رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 36 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.2
(5)
– نه… تازه می خوام این عروسکو ببینم! 
فکر کنم دیگه زیادی ازم تعریف می کرد. چند دقیقه با هم حرف زدیم. نگاه کسی رو حس کردم؛ سرمو بلند کردم، دیدم بازم آراد نگام می کنه. چند تا دختر باهاش حرف می زدن ولی حواسش به حرفای اونا نبود. پشتمو بهش کردم. موقع رقص، یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می کردم که امیر اومد پیشم و گفت:
– برقصیم؟
– نه ممنون! بلد نیستم. 
– تو بیا؛ خودم چرخت می دم! 
خندیدم و گفتم: مگه چرخ و فلکیه؟!
– یعنی التماس کردنم فایده نداره؟
– نه!
– باشه. پس می رم با مونا می رقصم. 
وقتی رفت، یه پسری که از اول مجلس بهم زل زده بود، اومد و کنارم نشست و گفت:
– وای عزیزم! امشب شما خوشگلتر از همه ی دخترای مجلس شدید! مخصوصا با این لباس!
می دونستم سلام گرگ بی طمع نیست. 
گفتم: ممنون!
دستشو دراز کرد و گفت: افتخار رقصو می دید؟
– نخیر!
– چرا؟
– ازتون خوشم نمیاد! 
– فکر کردی من خیلی ازت خوشم میاد؟!فکر کردی ازت تعریف کردم خبراییه؟! 
آراد: اگه تا یه دقیقه دیگه بلند نشی، یه خبرایی تو صورتت می شه! 
به آراد که عصبی بود نگاه کردم. پسره بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت.
آراد کنارم نشست. 
گفتم: باد کرد؟!
با تعجب گفت: چی؟
– رگ غیرتت! 
پوزخندی زد و گفت: اون امیر باید غیرت داشته باشه که داره با مونا می رقصه. 
– خب تو چرا اینجا نشستی؟ تو هم برو با یکی برقص! 
– سر گیجه گرفتم از بس فرحنازو چرخوندم! 
خندیدم. هنوز چند دقیقه از حرفمون نگذشته بود که فرحناز حلال زاده اومد طرفمون. 
به آراد نگاه کرد و گفت: خوب خلوت کردی!
– دارم انرژی ذخیره می کنم!
– حتما این خانم هم شارژرته؟! 
آراد بلند شد و گفت: بریم!
فرحناز گفت: ببین اصلا امشب خوگل نشدی. هر کی بهت گفته، فقط بخاطر این بوده که عقده ای نشی.
گفتم: باشه!
بعد از شام، سالن چند دقیقه ای در سکوت فرو رفت. 
مونا اومد پیشم و گفت: قراره یه گروه چهار نفره برقصه که تو هم جزئشی. بگی نه، به زور بردمت!
– بلد نیستم مونا. آبروم می ره! 
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت: تو بیا، بقیش با مردا!
همین جور که می کشیدم، گفتم: مونا …خواهش می کنم!
– خواهش نکن!
پیش امیر بردم و گفت: گروهمون کامل شد! بگو آهنگو بزنن!
رفتیم وسط مجلس. گفتم: امیر من…
– می دونم بلد نیستی!
– خب پس بذار برم دیگه؟ این همه دختر مشتاق! یکی دیگه رو انتخاب کن! 
همه دورمون حلقه زدن. وای! داشتم خفه می شدم.
آروم گفتم: اکسیژن کم آوردم.
دم گوشم گفت: تنفس مصنوعی می خوای؟!
خندیدم و زدم به بازوش. آهنگ شروع به نواختن کرد. من و امیر…آبتین وکاملیا …آراد و فرحناز… پرهام و مونا.
امیر دستشو انداخت دور کمرم و دست راستمو گرفت. عین گیجا نگاش کردم. 
خندید و گفت: دستو بذار رو شونم! 
– میشه بذاری برم؟
– نه! دیر شده!
دستمو گذاشتم رو شونه ی پهنش. خدا می دونه چطور داشتم تو اون هوای بی اکسیژن نفس می کشیدم. نمی دونستم چیکار کنم؟ امیر خودش منو حرکت می داد. بیشتر خندم گرفته بود. هر چی تو رقص عربی استعداد داشتم، تو این رقص آروم ، بی استعداد بودم. یه لحظه از امیر جدا شدم و آبتین منو گرفت.
با تعجب نگاش کردم. گفت: راستشو بگو! امشب کدومشونو می خوای تور کنی؟!
– چی؟
– آرادو یا امیر علی؟! 
– هیچ کدوم!
– باور کنم؟
– ممنون می شم!
دوباره یه چرخ خوردم، پریدم بغل پرهام.
با تعجب گفت: اِوا خدا مرگم بده! تو اینجا چیکار می کنی؟!
– اومدم با یه خل و چل تر از خودم برقصم!
– صحیح! راستی تو قرار نبود برای من زن بگیری؟
– به چشمت یه چرخی بدی! می تونی یکی انتخاب کنی!
– نوموخوام… من اینالو دوست ندالم!
با آهنگ، یه چرخ دیگه خوردم که آراد گرفتم.کمرمو سفت گرفت. فرحناز بدجور نگام می کرد. آراد فشار دستشو بیشتر کرد. 
گفتم: فرار نمی کنم! کمرمو شکوندی!
– فرار نمی کنی ولی می ترسم بدزدنت؛ آخه زیادی خوشگل شدی. بگم صد و هشتاد درجه تغییر کردی، کمه. 
از خوشحالی نیشم باز شد .نه به اون موقع که می گفت اشتهامو کور می کنی، نه به الان که با تعریفش می خواست سکتم بده! با همون لبخند نگاش می کردم. خم شد. باز می خواد چه تعریفی ازم کنه؟!
دم گوشم گفت: فقط این گردن زرافه ایت رو کجا قایم کرده بودی که من تا حالا ندیده بودم؟!
اَه …گند زد تو احساساتمون!
با اخم گفتم: خسته شدم، می خوام برم!
– موسیقی هنوز تموم نشده! 
تا خواستم چیزی بگم برقا رفت.
با خوشحالی گفتم: آخ جون برقا رفت!
– تو که از تاریکی می ترسیدی؟! 
بیشتر منو تو بغلش فشار داد. 
با عطر گرمش آروم گرفتم و گفتم: می دونستی از تاریکی می ترسم و تو انباری زندانیم می کردی؟!
حلقه دستشو دور شونم بیشتر کرد. تو بغلش گم شدم. 
سرشو گذاشت رو شونم و گفت: معذرت می خوام.
برقا اومد. سریع ازش جدا شدم.
فرحناز اومد جلو و گفت: چیکار می کردین؟!
به آراد نگاه کردم و از گروه رقص جدا شدم و یه گوشه نشستم. ساعت دوازده، مهمونی تموم شد. پالتومو پوشیدم و شالو انداختم رو سرم. 
امیر گفت: بریم؟
– آره.
آراد با سرعت خودشو به ما رسوند و گفت: خودم می رسونمش … تو زحمت نکش. 
امیر: زحمتی نیست. می خوام عشقمو برسونم.
– می دونم … ولی ما مسیرمون یکیه. 
امیر: آیناز خودت چی می گی؟!
– نمی دونم… فقط یکی منو برسونه که خیلی خوابم میاد! 
آراد دستمو کشید و گفت: پس من می برمش… خداحافظ!
منو می کشید و با خودش می برد.
گفتم: چرا اینجوری می کنی؟ وایسا! نمی تونم با این کفشا تند راه برم… تو رو خدا وایسا.
داد زدم: وایسا!
وایساد. نفس نفس می زدم. 
گفتم: مگه گرگ دنبالت کرده؟!
گفت: خوبی؟!
– آره… ولی چرا انقدر تند می ری؟! 
همین جور که آروم راه می رفتیم، گفت: این همه وقار و متانتو موقع راه رفتن از کجا میاری؟
– از هیچ جا… به گفته ی مادرم، دختر باید سنگین رنگین باشه! 
سوار ماشین شدم. کمربندو بستم که در باز شد. فرحناز که فشار خونش زده بود به سقف، دستمو کشید و گفت:
– بیا پایین ببینم؟ 
همین جور که می کشید، گفتم: نکش… کمربند بستم. صبر کن! 
ولم کرد. کمربندو باز کردم، اومدم پایین. 
گفت: راننده گیر آوردی؟! امیر کجاست؟ چرا سوار ماشین آراد شدی؟
آراد اومد پایین و گفت: باز چی شده فرحناز؟
– تو می خوای اینو برسونی؟
– جملت اشتباهه. داریم می ریم خونه. 
پوزخندی زد و گفت: عین زن و شوهرا حرف می زنی! از کی تا حالا خدمتکارو می رسونن؟
آراد از روی کلافگی پوفی کرد و فرحناز گفت:
– تو برو خونه …امیر علی می رسوندش… امیرعلی نشد، براش آژانس می گیرم.
– آخه چرا انقدر چرت می گی فرحناز؟! وقتی دوتامون داریم می ریم یه جا، چرا علی یا آژانس برسوندش؟
– من خوشم نمیاد با این دختره تو یه ماشین باشید.
امیر و مونا و مرینا اومدن. 
امیر گفت: چی شده؟!
آراد: از خواهرت بپرس!
– آره از من بپرس … این آقا می خواد خدمتکارشو برسونه. 
– امیر: زشته فرحناز؛ صداتو بیار پایین. چرا داد می زنی؟
– داد می زنم؟ خوب کاری می کنم داد می زنم. اصلا دلم می خواد، داد می زنم… می خوام همه بدونن این خانم که امشب خوشگل کرده، فقط برای تور کردن داداش و نامزده منه! 
فرحناز حسابی آمپر چسبونده بود. با قدم های تند و بغض، ازشون دور شدم. اشکام بی محابا می ریخت. دلم گرفت. خسته شدم . دیگه از این زندگی بیزار بودم. 
اومدم تو کوچه. هنوز صدای فرحنازو می شنیدم. یه ماشین بوق زد. برنگشتم و راه می رفتم. جلوم وایساد. بنز آراد بود. اومد پایین. 
گفتم: ولم کن… خودم راه خونه رو بلدم. می رم. 
– با این وضع می خوای بری؟
داد زدم: مگه سر و وضعم چشه؟… زشتم؟
اومد جلو و گفت: من کی همچین حرفی زدم؟
رفتم عقب و گفتم: نیا جلو! 
درو باز کرد و گفت: سوار شو!
– نمی خوام!
خندید و گفت: پدر و مادرت فهمیدن چه اسمی روت بذارن… آیناز… اصلا به زبون درازت نمیاد ناز نازی باشی! 
بازومو گرفت، نشوندم داخل ماشین، درو بست. راه افتادیم. 
گفتم: اگه با فرحناز ازدواج می کردی، الان این همه حرف بار من نمی کرد. 
– خیلی دلت می خواد به فرحناز بگی خانم؟
– چی؟! عمرا! من اگه بمیرمم، بهش نمی گم خانم! 
– پس چرا می گی باهاش ازدواج کن؟
– خب تو که کسی رو دوست نداری، فرحنازم عاشق سینه چاکته؛ خب باهاش ازدواج کن، شاید عاشقش شدی؟
– کی گفته من کسی رو دوست ندارم؟
– امیر. 
– دیگه چی گفته؟
– از روزی که دنیا اومدی تا الان.
– دستش درد نکنه! 
– حالا با فرحناز ازدواج می کنی؟
خندید و یه موسیقی گذاشت.
گفت: اگه تو جای بابام بودی، از بدو تولد، ما رو به ناف هم می بستی! 
– به من چه؟ من به فکر خودتم! 
– شما لطف کن به فکر ما نباش! 
وقتی خونه رسیدیم، پیاده شدم و گفتم: شب بخیر رئیس! 
خندید و گفت: بیا عمارت؛ تا اونجا برسی منجمد می شی.
– شما لطف کن به فکر ما نباش!
خواستم برم که بازومو گرفت و کشید و گفت: داگی بازه؛ ممکنه بخوردت!
بازومو کشیدم و گفتم: صد دفعه بهت گفتم نگو گربه!
در عمارت باز کرد و بردم تو و گفت: من نگفتم گربه!
– غیر مستقیم که گفتی! 
– حیف این هوش که گرد و غبار بخوره! 
بازومو ول کرد و گفتم: من لباس ندارم!
– لباس دل آرام هست.
– آخه لباسای اون اندازه ی منه؟
– خب می خوای لباسای خودمو بهت بدم؟
رو پله ها نشستم و گفتم: شلوار کردیای تو اندازه ی من نیست! 
پشت گردنمو گرفت و گفت: من کی شلوار کردی پوشیدم؟
سرم پایین بود. 
گفتم: بابا منظورم اینه که بزرگه! کنایه و استعاره از این جور چیزا بود! 
دستشو برداشت و گفت: کنایه چیه؟
– نصف شبی وقت درس دادن نیست. من رفتم. 
چند قدم رفتم گفت: داگی بازه ها؟!
با حرص نگاش کردم و گفتم: خوشت میاد یکی به خودت بگه اورانگوتان؟!
– آره…چون زورم زیاده! 
– اورانگوتان…شامپازه… میمون… تمساح… کروکودیل… کله بادمجونی!
با دهن گشاد نگام کرد و گفت: اینا چیه؟!
– اینا همشون عین تو زورشون زیاده! 
دنبالم دوید. جیغ زدم. از عمارت اومدم بیرون.با اون کفش پونزده سانتی، رو سنگ فرشا می دویدم و می خندیدم. پشتمو نگاه کردم؛ یهو پام پیچ خورد و افتادم. مچ پامو گرفتم. کنارم وایساد و با لبخند گفت:
– بازم که افتادی پیشی!
نشست، دستاشو گذاشت زیر زانوم و پشت کمرم و از زمین بلندم کرد. 
گفتم: بذارم زمین. خودم می تونم راه برم.
– راه رفتنتو دیدم!
– تقصیر من چیه اینجا صاف نیست؟
دست و پا زدم: بذارم زمین خوشم نمیاد!
– پس خوشت میاد بیفتی..
نگاش کردم. لبخند رو لبش بود و جلوشو نگاه می کرد. هیچ حس غریبگی باهاش نمی کردم. نمی دونم چرا با آراد راحت تر از امیر بودم؟ زل زدم به صورت سه تیغش. بینی قلمی، لبای خوش فرم، چونه ی مردونش، گلویی که استخوناش زده بیرون، سینه ی سفید بی مو. یهو انگشت اشارمو کردم تو گودی گلوش. یه سرفه کرد؛ دستی که زیر زانوم بود، شل شد ولی نذاشتم زمین. 
گفت: این چه کاری بود کردی؟
دستامو انداختم دور گردنش و گفتم: خواستم ببینم آرادی یا نه!
– حالا بودم؟
– چون اخم کردی، آره!
نگام کرد. وارد عمارت شدیم. 
گفتم: بذارم زمین، خودم می رم بالا!
– تو که نمی تونی رو زمین صاف راه بری، چطور می تونی این همه پله رو طی کنی و سالم برسی بالا؟! 
– من که جام راحته، فکر خودت بودم! 
رو راه پله وایساد و گفت: تا حالا بهت گفتم پررویی؟!
کمی فکر کردم و گفتم: نه! تا حالا نگفتی!
– خیلی پررویی!
– باشه!
خندید. منو برد به اتاقی که ته راهرو بود، رو تخت گذاشتم و خودش رفت بیرون. نگاه کردم. کاغذ دیواریش طرحی از زیر اقیانوس بود. سقفش طوری رنگ آمیزی شده بود، انگار نور خورشید وارد اتاق می شه. دلفین و ماهیای دریایی، اسفنج، ستاره دریایی، یه دسته ماهی، اختاپوس؛ هر چی زیر یه اقیانوسه، پیدا می شه، روی دیوار کشیده بودن. اسم این اتاقو می ذارم اتاق اقیانوس!
موکت نیلی هم کفش پهن کرده بودن. همه چیز اتاق به رنگ آبی کم رنگ بود . آراد با پنبه و چسب اومد تو، کنارم نشست. پنبه رو نزدیک صورتم گرفت. 
سرمو کشیدم عقب و گفتم: چیکار می کنی؟!
– گوشه ابروت خون اومده.
انگشتمو گذاشتم و نگاش کردم، دیدم راست می گه. دوباره خواست پنبه رو بذاره، گفتم:
– اینم جز نقشته؟!
– آره! اینم نقشمه!
– با این کارات نمی تونی منو عاشق خودت کنی!
با لبخند گفت: می دونم! ولی دارم سعی خودمو می کنم!
با پنبه خونو پاک کرد.
– چشمت زدن!
یهو خندیدم و گفتم: اصلا بهت نمیاد اهل این خرافات باشی!
– کجاش خرافست؟ یعنی تو به چشم زدن اعتقاد نداری؟
چسب زد به ابروم. 
گفتم: چرا دارم ولی به تو نمیاد این جوری باشی. آخه اونقدرام خوشگل نبودم… می دونی چند تا دختر ناز دیدم؟!
– چرا اعتماد به نفس نداری؟! وقتی چند نفر بهت گفتن خوشگل شدی، یعنی واقعا خوشگل شدی. از سر دلسوزی که این حرفو نزدن؟
– از بس بهم گفتن زشتی، دیگه اعتماد به نفسی برام نمونده! اگه چند نفری هم گفتن خوشگلی، شاید بخاطر این بوده که دلمو نشکنن.
– یعنی خودتو تو آینه ندیدی؟! 
– چرا دیدم؛ خوشگل بودم ولی وقتی خودمو با یکی خوشگل تر، مثل فرحناز مقایسه می کنم، می بینم در برابر اون هیچم. 
– همه ی زیبا رویان بالاخره یه عیب پنهان دارن. پس هیچ وقت خودتو با دیگران مقایسه نکن. آیناز، آینازِه؛ فرحناز، فرحنازِ … معلومه اگه خودتو با فرحناز مقایسه کنی، به جایی نمی رسی. چشمای خاکستری و بینی قلمی اون کجا؟ صورت تو کجا؟ قد چند متری اون با قد چند سانتی تو قابل مقایسه نیست! آیناز! خودتو دست کم نگیر. تو هم به اندازه کافی خوشگل هستی.
خندیدم و گفتم: نصف شبی تریپ روانشناسی برداشتی!
بلند شد و گفت: حرف زدن با تو مثل…
ادامه دادم: کوبیدن سر به دیوار می مونه… سر می شکنه ولی دیوار تکون نمی خوره! 
بلند شد وگفت:خوبه که می دونی!
در کمد لباسی رو باز کرد. 
گفتم: این اتاق کیه؟
برگشت و گفت: اتاق تو! قبل از اینکه علی بگه تو رو دوست داره، اینجا رو برای تو تزیین کردم اما نمی دونستم سهم علی می شی.
با لبخند نگاش کردم و گفتم: ممنون. خیلی قشنگه؛ اسمش گذاشتم «اتاق اقیانوس»!
– خوشحالم که این اتاقو دوست داری. 
به کمد نگاه کردم. تا چشم کار می کرد، لباس دخترونه بود. 
سرمو کج کردم و گفتم: یه ذره برو اونور تر، لباسا رو ببینم! 
رفت کنار. 
گفتم: اَاَاَ! اینا لباسای کی بوده؟
– انتخاب کن!
– اون شلوار گشاد صورتی با اون تیشرت زرد لیمویی.
آراد خندید و گفت: قربون سلیقت! چه دل شادی داری تو!
لباسو بهم داد و گفت: پات که درد نمی کنه؟
– نه… نگفتی لباسای کی بوده؟
– چه فرقی می کنه؟ همش برای تو.
– فردا، پس فردا، یه عاشق دلشکسته ای مثل فرحناز پیدا نشه و بگه چرا لباسی منو پوشیدیا؟!
خندید و گفت: فرحناز برای هفت پشتم بسه!
رفت سمت در و گفت: فردا بیدارم نکن؛ شرکت نمیرم.
با خوشحالی گفتم: یعنی بیدار نشم؟
بلند خندید و گفت: نه؛ بخواب تا هر وقت خواستی… شب بخیر.
– شب بخیر!
کاش جرات داشتم بهش بگم وقتی می خنده، خیلی خوشگل تر می شه. لعنت به این غرور مردونش. وقتی رفت، لباسمو عوض کردم. عین دخترای تمیز، آرایشمو پاک کردم. بعد از اینکه موهامو شستم و خشک کردم، پایین تخت وایسادم و گفتم:
– یک… دو… سه! 
خودمو پرت کردم رو تخت. آخیش !چه نرمه! با جیغ و خنده ، عین بچه ها ذوق کردم. برای اولین بار تو زندگیم به آرزوم رسیدم و تونستم خودمو رو تخت پرت کنم. به سه ثانیه نکشید که خوابم برد.
*** 
صبح از خواب بیدار شدم. یه غلتی تو جام خوردم. پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم. خواستم دوباره خواب برم که یهو نشستم و کل اتاقو نگاه کردم . فقط چند ثانیه به دیشب فکر کردم. فهمیدم اینجا چیکار می کنم. با خیال راحت خوابیدم. 
به ساعت رو به روم نگاه کردم. ده و نیم بود. دلم نمی اومد از جام بلند شم.حیف بود ؛شاید دیگه نتونم همچین جایی بخوابم. هر چند، آراد گفته هر کدوم از اتاقا رو می خوای بردار ولی خوب نیست دو تا نامحرم تو یه خونه باشن. 
بلند شدم، جلوی آینه ی قدی اتاق خودمو نگاه کردم. شلوار گشاد و اون تیشرت که بالای شلوارم قرار داشت، قدمو بلند تر نشون می داد. موهای فر درشتم که الان دیگه عسلی شده بود، خوشگلم کرده بود. یه لبخند به پنهای صورتم زدم و چرخیدم. 
با اعتماد به نفس جلوی آیینه گفتم: اونقدرام بد نیستم! به گفته ی آراد، نباید خودمو با دیگران مقایسه کنم. همینی که هستم راضیم. خودمو دست کم نمی گیرم! 
از جلوی آینه رفتم کنار. موهامو بستم. شالو انداختم رو سرم و سرکی کشیدم، ببینم آراد هست یا نه؟ همون دیشب که با اون وضع دیدم، بسه! دیگه نباید جاییم رو ببینه. اتاق اون، کنار راه پله بود، اتاق من ته راهرو. باید با احتیاط برم. همینجور که عین دزدا راه می رفتم، یهو پایین شلوارم رفت لای انگشتم و افتادم زمین و گفتم« آخ » . نشستم شلوارمو از انگشتم درآوردم.
– اینجام زمینش صاف نبود؟
سرمو بلند کردم، دیدم آراد داره نگام می کنه. سریع شالو دور بازوهام و دستام انداختم و گفتم:
– صاف بود؛ تقصیر شلوارم بود!
– حالا چرا شالو دور دستات پیچوندی؟
– چون نباید دستامو ببینی. نامحرمی.
خندید و گفت: دیشب که همه چیتو دیدم! چیو داری قایم می کنی؟ دستای سیاهتو؟
بلند شدم و گفتم: من سیاه نیستم. 
شالو برداشتم و دستامو نشونش دادم: ببین؟ دستای من حتی از دستای تو هم سفید تره!
– بر منکرش لعنت! من که چیزی نگفتم! فقط خواستم دستای سفیدتو ببینم. چون ممکنه دیگه همچین سعادتی نصبیم نشه! 
دستمو پشت گذاشتم و گفتم: تو جنون گاوی داری!
– چی؟
– جنون گاوی! 
– منظورت اینه که دیوونم؟
– آره، همین!
– به گفته ی خودت، باشه ! برو یه چیزی بپوش سرما می خوری. در ضمن، خواستی از پله ها بری پایین، بگو خودم می برمت.
– دستتون درد نکنه! خودم بلدم از پله ها برم پایین. 
– نه به با وقار و متانت راه رفتن دیشبت، نه به کله ملق خوردن الانت! کلا بدنت در تناقضه! 
– چی؟!
– لئوناردو داونچی و ساندویچ پیچ پیچی! 
رفت تو . دیوونه ی زنجیری! رفتم اتاقم و پالتومو پوشیدم و اومدم بیرون و سریع از پله ها رفتم پایین، چون می دونستم این ساعت خاتون تو آشپزخونه است، رفتم اونجا. دم در وایسادم. پشتش به من بود و مشغول درست کردن نهار. 
گفتم: سلام!
برگشت گفت: سلا…
بقیه حرفش بخاطر تعجب حذف شد! با تعجب و کمی شوک و خوشحالی اومد جلو و گفت:
– آیناز خودتی؟
– بله خود خودمم!
اومد جلو، صورتمو بوسید و گفت: ماشاا… هزار ماشاا…! چقدر خانم شدی! اگه می دونستم انقدر خوشگل می شی، همرات تا آرایشگاه می اومدم، برات اسفند دود می کردم چشمت نزنن!
دوباره نگام کرد و با خوشحالی ازم تعریف می کرد و باز نصحیت شروع شد که اگه جلو آقا اینجوری باشی، شاید مهرت به دلش بشینه و عروس این خونه بشی. منم گفتم فرحنازم دست رو دست می ذاره و می گه مبارکه! الهی به پای هم پیر بشید! 
بعد از نیم ساعت بحث کردن، رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و به مش رجب مریض هم سر زدم. اونم بعد تعریف و تمجیدی که از صورتم به عمل آورد و کمی صحبت، از اتاقش اومدم بیرون.
ساعت دوازده، خاتون نهار آرادو می کشید. 
گفت: آیناز جان! یه زحمتی بهت بدم انجامش می دی؟ 
– زحمتی نیست؛ بگید!
– آقا گفته دفتر کارشو تمیز کنم… پامم که می دونی چقدر درد می کنه …می شه…
حرفشو قطع کردم و گفتم: خاتون جون! صد دفعه گفتم کاری داری بگو! خواهش و تمنا نکن! 
با خوشحالی گفت: دستت درد نکنه! 
– خواهش می کنم!
میز اتاق آرادو چیدم. 
وقتی نشست، گفت: می بینم که خودتو تا اینجا سالم رسوندی!
– آره! بخاطر دعاها و نذر و نیازای تو بوده!
– از کجا فهمیدی؟
– از اونجایی که خیلی به فکرمی!
خندید و چیزی نگفت. بعد نهار، ظرفا رو شستم و با یه تی و سطل رفتم اتاق کارش که دیدم خودشم پشت میز نشسته و به یه پرونده نگاه می کنه. 
سرشو بلند کرد و گفت: تو می خوای اینجا رو تمیز کنی؟!
– آره.
– پس خاتون کجاست؟
– پاش درد می کرد.
– آها… پس قربون دستت، خوب کف زمینو تمیز کن! 
با حرص و عصبانیت اتاقشو تمیز کردم. وقتی کارم تموم شد، نزدیک در بودم که پام لیز خورد و با جیغ و ضرب رو باسن، محکم خوردم زمین.
بلند گفتم: آیـــــی!
آراد چنان قهقهه ی بلندی زد که تو این چند هفته ندیده بودم. احساس کردم لگنم شکست. از درد، چشمامو فشار می دادم. 
گفت: کوزت جان! مجبور نیستی انقدر زمینو بسابی که بیفتی!
خواستم بلند شم، بخاطر درد زیادش نتونستم. کنارم زانو زد؛ دستشو گذاشت دور کمرم و بلندم کرد. سریع ازش جدا شدم و به دیوار تکیه دادم. 
گفت: آخه من نمی دونم زمین صاف خدا چه مشکلی داره که تو بشر نمی تونی روش راست راه بری؟
دستمو گذاشتم رو باسنم و آروم گفتم: اوه، اوه!
تو صداش رگه های خنده بود. 
گفت: خیلی درد داره؟
به چشمای خمار و لبخند شیطنتش نگاه کردم. از این لبخندش خوشم نیومد. انگار قصد و منظوری داره. یهو لبخندش نابود شد؛ می دونستم لبخندای این دوُمی نداره. داشت صورتشو می آورد جلو. این چرا داره اینجوری می کنه؟! کم کم نفسای گرمش و بوی عطر صورتشو حس کردم. لبش در چند میلیمتری لبم بود. باید از دستش در برم. آروم خودمو از دیوار می کشیدم پایین. به محض اینکه درد لگنمو حس کردم، سریع بلند شدم و گفتم: آخ!
نگاش کردم؛ دیدم ریز ریز می خنده. 
گفت: چیه پشیمون شدی؟!
– من کی خواستم با تو لب بدم که الان بخوام پشیمون بشم؟!
– من کی خواستم تو رو ببوسم؟
– پس چرا صورتتو آوردی نزدیک؟! 
– خب به لبم نگاه کردی؛ گفتم شاید به زبون بی زبونی داری می گی بوس می خوای! 
– هه! من عقده ی بوسم پیدا کنما، تو رو نمی بوسم! 
– مگه علی هم گذاشته تو عقده ای بشی؟
چیزی نگفتم. دو قدم رفتم که باز لگنم درد گرفت. دستمو گذاشتم روش. 
گفت: می خوای بگم علی بیاد نگاش کنه؟! شاید شکسته باشه.
با حرص سرمو چرخوندم. دیدم با لب خندون داره به باسنم نگاه می کنه. اعصابم خرد شد. بی شرم و حیا! خجالتم نمی کشه! 
گفتم: حاجی! چشماتو بیار بالاتر، دیدبانی بالاتره! 
اول با تعجب نگاه کرد، بعد که فهمید می گم به چشمام نگاه کن، بلند خندید.
با حرص و لنگون لنگون از پله ها اومدم پایین و رفتم به اتاقم و تشکمو پهن کردم و بخاطر درد باسنم، رو شکمم دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد، خاتون اومد و گفت: آیناز جان درد داری؟!
همین جور که خوابیده بودم، گفتم: نه، خوبم!
– آخه مادر! تو چه جوری راه می ری؟! اصلا مشکل از تو نیست؛ چشمت زدن. باید برات اسفند دود کنم. 
– آره حتما اینکارو بکن!
– آقا گفته اگه خیلی درد داری، بگه آقای دکتر بیاد.
– من هرچی می کشم از دست این آقا و دار و دستشه. با امیر بیچاره چیکار دارید؟ حالم خوبه؛ نمی خواد.
– می گم مادر؟ شاید شکسته باشه؟
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاش کردم. 
زدم به باسنم و گفتم: این بدمصب اگه شکسته بود که من نمی تونستم روش راه برم؟!
خاتون خندید و گفت: حالا خوبه درد می کنه و اینجوری روش می زنی!
تا شب استراحت کردم. با نسخه ی خاتون، کمی بهتر شدم. قبل از شام آراد زنگ زد که می خواد بره استخر؛ منم آب میوه براش بردم. تو استخر شنا می کرد. بدون اینکه نگاش کنم، لیوانو گذاشتم رو میز. وقتی لب استخر دستاشو گذاشت، گفتم:
– یه سوال بپرسم؟
– بپرس!
– این آبمیوه هایی که می خوری، همون جا تخلیه می کنی؟
خندید و گفت: اگه می خوای بدونی، بیا نگاه کن!
– خیلی بی ادبی!
– فکر کردی فقط خودت بچه پررویی؟!
– نه… ولی فکر نمی کردم پرروتر از منم پیدا بشه!
– اون آبمیوه رو بیار!
آبمیوه رو برداشتم و با چشمای بسته راه می رفتم که گفت: بازیت گرفته؟! چشماتو بازکن، می افتی.
یکی از چشمامو باز کردم. وقتی فهمیدم کجاست، دوباره بستم و گفتم:
– روزای اول گفتم تا لباس نپوشی، نگات نمی کنم!
– حالا نه اینکه ماشاا… کم لخت دیدیم؟! چشماتو باز کن! 
خواستم چیزی بگم که پام لیز خوردم و رفتم تو استخر.
آراد چنان قهقهه ای زد که صداش تو سالن پیچید و گفت: رکورد هر چی افتادنه، امروز شکوندی! آخه دختر! تو که چشم باز می افتی، دیگه چشم بستنت چیه؟!
روسریم باز شد. بخاطر لگنم نمی تونستم شنا کنم. وایسادم. رو به روی هم وایساده بودیم. نگاش کردم؛ فقط عضله بود بازوهاش. شونش، سینه ی پهنه مردونش… 
با چشمای پر شیطنت گفت: خب، نظرت چیه؟
– چی؟
– بدنم دیگه؟ البته اگه آنالیزت تموم شده!
– خیلیم بدنت زشته!
– بدنای پر مو دوست داری؟! اونایی که از بالای پیراهنشونم می زنه بیرون و دستای پشمالو که انگشتاشونم مو داره. بعد می خوان دختر رو نوازش کنن، دختره فقط مو حس می کنه! یا وقتی…
داد زدم: بسه! اَه…حالمو بهم زدی!
خندید و گفت: پس بدن بدون موی من خوشگله! 
– آره، خوشگله! مبارکت باشه! 
با لبخند گفت: شنا کنیم؟
داد زدم: نه!
کمی اومد جلو.
گفتم: یه کمی دیگه بیای، می زنمت! 
– نگو، ترسیدم!
– برو روسریمو بیار!
– به من چه؟ خودت برو!
دستمو گذاشتم لبه استخر، خواستم برم بالا. نتونستم. دوباره افتادم تو استخر. 
آراد گفت: حالا بودی!
داد زدم: باشم که چیکار کنم؟
با شیطنت گفت: لاو بتروکنیم!
– خجالتم خوب چیزیه ها!
– جدی؟! کجا می فروشن؟!
پله های استخر اونور بود. یعنی مجبور بودم برم اونور و از اونجا بیام بالا و از اونجایی که این آقا کرم می ریزه، ریسک نمی کنم. ولی از ناچاری گفتم:
– می خوام برم اونور!
خندید و گفت: خب برو!
– اذیت نکنیا؟! 
– نه، برو! من پسر خوبیم!
– آره جون عمت!
رفتم زیر آب؛ چشم افتاد به مایوش. اومدم بالا. 
گفت: چی شد؟!
– هیچی! اونجا راهش طولانیه؛ از همینور میرم!
با هر جون کندنی بود، خودمو رسوندم بالا.
گفت: اینجوری بخوای بری یخ می کنی.
– می دونم پسر خوب! می خوام حوله ی تو رو بپوشم! 
– چی؟! پس خودم چی؟
– برات میارم!
– همینجا لباساتو در میاری؟
– من که چیزی ندارم؟ چیو می خوای نگاه کنی؟
– خب منم همینو می گم دیگه؟ اینجا که نامحرمی نیست؟ دوتامونم مردیم! لباساتو دربیار! 
دیگه نمی دونستم چی بهش بگم . دیگه مغزم از جواب دادن هنگ کرده بود! با حرص حوله رو برداشتم. حالا کجا لباسمو دربیارم؟! چشمم افتاد به یه اتاق کوچیک دو متری. رفتم اونجا؛ درو که بستم، داد زد:
– کمک نمی خوای؟!
– نه! لطف عالی مستدام!
حوله رو پوشیدم . ایول! بلند بود، تا ساق پام. موهام فر درشت عسلیمو باز کردم، اومدم بیرون. آراد همینجور که شنا می کرد، چشمش افتاد به من. 
وایساد و سوت زد و گفت: لیدی! شما کجا بودید؟
– جلوی چشم کورت! منو نمی دیدی!
کلاهشو انداختم رو سرم. 
گفت: آره، راست می گی چون روزای اول همش گربه می دیدمت! بعد شدی یوزپلنگ شکاری که همش به من می پریدی! بعد که آدم شدی، فهمدیم با بقیه فرق داری. 
– ببین! آب گرم خورده به کله ی کچلت…چرت می گی!
– حقیقت محضه عزیزم! مگه کله کچلم چشه؟
– خوشم نمیاد ازش! 
– مگه موهای بلند دوست داری؟ 
– آره. می خوام بدونم ریخت تو با مو چه شکلی می شه؟
– باشه؛ موهامو بلند می ذارم. 
– تا دو ماه دیگه این مو رشد می کنه؟!
– موهای من سریع الرشده! به یک ماه نکشیده تا شونم رسیده! 
– ببینیم و تعریف کنیم!
با تنها لباسم که حوله بود، به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم. یه حوله ی دیگه از اتاق آراد برداشتم و براش بردم. وقتی از استخر اومد بیرون، پشتمو بهش کردم. حوله رو پوشید. از پشت بغلم کرد. سعی کردم خودمو از دستش رها کنم. 
گفتم: ولم کن! چیکار می کنی؟!
– خب بغلت کردم!
– امشب زده به سرت؟ این کارا چیه؟!
دستاشو گذاشت رو بازوهام و برگردوندم طرف خودش و با لبخند گفت: اینم جزو نقشمه!
دستاشو زدم کنار وگفتم: بهتر نیست یه کارایی کنی که دوست دارم؟! من از بغل و بوس کردن خوشم نمیاد. با این کاراتم عاشقت نمی شم! 
با ناراحتی گفت: اگه من اینکارا رو کنم دیگه؟! چون برای علی آزاده.
رفت بیرون. نمی خواستم ناراحتش کنم .شامو با یه بغض و ناراحتی خورد. می خواست پنهانش کنه اما من فهمیدم. خواستم براش کتاب بخونم، نخواست. منم خوابیدم.
***
صبح از خواب بیدار شدم. اومدم بیرون. اوایل اسفند ماه بود. دلم برای بهار لک زده. با اینکه عاشق سرما بودم اما می خواستم درخت و گلای بی برف ببینم. وارد اتاقش شدم. کنار تختش وایسادم و صداش زدم:
– آقا… آقا؟ 
تکون نخورد. بلندتر صداش زدم؛ چشماشو باز کرد و بلند شد. به نظر می رسید حالش خوب نباشه.
گفتم: حالت خوبه؟
دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت: نمی دونم؟ کمی سرم درد می کنه. 
از تخت اومد پایین. با بی جونی راه می رفت. احتمالا سرما خورده. میز صبحونه رو براش چیدم. وقتی نشست؛ چند تا عطسه کرد. دستمو آروم گذاشتم رو پیشونیش. نگام کرد. دستم داغ شد. 
گفتم: تب داری… باید استراحت کنی.
– نمی تونم… امروز باید یه قرارداد امضاء کنم.
– قرار داد مهم تره یا سلامتیت؟
– هیچ کدوم! 
صبحونشو خورد و با حال خرابش رفت شرکت. بعد این که کارامو انجام دادم، رفتم سراغ دفترچه خاطراتش. چند صفحه رفتم جلو. 
« چند روزه منتظر دختر چشم گربه ای بودم که برام مواد بیاره اما از شانس بد ما، همه ی دخترای منوچهر برام مواد می آوردن الا این! تا اینکه اون شب، منوچهر با دختره اومد. اول فکر کردم برای بابام مواد آورده. اما وقتی گفت برای خوش گذرونی بابامه، بدجور اعصابم ریخت به هم. دلم می خواست بزنمش و بگم تو دیگه چرا؟! فکرشم نمی کردم از اون دخترای خراب باشه. فکر می کردم با بقیه فرق می کنه اما وقتی با منوچهر دعوا کرد، فهمیدم از اون دخترا نیست. ته دلم راضی شد. نمی دونم چرا؟ می دونم با بقیه ی دخترای اطرافم فرق می کنه. باید بیارمش پیش خودم. از قیافش معلومه همدرد خودمه.» 
– می گم تو چقدر حست قویه! همه رو تو یه نگاه فهمیدی؟
« باید از منوچهر می خریدمش. وقتی بهم گفت فروشی نیست و اگه آینازو می خوای، باید بقیه رو هم بخری، از سر ناچاری قبول کردم.آیناز… اسمشو دوست داشتم. یه حس آرامش بهم می داد. وقتی بهم گفتن از یکی دیگه خریدنش، دلم به حالش سوخت. عین یه لباس داشت خرید و فروش می شد. از روزی که پیش خودم آوردمش، فقط زبون درازی می کنه.»
– خب تقصیر خودته! حرفات همش زور بود. تو انباری هم زندانیم می کردی؛ انتظار نداشتی که با هم بگو بخند داشته باشیم؟ دوستمم کشته بودی!
چند صفحه دیگه هم خوندم. همش از روزای اولی که اومده بودم اینجا و منو تنبه می کرد نوشته بود. همچینم با جزئیات نوشته، انگار قراره ثبت ملی بشه! ظهر زنگ زد که نمیاد. شب دیر وقت اومد. ساعت ده براش شام بردم. خوابیده بود. 
گفتم: شام برات آوردم.
– نمی خورم. با فرحناز شام خوردم.
نگاش کردم.حالش بد بود. 
گفتم: رفتی دکتر؟!
با اخمی که چند هفته بود ندیده بودمش، گفت: برات مهمه؟!
– نه…شب بخیر.
غذا رو بردم آشپزخونه و ریختم تو قابلمه. دلم آروم نگرفت. ممکن بود شب حالش بد بشه. رفتم اتاق اقیانوس خوابیدم. اما خوابم نبرد. ساعت یازده و نیم رفتم اتاقش. 
داشت هذیون می گفت: آیناز نرو! دیگه اذیتت نمی کنم. آیناز تنهام نذار. 
رفتم جلو، دستمو گذاشتم رو پیشونیش. تو تب داشت می سوخت. یه ظرف آب و دستمال بردم اتاقش، لبه تخت نشستم. پارچه رو خیس می کردم، می ذاشتم رو پیشونیش و وقتی برمی داشتم، پارچه خشک شده بود. 
دوباره به آب زدم و گذاشتم رو شکمش. تبش قطع نمی شد. ترسیدم. چند تا تکیه یخ گذاشتم تو ظرف. پارچه رو خیس می کردم و می ذاشتم رو بدنش. اگه تا یک ساعت دیگه تبش بند نیاد، به امیر زنگ می زنم. یکی دو ساعت ازش پرستاری کردم. ساعت دو بود که تبش بند اومد. خیلی خوابم می اومد. سرمو گذاشتم لبه تخت و خوابیدم.
تو یه بیابون برهُوت بی آب و علف راه می رفتم. آفتاب تند و سوزان مستقیم به صورتم می خورد. از تشنگی لب و دهنم خشک بود. یه چاه دیدم، با پای پیاده به سمت چاه می دودیم. هر چی به چاه نزدیک تر می شدم، صدای دختری به گوشم می رسید. با قدم های آروم به چاه نزدیک می شدم. صدا واضح نبود. فقط گریه و ناله و چند صدای مبهم و نامفهوم چند نفر که حرف می زدن می شنیدم. چند قدمی چاه بودم که فهمیدم صدای کمک خواستن لیلا ست.خودمو به چاه رسوندم. دست لیلا لبه چاه بود.
گفتم: لیلا؟
با گریه نگام کرد و گفت: آیناز کمکم کن!
پایین چاه که نیمه تاریک بود،نگاه کردم. آراد پاهای لیلا رو گرفته بود و می کشید پایین. دستشو گرفتم و با تمام جونی که در بدن داشتم، می کشیدم بالا. اما زور آراد بیشتر بود. یکی یکی انگشتای لیلا از دستم جدا می شد. آخرین انگشت لیلا از دستم جدا شد و افتاد ته چاه. جیغ زدم… لیلا…
– آیناز… آیناز! نترس خواب دیدی. 
به آراد که رو تخت نشسته بود و بازوهای منو تو دست گرفته بود، نگاه کردم.
گفت: نترس کابوس دیدی.
– همش تقصیر توئه. تو لیلا رو کشتی.
اومدم بیرون رو راه پله نشستم. سرمو گذاشتم رو نرده و اشک می ریختم. با پتویی که دور خودش پیچونده بود، کنارم نشست و گفت:
– همیشه خوابشو می بینی؟
– بیشتر وقتا. بهت گفتم ولی باور نکردی.
– آره… چون فکر نمی کردم انقدر جدی باشه.
نگاش کردم و گفتم: دفنش کردین؟
– آره.
– سنگ قبر چی؟
یه نفسی کشید و گفت: قبرستون دفن نشده… می دونی که خطری بود؟
سری از تاسف تکون دادم و گفتم: خیلی بیرحمی… می دونی چرا همیشه کابوس لیلا رو می بینم؟ چون من بهت گفتم مواد بهش بدی. چون فکر می کنم من لیلا رو کشتم، نه تو.
– اگه قبرشو ببینی آروم می شی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم: می شه؟!
– آره… فردا به مختار زنگ می زنم بیاد دنبالت.
بعد کمی مکث گفت: به لیلا حسودیم می شه! کاش منم به اندازه ی اون دوست داشتی.
بلند شد.
– از اینکه ازم پرستاری کردی ممنون.
– از خدمتکارت تشکر می کنی؟! 
خندید و گفت: چرت نگو! برو بخواب! 
رفت اتاقش. باورم نمی شه بعد از شش ماه کابوس دیدن، الان می تونم قبرشو ببینم . وقتی خواستم بخوابم، یه استرس اومد سراغم. یه نفس عمیق کشیدم و خوابیدم.
***
لباسمو پوشیدم و حاضر و آماده تو سالن منتظر مختار شدم. وقتی اومد، سلامی کردم و سوار ماشین شدم. هیچ حرفی نمی زدم. یعنی چیزی برای گفتن نداشتم. با بغضی که از همین الان شروع شده بود، بیرونو نگاه می کردم. یعنی لیلا رو کجا دفن کردن؟ تو همون گاوداری؟ تو بیابون؟ نمی دونم. نمی خوام بهش فکر کنم.تو همین فکرا بودم که ماشین وایساد. 
نگاه کردم. جلو یه در بزرگ بود. گفت: پیاده شو!
پیاده شدم. به اطراف نگاه کردم. هنوز تو شهر بودیم. 
گفتم: اینجاست؟
– نه. اینجا یه کاری داریم ، انجامش بدیم، بعد می ریم سر قبر دوستت.
– باشه.
رفتیم تو. یه جای سکوت و کور . درختای سرما دیده و بی برگ که رو دوششون سنگینی برف رو تحمل می کردن. دستمو کردم تو جیب پالتوم و چکمه پاشنه بلندمو تو برف فشار می دادم تا بتونم راه برم.
وارد سالن شدیم. چند تا دختر از کنارم رد شدن. اینجا دیگه کجاست؟!
مختار گفت: همینجا منتظر بمون.
فقط سرمو به معنی باشه تکون دادم. وارد اتاقی شد. خیلی دلم می خواست بدونم اینجا کجاست؟ چرا مختار منو آورده اینجا؟ بعد چند دقیقه با یه خانم اومد بیرون و گفت:
– آیناز؟ با این خانم برو.
– کجا؟
– برو می فهمی.
اینو گفت و رفت. خانم با لبخند اومد طرف من و گفت: از این طرف بفرمایید!
پشت سرم که مختار می رفت نگاه کردم. همراه خانمه رفتم وارد یه راهرو شدیم. چپ و راستش اتاق بود. دم یه اتاق وایساد. 
درشو باز کرد و گفت: بفرمایید تو!
خواست بره، گفتم: ببخشید…چرا باید برم تو؟
لبخند زد و گفت: بفرمایید!
وقتی رفت، رو به روی در وایسادم. تخت دو طبقه جلو بود. سرمو کردم تو، سمت چپمم تخت دو طبقه بود. کلا رفتم تو،سرمو برگردوندم سمت راست. یه دختر آشنا، دوست، خواهر، جلوی آیینه وایساده بود. موهای لخت قهوه ایش رو می بست.خیره شدم. از تو آینه بهم نگاه کرد، اونم برای شناختن من، برای مطمئن شدن. 
بغض کردم؛ شناختم. اونم بغض کرد. هنوز از تو آینه نگام می کرد. گریه کردم زبونم سنگین شد. نتونستم صداش بزنم. برگشت. خوب نگاش کردم. چشمای درشت قهوه ایش، مژه های بلندش که عین تیری بود که تو قلب هر مردی فرو می رفت. صورت سفیدش، بینی خوش تراشش، لبای قلوه ایش. دختری که مرگش، کابوس هر شبم شده بود، الان جلوم وایساده. از ترس اینکه کابوس باشه، جرات یک قدم برداشتن هم نداشتم. 
زبونمو حرکت دادم و گفتم: لیلا!
اومد جلو، با گریه گفت: آیناز!
بغلش کردم. خواب نبود! زندست! لیلای من زندست! 
با گریه گفتم: لیلا… لیلا تو زنده ای؟ تو نمردی؟
سفت همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم. نمی خواستم ازش جدا بشم. بعد چند دقیقه گریه کردن، همدیگه رو ول کردیم. با اشک و خوشحالی به صورت هم نگاه کردیم.
صورتمو تو دستش گرفت و گفت: دختر چقدر ناز شدی! نکنه شوهر کردی؟
دستشو زدم کنار و گفتم: کی میاد آخه منو بگیره؟!
رو تخت یه نفره نشستم. 
اونم کنارم نشست و گفت: مگه چته؟ خیلیم خوشگل شدی… مخصوصا رنگ موهات.
– تو هم رنگ و روت وا شده!
با انگشتاش، موهای لختشو زد کنار و گفت: ترک کردم عزیزم!
– جدی می گی؟! یعنی الان پاکی؟
– بله دیروز غسل حیض کردم!
با خنده بغش کردم و گفتم: لیلا! دلم تنگ شده برای شوخیات!
– الهی من قربون دل تنگت برم که دل و رودمو آورد تو حلقم! دختر خفم کردی! ولم کن!
ولش کردم و گفتم: جدی ترک کردی؟!
– آره به خدا، پاکم! 
– کجا ترک کردی؟
با تعجب گفت: همین جا. کجا؟
– مگه اینجا کجاست؟
– وا! مگه تابلو به اون گنده ای رو دم در ندیدی؟! نوشته بود ترک معتادن محترم. 
– یعنی هر کی اینجاست داره ترک می کنه؟
دوباره بغلش کردم و گفتم: وای لیلا! باورم نمی شه…خیلی برات خوشحالم.
منو از خودش جدا کرد و گفت: راستی تو الان کجا زندگی می کنی؟
– پیش پسر سیروس.
داد زد: چی؟!! آراد؟! اون پسر خدای غروره..همونی که چپ نگاش کنی چشم چپو کور می کنه؟…یا خدا! تو پیش اون چی کار می کنی؟…کتکت که نمی زنه؟ می دونم با این زبون درازت تا حالا صد دفعه کتک خوردی. حتما الانم یه جای سالم تو بدنت نداری. همش شکسته و جاش پلاتین گذاشتن. آره؟!
– اوه! قربون فک منار جونبونت برم! یکی یکی… خوب یهو بگو قصاب دیگه! 
خندید و گفت: حرف خودمو تحویل خودم می دی؟!
– اینجوریام که می گن نیست. آخه باهاش خوب باشی، باهات خوبه. تنبیهم کرده ولی خداییش تا حالا روم دست بلند نکرده.
– جدی؟…آخه من شنیدم می گن مثل قصاب می مونه… بدتر از باباش، مثل اب خوردن آدم می کشه… هیچ احساسی هم به هیچ بنی بشری نداره. خواه پسر باشه، خواه دختر.
با چشم غره نگاش کردم و گفتم: شنیدن کی بود مانند دیدن؟! من شش ماهه پیششم؛ این کارایی که گفتی انجام نداده.
– تو اصلا پیش اون چیکار می کنی؟
– خدمتکارشم. یعنی بعد از اینکه بچه ها رو فروخت و تو رو هم کشت، منو به عنوان خدمتکار پیش خودش برد. 
– اول اینکه منو نکشته و هنوز زندم! بعدشم، حالا چرا توی بی ریختو برده؟ من و مهنازم که یه سر و گردن از تو درازتر بودیم؟!
زدم به بازوش و گفتم: همین الان ازم تعریف کردیا! 
– اون که ذوق دیدار بود، یه چیزی پروندیم! تو باور نکن!
– خودمم روزای اول ازش سوال می کردم. فقط می گفت بخاطر اینکه خدمتکار خوشگل نمی خوام که جلو مهمونام جولون بده.
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: کیف می کنی … هر روز اون خوشگل پسر جیگرو می بینی؟
– نه. 
دستشو برداشت و گفت: وا چرا؟ کیف نمی ده هر روز حمومش می دی؟
با دهن باز زدمش و گفتم: برو گمشو!
– جان من تا حالا بدنشو ندیدی؟
با لبخند گفتم: چرا دیدم… مو نداره!
– ای جان! من می میرم برای بدن مو ندار! 
خندیدم و گفتم: خودت اینجا چیکار می کنی؟
– منو مختار آورد. بعد اون سوزن، نمی دونم چی بهم زد. بیهوش شدم. وقتی چشممو باز کردم دیدم اینجام. همه با لباس سفید بهم سر می زدن، فکر می کردم حوری بهشتی هستن… بعد که غذای زمینی برام آوردن، فهمیدم هنوز رو زمینم! 
– از بقیه بچه ها خبر نداری؟!
– نه، هیچ کس بهم نمی گفت شماها کجایین. انقدر غصتونو خوردم؟ از دیروز که مختار بهم گفت داری میای اینجا، از خوشحالی خوابم نبرد. خودمو برات ناز کردم!
– خودت برام نازی جیگر!
ادای غش کردن درآورد و افتاد رو پام. با خنده موهاشو کنار زدم و نگاش کردم. 
گفت: وقتی اومدی تو، شک کردم خودت باشی. الانم شک دارم! باید بری آزمایش دی ان اِی بدی! 
همین جور که رو پام خوابیده بود، موهاشو نوازش کردم و گفتم: لیلا… خیلی خوشگلی!
دستشو گذاشت رو صورتم و گفت: تو که از من خوشگل تر شدی!
دو، سه ساعت با لیلا حرف زدم و خندیدم. نفهمیدم ساعت کی گذشت. اگه ولمون می کردن، تا فردا صبح حرف می زدیم.
یه خانم اومد تو و گفت: حرفاتون تموم شد؟!
لیلا بلند شد. منو سفت بغل کرد و گفت: نه تو رو خدا ما رو از هم جدا نکنید. ما تازه بعد سی سال همدیگه رو پیدا کردیم!
خانمه خندید و گفت: لیلا جان! باید بره! 
لیلا نگام کرد و گفت: بازم میای؟
– نمی دونم؟ اگه آقا اجازه داد، باشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا