رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 39

5
(1)

 

*******************************************************************
شام خورده بودیم. به شکلی سنتی، روی سفره ای گلدار و بشقاب های گل سرخ، میان لبخند زدن ها و شوخی های این خانواده و طعم خوش غذایی که حس می کردم، سال ها از آن محروم بودم. خیلی وقت بود غذاهایی که می خوردم این طعم بی نظیر را نمی دادند و حاج خانم می گفت همه اش بر می گردد به عاشقانه غذا درست کردن.

بعد از شام هم، با میل خودم در شستن ظرف ها کمک کردم و بعد، با یک سینی که رویش، هندوانه چشمک می زد و چند چنگال و پیش دستی، به حیاط رفتیم. روی تخت چوبی کنار حوض نشستیم. تختی که رویش یک قالی کهنه افتاده بود و چوبش صدا می داد. با این حال، هندوانه خوردن در هوای خنک بهار و کنارشان، شبیه یک دور به بچگی برگشتن و از نو بزرگ شدن بود. مروری شیرین و حسرتی تلخ در بطنش. اگر این خانواده بود، پس ما چه بودیم؟

شب بی نظیری بود. اصلا انگار هوای خانه، آدم را مست یک اتفاق زیبا می کرد. اتفاقی که شاید منشأش خنده های از ته دل این آدم های کنار دستم بود. عمادی که با وجود شهرت تازه بروز پیدا کرده اش، باز هم همه ی حواسش پیش خانواده اش بود، الهامی که با وجود کلاس صبح دانشگاه و امتحانی که برایش آماده نبود، حاضر نبود جمع را ترک کند و حاج خانمی که می گفت ای بابا مادر، حالا یک درس هم نمره ی خوب نگیری، مگر زمین به آسمان می رسد؟ حالا که بعد از مدت ها خانه یمان مهمان دارد، بنشین و لذت ببر. من از مادرانگی کردنش حظ می کردم. انگار هیچ اجباری برایش تعریف نشده بود. نه دخترش را مجبور می کرد از حال خوش لحظه ای دست بکشد به هوای درس، نه از عماد می خواست تلفن همراهی که مرتب زنگ می خورد را خاموش کند و نه به نگاه های خیره ی علی روی من، سخت نمی گرفت. تازه راز این همه رفاقت برادرها و الهام را با مادرشان می فهمیدم.

وقتی هندوانه ها خورده شد، الهام به بهانه ی جمع کردن پیش دستی ها و شستنشان داخل خانه رفت، حاج خانم ظرفی غذا پر کرد تا برای همسایه ی دیوار به دیوارشان که پیر زنی تنها بود ببرد و عماد، با گفتن تماس مهمی دارد، به سمت اتاقش قدم برداشت. ماندیم من و او و یک نگاه نرم، که دلمان را قلقلک می داد.

ـ همه تورو به عنوان عروس خونه به رسمیت می شناسن.

این را خودم هم فهمیده بودم، نفس عمیقی کشیدم. زانوهایم را روی تخت بالا کشیدم و نگاهش کردم.

ـ این جا خیلی راحتم.

با محبت صورتم را کاوید.

ـ خداروشکر عزیزدلم.

سرم را کج کردم، گوشم به شانه ام چسبید و می دانستم، کمی حالت لوسی پیدا کرده ام.

ـ دستپخت مامانتم خیلی خوشمزست.

خندید، دستش را جلو آورد و پتوی مسافرتی ای که الهام دور خودش پیچیده بود و موقع رفتن نبرده بود، دور شانه های من انداخت.

ـ چشمات خواب آلود شده بود.

بعد سال ها بی خوابی، درد، رنج…حالا که به آسمان نگاه می کردم انگار سبک بودم. حالا که می دانستم غنچه ام حالش خوب است. حالا که غنچه ام را به پدرش سپرده بودم. حالا که غنچه ام دردی نمی کشید. حالا که غنچه ام…

ـ غوغا؟

نگاهم را از آسمان نگرفتم، این نقطه از تهران انگار آسمانش زیباتر بود. پرستاره تر…رهاتر!

ـ شاید خیلی بی تجربه به نظر بیام، از نظر خیلیا من، یه دختر نازپرورده ی خوشبختم علی. آدمایی که زیر این آسمون زندگی می کنن، فکر می کنن دختر یه مرد متمول معروف، برادرزاده ی یک مرد جذاب مشهور، دختر دایی یک بازیگر درجه یک سینمایی، حتما خوشبخت ترین آدم روی زمینه. من همیشه توی زندگیم قضاوت شدم. همیشه فکر کردند چون پدرم معروفه، بی غم و دردم. هیچ کس نفهمید همین دختر نازپرورده، ازدواج کرد و از ترس رسانه ها پنهونش کرد، هیچ کس نفهمید این دختر مادر شد و از ترس حواشی، کتمانش کرد. هیچ کس نفهمید این دختر، داغ فرزندش و دید و مجبور بود وانمود کنه دل سوخته نیست.

ـ غوغا جان؟

سرم را چرخاندم، رو به نگاه غمگینش لب زدم.

ـ من همون مثال آواز دهل شنیدن از دور خوشه هستم. از دور زندگیم قشنگه و از نزدیک، یه گنداب عفونی.

غم نگاهش با یک اخم بی نظیر ترکیب شد و من، دستانم را جلو بردم. روی پیشانی اش قرار دادم و با کشیدن پوستش، وادارش کردم دست بکشد از اخم.

ـ دنیای خونه ی شما اما خیلی قشنگه، انقدر قشنگ که من حسرتش و دارم.

ـ من حسرت هات و بلدم چطور نابود کنم. غوغا یکم مهلت بده این روزا بگذره، به محض رفتن اسمت توی شناسنامم، حسرتات و خودم می شورم. یه طوری که هیچ طوری دیگه برنگرده. من با شنیدن این لحن مظلومت، بلایی سرم میاد که خیلی ترسناکه.

لبخند زدم، محو اما از ته ته وجودم.

ـ اگه ازدواج کردیم، یه خونه ی همین طوری بگیر علی! یه خونه که بشه شبا توی حیاطش نشست و گپ زد، یه آشپزخونه ی بزرگ داشته باشه. من از آشپزی کردن خیلی خوشم میاد. فرصتم کمه اما عاشقشم. همه چیز آشپزخونه رنگی باشه. شاد باشه. بعد بیا مهمونیامون محدود به خانواده هامون باشه، من از آدمای غریبه می ترسم. آدمایی که از خوشبختیت در ظاهر لذت می برن اما، در باطن برات آرزوی خوبی ندارن. آدما ترسناکن علی….بیا ازشون دور باشم. اصلا بیا، بریم یه شهر دیگه. یه جا که بتونیم یه باغچه درست کنیم. تو هم، یه کار کم خطر تر انتخاب کن. آشپزخونمون، یه پنجره ی بزرگ داشته باشه و بالکنمون، پر باشه از گلدون و یه تاب دونفره. یه دیوار خونمون و پر کنیم از عکسامون. از خاطراتمون. هروقتم شام کتلت داشتیم، یاد امشب و این قرارا بیفتیم.

انتهای صدایم، یک بغضی، نرم و نوبرانه داشت برای خودش سر می خورد. یک بغضی که شبیه بهار، پر بود از هوس های نارس!

ـ من همونی ام که عکسم توی شبکه های اجتماعی می چرخه و همه می گن خوش به حالش، حسرتام اما چقدر کوچیکن.

دستانش جلو کشیدند، شبیه ارتش نظامی، دو طرف لب هایم قرار گرفت و حالا نوبت او بود انگار، من اخم هایش را پاک کردم و او، لبخندم را برگرداند.

ـ عزیزدل من!

لحنش از ته دل بود. انگار عزیزترین زندگی اش را خطاب می کرد. با چشم هایی براق در نگاهش زل زدم و او، مشتش را بالا آورد.

ـ قسم می خورم، همین امشب، زیر همین سقف آسمون…همه ی این قشنگیایی که دلت خواست و برات برآورده کنم.

مشتم را به مشتش چسباندم، به عهدش ایمان داشتم.

ـ تو حالت خوب بشه فقط، این لحن و نگاهت خوب بشه، من آسمون رو برات به زمین میارم.

آسمان را نمی خواستم، او را می خواستم. برای همیشه، برای یک عمر!

ـ فردا با بابا صحبت می کنم.

نگاهش حیرت زده در نگاهم دودو زد و من، دلم می خواست شبیه یک بچه دست هایم را برایش باز کنم و بگویم لطفا کمی بغلم کن. آغوشت را هوس دارم. به جایش اما پتو را بیش تر دور خودم پیچیدم و شانه بالا انداختم.

ـ می گم دلم برای یه پسر رفته، یه پسری که عاشق کارای خطرناکه اما، قلبش برعکس شغل خشنش، پر از عشق و محبته. دلم یه خونه می خواد و یه عالمه بودنت. امشب به دلم قول می دم تا بابا حرف بزنم.

چشمان او هم حالا برق داشت، برقی شبیه یک لبخند! دستش، گونه ی سردم را لمس کرد.

ـ ز غوغای جهان؟

چشم های من هم خندیدند. شبیه ستاره های آسمان بالای سرمان.

ـ فارغ ترینم؟

سرش را به چپ و راست تکان داد، انگار از نوک انگشت هایش، داشت مهر به قلبم حواله می داد. لحنش هم، انگار تخت را قالی سلیمان کرد و به آسمان برد. آن هم وقتی ما دوتا رویش نشسته بودیم.

ـ ز غوغای جهان، عاشق تریییینم!

خندیدم، با نگاهم و صدای باز شدن در، سر هردویمان را چرخاند. حاج خانم برگشته بود، چادر از سر برداشت و با دیدن ما لبخند زنان جلو آمد.

ـ هنوز نشستین که، پاشین بریم تو یخ زدین.

باید کم کم می رفتم، می رفتم و به فردا و صحبتم با بابا فکر می کردم اما، وسوسه ی دوباره داخل شدن، به بخاری خانه اشان چسبیدن و نگاه هر چهارتایشان را داشتن، وسوسه ی بی نظیری بود. شاید می شد کمی دیگر ماند، کمی دیگر از بوی زندگی خانه یشان نفس کشید و کمی دیگر به جمله ی آخرش فکر کرد. این مرد باید شاعر می شد.

یک بدلکار شاعر…ترکیبی نقض اما به شدت هیجان انگیزی بود.
******************************************************************************

************************************************************************
هوای بهار، هنوز از خنکی اسفند، فاصله نگرفته بود. یک بلیز آستین بلند کلاه دار پوشیده و کلاهش را، روی سر انداخته بودم. از معدود مواقعی بود که در خانه هم موهایم باز بود و اطرافم رها شده بودند، در تراس را که باز کردم، سر پدر آرام به سمتم چرخید. در حال صحبت با تلفن همراهش بود. لبخندی به هم زدیم و من، روی یکی از صندلی های فلزی نشسته و آستین هایم را تا وسط کف دستم کشیدم. انتظار برای خاتمه دادن تماسش که متوجه شده بودم با کارگردان پروژه ی جدیدش است، خیلی هم طولانی نشد.

ـ چه عجب؟

لبخند محوم، کمی پررنگ شد.

ـ شاید باید این و من می گفتم، متعجبم شما امروز خونه بودین.

با حفظ لبخندش، پا روی پا انداخت.

ـ مادرت امروز می خواست بره ملاقات میعاد، ترجیح دادم همراهیش کنم و بعدشم بمونم خونه
.
سرم را کوتاه تکان دادم، نگاه عمیق و پرنفوذش، باعث شد نفس عمیقی بکشم.

ـ می خواستم باهاتون راجع به مسأله ی مهمی حرف بزنم.

کمی جدی شده تر نگاهم کرد.

ـ راجع به اون پسر.

سرم مبهوت بالا آمد، نگاه جدی اش، مستقیم چشمانم را هدف گرفته بود. نتوانستم بپرسم از کجا…جا خورده بودم، به معنای واقعی کلمه.

ـ مراسم غنچه، متوجه توجهش بهت شده بودم. اگر اشتباه نکنم، عماد اون و برادرش معرفی کرده بود.

کف دستم را روی لب هایم گذاشتم، تمرکز کردن و حرف زدن راجع به این موضوع، با آن پیشینه ی مزخرف من، سخت بود.

ـ خب…بله، برادر عماده.

ـ و کجا آشنا شدین؟

بالای ابرویم را خاراندم، تمام واکنش هایم زیر نظرش بود و در واقع برای فکر کردن به کارشان می بردم. کجا آشنا شده بودیم؟ در یک کافه! گفته بود شما ریزش مو دارید و بعد یک تار مو از روی شالم برداشته بود.

ـ پدر…

پرید میان حرفم!

ـ قبول دارم سوال جالبی نبود، شاید باید بپرسم چقدر نسبت بهش جدی هستی؟

آب دهانم را قورت دادم، دستان یخم را باز و بسته کرده و یک بار پلک زدم، من این حرف ها و این سوال هارا، پیش بینی کرده بودم. برایشان جواب هم طراحی کرده بودم و حالا، هیچ چیزی برای گفتن نبود.

ـ فکر می کنم شما بهتر از همه بدونین من، چقدر این مدت دیدم نسبت به مردهای اطرافم پر از وحشت و ترس بود. ترس از خطای دوباره و دلبستگی دوباره. اما خب…یه چیزایی دست من نبود. از یه عشق دیوانه وار و بدون اصول حرف نمی زنم. از آرامش حرف می زنم. آرامشی که بعد از مدت ها کنار مردی دارم و یه راحتی خیال، که قرار نیست تجربه های منفی قبلی تکرار بشن. من خیلی نمی شناسمش ، به نظرم اسم و سن و شغل یکی رو دونستن یا خانوادش و شناختن، جزو مراحل شناخت محسوب نمی شن. لااقل بعد تجربه ی قبلیم به این واقفم، اما… شما همیشه می گین نگاه آدم ها صادقه. نگاه اون آدمم، نشون می ده من و دوست داره.

جدی تر از قبل، با یک اخم نرم نجوا کرد.

ـ غوغا دوست داشتن، همه چیز نیست دخترم. این و من فکر می کردم خوب یاد گرفتی.

یاد گرفته بودم. درس سختی هم بود. لبم را گزیدم و سعی کردم اشکی داخل چشمم ننشیند.

ـ آرامش داشتن چی؟

نفس عمیقی کشید، پلک بست و بعد، کف دستش را روی صورتش بالا و پایین برد.

ـ بهم اجازه بده راجع به این مسأله کمی بیش تر فکر کنم.

غوغای نابالغ آن روزها جلوی چشم هایم سر برآورد، غوغایی که مخالفت شنید و هیاهواش کل باغ را پر کرد، امروز اما…در نقطه ای ایستاده بودم که بعد از این جمله که خودش نوعی نارضایتی بود، تنها با یک لبخند سر تکان می دادم.

ـ البته!

از جایم بلند شدم، هنوز اما از تراس بیرون نرفته صدایم کرد.

ـ غوغا؟

چرخیدم، نگاهش کردم و او هم ایستاد.

ـ تو آماده ی یه شروع جدید هستی؟

فکر کردم، به این که آیا آماده بودم زیر یک سقف بروم و یاد زندگی قبلی ام نیفتم؟ آماده بودم باز مادر شوم و یاد غنچه و روزهای سخت بارداری ام نیفتم؟ آماده بودم با یک مرد دیگر هم بالین شوم و یاد عاشقانه های پوچالی مرد سابق زندگی ام نیفتم؟

ـ سوال سختیه.

جدی سر تکان داد.

ـ و جواب تو بهش؟

بغضم را قورت دادم، دلم می خواست جواب به این سوال را وقتی می دادم، که از آن مطمئن بودم! با لحنی تلخ و گرفته لب زدم.

ـ فکر می کنم آدم درستی و انتخاب کردم که می تونه برای یه شروع جدید بهم کمک کنه!

نگاه عمیقش، رویم سنگینی می کرد. آرام از تراس بیرون زدم و با نفس های پشت سر هم، بغضم را قورت دادم. نگاه مامان وقتی به سمت اتاقم می رفتم، پشت سرم جا ماند و من تکیه زده به در بسته شده ی اتاق، نفس هایم را شمردم.

گفته بود چقدر جدی هستی؟

بعد هم از آماده بودنم پرسید!

دست دلم را گرفتم، نشاندمش روی تخت و خیلی اخم آلود و جدی انگشتم را به نشانه ی تهدید برایش تکان دادم.

ـ این بار هم اشتباه کرده باشی، خودم از سینه م بیرون می کشمت. این و مطمئن باش ننگ داشتن یه قلب سر به هوا که همش مسیر اشتباه و انتخاب می کنه رو دیگه به جون نمی خرم.

قلبم با چشمانی مظلوم نگاهم کرد، چانه اش لرزید و من، آرام روی زمین نشستم. قلب بیچاره ام…چقدر می ترسید!
**************************************************************************

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

  1. چرا آخه اذیت می کنید پارت گذاری خوب بود تا دیدین طرفدارا زیاد شدن دیگه شما هم طاقچه بالا میزارین واقعا ک آدام ازاری هم حدی داره

  2. یه رمان که میذارین اولاش خوب پارت میذارین بعد یه مدت که دیدین طرفدار داره دیگه یا دیر به دیر میذارین یا اصلا نمیذارین مارو مسخره کردین؟؟؟؟ بعدم میگین نویسنده دیگه پارت نمیذاره سایتتون رو ببندین اصلا اه اه اه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا