رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 134

4.5
(4)

 

 

نمیخواستم که از وجود بچه مطمئنش شه و تا جایی که راه داشت باید انکارش میکردم وگرنه کارم زار بود و بیچاره میشدم

 

_انکار نیست واقعیته میفهمی ؟؟ واقعیت

 

بیخیال سری تکون داد و به رو به رو خیره شد

شاید پیش خودش فکر میکرد که ازش میترسیم و بخاطر همین دارم وجود بچه رو ازش پنهون میکنم و برای همین تا این حد بیخیال بود و به حرفام اهمیتی نمیداد

 

نمیتونستم بیشتر از این حرفم رو تکرار کنم پس بی اهمیت پوووف بلندی کشیدم و خطاب بهش گفتم :

 

_برو پایین میخوام برم

 

انگار رانند شخصیشم دستوری گفت :

 

_حرکت کن

 

با کف دست محکم به فرمون کوبیدم

 

_ای بابا میری پایین یا جیغ بزنم ؟؟

 

بی اهمیت بهم کمربندش رو‌ بست و درحالیکه به پشتی صندلی تکیه میداد چشماش رو بست و خودش رو به خواب زد

 

عصبی چند ثانیه نگاهمو به اطراف چرخوندم یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید نیشخندی گوشه لبم نشست وماشین رو روشن میکردم با سرعت توی جاده افتادم

 

اوکی خودت خواستی پس ببینم تا کجا میتونی تحمل کنی شازده !!

 

با سرعت از بین ماشینا لایی میکشیدم که یکدفعه نیمایی که خودش رو به خواب زده بود وحشت زده از جاش بالا پرید و گفت :

 

_چه خبره ؟؟

 

حرصی نیم نگاهی از گوشه چشم بهش انداختم

 

_هیچی شما بخواب راحت باش

 

دستش روی داشپورت گذاشت

 

_سرعتت رو بیار پایین زود باش

 

دنده رو با یه حرکت جا انداختم و عصبی گفتم :

 

_نیارم چی میشه ؟؟

 

به سمتم چرخید

اولین بار بود که داشتم نگرانی و ترس رو توی چشماش میدیدم

 

 

 

 

 

 

_آروم تر برو برات خطرناکه

 

یعنی باور کنم که بخاطر من ترسیده ؟؟

 

باید از موقعیت سواستفاده میکردم

پس پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم و خشن غریدم :

 

_میری پایین یا نه اینو بگو

 

کلافه دستی پشت گردنش گذاشت و دودل نگاهم کرد

 

عصبی لبامو بهم فشردم و با سرعت از ماشین جلویی سبقت گرفتم که بالاخره تسلیم شد و دستاش رو بالا برد

 

_باشه باشه میرم پایین حالا سرعتت رو کم کن

 

_دروغی که تو کارت نیست ؟؟

 

_نه لعنتی بس کن !!

 

تعجبم از این بود چطور به سمتم حمله ور نمیشه و نمیخواد فرمون از دستم بگیره یعنی واقعا تا این حد بخاطر بچه تغییر کرده ؟؟

 

اگه بفهمه بچه ای در کار نیست و سقطش کردم مطمعنم تا زهرش رو بهم نریزه بیخیالم نمیشه

 

با استرسی و وحشتی که از ترس فهمیدنش داشتم با عجله ماشین رو گوشه خیابون متوقف کردم و به سمتش برگشتم

 

خودش منظورم رو فهمید در رو باز کرد ولی قبل از اینکه بیرون بره با صدایی که ازش کلافگی میبارید گفت :

 

_آروم برو اوکی ؟؟

 

در جوابش سکوت کردم چون اصلا نگرانیش برام اهمیتی نداشت همین که پیاده شد پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت و قلبی که از شدت ترس تند تند میتپید ازش دور شدم

 

 

 

 

 

« نیما »

 

کنار خیابون ایستاده و از پشت سر شاهد دور شدن ماشین آینازی که عجیب مشکوک میزد بودم

 

حس میکردم داره چیزی رو ازم پنهون میکنه ولی چی ؟!

 

باید سر از کارهاش درمیاوردم

با این فکر چندقدمی جلوتر رفتم و دستمو برای تاکسی که از رو به رو میومد بلند کردم

 

کنار پام ایستاد بی معطلی سوار شدم و آدرس خونه رو بهش دادم و ازش خواستم هر چه زودتر من رو برسونه چون خیلی از کارهام مونده بود که باید انجام میدادم

 

با رسیدن به خونه چشمم به ماشین مهدی که طبق معمول توی حیاط پارک بود خورد ، سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_کم کم داره از دست میره !!

 

به قصد اذیت کردنشون در سالن رو آروم باز کردم و داخل شدم هر دوشون توی آشپزخونه درحالیکه امیلی درحال آشپزی و مهدی از پشت سر بغلش کرده و مشغول عشق بازی بودن دیدم

 

با لبخندی که از دیدن این حالشون روی لبم جا خوش کرده بود آروم از پشت سر بهشون نزدیکشون شدم و دست به سینه به دیوار آشپزخونه تکیه دادم

 

مهدی دستاش رو دور کمر امیلی محکمتر حلقه کرد و با لحن لوسی گفت :

 

_عشقم چرا اصلا به من توجه نمیکنی ؟؟

 

_چیکار کنم مثلا ؟!

 

مهدی با شیطنت سرش رو توی گودی گردن امیلی فرو برد و با لحن خماری کنار گوشش زمزمه کرد :

 

_بریم اتاقت بخوابونمت روی تخت و بیام ر……

 

چشمام گرد شد کار کم کم داشت به جاهای باریک میکشید اگه میزاشتمش میخواست تموم رابطشون رو اینجا بلند بلند تشریح کنه

 

برای اینکه متوجه ام بشن سرفه مصلحتی کردم که هر دوتاشون با ترس از جا پریدن و از هم فاصله گرفتن

 

 

 

 

همین که به عقب برگشتن و من رو دیدن امیلی خجالت زده سرخ شد و سرش رو پایین انداخت ولی مهدی انگار نه انگار پررو چشم غره ای بهم رفت و گفت :

 

_زهله ترکمون کردی وقتی میای یه اهوومی اهووونی بکنی هم بد نیست !!

 

از این همه وقاحت و پرروییش چشمام گشاد شد پس به قصد اینکه درست حسابی گوش مالیش بدم به سمتش رفتم

 

تا حواسش نبود گوشش رو گرفتم و محکم پیچوندم

 

_آااای آاااای گوشم رو ول کن

 

برای اینکه بیشتر از این پررو نشه خنده ام رو خوردم و با جلو بردن سرم سعی کردم جدی باشم

 

_مکان گیر آوردی نه ؟؟

 

خودش رو به اون راه زد

 

_مکان چی ؟؟

 

سرمو جلوتر بردم و آروم زمزمه کردم :

 

_مکان چی ؟؟ رفتی خونه من رو کردی مکان عشق و حالت بعد ازم میخوای وقت اومدنم اهوومی اهووونی چیزی هم بکنم ؟؟میخوای از این به بعد اصلا خونه هم نیام

 

با صورتی جمع شده از درد خندید

 

_باشه باشه غلط کردم ول کن بابا

 

خوب که گوشش رو پیچوندم و اذیتش کردم ازش جدا شدم و خسته روی مبل نشستم و خطاب بهش گفتم :

 

_از دستت توی خونه خودمم آرامش ندارمااا

 

روی مبل رو به روم نشست و با چاپلوسی گفت :

 

_خونه من و تو نداره که پسر !!

 

بی اختیار بلند زدم زیرخنده

اولین بار بود مهدی رو این شکلی میدیدم

به معنای واقعی داشت خودش رو برای امیلی میکشت

 

با دیدن خنده های از ته دلم با شیطنت ابرویی بالا انداخت گفت :

 

_جریانت چیه خوشحالی ؟؟

 

با خنده دستی گوشه لبام کشیدم

 

 

 

 

 

 

 

_چیه چشم دیدن خوشحالیم رو نداری ؟؟

 

_نه آخه عجیبه واسم بعد مدت ها میبینم داری از ته دل میخندی و…..

 

نفسی کشید و با لحن خاصی اضافه کرد :

 

_دلم برای این حال و هوات تنگ شده بود

 

میدونستم دلیل این حال خوشم چیزی جز دیدن آیناز نیست ولی جرات به زبون آوردنش اونم جلوی مهدی رو نداشتم

 

چون میدونستم صد در صد بعدش بحث و درگیری داریم اینم چیزی نبود که من میخواستم پس به اجبار لبخندی زدم و سکوت کردم

 

تموم مدتی که پیش مهدی و امیلی بودم بی اختیار نگاهم با حسرت روشون میچرخید و توی ذهنم آینازی نقش میبست که زیاد بهش ظلم کرده بودم

 

یعنی من و اونم میتونستیم یه روزی این شکلی با این همه محبت و عشق کنار هم باشیم ؟؟

 

با یاد آوری بچه ای که از من توی شکمش بود امیدوار شدم که حداقل اون میتونه باعث شه ما در کنار هم بمونیم و خوشبخت بشیم

 

از گذشته ای که با آیناز داشتم به شدت پشیمون بودم و میخواستم به هر طریقی که شده اون رو جبران کنم

 

میدونستم این کار هم فقط و فقط با وجود اون بچه ای که قراره بیاد امکان پذیره

چون تنها اونه که میتونه من و مامانش رو بهم وصل کنه

 

توی ذهنم برای خودم نقشه میکشیدم و به آینده امیدوار بودم ولی نمیدونستم قراره چه اتفاقای شومی برام بیفته و زندگی قرار نیست اون روی خوشش رو بهم نشون بده

 

چند روزی از آخرین باری که آیناز رو دیده بودم میگذشت و طبق معمول همیشه توی دفترم نشسته و مشغول کار بودم که منشی با تقه ای که به در کوبید وارد شد و به سمتم اومد

 

_این دعوت نامه امروز برامون رسیده قربان

 

لب تاپ رو بستم و صندلیمو به سمتش چرخوندم

 

_بده ببینم

 

از دستش گرفتم و نیم نگاهی به پاکت نامه انداختم

 

 

 

 

_دعوت شدید به یه سمینار کاری مهم که تموم رقباتون هم حضور دارن

 

بازش کردم و با دیدن تاریخ و ساعت برگزاریش اخمامو توی هم کشیدم

 

_اینکه فرداس

 

_بله قربان محل برگزاریش هم نزدیکه شرکته

 

نمیدونم چه مرگم شده بود که حوصله رفتن و شرکت توی همچین مراسماتی رو نداشتم پس پاکت نامه رو سمتش گرفتم

 

_بده مهدی بره

 

دودل نگاهم کرد و گفت :

 

_ولی قربان از شما خواستن که شرکت کنید

 

_همین که گفتم برو

 

_چشم قربان !!

 

به اجبار سری تکون داد و از اتاقم بیرون رفت

 

بعد رفتنش سر وقت لب تاپم برگشتم و باز مشغول شدم که طولی نکشید در اتاق باز شد و مهدی با پاکت نامه توی دستش به سمتم اومد

 

_میفهمی تو رو خواستن بعد میفرستیش برای من ؟؟

 

پووف کلافه ای کشیدم

اگه گذاشتن دو دقیقه توی حال و هوای خودم باشم

 

_من و تو نداریم که داداش

 

ایستاد و با تعجب اشاره ای به خودش کرد

 

_داداش ؟؟ با منی ؟؟

 

چشم غره ای بهش رفتم که خندید و روی مبل کنار‌ میزم نشست

 

_هر وقت کارت گیره من میشم داداشت آخه

 

دست به سینه به صندلیم تکیه دادم و گفتم :

 

_حالا میری یا نه ؟؟

 

به طرز مسخره ای لباش رو جلو داد

 

_نووووچ چون باید تو بری

 

_بیخیالش حوصله ندارم

 

با چشمای گرد شده بلند گفت :

 

_اصلا نمیشه نری میدونی چقدر به ضرر شرکتمونه

 

حوصله بحث بیشتر با مهدی رو نداشتم پس به اجبار سری تکون دادم

 

_اوکی میرم

 

خندید و بلند شد

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا