رمان معشوقه اجباری ارباب
پارت 21 رمان معشوقه اجباری ارباب
– اوهوم!
– کاش آقا می ذاشت بری دکتر. می ترسم مشکلی چیزی داشته باشی.
– اون بذاره من برم بیرون؛ دکتر رفتنم پیش کشش!
لبخندی زد و رفت بیرون. ویدا هم بعد دو ساعت خر و پف دم گوش من بیدار شد. خاتون چند تا جوشونده ریخت تو معده من ولی افاقه نکرد. سرم زیر پتو بود که دو تا تقه به در خورد.
نشستم وگفتم: کیه؟!
– منم!
شالمو برداشتم و رو سرم انداختم و گفتم: بفرمایید!
امیر با یه لیوان که ظاهرا باید جوشونده باشه، اومد تو. قیافمو تو هم کردم و گفتم:
– وای بازم جوشونده؟! به خاتون گفتم دیگه نمی خورم!
کنارم نشست و گفت: علیک سلامَ!
– ببخشید سلام!
– این جوشونده رو خودم درست کردمو باید بخوری! بدون اخم و تخم!
– شما دیگه برای چی درست کردین؟
– خاتون گفت دلتون درد می کنه و هر چی جوشونده بوده، بهت داده، خوب نشدی… گفتم حالا اینو امتحان کنی شاید خوب بشه.
با لبخند گفتم: نه، ممنون شما نمی دونید من چمه. دل درد من از این دل دلدرای معمولی نیست.
خندید و گفت: می دونم. نگینم هر وقت دلش می کرد از این بهش می دادم دو دقیقه ای خوب می شد.
– دل درد من با دل درد نگین شما فرق می کنه!
– فرقی نمی کنه! بخور!
– اگه نخورم چی؟
– می دونی که دکتری نیستم بخوام به حرف مریضم گوش کنم. مگه پریود نیستی؟
خاک به سرم! آبروم رفت! لپم داغ شد. چشمام از خجالت افتاد پایین. عین ربات لیوانو ازش گرفتم و یه نفس خوردم، دادم دستش! هیچی نگفتم که در یهویی باز شد.
آراد با عصبانیت نگاهمون کرد و گفت: به به! جناب دکتر! شما ظاهرا یه بیمار بیشتر ندارید، نه؟!
به من نگاه کرد: خودتو به مریضی زدی که اینو ببینی؟!!
– نخیر؛ واقعا مریضم!
– مریضیت چیه؟
– مشکل زنونست!
– مگه شما زنا هم مشکل دارید؟!!
– نه فقط شما مردا مشکل دارید!
امیر خندید و بلند شد و گفت: امروزو بهش استراحت بده.
– وقتی مُرد، تا هر وقت دلش خواست می تونه استراحت کنه!
– بسه آراد! تو چه دشمنی ای با این دختر داری؟
– کجات درد می کنه؟
– دلم.
– دلت؟!! واسه یه دل درده که این چقدر آه و ناله می کنی؟! این که با یه قرص خوردنم خوب می شه؟!
– دل درد من با قرص خوردن خوب نمی شه.
– آها! پس با دیدن امیرعلی خوب می شه! خب حالا که دیدیش؟ برو به کارات برس!
– می گم دلم درد می کنه. نمی فهمی؟
امیر: ویدا که هست؟ بده اون کاراتو انجام بده!
– علی تو باز دخالت کردی؟
خاتون اومد تو و گفت: آقا خواهش می کنم دعواش نکنید. آیناز واقعا دلش درد می کنه .قول می دم حالش که خوب شد، تا شبم که شده کاراتونو انجام بده.
– این چه دل دردیه که تا شبم خوب نمی شه؟!
دیگه اعصابم خرد شد. هرچی مراعات می کنم، هیچی نمی گم، این پرروتر می شه.
داد زدم: پریودم!
سه تاشون با تعجب نگام کردن. امیر خندید.
خاتون زد به دستش و گفت: این حرفا چیه جلو آقا می زنی؟!
با حالت عصبی گفتم: خوب چه اشکال داره؟ بذار بدونه، اینجوری اطلاعات عمومیش می ره بالا… مرده، فردا می خواد زن بگیره. اگه دلش درد گرفت، هی نپرسه چته چته چته؟!
به آراد نگاه کردم: ببین! برو تو اینترنت سرچ کن؛ قشنگ بهت اطلاعات می ده! اونوقت می دونی دل درد من بخاطر چیه!
امیر علی هنوز ریز ریز می خندید.آراد رفت بیرون.
خاتون گفت: این چه حرفی بود بهش زدی دختر؟! نمی گی فردا برات دردسر می شه؟!
– هیچیم نمی شه خاتون! نترس!
– می بینی آقای دکتر من از دست این چی می کشم؟!
امیر: من طرفدار آینازم! آراد حرف بیخود می زنه. وقتی میگه مرضیم، دیگه نباید جیک و پیکشو دربیاره… اما آیناز خانم! شما هم نباید اینجوری حالیش می کردی!
– از بس فضوله!
مش رجب اومد تو و گفت: حالش بهتر نشد؟
گفتم: چرا مشی جون بهترم!
مش رجب خندید و گفت: ای قربون شیرین زبونی تو من برم!
خندیدم و گفتم: خوب خانما و آقایون! وقت ملاقات مریض تمومه! برید بیرون می خوام استراحت کنم!
خوابیدم.
مش رجب گفت: آقای دکتر! یه استکان چای در خدمت باشیم. البته اگه کلبه ی ما رو قابل بدونید؟
امیر: اختیار دارید؛ این چه حرفیه؟ خوشحال می شم!
رفتن بیرون. یکی دو ساعت بعد کاملیا بهم سر زد؛ پارچه پرده هم خریده بود. چند دقیقه که نشست، بعد رفت.
یک روز کامل استراحت کردم. بهتر از این نمی شد!
صبح خاتون بیدارم کرد. رفتم به اتاقش و بیدارش کردم.
همینجور که سرش رو بالشت بود، گفت: پریودت خوب شد؟!
ها؟! از کی تا حالا نگران من شده؟!
گفتم: اگه منظورت دل دردمه آره خوب شد!
– نه پریودت!
کثافت! با حرص نگاش کردم و گفتم: مگه سر درده که یه روزه خوب بشه؟
با چشم باز نگام کرد و گفت: پس چند روزه خوب می شه؟!
بهش نمی خوره از اون پسرای آفتاب مهتاب ندیده باشه! عقب افتاده ی ذهنی هم که نیست؟!
گفتم: چرا خودتو می زنی به اون راه؟!
– کدوم راه؟
– همون راه!
– منظورتو نمی فهمم!
داشت رو اعصابم پیاده روی می کرد. شیطونه می گه برو بزنش که با تخت یکی بشه!
با عصبانیت دستمو مشت کردم و گفتم: فکر می کردم با این همه دوست دختر بفهمی پریود چیه؟
– اول اینکه من دوست دختر ندارم. اینایی هم که می بینی دور و برم، عروسک خیمه شب بازی منن… دوم، اونا عین تو نیستن که بیان رازشونو بهم بگن!
– ها؟! همچین می گی راز انگار برای من تنها اتفاق افتاده! …عالم و آدم می دونن چیه!
– پس چرا من نمی دونم؟!!
با عصبانیت و حرص پیشنیمو فشار دادم و چشم بسته گفتم: می رم صبحونتو آماده کنم.
پشتمو بهش کردم که گفت: هر وقت خوب شد بهم بگو!
عجب رویی داره ها! خجالتم نمی کشه! بی شرم و حیا! هی می گه خوب شد،خوب شد. مگه این چیه که خوب بشه؟ عین خنگا حرف می زنه!
لبمو با عصبانیت گاز گرفتم و با صدای نیمه داد گفتم: چشم هر وقت خوب شد، اخبارشو به سمع و نظرتون می رسونم!
با عصبانیت اومدم پایین. چقدر دلم می خواد سرشو بکوبم به زمین! کاش جای دستش باباش مغزشو متلاشی می کرد! شاید یه ذره عقلش بیاد سر جاش، تا دفعه دیگه می خواد حرف بزنه اول فکر کنه. ساعت هفت براش صبحونه بردم. حوله رو انداخت رو سرش و نشست.
منم یه گوشه وایسادم.
گفت: برام لقمه بگیر!
– چرا خودت این کارو نمی کنی؟!
دست گچ گرفتشو بالا آورد و گفت: میای یا با همین بزنم تو سرت؟
با حرص نگاش کردم و نشستم. لقمه براش می گرفتم، اونم از دستم می گرفت و می خورد. اونم چه خوردنی! یه نون سنگکو یه تنه خورد! خوبه به ظرف پنیر و مرباها رحم کرد! همیشه پر برمی گشت آشپزخونه اما الان در حد لیسیدن بود! همین جور که با تعجب به ظرفا نگاه می کردم، رفت طرف دستشویی که دندوناشو مسواک بزنه. خدا کنه نگه بیا دندونامو مسواک بزن! میزو جمع کردم که برم، گفت: کجا؟!
تو چهارچوب وایساده بود؛ گفتم: اینارو ببرم پایین!
– بیا موهامو خشک کن، بعد هر جا دلت خواست برو.
قبل از اینکه اجازه حرف زدن به من بده گفت: می بینی که دستم شکسته؛ پس حرف نزن!
خونم در حد جوش رسیده بود. رو صندلی نشست. سشوارو زدم به برق؛ درجه آخر گذاشتم و گرفتم رو کلش.
یهو بلند شد با اخم گفت: چیکار می کنی؟ سرمو سوزوندی!
با قیافه ناراحتی گفتم: ببخشید! حواسم نبود!
دوباره نشست. یه لبخند از روی رضایت زدم. درجه شو کم کردم و مشغول خشک کردن سرش شدم.
برگشت نگام کرد وگفت: اینجوری خشک نکن!
– پس چه جوری خشک کنم؟
– دستتو بکش تو موهام!
با چشای گرد گفتم: بله؟!
– بلا! فقط بگو نه تا نشونت بدم!
درست نشست. مشتمو بالای سرش گرفتم. حیف که جرات زدن نداشتم وگرنه همچین می زدم که مغزش از تو گوشاش بزنه بیرون!
دستمو آروم گذاشتم رو سرش. یه جوری شدم قلقلکم شد. یه ذره هم مور مور یه کمی هم یخ کردم. سریع دستمو تو موهاش می کشیدم . باید می گفت بیا مغزمو خشک کن نه مو! به زور موهاش یه بند انگشت می رسید! جلوش وایسادم. با تعجب دیدم چشماشو بسته. یعنی خوشش اومده؟!
خندم گرفته بود. کشیدن دستام در حد نوازش شد. یعنی داشتم سرشو نوازش می کردم. آروم چشماشو باز کرد. سریع وایسادم سشوارو خاموش کردم و گفتم:
– تموم شد آقا!
نگام کرد و گفت: مطمئنی داشتی سرمو خشک می کردی؟
سرمو پایین گرفتم و گفتم: بله آقا!
بلند شد رفت طرف اتاق لباس و گفت: بیا!
اونجا دیگه برای چی؟! سشوارو گذاشتم رو میز و دنبالش رفتم به اتاق.
پشتش وایسادم و گفتم: بله؟
برگشت نگام کرد و با اشاره گفت: اون پیراهن سرمه ای با نوار دوزی سفید، اون شلوار لی مشکی و کمربند سفید و کت اسپرت شکلاتی و کفش مشکی رو برام بیار.
به لباسا نگاه کردم و گفتم: مایو نمی خواید؟!
– مثل اینکه چیزی بهت نمی گم، زبونت درازتر می شه!
– ببخشید!
تمام چیز هایی که گفت رو برداشتم و جلوش گرفتم.
گفت: چی کارشون کنم؟!
– نمی دونم؟ شما گفتید براتون بیارم!
– اینا رو باید تنم کنی… می بینی که دستم شکسته نمی تونم!
– بله؟!!
به شلوارش نگاه کردم و گفتم: ببخشید من نمی تونم این کارو بکنم. الان می گم ویدا بیاد!
یه قدم برداشتم. گفت: گفتم تو؛ نه ویدا!
برگشتم. دکمه شلوارشو با دست راست باز کرد. بیشعور!
پشتمو بهش کردم و گفتم: آخه زشته!
– زشت پیرزنیه که سوتین نزنه! اون شلوارو بده!
همین جور که پشتم بهش بود، شلوارو بهش دادم. صدای درآوردن و پوشیدن شلوارشو شنیدم. اصلا حس خوبی نداشتم.
گفت: برگرد!
برگشتم. بدنشو که دیدم سریع رومو ازش گرفتم. بیشعور پیرهنشم درآورده!
با حالت عصبی گفت: مگه با تو نیستم؟!
– چرا آدمو مجبور به کاری می کنی که دوست نداره؟
– تو خدمتکارمی؛ هر کاری که بهت می گم باید بدون چون و چرا انجامش بدی. اگه برنگردی می اندازمت تو اون انباری!
حرفشو بدون شوخی و خیلی جدی گفت. از لحن حرف زدنش ترسیدم. لباسا رو گذاشتم رو شونم و با چشم بسته برگشتم.
گفت: کمربندمو ببند!
کمربندو برداشتم.
گفت: با چشم بسته چه جوری می خوای ببندی؟!
سرمو انداختم پایین و کمربندو از بندها یکی یکی عبور می دادم. چشمم افتاد به شکمش. عجب شکم عضله ای و سفید و بدون مویی داره! معلوم نیست به صورتش چه نوع کودی می زنه که جیلینگی ریشش در میاد!
از خودم خندم گرفته بود! مثلا می خواستم نگاش نکنم. بعد از اینکه کمربندشو بستم، پیراهنشو برداشتم. دست شکستشو کرد تو آستینش؛ کشیدم بالا. پیراهنو دور گردنش چرخوندم. نگاهمون به هم گره خورد. عرق سردی پشت کمرم نشست. چشمای سبز تیرش بی احساس و سرد و بی روح بود. مثل یه تیکه یخ؛ شایدم یخچالای قطب شمال. به خودم اومدم و پیراهنشو تنش کردم و با چشم بسته دکمه هاشو بستم. چشممو که باز کردم، دیدم یه لبخند محو ریز رو لباشه.
سریع جمعش کرد. اَه لبخندش از دستم در رفت! ای کثافت! نذاشت خندشو ببینم. رفت بیرون و گفت: کفشمو بیار بیرون.
حتما توهم زده شدم! آره بابا! آرادو چه به خنده؟! کت و کفششو بردم بیرون. لبه ی تخت نشست. کتشو گذاشتم رو تخت و کفشو پاش کردم. یه لبخند شیطنتی زدم؛ یه گره کوری به بند کفشش دادم که عمرا بتونه بازش کنه.
با همون لبخند بلند شدم و گفتم: تموم شد. می تونید برید!
با اخم گفت: بازش کن!
– ها؟! برای چی آخه؟
– از این کفشه خوشم نیومده؛ می خوام یکی دیگه بپوشم.
ای بر مردم آزار لعنت! بگو می خوای منو ضایع کنی نه از کفش خوشت نمیاد! داشتم کیف می کردم که حالشو می گیرم.
گفتم: الان مختار میاد باید برید شرکت. دیرتون می شه ها؟!
– مهم نیست..من رئیسم هر وقت برم مشکلی نیست …بازش کن
با قیافه گرفته نشستم. حالا چه جوری بازش کنم؟! با دست سعی کردم باز بشه، اما نشد.گره بدی داده بودم. سرمو خم کردم و با دندون افتادم به جون بنده که بازم فایده ای نداشت. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!
با ناامیدی بلند شدم و گفتم: باز نمی شه!
– می خواستی گره کور ندی! زود باش دیرم شد!
انگار فهمید می خوام چه بلایی سرش بیارم.
گفتم: چه جوری بازش کنم؟ نمی شه!
مختار اومد تو. گفت: سلام، نمیاید آقا؟!
– صبر کن بند کفشمو باز کنه. الان میام.
گفتم: باید ببرمش، باز نمی شه!
فقط نگام کرد و چیزی نگفت. چاقویی که برای بریدن پنیر بود برداشتم و بندو بریدم و یه کفش دیگه پاش کردم. تمام مدت مختار ریز ریز می خندید که با یه اخم من، خندشو خورد و رفت پایین.
وایساد و گفت: کتمو بده.
این کیه دیگه؟! حتی حاضر نیست کمرشو خم کنه و کتشو برداره!کتشو از رو تخت برداشتم دادم دستش. برداشت و رفت.
منم سینی رو برداشتم بردم به آشپزخونه. بعد از شستن ظرفا رفتم پیش داگی.
کنارش نشستم و گفتم: سلام، خوبی؟
داگی دو تا دستاشو جمع کرده بود. سرشو با قیافه ی مظلومانه ای گذاشته بود رو دستاش. چیزی نمی گفت و فقط به حرفام گوش می داد.
– تو چرا جفت نداری؟ عین من تنهایی، نه؟ همش تقصیر صاحبمونه. نه اینکه تنهاست؟ می خواد مارو هم تنها نگه داره. حالا من که کسی رو دوست ندارم، بیشتر به فکر توام.
با لبخند گفتم: کسی رو زیر سر داری؟ یهو بلند شد و پارس کرد.
بلند خندیدم و گفتم: آره؟
یه شکلات از جیبم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم: بخور خوشمزست… راستی مش رجب مرغ عشق برام آورده… جفتن. یه روزی میارمشون ببینشون.
از پیش داگی بلند شدم و رفتم به اتاقم. لباس کاملیا رو دوختم. دیگه کاری نداشت. فقط باید پروش می کرد و اگه جاییش مشکل داشت، براش درست کنم.
روسریمو برداشتم و کلاه قرمزو پوشیدم. یه شال گردن مخلوط سفید و قرمز هم دور گردنم انداختم. آخیش بدون روسری سرم چقدر سبکه!
رفتم پیش مش رجب و گفتم: مشی جون یه جارو بده حیاطو جاور کنم.
با تعجب نگام کرد و گفت: نه دستت درد نکنه! خودم جارو می کنم!
– اذیت نکن دیگه… می خوام بهت کمک کنم. بیکارم هستم، حوصلمم داره سر می ره. بده دیگه؟
خندید و گفت: بهت می دم اما زود تمومش کن تا آقا نرسیده چون ممکنه دعوام کنه.
– نترس اون ریقو دعوات نمی کنه!
مش رجب خندید و گفت: اگه باد این حرفو به گوشش برسونه میاد اینجا و سر جفتمونو می بره!
جارو رو از دستش گرفتم و برگای حیاطو جارو می کردم. همه رو یه جا جمع کردم که آراد و مختار، با اون ماشین شاسی بلندش سر رسیدن و از ماشین پیاده شدن. منم جارو به دست نگاشون می کردم.
یهو آراد با تعجب نگام کرد و اومد سمتم. رو به روم وایساد. خم شد تو چشمام نگاه کرد و گفت:
– تو خدمتکار منی؟!
فقط سرمو تکون دادم.
گفت: زبون ما رو بلد نیستی؟!
– بله آقا، خدمتکار شمام!
صاف وایساد. پوزخندی زد و گفت: فکر کردم مش رجب کارگر افغانی آورده!
با عصبانیت چشمامو بستم. داشت می رفت که گفتم: مگه افغانیا چشونه؟ اونام مثل ما آدمن. نباید کسی رو بخاطر نژادشون مسخره کرد.
– چیه بهت برخورد؟
– آره، خورد خیلی هم بد خورد!
عصبی برگشت طرفم. چند قدم رفتم عقب. تو صورتم نگاه کرد و گفت: افغانی!
دوباره چند قدم رفت که داد زدم: افغانی واحد پول افغانستانه! خوشت میاد یکی به خودت بگه «تومانی» یا «ریالی»؟!
مختار با قهقهه بلند خندید.
آراد داد زد: مختار!
مختار: ببخشید آقا! عذر می خوام!
– بار آخرت باشه این اراجیف رو تحویل من می دی. فهمیدی؟
آروم گفتم: منظوری نداشتم، فقط خواستم … اطلاعات عمومیتون بره بالا!
– بریم مختار. بحث کردن با این دختر مثل کوبیدن سر به دیوار می مونه… سر می شکنه ولی دیوار تکون نمی خوره!
اینو گفت و رفت. مختار هنوز می خندید. گفت: راست گفتی؟ واحد پول افغانستان افغانیه؟!
– آره!
مختار خندید و گفت: چه باحال! فکر کن از این به بعد به ما ایرانیا بگن تومانی ها یا ریالی ها!
آراد روی پله ها وایساد و داد زد: مختار!
– اومدم آقا… اومدم.
مختار با همون حالت خنده گفت: می بینمت تومانی!
با حرص و عصبانیت نصف دیگه حیاطو جارو کردم.
***
نمی دونم ساعت چند بود که خاتون صدام زد.
– آنی خوش خوابه! خرس خوابالو!
چشممو باز کردم. خاتون کنارم نشسته بود و با لبخند گفت:
– اگه دل می خواد، دست از سر این خواب بردار و بیا کمکم کن!
با چشمای خواب آلود گفتم: کمک چی؟
– عمه ی آقا با خانوادشون می خوان تشریف بیارن.
– خب تشریف بیارن! به من چه؟
بلند شد و گفت: سوپ با شماست. در ضمن آقا سیروس هم هستند.
با شنیدن اسمش، از ترس مو به تنم سیخ شد و صاف نشستم و گفتم: اون برای چی؟!
– وا مادر خونشه ها! برای چی می خواد بیاد خونش؟
با دستم صورتمو مالش دادم. یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم به آشپزخونه.
ویدا سالاد درست می کرد. خاتونم گرفتار برنج و مرغ بود. از بس میز شلوغ بود که خیار و کلم سالاد ویدا توشون گم شده بود.
گفتم: چه خبره خاتون؟ یه ایل که نمی خواد بیاد؟ چهار، پنج نفرن… اونم یه نوع غذا بسشونه. شش نوع غذا فکر نمی کنید اصراف باشه؟
ویدا پوزخندی زد و گفت: خوبه آشپزخونه رو دست تو گدا ندادن!
خاتون گفت: آینازجان! سوپ فراموش نشه!
این حرف خاتون یعنی بحثو ادامه نده!
داشتم وسایل سوپو حاضر می کردم که صدای مختار از تو سالن اومد.
– منم امشب هستم!
آراد: بهت نمی خوره شکمو باشی!
مختار: از دست پخت خاتون نمی شه گذشت!
خاتون با خوشحالی گفت: آراد اومده!
کمی میوه که از قبل شسته بودو جلوم گرفت و گفت: اینا رو براش ببر. تا قبل شام معدش خالی نمونه.
ویدا پرید جلو، ظرفو برداشت و گفت: خودم براش می برم!
من و خاتون همین جور رفتنشو نگاه می کردیم.
گفتم: این دختر انقدر مشتاق خدمت کردن به آراده و من خبر نداشتم؟!
– فکر کرده با این کاراش آقا نگهش می داره.
تا اومدن مهمونا، سه نوع سوپ درست کردم. خدا رحمت کنه مادرمو که این هنر آشپزی رو به من یاد داد. بعد از اتمام آشپزی ویدا رفت که به خودش برسه. من و خاتونم آشپزخونه رو تمیز می کردیم که تلفن آشپزخونه زنگ خورد.
خاتون گوشی رو برداشت و گفت: بله؟
…
– چشم آقا!
گوشی رو گذاشت و گفت: برو ببین آقا چی کارت داره؟
دستکشو از دستم در آوردم. مختار لم داد بود رو مبل و داشت به موسیقی گوش می داد و می خورد. رفتم بالا. خدا کنه نگه بیا لباسمو تنم کن! در اتاقش باز بود. لب تخت نشسته بود و دستشو گذاشته بود رو صورتش.
رفتم تو، گفتم: با من کاری داشتید؟
سرشو بلند کرد و گفت: یه حرفی رو یه بار بهت می زنم، پس گوش کن! اون زبونی که تو دهنته رو امشب درازش نمی کنی… بابام می خواد بیاد. اخلاقشو که می دونی؟ دیدی که اون دفعه چه بلایی سرت آورد؟ اگه چیزی ازت خواست یا گفت، جوابشو نمی دی فهمیدی؟!
– نمی خواد نگران من باشی!
با اخم گفت: نگران تو نیستم؛ نگران خودمم. شنیدی که اون دفعه چی گفت؟ اگه بفهمه تو از همون دخترایی که از منوچهر خریدم، اول منو می کشه، بعد تورو … منم دلم نمی خواد بمیرم!
– خب بذار برم، یکی دیگه جام بیار! اینجوری دیگه مجبور نیستی با نگرانی زندگی کنی!
با کلافگی پوفی کرد و گفت: فقط ببینم امشب زبون درازی کردی … قبل از اینکه بابام بلایی سرت بیاره، زبونتو می برم.حالا برو بیرون!
با عصبانیت از اتاقش اومدم بیرون. معلوم نیست چشه! ثبات شخصیتی نداره! یه روز خوبه، یه روز افتضاح! یه روز آفتابی، یه روز مهتابی! یه روز بارونی، یه روز طوفانی.
صدای زنگ آیفون اومد. وای اومدن!
چند تا پله رو رفتم پایین و از بالا نگاه کردم. همشون بودن جز امیرعلی.
ویدا و خاتون برای مراسم خوش آمد گویی و خم و راست شدن، به استقبالشون رفتن.
آراد از پشت سرم گفت: اینجا واینسا! برو به خاتون کمک کن!
برگشتم. با اخم و دست به جیب رفت پایین. فرحناز عاشق چی این شده من نمی دونم! ریشوی کچل زشت بدقواره!
پشت سرش رفتم پایین. عمش تا دیدش، با دست باز اومد جلوش و گفت: الهی عمه قربونت بره خوشگلم!
صورتشو تو دست گرفت و چهار تا ماچ آبدارش کرد.
– دستت چی شده فدات شم؟!
– چیزی نیست!
با امیر و کاملیا هم دست داد. دستشو جلو فرحناز دراز کرد اما اون بدون دست دادن آرادو بغل کرد و صورتشو بوسید. اَیــــــــی! چندش! چطور تونست اون ته ریشو ببوسه؟!
رفتن به سالن پذیرایی. منم رفتم به آشپزخونه و گفتم: پَس مختار کو؟!
– نمی دونم… مگه نیستش؟
– نه؛ عین جن می مونه! یهو غیبش می زنه!
خاتون خندید. ویدا با ظرف میوه رفت بیرون. خاتونم سینی چایی رو برداشت و گفت:
– مادر اون ظرف شیرینی رو بیار!
– چشم!
با ظرف شیرینی رفتم به سالن پذیرایی. کاملیا منو که دید، با ذوق اومد بغلم کرد و گفت:
– سلام خیاط! خوبی؟
آروم گفتم: علیک مشتری! برو بشین زشته دارن نگامون می کنن!
شمسی: کاملیا! چند دفعه بهت بگم با کلفتا صمیمی نشو؟!
کاملیا با ناراحتی گفت: مامان چرا اینجوری حرف می زنی؟ آیناز دختر خوبیه!
شمسی: بیا بشین سر جات ببینم!
فرحناز که دیگه تو بغل آراد نشسته بود، گفت: آخه این کلفت بو گندو چیه خودتو بهش می چسبونی؟!
خدا می دونه من چقدر از این فرحنازه بدم میاد و دلم می خواد بکشمش! رفتم جلو، یه سلام ضعیفی کردم که فقط امیر جوابمو داد. شیرینی رو گذاشتم رو میز و رفتم به آشپزخونه.
کاملیا اومد پشت سرم و گفت: ناراحت نشو! مامان و خواهرم اگه از کسی خوششون نیاد، اینجوری باهاش حرف می زنن!
– مهم نیست!
با خوشحالی گفت: راستی می دونی شب یلدا اینجاییم؟!
– شب یلدا؟ مگه چه ماهیم؟..کیه؟
– نمی دونی؟
– نه! روز و هفته رو گم کردم!
– پس فردا شب!
– آها!
چه زود گذشت! دلم گرفت. فصل پاییز با تمام غم و غصش و اه و اندوهی که بهم داد، تموم شد. از این فصل، دلگیر بودم. یعنی من سه ماه خدمتکار آراد بودم؟! باورم نمی شه به این زودی گذشت. بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.
موقع شام، سیروس پیداش شد. فرحناز بلند شد و پرید تو بغلش و گفت: سلام دایی!
سیروس بغلش کرد و گفت: سلام عروس خوشگل و ماهم… چطوری عروسک؟!
– خوبم!
ازش می ترسیدم. حتی ترسیدم نگاش کنم. بعد از سلام علیک کردن، سر میز شام نشست. من و ویدا و خاتون براشون شام می کشیدیم. ولی فرحناز نذاشت کسی برای آراد شام بکشه. وقتی کارمون تموم شد، سه تامون یه گوشه وایسادیم.
شمسی گفت: چه عجب داداش! ما شما رو دیدیم!
سیروس: گرفتارم شمسی جون!
امیر خندید و گفت: اگه منم دو تا زن داشتم، سرم شلوغ بود و گرفتار… چه کنم که خواهرت نمی ذاره!
سیروس با خنده گفت: اگه جرات داری برو زن بگیر تا خواهرم نشونت بده!
این وحشیه چه خوشگلم می خنده! اگه آرادم مثل باباش بخنده تا آخر عمرم خدمتکارش می مونم!
امیر گفت: خب منم همینو می گم دیگه؟! جراتشو ندارم اگه داشتم، الان شش تا زن دیگه تو خونم ردیف بود!
سیروس: راستی امیرعلی رو چرا نیاوردین؟
شمسی: گفت حوصله ندارم، نمیام.
سیروس: خب برید براش زن بگیرید تا از تنهایی بیاد بیرون… از تنهایی افسردگی می گیره.
شمسی: خودت که خبر داری چند جا براش رفتیم. بخاطر مشکلش بهش زن نمی دن.
سیروس: غلط کردن… برو بهش بگو یه دختری رو انتخاب کنه، خودم براش می گیرمش. بگه نه قلم پاشو خرد می کنم.
امیر که تا حالا دو تا کاسه سوپ خورده بود، گفت: زن امیرو ول کنید… این سوپه چقدر خوشمزست!کی درستش کرده؟!
کاملیا: بابا از این سوپه هم بخور. اینم خوشمزست!
خاتون با خوشحال و رضایت گفت: آیناز درست کرده آقا.
آراد با تعجب نگام کرد. انگار انتظار نداشت دست پخت من باشه. چون تا قبل از اینکه خاتون چیزی بگه سه تا کاسه سوپ خورده بود. سیروسم زیر چشی نگام کرد.
امیر گفت: حالا کدومشون آینازه؟!
کاملیا: همونی که چشاش قشنگه!
امیر: باباجون دوتاشون چشاشون قشنگه، کدومو می گی؟
کاملیا اشاره کرد و گفت: چش مشکیه.
امیر نگام کرد و گفت: آفرین! سوپات حرف نداشت. عالی بود. تو عمرم همچین سوپی نخورده بودم؛ حتی از اون رستورانای معروف هم معرکه تر بود.
با خوشحال گفتم: خواهش می کنم… نوش جان!
ویدا کنارم ایساده بود و آروم ادامو درآورد. قیافشم تو هم شد.
زیر لب گفتم: حسود، هرگز نیاسود!
فرحناز: من حاضر نیستم لب به این سوپا بزنم!
امیر: نزن بابا جون! سهمت به من می رسه!
شمسی: امیر بخور؛ انقدر حرف نزن!
امیر: چشم رئیس!
به آراد نگاه کردم. یه دستش رو شکمش بود و با دست دیگش غذا می خورد. خیلی براش سخت بود. می دونستم زخم معدش داره اذیتش می کنه. با یه دستی هم که نمی شد شام خورد. این فرحناز بی فکرم فقط داره می لمبونه! انگار نه انگار آراد با یه دست داره شام می خوره. از ترس فرحناز و سیروس و شمسی جرات نکردم برم جلو، بهش کمک کنم.سرشو آورد بالا و نگام کرد.
زیر لب آروم گفتم: بیام؟
فقط ابروشو به معنی «نه» برد بالا و با هر مکافاتی بود شامشو خورد.
بعد شام، توی سالن نشستن و حرف می زدن. نصف ظرفا رو ریختم تو ماشین ظرف شویی؛ نصف دیگم با دست می شستم تا زودتر تموم بشه.
خاتون منو که دید، گفت: آیناز جان! بعد ظرفا رو می شوریم… فعلا بیا کمک کن اینا رو ببریم.
– وای خدا! چقدر می دیشون بخورن! همین الان شام خوردن! بذار این از گلشون بره پایین؟
– وا مادر؟ الان نیم ساعته شامشون تموم شده ها؟ دستکشو از دستت بیار بیرون، انقدرم حرف نزن!
قهوه رو ریختم تو فنجون و بردم بالا. خاتونم با ظرف میوه و ویدا هم با آجیل پشت سرم قطار شدن. وقتی گذاشتیم رو میز، فرحناز گفت:
– دایی؟ اون حرفی که قرار بود بگید رو الان بگو!
– چشم عروس خوشگلم!
سیروس به خاتون نگاه کرد و گفت: تا دو هفته دیگه این خونه رو ترک کن!
خاتون با نگرانی گفت: چی آقا؟!!
سیروس: نشنیدی؟ کر شدی مگه؟ گفتم تا دو هفته دیگه باید از این خونه بری.
– آخه آقا من تو این سرمای زمستون کجا خونه پیدا کنم؟
– نمی دونم… خودت و شوهرت که تنهایی برید زیر پل بخوابید.
– آقا!
فرحناز داد زد: پیر خرفت! نشنیدی داییم چی گفت؟ خیلی وقت پیش باید از این خونه می انداختت بیرون … قرار نیست تا آخر عمرت اینجا بمونی که؟ بالاخره که باید بری… چه امروز، چه فردا… از فردا هم بگرد دنبال خونه.
سیروس: برای خونه پیدا کردن دو هفته هم زیاده… من با اثاث کشی برات حساب کردم.
آراد: خاتون جایی نمی ره!
سیروس نگاش کرد و گفت: من استخدامش کردم، خودمم اخراجش می کنم.
– خاتون خدمتکار منه… هر وقت من بگم می ره.
– مثل اینکه اون یکی دستتم لازم نداری!
شمسی: وای… بس کنید تو رو خدا! ببین بخاطر یه پیرزن چه جور به جون هم افتادن؟ سیروس می خوای اینو اخراج کنی، کیو می خوای جاش بیاری؟
فرحناز: ویدا جاش میاد… چند روز دیگه می خواد ازدواج کنه… خودش و شوهرش میان.
ویدا قیافش گرفته شد. انگار زیاد از اسم شوهر خوشش نیومد!
امیر: حالا شما یه مدت صبر کنید، بذارید یه خونه ای، جایی پیدا کنه… بعد بنده خدا رو بیرون کنید.
سیروس: شما چرا حرف زور می زنید؟ فرحناز قراره به عنوان عروس توی این خونه زندگی کنه، با این راحت نیست … خب بذارید خدمتکارشو خودش انتخاب کنه.
آراد: من هنوز با فرحناز ازدواج نکردم که بشه عروس این خونه!
سیروس: تو با فرحناز ازدواج می کنی… می دونی چند ساله بخاطر تو صبر کرده؟ اصلا ما اینجا جمع شدیم که قرار نامزدی تو با فرحنازو بذاریم… شب یلدا خوبه؟ همگی که موافقید؟ پس فردا شب، جشن نامزدی آراد و فرحناز… اسماتونم خیلی بهم میاد!
فرحناز با ذوق گفت: اما دایی من آمادگیشو ندارم!
سیروس: آمادگیشو هم پیدا می کنی عزیزم!
شمسی با خوشحالی گفت: داداش دو روز برای خرید عروسی کمه!
سیروس خواست چیزی بگه که آراد با ناراحتی و تن صدای پایین گفت: بهم فرصت بدید.
سیروس: فرصت می خوای؟ چقدر؟ یک سال؟ دو سال؟ الان شش ساله بهت فرصت دادیم. بس نیست؟!
فرحناز: دایی جان عیب نداره. بذار هر وقت خودش خواست. بهش فشار نیارید.
سیروس: خاک تو سرت کنن که لیاقت عشق این دخترو نداری!
من و خاتون دیگه واینستادیم و رفتیم به آشپزخونه. خیلی حالش بد بود. رو صندلی نشست و گریه کرد و گفت:
– حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ تو این سرمای زمستون از کجا خونه پیدا کنم؟
گفتم: خاتون گریه نکن… آراد بیرونت نمی کنه.
– من از بابت آقا خیالم راحته… از آقا سیروس می ترسم.
راست می گفت. اگه آراد کاریش نداشته باشه، سیرویس آروم نمی شینه. من کجا برم؟! حتما باید برگردم خونمون.خونه! هه! اگه چیزی ازش مونده باشه.
دیگه ساعت دوازده بود که رفتن. ما هم رفتیم خوابیدیم.ساعت دوازده و نیم بود که تلفن زنگ خورد. حتما آراده، میگه برم براش کتاب بخونم.
ویدا هم بلند شد ولی منم عین جت خودمو سمت گوشی پرتاب کردم و برداشتم، گفتم: بله؟
ویدا به چهار چوب در وایساده بود.
آراد گفت: به ویدا بگو بیاد برام کتاب بخونه.
به ویدا نگاه کردم و گفتم: خوابه!
– دیشب بهش گفتم امشبم برام کتاب بخونه.
– نمی دونم.حتما بخاطر خستگی خوابش برده!
– پس خودت بیا!
– باشه!
گوشی رو گذاشتم .
ویدا گفت: چیکار داشت؟
– با خاتون کار داشت، گفتم خوابه.گفت بیا برام کتاب بخون.
– مطمئنی با من کار نداشته؟
– آخه اون با تو چیکار داره؟!
کاپشنمو پوشیدم و رفتم به عمارت. یکی نیست به من بگه تو که آرادو دوست نداری چرا این قدر مشتاق دیدارشی؟! شاید بخاطر حسادته؟! نه حسادت نیست؛ دلم نمی خواد به آراد نزدیک بشه.
وارد اتاقش شدم.فقط نور آباژور اتاقشو رروشن کرده بود. نگام کرد.
رو تختش نشستم.کتابو دستم داد. کتابو که باز کردم، گوشیش زنگ خورد.
به صفحه نگاه کرد و با اخم جواب داد: سلام عزیزم…خوبی جیگر؟
…
– صداتو شنیدم بهتر شدم!
خب بگو حداقل داری ناز طرفتو می کشی، یه ذره لبخند بزن!
…
– قربونت برم… خدا نکنه!
حوصله گوش دادن به حرفای عشقولانشو با فرحناز نداشتم. بلند شدم که برم یهو گفت:
– کجا؟… نه عزیزم! با تو نیستم… یه لحظه گوشی؟
دستشو گذاشت رو گوشی و گفت: کجا می خوای بری؟
– می رم بیرون، هر وقت حرفتون تموم شد، میام تو.
– لازم نکرده بشین… جانم؟ بگو!
هنوز وایساده بودم که با چشم اشاره کرد بشینم. با حرص نشستم.
گفت: نه همون لباس کوتاهه که خودم برات خریدم بپوش… تو اون لباسه خیلی ناز می شی عزیزم.
کتابو باز کردم. اول صفحه خوش خط نوشته بود:
«اگر بدانی جایگاهت کجاست، مرا باور می کنی.
اگر بدانی چقدر دوستت دارم، درد مرا درمان می کنی.
تو عزیزی برایم، تو بی نظیری برایم، حرف دلم به تو همین است، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم.»
– با توام!
سرمو بلند کردم و گفتم: بله؟
انگار حرف زدنش تموم شده بود، چون گوشیشو رو میز عسلیش گذاشته بود.
گفت: بخون!
– اینو برای کی نوشتی؟
– به زور وارد ماجرایی که بهت مربوط نمی شه نشو!
عین گیجا نگاش کردم.
گفت: تو زندگی دیگران سرک نکش!
شروع کردم به خوندم. نگاهای سنگینشو رو خودم حس کردم. سرمو بلند کردم.
گفت: می دونی شبیه چه قومی هستی؟!
ابرومو بردم بالا و گفتم: بله؟!
– شبیه دختر چنگیز خان مغولی! آره بیشتر شبیه اونایی تا افغانیا!
با حرص نگاش کردم. گفت: الان خیلی خوشحال شدی که شبیه افغانیا نیستی؛ نه؟…بخون!
دلم می خواست با همین دستام بخوابم روش و گلوشو فشار بدم و با چشمام شاهد مرگش باشم. یه نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم و شروع کردم به خوندن. وسط کتاب که رسید یه چشمم به کتاب بود، یه چشمم به آراد که کی خواب می ره، منم برم بخوابم. به ساعت رو میزیش نگاه کردم؛ یک و بیست دقیقه رو نشون می داد.
عین جغد نگام می کرد. کتابو جلو دهنم گرفتم و یه خمیازه ی طویل و عریض کشیدم که اونم بعد من خمیازه کشید. آخرای کتاب بود. چشمام سنگین شد. کلمات تار می شدن یا اصلا نمی دیدمشون. نمی دونم چی شد که یهو همه جا سیاه شد.
***
نفس های گرمی رو صورتم می خورد. ویدا کثافت صورتشو چسبونده به صورت من. دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم به عقب.چقدر سنگین شده! یه میلیمترم تکون نخورد. دستمو کشیدم رو سینش. پس سینهاش کو؟! چرا صافه؟! چه صورت خوش بویی داره! ولی یادم نیماد شبا ویدا کرم به صورتش بزنه. دستمو آوردم بالاتر، صورتش سیخ سیخی بود… یعنی ویدا چند ماه صورتشو نزده که به این وضع در اومده؟!
چشمامو آروم باز کردم. خواب از سرم پرید؛ صورت آراد فقط یک سانتی متر با من فاصله داشت!
خاک به سرم! من چرا پیش این خوابیدم؟! اگه بیدار بشه و بفهمه، منو حتما می اندازه تو انباری گوانتاناموش!
آروم بی سر و صدا از زیر پتو اومدم بیرون. دمپاییامو گرفتم تو بغلم و از اتاق زدم بیرون. یه نفس راحت کشیدم. اینجا چقدر تاریکه! از پله ها بی سر و صدا اومدم پایین. رفتم به آشپزخونه کلیدو زدم. به ساعت نگاه کردم. یه ربع به شش بود. وای خدا! ممنون! اندازه ی تمام چیز هایی که خلق کردی و قراره خلق کنی ممنون! متشکرم که پونزده دقیقه زودتر بیدارم کردی! ممنون که بهم رحم کردی! اگه با آراد ساعت شش بیدار می شدم، معلوم نبود چه سرنوشت تلخی درانتظارم بود؟
پونزده دقیقه تمام از خدا تشکر کردم که منو از یه فاجعه بزرگ نجات داد. ساعت شش بیدارش کردم. بعد از اینکه عین بچه مدرسه ایا براش لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهنش و موهاشو خشک کردم و لباسو تنش کردم، راهی شرکتش کردم.
تو اتاقم مشغول دوخت پرده آراد بودم که کاملیا اومد. سرشو کرد تو اتاق و گفت: سلام نازی!
سرمو بلند کردم و گفتم: سلام خوشگل…از اینورا؟!
روبه روم نشست و گفت: اومدم ببینم لباسم حاضره یا نه؟
– باز خوبه یه لباس دست ما داری که به بهونه اونم که شده یه سری بزنی!
– ای نامرد! حالا ما شدیم بی معرفت؟
– یه چیزی اونورتر از بی معرفت!
– خب ببخشد… درس و دانشگاه نمی ذاره.
– همچین می گی درس و دانشگاه، انگار رشته ت هوا و فضاست، خوب تیارتی دیگه! دو تا جمله حفظ می کنی می ری رو سن می گی!
– فکر می کنی به همین راحتیاست؟! می دونی حس گرفتن چقدر سخته؟ بدتر از اون، باید حستو جلوی اون همه آدم حفظ کنی.
با یه حسرتی گفتم: خیلی دلم می خواد تئاترتو ببینم.
– من که حرفی ندارم، باید آراد اجازه بده.
دوباره چرخو روشن کردم.
یهو با ذوق گفت: فهمیدم! با امیرعلی بیا، اگه بفهمه با امیرعلی هستی، شاید بذاره!
– اگه بفهمه با امیر علی هستم، اصلا دیگه نمی ذاره!
– چی کار کردی که نمیذاره بیای بیرون؟
– هیچی.
بلند شدم: بیا لباستو بپوش، اگه جایش مشکل داره درستش کنم.
بلند شد و گفت: پرده آراده؟
– آره.
– خوشگل دوختیش.
– ممنون.
لباسو پوشید. همه چیزش خوب و عالی بود. کلی ذوق کرده بود و با خنده می رقصید. لباسو برداشت خواست بهم پول بده ولی قبول نکردم. اگه پولو برمی داشتم حس کسی رو داشتم که بهش ترحم شده.
***
دو روز با سرعت گذشت و شب یلدا رسید.
طولانی ترین شب سال. ولی برای من تمام روزها و شبهای پاییز طولانی بود. کل عمارتو برای بیست نفر مهمون تمیز کردیم. شام پختیم و میوه شستم.
تا ساعت هشت که مهمونا یکی یکی پیداشون شد، من فقط تو آشپزخونه مشغول بودم. از خستگی سرمو گذاشته بودم رو میز که یه دختری پرید تو آشپزخونه و گفت: خوشگل شدم؟!
سرمو بلند کردم و با خستگی نگاش کردم. لباس صورتی که براش دوخته بودم پوشیده بود.
با لبخند گفتم: عالی شدی. مدل موهاتم خوشگله.
لبخندشو جمع کرد و گفت: حالت خوب نیست؟!
– نه خوبم… فقط کمی خستم.
– نمی خوای حاضر شی؟
– چرا تا ویدا و خاتون بیان، من میرم.
– باشه.
دو قدم رفت و برگشت؛ با خوشحالی گفت: هفته دیگه قراره بریم شمال. تو هم باهامون میای.
با دل شاد و صورت غمگین گفتم: کی گفته قراره منم باهاتون بیام؟!
– امیرعلی. گفت اگه آرادم نذاره، به زور می بریمت.
با لبخند گفتم: امیدوارم! دیگه دلم تو این خونه پوسید.
اومد جلو صورتمو بوسید و گفت: حتما می بریمت. حتی اگه شده با آراد بکش بکش راه بندازیم!
یه لبخندی زدم و رفت بالا. بعد چند دقیقه خاتون و ویدا اومدن. منم به اتاق، نه زندانم رفتم و با بی حوصلگی یه لباس برداشتم و پوشیم. برام هم مهم نبود چیه.
رفتم به عمارت. همه اومده بودن و آرادم نشسته بود. مسئولیت پذیرایی از اون با من بود. یه لیوان آب میوه برداشتم، رفتم پیشش. کاملیا هم پشت سرم اومد. لیوانو گذاشتم رو میز کنار مبلش.
کاملیا گفت: آراد! خوشگله؟!
– کدومش؟ صورتت یا لباس؟
– لباسم دیگه!
– چرا هر دفعه لباس می خری من باید نظر بدم؟
آروم گفت: چون سلیقت تو انتخاب دخترا برای رقصیدن حرف نداره! همیشه خوشگلاشو انتخاب می کنی!
چند تا میوه گذاشتم تو پیش دستی و گذاشتم رو همون میز.
آراد گفت: حالا که خرم کردی دو قدم برو عقب!
کاملیا با خوشحال دو قدم رفت عقب.
– یه چرخ بزن!
یه چرخ آروم زد. آراد از روی تحسین سری تکون داد و گفت:
– عالیه… تمیز و خوش دوخته… ظریف کاریاشم حرف نداره. از کجا خریدی؟
– نخریدم، دوختم.
– جدی؟ اصلا بهش نمیاد دوخته باشی… معلومه خیاط حرفه ای بوده. حتما گرون هم دوخته.
– نه! مجانی برام دوخت!