رمان تب داغ هوس
پارت 6 رمان تب داغ هوس
-چون نگین «زنده ات نمیذاره نعیمو بیوه میکنه اخه من چی بگم بهت ؟» به نگین نگو قربون شکل ماهت
ملیکا چشمو ابرویی اومدو گفت:
-خیلی دلشم بخواد دندون پزشکه
-تو بگو پرفسور ،به نگین نگو به صلاحته
به جمع حضار رسیدم جای خالیی نبود من کجا بشینم؟ازیه طرف سالن یکی گفت:
-اینجا یه جا هست
سرمو به طرف صدا برگردوندم دیدم شروینِ وای آرمینو بگو خب نمیتونم بگم که نه اونجا نمی یام یا یه چیزی مشابه این …مجبوری رفتم کنار شروین نشستم ولی سنگینی نگاه آرمینو به وضوح حس میکردم شروین گفت:
-امتحان دادی؟
-امتحان؟آره بابا«آره ارواح مرده هات »تو چی؟
خندیدو گفت:خواب موندم
-خسته نباشی
-سخت بود
-اوف نگو..و«نگام به آرمین افتاد اوه اوه اوه خدا بهم رحم کنه قیافه اشو الحق که به خودش خوب صفتی داد (ببرزخمی)به بابا نگاه کردم نبینه این زل زده اونطوری به من با استرس بیشتر به مامان نگاه کردم او..ووه مامانو آرایشگاه رفته یه کم به خودش میرسید سر عقد نعیم ساده تر اومده بود !نه بابا حواس هیچ کدوم نیست بابا که داره از شاهکارای سربازیش میگه ؛من موندم این آقایون دو سال میرن سربازی به اندازه ی200 سال چرا خاطره دارن؟!مامان هم که داره از گل سرسبدش تعریف میکنه آخه نعیم هم تعریف داره؟!»شروین گفت:
-لباست خیلی قشنگه
-ممنون
-ولی حالا چرا «با خنده گفت»:
-اتکتشو نکندی؟
-به لباسم نگاه کردم دیدم ای وای راست میگه به آرمین نگاه کردم همین طوری داشت با اخم نگام میکرد جون مادرت الان میفهمند چرا اینطوری نگاه میکنی…اَه اتکتشم انقدر سفت بود کنده نمیشد شروین یه چاقو برداشتو اتکتو برام برید وگفتم:
-مرسی«وای باید از اینجا بلند بشم وگرنه آرمین خودش میاد بلندم میکنه تا اومدم بلندشم ملیکا با سینی نسکافه اومد و گفت:»
-بفرمایید این نگین مثلا چه انتظاری داره تازه خاله مامانم برای فرزام دنبال یه دختر مجرد میگرده نه بیوه
اول یکه خورده نگاش کردم که ببینم تندتند داره در مورد کی حرف میزنه بعد متوجه شدم گفتم:
-ملیکا جون خودت میدونی میخوای بگو ولی عواقب کار گردن خودت «شروین خندیدو گفت»:
-اوه اوه
ملیکا با قر و قمزه گفت:
-زهرمار،مرض خنده داره
خب منم خنده ام گرفت خندیدم سرمو بلند کردم قیافه آرمینو دیدم خنده رو لبم ماسید آقای شمس بلند گفت:
-خب جناب مهندس بریم سر اصل مطلب
آرمین شاکی نگاهشو ازم گرفتو به طرف آقای شمس نگاه کرد خدا پدرتو بیامرزه جناب شمس.
شروین هم بلند شد تا به جمعشون ملحق بشه و منم یه نفس راحت کشیدم مامان اومد به طرفمو نگران پرسید:
-چرا انقدر دیر اومدی؟
-وای سلام مامان جون، بالاخره منو دیدی؟
مامان چشم غره ای رفتو دستوری و طلب کارانه پرسید:
-چرا دیر اومدی؟
لحن ادای سوال عوض شد؟
-تا اومدم لباس انتخاب کنم وماشین گیر بیاد طول کشید ،لباسم قشنگه؟
مامان-آره ولی چرا تیره خریدی؟
-نگین چرا نیومد
-بهش بر خورده که چرا ملیکا برای من شوهر پیدا کرده مگه من بهش سپرده بودم بی شوهر مونده ام ؟تو میدونی کیه؟
-آره نشونم داد
مامان با هیجان گفت:
-خب مادر کو به منم نشون بده روم نشد از ملیکا بپرسم
به طرف پسره نامحسوس اشاره کردمو مامان چهره اشو جمع کردو گفت :
-ایش مگه ته دنیا رسیده که بچه ی دست گلمو بدم به
این؟
-چرا چون لاغر و کم مواِ نباید شماو دخترتون جز آدم حسابش کنید؟
مامان اخم کردو گفت:
-این چه حرفیه تا ریخته آدم این طوری که شخصیتشون به صدتای مردایی مثل این مهندسه می ارزه«باز گیر داد به آرمین بدبخت دِ،اگر بدونی دخترت تموم امروز و خونه آقا بوده که…خدا نکنه بدونی»
مامان ادامه داد:
این بد بخت بنده خدا اصلا ریخت نداره نگینم که می شناسی «مامان یه بار دیگه بهش نیم نگاهی کردو دوباره صورتشو جمع کردو گفت»:
-وای..ی!انگار از قبر کشیدنش بیرون…ببینم تو رو از امتحان حرفی نمیزنی
-شما امون می دی؟از وقتی دیدی منو داری از کیس مورد نظر سخن می گی مادر من
-خوبه خوبه حالا تو نمیخواد منو ارشاد کنی امتحانتو چیکار کردی؟
-خیلی سخت بود انگار اصلا کنکور هنر نبود همین که ده تا سوال اولو دیدم حالم بدشد مغزم هنگ کرد اصلا مغزم پاک شد وای مامان اگر بدونی چه حالی داشتم …
-یعنی قبول نمیشی ؟
-فکر نکنم
مامان دلجویانه و امیدوار کننده گفت:
-نه من آش نذر می کنم قبولی
«امتحان نداده هم آشت قبولم میکنه ؟هِ مامان بیچاره ام چه خوش خیاله ،دلم برای مامانم سوخت عذاب وجدان گرفتم..» مامان ادامه داد:
-بنفشه چی اون امتحانو چیکار کرد؟
-کنکور نه امتحان ،اونم گند زد مامان نفسی آه وار کشیدو رفت….
موقع شام رسید غذا سلف سرویس صرف میشد یه بشقاب برداشتم تا برم برای خودم غذا بریزم که تا رسیدم به میز آرمین اومد پشت سرمو گفت:
-خوشو بش کردن تموم شد؟
به جمع نگاه کردمو گفتم :حرف زدن که قدغن نیست هست؟
-از این یارو خوشم نمی یاد متوجه نمیشی؟
-جا نبود مجبور شدم برم کنارش بشینم
-الان میای پیش خودم می شینی فهمیدی؟
-میرم پیش مامانم می شینم الان بیام یهو پیش تو بشینم مامانم میگه جا….
-نَََََفََََس«ییه از ترس اون صدای تیزو برنده اش قاشقم از دستم افتاد زمین ،شروین پق خنده رو زدو آرمین هم که درست رو بروی شروین بود اول جدّی و شاکی نگاش کرد و بعد هم خم شد قاشق منو از رو زمین برداشتو دادبهمو گفت:»
-ببر بشور
خانم شمس- اِوا ترسیدی عزیزم؟
لبخندی تصنعی زدمو گفتم:
-اشکالی نداره
بشقابمو رو میز گذاشتمو نعیم یه قاشق دیگه بهم دادوگفت:
-بیا نمیخواد بشوری یه کم حواستو جمع کن
زیر لب با حرص در حالی که شاکی نعیمو نگاه میکردم گفتم:خب با صدای اون هر کسی میترسه دیگه انقدر از این اخلاقش بدم میاد زن ذلیل
خانم شمس دوباره از اون ور میز گفت:
-میخواستم بگم این لورت ها رو به خاطر تو درست کردم اون دفعه خیلی خوشت اومده بود
-ممنون«خب بمیر آروم نمیتونی بگی باید با اون صدای نکره ات بگی نََََ َ َ َ َف ََ َ َ َ َ ….س.اَه»
شروین باز اومد نزدیکمو گفت:
-نفس شنیدم یکی از دخترا سر کنکور غش کرده بود
«خبر نداری که اون دختره خوده منم»
شروین با خنده گفت:اول که دوستم گفت یاد تو افتادم گفتم نکنه نفس بوده «نگاش کردمو خندیدوگفت»
-آخه توهم خیلی استرسیی؛ سر امتحانا یادمه چیکار میکردی»
یه لبخند مسخره زدمو سریع جمعش کردمو یه نوشابه برداشتم ورفتم و تا اومدم بشینم رو ی مبل نعیم اومدو گفت:
-این چه دامنیه خریدی چرا انقدر کوتاهه؟
-نمیبینی با ساپورت پوشیدم؟از اون شلوار ملیکا خانو..وممت که بهتره
نعیم –باز گیر داد به ملیکا
-برو بابا زن ذلیل بد بخت
نشستم تا غذامو بخورم که باز شروین اومد کنارم نشست و هی حرف زدو خندیدو آرمین هم چشم غره میرفت دل و زهره ی من هم در حد آب کردن…انقدر منو می پایید که نمی فهمیدم شروین چی میگه،غذا چی میخورم …آخر غذامو نیمه خوردمو ظرفمو بردم آشپز خونه وتشکر کردمو بعد هم به بهونه ی تجدید آرایشم به اتاق رفتم تا رفتم تو اتاقو در رو بستم درباز شد دیدم آرمین اومد تو بند دلم پاره شد زیر لب به شروین بدو بیراه گفتم،سیگارشو از تو جیبش در آورد و گفت:
-حرف تو گوشت نمیره نه؟
-میخواست در مورد …
-مگه بهت نگفتم بیا کنارم بشین
-مثل آدم ندیده ها تا اومد کنارم نشست بپرم بیام کنار تو بشینم که هر نفهمی بفمهمه اره خبریه؟
آرمین با حرص و عصبانیت گفت:
-چراهمش باهاش میگیو میخندی ؟چی می گفت که نیشت تا بناگوشت باز بود؟
اومد جلو انقدر جلو که من چسبیدم به دیوار رو اون هم مقابلم قرار گرفت و کف دستشو کنار گوشم به دیوار تکیه داد و جدی و خشن گفت:
-مگه بهت نگفتم :
-«وقتی با منی وای به حالت با کسی بپری »
-من با کسی نپریدم چرا قضاوت الکی میکنی ؟اون اصلا با من کاری نداره اخلاقش این طوریه«باز نگاهشو کشوند به لبمو گفت:»
-وقتی نگات میکنه عصبیم میکنه نگاهش با حیله است اینو تو نمی فهمی ولی من هم جنسمو می فهمم که چی توسرشه کمرمو گرفت با همون دستی که سیگار بین انگشتاش بودو منو به خودش نزدیک کرد وتو گوشم گفت:»
-فکر کردی با کی طرفی؟بین این همه دختر چرا میاد به تو می چسبه ؟
هولش دادم عقبو گفتم:
-چون هم کلاسیم بوده هم فامیله …«کف دستشو که به دیوار تکیه داده بود کبوند به دیوار رو با صدای خفه و عصبی گفت:»
-بسه ؛تو چشمم زل زدو گفت:
-میای کنار من میشنی دیگه تکرار نمیکنم بدون اینکه دستشو برداره سیگارو تو دهنش گذاشت و فندکشو در آوردو روشنش کردو پک عمیقی بهش زد و فوت کرد تو صورتم گفت:
-متوجه شدی یا لازم یه جور دیگه بیارمت کنار خودم؟
با حرص دستشو پس زدمو گفتم:
-خیله خب اَه
از اتاق زدم بیرون وگفتم پیش مامان اینا می مونم نمیشه هر چی میگه رو گوش بدم پیش شروین نباشم براش کافیه …وای مامان اینا در مورد چی حرف نمیزنن از رنگ موی مادر ملیکا گرفته تا…. امروز صبح سبزی فروش محل چه حرفایی به مامانم سر گرون شدن سبزی خوردن که نزده ومامانم چطوری دمشو چیده و…. حرف میزدن خدایا حوصله ام سر رفت…باز مامان داره از نعیم تعریف میکنه و خانم شمس هم از ملیکا خانمشش اَی موضوع دیگه ای نیست؟
صدای تک سرفه اومد برگشتم دیدم آرمین نا محسوس دستشو روی دسته ی مبل کنارش گذاشته بود وآروم اشاره میکنه
ملیکا- نفس بیا چای بردار
یه فنجون چای برداشتم و از سرناچاری و بی حوصلگی به پذیرایی رفتم تا کنار آرمین بشینم نشستم کنارشو یه نیم نگاه بهم کردو فنجون چای رو روی دسته ی مبلم که چسبیده بود به دسته ی مبل آرمین گذاشتم و به بحثشون گوش دادم ….آه همش در مورد کالاو تجارتو …است …چه حوصله سر بر…اومدم بلند شم قند بردارم که آرمین سریع به طرفم برگشت و بی هوا دستش خورد به فنجون چای و برگشت رو پام از سوزش یه جیغ کوتاهی زدم و بین اون همه آدم که دارن بِروبِر منو نگاه میکنن آرمین با دست پاچگی گفت:
-سوختی؟آره؟پات سوخت؟«اومد جلو که دست به لباسم بزنه که محکم گفتم:»نه دستمو بالاگرفتم و آرمین یه لحظه شوکه نگام کرد و آرومتر گفتم:اشکال نداره
آرمین عصبی گفت:
-چای رو ریختم روت، سوختی
-اشکال نداره «با چشمم خواستم آرومش کنم ولی آروم نمیشد چرا؟!!!»مامان اومدو نگران گفت:
-نفس چی شد؟
-چیزی نیست
بابا- باباجان خیلی میسوزه؟زود باش برو تو حموم آب خنک بگیر روش
آرمین- میخوای ببرمت بیمارستان؟
شروین خندیدو گفت:
-مگه آتیش گرفته؟
آرمین در جا برگشت عصبی نگاش کردو تا اومد جوابشو بده زیر لب گفتم:نه؛ شروین هم خنده اشو جمع کردو خانم شمس گفت:
-الان برات یه پماد می یارم
نعیم – از بس که سر به هوایی
آرمین با یه حرصی که خودشو کنترل میکرد گفت:
-من چایی رو روش ریختم نفس که…
-گفتم اشکال نداره …به طرف اتاق رفتم
خانم شمس با یه پماد اومدو داد بهمو رفتم تو اتاق و لباسمو در آوردمو تو حموم اتاق رفتم اب سرد رو پام گرفتم ومامان برام پماد زد که صدای در اومد و بعد صدای آرمین :
-خانم پناهی پای نفس خیلی سوخت؟
مامان-نه فقط یه کم سرخ شده
آرمین-بذارین ببرم دکتر
مامان منو مشکوک نگاه کرد بند دلم پاره شدوآروم گفت:
-حالاچه عذاب وجدانی گرفته «بعد هم بلند گفتم:»
-نه ممنون خوبم چیز مهمی نیست
لباسمو پوشیدم وهمراه مامان از اتاق اومدم بیرون آرمین هنوز پشت درکنار بابا ایستاده بود بابا با نگرانی پرسید:
-خوبی بابا جون؟
-آره به خدا چای بود دیگه مواد مذاب که نبود
به آرمین نگاه کردم حالو هوای عجیب و بسیار نگرانی داشت که برعکس حال منو خیلی این حالش خوب میکرد چون اعلام میکرد که براش مهمم آهسته گفت:
-می سوزه ؟
با لحن محکم گفتم: نه بعد آهسته گفتم»:بسه
-خانم شمس- خوبی نفس جان؟
ملیکا-خیلی سوختی؟
-نه بابا من نازک نارنجی نیستم
نعیم-نفس عادت داره به سربه هوا بودن و آسیب دیدم نگران نباش
شاکی نعیمو نگاه کردم چقدر برادر بی شعوری داشتم وقتی دور و برش شلوغ می شد خودشو گم میکرد به مامان شاکی تر نگاه کردم تا یه چیزی به سوگلیش بگه به مامان آروم گفتم»:
-چرا فکر میکنه اگر حرف نزنه همه فکر میکنن لالِ
مامان لب گزیدو گفت:خوبه حالا توأم ،بهتره کم کم بریم نگینم خونه تنهاست «نگین؟!!!میشه نگین فرصت گیرش بیاد و خونه بمونه اونم نگین دَدَری؟!!حاضرم شرط ببندم مامان اینا رو پیچونده با دوستاش رفته بیرون»
ملیکا- ناهید خانم شما که غریبه نیستیدو خونه اتونم که نزدیکه
مامان-نه مامان جان به اندازه کافی بهتون زحمت دادیم
صدای اس ام اس گوشیم اومد از جیب دامنم گوشیمو برداشتم فکر کردم آرمین باید باشه ولی دیدم اسم نگین حلال زاده اس زده
-نزدیک اومدنتون شد اس بزن
زدم –مگه کجایی پیچوندی؟
زد-قرار شد تو کار هم دخالت نکنیم
زدم –آهان پس با دوست جون بیرون رفتی؟
زد –اَه کی میایید؟یه سو.ال پرسیدما فضول چه
زدم – داریم میاییم
زد-بمیری ایشالله نمی تونی زودتر خبر بدی ؟
زدم –چیه راهت دوره؟
زد –به به تو ربطی نداره
زدم-بی شعور امیدوارم نرسی مامان بفهمه
زد- خفه شو لطفا
نعیم-ملیکا بیا امشب بریم خونه ما
خانم شمس –نعیــــــمــــــم جا..ان!ما یه قراری با هم گذاشته بودیم
مامان –یه شب که هزار شب نمیشه
آروم به مامان گفتم:
-همون یه شب هزار شب قصه سر دراز میشه نقل مجلسه میشه دوماهه عروس شش ماهه داره خاله چرا نمیزاِ؟
مامان یه چشم غره به من رفت و من یه لب خند بدجنس زدم وگفت:
-برو مانتوتو بپوش انقدر حرف نزن
-باز به نور چشمیت حرف زدم ؟پسر دوست
رفتم تواتاق مانتومو رو همون لباسام پوشیدم حوصله تعویض نداشتم اومدم بیرون دیدم آرمین داره با تشویش نگام میکنه به اطراف نگاهی کردمو بی صداگفتم:
-خوبم
بی مهاباد اومد جلو من به اطراف نگاه کردم مامان پشتش به آرمین بود و بابا…بابا کو؟!!بابا کجا رفته؟!!!
آرمین –نفس من واقعا…
-بابام کو؟
آرمین-ببخشید نمیدونم…
-آرمین بابام نیست همین دودقیقه قبل دیدم داشت اونجا وسط هال با پسر خاله ملیکا حرف میزد
آرمین-رفت بیرون
-بیرون؟!
!!کجا سیگار بکشه؟
آرمین با همون حالش گفت:
-نه با این زنه…
-زنه؟!!!زنه کیه؟!!برگشتم به جمع نگاه کردم منظور آرمین کدوم زنه بابا با کدوم زن رفته بیرون؟
در ورودی باز شد بابا اومد داخل بعد هم کتشو از ملیکا خواست و یکی یکی با مردا خدا حافظی کرد ودست دادو….برای بار دوم در ورودی باز شد این بار یه زن مو شکلاتی که چتری های لختشو روی پیشونیش ریخته بود موهااشو دم اسبی کرده بود و یه بلوز مشی یقه قایقی باز پوشیده بود با یه شلوار جین جذب سرمه ایفشای پاشنه بلندی اونو کشیده و لاغر نشون میداد چشمای بادومی کشیده که دور تادور چشمشو خط چشم ککشیده بود ابرو های تاتوی هش
بینیه قلمی لبای قیتونی که خط لب تاتو کرده بود اونم زرشکی همه ی این اعضا رو پوستی سبزه بود …
بابا با این زن بیرون بود؟!بابا اومد داخل دقیقا دو دقیقه بعد اون اومد آرمین هم گفت بابات با اون زنه رفت بیرون ؛با این زنه رفت بیرون که چی بشه؟چیکارش داشت ؟چرا داخل کارشو نگفت؟چرا رفتن تو حیاط ….وای وای چی دارم متوجه میشم؟…
آرمین اومد جلوی دیدمو گرفت و کنجاو تر سرمو کج کردمو زنو نگاه کردم که به طرف یکی از اتاق های خونه ی آقای شمس رفت ،با شک و تردید به آرمین نگاه کردم در حالیکه دقیق وموشکافانه بهم چشم دوخته بود و نگام می کرد به مامان نگاه کردم داشت با ملیکا حرف می زد و اصلاً حواسش به هیچ چیز نبود
روکردم به آرمین با ناباوری گفتم:
-اون زن هم بیرون بود.
بابا-بریم نفس جان
با تردید به بابا نگاه کردم مردی که با وجود چهلو نه و پنجاه سال ولی حسابی مرد جذابیه من عاشق بابامم پس چرا بهش شک کردم؟ولی اون بیرون بود با اون زن..!
-باباجونم،«رفتم جلو تر و آروم گفتم:»
-بیرون بودی ؟!چیکار میکردی؟
بابا خونسرد و عادی گفت:
-گفتم تا تو مادرت حاضر بشید یه سیگار بکشم بابا جان
-سیگار ؟!با اون خانمه که موهاش شکلاتی ِ ؟
آرمین یه تک سرفه کردو بابا عادی تر گفت:
-باباجان من که موهاشوندیدم ولی یکی از مهمونای ملیکا اینا اومد گفت ماشینامونو با هم جا به جا کنیم منم ماشینو از تو حیاطشون بردم بیرون اون آورد داخل حیاط
لبخند رو لبم اومد می دونستم بابام این کارا رو نمی کنه اون بابای منه هرکسی نیست با دلی آسوده گفتم :
-آها..ان
بابا از روبروم رد شدو رفت و من آرمینو دیدم که درست پشت سر بابا ایستاده بود و جفت دستاش تو جیب شلوارش بود و اون کت کرم کتان اسپرتش که دور تا دورش لب دوزی با چرم قهوه ای شده بود به پشت دستش رفته بود و در حالی که سرش متمایل به زیر بود اون چشمای فیروزه ای برافروخته اش به طرف بالا بود و بابا رو با یه نفرت کاملا مشخص و شاکیو با حرص نگاه میکرد
چرا به بابا اینطوری نگاه میکنه؟!!انگاه آتیش داره از اون چشماش می باره هرگز ندیده بودم کسی رو با این قیافه و احساس نگاه کنه حتی شروینی که انقدر روش حساسه
مامان-نفس با ملیکا خداحافظی کردی؟
به طرف ملیکا رفتمو رو هوا بوسیدمشو خداحافظی کردم وبعد هم از بقیه خدا حافظی کردم وبه بیرون رفتم ،آرمینو یه عده ی دیگه هم با ما از خونه ی ویلایی شمس اومدن بیرون اما آرمینو بگم که خیلی سرسری وسرد با ما خدا حافظی کردو رفت!!!وا این چه مدلشه چرا یهو انقد ربهم ریخت!!!تموم فکرم تو ماشین شده بود آرمین دلم میخواست باهاش حرف بزنم …تا رسیدیم دم در خونه دیدیم نگینم با لباسای بیرون جلوی درِ ِ مامان با تعجب گفت:
-نگین!!!کجا بودی تا این موقع شب؟!!
نگین با حرص یه نیم نگاه به من کردو بعد خودشو سریع جمع و جور کردو گفت:خونه الهام اینا«دختر خاله امو میگفت»
مامان- شوهرش نبود؟
نگین –نه مأموریت بود
مامان-آهان خوب کردی با آژانس اومدی یا خودت این موقع شب اومدی؟
نگین-با آژانس دیگه مامان…سلام باباجون
بابا- سلام بابایی؟مهمونی بودی ؟«انقدر مالیده بود که بابا میگه مهمونی بود بابای ما چه لارژه خب مهمونی باشه مشکلی نیست؟!»
نگین-نه خونه الهام اینا بودم
بابا-خوش گذشت؟
نگین- بد نبود شوهرش که نبود دوتایی تنها بودیم
بابا با خنده گفت:
-ملیکا نباشه خوش میگذره آره؟
منو ملیکا خندیدیم مامان شاکی گفت:
-حسین!تو اینطوری میگی وای به حال دخترات
در حیاط باز شد و نعیمو دیدیم که میخواست ماشینشو بیاره تو نگین کنایه وار گفت:
-حالا حتما توهم باید ماشینتو می بردی؟
نعیم- من از سر کار رفتم اونجا وقت نکردم بیام خونه امروز اضافه کار بودم هر وقت یه جا من کار دارم دعوتم اون مهندس عوضی کرمش میگیره اضافه کار میخواد
اخمام رفت تو هم بی شعور چرا به آرمین توهین میکنه آخ اگر میشد همچین حالتو میگرفتم حجقت بود ای کاش تا صبح مجبورت میکرد اضافه کار وایستی دمش گرم
بابا- باباجان سر کاره خونه ی خاله نیست که هر وقت دلت خواست بری
نعیم –نه باباجان من این مهندس شما که امروز میدونست ما اونجا دعوتیم برای چی به من گفت جمعه بی حساب کتاب ؟
-چون آخرین هفته ماهه
آرمین- جسد خودش کجا بود؟رئیس باید تو جلسه آخر ماه باشه ،وردل دوست دخترش«منو میگه ها وای نعیم اگر بدونی امروز خواهرت ور دلش بوده که سنگ کوب میکنی بد بخت» بعد اوون معاون عوضی تراز خودشو فرستاده تا اعصاب منو خط خطی کنه
نگین-تا حالا که نیشت باز بود الان اومدی خونه اعصاب ما رو خرد کنی که دقه دلی قانون های مادر زنتو که نذاشت ملیکا…ا خانم بیاد باهات یا تو بمونی اونجا رو سر ما خالی کنی؟
نعیم باحرص گفت:
-تو اونجا بودیکه حرف میزنی من خودم اومدم ،غلط کردی بیرونش کردن شک نکن
بابا –بسته بسته مردم خوابن
نعیم- بیا ببینم نگین خانم تو کجا بودی؟چرا خونه ملیکا اینا نیومدی؟
نگین-نه این که خیلی ازش خوشم میاد حالا بیام اعصاب خودمو با ریخت زن افاده اید خرد کنم ؟
نعیم-کجا بودی که انقدر مالیدی؟
نگین- بابا
بابا- گفتم بسته نعیم جا حرف زدن ماشینتو بیار تو
مامان از در ورودی خونه سرشو آورد بیرونو گفت:
-چرا نمیایید تو؟
رفتیم داخل تا وارد اتاق شدیم نگین به الهام زنگ زدو گفت:
«اگر مامانم یه وقت ازت پرسید نگین امشب اون جا بوده بگو آره …با دوستام بیرون بودم….خب گیر میدن حوصله ندارم…ممنون خداحافظ»
-با دوستات نه با دوستم کلماتو اشتباه انتخاب نکن
نگین-خفه شو لطفا
پامو دراز کردم از رو تختم یه لگد به نگین که داشت لباس عوض میکرد زدم نگینم جیغ زد :
-هو…و
-باید بهت میگفتم یه ساعت دیگه میاییم تا دیر برسی حالتو بگیرند
نگین- بعد منم تیکه تیکه ات میکردم
مامان اومد تو اتاقو گفت:
-چتونه نصف شبی ؟جای سه تا بچه؟سگو گربه زاییدم همش به جون هم بیفتید ،اون صدای مردم آزارتونو میبرید یا نخو سوزن بیارم هناتونو بدوزم؟
نگین- می بُره صداشو مامان
باز با لگد زدم بهشو داد زد:
-مامان نگاه عین الاغ جفتک میندازه
-الاغ تویی
نگین- یونجه اش زیاد شده
مامان یه دونه از اون جیغ خوشگلاشو زد هر دو لال شدیمو شروع کردیم به عوض کردن لباسمون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
خلاصه جفتمون با همون حالت مثلا قهر به رخت خواب رفتیم نیم ساعت نشده بود که گوشیم زنگ خورد من که خواب نبودم ولی نگین که خواب بود خواب آلود گفت:اَه
سریع گوشیمو برداشتم آرمین بود :
-سلام ،چی شده آرمین؟
-هیچی نگرانت بودم خوبی؟
واییی نگران من شده به خاطر یه چای روم ریخته اونم چایی که زیاد داغ نبود یه ذووقی تو دلم نشستو گفت:
-پات خوبه نمی سوزه؟
-نه بابا نگران نشو لوس میشما
– سوگلی ها باید لوس باشن دیگه اشکال نداره تو ناز کش داری خودم ناز جوجه امو میکشم
واییییی لبمو زیر دندون کشیدم ونگین گفت:
-اَه نفس میخوابی یا نه وراج
-بخواب دیگه بیام برات لالایی بخونم یا پشتتو بزنم بخوابی؟
-پاشو برو بیرون
بلند شدم یه ژاکت برداشتمو رفتم تو بالکن اتاقم آرمین گفت:
-چی شده؟
-با نگین جر وبحثم شده
-خونه اتون دعوا شد؟
-دعوا؟ نه بابا کل کل خواهر برادریه
-خواهر و برادرتو نمیکم من از دست بابات عصبانیم
-دیدم خیلی عصبی شدی و سریع خداحافظی کردی و رفتی چی شد یهو؟
-از اینکه یکی تو چشمای کسی زل بزنه و دروغ بگه منو آتیش میزنه ،بابات تو چشم تو نگاه کردو دروغ گفت
باحرص گفتم:
-بابای من دروغ نمیگه
باعصبانیت گفت:
-دقیقا دروغ می گه اون با زنه بود
باحرص بیشتر گفتم:
-در مورد بابام اینطور حرف نزن ، بابای من اهلش نیست
بالحن قبلیش گفت:
-داره همه اتونو بازی میده
با عصبانیت زیاد ولی تن صدای پایین که کسی صدامونشنوه گفتم :
-تو از بابای من بیزاری این هزار بار به من ثابت شده تو باحرص نسبت بهش حرف میزنی ،با کینه نگاش می کنی ،ولی میدونی بابای من برام خیلی عزیزه،نیمی از زندگیم بابامه ونیمی دیگه اش مامانم وتو نمی تونی زندگیمو که بهش ایمان دارمو بعد خدا می پرستمشو جلوی چشمای من بد کنی ،بابام از تو برام بیشتر ارزش داره نمی تونی کینه اتو که نمیدونم برای چی از بابام داری و با این بلوف هات به من انتقال بدی
آرمین با حرص زیاد گفت:
-من ،بهت ثابت میکنم
-انقدر به بابام اطمینان دارم که به راحتی قبول میکنم که بهم ثابت کنی چون میدونم که می بازی می دونم که کم می یاری ولی میدونی به خاطر تهمتی که به بابام میزنی باید این وسط یه شرطی باشه که اگر دروغ تو در بیاد این وسط چیزی رو از دست بدی
آرمین با همون حال قبلی گفت:
-چی؟
-این رابطه قطع می شه
عصبی داد زد:
-منتظر هر بهونه ای تا این رابطه رو قطع کنی ،چرا؟ مگه من جز محبت کردن به تو کاری باهات دارم ؟
-آره به بابام سوءظن داری
آرمین با همون لحن متحرص و صدای بم گیراش گفت:
-اگر من بردم چی؟
-چی؟
-تو اونی میشی که من میخوام
-چون میدونم می بازی، قبوله.
آرمین با صدایی آرومتر گفت:خودت قبول کردی، کوتاه نمیام نفس
-منم کوتاه نمیام
-فردا حتی بهت میگم کجا قرار دارن
-قرار دارن؟«با حرص گفتم:»واقعا که .
آرمین با خیالی آسوده گفت:
-حالا می بینی
با لحن خش دار و پر از کینه ام گفتم:
-کاری نداری؟
مهربونانه گفتم:شب بخیر جوجه زود باور من
-شب بخیر
اومدم تو اتاق به آرمین هر حس خوبی که داشتم با این تهمت از بین بردش به چه حقی به بابای من تهمت میزنه چرا سعی داره اونو جلوی من خراب کنه آخه تو نون و نمک بابامو خوردی حد اقل حرمت نونو نمکشو نگه دار نمی فهمم این کینه آرمین از کجا شروع شده !چطوری میتونه به مرد خوبی مثل بابای من شک کنه عذاب وجدان نمیگیره «نفسی کشیدمو »دلیل نمیشه چون خودت بابا نداری بابای منم بخوای با این دروغات برام بکشی وقتی این کارو میکنه ازش بدم میاد من عاشق بابامم هر وقت میخوام عشقو برای خودم ترجمه کنم به احساسی که بابا بهم داره به اون نگاه گرمی که بهم میکنه فکر میکنم
آخه این مرد مهربون و اهل زندگی و قرار با اون زن؟یه کاره نصف شبی زنگ زده خیال بافی های ذهن معیوبشو نسبت به بابا تو سر من بندازه ساتیسمی از قدیم گفتن«از قدیم گفتن هر چی تو کلاه طرف باشه خیال میکنه تو کلاه دیگرون هم هست»خوبه همین امروز مچش جلوم باز شد فردا که ضایع شدی مجبور شدی ولم کنی….ولم کنه؟از آرمین جدا بشم؟یاد امروز و آغوش گرمش افتادم با تموم خطری که داشت چقدر برام گرم بود!!خودمو درک نمیکنم؛یاد نگرانی امروزش بعد چای روی پام ریختن افتادم،اینکه نسبت به من حساسه ،یاد این جوجه گفتناش وای چقدر خوشم میاد بهم میگه (جوجه ی من) حس میکنم تعلق دارم به اون .
یاد چند دقیقه قبل افتادم که شرط ترک گذاشتم داغ کرد و داد زد؛ روی تخت دراز کشیدم یاد صلواتام افتادم و شروع کردم به ادای نذرم …صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم نگین تو اتاق نبود دیدم آرمینِ با سردی جواب دادم:
-بله؟
-بابات برای ساعت یک ونیم میخواد به بهونه کارای شرکت بره بیرون به احتمال زیاد با اون زنه قرار گذاشته
-بابا با هیچ زنی نیست
-بیا تا بهت ثابت کنم
نفسی با حرص کشیدمو گفتم :
-کجا بیام
-بیا شرکت
-الان میام
-فقط زیر قولت نزنی
-تو هم همین طور
رفتم صورتمو شستم و شروع کردم به لباس پوشیدن ساعت دوازده پنج دقیق بود مامان اومد تو اتاقمو گفت:
-اِ !بیداری؟کجا ؟!!
-میرم پیاده روی دیشب تا صبح خواب کنکور دیدم اعصابم خرده میرم هوا به سرم بخوره
مامان- باشه کی میای؟
-یه ساعت دیگه
مامان-پس بیا یه چیز بخور بعد برو
-نمی خورم گرسنه نیستم اگر گرسنه ام شد یه چیزی میخرم ،نگین کو؟
مامان- رفته بوم و رنگ بخره
«غلط کرده یه خروار بومو رنگ از بازار خریده بود تموم شد؟ قرار داره موذ مار »
تاکسی گرفتم ورفتم دم شرکت بابا زنگ زدم به آرمین گفت :
-بابات هنوز بالاست میام پایین منتظر باشیم
اومد پایینو اون ماشین دو در خوشگلشو از تو پارکینگ آورد بیرونو و جلوی پام نگه داشت وباشیطنت گفت:
-چطوری بازنده؟
چپ چپ نگاش کردمو گفت:
-صورتت چرا انقدر پف کرده؟
-خواب بودم
-پس روز تو از ظهر شروع میشه؟ شاهانه زندگی میکنی !
بهش سرد نگاه کردمو گفت:
-چیه هنوز که شرطو نبردی اینطوری نگام میکنی
-به زودی میبازی
-زیاد خوش خیال نباش دوست دارم اون لحظه ای که می بازی قیافه تسلیمتو ببینم
باحرص پوز خند زدم و تو جاش جا به جایی شد و به در تکیه دادو گفت:
-تو از من بدت نمیاد پس چرا دوست داری ازم جدا بشی؟«چونه ام به آرومی تو دست گرفتو گفت»:چرا؟
سرمو عقب کشییدم وگفتم:
-میدونی خیلی بابامو دوست دارم
بهم دقیق و بدون کوچک ترین احساس و متفکرانه نگام کردو گفت:
-میدونم که انقدر بابات دوستت داره که اسمتو گذاشت «نفس»یعنی تو نفسشی ،نفس پناهی
-اینطوری نگاه نکن انگار غریبه ای
بدون تغییر در نگاش ادامه داد:
-ته تغاریشو یه جور دیگه دوست داره بچه بابایشه…
چشماشو ریز کردو گفت:اگر حرفام راست باشه از چشمت می افته؟
-بابام هرگز این اشتباهو نمیکنه و از چشمم هم نمی افته
آرمین دستشو زیر چونه ام گرفت و آروم گفت:
-نفس وقتی کنارمی من آرومم ومن توی این 16سال این آرامشو یادم رفته بود ولی با اینکه نباید این آرامشو از تو می گرفتم ولی منو آروم میکنی من نمیخوام این رابطه تموم بشه…ناخود آگاه به خالگوبی دستش نگاه کردم تاریخ 16سال پیش…
داره اعتراف میکنه دوستم داره، دوستم داره؟ داره الکی میگه؟ نه این حالت آدمی نیست که الکی بگه از آدمی مث آرمین انتظار ندارم که بگه دوستت دارم باید از لا به لای حرفاش فهمیدو بوی حسشو شنید…
-من اشتباه کردم هزار بار هم گفتم که اشتباه کردم به خاطر این دروغ میگم مادر مو گول میزنم با خواهرم دعوا میکنم … من از این رابطه ای که جوانبش پر از دروغه میترسم از عاقبت این بازی…دل شوره دارم ..
آرمین دستشو رو ی شونه ام کشید و روی بازوهام ورسید به پنجه دستم انگشتاشو فرو کرد میون انگشتام به دستم نگاه کردو بازم اون گرمای کف دستش که حرارتشو به کف دست سردم انتقال میداد و مور مورم میشد و گویا با این حرارت تموم ذهن منو معطوف خودش می کرد به چشمام نگاه کرد ،عمیق محسوس و گرم …
-دیشب یه چیزی فهمیدم
پرسشگرا نگاش کردمو گفت:
-وقتی چای روی پات ریختم «چشماشو بست و سرشو برگردوند به روبرو نگاه کرد و نفسی کشید وگفت:»
-چم شده ؟!
-چی رو فهمیدی؟
آرمین-که یه حالی دارم میشم «تو چشمام دوباره نگاه کرد وگفت»:
-حالی که هرگز نداشتم ولی حالا دارم وقتی تو کنارمی حالم قوی تر میشه .
آرمینو نگاه کردم «یعنی عاشقم شده؟!بگو زود باش حست چیه ؟وای ته دلم قلقلک میاد یعنی آرمین عاشقم شده ؟آرمین؟ نگاش کن همون پسر اکتیو خوشگل خوش تیپه که آرزوی هزارتا دختره، داره به من اعتراف میکنه که به من بی احساس نیست»
-بابات اومد
-ما رو نبینه!
-شیشه ها دودیه نمیبینه
بابا حرکت کردو ما هم دنبالش جلوی یه گل فروشی نگه داشت و رفت یه دسته گل شیپوری خرید آرمین پوزخندی زدو گفت:
-رفته واسه عشق تازه اش گل بخره
-گفتم در مورد بابام اینطوری حرف نزن
آرمین زیر لب گفت:
-طرف سلیقه اشم مثل تواِ
-برو دنبالش
-داری عصبی میشی
-من خوبم فقط برو دنبالش نم خوام که تو الکی در مورد بابام قضاوت کنی،چون قضاوت کر انسان نیس کار خداست
-خیله خب با کمال میل می بینم آخرش چی می شه
بابا رفت طرف یکی از کوچه های خیابون ولیعصر و جلوی یه خونه ویلایی با در مشکی نگه داشت و پیاده شدو با نگرانی گفتم:
-خونه ی کدوم یکی از مشتریها اینجاست
آرمین نگام کردو آهسته گفت:
-هیچ کدوم عزیزم بسته نفس بز حاضر دزد حاضر
-نه اینجا خونه ی اون زنه نیست
-تو از کجا می دونی مگه زنه رو میشناسی؟اصلا باشه خونه ی مشتری گل برای مشتری می خره؟
-شاید رفته عیادت یکی از دوستاش
آرمین تصنعی فکر کردو سرشو به طرفین تکون دادو گفت:
-اینم میشه ولی زیاد باور نکن اینا همش یه مشت حرف مفتِ
با حرص و عصبانیت گفتم:
-حرف مفتو تو می زنی
اومدم پیاده بشم که آرمین قفل در رو زود تر زد وگفت:
-کجا وایستا باباتو بشناس
-من به بابام مطمئنم بابام دوستای زیادی داره اومده خونه ی یکی از اونان
-باشه من می رم زنگ خونه ی اون زنه رو میزنم بیاد جلوی در، تا توی خونه اش هم میبرمت تا بهت ثابت کنم «دستمو گرفت و خواست پیاده ام کنه با یه ترسی آمیخته از بهم ریختن باور هام دستمو کشیدم وگفتم:»
-نه
منو جدی نگاه کردو گفت:
-چی شد؟ چرا نمیایی؟ترسیدی حقیقت داشته باشه؟
زدم زیر گریه نمی دونم چرا ولی حسم داغون شده بود قلبم رفته بود تو فشار؛ شاید هم اتفاقی که آرمین می گفت نیوفتاده بود ولی من اعصابم بهم ریخته بود
-نداره
-داره
جیغ زدم با گریه و با دستایی که عاصی شده از بالابه پایین می اوردم گفتم : نداره نداره نداره لعنتی نداره
آرمین زیر بازومو گرفتو به طرف خودش کشوندو منو تو بغلش گرفت و آروم گفت:
-باشه عزیزم باشه گریه نکن« دستمو گرفت وپشت دستمو بوسیدوگفتم:»
-برگردیم
سری تکون داد و من از خودش جدا کرد اگر واقعیت داشته باشه چی؟چطوری با این قضیه برخورد کنم باید به نگینو مامان بگم؟مامانو بگو ،نه نه درست نیست
زنه ،زنه قیافه اش شبیه بی بندو بارا بود معلومه اهل هیچ خط قرمزی نیست از قیافه که نمیشه تشخیص داد …مامانم خیلی خوشگل تر از اونه با اینکه چهل پنج شش سالشه ولی هنوز خوشگلِو جذابه نباید کسی رو به مامانم ترجیح بده نه نه اگر واقعا با اون زن قرار گذاشته بود نباید دیشب انقدر خونسرد برخورد میکرد دیشب مثل همیشه عادی بود
-زنگ میزنم از ملیکا می پرسم اون زن شوهر داره یا نه