رمان معشوقه اجباری ارباب
پارت 9 رمان معشوقه اجباری ارباب
مهناز اومد جلوم وایساد و گفت: نمیذارم اینو دیگه مثل من بکنی.
منوچهر اومد سمت من و دستامو کشید. لیلا و مهناز و نگار هم اون یکی دستمو کشیدن.
لیلا با گریه گفت: آیناز تو رو خدا بگو معذرت می خوام…خواهش می کنم ازت.
زبیده اومد سه تاشونو هل داد و گفت: برید گمشید. حالا برای من رفیق دوست شدن.
پنج دقیقه سر من بکش بکش بود. دخترا نمی ذاشتن اما منوچهر و زبیده منو از خونه بیرون کردن.
سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تو راه آروم آروم گریه می کردم. داشتم چی کار می کردم؟ دستی دستی خودمو بی آبرو می کردم… چاره ای نیست تنها راه نجاتم همینه.
تا وقتی که رسیدیم آیه الکرسی می خوندم. از خدا خواستم که نجاتم بده… جلوی یه برج آشنا نگه داشت. با هم رفتیم تو. اینجا رو می شناختم… آره همون جایی که برای اون پسره اخمو مواد آوردم. یعنی… یعنی قراره … نه… امکان نداره.
بعد از اینکه با نگهبان هماهنگ کرد، وارد آسانسور شدیم.
دوباره همون آهنگ شروع به نواختن کرد. باز زنه گفت «طبقه ده». از آسانسور اومدیم بیرون، سمت راست واحد20. زنگو زد. خیلی آروم بودم. بدون نگرانی و ترس یا حتی استرس. در باز شد.
منو چهر: سلام با آقای سعیدی کار داشتم.
– کدومش؟
سرمو بالا آوردم. یا ابوالفضل! امیر علی؟! این اینجا چیکار می کرد؟ روسریمو کشیدم جلو. سرمو گرفتم پایین تا نشناستم.
منوچهر: سیروس سعیدی.
گفت: یه لحظه اجازه بدید.
صدا زد: آراد… آراد! یه لحظه بیا؟ یکی با… بابات کار داره.
چند دقیقه بعد، همون پسره ی اخمو اومد.
بهش نگاه کردم. با تعجب به من و منوچهر نگاه می کرد.
گفت: بله؟ بفرمایید.
منوچهر: با آقا سیروس کار داشتم.
سرمو پایین انداختم. آراد گفت: پدرم نیستند. امری دارید به من بگید.
منوچهر با کلافگی گفت: اینجا که نمیشه؟ اگه اجاه بدید بیایم تو.
یه نفسی کشید و گفت: بفرمایید!
رفتیم تو. نگاه کردم ببینم پسره کجا رفته. دیدم تو آشپزخونه ست. داره چای می ریزه.
آراد گفت: خوب با پدر من چیکار داشتید؟
منوچهر: حالا حتما پدرتون نیستند؟ چون با من قرار داشتند
سرمو آروم بالا آوردم. با همون اخم و شک نگام می کرد. با ابرو به من اشاره کرد و گفت:
– قرار کاری دیگه؟! فکر میکردم بچه هات فقط مواد می فروشن… این دخترو برای بابای من آوردی؟!
منوچهر خندید و گفت: خوشم میاد زود گرفتی!
آراد: بابای من قراره با این دختره چیکار کنه؟!
منوچهر: ای بابا! شما که خودتون مردید… شب دخترو واسه چی می خوان؟! ها؟
سرمو آوردم بالا، دیدم امیر علی داره بهم نگاه می کنه. دلم می خواست همون موقع زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. اما نشد. فقط از روی شرم و حیا و خجالت، سرمو انداختم پایین که آراد گفت:
– اگه دختر خودتم بود، همچین کاری رو باهاش می کردی؟!
منوچهر: خدا رو شکر دختر ندارم… خوب ما می ریم دیگه. پدر جان تشریف آوردن بگو منوچهر امانتی تو اورد، نبودی بردش… خداحافظ شما.
خواستیم بریم که آراد گفت: صبر کن.
برگشتیم: یه لحظه بیا کارت دارم.
خودش و منوچهر رفتن کنار اتاق، سمت راستم. گوشامو تا نهایت تیز کردم ببینم چی میگن.
– چند تا ازاین دخترا داری؟
– هفت تای دیگه؟چطور؟
– می فروشی؟
– نه من قبلا به پدرتونم گفتم… من با اینا نون درمیارم. اگه بخوای می تونم یکی دو شب بهتون قرض بدم.
– پول خوبی بهت می دم.
منو چهر کمی وسوسه شد. چونشو خاروند و گفت: چند؟
– راضیت می کنم!
– چهرت خیلی پیشم آشناست.
صورتمو برگردوندم طرفش. یه فنجون قهوه دستش بود. یه دستشم کرده بود تو جیبش و عین آدمایی که می خواستن چیزی رو به یاد بیارن نگام می کرد.
گفت: خیلی آشنایی… مطمئنم یه جایی دیدمت.
به سرم نگاه کرد و گفت: سرت چی شده؟!
با دست چپم که می لرزید، گذاتشم روی باند و گفتم: چیزی نیست افتادم.
فنجونو گذاشت رو میز و اومد جلوم وایساد. با عطر بدنش گر گرفتم. کمی باندو بالا کرد و گفت:
– باید عوض شه… ممکنه عفونت کنه.
زیر چشی به اون دوتا نگاه کردم. دیدم آراد داره نگام می کنه.
منوچهر گفت: داری چی کار می کنی؟!
امیر علی: سرش بخیه می خواد.
منو چهر اومد جلو و گفت: لازم نکرده. ولش کن.
منوچهر به آراد گفت: باید اول به زنم بگم. اگه قبول کرد حرفی نیست… فقط چند تاشون معتادن. اشکال که نداره؟
آراد: معتاد بودن یا معتادشون کردی؟!
– نه آقا، بودن.
آراد به من نگاه کرد و گفت: تو چرا داری بر و بر منو نگاه می کنی؟!
منوچهر زد تو سرم و گفت: آقا این آدم ندیده ست. شما ببخشیدش.
گفتم: آره آدم ندیدم… اگه شما هم دو تا حیوون وحشی دور و ورتون بودن، برای دیدن آدم له له می زدید!
منوچهر موهامو از پشت گرفت ولی امیر علی دست منوچهرو کشید و گفت: ولش کنید!
منوچهر ولم کرد و گفت: حقته تیکه تیکت کنم بندازمت جلو سگا.
گفتم: خودت که سگی! دیگه احتیاجی به سگ نیست!
امیر علی یه لبخندزد ولی آراد به همون اخمش راضی بود.
منو چهر با حرص بازومو کشید و گفت: آقا پس خبرتون می کنم.
آراد: صبرکن.
وایسادیم. گفت: سالم می خوامشون. فهمیدی؟
منوچهر بازومو ول کرد، با حرص گفت: بله آقا!
امیر علی: ببرش یه جایی تا سرشو بخیه بزنن.
منوچهر فقط سر شو تکون داد و اومدیم بیرون.
منوچهر تا جایی که تونست غر زد و بد و بیراه گفت. منم چیزی نگفتم. بعد از اینکه منو برد درمونگاه و سرمو بخیه زدن، اومدیم خونه.
وقتی وارد خونه شدم، یه غم عجیبی تو خونه بود. هیچ کس تو هال نبود.
منوچهر منو هل داد و گفت: برای چی وایسادی؟ برو دیگه؟
در اتاقو باز کردم دیدم همشون عین مادر مرده ها عزا گرفتن. نگارم جا سیگارش پر از ته سیگار بود و تند تند داشت یکی دیگه می کشید. لیلا هم گریه می کرد.
گفتم: خوبه که نبردن بکشنم اینجوری عزا گرفتین.
یهو صدای گریه ی لیلا بلند شد و گفت: می بینید؟ وقتی هم که نیستش صداشو می شنوم.
مهسا و نجوا تا منو دیدن دویدن سمتم و گفتن: آیناز خوبی؟! چرا انقدر زود برگشتی؟
اونام بلند شدن اومدن کنارم وایسادن. لیلا پرید تو بغلم و با گریه گفت:
– قربون خدا برم که حکمتی تو زشت آفریدن تو داشته… چقدر زشت بودی که سیروس نخواستت!
مهناز گفت: لیلا ولش می کنی یا نه؟
ازم جدا شد: چی شد آیناز؟
چیزی نگفتم و رفتم رو تخت نشستم. لیلا و مهناز کنارم نشستن. بقیه هم پایین.
مهناز: حالت خوبه؟ بلایی که سرت نیاوردن؟!
نگار: بچه ها جدی انگار حالش خوب نیست.
مهسا: شاید شوکه شده باشه.
یسنا: من میرم براش آب بیارم .
مهناز: چرا حرفمو گوش نکردی؟ ها؟… ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟
سپیده: اتفاقا حرف تو رو گوش کرد این بلا سرش اومده… با این نقشت.
مهسا: میشه حرف بزنی تا مطمئن شیم خودتی نه روحت؟!
جوابشونو نمی دادم. داشتم به این فکر می کردم چه جوری بهشون بگم قراره منوچهر بفروشتشون؟
لیلا: الهی نجوا برات بمیره تا من تو رو اینجوری نبینم.
نجوا: چیکار به من داری؟ خودت براش بمیر!
یسنا آب آورد. خوردم یهو یادم افتاد.
گفتم: راستی لیلا بگو کیو دیدم؟ امیر علی… همون دکتر نقاشه. یادته؟ اونم اونجا بود.
لیلا زد به پاش و گفت: بدبخت شدم. بچه م از دست رفت… فکر کنم شست وشوی مغزیش دادن… اینا همه عوارض گوش ندادن به حرف منه.
نگار: لیلا جان هر وقت حس کردی زبونت از حرف زدن داغ کرده بگو تا برات بادش کنم!
مهناز: میشه بگی چی شد که برگشتی؟
با ناراحتی گفتم: برگشتن من زیاد مهم نیست… این که قراره چه بلایی به سرمون بیاد مهم تره.
سپیده: چه بلایی؟!
یه نفس غمگینی کشیدم و گفتم: منوچهر قراره بفروشتمون.
این حرفو که زدم صدای زبیده رفت به فلک:
– تو چه غلطی کردی؟ خریدیش؟ اونم چهار میلیون تومن؟!
نجوا: وای آیناز زبیده فهمید منوچهر تو رو خریده.
یهو زبیده عین جن ظاهر شد. نفس نفس می زد. یه من نگاه کرد و با حالت عصبانی گفت: منوچهر راست می گه که تو رو خریده؟!
سرمو تکون دادم و گفتم: بله!
منوچهر: دیدی راست گفتم؟… بذار فقط همینو بفروشیم و از شرش خلاص شیم. ببین چقدر زبون درازه؟ برامون دردسر درست می کنه… پسر سیروس گفت پول خوبی بهمون میده.
زبیده: مگه نگفتی همه اینا رو می خواد؟
– چرا ولی من باش صحبت می کنم که فقط همین یکی رو بفروشیم.
زبیده یه نفسی کشید و رفت بیرون. منوچهرم پشت سرش رفت.
مهسا گفت: اینا داشتن درمورد چی حرف می زدن؟!
یسنا: درمورد همون حرفی که آیناز می خواست بزنه.
سپیده: پس چرا می خواستن تنها آینازو بفروشن؟!
مهناز با تعجب گفت: به سیروس؟! منوچهر یه بار بهش گفته بود که نمی خواد ما رو بفروشه…
نگار: لابد پیشنهاد دندون گیری بهش داده.
گفتم: سیروس کیه؟!
یسنا: قاچاقچی انسان… از اینجا آدم می فرسته اونور… اونجا هم پول خوبی بهش می دن.
با تعجب گفتم: چی؟! خرید و فروش آدم می کنه؟ یعنی اگه منو بخره… می فرسته خارج؟!
لیلا جدی گفت: فکر نکن اونجا می فرستند برای خوش گذرونی… فقط خدا می دونه چه بلایی می خوان سرت بیارن…
نگار: بعضیا رو بخاطر کلیه یا قلبشون می خرن.
خودم کم بدبختی داشتم با این خبر بدبختیام شد نور علی نور.
مهناز: فکرشو نکنید. بگیرید بخوابید. خدا کریمه.
بلند شدم خواستم لباسامو عوض کنم.
نجوا گفت: نگفت کی می خواد ما رو بخره؟
گفتم: نه فقط قرار شد منوچهر با زبیده حرف بزنه.
یسنا: بچه ها من می ترسم.
مهسا: نترس بابا بگیر بخواب.
همه مون خوابیدیم اما فکر نکنم تا صبح خواب به چشم کسی اومده باشه. صبح بلند شدم و نمازمو خوندم. دعا کردم.
یه گوشه نشستم به دخترا نگاه کردم. اگه قرار باشه من امروز از پیششون برم باید خوب نگاشون کنم. دلم نمی خواست چهره هاشون از یادم بره. دل کندن از اینا برام سخت شده. ساعت هشت بود ولی دخترا هنوز بیدار نشده بودن. همیشه قبل از هشت همه بیدار باش بودن. تک تک بچه ها رو بیدار کردم، بهشون گفتم: ساعت هشت و نیمه. چرا بیدار نمی شید؟!
سپیده: وای بدبخت شدیم. الان زبیده میاد آش و لاشمون می کنه.
سریع بلند شد بره لباساشو عوض کنه.
نجوا گفت: می دونستم خنگی ولی دیگه نه این قدر.
سپیده با تعجب نگاش کرد: مگه حرفای زبیده و منوچهرو دیشب نشنیدی؟!
سپیده: خوب… اونا قراره آینازو بفروشن، نه مارو.
لیلا: پاشم روزای آخری هم یه دودی بزنم، حداقل آرزو به دل از دنیا نرم!
نگارم با بی خیالی خندید و گفت: صبر کن منم بیام!
بچه ها بلند شدن رفتن. من تنها نشستم و زانوی غم بغل کردم. مهناز اومد تو اتاق و گفت: نمیای صبحونه بخوری؟
با بی حوصلگی گفتم: نه… اشتهام کور شده.
کنارم نشست و گفت: ببین آیناز؟ سرنوشت ما همینه. چه اینجا باشیم چه اونجا، هر دو طرف می خوان یه بلایی سرمون بیارن.
با بغض گفتم: ولی من نمی خوام… یه عمر با آبرو زندگی نکردم که الان تبدیل بشم به یه دختر خراب. حقم این نیست. چرا منو باید جای یکی دیگه مجازات کنن؟… چرا من انقدر بدبختم ؟ چرا مهناز؟… دیگه خسته شدم. به خدا دیگه خسته شدم. دلم می خواد بمیرم و راحت شم… هیچ وقت بابامو نمی بخشم.
با گریه گفتم: پس چرا خدا کاری برام نمی کنه؟
همین جور که گریه می کردم، مهناز سرمو گذاشت رو سینش و گفت:
– گریه نکن… وقتی داری خدا رو می پرستی، پس بهش ایمان داری؟… ازش کمک بخواه… یعنی به اندازه نماز هایی که خوندی اعتبار و ارزش پیش خدا نداری؟!
سرمو از روی سینش برداشتم و گفتم: بخاطر نماز هایی که خوندم برای خدا، منت نمیذارم. اون وظیفم بوده… اما ازش کمک می خوام چون می دونم کسی غیر از اون نمی تونه کمکم کنه.
تا شب زبیده هممونو تو خونه زندانی کرد و نذاشت جایی بریم. روزای آخر بود. باید از هم جدا می شدیم. همه گریه می کردیم به جز لیلا و مهناز و نگار.
انگار این سه نفر به آخر خط رسیده بودن و براشون فرقی نمی کرد قراره چه بلایی سرشون بیاد. لیلا همین جور که سیگار می کشید گفت: یکی جای منم گریه کنه…حوصله ی گریه کردن ندارم!
نگار خندید و زد تو سر لیلا و گفت: این روزای آخر هم دست از سر شوخی کردن بر نمی داری؟!
لیلا سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری و گفت: من با همین شوخی کردن هاست که زندم.
یهو نگار بغضش شکست. با گریه لیلا رو بغل کرد و گفت: ببخش… اگه اذیتت کردم منو ببخش.
لیلا هم با بغض در حال شکستن، آروم می زد پشت کمر نگار و گفت: عیبی نداره دو تا خواهر که این حرفا رو با هم ندارن… حداقل بذار بمیرم بعد بیا بگو بیا حلالم کن.
مهنازم دیگه شروع کرد به گریه کردن. یارامون کامل شد. دیگه کسی نبود که نخواد گریه کنه… وقتش رسید.
زبیده اومد تو با خنده گفت: چیه به خاطر اینکه دلتون برام تنگ میشه دارین گریه می کنین؟
یه قهقه زد و گفت: بلند شید بیاین. نمی خوام بفروشمتون. می خوایم بریم مهمونی.
با تعجب به همدیگه نگاه می کردیم.
زبیده داد زد: بلند شید دیگه!
بلند شدیم و راه افتادیم. دو تا ماشین بود. چندتامون سوار ماشین منوچهر شدیم، چند تای دیگه ماشینی که زبیده رانندش بود، سوار شدن.
از شهر خارج شدیم جلوی یه گاوداری نگه داشت. چند تا بوق زد. در باز شد رفتیم تو. ماشینو یه گوشه نگه داشت. از ماشین پیاده شدیم.
منوچهر گفت: راه بیفتین.
پشت سرش رفتیم. یه راست فرستادمون به طویله. خودشونم رفتن بیرون. از بوی گند پهن گاوا داشت حالمون بهم می خورد.
لیلا یه نفس بلندی کشید، گفت: به به بوی وطن یه چیز دیگست!
هممون خندیدم. نگار گفت: جای بهتر سراغ نداشتن؟!
لیلا رفت پیش تنها گاو طویله، گفت: سلام گاوه! خوبی؟ من لیلام اینم دوستامن. راستی تو دختری یا پسر؟
زیر شکمشو نگاه کرد با این کارش هممون خندیدیم و گفت: تو هم که هم ردیف خودمونی… ببخشید که نصف شبی مزاحم شدیم. خداشاهده قصد مزاحمت نداشتیم… اینا فکر کردن ما گاوییم آوردنمون پیش شما. ببخشید بچه هم دارین؟!
مهناز: ولش کن لیلا… شاید مریض باشه.
یهو صدای گاوه دراومد.
لیلا گفت: اوه اوه… مهناز شنیدی؟ داشت حرفتو تایید می کرد!
نمی دونم چند ساعت منتظر موندیم؟ دیگه داشتیم کلافه می شدیم.
یسنا گفت: شاید نمی خوان ما رو بفروشن؟
مهسا: پس می خوان چیکار کنن؟!
یسنا: شاید… می خواد زهر چشم ازمون بگیره که دیگه اذیتش نکنیم.
به لیلا نگاه کردم. یه گوشه پکر نشسته بود.
گفتم: نبینم لیلیم غم داشته باشه؟
بچه ها بهش نگاه کردن و نجوا گفت: حالت خوبه لیلا؟
لیلا: نه زیاد… حس می کنم بدنم داره درد می گیره.
گفتم: مگه مواد مصرف نکردی؟
لیلا: چرا ظهر.
نیم ساعت بعد، در طویله بازشد. زبیده و منوچهر و آراد و سه نفر دیگه داخل شدن. یکیشون از بس هیکلی بود، یاد رستم دستان افتادم. همون وایسادیم و با ترس بهشون نگاه می کردیم. من از ترس قلبم تو قفسه سینم می خورد. دستام بی اختیار می لرزید. شروع کردم به آیه الکرسی خوندن… تنها کاری که از دستم برمیومد.
زبیده اومد کنارمون وایساد و گفت: ایناهاشن! ظاهر و باطن… منوچهر که از قبل بهتون گفته؟… دو تا شون معتادن.
سپیده کنارم وایساده بود. آروم گفت: این پسره چقدر نازه ولی اخموئه!
از حرفش خندم گرفته بود. می خواستن بفروشنش اونوقت این حرفو می زد!
آراد یه قدم اومد جلو، گفت:خوبه … ده میلیون.
زبیده: چی؟ ده میلیون… نه آقا خیلی کمه .
به من اشاره کرد و گفت: این فقط پنج میلیون.
آراد پوزخند زد و گفت: داری شوخی می کنی؟ من می خواستم اینو مجانی ازتون بگیرم چون حیفم میاد پولمو حروم کنم.
داشت گریه م می گرفت. چرا رو من قیمت می ذاشتن؟ یعنی انقدر بی ارزش بودم ؟… چرا هیچ کس منو دوست نداره؟ چرا کسی منو نمی خواد؟… خدایا چرا منو زشت آفریدی که کسی دوستم نداشته باشه؟… کاش عین مهناز خوشگل بودم تا خواستنی می شدم…
چیزی نگفتم. با بغضی که تو گلوم بود، عین بچه ها پامو رو زمین می کشیدم.
زبیده: شوهر خر من رفته اینو چهار میلیون خریده .
اشک چشمام اومد پایین. با دستام پاکشون کردم.
زبیده: آخرش پونزده.
یهو دیدم لیلا با دستاش داره بازو هاشو فشار میده و چشماشم بسته و لباشم گاز میده. با آرنجم زدم به سپیده که به بچه ها بگه لیلا چشه؟ سپیده هم به بقیه گفت. یهو لیلا نشست. نگار کنارش بود.
بلند گفت: لیلا چته؟!
ترسیدم. رفتم کنارش. گفتم: لیلا چی شده؟ چشماتو باز کن!
لیلا از درد گفت: آیناز حالم خوب نیست… کمکم کن.
نگار: چرا شب مواد نزدی؟ ها؟
لیلا دیگه گریه ش گرفته بود.گفت: تو رو خدا… بدنم داره خرد می شه… یه کاری بکنید.
بلند شدم گفتم: لیلا حالش بده.
زبیده: به من چه… بذار بمیره راحت شه.
با عصبانیت طرفش حمله کردم اما اون سریع دستمو گرفت و گفت: امشب از دستت راحت می شم.
هلم داد. افتادم رو زمین. همه بچه ها دور لیلا جمع شده بودن… برای بهترین دوستم شاید خواهرم گریه می کردم…
بلند شدم رفتم پیش آراد، با گریه گفتم: خواهش می کنم کمکش کنید… حال دوستم خوب نیست.
آراد: هم باید بخرمتون هم مواد بهتون بدم؟!
– التماستون می کنم …اگه اون بمیره… به گفته خودتون پولتون حروم می شه.
پوزخندی زد و گفت: می ذارم بمیره… بعد بقیتونو می خرم. اینجوری پول کمتری حروم می شه!
از دستش حرص خوردم اما وقت دعوا کردن نبود. نشستم پاهاشو تو دست گرفتم و با گریه گفتم: التماست می کنم… خواهش می کنم… دوستمو نجات بده. نذار بمیره.
پاشو از دستم کشید. یه نفسی از روی عصبانیت داد بیرون و به همون رستم دستان گفت:
– مختار یه ذره مواد بیار.
مختار یه خنده موذیانه ای زد و گفت: چشم رئیس!
خیالم که راحت شد، رفتم پیش لیلا. سرشو گذاشتم تو بغلم و گفتم: الان برات مواد میارن، یه کمی دیگه صبر کن.
چند دقیقه بعد مختار با یه سرنگ اومد، کنار لیلا نشست.
گفتم: چیکار می کنی؟ لیلا تزریقی نیست.
مختار خندید و گفت: از این به بعد می شه!
آستینشو زد بالا، خواست تزریق کنه. نگار دست لیلا رو کشید و گفت: این چیه؟
مختار با همون خنده گفت: تریاک… تو سرنگ کردم.
نگار: دروغ نگو خودم ختم روزگارم… اصلا تریاک نمیره تو سرنگ.
مختار بدون اینکه جواب نگارو بده، سریع سرنگو زد به بازوی لیلا.
بلند شد رفت پیش آراد. همه مون به لیلا نگاه می کردیم که از درد به خودش می پیچید. به صورتش نگاه کردم بی رنگ شد. یواش یواش دستاش شل شد و افتاد رو زمین. همین جور که پاهاشو جمع کرده بود خشک شد. چشماش بسته بود. حس کردم دیگه نفس نمی کشه. عین میت شده بود.
تکونش دادم و صداش زدم: لیلا… لیلا چشاتو باز کن؟
لیلا کر شده بود. صدامو نمی شنید. سرش هنوز رو سینم بود. کمی سرد شده بود. سرشو بلند کردم، با ترس نگاش کردم داد زدم:
– نه. نه.لیلا نباید بمیری! تو رو خدا لیلا تنهام نذار.
دخترا با ترس صداش می زدن اما لیلا جواب نمی داد. تکونش دادم و با گریه بلند گفتم:
– لیلا شوخیت بی مزست. چشماتو باز کن!
نجوا با جیغ گفت: لیلا مرده.
باورم نمی شد مرده. نجوا دروغ می گفت. سرشو تو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم. از ته قلبم، از اعماق وجودم گریه کردم. دلم می خواست کنار لیلا بمیرم. تنها کسی بود که منو می خندوند. لیلا با شوخیاش باعث شد غم بی کسیمو فراموش کنم .
مهناز و نگار با عصبانیت و گریه به طرف مختار و آراد حمله کردن اما دو نفر دیگه که کنار آراد بودن، هلشون دادن افتادن رو زمین. منوچهر و زبیده پولو گرفتن و رفتن.
همه ی بچه ها رو با چشم گریون کشون کشون بردن. من موندم و لیلا. هنوز از خودم جداش نکرده بودم و گریه می کردم.
مختار بالای سرم وایساد و گفت:
– ولش کن باید بریم.
با عصبانیت داد زدم:
– برو گم شو آشغال! حیوون! چطوری ولش کنم؟
مختار منو با یه حرکت از لیلا جدا کرد و انداخت رو شونه هاش. منم فقط دست و پا می زدم و با مشت می زدم تو کمرش اما بی فایده بود.
با گریه گفتم:
– باید با خودمون ببریمش.خواهش می کنم اینجا نذاریدش.حداقل دفنش کنید.
گریه هام بی جونم کرده بود . انداختم توی یه ماشین شاسی بلند سفید، درشو قفل کرد.
بقیه ی بچه ها هم سوار یه ماشین دیگه بودن. اونا حرکت کردن و رفتن. از شیشه ماشین به لیلا نگاه می کردم. چراغ های طویله خاموش شد. درهاشو بستن. دیگه لیلا رو ندیدم. با گریه سرمو به شیشه چسبوندم. لیلا رو صدا می زدم. آراد اومد کنارم نشست. مختار ماشینو روشن کرد و راه افتادیم.
با دستم محکم به شیشه ماشین می زدم، با گریه خواهش کردم ماشینو نگه دارن تا لیلا رو با خودمون بریم اما کو گوش شنوا؟ محلم نذاشتن.
با عصبانیت به آراد نگاه کردم. با همون قیافه جدی و اخم، خیلی ریلکس جلوشو نگاه می کرد. با خشم بهش حمله کردم. یقشو گرفتم و گفتم:
– می کشمت حیوون پست فطرت سگ.آشغال کثافت!
مختار پاشو گذاشت رو ترمز و نگه داشت. آراد داد زد:
– حرکت کن!
مختار: آخه آقا…!
داد زد: گفتم برو!
ماشین حرکت کرد. دستمو از یقش جدا کرد و گفت: داری چیکار می کنی؟
بازم حمله کردم. می خواستم بکشمش که با حرکت سریع یه دستش، دوتا دستامو گذاشت پشت کمرم و سرمو به پایین خم کرد که مجبور شدم سرمو بذارم رو پاهاش.
از درد دستم و اون بلایی که سر لیلا اومد، گریه می کردم که قطره قطره اشکم رو شلوارش می ریخت.
با عصبانیت گفت:
– گوش کن چی بهت می گم! بار آخرت باشه با من همچین رفتاری می کنی.فهمیدی؟ اون فقط یه انگل جامعه بود.
حرفشو قطع کردم و کمی سرمو بالا آوردم و گفتم: انگل تویی با هفت جد و آبادت. خفه شو اسم دوست منو به زبون کثیفت نیار.
با همون دستش که دوتا دستمو گرفته بود بلندم کرد نشستم.
گفت: باید ازم ممنون باشی که راحتش کردم و نذاشتم بیشتر از این زجر بکشه.
دستمو ول کرد و گفت: تو چرا برای اون عزا گرفتی؟!
داد زدم: چون دوستم بود… می فهمی دوست چیه؟ دال، واو، سین، ت. توی فرهنگ لغتت همچین اسمی وجود داره؟!
پوزخندی زد و گفت: دوست!!! دوست من پولامه! تو به اون کرم آشغال دونی می گی دوست؟!
خونم به جوش اومد. یقشو گرفتم و چسبوندمش به شیشه. مختار داشت نگامون می کرد.
با فک منقبض شده به چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم:
– می کشمت. به خدا قسم اگه یک روز از عمرم مونده باشه، می کشمت. یه کاری می کنم که آرزوی راحت مردنو به گور ببری.
انقدر بهش نزدیک بودم که نفس هاش به صورتم می خورد.
گفت:
– منتظر اون روز می مونم ولی زیاد امیدوار نشو، چون کله گنده تر از تو هم نتونستن کاری بکنن.
منو از خودش جدا کرد.با نفرت نگاش کردم و با غم و اندوه سرمو گذاشتم رو شیشه و آروم آروم اشک می ریختم. همشونو دوست داشتم. تک تکشونو. کاش باهاشون خداحافظی می کردم.
خیابون سوت و کوری بود. چراغای خیابون با نور نارنجیشون با سرعت از کنار ماشین می گذشتن.
مختار گفت:
– پیاده شید رسیدیم.
سرمو از رو شیشه برداشتم. دور و ورمو نگاه کردم. آراد نبودش. مختار پیاه شد و اومد طرف من، درو باز کرد و گفت:
– نمی خوای پیاده شی؟
با کینه بهش نگاه کردم و گفتم:
– حالم ازت بهم می خوره.
داد زدم: چرا دوستمو کشتی؟ چرا؟
من گریه می کردم و اون فقط نگام می کرد. بازومو گرفت و آوردم پایین.
با عصبانیت دستمو کشیدم و گفتم: گمشو کثافت! خودم می تونم راه برم.
نمی دونم کجا بودم؟ فقط می دونستم که تو یه خونه ایم. چد قدمی راه رفتم . رمقی دیگه تو پاهام نمونده بود.حس می کردم یکی قلبمو داره فشار میده و راه نفس کشیدنمو مسدود کرده. مختار چند تا پله رو رفت بالا. من نتونستم. روی پله ها نشستم و یه نفس عمیق کشیدم. حال خفگی بهم دست داده بود. یه غم سنگینی تو دلم بود. نمی دونستم باهاش چیکار کنم.
مختارگفت:
– چی شد؟ پس چرا نمیایی؟
با بغض گفتم: برو گمشو عوضی!
– باشه میرم ولی مطمئن باش اگه آقا اومد، مثل من باهات مهربون نیست.
– خودت و آقات برید بمیرید.
چند دقیقه بعد، یه خانم از پشت سرم گفت:
– دختر خانم؟
برگشتم دیدم یه زن چهل ساله درشت هیکل و بلند قد با یه چهره مهربونی پشتم وایساده. بالبخند اومد کنارم و گفت:
– چرا اینجا نشستی؟ بلند شو بریم تو آقا باهاتون کار داره.
– ولی من با آقاتون کاری ندارم.
کنارم روی پله نشست و گفت:
– دلت ازش پره، نه؟
با بغض گفتم:
– آره. اونقدر پره که حاضرم همین جا سرشو ببرم.
خندید و گفت:
– آدم هیچ وقت نباید موقع عصبانیت تصمیم بگیره، چون زود پشیمون می شه.
– اما من پشیمون نمی شم.
آراد داد زد: خاتون پس چرا نمیاریش؟!
دستشو انداخت زیر بازوم و با خودش بلند کرد و گفت: حالا فعلا بریم تو، تا بعد راجع به حکم اعدامش تصمیم بگیریم!
رفتیم تو. حواسم به خونه نبود. روی یه مبل مخلوط شکلاتی و سفید نشسته بود و داشت آب پرتقال می خورد.
مختار کنار وایساده بود. منو که دید لیوانو گذاشت رو میز جلوش.
روبه روش ایستادیم و گفت:
– خاتون این دختره از این به بعد اینجا کار می کنه. می شه خدمتکار شخصی من. تمام کارهایی رو که خودت انجام می دادی ،می سپاری به این.
بلند شد که بره، گفتم:
– من برای تو کار نمی کنم.
پوزخندی زد و گفت:
– می کنی!
اینو گفت و از پله های چوبی رفت بالا.
مختار گفت: خاتون میشه به منم از این آب پرتقال ها بدید؟
خاتون با خنده گفت: چشم پسر گلم… هم برای تو میارم، هم برای دختر خوشگلم.
پوزخندی زدم. من اگه خوشگل بودم انقدر عین لباس دست دوم خرید و فروشم نمی کردن!
از خونه اومدیم بیرون. با غم راه می رفتم. خاتون دستشو گذاشت پشتم و گفت: غصه ی چیو می خوری دختر؟
– غصم زیاده.
– تو با این سن و سالت میگی غصه دارم، پس من چی بگم؟ قارونم با اون ثروتش غم و غصه داشته .
با لبخند گفت: کسی که غصه نداشته باشه آدم نمی شه.
رسیدیم به خونه کوچیک خاتون. درشو باز کرد. رفتیم تو یه هال نه چندان بزرگ. سه تا اتاق سمت راستم بود. یه اتاقم رو به روم بود. یه راهروی دو متری هم سمت چپم بود.
خاتون گفت: این خونه نقلی من و مش رجبه. فردا صبح که اومد می بینیش.اون اتاق که تهه ، اتاق ماست. این که سمت راست نزدیک در هم هست برای تو .این وسطیم رختخوابامونو می ذاریم. اون رو به رویم آشپزخونه ست، اینم حمومه. خوب نمی خوای اتاقتو ببینی؟
اتاق نزدیکم بود. یه قدم برداشتم و درو باز کردم. هیچ چیز تو اتاق نبود جز یه فرش دوازده متری و یه ساعت دیواری که ساعت دوازده شبو نشون می داد. یه پنجره رو به روم بود که رو به حیاط باز می شد.
خاتون از پشت دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت:
– خوب نظرت چیه ؟ می دونم کوچیکه ولی برای یه نفر خوبه. هرجور دوست داری تزیینش کن. میرم رختخوابتو بیارم.
– نه.خودم میارم. شما زحمت نکشید.
رفتم پتو، تشک و بالشت برداشتم و بردم به اتاق خودم. رو زمین پهن کردم و خوابیدم اما خواب کجا بود؟ دوباره نشستم. دستامو انداختم دور زانو هام. به فکر بچه ها افتادم. دلم برای دعواهای قبل از خواب و شوخی های لیلا و قهر و آشتیهامون تنگ شده بود.
الان کجا هستند؟ دارن چی کار می کنن؟ کاش الان پیش بچه ها بودم. واقعا قدرشون رو ندونستم. چرا می خواستم فرار کنم؟ اصلا من اینجا چی کار می کنم؟ چرا منو با اونا نفرستادن برم؟ در باز شد. خاتون اومد تو. چراغو زد و گفت: اِه! چرا تو تاریکی نشستی؟!
با سینی که تو دستش بود، کنارم نشست و گفت:
– می دونم دیر وقته؛ ولی گفتم شاید گشنت باشه. برات شام آوردم.
به سینی نگاه کردم. کباب بود با برنج و تمام مخلفاتش.
گفتم: شما همیشه دیر وقت همچین غذا هایی می خورید؟
خندید و گفت: نه قربونت برم. مختار برات خریده. گفت از بس تو ماشین گریه کردی، شاید دل ضعفه گرفته باشی.
با دستم سینی رو فرستادم عقب و گفتم:
– من شامی رو که دشمنم برام خرید باشه رو نمی خورم!
اینو گفتم و خوابیدم. خاتون گفت: آخه نمی شه که با شکم گشنه بخوابی؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
– من سیرم .یعنی سیرم کردن. هم از دنیا هم از گرسنگی.
دوباره خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم و گریه کردم. خاتون پوفی کرد و رفت بیرون.
انقدر گریه کردم که خوابم برد.
***
– دختر خانم؟ خانمم؟ یادم رفت اسمشم بپرسم.
آروم چشمامو باز کردم. خاتون کنارم نشسته بود.
با لبخند گفت: عجب خرس خوش خوابی هستی! یک ساعته دارم صدات می زنم!
نشستم و گفتم: ببخشید.خستم بود.
– بله اگه منم جای تو بودم، تا خود اذان صبح گریه می کردم، خستم می شدم.
– ببخشید که نذاشتم بخوابید.
با لبخند گفت: عیبی نداره. بیدارت کردم بگم الاناست که شوهرم بیاد. مش رجبو می گم. من دارم میرم بیرون. اگه اومد بگو من رفتم پیش رباب. خودش می دونه. باشه؟
فقط سرمو تکون دادم. دماغمو کشید و گفت:
– جواب من این نیستا؟
– چشم!
– خدا چشماتو برات نگه داره.
بلند شد : راستی خواستی صبحونه بخوری،هر چی خواستی از یخچال وردار. تعارف مُعارفم نمی کنی. خداحافظ.
– خداحافظ.
یه نفس عمیقی کشیدم که بوی گل رز به مشامم رسید. بلند شدم پنجره رو باز کردم. چشمام درحد دراومدن بود! چقدر گل!!!
انگار وسط بهشت گیر افتاده بودم. سریع رفتم بیرون. یه بهشت به تمام معنا. سر تا سر خونه، درخت های سر به فلک کشیده بود. زیرشون چمن کاری شده و از انواع گل ها کاشته بودن. از رز و گل محمدی گرفته تا گل هایی که من به عمرم ندیده بودم. کنار دیوار های خونه گل داوودی کاشته بودن. صدای شر شر آب از سمت چپم میومد. هرچی چشم چرخوندم شاید چیزی ببینم بی فایده بود چون دیواری که پر شده بود از پیچک مانع دیدم بود.
از رفتن به اون قسمت پشیمون شدم.
رفتم به آشپزخونه. اشتهام کور شده بود. میلی به خوردن نداشتم. رفتم به اتاقم که صدای یه پیرمردی از حیاط شنیدم:
– خاتون؟ خوشگل من کجایی؟ عزیزم ببین چه ماهی ای برات آوردم ! عزیز رجب کجایی؟
از طرز صدا زدنش خندم گرفته بود. بعد چند سال هنوز عاشق همسرش بود. از اتاقم اومدم بیرون. در هالو باز کرد و اومد تو. سرش پایین و لبش خندون. درو بست و سرشو بالا گرفت. با دیدن من لبخندش رفت و تعجب جاشو گرفت. ماهیاشو بالا گرفته بود.
آب دهنشو قورت داد و گفت:
– تو کی هستی؟! تو خونه من چیکار می کنی؟!
شونمو انداختم بالا و گفتم:
– خودمم نمی دونم اینجا چیکار می کنم؟ خاتون خانم گفت میره پیش رباب. گفتش خودتون می دونید کیه.
فقط سرشو تکون داد. از قیافش معلومه آدم ساده ایه.
با ترس گفت: دزد که نیستی؟
– دزدا روز نمیان!
– آها راست میگی! فامیلای خاتونی؟
– نه!
– پس کی هستی؟
– نمی دونم!
با شک گفت: نکنه دیوونه ای؟ خونتونو گم کردی خاتونم گفته اینجا بمون. آره؟
از حرفش خندم گرفته بود. رفتم جلو ماهیاشو ازش گرفتم و گفتم: آره دیوونم. اگه عاقل بودم همون روز اول خودمو می کشتم و دنیایی رو راحت می کردم.
رفتم به آشپزخونه. ماهی رو گذاشتم تو سینی. نمی دونستم می خواست چیکارش کنه؟ از آشپزخونه اومدم. بیرون صداش زدم: آقا رجب. آقارجب؟
از اتاق اومد بیرون. لباساشو عوض کرده بود.
گفت: اسم منو از کجا می دونی؟
– خاتون خانم گفت. ماهی رو می خواید چیکار کنید؟
– صبر کن الان میام پاکش می کنم .
حال و حوصله ماهی تمیز کردنو نداشتم. از خدا خواسته برگشتم تو اتاقم. تشکو جمع کردم گذاشتم یه گوشه. خودمم روش نشستم. از پنجره بیرونو نگاه می کردم. یه نسیم درخت ها رو تکون می داد. کاش منم عین این درختا سفت و محکم بودم . دو تا تقه به در خورد. بلند شدم درو باز کردم. رجب بود.
گفت: صبحونه خوردی؟
– نه میل ندارم.
– باشه پس تنها می خورم.
ساعتو اتاقم نگاه کردمو ده و نیم بود. الان چه وقت صبحونه خوردنه؟ دوباره برگشتم سر جام. کم کم داشت حوصلم سر می رفت. بلند شدم رفتم بیرون.دوباره چشمم افتاد به اون دیوار پر از پیچک. دوباره صدای شر شر آب شنیدم. خیلی دلم می خواست ببینم اون ور دیوار چه خبره؟ چند قدم رفتم جلو. وایسادم یه نفس عمیق کشیدم. نمی دونستم برم یا نه؟ پشیمون شده برگشتم. کنار گلای داوودی نشستم. آروم با دستام نوازششون می کردم. حوصله گلم نداشتم. دوباره برگشتم تو اتاقم روی تشکم دراز کشیدم. یاد دخترا افتادم و دوباره اشک از چشمام اومد .کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد.
یکی شونه هامو تکون می داد: خانمی؟ خانم خانما!
با خنده گفت: نمی دونم چرا هر دفعه یادم میره اسمشو بپرسم . چشماتو باز کن!
چشممو باز کردم و با خواب آلودگی نشستم.
با خنده گفت:
– فکر کنم اسمت خرس خوش خواب باشه! دو دقیقه ولت کردم خوابت برد؟ حداقل تشکو پهن می کردی، بعد می خوابیدی!
چشمامو مالوندم و گفتم: ساعت چنده؟
– شیش.
چشمامو گشاد کردم و گفتم: چی؟شیش!!! یعنی نهار نخوردم؟
با لبخند گفت: نه شام خوردی، نه صبحونه خوردی، نه نهار. نکنه تو رژیمی؟
یه نچی کردم و گفتم: دلم به غذا خوردن نمی ره.
– اگه دست پخت منو بخوری حتما اشتهات باز میشه..پاشو پاشو برو یه دوش بگیر، تو این مانتو کپک زدی.
یه پلاستیک که جلوش بود، گذاشت رو پام و گفت: امروز صبح برات خریدم. نمی دونم اندازت هست یا نه؟ برو حموم بپوش. اگه اندازه نبود برم چند دست دیگه برات بخرم.
– حوصله حموم ندارم.
– یعنی چی حوصله نداری؟ تا کی می خوای این مانتو تنت باشه؟
– تا وقتی که برم پیش دوستام.
خاتون بازوهامو گرفت، بلندم کرد و کشیدم و گفت: جرو بحث کردن با تو فایده ای نداره!
منو می کشید. منم داد می زدم: نمی رم خاتون خانم!
مش رجب تو هال نشسته بود و داشت چایی می خورد. با تعجب ما رو نگاه کرد و گفت: خاتون چیکارش داری؟!
خاتون: می خوام ببرمش با کمربند بزنمش.
رجب: گناه داره خاتون نزنش!
چقدر این مرد ساده بود.منو انداخت تو حموم و لباسامم داد دستم و گفت: درو قفل می کنم یک ساعت دیگه بازش می کنم. اگه ببینم حموم نکرده باشی، خودم لختت می کنم حمومت می دم.
با گردن کج نگاش کردم.حرفش جدی بود. اینو گفت و درو قفل کرد. بچه هاش از دست این چی می کشیدن؟!
از ترس اینکه خاتون لختم نکنه، خودم لخت شدم و حموم کردم.چند دقیقه زیر دوش موندم. بدنم از کوفتگی اومد بیرون. احساس سبکی می کردم. بعد از یک ساعت حموم کردن، بالاخره دست از سر دوش برداشتم.
با حوله بدنمو خشک کردم و لباسامو پوشیدم. اندازه بودن! حوله رو دور سرم چرخوندم. همون موقع در باز شد. خاتون سرشو کرد تو و گفت: نه خوبه.فکر می کردم دختر حرف گوش کنی نباشی اما حالا می بینم حرفم بلدی گوش کنی!
درو تا آخر باز کرد، اومدم بیرون. مش رجب نبودش. گفتم: پس آقا رجب کجاست؟
– رفته شام آقا رو بده.
– الهی بی آقا بشم.
اینو که گفتم، خاتون سریع با دستش گردنم و گرفت و با خنده گفت: بار آخرت باشه پشت آقا آراد حرف می زنیا؟!
گردنمو جمع کردم و گفتم: آخه شما چه خیری از این دیدی که اینجوری ازش طرف داری می کنی؟
گردنمو ول کرد و گفت: اگه بدونی دخترای فامیل و همکار و آشنا چه جوری خودشونو برای آقا می کشن، اونوقت اینجوری حرف نمی زدی…
پوزخندی زدم و گفتم: خلایق هرچی لایق!
خاتون با چشای گشاد گفت: خدا عاقبت منو با زبون تو به خیر کنه!
داشتم می رفتم به اتاقم که گفت: چند تا شال و روسری برات خریدم… سلیقه پیرزنیه اگه بد بود دیگه ببخش.
با لبخند گفتم: هر چه از دوست رسد نیکوست.
رفتم به اتاقم. شال و روسری که خاتون برام خریده بودو نگاه کردم. سلیقش عالی بود.بعد از اینکه موهای فرفریمو که الان دیگه تا شونه هام رسیده بود خشک کردم، یه شونه ای هم بهش زدم، با کش مو بستم. یه روسری کرم قهوای برداشتم و پوشیدم. اتاقم آینه کم داشت. نمی دونستم بهم میاد یا نه؟ لب و لوچمو آویزون کردم که خاتون اومد تو، نگام کرد و گفت: خوبه بهت میاد. یه ذره از زشتی اومدی بیرون!
– آینه ندارم.
– باشه فردا میگم رجب بره برات آینه قدی بگیره که خوشگل از بالا تا پایین خودتو ببینی. بیا شام!
– میل ندارم ؛سیرم.
خاتون با اخم نگام کرد و گفت: همش باید زور بالا سرت باشه تا یه کاری رو انجام بدی؟
– باور کنید میلی به غذا خوردن ندارم.
یه پوفی کرد و اومد سمتم و گفت: تو زبون آدمیزاد نمی فهمی، نه؟
بازو هامو کشید و برد سر سفره نشوندم. کلم پلو درست کرده بود. با سالاد شیرازی.
خاتون یه بشقاب گذاشت جلوم و گفت: بخور!
یه قاشق برداشتم گذاشتم تو دهنم اما نتونستم پایین بدم. حال تهوع داشتم. سریع رفتم بیرون و آوردم بالا.هیچی تو معدم نبود. بیشتر دل ضعفه گرفتم. همون جا نشستم و گریه کردم. خاتون اومد پیشم، بغلم کرد و گفت: آروم باش دختر!برای کی انقدر بی تابی می کنی؟
با گریه گفتم: دوستم؛ اون پسره ی عوضی دوستمو کشت.
– شیش ساله بیرحم شده و با قساوت آدما رو می کشه… قبلا اینجوری نبود. از روزی که با باباش کار می کنه بیرحم شده.
با لبخند نگام کرد : یعنی تمام این گریه زاری ها برای دوستته؟ اگه قرار بود تمام کسایی که عزیزاشونو از دست میدن، عین تو باشن، الان دیگه کسی رو زمین نبود. همه خودکشی می کردن. نمی گم فراموشش کن. چون می دونم نمی شه ولی باهاش کنار بیا. کم کم از فکرش بیا بیرون .اگه بخوای همین جوری ادامه بدی چیزی ازت نمی مونه. دنیا محل گذره نه موندن فکر می کنی با غذا نخوردن و گریه و زاری کردن، اون زنده میشه؟ بجای این کارا براش نماز و قرآن بخون. هم اون روحش شاد می شه، هم تو آروم می شی.
– اما اون خیلی جوون بود.
– خیلی از مادرا هم جووناشونو از دست دادن ولی خودشونو عین تو نابود نکردن هیچ عشقی هم تو دنیا به اندازه عشق مادر به بچش نیست .حالا هم پاشو بیا تو شامتو بخور.
حرفای خاتون کمی آرومم کرد. بلند شدم چند مشت آب به صورتم زدم. سر سفره نشستم..به مش رجب و خاتون که عین تازه عروس دامادا کنار هم نشسته بودن نگاه کردم ..مش رجب قد متوسطی داشت. از خاتون کوتاه تر و لاغرتر بود. موهای کوتاهی داشت. موهای صورتشم تمیز زده بود.