و نگاهم خیره به آن صورتهای معصوم شد … یعنی اون شایایی که توی اون اتاق از من خواست از دلم حرف بزنم همچین کاری می تونست بکنه … دستهامو مشت کردم … یعنی ممکن بود من شایا رو درست نشناخته بودم .. نگاهی به احمد کردم و گفتم
-تا خونه همراهیم می کنی؟
با تعجب نگاهم کرد و سرش را تکان داد … اشاره کردم که جلوتر از من حرکت کند .. لبخندی زدم و کنارش ایستادم … خدارو شکر احمد بود یعنی نمی دونستم باید از کدوم طرف برم تا به ویلا برسم … نگاهم را به زن هایی که کنار در خانه هایشان ایستاده بودند دوختم که بعضیها با مهربونی و بعضی ها با نفرت نگاهشان را به من دوخته بودن … نفسم را بیرون فرستادم
احمد:خانوم معلم
نگاهم را به او دوختم که با دیدن نگاهم سرش را به زیر انداخت و گفت
احمد:فرهاد و مهتاب خوب بودن؟
لبخندی زدم و محکم به شانه اش زدم و گفتم
-خیالت راحت باشه حال هر دوشون خیلی خوبه
احمد با دیدن لبخندم لبخندی زد و با نفسی که بیرون فرستاد فهمیدم که خیال او هم راحت شده .. هر دو نگاهمان را به رو به رو دوختیم که برای شکست این سکوتی که بینمان بود گفتم
-خواهرت خیلی مهربونه
لبخند شیرینی رو لبهایش نشست و گفت
احمد:آره خیلی مهربونه … با اون نگاهی که به چشمام می ندازه پر از آرامش می شم … می خوام درس بخونم کار کنم خودم .. از این روستا ببرمش که دیگه برای مردم کار نکنه برای خودش خانوم خونه باشه
لبخند تلخی زدم و گفتم
-خیلی خواهرتو دوست داری؟
احمد:آره خانوم زندگیمو به پاش می ریزم .. اما حالا نمی تونم کاری کنم دستم از همه جا بسته است … اگه حرفی نمی زنم کاری نمی کنم چون می خوام از اینجا برم و با دست پر برگردم و اون رو از اینجا خلاص کنم بذار به آرزوش که درس خوندنه برسه
-چرا می خوای بری می تونی همینجا هم خودت هم خواهرت درس بخونید
احمد اخمی کرد و گفت
احمد:انگار شما یادتون رفته خانوم معلم دخترا اینجا فقط اجازه دارن تا سوم یا پنجم درس بخونن .. اینجا پسرای رعیت فقط تا سوم درس خوندن رو حق دارن ولی پسرای ارباب تا آخر درس خوندنه
لبخندم جایش را به اخمی داد و بدون حرف دیگری با این همه ظلمی که به مردم میشد نمی تونستم ساکت بمونم… یعنی شایایی که من در این دو سه روز شناخته بودم می تونست همچین آدمی باشه … رو به احمد کردم که توی فکر فرو رفته بود و گفتم
-تو پول می خوای از کجا بیاری که بری؟
نگاهم کرد یک نگاه شرمنده همراه با یک غرور و گفت
احمد:اون پول رو عالیه به من داده اما کمه برای اینکه از اینجا برم … برای همین نوکر خواهرم هستم … هرچی براش بکنم خیلی کمه
نگاهش کردم و لبخندی زدم … احمد جلوی چشمام حالا مردی شده بود که روزی من برای خواهرم ..نرگس جون و آناهیتا بودم .. منی که برای اینکه دستشون جلوی کسی دراز نشه خودم را به آب و آتیش زدم … دستی به شانه اش زدم و با همون لبخند گفتم
-خیلی مردی خیلی کم ادم پیدا می شه که برای خواهرش همچین کاری بکنه

احمد:نه این حرفو نزنین خانوم معلم این کارا مردی رو نشون نمیده وظیفمه … عالیه برای من خواهر نه مادری کرد پدری کرد … حتی یک دوست هم برای من بود … سنم کم بود جاهل بودم که اجازه دادم خواهر پاکتر از گلم رو از من بگیرن .. اما حالا می دونم می خوام براش زندگی بسازم که خودش تصمیم بگیره نه دیگران
آنقدر با غرور حرف زده بود که دلم برای خواهری که همچین برادری داشت پر از شوق شد … خوشحال بودم توی این دنیا اشخاصی بودن که به جز خودشون به دیگران هم فکر می کردن .. لبخندی به روش زدم که غمگین به چشمانم خیره شد و گفت
احمد:خانوم معلم می تونم چیزی از شما بخوام
سرم را کج کردم که موهایم به یک طرف صورتم ریخت و با لبخندی گفتم
-هر چی دلت می خواد بگو
دستم را در دست مردانه اش گرفت و خیره در چشمانم شد … می تونستم خواهش رو در چشمانش ببینم … خواسته ای که خودش ممکنه دوست داشته باشه
احمد:مواظب عالیه توی اون خونه باشین امیدی به مردای اون خونه اون ساختمون نیستسرم را تکان دادم و دستش را که در دستم بود فشردم
-نمیذارم اتفاقی براش بیوفته
هر دو رو به روی یکدیگر لبخندی زدیم که با صدای شیهه ی اسب نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و به شایا که با اخمی نگاهمان می کرد دوختیم

دست به سینه به شایا نگاه کردم که با خشمی به احمد خیره شده بود … احمد با دیدن نگاه پر خشم او سرش را به زیر انداخت
شایا:مگه تو کاری نداری که انجام بدی؟
با صدای پر از خشم و بلندش از جایم پریدم و با اخمی نگاهم را به او دوختم که احمد از ترس قدمی به عقب برداشت
احمد:من … ارباب… من
شایا:تو چی… هیچی نگفتم شماها دم در آوردین
احمد:ارباب من ..
شایا:حرف نباشه بــ…هنوز دادش کامل نشده بود که با اخمی رو به اون گفتم
-داد نزن
با خشم به طرف من برگشت که گفتم
-می تونی خیلی آروم حرفتو بزنی …من از احمد خواستم که من رو تا ویلا برسونه
شایا بدون حرفی با چشمان به خون نشسته نگام می کرد که با همون اخم رو به احمد کردم و گفتم
-بهتره بری ممنون تا اینجا رسوندیم
احمد غمگین سرش را به زیر انداخت و گفت
احمد:وظیفه است خانوم
اخمی کردم و پر حرص به طرف شایا که با اخم نگاهم می کرد برگشت و گفتم
-نه وظیفه نیست … هیچ کار شماها وظیفه نیست
دستم را به طرف شالم بردم و با قدمهایم از کنار شایا گذشتم … چشمهای پر از خشمش را به خودم احساس می کردم .. اما این اون شایایی که من می شناختم نبود … غرور رو توی چشماش می دیدم … دستی به موهام کشیدم و با خودم غریدم … هیچ وقت بی احترامی به ضعیفتر رو قبول نداشتم … کار شایا … نگاهم را به او عوض کرده بود … این شایایی نبود که باید بهش احترام گذاشت …پوزخندی زدم که صدای ..قدم های اسب را پشت سرم شنیدم و به راهم ادامه دادم
شایا:کجا می ری؟
نفسم را با عصبانیت بیرون فوت کردم و گفتم
-جهنم
شایا:مهتاب
با صدای فریادش به طرفش برگشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم
-چیه نمی تونی اینطور حرف زدن رو تحمل کنی پس انتظار داری این مردم اینطور حرف زدن تورو به اونا تحمل کنن
کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت
شایا:این مردم رعیت منن فهمیدی.. به رعیت رو بدی می شینن روت
دستمو توی هوا تکون دادم و با نفرت گفتم
-برو بابا هنوز قدمی بر نداشته بودم که خودم را توی هوا معلق دیدم … جیغی از ترس کشیدم که در آغوش گرمی قرار گرفتم … قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت … با ترس چشمانم را باز کردم که نگاهم به یقه ی لباسش خیره ماند که موهای سینه اش را می توانستم از همان یقه ی باز شده اش ببینم
شایا:بار آخرت باشه
صداشو اینقدر از نزدیک شنیدم که نفسهای گرمش به گردنم خورد … با حرکت در امدن اسب یقه اش را محکمتر گرفتم ..و گفتم
-می خوام پیاده بشم
نفسش را پر صدا بیرون داد و با خشمی که در صدایش بود گفت
شایا:حرف نباشه
تکونی به خودم دادم و بلندتر گفتم
-گفتم منو پیاده کن
یکی از دستانش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند و گفت
شایا:تکون نخور می افتی
چنگی به دستش که دور کمرم بود زدم و غریدیم
-دستت رو بکش
شایادستم را توی همون دستش محکم گرفت و من را بیشتر به خودش فشرد و همانطور که سعی می کرد آروم باشه نزدیک به گوشم گفت
شایا:صداتو بیار پاییین تا از همین بالا پرتت نکردم
مشتی به سینه اش زدم
-مگه من گفتم منو سوارم کن؟
فشاری به کمرم وارد کرد که آخی گفتم و گفت
شایا:آروم بگیر دارن نگامون می کنن
نگاهم را به اطراف دوختم که نگاه خیره چند تا زن و مرد را به خودمان دیدم .. مشت دیگری به سینه اش زدم که فشار دیگری به کمرم وارد کرد که گفتم
-شایا دردم گرفت
نفس عمیقی کشید و من را به خودش نزدیکتر کرد و آروم و مهربون گفت
شایا:یعنی تو به سینه ام می زنی من دردم نمی گیره؟
دستم را به یقه اش محکم تر کردم و بی توجه به نگاه کردن سرم را بر روی سینه اش گذاشتم و گفتم
-از غرورت بدم میآد
شایا:غروره که مردم رو به اوج می رسونه
پوزخندی زدم و سرم را بر روی سینه اش جابه جا کردم و گفتم
-غروری که کسی رو به اوج برسونه مطمئن باش سقوطی هم داره
نگاهی به درخت هایی که از آنها رد می شدیم کردم که گفت
شایا:با احمد چی می گفتین
هیچی نگفتم فقط به درختها نگاه کردم که فشاری به کمرم داد و گفت
شایا:با توم
-منم شنیدم با منی
شایا:خوب با احمد چی می گفتین
-خصوصی بود یک چیزی بین من و احمد
با فشاری که به کمرم وارد کرد از درد سرم را بالا گرفتم و همانطور که نگاهش می کردم که به رو به رو خیره شده بود نالیدم
-شایا
اخمی کرد و خیره در نگاهم شد و گفت
شایا:اینطور صدام نکن
-دردم گرفت
دستش را به آرامی به کمرم کشید و گفت
شایا:دوست ندارم حرفم رو چند بار تکرار بکنم
مشتی به سینه اش زدم و محکم یقه اش را گرفتم و نگاه خیره و عمیقم را به چشمانش دوختم و گفتم
-منم دوست ندارم حرفی رو که نمی خوام بزنم رو بزنم و بهت بگم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا