رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 17 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.6
(5)
– خانم … خانم؟
با درد و گریه سرمو بلند کردم. یه دختری با پالتو کنارم خم شده بود. 
گفت: حالتون خوبه؟ این موقع شب چرا اینجا خوابیدید؟
با درد چشمو فشار دادم و گفتم: پام … پام درد می کنه.
نشست. دستمو از روی پام برداشت. شلوارمو کشید بالا و گفت:
– وای… پات بدجور ورم کرده. همین جا بشین تا برم ماشینمو بیارم. 
آخه من می تونم تکون بخورم که می گه همین جا بشین؟! چند دقیقه بعد، یه ماشین کنار سرم وایساد. سرمو بلند کردم؛ تایر ماشین دقیقا رو به روم بود؛ انگار قصد کشتمو داشت.
اومد کنارم بلندم کرد و گذاشتم تو ماشین. نمی دونم چرا یاد نسترن افتادم. خودشم نشست و پاشو گذاشت رو گاز گفت:
– تو بودی جیغ می زدی؟
با درد گفتم: آره!
وقتی دید درد می کشم، چیزی نگفت. منو برد به بیمارستان. بعد از اینکه دکتر پامو معاینه کرد، گفت در رفتگیه.
وقتی پامو جا انداخت، رو تخت نشستم. دختره اومد جلوم و گفت: خونتون کجاست؟
با لبخند گفتم: هیچ جا!
– ببین! ساعت یک صبح وقت شوخی کردم نیست! زود باش آدرس خونتونو بده تا ببرمت. 
خندیدم و گفتم: جدی می گم! روی این زمین جایی ندارم.
نفسی کشید و کنارم نشست و گفت: فرار کردی؟!
نگاش کردم و گفتم: نمی دونم کجای پیشونی من نوشته دختر فراری که هرکی منو می بینه می گه فرار کردی؟!
– خیلی خب! یه امشبو خونه ی من بمون… شاید فردا آدرس خونتونو یادت اومد. 
اومدم پایین؛ دستشو انداخت دور شونه هام و رفتیم به طرف ماشین. سوار شدیم وراه افتاد. با ریموت در پارکینگو باز کرد و ماشینو برد تو پارکینگ شیکی که کلا گرانیت زده بودن و لامپ های تو سقف که کل پارکینگ از کف و دیوار و سقفو روشن کرده بود.
– کجایی خانم؟! تشریف نمیارید؟!
نگاش کردم. داشت با لبخند نگام می کرد. اومدم پایین و رفتیم طرف آسانسور. سوار شدیم دکمه چهارو زد. 
گفتم: پدر مادرت می دونن قراره منو ببری خونه؟
همونطور که سوئیچو توی دستش تکون می داد، گفت: نه…من تنها زندگی می کنم.
– چرا؟
– بی خیال دختر! 
در آسانسور باز شد و رفتیم طرف تنها واحد اونجا که روش نوشته بود 4. از کیفش کلیدو درآورد، درو باز کرد و گفت: بفرمایید! 
با لبخند و پای لنگون رفتم تو. خودشم پشت سرم اومد چراغارو زد. همه جا روشن شد. کفش شو درآورد و رفت طرف آشپزخونه. به خونه نقلیش نگاه کردم. 
– نمیای تو؟
– چرا، چرا…الان میام! 
کفشمو از پام درآوردم و روی یه مبل که یه متر رفت پایین نشستم. 
از تو آشپزخونه گفت: چی می خوری؟
– چیزی نمی خورم؛ ممنون.
با بیخیالی در یخچالو باز کرد و گفت: باشه!
یه پیتزای گنده از یخچال درآورد و گذاشت تو ماکروویو. دهنم آب افتاد! چقدر گشنم بود! از صبح هیچی نخورده بودم. همین الان آرزو می کنم اون پیتزا برای من باشه! صدای ماکروویو بلند شد. پیتزا رو گذاشت تو بشقاب. تنها چیزی که من تو این خونه می دیدم، همین پیتزا بود! یه کارد و چنگال و سس هم گذاشت کنارش . یه لیوان بزرگ پر از نوشابه زرد گذاشت رو اپن و گفت:
– سحری حاضره، بفرمایید! 
با تعجب گفتم: ها؟!
– ها نه بله! بیا بشین بخور!
– نه، ممنون من…! 
– من چی؟ بیا بخور… گشنت نیست؟ از وقتی بردمت بیمارستان و برگردونمت، صدای قار و قور شکمت گوشامو کر کرد! انقدر تعارف نکن… با من تعارف داری، با شکمت که دیگه تعارف نداری؟! 
اینم که بدتر از آراد دعوا داره! بلند شدم رفتم طرف اپن، رو صندلی نشستم. دوباره به پیتزا و تمام مخلفاتش نگاه کردم و گفتم: ممنون! 
– خواهش!
به سمت راست اشاره کرد: تو اون اتاق بخواب. 
خواست بره که گفتم: چرا بهم اعتماد کردی؟ اگه دزد باشم چی؟
خندید و گفت: تو اگه بخوای با این پای چلاقت خونه منو خالی کنی، مطمئن باش خودمم بهت کمک می کنم! 
اینو گفت و رفت. منم دو لپی افتادم به جون پیتزا! هم می خوردم هم به خونه نگاه می کردم. همه چی دخترونه تزیین شده بود. بعد اینکه آخرین تکه پیتزا رو گذاشتم تو دهنم، پلکام سنگین شد و یه خمیازه کشیدم. بلند شدم ظرفامو جمع کردم، بردم آشپزخونه. دستمو شستم و خودمو انداختم رو تخت. سریع خوابم برد. چقدر خوبه فردا کسی رو بیدار نمی کنم! آخیش! خودمو تو تخت جمع کردم و خوابیدم. 
با صدای جیغ بچه ای از خواب پریدم. اینجا کجاست؟ اتاق رو یه دور کامل زدم. تازه یادم افتاد کجام. دوباره صدای جیغ چند تا بچه اومد. بلند شدم کنار پنجره ایستادم. پرده رو زدم کنار و نگاشون کردمو دیدم یه پسر بچه داره روی دو تا دختر آب می ریزه. دخترا هم تنها صلاحشون جیغ زدنه. با خنده پرده رو انداختم رفتم بیرون. خونه سوت و کور بود. معلومه کسی نیست.
صداش زدم: دختر خانم… خانم؟
نه! مثل اینکه نیستش. رفتم سمت آشپزخونه. یه ورق کاغذ گنده زده بود رو یخچال. با چنان خط بزرگی نوشته انگار برای کور نوشته! از پشت اپن خوندمش.
«سلام دختر ناشناس! 
من میرم دانشگاه. ظهر برمی گردم. صبحونه تو یخچاله؛ حتما می خوری. نهارم هم یه چیزی سر راه می خرم. خواهش می کنم خونمو خالی نکن!»
عکس آدمکی که گریه می کنه هم پایینش کشیده بود. دختره ی خل و چل!
از خودم حسابی پذیرایی کردم. داشتم صبحونمو می خوردم که تلفن زنگ خورد. فقط به تلفن و زنگ خوردنش نگاه می کردم. جواب بدم یا نه؟ بلند شدم به صفحه تلفن نگاه کردم شماره ای نبود. به من چه؟! تلفن قطع شد. نشستم و دوباره مشغول خوردن شدم. دوباره صداش بلند شد. شاید کار مهمی داشته باشه؛ بلند شدم، رفتم طرف تلفن. خواستم بردارم که قطع شد. یعنی چی؟! 
رو صندلیم نشستم. یه قلپ از چایم خوردم و به تلفن نگاه می کردم. یهو زنگ خورد. 
با ناله گفتم: آخه خدا رو خوش میاد من با این پا بشین و پاشو کنم؟
صندلی رو کشیدم، گذاشتم کنار اپن. آروم دستمو بردم طرفش تلفن و غافلگیرش کردم و گوشی رو برداشتم. به خاطر این پیروزی، با خوشحالی گفتم: بله؟
صدای خش خش اومد. بعد یه پسری گفت: الو …الو؟
گفتم: بله بفرمایید؟ 
بــــوق… قطع شد! با حرص نفسی کشیدم و گوشی رو گذاشتم. دستمو گذاشتم زیر چونم و به تلفن نگاه می کردم .کی هستی؟ چرا زنگ می زنی و قطع می کنی؟ اگه مردی دوباره زنگ بزن! دوباره زنگ خورد! 
سریع برداشتم و گفتم: الو!
پسری با صدای بلندی خندید و گفت: حالتو گرفتم ندا!
بلند تر خندید: انقدر دوست دارم قیافتو ببینم!
همین جور می خندید و می گفت… وقتی دید من ساکتم و چیزی نمی گم، گفت: الو؟ ندا؟… یوهـــــو… زنده ای؟ بابا شوخی کردم خب! …لوس …قهر کردی؟!
گفتم: سلام…من ندا نیستم!
کمی ساکت شد و گفت: چی؟ آخ ببخشید … عذر می خوام اشتباهی گرفتم!
تلفنو قطع کرد. دیوانه روانی! گوشی رو گذاشتم میزو جمع می کردم که دوباره زنگ خورد. یه پوفی کردم و گفتم: بله؟
همون پسره بود. گفت: بازم معذرت می خوام زنگ زدم… ببخشید من الان نزدیک پنج ساله شایدم بیشتر همین شماره رو می گیرم … و اشتباه نبوده … شما تازه به این خونه اومدید؟!
– نخیر! 
– پس خواهر من کجا رفته؟
– خواهرتون کیه؟
همچین با ذوق اسم خواهرشو آورد، فکر کردم ملکه انگلستانه!
گفت: ندا. ندا جعفری.
– نمی شناسم!
– ببین … یه قد خیلی بلندی داره، اندازه تیر چراغ برق! خب چشماشم مشکیه. یه خالم بالای چشم راستش داره و از همه مهمتر، بینیشو عمل کرده.
وقتی گفت بینی عمل کرده، یادم افتاد و گفتم: آها! شناختم… اما نیستن. دانشگاهن.
– ای بابا … شما دوستشی؟
– نه!
– پس کی هستی؟
– یه رهگذر! 
– اِه! خانم رهگذر! خونه خواهر من چیکار می کنی؟ نکنه دزدی شیطون؟!
– بله؟ 
– هیچی، خط رو خط شد! ببین به آبجیم بگو خانِ بزرگ فردا از فرانسه میاد. کل شهرو چراغونی کنه و سه روز تعطیلی رسمی اعلام کنه! بهش بگو سر تا سر ایرانو باید شیرینی بده . اوکی رهگذر؟!
– بله فهمیدم خان بزرگ! امری نیست؟
– خیر؛ بای!
گوشی رو گذاشتم. وای این کی بود دیگه؟ مخمو خورد! پس اسم این دختر ه نداست. یه کتاب خونه کوچولو، سمت چپ تلویزیونش بود. یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن.
صدای چرخیدن کلیدو شنیدم. سرمو چرخندم سمت در و با لبخند گفتم: سلام ندا خانم! 
با تعجب درو بست و نگام کرد و گفت: اسم منو ازکجا می دونی؟!
– داداشت گفت! 
– داداشم؟!! کدومش؟! 
– نمی دونم… فقط گفت فردا از فرانسه میاد.
یهو زد زیر خنده و گفت: الهی قربونش برم! آبتین بوده! 
با خریداش رفت به آشپزخونه. 
با تعجب نگاش کردم و گفتم: چند ساله فرانست؟
همین جور که می خندید گفت: فرانسه کجا بود بابا… سر به سرت گذاشته! یه هفته است با دوستاش شمال خوابیده… خیلی حرف زد، نه؟
– اوهوم!
– داداشم عقده حرف زدن با دخترا رو داره! به محض اینکه یه دخترو می بینه، با سر میره طرفش! 
– خوب چرا زنش نمی دین؟!! 
– دلش پیش یکی گیره… اما اونجوری که آبتین می گفت، دختره یکی دیگه رو می خواد. نگفت چه ساعتی میاد؟ 
– نه، فقط گفت فردا میاد. 
نهاری رو که خریده بود، با هم خوردیم. 
گفت: تو که اسم منو فهمیدی؛ حالا اسم خودت چیه؟
– آیناز. 
تو چشمام نگاه کرد و گفت: قشنگه… راستی آدرس خونتون یادت نیومد؟
– یه بار گفتم خونه ای ندارم… اگه بخوای میرم؟
– وای چه زود جوش میاری! کی گفتم برو؟! نهارتو بخور! 
تا شب، این ندا خانم جیک و پیک زندگیمو از زبونم کشید بیرون… ساعت دوازده جلو تلویزیون نشسته بودیم و شام می خوردیم که ندا گفت:
– خیلی لاغری! چند کیلویی؟
– نمی دونم؟ فکر کنم چهل یا چهل و یک. 
زنگ خونه به صدا دراومد. 
گفت: کیه این موقع شب؟
بلند شد رفت طرف در؛ از سوراخ در نگاه کرد، بعد یه جیغ بلندی کشید و درو باز کرد. با ذوق رفت بیرون و گفت: قربونت برم خره! اینجا چیکار می کنی؟! گفتی فردا میای که؟
– اول اینکه خر خودتی قاطر! دوم اینکه این چه وضع استقباله؟! من صبح به اون دوست عتیقت گفتم دارم میام… چرا نیومدی فرودگاه؟!
– خب حالا! بیا تو! 
اول ندا اومد تو، بعدشم اون پسره به گفته ندا، آبتین.
چشمش افتاد به من و گفت: سلام!
منم بدون اینکه بلند بشم، گفتم: سلام! 
سرمو گرفتم طرف تلویزیون. 
آروم گفت: چرا نگفتی این عتیقه اینجاست؟!
ندا: هیــــــــش! زشته… بیا تو!
درو بست. پسره اومد کنارم و گفت: خدا بد نده خانم؟
– خدا بد نمی ده… بنده هاشن که بد می دن! 
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. قد بلند و نسبتا چهار شونه، با پوست سفید و چشمای مشکی و ته ریشی که فقط برای مدل گذاشته بود. 
با لبخند نگام می کرد. چشماش پر از خنده بود. از ندا خوشگلتر و گنده تر بود. 
ندا گفت: بشین آبتین! 
– خانم اجازه می دن؟ 
با انگشتم به مبل رو به رو اشاره کردم و گفتم: اونجا جا هست! 
لبخند شو جمع کرد و گفت: چیـــــش! بداخلاق! 
رو مبل رو به روم نشست. ندا رفت به آشپزخونه و داد زد:
– چی می خوری آبتین؟
– چیزی نمی خورم قربونت برم. بیا بشین. 
ندا: برای چی نرفتی خونه؟
آبتین: خیلی ناراحتی اومدم؟ خوب می رم! 
– لوس نشو! 
– فکر می کردم خبر داری کجا رفتن.
– آره خبر دارم… رفتن خونه خانم بزرگ. 
آبتین: ای خدا! تو این سن پیری داریم پسر عمه می شیم!
ندا خندید و گفت: زشته آبتین! دلشون بچه می خواست! 
– الهی! بچه می خواستن اونم موقعی که سه ماه دیگه قراره خانم جون و آقا جون بشن؟!! 
ندا با فنجونای قهوه اومد کنار آبتین نشست و با لبخند گفت: 
– بیخیال اونا… بگو سوغاتی چی برام آوردی؟
– هیچی! چهار تا شورت و شلواره؛ همشم مارک دار! خواستی برو بردار! 
سرمو انداختم پایین و خندیدم. 
ندا با اخم گفت: خجالت بکش آبتین!
آبتین به من نگاه کرد و گفت: دوست جدیدتو معرفی نمی کنی؟
– اسمش آینازه.
– منم آبتین جعفری هستم. خوشبختم! خب حالا من کجا باید بخوابم؟! 
– تو هال! همین وسط جنازتو می ندازی می خوابی! 
– عمرا! من کمرم به زمین عادت نداره. 
گفتم: من تو هال می خوابم … شما برید تو اتاق. 
آبتین: اصلا حرفشم نزنید! اون اتاق برا دو تامون جا داره، با هم می خوابیم!
ندا زد تو سرش و گفت: خجالت بکش آبتین! 
– چرا می زنی؟! خب بده فکر دوستتم؟ می گم تنها تو اون اتاق بخوابه شاید معذب باشه و احساس تنهایی کنه. یکی باید پیشش بخوابه که خاطر جمع باشه. چه بهتر که یه مرد باشه!
– تو لازم نکرده فکر دوست من باشی! 
– آیناز خانم شما چی می گید؟
– جنازتو بنداز همین جا بخواب! 
– اینم فکر بدی نیست! برید تشکمو بیارید بخوابم! 
بعداز اینکه یک ساعت جر و بحث کردن، آبتین تو هال خوابید. من و ندا هم رفتیم به اتاقمون. 
باید از اینجا هم برم؟ آره دیگه؟ فکر لنگر انداختن تو خونه مردمو باید از سرم بندازم بیرون. با فکر فردا خوابم برد.
– آیناز؟
چشممو باز کردم. ندا با لبخند وایساده بود. 
گفت: پاشو صبحونه بخور.
– ساعت چنده؟
– نه.
بلند شدم. رفتم طرف دستشوی، درشو باز کردم؛ یه پیراهن سبز جلوم بود. سرمو بلند کردم؛ آبتین با لبخند نگام کرد و گفت: بفرمایید تو! دم در بده! 
با اخم رومو برگردوندم. خواستم برم بیرون که گفت: مگه نمی خواستی دست و صورتتو بشوری؟!
فقط سرمو تکون دادم. رفت بیرون و گفت: دستشویی ما برای شما!
وقتی رفت، صورتمو شستم و اومدم بیرون. دو تاشون سر میز نشسته بودن. نگاشون می کردم که ندا گفت: 
– چرا وایسادی؟ بیا دیگه!
رفتم کنارشون نشستم و گفتم: امروز زحمتو کم می کنم دیگه.
آبتین با دهن پر گفت: مگه سنگین بود؟!
با تعجب گفتم: چی؟
آبتین با خنده گفت: زحمتات!
ندا: کجا می خوای بری؟!
– زیر سقف همین آسمون. 
آبتین: ادبیاتی حرف می زنی!
– رشتم ادبیاته! 
آبتین: منم مترجمی فرانسه رو تموم کردم.
با لبخند نگاش کردم. بعد اینکه صبحونشو خورد، رفت به اتاق ندا که لباسشو عوض کنه. ندا هم رفت به اتاق من. آبتین لباس پوشیده اومد بیرون.
گفت: ندا گفت چه اتفاقی برات افتاده. جایی داری که بخوای بری؟
– آره. 
– زیر سقف آسمون دیگه؟! زیر سقف آسمون کجاست؟ تو پارکا و خیابونا؟! 
– خوشم نمیاد کسی تو زندگیم دخالت کنه! 
– هیچ کس خوشش نمیاد. می خوای چیکار کنی؟ کجا می خوای بری؟
نفسی کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم: بالاخره یه جایی گیر میاد؛ شما نگران نباشید.
نگام کرد و گفت: ببین من اهل نصیحت نیستم ولی… کاش فرار…
با عصبانیت گفتم: دختر فراری نیستم. 
از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم سمت در، کفشامو از جا کفشی برداشتم و پوشیدم. 
آبتین کنارم وایساد و گفت: چرا عصبانی شدی؟ من که چیزی نگفتم؟
– آره چیزی نگفتی… من دل نازکم! 
بلند گفتم: ندا خداحافظ!
اومدم بیرون، رفتم سمت آسانسور. سوار شدم. آبتین دستشو گذاشت جلوی در و گفت:
– خودتو آواره نکن! برگرد خونتون!
– چشم! می شه دستتونو بردارید؟!
دستشو برداشت. دکمه رو فشار دادم. آسانسور رفت پایین. 
دارم چیکار می کنم؟! اگه اتفاقی مثل دو شب پیش برام افتاد چی؟! وای دیگه حتی نمی خوام بهش فکر کنم. در آسانسور باز شد. به پارکینگ نگاه کردم و اومدم بیرون. کنار ماشین ندا وایسادم. این تنها کاری بود که می تونسم انجام بدم. حتما نجات پیدا می کنم و برمی گردم شهرمون. ده دقیقه بعد، آبتین و ندا اومدن پایین. با دیدن من، دوتاشون تعجب کردن.
ندا اومد طرفم و گفت: آبتین گفت رفتی.
– می شه منو تا یه جایی برسونید؟
– کجا؟
– کلانتری.
آبتین با تعجب رو به روم وایساد و گفت: کلانتری برای چی؟! کسی رو کشتی؟! تو قاتلی، آره؟ وای ندا ما هم شدیم شریک جرم. حکم اعدامم میاد. دیگه نمی تونم زن بستونم! 
ندا با چشم غره نگاش کرد و گفت: میری سوار ماشین بشی یا همین جا لهت کنم؟!
– قربون محبت آبجی! سوار می شم! 
آبتین و ندا جلو نشستن، منم عقب. 
ندا گفت: می خوای بری بهشون بگی چه اتفاقی افتاده؟
– آره.
– کار خوبی می کنی!
– بابت این دو شبم ممنون؛ اگه نبودی نمی دونستم چیکار کنم.
– خواهش می کنم. این چه حرفیه؟! 
بعد چند دقیقه رانندگی، آبتین دم یه کلانتری نگه داشت و گفت: ندا! من همراهش میرم تو.
– باشه. 
گفتم: شما زحمت نکشید خودم میرم.
– نمی شه. شاید شریکای جرمتونم خواستن! باید باشم و اعتراف کنم! 
با خنده رفتم پایین و با هم وارد کلانتری شدیم. 
گفت: خدا کنه فقط باشه. این جعفری که من می شناسم، عین کِشه. بکشیش، ولش کنی، در میره! حالا می خوای بهش چی بگی؟
– می خوام بگم منو دزدیدن.
– وایساد و گفت: چی؟ می خوای بری بگی ما دزدیدیمت؟!
– نه، یکی دیگه منو دزدیده. 
یه جوری نگام کرد، انگار دیوونم!
با لبخند گفتم: به خدا مغزم هنوز سر جاشه!
نفسی کشید و گفت: خوب خدا رو شکر! همین جا وایسا!
رفت پیش یه مرد درجه دار که یه گوشه وایساده بود و به پرونده ی توی دستش نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه اومد پیشم و گفت: بیا یافتمش!
از پله ها رفتیم بالا. پیش یه مردی که دم در نشسته بود رفتیم و فکر کنم منشیش بود. 
آبتین گفت: ببخشید با سرگرد جعفری کار داشتیم. 
مرده نگاهی به من و آبتین انداخت و گفت: جلسه هستند. تشریف داشته باشید تا بیان. 
به آبتین گفتم: شما برید؛ من می مونم. 
نگام کرد و گفت: نمی شه که؟ شاید نیومد. می خوای اینجا بمونی؟!
– نگران من نباشید!
موبالیش زنگ خورد. جواب داد: بله؟
– داداشمون رفته تو جلسه! 
– وای ندا! باشه انقدر غر نزن، اومدم!
تلفنو قطع کرد. به مردی که پشت میز بود، گفت:
– ببخشید! می شه یه لحظه خودکارتونو بدید؟ 
مرده خودکارشو بهش داد.
– یه ورق کاغذم لطف می کنید؟!
مرده نگاش کرد، بعد یه ورق سفید بهش داد. آبتین شماره ای روش نوشت و جلوم گرفت و گفت: بیا.. این شماره ی منه. اگه نیومد، بهم زنگ بزن بیام دنبالت. باشه؟ باز نری تو پارک بخوابی برای خودت دردسر درست کنی؟!
نگاش کردم و گفتم: ممنون!
– حتما زنگ بزن …خداحافظ.
– خداحافظ.
خودکارو داد به مرده و رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که برگشت و گفت:
– ببین! به این کِشه؛ زنگ می زنم هماهنگ می کنم. حالا دیگه خداحافظ!
با خنده گفتم: به سلامت! 
به دور و برم نگاه کردم. چند نفری نشسته بودن. چند نفر در رفت و آمد بودن. صدای گریه میومد. شلوغی سالن زیاد بود. منم کنار در وایسادم و به بقیه نگاه می کردم. چند دقیقه بعد، یه مرد اومد. مرده بلند شد و احترام نظامی داد. رفت تو .
مرده هم پشت سرش رفت. این جعفری، داداش ایناست؟! 
به من نگاه کرد و گفت: شما رستمی هستید؟!
– بله! 
– برید تو. 
رفتم تو، درو بستم و نگاش کردم. سرش پایین بود و داشت یه پرونده رو ورق می زد. چقدر جوونه! فکر نکنم بیشتر از سی باشه. یه ریش مرتب و تمیز و موهای کوتاه مرتب و بینی قلمی و لبای خوش فرم.
گفتم: سلام! 
سرشو بلند کرد و با دست اشاره کرد و گفت: سلام بفرمایید.
روی صندلی کنار میزش نشستم. 
گفت: خب، امرتون؟
با خجالت گفتم: امری نیست، عرضه… از کجا شروع کنم؟
با لبخند گفت: نمی دونم! می خوای از بدو تولدتون بگید!
نگاش کردم و خندیدم. وقتی این حرفو زد، باهاش احساس راحتی بیشتری کردم. یه جوری یخم باز شد و گفتم: منو دزدین!
با تعجب گفت: بله؟!! دزدیدنتون؟! کیا؟! اگه دزدیدنتون، پس اینجا چیکار می کنید؟
– بله… نه، یعنی … ببینید قصه ش طولانیه. 
– می خوای شب بیا تعریف کن که منم بخوابم! 
با حرص نگاش کردم و گفتم: چرا نمی ذارید حرفمو بزنم؟!
– ببخشید بفرمایید.
– ببینید بابام با قاچاقچیا کار می کنه… یعنی براشون مواد می فروشه. یه روز که مواد می برده کردستان، پلیسا دنبالش می کنن، اونم از ترس، همه رو می ریزه تو دره. رئیسشم بهش می گه یا باید پولمو بدی یا زن و بچتو می کشیم. بابام پول نداشته بهشون بده. اون نامردا هم مامانمو می کشن و بعد از یکی دو هفته، دو نفر به اسم شعبون و کریم که خودش می گفت کریم خله، منو دزدین و آوردن تهران. بعد اون دو تا به دستور جمشید، که همین رئیس بابام بوده، منو به یکی به اسم منوچهر فروختن. منوچهر و زنش تو خونش هفت تا دختر نگهداری می کردن. به زور ازشون کار می کشیدن. چند تاشون دزدی می کردن، بقیه هم مواد و… 
ابرومو بردم سمت راست: اونا کارا! 
اونم خندید.
گفتم: بعد از یکی دو ماه که اونجا بودم، همه مونو فروختن به یکی به اسم آراد. این پسره با باباش قاچاق انسان می کنن.
جناب سرگرد دستشو گذاشته بود رو شقیقش و به داستان من گوش می داد.
– همه دوستامو فرستادن خارج جز من. با لیلا که کشتنش. منو به عنوان خدمتکارش برد خونش. به خاطر بد رفتارایش فرار کردم. الان دو روزه که فراری ام.
همین جور نگام می کرد. گفتم: تموم شد!
دستشو برداشت گفت: داستان قشنگی بود!
– چی؟!همین؟ داستان قشنگی بود؟! 
– بذار دستم به این آبتین برسه، می دونم چیکارش کنم… حالا منو سر کار می ذاره؟! 
– سر کار چیه آقا؟!! دارم راستشو می گم. 
– چند وقته دزدیدنت؟
– مرداد ماه.
– خیلی خب… اینجوری که تو می گی، ما باید سه تا باند بزرگو بگیریم. یکی مواد مخدر، دو، خانه فساد، سه، قاچاق انسان … تو چه جوری تونستی توی کمتر از چهار ماه سرتو بکنی تو همچین باندایی؟!
– یعنی من دارم دروغ می گم؟!
– دروغ که نه… ولی شاید تو و آبتین بخواین با این شوخی بی مزتون اذیتم بکنید.
بلند شدم و گفتم: آقای محترم! من انقدر بیکار نیستم که بیام برای شما داستان تعریف کنم. 
خواستم برم، گفت: صبر کن!
نگاش کردم. 
گفت: این آدمایی که گفتی، قیافه هاشون یادته؟!
سری تکون دادم و گفتم: آره!
داد زد: اکبری؟ اکبری! 
مردی که دم در نشسته بود، اومد تو و گفت: بله قربان! 
به من اشاره کرد: این خانمو ببر چهره نگاری. 
– اطاعت! 
تا دم در رفتم. 
گفت: ببین! اگه بدونم شوخی تو و آبتینه، جفتونو تا یک سال می ندازم زندان. 
– کاش شوخی بود! 
منو بردن به یه اتاق که چند تا کامپیوتر بود. یه مردی نشسته بود. کنارش رو صندلی نشستم. تا الان پیش هر کسی بودم، چهرشو گفتم . مرده عکسا رو برداشت برد به اتاق جعفری.
برگشت بیرون و گفت: خانم! جناب سرگرد کارتون دارن. 
رفتم. وایساده بود به عکسا نگاه می کرد. 
گفتم: با من امری داشتید؟
نگام کرد و گفت: جایی داری که بری؟
– نه.
– خیلی خب، یه لحظه صبر کن …
تلفنو برداشت و شماره ای گرفت. 
گفت: کجایی؟
– می تونی یه سری بیای اینجا؟
خندید و گفت: پس زود بیا! 
گوشی رو گذاشت و گفت: الان آبتین میاد دنبالت. میری خونه ی ما، تا وقتی که حرفت درست از آب دربیاد.
– من هیچ دروغی به شما نگفتم. همش راست بود .
– اون دوستی که گفتی اسمش چی بود؟
– نسترن؟
– آره همون… شماره اونم بده. 
رفتم جلو، روی کاغذ شمارشو نوشتم. 
گفت: ممنون شما برید، من خودم رسیدگی می کنم. 
– تا چند وقت دیگه باید تهران باشم؟
– معلوم نیست… اول باید یه استعلام بگیرم که کسی گزارش گم شدن شما رو داده یا نه؟ …اگه نداده بود و حرفای شما صحت داشت، اونوقت باید یه کار دیگه بکنیم. 
– چه کاری؟
– حالا شما تشریف ببرید… بعدا خدمتتون عرض می کنم. 
رفتم بیرون، توحیاط نشستم. نیم ساعت بعد آبتین پیداش شد. بلند شدم رفتم طرفش. 
گفت: چی شد؟
– هیچی… بعد یک ساعت که فکمو ازحرف زدن خرد کردم، گفت داستان قشنگی بود! یعنی کلا حرفمو باور نکرد… بعدش منو فرستاد چهره نگاری.
– برای چی حرفتو باور نکرد؟
– چه می دونم؟ می گفت شوخی شماست.
بلند خندید و گفت: الهی من برای داداشم بمیرم! از بس اذیتش کردم، شدم عین چوپان دروغگو!
– مگه اذیتش می کردی؟ 
– اووو! فراوون! حالا بریم برات تعریف می کنم. 
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتاد. 
گفتم: خب!
– خب به جمالت! یه بار یه پسر بچه ای جلو خونشون بازی می کرد، منم بردمش پیش داداشم و گفتم گم شده… داداش بیچاره ی منم کل کلانتری رو ریخت به هم که ننه بابای این بچه رو پیدا کنه. یک ساعت بعد، بچه گریه و زاری که مامانو می خوام . دادشمم بردش تو حیاط، با هله هوله می خواست ساکتش کنه که مامانش سر رسید و داد و بیداد که با بچه من چیکار داری؟!
– داداشمم گیچ شده بود، گفت: بچه ی شما گم شده. ما یک ساعته داریم دنبال شما می گردیم! 
زنه هم با عصبانیت گفت: آقای محترم! بچه ی من، تو کوچه بازی می کرده. خونمونم دو قدم اونور تر از کلانتریه. کی گم شده؟!
داداشمم تا فهمید سر کارش گذاشتم، اومد خونه و یه کتک مفصلی ازش خوردم … تا یک هفته هم با من قهر بود! 
– همین؟! 
– یه بارم یه پیرزن با خریداش دم کلانتری نشسته بود. منم رفتم به داداشم گفتم یه پیرزن بچشو کشتن… دیگه نا نداره راه بره و بیاد تو. دم کلانتری نشسته. اون بدبختم با دو خودشو به پیرزن رسوند و با دلداری ازش سوال می کرد بچت کیه؟ کیا کشتنش؟ چند نفر بودن؟ قیافه هاشون یادته؟ اونم گفت من اصلا بچه ندارم!
بلند خندیدم و گفتم: واقعا چوپان دروغگویی! خب حق داره حرفمو باور نکنه. داریم کجا می ریم؟
– خونه ی خان داداشم! 
– همین جناب سرگرده؟!
– نه بابا! اون یکیه؛ کله گنده تره از اینه! 
– کی؟
خندید و گفت: محض آزار و اذیت نمی گم! 
دم یه خونه نگه داشت و یه بوق زد. پیرمردی درو باز کرد. رفتیم تو و ماشینو یه گوشه پارک کرد. حیاط بزرگی داشت. پیاده شدم. عجب خونه ای! 
خودش راه افتاد و گفت: بفرمایید تو! 
پشت سرش راه افتادم رفتیم تو خونه. آبتین از پله ها رفت بالا. ای خدا! به این پولدارا دنیا رو دادی که به من چیزی نرسید!
– خانم!
سرمو بالا آوردم. یه خانم مسن بود. 
گفت: از این طرف بفرمایید! 
به سمتی که اشاره کرد، رفت. منم پشتش رفتم. 
به مبلی اشاره کرد و گفت: بفرمایید اینجا بشینید. 
به مبل تکی سفیدی نگاه کردم. بیشتر شبیه تخت بود تا مبل. تشکر کردم و نشستم. بعد از اینکه ازم پذیرایی کرد، آبتین اومد پایین و گفت: 
– الان ندا پیداش می شه… من باید برم. 
با لبخند بلند شدم و گفتم: ممنون.
– خواهش می کنم… فاطمه… فاطمه خانم؟ 
همون زن مسن اومد و گفت: بله آقا؟
– مواظب این خانم باش، ازش خوب پذیرایی کن. فقط امروز مهمون ما هستن. 
– چشم آقا، خیالتون راحت. 
آبتین که رفت، خانمه گفت: چیزی احتیاج ندارید؟
– نه، ممنون. 
– اگه چیزی خواستید صدام بزنید.
– چشم، مزاحم می شم.
خانمه رفت. دوباره نشستم و یه نفسی کشیدم. حالا چیکار کنم؟! خدا کنه این جناب سرگرده بتونه برام کاری کنه. چند دقیقه ای نشستم؛ حوصلم سر رفت. بلند شدم رفتم تو حیاط. چقدر سرده! من نمی دونم این آفتاب به چه دردی می خوره؟ به گل رو به روم نگاه کردم. یه زنبور روش نشسته بود. به مکیدنش نگاه می کردم. این زنبورم خونه داره و من ندارم!
چند دقیقه بعد ندا اومد تو و گفت: سلام!
– سلام! 
کنارم نشست و گفت: خب چی شد؟
– هیچی داداشتون درحال پیگیریه. 
– بریم تو؟ 
– آره بریم. اینجا خیلی سرده! 
بلند شدم وگفتم: اینجا خونه ی کدوم داداشته؟
– هیچ کدوم… خونه خودمونه.
نگام کرد: باز آبتین یه چیزی گفت تو باور کردی؟! آخه تو چقدر ساده ای!
– آخه یه جوری حرف می زنه آدم باورش می شه! 
خندید و رفتیم تو. نهارو فقط ما دو تا خوردیم. بعدش رفتیم به اتاق. 
ندا گفت: هنوز دست نخورده مونده. 
– خب چرا نموندی همین جا؟
– این خونه جایی برای من نداشت… دلم نمی خواد آلبوم تلخ گذشتمو ورق بزنم. 
– معذرت می خوام. 
– مهم نیست. 
تو اتاقش نشستیم و حرف زدیم. چند دست از لباساشو برام آورد اما اندازم نبود. ساعت چهار گوشیش زنگ خورد. 
گفت: الو؟ سلام داداش. خوبی؟
….
به من نگاه کرد و گفت: آره پیشمه.
– باشه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد. 
با نگرانی گفتم: چیزی شده؟
سرشو تکون داد و گفت: آره… یکی اومده گفته تو رو می شناسه.
– کی؟
– نمی دونم. بریم کلانتری اونجا می فهمیم چی شده. 
نگران شدم نکنه آراد باشه؟ من اگه بمیرم دیگه نمی رم پیشش. فکر کنم تا الان سرگرد جعفری همه چی رو فهمیده. 
وارد کلانتری شدیم. به راهرو که به اتاق سرگرد ختم می شد رفتیم. دم اتاق وایسادیم. 
ندا گفت: با جناب سرگرد جعفری کار دارم. 
مرده به من نگاه کرد و گفت: بفرمایید تو!
ندا درو باز کرد و وارد اتاق شدیم. درو بستم. وای خدا! این اینجاست؟! چشمم که بهش افتاد ترسیدم و کنار ایستادم. 
جعفری گفت: ندا جان شما برو بیرون.
– باشه. 
ندا که رفت، سرگرد جعفری گفت: بشین!
رو به روی مختار نشستم.
جعفری گفت: آقای احمدی! تحویل شما!
با تعجب گفتم: چی تحویل شما؟ ….یک ساعت داشتم روضه براتون می خوندم؟! این آقا برای همون پسره ی قاچاقچی کار می کنه. 
جعفری: خانم! ایشون گفتن شما در یک حادثه رانندگی پسرتون رو از دست دادید و به اختلال حواس دچار شدید و به شوهرتون تهمت قاچاقچی بودن می زنید.
داشتم سکته می کردم. 
داد زدم: اختلال حواس؟!! اونم تو این سن؟!… بچمو از دست دادم؟! آخه شوهرم کجا بود که بچه داشته باشم؟! این آقا بهترین دوست منو کشته… به جای اینکه دستگیرش کنید، حرفشو باور می کنید؟!
با گریه گفتم: من سالمم. دیونه نیستم. شوهر ندارم… مگه عکسا رو بهتون نشون ندادم؟ خب برید استعلام کنید. حتما سابقه ای چیزی دارن… به خدا من دروغ نمی گم… شما چرا این جوری می کنید؟ چرا حرفمو باور نمی کنید؟!
مختار نگام کرد و گفت: هانیه جان بریم خونه!
خفه شو! به من نگو هانیه… اسمم آینازه… آی… ناز! 
به جناب سرگرد نگاه کردم و گفتم: مگه شماره دوستمو بهت ندادم؟! مگه بهش زنگ نزدید؟
– چرا زنگ زدیم!
– خب حتما همه چی رو بهتون گفته دیگه؟ 
– اما کسی گوشی رو برنداشت! 
با درموندگی نشستم و گفتم: چی؟ جواب نداد؟… مگه می شه؟… خب بدید من خودم زنگ می زنم. 
جعفری: خانم! بهتره برید خونتون و بیشتر از این شوهرتونو نگران نکنید!
داد زدم: کدوم شوهر؟… من شوهری ندارم… با کی ازدواج کردم؟! 
مختار: با آراد سعیدی.
با تعجب گفتم: آراد؟! من؟! با کی؟ با آراد ازدواج کردم؟ اصلا کو شناسنامه؟
مختار با اطمینان دو تا شناسنامه رو درآورد… دو تاشو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت:
– این شماید… اینم اسم شوهرتونه. 
شناسنامه آرادم نشونم داد. اسم هانیه داخلش بود. اون آشغال چیکار کرده؟! برام یه شناسنامه جعلی درست کرده با اسم هانیه؟! به عکسش نگاه کردم. به اسم پدر و مادری که اصلا نمی شناختمشون! 
من بمیرم دیگه برنمی گردم پیشش. شناسنامه رو پرت کردم زمین و بلند شدم و دویدم سمت در. بازش کردم و با تمام قدرتم می دویدم. مختارم پشت سرم می دوید. 
داد زد: وایسا!
واینستادم و می دویدم. پشتمو نگاه کردم. مختار نزدیکم بود. خیابون بود. ماشینا از هر طرف میومدن. مردنم بهتر از زنده موندمه. خواستم برم که یه ماشین ترمز کرد. یکی منو کشید و انداخت تو بغلش. 
یکی داد زد: هوی وحشی! چه خبرته؟! می خوای خودکشی کنی، برو جای دیگه! 
مختار گفت: حالت خوبه؟!
سرمو بلند کردم. بازم تو بغل مختار بودم. 
با لبخند نگام کرد و گفت: این چه کاری بود می خواستی بکنی؟ ها؟!
از بغلش اومدم بیرون. بازومو گرفت و کشید. 
گفتم: من نمیام! نمی خوام برگردم پیش اون زبون نفهم!
در ماشینو باز کرد و به زور سوار ماشینم کرد. وقتی نشست، گفت: برو مشکلتو با خودش حل کن!
– آخه اون حرف می فهمه که من برم مشکلمو باهاش حل کنم؟! من فقط می خوام برم. تو بهش بگو شاید فهمید.
راه افتادیم. ساکت بود و جوابمو نداد. 
گفتم: اون شناسنامه های جعلی چیه درست کردین؟! چرا گفتی من زن اونم؟
– به خاطر خودته! 
– یه اسم جعلی برام ساختین و یه شناسنامه شوهردار که حتی با شنیدن اسمش حالم بده می شه، بعد می گید به خاطر خودته؟!
– آره همش بخاطر خودته. 
– چرا جواب درست و حسابی بهم نمی دی مختار؟
لبخند زد و چیزی نگفت. تا وقتی که خونه رسیدیم، با مختار دعوا کردم. اون بدبختم چیزی نمی گفت. ماشینو یه گوشه پارک کرد و رفتیم تو. کسی نبود. 
مختار داد زد: خاتون… خاتونی کجایی؟
اومد بالا. تا چشمش افتاد به من، شروع کرد به گریه کردن.
اومد سمتم بغلم کرد و گفت: الهی من قربونت برم! کجا رفتی؟ تو مونسم بودی. دختر گلم!
دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: ببخشید که نگرانتون کردم.
نگام کرد و چند بار صورتمو بوسید و گفت: فدات بشم.
صدای پله اومد؛ برگشتم دیدم آراد و ویدا با هم میان پایین. 
نگام نکرد و گفت: برای چی آوردیش؟!
مختار نفسی کشید و گفت: به خاطر اینکه جایی نداشت بره. 
– تا الان کجا بوده؟! بفرستش همونجا! 
– یعنی چی؟
آراد داد زد: یعنی اینکه من خدمتکار دارم. این دیگه به درد من نمی خوره… از کجا معلوم تا حالا به پلیسا چیزی نگفته باشه؟!
– چیزی نگفته. اگه گفته بود که تو الان اینجا نبودی؟ تو اتاق بازجویی داشتی جواب پس می دادی. 
گفتم: چرا دروغ می گی مختار؟! 
به آراد نگاه کردم و گفتم: همه چی رو گفتم… گفتم که ما رو خریدی و دوستامو فرستادی خارج و لیلا رو کشتی. گفتم که اذیتم می کردی، فرار کردم… عکس تو و بابات و مختارو دادم برای شناسایی… اما باور نکردن چون فکر می کردن من دیوونم و اختلال حواس دارم… دیگه هم اینجا نمی مونم. 
با قدم های تند از سالن خارج شدم. خاتون اومد دنبالم. تو حیاط بودم که بازوهامو گرفت و گفت:
– کجا داری می ری مادر؟ صبر کن آقا الان عصبانیه. یه چیزی گفته. بذار آروم بشه، شاید نظرش عوض شد.
– خاتون! فکر می کنی به خاطر موندن اینجا له له می زنم؟! نه به خدا! فراریم، هم از این خونه، هم از صاحبش. 
دوباره راه افتادم. جلوم وایساد و گفت: 
– این قدر کله شق نباش! به خدا از روزی که رفتی آقا اعصابش خرده… غذای درست و حسابی نمی خوره. 
– خیالتون راحت! به خاطر غم دوری من نبوده… می ترسیده برم به پلیس چیزی بگم… که همه چیم گفتم!
مختار از پله ها اومد پایین. 
کنارم وایساد و گفت: بریم!
خاتون با نگرانی گفت: کجا می بریش؟!
– نگران نباش … جای امنیه. 
به مختار نگاه کردم. 
گفت: با امیرعلی که دیگه مشکلی نداری؟!
با اسمش ته دلم خوشحال و آروم شد. سری تکون دادم و گفتم: نه!
– خوبه پس می ریم.
با خاتون خداحافظی کردم و راه افتادم. 
تو ماشین گفتم: چرا انقدر به فکر منی؟!
– چون خدا به فکرته! 
– چی؟
خندید و گفت: هیچی… زیاد بهش فکر نکن! 
تا حالا خونه ی امیر علی رو ندیده بودم. جلوی یه برج چند طبقه نگه داشت. پیاده شدم. سرمو بلند کردم. آخرش معلوم نبود! سرم گیج رفت.
گفت: بریم تو.
رفتیم تو. سوار آسانسور شدیم و دکمه ی 12 رو زد. آسانسور رفت بالا. 
گفت: فقط خدا کنه خونه باشه.
– چرا بهش زنگ نزدی؟
– زدم… خونه که قطعه، گوشیشم خاموش بود.
در آسانسور باز شد. رفتیم سمت چپ. جلوی یه در سفید بزرگ وایسادیم. مختار زنگو زد. من به در نگاه می کردم و مختار به زمین. کسی درو باز نکرد. دوباره زنگ زد. در باز شد.
نگاش کردم؛ از دیدنمون تعجب کرده بود. 
با خوشحالی گفت: آیناز! کجا رفته بودی؟!!
مختار: بیایم تو؟!
امیرعلی: آخ ببخشید! بفرمایید! 
رفتیم تو. اولین بار بود امیرعلی رو اینجوری می دیدم. یه شلوار ورزشی و گرمکن و دمپایی انگشتی.
دم در وایسادیم. 
مختار گفت: چند روزی مهمونته. اشکالی که نداره؟
با خوشحالی گفت: نه بابا چه اشکالی؟ قدمش رو چشم. تا هر وقت خواست بمونه… چرا اینجا وایسادین؟ بیاین تو!
مختار: نه باید برم… خیالم راحت باشه دیگه؟ 
امیرعلی: اگه راحت نبود، نمی آوردیش اینجا!
خندید و گفت: خداحافظ
امیرعلی: خداحافظ! 
مختار که رفت، درو بست. خیلی معذب بودم. انگار اولین باره امیرو می بینم. سرم پایین بود و با انگشتام بازی می کردم. سرشو پایین آورد و به چشمام نگاه کرد و گفت:
– داری به چی نگاه می کنی؟!
سرمو بلند کردم و نگاش کردم و گفتم: هیچی.
– حالا که هیچی، بیا تو! کفشتو در بیار دمپایی بپوش. 
رفت سمت آشپزخونه. اَهَـــــه! این خونه برای یه نفر زیادی بزرگ بود! با قدمهای آروم و شمرده راه می رفتم و به خونه نگاه می کردم. 
گفت: تزیینش مردونه س دیگه؛ ببخش!
سرمو برگردوندم. دم آشپزخونه با لبخند دست به جیب وایساده بود. 
گفتم: ببخشید!
خندید و گفت: چیو ببخشم؟! شام خوردی؟
– نه. 
چرا انقدر با خجالت حرف می زنی؟! مگه اولین بارته منو دیدی؟!
یه خنده ی بی جونی زدم و به میز آشپزخونه نگاه کردم. برای یه نفر چیده بود. 
گفتم: ببخش مزاحم شام خوردنت شدم. 
– شام؟!… اینکه شام نیست! فقط به اندازه ای می خورم که نمیرم… کاش می شد همیشه یه مزاحمی توی تنهاییم قدم می ذاشت. 
با لبخند تلخی نگاش کردم. 
گفت: سالاد الویه ست. می خوری؟ البته کمه چون برای خودم درستش کردم… بگو چی می خوای زنگ می زنم برات بیارن.
– نه ممنون… تخم مرغم کافیه. 
– تخم مرغ برای صبحونست! 
نفسی کشیدم و رو مبل نشستم و گفتم: اصلا اشتها ندارم!
کنارم با فاصله نشست و گفت: باز با آراد کاسه کوزه هاتون ریخت بهم؟!
– ازش متنفرم. دیگه حاضر نیستم برای یک ثانیه ببینمش… می خوام برگردم شهرمون. 
– 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا