رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 40 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.3
(4)
آراد اومد پیشم و گفت: بریم؟
– زود نیست؟
– بخاطر فرحناز می گم. به زور از زیر دستش فرار کردم. می ترسم مثل اونشب قشقرق به پا کنه!
– باشه، تو برو، من از امیر و مونا خداحافظی کنم، میام.
– باشه. فقط زود که فرحناز نبیندت.
– انگار فرحناز پلیسه و ما هم داریم جنس قاچاق می کنیم! 
خندید و رفت بیرون. پیش امیر و مونا رفتم؛ بازم تبریک گفتم و ازشون خداحافظی کردم.
خدا رو شکر فرحناز با چند نفر مشغول خوردن و خنده بود. زودی جیم شدم؛سوار ماشین شدم و راه افتادیم. 
انقدر جام راحت بود که لم دادم و خوابیدم .
سرمو گذاشتم رو شیشه و گفتم: امیر می گه یکی رو دوست داری.
– دیگه چی گفت؟
– هیچی… فقط اینکه یکی رو دوست داری.
نفس راحتی کشید.
گفتم: بهش بگو.
– چی بگم؟! بگم دوستت دارم؟! فکر می کنی قبول می کنه؟! می شناسمش؛ حتما می گه نه.
– خب از بلا تکلیفی که بهتره؟
– آره بهتره ولی من نمی خوام ازش نه بشنوم. 
– از بس از خود راضی هستی! فکر می کنی به هر کی ابراز علاقه کنی، در جا می گه باشه. اون همه هارت و پورت می کردی که کسی رو حرف آراد نه نمیاره، کشکه؟! جلوی یه دختر کم آوردی؟! یه پسر هیجده ساله به من گفت دوست دارم؛ تو به اندازه ی اون جرات نداری؟!
با حالت عصبی گفت: کی همچین غلطی کرده؟!
– اینجا نه… پسر همسایمون … تو شهر خودمون. 
عصبانیتش فرو کش کرد و با لبخند گفت: پسره عاشق چی تو شده بوده؟!
– همیشه که نباید عاشق زیبایی شد؟
– شاید عاشق اخلاق و مهربونیتم شده… این دو تا از هر صورت لوندی پیش من بهتره. 
– واقعا از نظر تو من مهربونم؟!
– آره… زبون درازیتم دوست دارم. عاشق صداتم هستم. 
با تعجب نگاش کردم. نکنه چیزی خورده؟! شایدم ضربه مغزی ای چیزی شده این حرفا رو می زنه. بهتره تا کار دستم نداده، سر جام بی صدا بشینم! 
سر جام نشستم. تا وقتی رسیدیم، هر ده دقیقه، زیر چشی نگاش می کردم.
خونه که رسیدیم، پیاده شدم و گفتم: شب بخیر ارباب!
– صبر کن آیناز!
– بله؟
– می خوام در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم.
– نمی شه بذاری برای صبح؟
– نه… چند شبه از نگفتن این حرف خوابم نمی بره. بذار بگم و راحت شم! 
– باشه!
تو سالن پذیرایی رو به روی هم نشستیم. 
گفتم: خب! سر تا پا گوشم! بفرمایید!
از استرس دستش عرق کرده بود و به هم مالششون می داد. حرف زدن براش سخت بود. انگار داشت حرفاشو سبک سنگین می کرد. 
گفتم: آراد!
لبخندی زد و گفت: برام سخته … نمی دونم از کجا شروع کنم؟ 
– هر شروعی بالاخره یه پایانی داره. از یه جایی شروع کن. 
– من بیست و هشت سالمه و تا حالا به هیچ دختری ابراز علاقه نکردم. چون فکر می کردم همه ی دخترا عین همن. فقط قیافه هاشون فرق می کنه. از طرف دیگه، انقدر به خودم اطمینان داشتم که به هیچ دختری دل نمی بازم. دخترای اطرافم انقدر از خوشگلی و قد و پولم تعریف می کردن که غرور بچه گونه اومد سراغم و خودمو جلوی همه، حتی پسرا برتر می دیدم… فکر می کردم دیگه هیچ کس به من نمی رسه. همه ی دخترا برای یه نگاه من می مردن. اما همه چی اونطور که دلم می خواست پیش نرفت…
حوصله حاشیه نداشتم. 
گفتم: آراد! دختره کیه؟!
لبخندی زد و گفت: همه چی طبق روال عادی پیش می رفت تا اینکه سر و کله ی یه دختر تو زندگیم پیدا شد… با بقیه فرق داشت. عجیب و جالب بود. یه چیزی تو وجودش بود که منو ناخودآگاه به طرف خودش می کشید… ازش خوشم اومده بود. می خواستم بهش نزدیک بشم اما اون ازم دور می شد … نمی دونم چرا؟! شاید کینه، تنفر… هر چی بود، بهم بی توجه بود… من هر روز بهش علاقمند می شدم، اون هر روز متنفر… من از کل کل کردن باهاش خوشم می اومد؛ همیشه از این که کم نمی آورد لذت می بردم. 
دلم لرزید. امکان نداشت. دارم اشتباهی می شنوم. داره مزخرف می گه. 
سرمو تکون دادم و گفتم: آراد! نه!
– شب یلدا یادته؟ با فرحناز دعوات شد و با علی رفتی بیرون؟! وقتی برگشتی، جلوی من بوسیدت. از روی عمد. چون می دونست دارم میام طرفش. اون موقع یه حس مالیکت بهت پیدا کردم. حس کردم تو مال من بودی. علی حق نداشت تو رو ازم بگیره.
– آراد تمومش کن! 
– وقتی تو شمال منو به جای علی اشتباهی بغل کردی، همونجا کار دستم دادی و فهمیدم عاشقت شدم… این دختر شیرین زبون و شیطون، فقط مال من بود. تمام سهمم از این دنیای غم و تنهایی، آیناز بود … نمی خواستم با کسی تقسیمش کنم … آیناز من…
داد زدم: نمی خوام بشنوم! 
– دوست دارم!
– من دوست ندارم … یه بار بهت گفتم با این نقشه ی مزخرفت نمی تونی منو عاشق خودت کنی … حالا این صحنه تئاتر رو جمع کن! 
بلند شدم. 
خواستم برم که گفت: به خدا نقشم نیست؛ دوست دارم… من با یه نگاه عاشق نشدم. عشقت ذره ذره وارد وجودم شد… قدر عشقتو می دونم.
شمرده گفتم: دوست…ندارم! 
– چرا؟! مگه من از علی چی کم دارم؟! من که به اندازه ی اون خوشگل هستم؛ پولم که دارم. فقط بلد نیستم آشپزی کنم. 
خندم گرفته بود. آشپزی می خواستم چیکار؟! 
گفتم: آراد بذار خدمتکارت بمونم. برو با فرحناز ازدواج کن. حاضرم بهش بگم خانم اما تو رو دوست نداشته باشم. 
– یه دلیل بیار که چرا دوستم نداری؟
– چون تو یه قاچاقچی هستی. 
داد زد: مگه قاچاقچیا چشونه؟! مگه قاچاقچیا دل ندارن؟! لیلا رو خواستی، بهت دادم. اخلاقمو باهات خوب کردم … بخاطر تو ماشین فراری خریدم. دیگه چی می خوای؟!
– نمی خوام عاشق یه قاچاقچی بشم … نمی خوام هر روز دلشوره بگیرم و نگران این باشم که کی دستگیرت می کنن… دوست ندارم کابوس هر شبم بشه که کی اعدامت می کنن… نمی خوام هر روز تو این دادگاه و اون دادگاه باشم. 
با لبخند اومد جلو، بازوهامو گرفت و گفت: قربون این آینده نگریت برم که تا کجا رفت! من گیر نمی افتم. اونا منو نمی گیرن؛ یعنی نمی تونن. بهت قول می دم. 
– راحت حرف می زنی!
– چون خیالم راحته … من نمی تونم ازت بگذرم آیناز… تو منو دوست داشته باش، قول می دم نذارم آب تو دلت تکون بخوره! 
– فراموشم کن!
– نمی تونم!
– خب بذار برم!
– نمی تونم اینکارو بکنم!
– بفروشم …اینجوری فراموش کردنم راحت تره. 
– فکر کردی به همین راحتیه؟!
نگاهمون بهم گره خورد. 
بغلم کرد و گفت: حداقل بهم فکر کن!
– خوابم میاد. ولم کن!
ازم جدا شد و گفت: همین جا بخواب. 
دستشو پس زدم و گفتم: نمی خوام؛ اتاق خودم راحت ترم. 
– تو خماری می ذاریم؟!
– شب بخیر. 
– شب بخیر… ماهم! 
پشت سرمو نگاه نکردم. یه راست رفتم به اتاقم. نمی خواستم به هیچی فکر کنم. نه به ابراز علاقه ی آراد، نه به تصمیمی که می خوام راجع بهش بگیرم. چشمامو بستم و خوابیدم.
*** 
صبح به طرف اتاقش رفتم . درو باز کردم؛ نگاش کردم. دوباره همه حرفاش دوباره تو سرم پیچید. توی نگاهش دروغ نبود. شاید منم دوستش دارم اما جرات گفتنشو نداشتم. شایدم می ترسیدم. لب تخت نشستم. 
دستمو گذاشتم رو شونش و صداش زدم.
– آراد…آراد؟
تکون نخورد. چند بار دیگه صداش زدم. بازم تکون نخورد. نقشش قدیمی بود!
گفتم: آراد بلند شو!
خواستم برم، بازومو گرفت و انداختم رو تخت. 
گفتم: آراد ولم کن!
منو گرفت تو بغلش و گفت: کی اخم پیشی منو درآورده؟ بگو همین الان جلوت سرشو می برم! 
خندیدم و گفتم: زود باد می کنی!
– دوستم داری؟!… بگو آره دیگه؟ دلمو نشکن! 
– مگه تو دلم داری؟
– یه دونه دارم، اونم بخشیدمش به تو! 
– اونی که می ره خواستگاری، یه هفته وقت می گیره؛ اونوقت تو دیشب گفتی، الان جواب می خوای؟
– چی کار کنم؟! اولین باره تو عمرم یه دختری رو دوست دارم. خب چیکار کنم که دوستم داشته باشی؟ می خوای تا یک ماه تو انباری زندانیم کنی؟ یا مثل کیسه بوکس منو بزنی؟ اصلا هر بلایی که دوست داشتی سرم بیار؛ گردن من از مو باریک تر!
تا حالا هیچ پسری اینجوری بهم ابراز علاقه نکرده بود. تو دلم جشن به پا شده بود. هم می خواستم از دستش ندم، هم می خواستم اذیتش کنم.
گفتم: آراد!
– بگو عمرم!
صدای تالاپ و تولوپ قلبم که به سینم می خورد، می شنیدم. چقدر خوشم اومد اینجوری صدام زد. 
گفتم: چرا گفتی عمرم؟
– چون شیشه ی عمرمی. بشکنی، مردم.
همین جور که رو بالشتش خوابیده بودم، گفتم: یه سوالی بپرسم راستشو می گی؟
– مرگ خودم آره!
تشر زدم و گفتم: اینجوری قسم نخور!
– خواستم باور کنی!
– باور می کنم!
– باشه، حالا بپرس!
– تو واقعا منو دوست داری یا اینم جزو نقشته؟
– به همون خدای بالا سرت که می پرستیش و هیچ کس بالاترش نیست، قسم که دوست دارم!
حرفشو صادقانه گفت. راحت به دلم نشست. گفت:
– حالا نظرت چیه؟
– باور کردم!
با خوشحالی گفت: یعنی الان دوستم داری؟!
– نه… ولی بهش فکر می کنم! 
دستمو گذاشت رو قلبش و گفت: ببین؟ تو رو صدا می زنه!
حسش می کردم. قلبشو که آروم آروم می زد؛ بعد شروع کرد به تند تند زدن. ضربان قلبش ضربان قلبمو برد بالا. انگار قلبش دنبال دستای من بوده که اونقدر محکم به قفسه سینش می کوبید. اگه می تونست یا اجازه داشت، حتما از سینه ی آراد می زد بیرون.
نگاش کردم. چشمای خمار و مهربون سبزشو بهم دوخت. دستمو برداشتم و گفتم:
– شیلنگاتو از روم بردار، می خوام برم! 
صورتشو آورد جلو. 
گفتم: نکن آراد… می دونی دوست ندارم، بازم اینکارو می کنی.
اخم کرد. پاشو از روم برداشت و گفت: بدجنس! چرا نمی ذاری ببوسمت؟ 
– بذار دوستت داشته باشم، بعد… دلم نمی خواد از روی هوس و شهوت ببوسمت. 
پاشو برداشت و گفت:
– پس هر وقت گذاشتی ببوسمت یعنی دوستم داری! 
نشستم. 
گفت: ولی این اولین بارمه که می خوام یکی رو به خاطر عشقم ببوسم. 
– که اونم نمی ذاره!
– آره والا!
از تخت اومدم پایین و نگاش کردم. بالاخره از دستش رها شدم! نگاش کردم. صورت معصوم و مهربونی داشت. می ترسم دوستش داشته باشم. دلم نمی خواد عاشقش بشم، بعد بکشنش.
گفت: هنوز از نگاه کردنم سیر نشدی؟! خب بشین یه دل سیر نگام کن، بعد برو! 
– خیلی خوشگلی نگات کنم؟!
– اگه نیستم، چرا یک ساعته نگام می کنی؟
– داشتم در موردت تصمیم می گرفتم! 
– خب به کجا رسید؟
– شرمنده… جواب نئه!
اخماش تو هم شد. 
خندیدم و گفتم: تو چرا شبا به من می گفتی بیام برات کتاب بخونم؟
– نمی گم!
– آراد! 
با لبخند گفت: چون از صدات خوشم می اومد. یعنی آروم و دلنشین بود. عین لالایی مادر برای بچش. از روزی که تو برام کتاب خوندی، دیگه قرص خواب نمی خوردم.
– کاش از اول می گفتی چرا منو به اتاقت می کشونی! 
– اونوقت راحت می اومدی؟
خندیدم و گفتم: نه!
اومدم بیرون. داشتم از پله ها می رفتم پایین، یهو اومد بیرون و گفت:
– آیناز! صبحونه با من! 
با تعجب گفتم: چی؟!
– صبحونه رو من حاضر می کنم. صبر کن، الان میام. دست به هیچی نمی زنی! 
به حق چیزای ندیده! آراد و حاضر کردن صبحونه؟! رفتم آشپزخونه. 
ده دقیقه بعد پیداش شد و گفت: ماهی تابه کجاست؟!
با دست به پشت سرش اشاره کردم و گفتم: اونجا!
پشت سرشو نگاه کرد. در کابینتو باز کرد و خورد به سرش. 
بلند گفت: آخ… این در چرا اینجوریه؟!
– این در مشکل نداره؛ اونی که بازش کرده مشکل داره! 
نگام کرد و چیزی نگفت. ماهی تابه رو گذاشت رو اجاق. 
شونمو طرف در چرخوند و گفت: شما تشریف ببرید بیرون! صبحونه حاضر شد، خبرتون می کنم!
– آراد! آشپزخونه رو به آتیش نکشونیا؟! اونوقت خاتون فکر می کنه کار منه!
– نه… برو!
رفتم بیرون رو پله ها نشستم و به در چوبی آشپزخونه نگاه کردم. به پنج دقیقه نکشید که دیدم از زیر در دود میاد. سریع رفتم تو آشپزخونه، دیدم ماهی تابه آتیش گرفته و آرادم با هول نگاش می کنه. 
داد زدم: آراد چرا نگاش می کنی؟! بندازش تو سینک!
از جاش تکون نخورد. خودمو پرت کردم طرف ماهی تابه. زیرشو خاموش کردم و انداختمش تو سینک و شیرو باز کردم. هودو روشن کردم. دو تا درای آشپزخونه رو هم باز کردم. جلوش تمام قد وایسادم. قاشقو تو دهنش گذاشته بود. 
زیر چشی نگام کرد و گفت: ببخشید! بلد نیستم تخم مرغ درست کنم! 
خندیدم. پارچه رو زدم به سرش و گفتم: کوفت! می خواستی کدبانو بودنتو به رخم بکشی؟!
خندید و گفت: خب اولین بارم بود تو عمرم می خواستم تخم مرغ درست کنم! اونم برای عشقم. 
– کی زورت کرده بود؟! معلومه تو از اون مردایی که بدون زن کارتون لنگ می مونه! 
– من که تو رو دارم. بقیه ی مردا هم برن یه فکری به حال خودشون بکنن! 
خندیدم و گفتم: بشین صبحونه رو حاضر کنم!
بعد از حاضر کردن صبحونه ، مشغول خوردن بودیم که خاتون اومد تو. با دیدن ما چشماش گشاد شد و دستشو گذاشت رو دهنش. 
آراد گفت: چی شده خاتون؟!
– ببخشید آقا! نمی دونستم اینجا صبحونه می خورید وگرنه مزاحمتون نمی شدم.
با ابروهای بالا نگاش کردم.
آراد خندید و گفت: اشکالی نداره… بفرمایید! 
با خوشحالی گفت: نوش جان آقا… ایشاا… گوشت بشه به تن دوتاتون!
لقمه تو گلوم گیر کرد و شروع کردم به سرفه کردن. آراد پشتم زد. 
خاتون چشمکی زد و رفت. ای خدا! ببین خاتون اول صبحی چه کارا می کنه!
سرفم بند اومد. 
گفت: خوبی؟!
– آره، خوبم!
– بخاطر حرفای خاتون اینجوری شدی؟! بنده خدا قیافش شده بود عین کسایی که دزد دیدن! 
– خب حقم داره! اون رفتاری که قبلا با من داشتی و الانت، زمین تا آسمون چه عرض کنم؟ تا کهکشون فاصله است!
لبخند زد و گفت: صبحونتو زودتر بخور، می خوایم بریم جایی!
– کجا؟!
– آدم کشی!
– آراد!!!
– یه جایی می ریم دیگه؟ جای بدی نیست؛ خیالت راحت! 
بعد خوردن صبحونه، حاضر شدم . سوار فراری آراد شدیم. 
گفت: تا حالا بهت گفتم خیلی خوش تیپی؟
– نه!
– دروغ نگو… الان گفتم!
خندیدم و گفتم: خوب بلدی ضایعم کنی!
با لبخند گفت: جدی خوش تیپی… حتی اگه لباس کولیام تنت کنن، بهت میاد ولی کاش قدت بلندتر بود! 
– چرا؟
– موقع راه رفتن شونه به شونه راه بریم!
– یادم نمیاد بهت بله داده باشم! 
– دادی… دیشب خواب دیدم بچه هم داریم! 
– یعنی تا اونجا هم پیش رفتی؟!
– آره… اگه برای خوردن آب بیدار نمی شدم، نوه هامم می دیدم!
تا وقتی به مقصد رسیدیم، با آراد حرف می زدم. وقتی دم باشگاه اسب سواری وایساد، بوق زد. 
با شوق گفتم: می خوایم اسب سواری کنیم؟!
– تو نه… من آره! 
– لابد منو آوردی برای پذیرایی؟
در باز شد. 
گفت: با حرفات آتیشم می زنی.
ماشینو برد داخل پارک کرد و به پیرمرده گفت:
– حاضره؟
– بله آقا… الان میارمش. 
یه اسب مشکی چموش که دو نفر می خواستن مهارش کنن اما نمی تونستن، صدا می داد. دستاشو بلند می کرد و می کوبید به زمین. کنار نرده ها وایسادم و نگاش کردم. 
آراد کنارم اومد و گفت: اسمش آینازه! 
– اسم منو گذاشتی روش؟!
– آره… آخه عین خودت چموشه! الان دو ماهه نتونستن رامش کنن. 
– ولی من رام شدم! 
آروم دم گوشم گفت: هر وقت بوس دادی، اونوقت رام شدی!
با آرنجم زدم به شکمش. 
خندید و گفت: نامرد! نمی گی اول صبحی راهی بیمارستانم می کنی؟!
– بهتر! شاید اونجا چند تا پرستارو ببوسی و دست از سر من برداری! 
– لبای دست نخورده ی تو یه چیز دیگه است! 
دوباره خواستم بزنمش که خندید و چند قدم رفت عقب. پیرمرده با همون اسب سفید قبلی آراد اومد. افسارشو گرفته بود. 
آراد گفت: بیا اینجا! 
چند قدم رفتم جلو. 
گفت: می تونی سوار شی یا کمکت کنم؟
– چی؟! سوار اسب تو بشم؟
خندید و گفت: پای راستتو بذار رو رکاب. 
با ترس گفتم: آخه… من تا حالا سوار نشدم؛ می ترسم بیفتم.
– نترس، تنهات نمی ذارم. 
پامو گذاشتم رو رکاب؛ دستشو گذاشت دور کمرم و بلندم کرد. نشستم. وای! چه حالی میده این بالا! خودشم پشتم نشست.
گفتم: دوتایی؟!
– بله!
افسارو گرفت و با پاش یه لگد زد به شکم اسب و آروم آروم حرکت کرد. یه دستشو گذاشت رو شکمم.
گفتم: دستتو بردار!
– اگه بردارم، می افتی
– انقدر دیگه فلج نیستم نتونم خودمو نگه دارم! بردار دستاتو ،شکمم به کمرم چسبید!
– همین الانشم مهره های کمرتو حس می کنم! 
اسب آروم آروم حرکت می کرد. 
گفتم: یادته روز اول نذاشتی مونا بهم اسب سواری یاد بده؟
– آره… اگه دست و پات می شکست، کی کارمو انجام میاد؟
برگشتم با اخم نگاش کردم و گفتم: واقعا بخاطر اینکه کارات زمین نمونه نذاشتی؟!
با لبخند گفت: نه… می خواستم خودم بهت یاد بدم. 
– پس خوشحال باش که این افتخارو بهت دادم!
با دو دستش بغلم کرد و گفت: خیلی دوست دارم! 
– الان چه وقت بغل کردنه؟! نمی گی می افتیم؟! 
– نترس… این عقل و شعورش زیاده. وقتی کسی سوارشه، آروم می ره. 
بعد از چند دقیقه اسب سواری، آراد رفت پایین. 
ترسیدم و گفتم: کجا؟! می ترسم! 
– اینجام! 
افسارو گرفت و اسب حرکت می کرد؛ منم با خوشحالی و ترس اسب سواری می کردم.
گفت: بسه؟!
– نه…نه! یکمی دیگه!
خندید و گفت: چطور با این همه ترس اون بالا نشستی؟
– هیجان داره! 
به اصرار من، چند دقیقه دیگه اسب سواری کردم. کنار اسب ایستاد. پامو آوردم سمت چپ، دستاشو زیر بغلم گذاشت. منم دستامو گذاشتم رو شونه هاش و آوردم پایین. پام که به زمین خورد، صورتمو بوسید.
رفتم عقب و با اخم گفتم: چیکار می کنی؟!
با لبخند گفت: بوست کردم!
– مگه نگفتم منو نبوس؟! 
– گفتی؛ ولی کیه که حرف گوش کنه؟
صورتشو آورد جلو.
– بوسم کن!
با خنده هلش دادم و گفتم: برو بابا! خدا روزیتو بده!
چند قدم رفتم. اونم تند از کنارم رد شد و جدی گفت: باهات قهرم. 
خندم گرفته بود. داد زدم: آراد این لوس بازیا اصلا بهت نمیاد!
بعد از کمی استراحت، راه افتادیم.
بعد چند دقیقه سکوت، گفتم: می ریم خونه؟
چیزی نگفت. با اخم رانندگی می کرد. حتما حواسش نیست. 
کمی بلند گفتم: آراد! با توام! می ریم خونه؟
پوفی کرد و چیزی نگفت. 
با گردن کج نگاش کردم و با لبخند گفتم: الان قهری؟!
فقط سرشو به معنی «آره» تکون داد.
گفتم: پس قهرم بلدی؟!
دوباره سرشو تکون داد.
بلند خندیدم و گفتم: وای آراد! باورم نمیشه خودت باشی! اگه آدمایی که روت حساب می کنن، بدونن آرادم قهر می کنه، چی می شه!
با لبخند گفت: من فقط برای تو ناز می کنم … این اخلاق خوبم فقط در انحصار توئه.
نگاش کردم و گفتم: صورت قبوله؟!
– نچ! 
– پس بیخیال شو! 
– اِه! چرا؟ بابا مگه فاصله ی صورت تا لب چقدره که تو می خوای صورتتو ببوسم؟ زحمت بکش یه نمور بیا جلوتر! 
– عمرا! تو خماریش بمون! 
– باشه؛ دارم برات! صبر کن قصه ی کوه به کوه نمی رسه ست! 
موقع رانندگی نگاش می کردم. موهای سیاهش، مهربونترش کرده بود، یا شایدم چون با من خوبه این فکرو می کردم. 
جلوشو نگاه می کرد. 
گفت: پیشی! نخوریم؟
معلوم نیست حواسش به رانندگیشه یا من؟!
گفتم: خوردنی نیستی!
– آره! دارم می بینم چه جوری داری قورتم می دی!
– گربه ها چیزیو قورت نمی دن! اول با دندون تیکه تیکش می کنن، بعد می خورنش! 
با چشای گشاد نگام کرد. خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.
گوشی اپلشو برداشت و جواب داد: بله مختار؟
با صدای نیمه دادی گفت: پیداش کردن؟! به این زودی؟
با لبخند گفت: آره… همیشه از این بازار گرمیا می کنن… الان کجاست؟
– الان میام اونجا… خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و دور زد. خیلی دلم می خواست بدونم چه خبره.
گفتم: کجا می ریم؟!
– جای دوری نیست.
اما این جواب من نبود. چیزی نگفتم و نشستم. حالت چهره آراد تغییر کرده بود؛ یه جور نگرانی و اضطراب داشت. تو یه خیابون پیچید و تو پارکینگ یه برج، ماشینو پارک کرد.
گفتم: اینجا کجاست؟
کمربندشو باز کرد و گفت: خونه ی من!
– اونوقت چرا منو آوردی اینجا؟
– اونوقت آوردم کمی خوش باشیم… اونم تنهایی! 
کمی ترسیدم. از این نوع بشر، هر کاری بگی برمیاد. پیاده شد. 
اومدم پایین و گفتم: اگه فکر کردی منم مثل بقیه، بهت اجازه…
انگشتشو گذاشت رو لبش و گفت: هیـــــش! آرومتر دختر! تو که آبرومو بردی؟ یکی اومده، قراره ببینیش. 
– کی؟
– یکی! بریم بالا ببینش، می شناسیش. 
– این کَلکته که می خوای منو بکشونی بالا؟
مچ دستمو گرفت و کشید طرف آسانسور و گفت: نه به خدا! خیلی بددلی!
سوار آسانسور شدیم. دکمه ی هشت رو زد. 
گفتم: خونه ی دختر بازیته دیگه؟
خندید و گفت: ای خدا! من از دست این چیکار کنم؟! به کی قسم بخورم باور کنی رابطه ی من با دخترا، در حد مهمونیه نه بیشتر؟ حتی باهاشون قرار یه نهارم نذاشتم، چه برسه بخوام بیارمشون خونه.
– باشه بابا! باور کردم. حالا گریه نکن! 
دستشو انداخت دور گردنم و کشید طرف خودش و گفت: عاشق این زبونتم! 
سرم پایین بود. 
گفتم: این چه وضع ابراز علاقه کردنه؟! گردنمو شکوندی. ولم کن!
در آسانسور باز شد. رفتیم بیرون. به طرف واحد هشت رفت. کلیدو انداخت تو در. بازش کرد؛ کنار وایساد و گفت: 
– بفرمایید!
– نمی خوای بگی کیه؟
با لبخند گفت: غریب آشنا!
با اینکه هنوز بهش شک داشتم، اما اعتمادمو در کنارش گذاشتم و رفتم تو. عجب خونه ای! اینا انگار خونوادگی دوست دارن خونشون زمین فوتبال باشه! درو بست. مختار اومد. با دیدنش خوشحال شدم خیلی وقت بود ندیده بودمش. 
با خوشحالی گفتم: سلام مخی!
مختار خندید و آراد گفت: چرا اینجوری صداش می زنی؟
– ولش کن بابا! بذار راحت باشه! کسی رو که خواستی، آوردم. انگار جاشو بلد بودن که زود آوردنش. 
– حتما؛ وگرنه تو سه چهار روز کی می تونه یه آدم غریبه رو پیدا کنه؟ 
– من میرم پایین، منتظر می مونم.
– باشه.
مختار با لبخند از کنارم رد شد و گفت: بای آنی!
– بای بای مخی!
آراد با خنده آروم زد به پیشونیش و گفت: ای خدا! شما دو تا چقدر لوسین! 
– حسود!
– نیستم ولی تو خوب بلدی خودتو تو دل همه جا کنی!
– این، یکی از استعداد های خدادای منه که هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم!
– بله… بفرمایید تو! دم در بده! 
چند قدم رفتم جلوتر. داشتم به خونه نگاه می کردم که چشمم افتاد به کسی که سمت چپم با فاصله ی زیاد، رو مبل نشسته بود. با دیدن من بلند شد. معلوم بود از قبل گریه کرده چون با دستاش اشکاشو پاک می کرد. کلاه سیاهشو تو دستش مچاله کرده بود. بدون هیچ حسی فقط اشکام ریخت. حتی بغضم نکردم. بدون هیچ حرکتی وایساده بودم و نگاش می کردم. انگار به چارمیخم کشیده بودن. با اون ریش جو گندمی و چشمایی که گود افتاده بود. 
کلمات سریع به ذهنم می اومد. باید کدومشو بگم ؟
حرارت گرمایی از پشتم حس کردم. 
آراد آروم گفت:
– نمی خوای ازش سوال کنی چرا فروختت؟
تنفر؛ کینه؛ دشمنی… هر خصلت بدی که یه انسان داره، به سمتم هجوم آورد. یک قدم اومد جلو. 
با همون اشک گفت: بابا! آنی!
داد زدم: خفه شو!
با اشک گفتم: بابا…یعنی چی؟! معنی بابا رو نمی فهمم. بگو یعنی چی؟ یعنی به خاطر بدهیت باید منو بدی؟ بابا یعنی، به خاطر جون خودت، منو به خاطر فقط چهار میلیون بفروشی؟! من بابا ندارم. من زیر بوته عمل اومدم!
بابام با چند قطره اشک که می ریخت، اومد جلوتر. 
داد زدم: جلو نیا! 
آراد رفت تو بالکن.
گفتم: چرا؟… چرا منو در ازای چهار میلیون دادی؟! فهمیدی چه بلاهایی سر من اومده؟! فهمیدی کجا شبو به صبح رسوندم؟ فهمیدی چند تا مرد می خواستن به من تجاوز کنن؟ نفهمیدی… به خدا نفهمیدی. آخه به تو هم می گن بابا؟! حسرت یه بار محبتت، به دلم مونده. حسرت اینکه یه بار از روی دلخوشی بگم بابا. آرزوی یه زندگی خوشو گذاشتی رو دلم. مامانمو ازم گرفتی. تنها کسی که تو این دنیا داشتم. انقدر جلوی دوستام خجالت زده بودم، انقدر باعث شرمم بودی که تو پنج سالی که نبودی، به همه گفتم مردی. کاش واقعا مرده بودی تا این بلا رو سرم نمی آوردی… دیگه نمی خوام ببینمت. گمشو از این خونه برو بیرون. 
– بذار منم حرفمو بزنم بابا!
– نمی خوام بشنوم… چون دردی که تو این هفت ماه کشیدم رو نفهمیدی.
– آره حق با توئه. اما من از ناچاری این کارو کردم. اونم فقط بخاطر خودت بود. 
– از سر ناچاری و اونم بخاطر خودم فروختیم؟! اونم فقط چهار میلیون؟
– آره، بخاطر خودت. گفتن اگه پولو براشون نبرم تو رو هم می کشن. اونوقت باید دو برابر این پولو بهشون بدم… گفتم ندارم. در عوضش دخترمو جای طلبم امانت می دم. هر وقت پولو حاضر کردم، دخترمو بهم بدین. قرار بود برای خودشون کار کنی و دوتامون با هم بدهیشو صاف کنیم. آخه من از کجا می دونستم خرید و فروشت می کنن؟! 
دستمو گذاشتم رو پیشونیم. از عصبانیت داغ کرده بودم. کلافه بودم. نمی دونستم چی بگم. باهاش چیکار کنم؟ 
با همون اشکا گفتم: حالا چرا گفتی شب بیان منو بدزدن؟! خب راحت منو بهشون می دادی برن دیگه؟
– ترسیدم نگات کنم، پشیمون بشم. با پشیمونیم فقط به کشتن می دادمت. 
پوزخند عصبی زدم و گفتم: تو و رحم؟! حالم ازت به هم می خوره. تو اگه واقعا نگران مردن من بودی، می رفتی گدایی می کردی، پولو بهشون می دادی؛ نه اینکه منو جای طلبت بدی.
سر تا پاشو نگاه کردم: یه نگاه به خودت بنداز! آدم رغبت نمی کنه نگات کنه. بدتر از گداها شدی.
– به خاطر تو اینجوری شدم… بهم گفته بودن پیش خودشون کار می کنی. وقتی می گفتم بذار ببینمش، می گفتن نمی شه؛ چون فرستادن فلان شهر که جنس بفروشی. آواره ی این شهر و اون شهر شدم. تو هر شهری می رفتم جنس بفروشم، دنبال تو هم می گشتم… می خواستم ببینمت و مطمئن شم زنده ای. من با این حال و روزم کی وقت می کردم به خودم برسم؟ 
سرمو تکون دادم و گفتم: باشه! باور کردم… حالا برو!
اومد جلوتر که بغلم کنه، داد زدم: نیا جلو… الان دیگه وقت دوست داشتن نیست … برو همون جایی که تا الان بودی. 
آراد با داد من اومد تو سالن. سریع رفتم تو یکی از اتاقا و رو تخت نشستم. 
یهو سردم شد؛ سرد و بی روح؛ عین یه میت. صورتم یخ زده بود. توی همون حالت گریه کردم. صدای بابام که داشت صدام می زد و آراد که می خواست بیرونش کنه، می شنیدم. چند دقیقه بعد، هیچ صدایی نمی اومد. 
در باز شد و آراد تو چارچوب در وایساد وگفت: بیام تو؟
– میخوای بیای چیکار کنی؟ دلداریم بدی؟! کار بابامو توجیه کنی؟! انقدر دلم از بابام و مردای اطرافم پره که هیچ وقت آروم نمی شم. 
کنارم نشست و گفت: نمی خوام کار باباتو توجیه کنم … اما اگه یه ذره حق بهش بدیم… 
بهش توپیدم و گفتم: بهش حق بدم؟! یعنی حق داشت منو جای طلبش بده؟
– نه حق این کارو نداشت… ولی شنیدی که چی گفت؟ اگه این کارو نمی کرد، می کشتنت. 
– خب می ذاشت بکشنم؛ راحت می شدم. دیگه این همه بدبختی نمی کشیدم.
اشکام عین رود رو صورتم می ریخت. آراد دستشو آروم گذاشت رو دستم. داغ بود. انگار تو بدنش آتیش به پا کرده بودن.
گفت: چرا انقدر یخی؟!
– ایشاا… دارم می میرم، از این زندگی زجر آور راحت بشم. 
با عصبانیت دو تا دستاشو گذاشت رو صورتم و چرخوند طرف خودش و با اخم گفت:
– دیگه این حرفو نزن.
با چشمای پر اشک نگاش کردم و گفتم: خسته شدم.
نگاش رفت روی لبم، بعد رو چشمام. انگار داشت اجازه می گرفت. چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم. دوباره به لبم نگاه کرد و آروم صورتشو آورد جلو. نفسای گرمش لحظه به لحظه به صورتم نزدیک تر می شد و ضربان قلبم می رفت بالا. 
استرس داشتم. آب دهنمو قورت دادم. لبای گرمشو حس کردم. کمرم یخ کرد و صورتم داغ شد. بین یخ زدن و سوختن معلق بودم. 
از جلو آراد با بوسیدنش، گرمم می کرد؛ از پشت کمرم یخ کرده بود. تکون نمی خوردم. لب بالایمو آروم آروم می بوسید. انگار عجله ای برای تموم کردنش نداشت. می خواست عشقشو با لباش به بدنم تزریق کنه. موفقم شد! عاشقش شدم! 
دستشو آروم از صورتم آورد پایین، دور کمرم حلقه زد. کم کم تو هاله ای از رخوت و سستی فرو رفتم. دستمو انداختم دور گردنش و باهاش راه اومدم و لب پاینشو می بوسیدم. دلم نمی خواست تموم بشه. آرادو دوست داشتم. عشقم بود؛ تنها مردی که با تمام وجودم قبولش کرده بودم. سرشو برد عقب. 
با چشمای خمار و لب خندون گفت: بالاخره رامت کردم! سخت بود، اما شد! 
از شوق عشقش گریه می کردم. بغلش کردم ولی جرات نکردم بگم دوست دارم. آراد تو موفق شدی. کمتر از دو ماه منو عاشق خودت کردی! 
چقدر دوستش داشتم! حتی تو بغلش احساس آرامش و امنیت می کردم. تو بغلش بودم که حس کردم پلکام داره سنگین می شه.
چشمامو بازکردم، دیدم رو همون تخت خوابیدم. تاریکی اتاق فقط با نور آباژر روشن بود. بلند شدم روسری و پالتوم تنم نبود. دلم نیومد نفرین آراد کنم که چرا پالتو رو از تنم درآورده. باز خوبه به خاطر سرماییم یه پیراهن تنم بود. موهامو بستم، شالو انداختم رو سرم و اومدم بیرون. آراد رو مبل نشسته بود و پاهاشو رو میز دراز کرده بود و مشغول خوردن چیپس و تماشای تلویزیون بود. 
چقدر من این بچه قزمیتو دوست داشتم! 
با لبخند گفتم: صد دفعه گفتم چیپس نخور! 
نگام کرد و گفت: به! آنی خانم! خوردنش بعضی وقتا اشکال نداره؛ بیا بشین! 
پاشو از رو میز برداشت. کنارش نشستم. 
ظرف چیپسو گذاشت رو پام و گفت: بخور!
یه دونه چیپس گذاشتم تو دهنم. دوغ موسیرو جلوم گرفت و گفت:
– با دوغ خیلی خوشمزه تره! 
تو چشماش نگاه کردم و دوغو ازش گرفتم. 
گفت: چرا شالو انداختی رو سرت؟ من که موها تو دیدم؟!
– از اول نباید می دیدی؛ حال هم که دیدی که نباید تکرارش کنم؟
– من که نفهمیدم تو چی گفتی! گشنت نیست؟
– نه. اشتها ندارم. 
– باشه! برو زود حاضر شو بریم غذا بخوریم.
انگار متوجه حرفم نشد. 
دوباره گفتم: میل ندارم!
بلند شد و گفت: میرم حاضر شم، فقط زود. معطلم نکن. 
رفت سمت یکی از اتاقا. پوفی کردم و بلند شدم و رفتم اتاق و پالتویی که رو زمین افتاده بود، برداشتم پوشیدم و اومدم بیرون. نبود. رو مبل نشستم. سرمو پایین انداختم و با پام آروم می زدم به زمین. 
– با پات چیو داری می کشی؟
سرمو بلند کردم. شلوار لی آبی تیره و پلیور سفید با یه پالتو مشکی پوشیده بود. موهای مشکیش کمی روی پیشونیش ریخته بود. چشمای سبز پررنگش و صورت شیش تیغه ی سفیدش، بدن چهار شونشو بیشتر به نمایش گذاشته بود. با لبخند بلند شدم و راه افتادم. 
گفت: خوبی؟!
با بی حوصلگی گفتم: آره!
کفشمو می پوشیدم که گفت:
– اگه می دونستم دیدن بابات انقدر حالتو بد می کنه، هیچ وقت نمی آوردمش که ببینیش.
درو باز کردم و گفتم: نمی خوام بهش فکر کنم. بریم. 
سوار آسانسور شدیم. دکمه رو زد، رفتیم پایین. آهنگی توی آسانسور نواخته شد . در باز شد و اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم. سرمو گذاشتم رو شیشه. راه افتاد. همه چی در سکوت فرو رفته بود. احساس می کردم همه با ترحم بهم نگاه می کنن. حتی درختا و در و دیوار و عابرایی که نمی شناختم. دستم گرم شد. نگاه کردم. آراد دستامو گرفته بود. نگاش کردم. انگار موقع رانندگی حواسش به من بوده.
گفتم: حالم خوبه. 
– پس چرا غمبرک گرفتی؟
خواستم دستمو آزاد کنم؛ محکم تر گرفت. 
گفتم: دستمو ول کن. باید حواست به رانندگی باشه. 
– حواسم هست… از ناراحت بودنت، خوشم نمیاد.
– دست خودم نیست. با دیدن بابام، همه ی بدبختیام یادم اومد.
دستشو برداشت. ماشینو پارک کرد. 
کامل چرخید طرف من و گفت: ببین آیناز… من باباتو برات پیدا کردم که ازش سوال کنی چرا تو رو جای طلبش داد؟ گفتم شاید یه دلیل منطقی داشته باشه که بتونه تو رو آروم کنه. دیدی که داشت. اگه تو رو نمی داد، می کشتنت.
با بغض گفتم: الان کجاست؟
با تعجب گفت: بابات؟!
سرمو تکون دادم. 
گفت: می خوای ببینیش؟
– نه… فقط می خوام بدونم جای خواب داره؟ کارتون خواب که نیست؟
با لبخند پیشونیمو بوسید وگفت: همین مهربونیات کار دست من داد و عاشقت شدم! آره؛ جاش گرم و نرمه. فکرش نباش. هر وقت خواستی ببینیش، بگو می برمت پیشش.
با لبخند زورکی گفتم: ممنون … بخاطر همه چی. 
– باید جبران اون همه اذیتی که کردم، بکنم دیگه؟
– بخشیدمت… بخاطر همه اذیتا! 
– واقعا منو بخشیدی؟!
با لبخند گفتم: آره… بخشیدم. 
– تو چرا انقدر زود می بخشی؟!
– دوست دارم ببخشم. یه حس آرامش بهم می ده. خدا هم بنده هایی که می بخشنو دوست داره. 
با خوشحالی گفت: یعنی دوستم داری؟! 
خندیدم و گفتم: من چرا هر چی می گم، تو می چسبونیش به دوست داشتن؟
ماشینو روشن کرد و گفت: عقده ایم! 
جلوی یه رستوران نگه داشت. 
گفتم:ساعت سه ظهره؛ نهار هست ما بخوریم؟
– اگه نباشه دستور می دم برات درست کنن.
خندیدم. کمربندمو باز کردم و با هم پیاده شدیم .به رستوران نگاه کردم آشنا بود. قبلا اینجا اومده بودم. رفتیم تو. خلوت بود. به جز یه میز دو نفره که زن و شوهر نشسته بودن و یه میز شش نفره که شش تا دختر با مدلای مو و آرایش اجق وجق، کس دیگه ای نبود. اینجوری آدم راحت می تونست غذاشو بخوره.
یه مردی اومد جلو و گفت: سلام آقای سعیدی! خوش آمدید؛ بفرمایید!
– سلام!
این مرده چقدر آشناست؟ با هم سمت میز رفتیم و نشستیم. 
گفتم: این رستورانو با امیرعلی شریکین. نه؟
– اینجا اومدین؟
– آره… همون روزی که فرار کردم و رام ندادی، مجبور شدم برم پیشش. 
– وقتی با مختار رفتین بیرون، با ماشین تعقیبتون کردم ببینم کجا می رید. وقتی فهمیدم پیش امیر علی می ری، اعصابم قاطی شد. شب اول بیخیال شدم اما شب دوم … نتونستم دووم بیارم و اومدم دنبالت که زن همسایه ی فضول علی گفت رفتین بیرون. آتیش گرفتم. نمی دونستم اون لحظه چیکار کنم؟ فقط منتظرتون موندم … دو سه ساعت نیومدید، رفتم.
– به خاطر همین صبح خروس خون اومدی دنبالم؟
– بله… هر جوری بود می خواستم تو رو بیارم پیش خودم که آخرشم با سیلی خوردن من راضی به اومدن شدی. 
با خنده سرمو برگردوندم، دیدم شش تا دختره زوم کردن رو آراد و با لبخند یه حرفایی به هم می زنن. به آراد نگاه کردم، شاید جاییش عیب و ایرادی داشته باشه که دارن می خندن.
آراد گفت: چی شده؟… چرا داری اینجوری نگام می کنی؟
– من می رم دستامو بشورم و بیام. 
– باشه.
بلند شدم، به بهونه شستن دست رفتم دستشویی. درو بستم تا ده شمردم. آروم درو باز کردم و از لای در نگاه کردم، دیدم یکی از دخترا جای من نشسته و داره با آراد حرف می زنه. آرادم قربونش برم با همون اخم که برچسب زندگیشه، فقط به دختره نگاه می کنه. یه نفسی کشیدم و اومدم بیرون. با قدم های تند و عصبی به طرف میز رفتم. دو تا دستامو گذاشتم رو میز. دختره نگام کرد. چشمای درشت کشیده سبز که زیر یه مَن آرایش خوابیده بود. اما از رنگش خوشم نیومد. زیادی روشن بود. لبای قلوه ایش که با رژ بنفش، رنگ کرده بود. 
با اخم گفتم: شنیده بودم لاشخورا تا لاشه ای رو می بینن بهش رحم نمی کنن… اما سرعت عملشون رو دیگه حدس نزده بودم! 
دختره با عصبانیت بلند شد. قدش ده برابر من بود و مجبود شدم سرمو بالا بگیرم. 
گفت: خانم محترم! توهین نکن!
– توهین نکردم … واقعیتو گفتم. منتظر بودی من بلند شم، بیای شماره بگیری؟! یعنی انقدر ترشیده ای؟
آراد دستش زیر چونش بود و با لبخند به ما نگاه می کرد. 
دختره پوزخندی زد و گفت: خانم! من اونقدر خوشگلم که همه ی پسرا برام دست و پا می شکونن. فقط خواستم به دوستتون پیشنهاد بدم. گفتم شاید از شما خسته شده! 
– می دونی گرگا وقتی گشنشون می شه دنبال بهترین گوشت نیستن؟ هر گوشتی گیرشون بیاد می خورن؛ حتی آدم… تو هم همون گرگی! 
– من نمی دونم این پسر، عاشق چی تو شده؟! نه قد درست و حسابی داری، نه قیافه. 
– آخه گفتن زیبا رویان وفا ندارن، بخاطر همین اومده طرف من! 
دختره که دیگه جوابی نداشت بده، با فک منقبض و دستای مشت شده رفت.
آراد زد زیر خنده و گفت: فکر کنم خدا وقتی خواست تو رو خلق کنه، اول زبون بهت داد!
نشستم . دختره کیفشو برداشت و از رستوران رفت. بقیه ی دوستاشم پشت سرش راه افتادن.
گفتم: چی بهت می گفت؟!
همینجور که سالادشو می خورد، گفت: حالا غیرتی نشو! آدرس خونمو می خواست!
– خونه؟…یعنی به شماره هم راضی نبود؟! 
سالادشو قورت داد و گفت: غذاتو بخور، سرد می شه. 
مشغول خوردن شدم و گفتم: آراد؟
– جونم؟
ته دلم یهو خالی شد. قیلی ویلی شدم.
گفتم: متولد چه ماهی هستی؟
– یک فروردین.
– یعنی روز عید؟!
– آره… دقیقا موقع سال تحویل. 
با ذوق گفتم: وای چه رمانتیک! می گم چرا انقدر اخلاقت قاطی پاتیه؟ نگو اثرات سال تحویله! 
جدی نگام کرد و گفت: کجای اخلاقم قاطی پاتیه؟! 
– همین نمونه… تا یه دقیقه پیش داشتی بخاطر حرفام می خندیدی، الان جدی شدی. 
– من به تو اخم نکردم که؟ این اخمم برای اون دختریه که با نیش باز داره نگام می کنه. 
سریع برگشتم تا حساب دختره رو برسم. دیدم کسی نیست! با اخم نگاش کردم. سرش پایین بود و ریز ریز می خندید. 
گفتم: خوشمزه!
نگام کرد و گفت: حالا معلوم شد اخلاق کی قاطی پاتی داره؟!
نگاش کردم و خندیدم. 
بعد نهار، آراد گفت: قدم بزنیم؟!
– آره… برای هضم غذا هم خوبه. 
همین جور که توی پارک یخ زده قدم می زدیم، گفتم:
– اگه بدونی یه روزی دوست دارم چیکار می کنی؟ یعنی هنوز سر شرطت هستی؟
– مگه دوستم داری؟
– هنوز نه… ولی اگه یه روزی بفهمی چی؟
– تو اول منو دوست داشته باش، بعد یه فکری به حال شرطم می کنم! 
اگه بگم دوستش دارم، ممکنه سر شرطش بمونه و من تا آخر عمرم، خدمتکار زن و بچش بمونم. اونوقت مردنم بهتر از اینه که عشقمو کنار یه زن دیگه ببینم.
انگشتاشو گذاشت لای انگشتام و دستامو قفل کرد. با هم قدم برمی داشتیم. کاش آراد برای همیشه برای من بود. 
یه روز کامل رو با آراد بودم. چیزی که هیچ وقت تو تصورم نمی گنجید. تو ماشین خوابم برد. حس کردم تو هوا معلقم. چشمامو باز کردم، دیدم رو دستشم. 
با خواب آلودگی گفتم: بذارم پایین، خودم میرم.
– چیه؟ دلت برای افتادن تنگ شده؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا