رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 37 رمان معشوقه اجباری ارباب

4
(4)
دستشو برداشت و گفت: بابا دیگه نگو آقا… با این توصیفاتی که تو کردی، من اگه جات بودم شبا تو بغلش می خوابیدم! 
به زور از لیلا جدا شدم و باهاش خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
چه هوای خوبی! وجودم پر از انرژی وصف ناپذیرای شده بود!
دلم می خواست از خوشحالی داد بزنم؛ جیغ بکشم و خوشحالیمو با تمام دنیا تقسیم کنم.
مختار تو ماشین منتظرم نشسته بود. با دو رفتم پیشش. 
با خوشحالی سوار شدم و گفتم: ممنون!
با لبخند نگام کرد و گفت: چه بشاش شدی!
– اگه نامحرم نبودی، می پریدم بغلت!
با تعجب گفت: چی؟!
– ممنون… یه دنیا ممنون!
– از من تشکر نکن. از آقا تشکر کن. 
درست نشستم و گفتم: از آقا هم تشکر می کنم!
تا وقتی خونه رسیدم، لبم خندون بود. از ماشین شاسی بلندش پریدم پایین و به سمت آشپزخونه دویدم. 
خاتون تا منو دید، گفت: چی شده مادر؟ چرا نفس نفس می زنی؟!
با خوشحالی خاتونو بغل کردم و گفتم: لیلا زنده است… آقا لیلا رو نکشته … لیلا زندست. باورت می شه؟
دستشو گذاشت دور شونم و گفت: خدا رو شکر ولی لیلا کیه؟!
نگاش کردم و گفتم: لیلا… همونی که روزای اول که اومدم، براش گریه می کردم. یادته؟ شام و نهار نمی خوردم.
– آها… آره یادم اومد. 
نهار آرادو براش بردم. خوابیده بود. سینی رو گذاشتم رو عسلی. لبه تخت نشستم وصداش زدم:
– آقا… آقا!
همین جور که چشماش بسته بود، گفت: خواهش می کنم دیگه نگو آقا.
– سخته نمی تونم! 
چشماشو باز کرد و گفت: دیدیش؟
با لبخند گفتم: آره… ممنون…خیلی ممنون نکشتیش. آخه چرا این همه مدت بهم دروغ گفتی؟!
– مجبور بودم.
– چرا؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت: نمی تونم بگم.
– بقیه دوستام چی؟
– اونام زندن. تو ایرانن.
با چشمای گشاد و خوشحالی گفتم: راست می گی؟! یعنی اونا رو نفروختی؟
– نه! 
– می شه…
وسط حرفم پرید و گفت: نه! دیگه اونا رو نمی تونی ببینی!
– باشه.
سینی رو گذاشتم لبه تخت.
– خیلی خب… بلند شو چند قاشق از این آش بخور.
پتو رو کشید رو سرش و گفت: میل ندارم، ببرش.
پتو رو از سرش برداشتم و گفتم: نمی شه … باید بخوری!
– نمی تونم!
– اگه نخوری، به زور می کنم تو حلقت!
– زوره؟
– آره زوره … زود باش، بشین!
یه لبخند مرموزی زد و گفت: به شرط اینکه خودت بهم بدی!
پوزخندی زدم و گفتم: کم لقمه کردم تو دهنت؟! پاشو!
نشست. پتو رو دور خودش پیچید. 
چند تا قاشق آش که گذاشتم تو دهنش، گفت: از این کار بدت نمیاد؟
– روزای اول چرا… ولی الان دیگه عادت کردم.
قاشقو جلو دهنش گرفتم. سرشو کشید عقب و گفت: بقیشو خودم می خورم.
*** 
یکی دو ساعت بعد نهار، براش میوه بردم. 
منو که دید، گفت: همین الان نهار خوردم!
– باید تقویت بشی! 
با زور و دعوا بهش میوه دادم. دو روز پرستار آقا بودم. تو این مدت اونقدر میوه و قرص و سوپ و مواد مغذی براش برده بودم که هر وقت صدای پا، نزدیکی اتاقش می شنید، خودشو به خواب می زد!
***
ساعت شش بیدارش کردم.حالش بهتر بود. میز مفصلی براش چیدم. براش لقمه می گرفتم و اون می خورد. 
همینجور که می خورد ،گفت: مهربون شدی!
– بودم! خبر نداشتی! اگه از روز اول می گفتی لیلا زندست، منم مجبور نمی شدم تا چند روز پیش باهات شاخ به شاخ بشم!
خندید و لپمو کشید و گفت: اتفاقا من عاشق شاخای توام! نمی دونی که چه کیفی می کردم وقتی باهات کل کل می کردم؟ 
با تعجب نگاش کرد. دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:
– وقتی کیفش بیشتر می شد که منو می انداختی تو انباری …نه؟!
– نه… تقصیر خودت بود. من عادت نداشتم کسی اونجوری با من حرف بزنه. یعنی جراتشو نمی کردن اما تو… اولین دختر شاید آخرین دختری هستی که جرات داره تو روی من وایسه.
خندیدم و گفتم: منم وقتی کیف می کردم که کم می آوردی!
– آره… چون واقعا حریف زبونت نمی شدم! 
بلند شد، رفت اتاق لباس. منم میزو جمع می کردم. سینی رو برداشتم، خواستم برم که اومد بیرون. 
با تعجب نگاش کردم و گفتم: اینجوری می خوای بری؟!
– آره، مگه چیه؟
چشم غره نگاش کردم. سینی رو گذاشتم رو میز. رفتم تو اتاق لباس، یه کلاه و شالگردن آوردم، رو به روش رو پنجه پا وایسادم. کلاهو گذاشتم سرش و شالگردنو پیچوندم دور گردنش و گفتم:
– تازه خوب شدی… بیرون هوا سرده، ممکنه دوباره حالت بد بشه. 
با لبخند نگاش می کردم اما اون با یه حالت نگاهی که تا حالا ازش ندیده بودم، به چشمام زل زد. نگاهش رفت رو لبم، سرشو کمی آورد جلو. 
سرمو بردم عقب و گفتم: نکن!
درست وایساد و گفت: چرا نمی ذاری ببوسمت؟
سرمو پایین انداختم و گفتم: دوست ندارم… یعنی خوشم نمیاد یه چیز گوشت آلود به لبم بخوره.
خندید و گفت: این دیگه چی بود گفتی؟ مگه می خوام گوشت بکنم تو دهنت؟!
با اخم نگاش کردم و گفتم: دوست ندارم پسری رو ببوسم.
با چشمای ناراحت گفت: می دونم… اون پسر آراده… چون هنوز ازش کینه داری و متنفری. هنوز می خوای سر به تنش نباشه. 
– اینجوری نیست… من فقط نمی خوام به علی خیانت کنم. چون دوستش دارم.
– راست میگی… حرف من زوره.
کتشو پوشید و رفت.
دفترچه خاطراتشو ورق زدم.
« تنهام … خیلی تنها. این حصار لعنتی هر روز داره دورم تنگ تر می شه. دیگه دارم احساس خفگی می کنم …اگه آیناز نبود تا حالا مرده بودم.»
با تعجب خوب به جمله ی که نوشته بود، نگاه کردم. من؟ یعنی اگه من نبودم؟ چرا؟! آخه من که کاری براش انجام ندادم؟ 
« آیناز با اینکه زشت ترین عروسکمه، اما از بین همه عروسک خوشگلام، بیشتر برام عزیزه.»
– خوبه برات عزیز بودم و اون بلا ها سرم می آوردی!
« تنها عروسکیه که باهاش بازی می کنم و سرگرمم می کنه. تنها عروسکیه که گریش میندازم اما اون با کاراش و حرفاش منو می خندونه… کاش می شد دوستش داشته باشم. نمی خوام کاری کنم که گریه کنه اما تقصیر خودشه؛ با اون زبون درازش اذیتم می کنه. وقتای که آرومه و چیزی نمی گه، می ترسم مریض شده باشه. مجبورم سر به سرش بذارم تا کمی دعوا کنه و حالش بهتر بشه.»
دستمو گذاشتم زیر چونم. نفسی کشیدم و گفتم: از کجا فهمیدی با دعوا کردن حالم خوب می شه؟! اما کارت عین آدم مریضاست! 
« وقتی عصبانی می شه، بیشتر قیافش خنده دار می شه. به جای اینکه عصبی بشم، خندم می گیره ولی از سر ناچاری جلوی خودمو می گیرم … وقتی علی بهم گفت آینازو دوست داره، حس کردم یه ساختمون صد طبقه رو سرم خراب شد. علی حق نداشت آینازو، تنها کسی که تنهاییمو باهاش سر می کردم، تنها کسی که شبا با صداش خواب می رفتم و دیگه مجبور نبودم قرص خواب بخورم، ازم بگیره.»
– شبا با صدای من خواب می رفتی؟ پس بخاطر همین بود هر شب منو به زور به اتاقت می کشوندی تا برات کتاب بخونم؟
« وقتی شبا می رفتن بیرون، منتظر می موندم تا بیاد… کاش منم مثل علی آینازو دوست داشتم.»
خب خدا رو شکر که دوستم نداری! دفترو بستم و گذاشتم سر جاش. نهارو خودم براش درست کردم. حتی نذاشتم خاتون ادویه بهش بده! وقتی فهمید نهارو خودم پختم، تا ته خورد. منم با تعجب نگاش کردم.
داشتم ظرفا رو می شستم که یکی از پشت گفت: سلام… بانو آیناز!
سرمو برگردوندم و گفتم: سلام… پرهام بی معرفت!
– حالا چرا بی معرفت؟
– خوب بی معرفتی دیگه؟ یهو ظاهر می شی، یهو غیبت می زنه… نه به اون موقع که هر روز اینجا پلاس بودی، نه به الان که هفته ای یه بارم پیدات نمی شه.
صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت: گرفتارم به خدا… الانم اومدم یه خبر توپ بهت بدم!
– چی؟
– فردا قراره بریم کوه.
این همه مدت نرفته بودن، الان یادشون افتاده؟ 
با تعجب گفتم: کوه؟
– آره، کوه! می دونی چیه؟
– نه! 
– ببین یه سنگ خیلی بزرگه، خب… که زمستونا روش برف میاد، می رن اسکی. تابستونا هم چون هواش خوبه، می رن گردش!
– رو همون سنگ بزرگ؟!
– آره!
– ولی من که اسکی بلد نیستم؟ 
– بلدی نمی خواد… یه تیوب میاریم، روش می شینی، هلت می دیم، می ری پایین!
– اونوقت اگه دست و پام شکست، کی می خواد جواب بده؟!
– بیمه! 
– ممنون از پاسخ گویی سریعتون!
دستشو گذاشت رو سینش و گفت: خواهش می کنم عزیزم… شام چی داریم؟
– تازه ساعت دوئه، تو فکر شامی؟!
– خب گفتم اگه یه چیز بد مزه ایه، بیرون شام بخورم! 
– فکر کنم خاتون می خواد فسنجون درست کنه.
– ای عشقم خاتون! حیف که پیره وگرنه خودم می گرفتمش!
با خنده لبمو گاز گرفتم و گفتم: زشته پرهام!
وقتی رفت بیرون، یاد لیلا افتادم. کاش می شد این دو تا یه جوری همدیگه رو ببینن. وای اگه ازدواج کنن، خوشبخت ترین زوج کره خاکی می شن!
بعد اینکه ظرفا شستم، به نسترن زنگ زدم. آراد بهم اجازه داده بود هر وقت به هر کی دوست داشتم می تونم زنگ بزنم.
موقع شام ، پرهام بشقابشو جلوم گرفت و گفت: برام بکش!
بشقابو برداشتم که آراد از دستم برداشت و جلوی خودش گرفت و گفت: خودت بکش!
پرهام عین بچه ها که قهر می کنن، لب و لوچه شو آویزون کرد و گفت: نوموخام…خودت بکش!
آراد: کی می خوای آدم بشی؟!
با لبخند ملیح گفت: هر وقت تو آدم شدی!
آراد پشت گردنشو گرفت سرشو چسبوند رو میز. 
گفتم: ولش کن… گناه داره.
آراد: چی گفتی؟!
– مگه نشنیدی؟ گفتم هر وقت تو آدم شدی!
فشارو بیشتر کرد. 
من با خواهش گفتم: ولش کن؛ کشتیش!
آراد: بگو معذرت می خوام!
پرهام: اول برام شام بکش، تا بگم معذرت می خوام! 
آراد گردنشو ول کرد و گفت: خیلی پررویی!
– می دونم. قربون اون چشمای سبز کاجیت برم که دلمو برده! 
آراد خندید و براش شام کشید.برای من و خودشم کشید. اولین بار بود می دیدم با پرهام خوبه. همینجور که شام می خوردیم، گفت: 
– پرهام ؟ اوضاع کارت چطوره؟
– هی می سازیم. فقط معطل یه زنم… می گم تو که این همه دختر دور و برت ریخته، یکیشو نمی دی به من؟
– هر کدومشو خواستی بردار!
– جدی؟! یعنی فرحنازم بهم می دی؟
با تعجب به پرهام نگاه کرد و گفت: چی؟! تو فرحنازو دوست داری؟
پرهام آویزون شد و گفت: آره خیلی… براش می میرم!
آراد که فهمید داره مسخره بازی می کنه، خندید و گفت: مگه از جونت سیر شدی؟
– آره می خوام خودکشی کنم و راحت ترین و آسونترین راه، ازدواج با فرحنازه! 
گفتم: اگه جلوی خودش بود این حرفا رو می زدی؟
پرهام: نه! مگه جونم سیر شدم؟
آراد خندید و آروم زد تو سرش و گفت: به جان خودم، یه دختر خوب برات سراغ دارم.
پرهام چسبید به آراد و گفت: کیه؟ تو رو خدا بگو کیه؟ من دیگه طاقت دوری ندارم! 
– صبر کن از صاحبش اجازه بگیرم …می گم!
– چیـــش… ضد حال! 
پرهام انگار چیزی یادش اومده باشه، یهو پرید و گفت: راستی آراد فردا کوهیم. میای؟
– با کی؟
– خودمون. تازه عروس و داماد، عشقت ،این گربه، دکتر، شما و آقاتون پرهام .
آراد نگاش کرد. پرهام گفت: جان عزیزت نگو نه! فردا جمعست؛ کاری هم جز لالا نداری. با همه هماهنگ کردم. موندی تو.
– خودت بریدی و دوختی دیگه؟
– آره… فقط مونده تو پروش کنی!
آراد خندید و گفت: باشه!
پرهام محکم زد پشت آراد که قاشقش رفت زیر برنج. 
گفت: دمت برفی چشم قشنگه!
آراد با اخم نگاش کرد. پرهام با ترس الکی آب دهنشو قورت داد، بلند شد، بشقابشو برداشت و گفت:
– الان در حالت جنگ سرده!
یه صندلی بین خودش و آراد فاصله گذاشت. 
آراد گفت: با این جیگول بازیات می خوای دخترم بهت بدن؟
– آره… تازه زنم پیر نمی شه!
– با این کارت پیرش می کنی!
پرهام با دهن پر گفت:خودم می خوام دختر مسن بگیرم!
گفتم: دختر مسن دیگه چه صیغه ایه؟! منظورت ترشیدست؟
لقمشو پایین کرد. لبشو گاز گرفت و گفت: زشته! نگو ممکنه ناراحت بشن! دختر مسن یعنی دختر مجرد بالای پنجاه سال خیلی پولدار!
من و آراد زدیم زیر خنده. با شوخی و دلقک بازی پرهام، شب رو به صبح رسوندیم. 
***
صبح سر ساعت مقرر حاضر و آماده تو سالن وایسادم. آراد اومد پایین. حسابی تیپ زده بود. 
گفتم: تیپ فرحناز کش زدی! می خوای به کشتنش بدی؟!
با اخم همراه لبخند گفت: فقط فرحناز کش؟!
– خب آره! مگه دختر دیگه ای هم می خوای تور کنی؟
رو به روم وایساد و گفت: آره ولی ماهی سمجیه. گیر نمی افته. نمی دونم چند نفر براش تور پهن کردن ولی نتونستن بگیرنش؟ منم می خوام شانسمو امتحان کنم.
خندیدم و گفتم: اگه ماهی گیر تو باشی، ماهی سمجم اون، عمرا اگه بتونی بگیریش!
خواست چیزی بگه که پرهام با سرو صدا اومد پایین و داد زد: برید کنار عشقم اومده! فرحناز جونم اومده! 
سریع از کنارمون رد شد. دم در که رسید، برگشت به من نگاه کرد و گفت: زشتو! خوش تیپ شدی!
سریع رفت بیرون. با تعجب به کارش نگاه می کردم که دیدم آراد داره می خنده. موبایلش زنگ خورد. از جیب کتش درش آورد به صفحش نگاه کرد. 
دکمه رو فشار داد و گفت: بله فرحناز؟
– باشه اومدیم!
گوشی رو قطع کرد و گفت: بریم… منتظرمونن.
همینجور که به سمت در می رفتیم، گفتم: ماشین خودتو نمیاری؟
– چرا میارم.
رفتم سمت در. 
گفت: سوار نمی شی؟
– نه… با امیر علی میام!
– رانندگیم بد نیستا؟
– می دونم… با فرحناز مشکل دارم.
چیز دیگه ای نگفت. منم رفتم بیرون، دیدم ماشینا به صف وایسادن. مزدای امیرعلی که فرحناز و مونا نشسته بودن و ماشین آبتین که کاملیا جلو نشسته بود. پرهامم با 206که آهنگ تندی گذاشته بود و باهاش می رقصید. کاملیا پیاده شد و با هم سلام علیک کردیم. آراد ماشینشو بیرون آورد. فرحناز پرید سوار شد. مونا هم جلو پیش علی نشست بود. رفتم جلو بهشون سلام کردم وگفتم:
– اگه اجازه بدید با پرهام بیام؟
امیر از تعجب ابروشو بالا انداخت و گفت: پرهام؟! مگه دیوونه شدی؟ به کشتنت میده ها؟! 
– نه نترس… می بینمتون! 
رفتم سمت ماشین پرهام، درشو باز کردم و جلو نشستم. با چشای گشاد وزقی نگام کرد. 
صدای ضبطشو کم کردم. 
گفت: خانم دربست نمی رما!
– برای من می رید!
خندید و گفت: چشم! نوکرتم هستم!
– برو، ملت رفتن!
– ملت غلط کردن! الان ازشون جلو می زنم! 
– پرهام! خواهشا آروم می رونی؟
ماشینو روشن کرد و با سرعت چهل تا حرکت می کرد. 
داد زدم: پرهام… برو دیگه؟ همه رسیدن کوه! 
پاشو گذاشت رو گاز و گفت: ای به چشم!
با اینکه اونا جلومون بودن، اما پرهام ازشون زد جلو و سرعت مطمئن رانندگی می کرد. 
گفت: حال کردی از بنز آرادم زدم جلو؟!
– ناز شصتت!
با دهن باز و لبخند گفت: جان؟!! اینو دیگه از کجا یاد گرفتی؟
– از خودم! 
تا وقتی به کوه رسیدیم، با جک و حرفای پرهام می خندیدم. آراد که بعضی وقتا ماشینش کنار ما می اورد، که سرکی بکشه ببینه چه خبره، وقتی خنده ی ما رو می دید، عصبی می شد و گاز می داد. نزدیک کوه بودیم. 
گفتم: راستی پرهام ابروت چی شده؟
– شکسته. چند سال پیش با بچه های محلمون دعوام شد، اونام از شرمندگی ابروم دراومدن!
– کار خوبی کردن. چون روز اولی که خواستم مواد بهت بفروشم، این تنها نشونی بود که زبیده بهم داد.
خندید و گفت: خوشگلم نکرده؟
– چرا، چون گوشه ابروته. انگار با تیغ زدی.
وقتی به کوه رسیدیم، پیاده شدیم. بقیه هم پیاده شدن.
چقدر برف! جون می ده برای ساختن آدم برفی! پرهام می رفت بالا، منم راه افتادم. امیر کنارم اومد. با هم راه می رفتیم. 
گفت: خوش گذشت؟… بعضی وقتا انقدر صدای خندت بلند می شد که هوس می کردم بیام پیش شما!
خندیدم و گفتم: پرهام از خاطرات بچگیش می گفت… خیلی شیطون بوده!
– مگه الان نیست؟!
– چرا هست ولی بعضی وقتا می ره تو لاک خودش. طوری که دیگه نمی شناسمش. 
– خب هر آدمی یه غمی داره، پرهامم مستثنی نیست. 
چند قدم راه رفتیم. 
گفتم: امیرعلی؟
– بله؟ 
– هیچی! 
– خب بگو! 
– هیچی! اسمت قشنگ بود صدات کردم! 
– دختر دیوونه!
خم شد یه مشت برف برداشت.
گفتم: نزنیا!
دستشو که بلند کرد، جیغ زدم. زد به پهلوم. منم برداشتم و زدم به صورتش. برفای صورتشو پاک کرد و گفت:
– نامرد! من که به صورت نزدم؟
دستمو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: عمدی نبود!
دستشو کشید رو زمین، یه مشت برف تو دستش اومد، یه گلوله بزرگ درست کرد و گفت:
– که عمدی نبود. ها؟!
– می خوای چیکار کنی؟! تو رو خدا اینو نزن؛ بزرگه! 
همین جور که برفو تو دستش جابه جا می کرد، گفت: بگو ببخشید!
پرهام داد زد: آیناز نگیا؟!
برگشتم، دیدم همشون دارن نگام می کنن. قیافه ی آراد که گرفته تر از فرحناز بود. یهو یه چیز سفت خورد تو شکمم. نگاه کردم، دیدم گلوله برفی امیره.
گفت: تو دیگه مردی!
یه مشت برف برداشتم، بهش زدم و فرار کردم . دنبالم دوید و از پشتم منو گرفت و منم با جیغ و خنده گفتم: 
– امیر ولم کن! زشته! 
ولم کرد. 
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: بریم اون بالا آدم برفی درست کنیم. 
با هم سوار تله کابین شدیم. آراد و فرحناز رو به روی ما وایسادن. اخمای آراد هنوز تو هم بود. فرحنازم بازوهاشو گرفته بود. با همون اخمش، زل زده بود به من. خواستم پشتمو بهش کنم که تله کابیت یه تکون خورد. من از جام کنده شدم و پرت شدم تو بغل آراد. سفت و محکم گرفتم؛ طوری که اگه کسی ندیده بود من افتادم، حتما فکر می کرد آراد منو بغل کرده. یه دستش دور کمرم بود و یه دستش دور شونم. فهمیدم بغلم کرده؛ پیراهن سمت پهلوشو تو مشتم گرفتم و آروم گفتم:
– ولم کن!
قبل از اینکه حرفی بزنه، فرحناز از پشت منو کشید و گفت: ولش کن دیگه؟ خفش کردی!
کنار وایسادم و به خیره شدن آراد نگاه کردم. 
فرحناز گفت: حالت خوبه آراد؟ جایت درد نگرفت؟!
آراد با غم نگام می کرد و گفت: نه خوبم.
امیر منو برد پیش خودش و گفت: خوبی؟
– آره خوبم … چیزیم نشده. 
فرحناز: نه! می خوای یه چیزیتم بشه! دنبال همین بهونه بودی که بیای بغل آراد. نه؟!
چیزی نگفتم و پشتمو بهش کردم و بیرونو نگاه کردم. بقیه چیزی نگفتن. 
امیر دستشو گذاشت رو شونم و دم گوشم گفت: می خوای بریم بزنیمش؟!
نگاش کردم و خندیدم. 
دم گوشش گفتم: بچه که زدن نداره؟! 
امیر بلند خندید. پشتمو نگاه کردم. آراد هنوز با همون نگاه غم و ناراحتی نگام می کرد. از تله کابین پیاه شدیم.
پرهام و آبتین برای اسکی رفتن ایستگاه جلوتر.
امیر: آدم برفی بزرگ درست کنیم یا کوچیک؟
دستمو باز کردم و گفتم: گُنده… طرحشم از صورت تو باشه!
قیافه ای گرفت و گفت: عمرا بتونی منو بسازی! چشمای خاکستری نازم و بینی قلمی و لبای قلموه و صورتم که هر دختری رو عین آهن رو با جذب می کنه، چطور می خوای رو آدم برفی پیادش کنی؟!
– اوه! تو و پسر داییت، آراد، خدای اعتماد به نفسید!
– چطور؟
– آخه اونم می گه بخاطر اینکه دخترا جذبم نشن، موهامو بلند نمی ذارم! 
امیر بلند خندید و گفت: این اعتماد به نفسمون ارثیه! داییمو که دیدی چقدر جوونه؟ انگار نه انگار پنجاه سالشه. من خودم بعضی وقتا به سنش شک می کنم؛ همش فکر می کنم هم سنیم! 
همین جور که آدم برفی درست می کردیم، نگاش کردم. از برف سفید تر شد بود. خندیدم و گفتم: 
– امیر! شدی سفید برفی! 
– از نژاد همیم دخترم!
انگشتشو گذاشت رو بینیم و گفت: لبو شده!
خودمم دست گذاشتم ولی حسش نمی کردم. 
گفتم: به برف عادت نداره!
– بریم یه چیز داغ بخوریم؟
با خوشحالی گفتم: آره! شیر کاکائو؛ قهوه؛ نسکافه!
– همه رو می خوای؟!
– چرا که نه؟! بریم بخوریم.
وقتی وارد شدیم، دیدم فرحناز و آراد پشت میز دو نفره نشستن. 
ما هم سر یه میز که پشت به اونا بود نشستیم. من و امیر رو به روی هم نشستیم و سفارش گرفتیم.
مونا پیشمون اومد و گفت: من تنهام؛ می شه خلوتتونو به هم بزنم؟
امیر با لبخند گفت: هیچ کس تو جمع خلوت نمی کنه! بفرمایید! 
چند دقیقه بعد، کاملیا و آبتین هم به جمع ما پیوستن. 
کاملیا گفت: می تونیم اینجا بشینیم؟!
سرمو بلند کردم و گفتم: شما از روزی که نامزد فرمودید که دیگه کسی رو تحویل نمی گیرید؟! 
صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست. 
آبتینم کنار امیر نشست و گفت: والا آیناز! این، منم تحویل نمی گیره، چه برسه به شما! 
امیر: دخترا همینن! باید نازشونو بکشی؛ بلد نیستی، نباید بری طرفشون! 
آبتین خندید و گفت: اوه، اوه! پرهامو نگاه!
هر سه نفرمون برگشتیم طرف در، دیدیم با شش تا دختر زیبا رو، با خنده سر میز نشستن. 
امیر: آخه بگو پرهام؟ با اینا خفه نمی شی؟! 
گفتم: ماشاا… بزنم به تخته! چقدرم خوش سلیقست! 
خندیدیم. چشمم افتاد به آراد که سرشو صد و هشتاد درجه چرخونده بود و منو نگاه می کرد. هنوز اخمش باز نشده بود. برگشتم و مشغول خوردن شدیم که امیر گفت:
– پرهام داره میاد اینجا!
سرمونو چرخوندیم. با لبخند کنار میز وایساد و گفت: نظرتون راجع به دوست دخترانم چیه؟
گفتم: مبارکه…ولی چرا شش تا؟!
– بیشتر گیرم نیومد! تازه یکیش اصله؛ بقیش ذخیره ست! 
امیر خندید و گفت: این همه راه رو اومدی اینو بگی؟
– نه قربونت برم! اومدم ازت پول بگیرم! 
آبتین: خب مجبوری این همه دختر رو دعوت کنی که پول خورد و خوراکشونم نداشته باشی؟
– خب شد دیگه! تقصیر دلم بود؛ یهو عاشق شش تاشون شد! 
امیر کارتشو داد بهش و گفت: چیزی به اسم مغز تو جمجمت هست؟!
کارتو برداشت و گفت: نه والا!
همهمون بهش خندیدیم. وقتی پرهام رفت، امیر گفت:
– بچه ها؟ نهارو با هم بخوریم؟
آبتین: نه دیگه… اگه اجازه بدید نهارو جفتی بخوریم. 
امیر: موافقم!
مونا: منم باید برم خونه.
امیر: چرا؟!
– شب مهمون داریم. به مامانم گفتم زود میام.
کاملیا: ما می رسونیمت.
– نه ممنون. به پرهام گفتم که از همه بیکارتره! 
کمی نشستیم و حرف زدیم. امیر میزو حساب کرد و رفت طرف آراد و گفت:
– ما داریم می ریم نهار. میاید؟
فرحناز: از لطفتون ممنون! خودتون برید!
آراد بلند شد و گفت: آره میایم؛ صبر کن پولو حساب کنم.
فرحناز با اخم گفت: کجا دنبال اینا می خوای بری؟ اون آرادی که به جماعتی رو نمی داد کجاست؟ زود خودتو باختی؟
آراد: اگه با ما نمیایی، می تونی بری خونه. 
فرحناز دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت: خسته شدم! باشه میام.
اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم .چیزی نمی گفتم. 
امیر گفت: چی شده خانم؟!
نگاش کردم و گفتم: هیچی. می شه من و تو میز جدا بگیریم؟ نمی خوام پیش فرحناز باشم. 
– خودمم می خواستم این کارو بکنم. چون شما دو تا عین کارد و پنیرید! 
وقتی وارد رستوران شدیم، آراد زودتر رفت سر میز چهار نفره. ظاهرا از قبل رزرو کرده بود. من و امیرم رفتیم یه میز دو نفره ی دنج. آراد روبه روی من نشسته بود. با تعجب نگام کرد؛ بلند شد، اومد طرفمون و گفت:
– مگه قرار نیست سر یه میز بشینیم؟
– آیناز دوست نداره. نمی خوای بذارم که تنها بشینه؟
سرم پایین بود اما نگاه دلخورشو حس کردم. وقتی رفت سرمو بلند کردم. توی تیررس نگام بود. امیر غذا رو سفارش داد. تمام مدتی که غذا می خوردیم و با امیر بگو بخند داشتیم، زیر ذره بین آراد بودم. ضربان قلبم بالا پایین می رفت. یه وقتایی که زیر چشی نگاش می کردم، می دیدم با غذاش بازی می کنه. نمی دونم چرا این کارو کردم ولی تو دهن امیر غذا کردم. اون موقع بخاطر اینکه اذیتم نکنه، این کارو می کردم، الان برای چی؟
امیر با تعجب نگام کرد و با لبخند گفت: داره نگات می کنه؟!
سرمو تکون دادم و گفتم: آره… از وقتی که اینجا نشستم.
یه تیکه از استیکشو جلو دهنم گرفت و گفت: اینم بخاطر اینکه جزغاله بشه!
خندیدم و دهنمو باز کردم. گوشتو تو دهنم می جویدم. آراد با بغض پنهانش نگام می کرد. دیگه از این نگاها خسته شدم. باید بهش بگم دیگه اینجوری بهم زل نزنه.
بعد از اینکه نهارو خوردیم، امیر گفت: بریم بیرون؟
با خوشحالی گفتم: آره. خیلی وقته نرفتیم. 
بلند شدیم. امیر نهارو حساب کرد وبا هم رفتیم طرف میز آراد. 
گفت: آینازو می برم بیرون، شب برش می گردونم. 
آراد نگام کرد و به امیر گفت: خوشم نمیاد ازم اجازه می گیری. یعنی اجازه گرفتنت بی معنیه. 
– آخه هنوز اربابشی… باید اجازه بگیرم! 
اینو گفت و رفتیم بیرون. امیر هنوز قضیه ی بین من و آرادو نمی دونه. هنوز نمی دونه آراد می خواد منو عاشق خودش کنه. اگه می دونست، دیگه نقش بازی کردنشو ادامه نمی داد.
با امیر بهم خوش می گذشت اما فکرم مشغول نگاهای آراد بود. چرا اینجوری نگام می کرد؟ یعنی می خواست با این نگاه هاش بهم بفهمونه دوستم داره؟! آره! دوستم داره چون جز نقششه! اگه این کارو نکنه چی کار کنه؟!
شب ساعت یازده و نیم برگشتیم خونه.
گفتم: ممنون!
– خواهش می کنم!
خواستم پیاده شم، گفت: صبر کن!
نگاش کردم. 
گفت: می خوام نظرتو در مورد یه چیزی بدونم!
– بگو! 
– نظرت در مورد مونا چیه؟
– مونا؟ نمی دونم برای چی؟
– هیچی.. می خواستم بدونم از نظر تو چه جور دختریه؟
– خب … از نظر من خوبه، یعنی با فرحناز و مرینا فرق می کنه. مهربون تره … اگه بگم اخلاقش مثل خودته دروغ نگفتم. 
با خوشحالی گفت: ممنون! حالا می تونی بری.
– چرا پرسیدی؟
– آ… خوب راستش برای یکی از دوستام می خوام. 
خندیدم و گفتم: من اگه جات بودم، برای خودم می گرفتمش!
خندشو جمع کرد. انگار دلش نمی خواست این حرفو بزنم. 
درو باز کردم و گفتم: شب بخیر دکتر!
– شب بخیر. 
درو بستم و وارد خونه شدم. به پنجره ی اتاق آراد نگاه کردم. روشن بود. این تایم خوابیدنش یازدهه. چرا هنوز چراغ اتاقش روشنه؟ نکنه بازم حالش بد شده؟! سریع رفتم سمت عمارت، در شو باز کردم. پله ها رو دو تا یکی می کردم و می رفتم بالا. خودمو تو اتاق آراد پرت کردم. وقتی وارد اتاقش شدم، نفس نفس می زدم. اما با صحنه ای که دیدم، نفس کشیدن یادم رفت و کپ کردم. 
برای اولین بار دلم لرزید. فقط نگاش کردم. باورم نمی شد آراد باشه. دلم می خواست سرش داد بزنم و بگم این غلطا به تو نیومده. لب تخت نشسته بود؛ سرشو پایین انداخته بود و یه شیشه مشروب دستش بود. 
با بغض گفتم: آقا…
سرشو بلند کرد. چشماش یه کاسه خون بود و اشک ازش می اومد. 
با لبخند تلخی گفت: اومدی؟… خوش گذشت بی رحم؟… دلت خنک شد تونستی منو بچزونی؟ جلوی من تو دهن امیر غذا می کردی؟ آخه نامرد! تو تا دیروز، خودت بهم غذا می دادی. آخه چرا این کارو با من می کنی آیناز؟… داغونم کردی.
می دونستم بخاطر مستیش نمی دونه چی می گه. 
گفتم: حالت خوب نیست. باید بریم بیمارستان. ممکنه خون ریزی کنی.
– می دونی چیه؟! تو موفق شدی! تونستی با زجر کشیدن، منو به کشتن بدی… حالا خودت وایسا و نگام کن… ببین چطور دارم جلوت ذره ذره نابود می شم. 
چند قطره اشک از چشمام اومد. 
گفتم: چرا داری مشروب می خوری؟! برات خوب نیست. مگه دکتر نگفت نباید طرف اینا بری؟!
بلند شد؛ بطری از دستش افتاد و شکست. تلو تلو خوران اومد طرفم؛ روبه روم ایساد. کنترلی روی پاهاش نداشت. 
بازومو گرفت و با چشمای پر اشکش گفت: می دونم نقشم برای عاشق کردنت افتضاح بود. خیلی بی عرضم؛ می دونم. آخه تا حالا هیچ دختری رو دوست نداشتم. می خواستم عشقتو تجربه کنم؛ نشد… می خواستم بدونم عاشق یه دختر چشم گربه ای زبون دراز شدن چطوریه؛ نشد…چون بلد نبودم عاشقی کنم… بلد نبودم نازتو بکشم … من بلد نیستم مثل پرهام بخندونمت؛ چون خودم یه کوه غم دارم… بلد نیستم مثل علی کاری کنم که بهت خوش بگذره. بلد نیستم آیناز… آخه بی انصاف! چرا بهم فرصت ندادی؟!
اشکم سرازیر بود و به حرفاش گوش می دادم. 
گفتم: آقا… باید بریم بیمارستان. حالتون خوب نیست. 
منو گرفت تو بغلش. کل بدنم زیر دستای قوی مردونش داشت له می شد. 
گفت: چقدر لاغری آیناز!
از ترس گفتم: آقا!
– بگو آراد… اسممو صدا بزن.
– ولم کن! 
– تا نگی ولت نمی کنم. فکر نکنم اسمم از امیرعلی طولانی تر باشه که هر دو ثانیه یه بار به زبون میاری. 
– ولم کن! نمی گم. روز اول تو گوشم خوندی بگم آقا… چشم آقا… نه یه کلمه بیشتر، نه یه کلمه کمتر.
بیشتر فشارم داد که حس خفگی پیدا کردم. 
گفت: بگو آراد… بگو، خواهش می کنم؛ فقط یه بار!
– باشه… ولم کن.
فقط دستشو شل کرد. 
آب دهنمو قورت دادم. رو پنجه پا وایسادم و دم گوشش گفتم: آراد، ولم کن!
بازم ولم نکرد. منو بیشتر تو بغلش جا می کرد. 
گفتم: مگه نگفتی بگم ولم می کنی؟
– یه بار دیگه بگو آراد!
– همیشه زور می گی… بخاطر همین کارات هیچ وقت ازت خوشم نیومد.
– تو حق من بودی؛ علی تو رو ازم گرفت… تمام سهمم از این دنیای تنهایی و غم، تو بودی… من تو رو آوردم اینجا، علی تو رو انتخاب کرد.
دستشو از دور شونه هام برداشت و بهم نگاه کرد. صورتمو بوسید. همین جور که آروم آروم می بوسید، می اومد سمت لبم. هلش دادم؛ افتاد رو زمین. دستشو گذاشت رو معدش و چشماشو فشار می داد. از ترس نفس نفس می زدم. پریدم سمت میز عسلیش، سوئیچو برداشتم و گفتم:
– آراد بلند شو! باید بریم بیمارستان. 
اما اون انگار صدامو نمی شنید. رو زمین خوابیده بود و درد می کشید. به کمک خودش، بلندش کردم. از پله ها اومدیم پایین. گذاشتمش تو ماشین بنزش. نمی دونستم سرعتم چقدره؛ فقط می رفتم. این دفعه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. فقط من با گریه ای که علتشو هم نمی دونستم، رانندگی می کردم. آرادم سرشو گذاشته بود رو داشبورد و از درد ناله می کرد.
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم: آراد… آراد طاقت بیاد؛ الان می رسیم. خدایا چیکار کنم؟
داد زدم: فکر کردی مشروب آرومت می کنه؟! می خواستی خودکشی کنی؟
چیزی نمی گفت. همون بیمارستان قبلی بردمش. رفتم تو، به یه خانم گفتم. آرادو آوردم. سریع بردنش تو. یه گوشه سالن نشستم و دعا می کردم حالش خوب بشه و احتیاجی به عمل نداشته باشه. چند دقیقه بعد، دکترش اومد بیرون. نگاش کردم.
خدایا نگه عمل! نذر کردم.
نگام کرد و گفت: به خیر گذشت. اگه کمی دیر تر آورده بودیش، الان تو اتاق عمل بود.
یه نفس راحتی کشیدم و رو صندلی ولو شدم. چند دقیقه ای با دکترش حرف زدم؛ همون صحبتای قبلی که باید بیشتر مراقبش باشید. بعد از اینکه حرف زدنمون تموم شد، بخاطر استرس گرمم شده بود. رفتم روی نیمکت تو حیاط نشستم. اواسط اسفند بود. یه نفس عمیق کشیدم. بوش می اومد؛ بوی بهار. زیاد دور نبود ننه سرما بره. بهار خانم پیداش می شه. یه لحظه رفتم تو فکر آراد. خوبه که مست بود و اون حرفا رو بهم زد. اگه هوشیار بود عمرا اگه می گفت می خوام عشقتو تجربه کنم!
یه خانم سراسیمه و نگران اومد طرفم و گفت: خانم! دورتون بگردم! بیا کمکم دخترمو ببرم تو. حالش خوب نیست. 
بدون معطلی بلند شدم، به طرفی که خانم می دوید رفتم. یه دختر چاق سیزده یا چهارده ساله رو زمین افتاده بود و گریه می کرد. مادرش حامله بود. مجبور شدم خودم بلندش کنم که مچ دست راستم درد گرفت. دختره به من تکیه داده بود و مادرشم دستشو گرفته بود. با اینکه کم سن بود اما سه برابر من وزنش بود. با همون دست دردناکم بردمش تو. پرستارا کمکم کردن، بردنش به یه اتاق. منم، رو صندلی جلوی اتاق آراد نشستم. کمی دستمو مالش دادم. 
رفتم سمت باجه تلفن و به خونه زنگ زدم. کسی جواب نداد؛ پیغام گذاشتم که بیمارستانیم. خدا رو شکر ایندفعه دختری به عیادت آراد نرفت، چون خودم می انداختمشون بیرون! بهش سر زدم. خواب بود. درو بستم. دوباره سر جام نشستم؛ کمرم درد می کرد. بلند شدم راه رفتم. خوابم می اومد. به ساعت نگاه کردم؛ یک بود. 
رفتم اتاق آراد، یه صندلی گذاشتم کنار تختش و نشستم کمی نگاش کردم . خوشگل بود؛ زیادیم خوشگل بود! به خودم خندیدم که چرا روزای اول می گفتم زشته؟ اتفاقا سر بی مو، خیلی مردونه ترش می کرد. یه جورایی، وقتی نگاش می کردم، ازش حساب می بردم. بخاطر همین همیشه وقتی عصبی می شد، حتی می ترسیدم نگاش کنم! پتورو کشیدم رو سینش، سرمو گذاشتم لبه تخت و خوابیدم…
***
حس کردم یکی داره با انگشت کوچیکم بازی می کنه. چشمامو باز کردم. همینجور که لب تخت خوابیده بودم، تکون نخوردم و چشمامو بستم. فهمیدم آراده.
از انگشت کوچیکم شروع کرد تا انگشت اشارم. چهارتاشو تو دست گرفت و با انگشت شصتش، آروم پشت دستمو نوازش می داد. یهو در باز شد. دسشتو برداشت. 
صدای امیر تو اتاق پیچید که گفت: این چه کاری بود با خودت کردی؟!
آراد: هیـــــــش… آیناز خوابه. چرا داد می زنی؟
امیر آروم گفت: ببین این دختر بیچاره رو چطور زابراه کردی؟! ماشاا… هر روز برای اذیت کردنش یه روش جدید اختراع می کنی. خدا می دونه چطور تو رو از اون پله ها آورده پایین… با مشروب خوردنت چیو می خواستی ثابت کنی؟!
– هیچی. یه لطفی در حقم می کنی؟
جفتشون سکوت کرده بودن.
– آینازو از پیشم ببر. یه کاری کن دیگه نبینمش. باهاش ازدواج کن. 
– چرا؟!
– بده به فکر تنهاییتم؟
امیر پوزخندی زد و گفت: چقدرم به فکرمی! باشه ولی خونوادشو از کجا پیداکنم؟
– من برات پیدا می کنم.
– باشه. هر وقت پیداشون کردی، بهم خبر بده. چون دیگه طاقت این دوری رو ندارم. 
این چرت و پرتا چی بود به هم می گفتن؟!
امیر دستشو گذاشت رو شونم و تکونم داد و گفت: آیناز …آیناز؟
آراد: اینجوری صداش نزن، ممکنه بترسه.
– چی؟! 
– می گم آرومتر صداش بزن. مگه باهاش دعوا داری؟
– خودت بیدارش کن، بگو بیاد بیرون، باهاش کار دارم. 
– باشه.
وقتی رفت، آراد خم شد. آروم پشتمو مالش می داد و صدام زد:
– آیناز… آینازی؟
دلم هری ریخت. قلبم گرم شد و تند تند زد. تا حالا با این صمیمیت صدام نزده بود. 
– آیناز؟
سرمو بلند کردم و نگاهی بهش انداختم. 
با لبخند گفت: سلام! 
– سلام.
خواستم بلند شم که دست و کمرم همزمان درد گرفت. خم شدم پایین و چشمامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.
– چی شده؟! حالت خوبه؟
– چیزیم نیست، خوبم.
– آره باور کردم! ببخش، تقصیر من بود. بذار بهت کمک کنم.
خواست بلند بشه، گفتم: 
– نه، نه! نمی خواد… خوبم. 
به زحمت رو صندلی نشستم. 
گفت: علی اومده بود، باهات کار داشت. 
– رفت؟
– نه. بیرون منتظرته. 
– صبحونه خوردی؟
– آره. صبح زود تو شکمم کردن.
خندیدم و گفتم: چه خوابم سنگینه! نفهمیدم. 
– آخه نذاشتم جیک خانم پرستار در بیاد!
نگاش کردم. حس می کردم چهرش از امیرعلی هم مهربونتر شده. بلند شدم از اتاقش اومدم بیرون. تو سالن نبود. رفتم حیاط، دیدم به ماشینش تکیه داده.
پیشش رفتم و گفتم: سلام!
با حال گرفته ای گفت: سلام… بشین کارت دارم.
این چرا اینجوری شده؟! وقتی نشستم، گفت:
– خب تعریف کن! دیشب چه خبر بوده؟
– چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا