رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 33 رمان معشوقه اجباری ارباب

4
(2)
– شرمنده! تخت اضافه ندارم! 
– خودتو به خنگی زدی یا واقعا نمی فهمی چی می گم؟!
– نمی خوام بفهمم چی می گی! 
فرحناز با عصبانیت پا رو پا انداخت و گفت: باید تکلیفمو روشن کنی.
– باشه! امشب از یک تا هزار، صد بار بنویس؛ بعد از روی «آراد غلط کرد با من آشتی کرد» هم دو هزار بار بنویس!
بلند شد و گفت: منو مسخره می کنی؟!
– فرحناز جان یه بار گفتم بهم فرصت بده!
– تا کی؟! 
– نمی دونم!
– نمی دونم جواب من نیست. من الان پنج ساله بخاطر تو صبر کردم. مضحکه ی خاص و عام شدم… همه ی دوستام دستم می ندازن، می گن پس جشن عروسی تو و آراد کیه؟
– دو ماه بهم فرصت بده. قول می دم جوابتو بدم!
– دو ماه؟! یعنی تو این دو ماه، آمادگی ازدواج با منو پیدا می کنی؟! فکر نکنم!
چند قدم با کلافگی راه رفت و وایساد: بابا! مهتابو فراموش کن. چرا داری با یه مرده زندگی می کنی؟ مهتاب تموم شد؛ چرا هم خودتو زجر می دی هم منو؟ به خدا هر مرد بچه داری هم بود، زن گرفته بود. 
– به حرفات فکر می کنم!
– فکر نکن! جواب منو بده. بالاخره با من ازدواج می کنی یا نه؟آ ره یا نه؟
– مگه قرار نشد دو ماه بهم فرصت بدی؟
– یعنی تو شش سال نتونستی مهتابو فراموش کنی، تو این دو ماه می خوای این کارو بکنی؟! باشه! این دو ماه هم روی اون شش سال… ولی چشمم آب نمی خوره!
کیفشو برداشت و گفت: حداقل بیا برسونم.
آراد نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود. گفت:اگه نخوام باهات ازدواج کنم چیکار می کنی؟
– من هیچ وقت، به ازدواج نکردن با تو فکر نکردم.
صدای پاشنه ی کفش فرحناز موقع رفتن تو سالن پیچید. منم سالنو تی می کشیدم. آراد نگام می کرد. سرمو انداختم پایین. 
بلند شد رو به روم وایساد. صاف وایسادم. 
گفت: بسه! برو شامتو بخور … هر چند ساعت دو شده و بیشتر سحریه. بقشو بذار برای فردا. 
اینو گفت و رفت. خاتون با عجله و نگرانی اومد پیشم و گفت:
– آقا چی گفت؟! میخواد فردا بفروشتت؟!
با لبخند از روی خستگی گفتم: نه…گفت برو شامتو بخور. 
خاتون با تعجب گفت: وا! دختر مطمئنی درست شنیدی؟
– نه! حتما از روی خستگی اشتباهی شنیدم!
وقتی کارمون شد، چون میلی به خوردن نداشتم، رفتم خوابیدم. 
***
ساعت ده دقیقه به شش، خاتون بیدارم کرد و گفت: آیناز پاشو!
سرمو از زیر پتو نیاوردم بیرون. دستشو گذاشت رو شونم و تکونم داد.
– آینازی! پاشو مادر! برو آقا رو بیدار کن.
– نمی خوام. خوابم میاد…خودت برو. خواهش می کنم!
– مادر جون! من اگه برم، میاد پایین و دعوات می کنه.
پتو رو از سرم برداشت و گفت: نگاه به ساعت کن؟ پنج دقیقه به ششه … برو آقا رو بیدار کن، وقتی رفت شرکت، بیا بخواب تا ظهر، بیدارت هم نمی کنم. 
با حالت گریه و عصبی نشستم و گفتم: خدایا! چرا من نمی تونم یه خواب راحت کنم؟ خسته شدم!
بلند شدم و به سمت عمارت حرکت کردم. دیدم داگی هم تو خونش خوابه.
داد زدم: بیا! حتی این سگم تو این سرما خوابه! 
از پله ها رفتم بالا. در رو باز کردم ، رفتم تو و چراغو زدم. نگاش کردم؛ یعنی واقعا این قراره منو عاشق خودش کنه؟! 
خندیدم و گفتم: چه جک باحالی! من و آراد همدیگه رو دوست داشته باشیم! اگه موش و گربه از همدیگه خوششون اومد، منم از این سوت سوتک خوشم میاد! 
زدم تو قلبم و گفتم: حواست به خودت باشه! حق نداری یه ذره از محبت این پسرو تو خودت جا بدی! مردا همشون عین همن، پس مقاومت کن! 
رفتم جلو،کنار تخت وایسادم و صداش زدم: آقا… آقا!
تکون نخورد. دوباره گفتم: آقا ساعت ششه؛ نمی خواید بیدار شید؟
شیطونه می گه فن انگشت کوچیکه رو اجرا کن. 
صدامو کمی بلند کردم: آقا… آقا! 
چشماشو باز کرد. یه نگاهی بهم انداخت؛ پتو رو روی سرش انداخت و خوابید. پوفی کردم. آخه بگو وقتی خوابت میاد، مرض داری می گی ساعت 6 بیدارم کن؟!
– آقا ساعت ششه.
– می دونم آینازجان؛ امروز شرکت…
بقیه حرفشو نشنیدم چون گوشام شنوایشو از دست داد و مغزم سکته ناقص کرد! صدای شکسته شدن فکم که به زمین خورد رو شنیدم و چشمام از حدقه در اومد! آیناز جان!!!؟؟؟ هـــــا؟!!
سرشو از زیر پتو آورد بیرون و با لبخند گفت: این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟!
نگاش کردم. ها؟؟!! لبخند؟! اونم در حدی که کل دندونای ردیف بالا که کلا سفید و یک دست بزرگ شده مشخص بشه؟!
خدایا! این دو تا چاله چیه تو صورتش افتاده؟! این لبخند، یکی از بزرگ ترین فاجعه های انسانیه که در چند سال اخیر رخ داده!
– آیناز با توام… چرا اینجوری نگام می کنی؟
باز گفت آیناز! وای! با صدای مردونش چقدر قشنگ می گه آیناز! 
دارم خواب می بینم! وای! باید بیدار شم! اگه دیر از خواب بلندش کنم، دعوام می کنه. چشمامو بستم و به مغز سکته زدم فشار آوردم که بیدارم کنه. زود باش بیدارم کن! هر چند حیفم میاد از این خواب قشنگ بیدار شم؛ ولی به انباری نمی ارزه. نفس گرمی رو صورتم حس کردم. چشمامو آروم باز کردم. دنیام شده بود دو تا چشم سبز خندون.
آراد فقط چند سانتی متر با صورتم فاصله داشت. جرات پلک زدن نداشتم. صورت یخ زدم با بوسه گرمش گر گرفت.خشکم زد!
آراد منو بوسید؟!! نــــه!!! اونم بعد از شبی که گفت می خوام عاشقت کنم؟! چرا بهم فرصت نداد اول دوستش داشته باشم؟! از تخت اومد پایین. من عین مجسمه هنوز وایساده بودم. 
توی حرفش که رگه های خنده بود، گفت: صورتت گل انداخته. این یعنی خجالت کشیدی؟!
تونستم چشمای سیصد کیلویم رو حرکت بدم و رفتنش رو به دستشویی نگاه کنم. رفت تو، فقط سرشو آورد بیرون و با خنده گفت:
– می گم آیناز! برو صبحونمو بیار، بعد خواستی بمیر! حداقل امروز دیگه راهی بیمارستان نشم! 
رفت تو درو بست.کثافت! تو خوابم دست از کشتن من برنمی داره! 
به زور از اتاقش اومدم بیرون. کشون کشون خودمو از پله ها انداختم پایین و به آشپزخونه رسوندم. وای! امروز به جای کابوس لیلا کابوس این کچلو دیدم! خدا کنه تعبیرش خوب باشه! دستمو گذاشتم رو صورتم. جای بوسه آراد هنوز گرم بود. چه خواب قشنگیه! صبح بیدار شدم بگم خاتون برام تعبیرش کنه!
چای رو دم کردم و همین جور برای خودم تعبیرای مختلف می کردم. یهو چشمم افتاد به ساعت که هفت و پنج دقیقه بود. با سرعت از پله ها رفتم بالا و خودمو انداختم تو اتاقش. با حوله رو تخت نشسته بود و سرشو خشک می کرد. نفس نفس می زدم. 
گفت: چی شده؟برای چی دویدی؟!
– ببخشید! حواسم به ساعت نبود … وانو براتون حاضر نکردم.
– عیبی نداره. دوش گرفتم.
به لباش نگاه کردم. چقدر خوشگله! یعنی با این لبا منو بوسید؟! پس نه! رفته لب قرض گرفته که تو رو ببوسه. یهو دیدم لبش باز شد و دندوناش مشخص شد. یعنی الان داره می خنده؟!
با سر کج نگاش کردم. اگه کسی دور و برم بود، حتما با این خنده ی خوشگلش غش می کردم! 
با همون حالت گفت: باز چی شده؟
– هیچی! 
– آره از قیافه ی کج و معوجت مشخصه هیچی!
سرمو راست کردم و گفتم: الان براتون صبحانه میارم! 
همین جور که از پله ها می رفتم پایین، داد زد: عجله نکن؛ دیر می رم شرکت!
واقعیه !خواب نیستم ! من بیدارم! آراد واقعا مهربون شده! رفتم آشپزخونه، چای تو فنجون می ریختم، اگه به این خندیدناش ادامه بده به دو روز نمی کشه که عاشقش می شم . اما نه! من انقدرا هم ضعیف نیستم که با یه بوسیدن و صدا زدن اسمم کم بیارم و عاشقش بشم! باید بهش ثابت کنم که من مثل بقیه دخترا نیستم! من همون آینازیم که از آراد بدش می اومد! نباید با یه لبخند خودمو ببازم. به فنجون نگاه کردم. ای وای! چای از فنجون سر ریز شده و نعلبکی و رومیزی و حتی زمینو کثیف کرده بود. چای فنجون رو ریختم تو سینک. یه فنجون دیگه برداشتم. صبحونه ی حاضر شده رو بردم بالا. تو اتاقش نبود میز صبحانه رو چیدم. از اتاق لباس اومد بیرون. چند تا لباس گرفت بالا و گفت:
– به نظرت کدومش قشنگه؟
– مگه دیروز و پریروز سلیقه ی من برات مهم بود که امروز می پرسی کدومش بهتره؟! نمی دونم هر کدومشو می خوای بپوش!
– خب از امروز برام مهمه! بگو دیگه!
– گفتم دیگه؟ نمی دونم!
نشستم. 
با صدای نا امیدی گفت: باشه، خودم یکیشو برمی دارم!
چند تا لقمه آماده براش کنار گذاشتم. 
اومد نشست و گفت: ولی خیلی نامردی برام لباس انتخاب نکردی!
– زنگ می زدی فرحناز خانمت بیاد برات انتخاب کنه!
– ای خدا! چرا من هر چی می گم، تو پای این فرحناز بدبختو وسط می کشی؟
– پس پای کیو وسط بکشم؟ تنها معشوقت فعلا فرحنازه! 
یکی از لقمه را رو برداشت و گفت: دستت درد نکنه! 
سر سنگین گفتم: خواهش می کنم!
با دهن پر گفت: باید بگی نوش جونت!
جلوی خندمو گرفتم. چقدر این بشر پررو تشریف داره! نوش جونتم می خواد! 
نون تست برداشت. کره و پنیر گذاشت روش؛ جلوم گرفت و گفت: بیا بخور!
– ممنون؛ بعدا می خورم.
– یعنی معدت برای این لقمه جا نداره؟
– نه آقا!
– دیگه نمی خواد بهم بگی آقا …بگو آراد! 
پوزخندی زدم و گفتم: با این نقشت نمی تونی کاری پیش ببری!
– بذار دو ماه بگذره، بعد این حرفو بزن! حالام این لقمه رو بگیر؛ دستم خشک شد!
– گفتم که نمی خورم… زودتر بخورید داره دیرتون می شه. 
– تا این لقمه رو نخوری جایی نمی رم! 
نگاش کردم و گفتم: فکر کردی رفتارت و بلاهایی که سرم آوردی رو فراموش کردم که الان اینجا بشینم و راحت باهات صبحونه بخورم؟
– نذار قَسمت بدم!
– من کسی رو ندارم که بخوای جونشو قسم بخوری!
– جون علی بردار! 
با عصبانیت چشممو باز و بسته کردم. 
گفت: دیدی یکی داری؟!
جلوی دهنم گرفت و گفت: دهنتو باز کن! 
سرمو عقب کشیدم. لقمه رو گرفتم و گفتم: دیگه جون علی قسمم نده!
– علی رو چقدر دوست داری؟
– زیاد!
– یعنی اونقدر که برای یه نفر دیگه جا نداره؟
– دقیقا! 
سرشو انداخت پایین و خندید.خندشو دوست داشتم.
گفتم: به چی می خندی؟!
– هیچی!
فکر کنم فهمیده علی رو دوست ندارم! بعد از اینکه صبحونشو خورد، بلند شد. من میزو جمع کردم بردم پایین. ساعت نه و نیم، ده بود که رفتم اتاقش. لباساشو بردارم بشورم. وقتی از حموم اومدم بیرون، به اتاق لباسش نگاه کردم و یاد دفترچه خاطراتش افتادم. قول داده بودم دیگه نخونم اما نمی شه! دلم می خواد بدونم بچگیاش چه جوری بوده! لباسو انداختم همونجا و رفتم تو اتاق. کاشی رو برداشتم. دستمو کردم تو و دفترو برداشتم. چند صفحه رو ورق زدم نوشته بود:
« به بابام گفتم زبان انگلیسیم شده هیجده؛ یه سیلی زد تو صورتم و گفت این همه خرجت می کنم، این نمره رو گرفتی؟ تو آبروی منو با این نمراتت بردی. مگه هر چی خواستی برات فراهم نکردم؟ برو ببین بچه های مردم با چه امکاناتی دارن درس می خونن. ده نفر تو یه اتاق هستن ولی نمرشون کمتر از بیست نشده. اونوقت تو خونه به این بزرگی در اختیارته برای من نمره هیجده میاری … منم کاغذ امتحانی تو دستم بود و با سر پایین به حرفاش گوش می دادم… کاش می دونست درد من امکانات نیست که هی تو سرم می زنه …دردم خودشه …خود بابام که همیشه روحیمو با کتک زدن به من و مادرم بهم می زنه. همین که با این روحیه درب و داغون تونستم هیجده بگیرم شاهکار کردم… بابام دستمو گرفت و کشید… انداختم تو انباری و گفت تا شب اینجا می مونی. از شامم خبری نیست. درو بست و رفت..من دیگه به اون انباری تاریک عادت کرده بودم. دیگه مثل روزای اول نمی ترسیدم و با گریه و خواهش نمی گفتم بیاریدم بیرون.»
نفسی کشیدم. هی بیچاره! پس بگو چرا منو هی می فرستاد تو اون انباری! عقده چندین و چند سالشو می خواست سر من خالی کنه!
« علی بهم سر زد. از پشت در با همدیگه حرف می زدیم. بعضی وقتا فکر می کنم اگه علی نبود تا الان از تنهایی دق می کردم…علی و مامانم تنها آدمای روی زمینن که دوستشون دارم. اگه یکی یه بلایی سرشون بیاره خودم می کشمشون.» 
چند صفحه رفتم جلو تر:
« امروز با مامانم رفتیم بیرون. نهار و شامو با هم خوردیم بدون بابا… بدون دعواهاش و کتکاش. بهم خوش گذشت. خیلی زیاد. دلم نمی خواست حتی یه ذره از مامانم جدا بشم …خیلا بهم می گن تو مامانی هستی. حتی بچه های مدرسه هم مسخرم می کنن می گن بچه ننه. لوس و ننر. حتی یه بار مدیر مدرسمون بهم گفت عین دخترایی! اونا هم اگه عین من تو این خودنه درندشت فقط با مامانشون بودن مثل من می شدن. اونا هم اگه عین من باباشون اجازه بیرون رفتن و دوست شدن با کسی نمی داد، مثل من می شدن… هیچ کس منو درک نمی کنه . حتی امروز مامانم به نگهبانی که بابام برامون گذاشته، پول داد تا اجازه بده بریم بیرون… یه بار از بابام سوال کردم چرا اجازه بیرون رفتن بهمون نمی ده؟ گفت بخاطر خودتونه. ممکنه دشمنای من بخوان بکشنتون …اگه بخوایم بریم بیرون باید چند نفر با ما باشن.» 
نفسی کشیدم. بیچاره آراد! منم اگه جاش بودم مامانی می شدم. کجان اون دانش آموزایی که آرادو مسخره می کردن؟ بیان ببینن چی شده این بچه ننه که منم جرات نزدیک شدن بهش ندارم!
چند تا صفحه رفتم جلو تر. ایول! دستخطو! نه به اون غلط املایی های اول صفحه، نه به این خط :
« فردا قراره مامان و بابام از هم جدا بشن. دیشبم یه دعوای حسابی داشتن. صدای جیغ و گریه مامانمو می شنیدم اما بابای آشغالم درو قفل کرده بود. نمی ذاشت برم بیرون به مامانم کمک کنم… صدای جیغ و دادش که می گفت سیروس نزن… آزارم می داد …دلم می خواست بمیرم ولی صدای التماسشو نشنوم. بازم با گریه داد زد سیروس نزن بچمو می کشی.
بابام همین جور که با کمربند می زدش، گفت این بچه ی من نیست…می خوام بکشمش. 
منم تنها کاری که می کردم، به در لگد می زدم و با گریه التماس می کردم مامانمو نزنه…اما گوشی بدهکار حرف من نبود. تمام وسایل اتاقمو شکوندم… بلند بلند گریه می کردم تا صدای گریه مامانم و خواهشاشو نشوم. اگه مامانم بمیره دیگه نمی خوام زنده بودنم …آخه چرا بابام اینجوریه؟ چرا بابای من مثل بقیه نیست؟… چرا بابام بد دله؟ خسته شدم از بس هر شب دعوا بود. خسته شدم از بس مامان کتک خورد و من فقط گوش دادم.»
یه قطره افتاد رو دفترش. خیس شد. با دست رو صورتم کشید. چرا دارم گریه می کنم؟ دفترو بستم و گذاشتم سر جاش. یهو دستم به یه دفتر دیگه خورد. آوردمش بالا. بازش کردم. جدید بود.
اول صفحه نوشته بود: 
«از امروز با بابام کار می کنم.چون مجبورم … مجبورم دخترای مردم رو خرید و فروش کنم… نمی دونم تا کی باید به این کار ادامه بدم؟»
چند صفحه رفتم جلوتر: 
« خاتون دو هفته است مغز منو خورده که برو زن بگیر! علی کم بود، که هر روز تو گوشم سوره برو با یه دختری دوست بشو می خوند، اینم بهش اضافه شده. دیگه نمی دونم به چه زبونی بگم من زن نمی خوام. من از دخترا خوشم نمیاد. من نمی دونم این موجودات نرم و ژله ای که کمپلت لوس و ننر و عین کرم زالو چسبناکن کجاشون دوست داشتنییه؟ ایشاا… یه بیماری دخترونه بیاد که فقط دخترا رو بکشه!»
با حرص گفتم: چی چیو یه بیماری دخترونه بیاد؟ آخه این چه وضع نفرین کردنه؟ بدبخت! اگه ما دخترا نباشیم که نسل انسان رو زمین منقرض می شه! بعد عین دایناسورا به تاریخ می پیوندید! ایشاا… یه مرض پسرونه بیاد که همه پسرا به جز خوبا نابود بشن! 
بعد زبونمو برای دفتر درآوردم!
چند صفحه رفتم جلو. از اینجاش خوشم نیومد! اعصابمو خرد کرد. در مورد دخترا بد گفته بود. اینجا چی نوشته: « امروز مهتاب برام کتاب خریده بود. از بس جلوش نقش بازی کردم خسته شدم. نمی دونم چرا منو دوست داره؟! اگه ترس از خودکشی کردنش نداشتم، بهش می گفتم دوستش ندارم. همش بهم می چسبه. موقع راه رفتن بازومو سفت می چسبه. اصلا خوشم نمیاد. اونقدرم دستمو طرف خودش می کشه که حس می کنم دستم دو متر از خودم فاصله داره. مهتابم مثل بقیه دخترا لوسه دل نازکه. اصلا سر و ته یه کرباسن.»
پوفی کردم و گفتم: ببین! این ضرب المثل برای شما مرداست نه ما دخترا بلد نیستی ننویس! در ضمن؛ ما دخترا هممون لوس نیستیم. یکی خود من! کجام لوسه و دلنازکم؟ خیلیم پوست کلفتم! البته اینو خودت بهم گفتی وگرنه خودم نمی دونستم! 
– آیناز…آیناز؟
وای خاتون! سریع دفترو انداختم تو گودال و کاشی رو گذاشتم سر جاش و اومدم بیرون. خاتون اومد تو. لباسا رو برداشتم. 
با تعجب گفت: چیکار می کنی؟
– هیچی! لباسا از دستم افتاد، دارم جمعش می کنم. 
– دختر! یک ساعته اومدی بالا، تازه می خوای لباسای آقا رو بشوری؟
– یک ساعت کجاست؟ تازه اومدم! 
– از ساعت ده تا یازده و ربع می شه تازه؟! این همه مدت تو این اتاق چیکار می کردی؟
اَهه! چقدر زیاد! همش تقصیر این دفتر خاطرات آراده! هوش و حواس که برای آدم نمی ذاره؟
گفتم: چیزه خاتون … بیهوش بودم؛ تازه بهوش اومدم!
– بیهوش واسه چی؟! 
– چیز مهمی نیست… محکم خوردم زمین، سرم خورد به این سنگ گرنیتا و بیهوش شدم … شما که صدام زدید، به هوش اومدم. 
چشم غره ای نگام کرد و گفت: بیا پایین سوپ برای آقا درست کن! 
با تعجب گفتم: چرا من؟… مثل همیشه خودتون درست کنید دیگه؟
– آقا زنگ زده گفته سوپو شما درست کنید!
همین جور نگاش می کردم. 
گفت: وا! دختر! چرا نگام می کنی؟ بیا برو پایین الان آقا میاد! 
– حالا چی شده می خواد من براش سوپ درست کنم؟
– حتما از دست پختت خوشش اومده!
– خاتون! جون من یه چیزی بگو با عقل جور دربیاد! من که هیچ وقت براش آشپزی نکردم؟ یعنی نمی ذاشت. اینا همش نقششه! 
– چه نقشه ای؟!
اوه! چی از دهنم پرید! 
با لبخند جمعش کردم و گفتم: هیچی دورت بگردم! بریم پایین سوپو بسازم!
همین جور که می رفتیم پایین، خاتون گفت: مثل اینکه سرت خورده به این گرانیتا! حسابی مغزت تکون خورده!
خندیدم و گفتم: آخه مگه چیزی تو جمجمم هست که بخواد تکونم بخوره؟!
خاتون خندید و گفت: ایشاا… همیشه دلت شاد باشه مادر! 
سوپو درست کردم، لباساشو شستم و اتو کرده گذاشتم سر جاشون. دوباره چشمم افتاد به اون کاشی. الان وقتش نیست! ممکنه آقامون سر برسه و بدبخت بشم! 
اومدم بیرون؛ آراد اومد تو و با لبخند گفت:
– سلام؛ خسته نباشی!
من گول این شیرین زبونیاتو نمی خورم شازده پسر!
جدی گفتم: من هیچ وقت خسته نمی شم!
– جدا؟! پس بخاطر همینه عین اونا بکوب از صبح تا شب کار می کنی؟
متوجه منظورش نشدم. گفتم: مثل کیا؟!
با لبخند و ابروی سمت راستش اشاره کرد و گفت: اونا!
ابرومو جمع کردم و گفتم: اونا یعنی کی؟!
ریز ریز خندید. الهی من قربون اون خندت برم! دلم ضعف می ره وقتی می خنده! با انگشت اشارش به تابلوی سمت راستش اشاره کرد. به تابلو نگاه کردم. عشایر با الاغ و قاطراشون و زن و بچه هاشونم از روی سنگایی که وسط رودخونه بود می گذشتن. خوب نگاه کردم. حالا من کدوماشونم؟ 
نگاش کردم هنوز لبخند رو لبش بود. دوباره نگاه کردم.هــــا فهمیدم! قاطره منم! چی؟!
با حرص و عصبانیت نگاش کردم و گفتم: منظورت با قاطراست؟!
با لبخند سرشو تکون داد. لبمو گاز گرفتم. حیف و صد حیف که پسره وگرنه می زدم لای پاش که عقیم بشه. 
گفتم: میزو براتون حاضر می کنم.
اومدم پایین. با این کاراش میخواد منو عاشق خودش کنه؟! اینجوری خودشو پیش من متنفر می کنه!
مختار تو آشپزخونه نهار می خورد. منم میزو برای آراد چیدم. وقتی کارم تموم شد، اومد پایین کنار میز وایساد و گفت: بشین!
– کجا؟ 
– دو قدم بیا جلو، صندلی رو بکش و بشین.
رفتم عقبتر و گفتم: نه آقا… من بعد از شما نهار می خورم. 
– بازم که گفتی آقا؟ مگه صبح نگفتم بگو آراد؟ 
– اگه اینجوری صداتون بزنم، بقیه چی فکر می کنن؟ 
– حداقل جلو خودم بگو آراد! 
– شرمنده؛ ولی روز اول گفتید بگید آقا، منم عادت کردم… یعنی راحت ترم!
– تا کی می گی آقا؟
– تا هر وقت اینجام!
با لبخند اومد طرفم صندلی جلوم رو کشید. مچ دستمو گرفت و به زور نشوندم رو صندلی. 
خم شد دم گوشم، گفت: چرا غذا خوردن با منم امتحان نمی کنی؟ این همه مدت با علی خوردی، یه روزم با من بخور!
سر میز نشست. 
برام غذا کشید و گفت: بخور! اندامت از نی قلیونم باریک تره. اصلا شدی خود باربی! 
– اصلا بهت نمیاد نگران من باشی!
دستمو گذاشتم رو میز که بلند شم، دستشو گذاشت رو دستم. 
سریع دستمو کشیدم و گفتم: این کاراتم فایده نداره!
با ناراحتی گفت: من که ازت چیزی نخواستم؟ یعنی یه نهارم نمی تونی با من بخوری؟
– نه… چون هم اشتهای خودت کور می شه، هم اشتهای من؛ در ضمن از کی تا حالا خدمتکارا با اربابشون غذا می خورن؟!
حرف خودشو تحویل خودش دادم. 
نفسی کشید و گفت: چرا همه چیز رو به دل می گیری و فراموش نمی کنی؟
– فراموش کرده بودم. هر وقت میز غذا و تو رو می بینم یاد حرفات می افتم. 
– پس چرا مختارو بخشیدی؟ نمی تونی منم ببخشی؟
– مختار دستور تو رو اجرا کرد. تقصیری نداشت.
– آیناز خواهش می کنم بیا بشین. 
– دیگه به من نگو آیناز! مثل همیشه بگو این، هی، تو!
بلند شد و گفت: میزو جمع کن! 
– میخوای باز راهی بیمارستان بشی؟! گفته باشما؟ ایندفعه افتادی رو تخت، دیگه ازت پرستاری نمی کنم! 
لبخند زد و گفت: میل ندارم! گشنم شد یه چیزی بیرون می خرم، می خورم.
حوصله ی پرستاری نداشتم. 
گفتم: باشه… بشین با هم می خوریم. 
نشستم. اونم با خوشحالی نشست. برام غذا کشید و گذاشت جلوم. یه لیوان دوغم برام گذاشت. همین جور که می خوردیم، گفت:
– دیشب از کت و شلواری که برام دوختی خیلی تعریف کردن. همشون آدرس خیاطشو می خواستن. منم گفتم نمی دونم کجاست!
من هیچی نمی گفتم و آروم آروم غذا می خوردم و گوش می دادم که گفت:
– تو فقط بلدی سوپ درست کنی؟
– نه! 
– جدی؟ یعنی می تونی غذاهای دیگه رو هم مثل سوپ، خوشمزه درست کنی؟
– خب آره! مگه یادت نیست اون شبی که میز پرهامو واژگون کردی، همه ی غذای روشو خودم پخته بودم. 
چیزی نگفت. فقط با تعجب به بشقابم نگاه کرد و گفت:
– من زخم معده دارم، تو چرا یواش یواش می خوری؟
با قاشق با برنج بازی می کردم. گفتم: از خورشت کرفس بدم میاد!
با خنده گفت: خب مجبوری بخوری؟
بشقابو جلوم برداشت: بیا این شنیسلو بخور!
– آخه این که برای شماست؟
– عیب نداره، بخور… من خورش کرفس دوست دارم. 
بهش نمیاد انقدر مهربون باشه. می دونم اینا همش نقششه. نهارو با هم خوردیم. یه چیز غیر قابل باور!
وقتی میزو جمع کردم، بردم آشپزخونه، خاتون گفت:
– بشین نهارتو بخور، خودم ظرفا رو می شورم. 
– خوردم! 
– کی؟
سرمو انداختم پایین و عین بچه هایی که یه کار اشتباهی انجام می دن لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم:
– با آقا خوردم!
– ها؟! با کی؟! با آقا؟! یعنی دوتاتون رو یه صندلی نشستین؟!
با چشای گشاد گفتم: نه قربونت برم! دوتامون که رو یه صندلی جا نمی شیم!
– وای! بابا گیج شدم؛ منظورم میز بود! 
– آره!
– مگه می شه؟… یعنی آقا به تو اجازه داده باهاش نهار بخوری؟
– آره دیگه!
– یعنی چی؟
– یعنی داره آخر الزمان می شه! که من تونستم با این ماموت غذا بخورم! 
کمی گوشت و استخون برای داگی بردم. همین جور که می خورد، منم کنارش نشستم و گفتم:
– می گم داگی! با صاحبت چیکار کنم؟! چرا جلوم داره ادای آدمای مهربونو درمیاره؟ کاش واقعا مهربون و خوب بود… بهش که میاد آدم خوبی باشه! مخصوصا وقتی می خنده انقده خوشگل می شه؟! داگی تو تا حالا خندشو دیدی؟ وای وقتی می خنده انقده ناز می شه… نکنه دخترا هم عاشق همین خنده شدن؟ داگی چقدر می خوری! یکمم گوش کن! خیر سرم دارم باهات حرف می زنم! 
چیزی نگفت و مشغول کشتی گرفتن با گوشت بود.
– فکر می کنی موفق بشه نقششو عملی کنه؟! بهت گفتم میخواد یه کاری کنه که منو عاشق خودش کنه؟… نه نگفتم!
کل قضیه رو براش تعریف کردم. اونم چون غذاش تموم شده بود، خوابیده گوش می داد. البته با چشمای بسته!
آخرش گفتم: خب… به نظرت موفق می شه؟! 
دیدم چشماش بسته است و چیزی نمی گه. یکی زدم تو سرش که چشماشو باز کرد. 
گفتم: هوی! با توام! می گم موفق می شه؟!
بلند شد و یه خمیازه کشید که کل زبونش ریخت بیرون. 
زدم تو سرش و گفتم: اَه حالمو بهم زدی! خیلی زبون قشنگی داری که نشونمم می دی؟
پشتشو کرد به من و رفت تو اتاقش. 
گفتم: این یعنی برو حوصلتو ندارم دیگه؟ عین صاحبتی! اَه …اَه …اَه! اونم باید بیارن کنار تو ببندنش!
بلند شدم رفتم. پیش این نشستن فایده ای نداره. چون کاری نبود انجام بدم، رفتم و خوابیدم. نمی دونم ساعت چند بود که خاتون بیدارم کرد. چشمامو مالوندم. داشت می رفت. 
گفتم: ساعت چنده؟
– بیست دقیقه به شش. 
– اوه! چقدر خوابیدم! 
بلند شدم و دست و صورتمو یه آبی زدم. یه نون پنیر گنده گرفتم. تو آشپزخونه با چای می خوردم که مش رجب اومد تو و گفت: 
– گشنته؟!
– آره خیلی… زمستونا زود به زود گشنم می شه!
می خوای برم برات ساندویچی چیزی بگیرم؟
با لبخند گفتم: نه دستت درد نکنه… همین کافیه! 
مش رجبم یه چای برای خودش ریخت و کنارم نشست و خورد.
بعد از اینکه عصرونه رو خوردم، به مرغام غذا دادم. آراد سرحال بود و برای خودش بدتر از بلبل چهچهه می زد. آینازم می خوند اما نه به سرحالی این آراد.
مش رجب از اتاق اومد بیرون و گفت: این آراد چشه؟! عین آدمایی که مست کردن می خونه!
بلند خندیدم و گفتم: نمی دونم!
به آشپزخونه ی عمارت رفتم. خاتون منو که دید، گفت: خوب خوابیدی؟
– آره… چرا زودتر بیدارم نکردی؟
– کاری نداشتم که بخوای انجام بدی… گفتم بذار بخوابه که صبح، خواب راحت گیرش نمیاد.
بغلش کردم و گفتم: ممنون خاتونی… خدا ایشاا… عمر با عزت و افتخار بهت بده. 
خندید و گفت: به جای این حرفت، بشین یه ذره به من کمک کن! 
– اطاعت امر! 
شش و نیم، هفت بود که آراد پیداش شد. قبل از شام براش کمی میوه بردم که معدش خالی نمونه. داشتم سالاد درست می کردم که صدای آیفون تو آشپزخونه پیچید.
خاتون بعد جواب دادن، دکمه رو فشار داد وگفت: آقا سیروسه. 
رفت بالا و بعد از خوش آمد گویی، به آشپزخونه اومد و گفت: مادر! اینا رو ببر بالا.
سینی رو برداشتم و رفتم بالا. نفس عمیقی کشیدم. بوی این نسکافه ها چه خوبه! آراد رو مبل تکی نشسته بود و باباش رو مبل دو نفره. 
رفتم و جلو گفتم: سلام!
سیروس نگام کرد و گفت: علیک سلام!
فنجونو گذاشتم رو میز. بهم زل زد: تو خدمتکار این لندهوری؟!
منظورش با آراد بود. بدم اومد اینجوری صداش زد. 
گفتم: بله خدمتکار آقا آرادم. 
قهقهه بلندی کرد و گفت: می شنوی؟ این دختره تو رو آدم حساب کرد! 
آراد با عصبانیت به باباش نگاه می کرد. فنجونو گذاشتم جلوش. اگه ازش نمی ترسیدم، یه چیزی بهش می گفتم. 
خواستم برم که گفت: صبر کن!
نگاش کردم. 
گفت: واسه آراد خوشگل کردی؟!
با خنده گفت: کثافت عین خودمه! دست می ذاره رو خوشگلش! روز اول که دیدمت، اصلا فکر نمی کردم انقدر خوشگل بشی… فقط یه چیزی خانم! حواست باشه با بچه مچه، این دست و پا چلفتی رو تو دردسر نندازی!
منظور حرفشو فهمیدم. با دلخوری به آراد نگاه کردم. 
گفت: بابا! من با این دختره کاری ندارم.
چرا باباش فکر می کنه بین و آراد رابطه ای هست؟ منی که حاضر نیستم نیم تنه لختشو ببینم؟
سیروس فنجونشو برداشت و گفت: باشه بابا …باشه؛ هر چی تو بگی!
دوباره نگام کرد و گفت: پیش ننه باباتم می ری یا پاک فراموششون کردی؟!
نمی دونستم چی بگم؟ به آراد نگاه کردم. سرشو به معنی «آره» تکون داد. 
به سیروس گفتم: بله… بعضی وقتا می رم.
– همینجا تهرانن دیگه؟
– بله!
– کجاش؟
از دهنم پرید، گفتم: ری.
دوتاشون با تعجب نگام کردن. تعجب آراد بیشتر بود که من اسم این شهرو از کجا آوردم. سیروس با همون حالت گفت:
– ری؟! سختت نیست این همه راه رو بری و بیای؟
– گفتم: نه… دو سه هفته ای یه بار می رم، دو روز می مونم، بعد میام. 
به آراد نگاه کرد و گفت: تو نمی تونستی یکی دیگه استخدام کنی که حداقل خونش نزدیکتر باشه؟
آراد بیچاره تازه از بهت دراومده بود. 
گفت: ها؟ خب چرا ولی …چیزه… این زوتر اومد، بخاطر همین استخدامش کردم.
– هیچ وقت کارات عین آدمیزاد نبود.
به من نگاه کرد.
– تو چرا وایسادی؟ برو دیگه!
– بله، چشم آقا!
رفتم آشپزخونه و یه نفس راحت کشیدم. فکر کنم گند زدم که آراد اونجوری نگام می کرد. 
به خاتون گفتم: فاصله اینجا تا ری خیلیه؟!
– آره مادر…چطور؟
– هیچی!
به ساعت نگاه کردم. نه بود و وقت شام آراد. این باباشم انگار کل حرفاشو تو شکمش جمع کرده و اَد گذاشته همین امشب همشو رو کنه.
به خاتون گفتم: میزو بچینم؟
– آره برو… 
دیس برنجی رو بردم بالا که صدای سیروسو شنیدم.
– این تاریخ عقد توئه با فرحناز.
برگشتم نگاشون کردم. انگار مدت زیادیه که دارن در مورد ازدواج آراد و فرحناز حرف می زنن چون آراد برافروخته بود و گفت: 
– بابا… من از فرحناز مهلت خواستم. اونم قبول کرد که دو ماه بهم فرصت بده.
– می دونم. بهم گفته… منم تاریخ عقد و عروسیتونو گذاشتم برای دو ماه دیگه. چون بعد از دو ماه، جوابت به فرحناز فقط بله است.
– بابا چرا اصرار می کنی با فرحناز ازدواج کنم؟ شاید من یکی دیگه رو دلم بخواد.
سیروس داد زد: دل تو غلط کرد. فرحناز به اون دست گلی رو که شش سال بخاطر ریخت نکبت تو صبر کرده، می خوای ول کنی کیو بگیری؟
خاتون پشت گردنمو گرفت و آروم گفت: برو تو آشپزخونه، بقیه مخلافاتو بیار!
گفتم: خاتون مگه گربه گرفتی؟ ولم کن! داره جالب می شه! بذار بقیشو گوش کنم! 
همین جور که گردنمو می کشید به سمت آشپزخونه، گفت:
– فضولی موقوف! بدو به کارت برس!
سریع رفتم و با دو تا پارچ دوغ برگشتم بالا و گذاشتم رو میز.
آراد گفت: فرحناز می دونه شغل من چیه؟
– آره! یه شرکت صادرات مواد غذای داری.
آراد پوزخند زد و گفت: این که فرعیه! اصلی چی؟ فکر می کنی اگه بدونه کارم قاچاق انسانه، بازم حاضر به ازدواج با من می شه؟
سیروس داد زد: قرار نیست بفهمه… اصلا نباید بفهمه.
خاتون بازومو گرفت و کشید و گفت: دختر! من از دست تو چیکار کنم؟ بیا برو به کارت برس! چیکار به دعوای اینا داری؟!
– خاتون تو رو خدا بذار گوش کنم! الان هیجانش بیشتر شده! 
ظرف سالادو داد دستم و گفت: مگه داری فیلم نگاه می کنی که می گی هیجانی شده؟
– آره! اونم پخش زندش!
– اینو ببر غذا یخ کرد.
با دو رفتم بالا و نگاشون کردم. نمی دونم چی شده که دو تا شون با حالت عصبی رو به روی هم وایساده بودن و به هم نگاه می کردن. اَه! این صحنه از دستم دَر رفت! همش تقصیر خاتونه !
سیروس گفت: یه بار دیگه بگو…چی گفتی؟
آراد: گفتم از تو چه خیری دیدم که بخوام از خواهر زادت ببینم؟
سیروس دستشو بلند کرد و چنان سیلی زد به صورت آراد که صداش کل سالنو برداشت. سر آراد طرف من چرخید. نگاهمون به هم خورد. با اشک چشم نگام می کرد. انگار دلش نمی خواخست سیلی خوردنشو ببینم اما دیدم. سریع با حال آشفته رفتم به آشپزخونه، دیدم خاتون چند قطره اشک رو صورتشه. با دیدن من، سریع پاک کرد. انگار اونم صدای سیلی خوردن آرادو شنید. دیگه چیزی نگفتم. این دومین بار بود که آراد سیلی خورد و صداش در نیومد. یه بار از علی، امشبم از باباش. دلم براش آتیش گرفت. حتما دردش گرفته بود. تموم غرورش جلوی من خرد شد. اون عظمت و ابهتی که از خودش برای من ساخته بود، خرد و خاکشیر و نیست و نابود شد. صدای باباش که با آخرین حد صداش دعواش می کرد رو می شنیدیم و دم نمی زدیم.
خاتونم آروم گریه می کرد. چقدر دلش نازک بود! 
همیشه بهم می گفت: آرادو جای بچه نداشتم دوست دارم. به هر کی بدی می کرد، به من خوبی. آخه با همه اخم و تخم می کرد، با من مهربون بود و می خندید…حتی وقتی سرم داد می زد، به دل نمی گرفتم و دوستش داشتم.
چند دقیقه بعد از اینکه باباش رفت، رفتم بالا. نبود. من که اهل دلداری به اون نبودم؟ حداقل به یه بهونه ای برم پیشش، شاید اون بخواد حرف بزنه. پشت در اتاقش وایسادم. صدایی شبیه گریه شنیدم. سرمو گذاشتم رو در. آره؛ داشت گریه می کرد. آراد؟!! گریه؟! محاله!!! اصلا بهش نمی خوره اهل گریه باشه. مگه آدم نیست؟! هر کی یه ظرفیتی داره. وقتی پر شد، لبریز می شه. ولی نمی تونم آرادو با گریه تصور کنم.خاتون رو راه پله وایساد. با چشمای قرمز و تعجب نگام کرد. 
گفتم: داره گریه می کنه!
اومد بالاتر و گفت: بار اولش که نیست؟ این بابای خیر ندیدش، انگار یه روز اشک این بچه رو درنیاره، روزش شب نمی شه. 
درو باز کرد. نگاش کردم. رو تخت خوابیده بود و بالشتشو تو بغلش گرفته بود. خاتون رفت تو، درو بست. یعنی دلش می خواسته موقع گریه کیو بغل کنه و چون کسی رو نداشته، به اون بالشت پناه برده؟ خب این همه دختر؛ بره پیش یکیشون. 
رفتم پایین و رو مبل نشستم. نمی دونم چند دقیقه یا ساعت گذشت که در عمارت باز شد.
سرمو بلند کردم. امیر بود. 
بلند شدم و گفتم: سلام.
– سلام…کجاست؟
– اتاقش.
سریع و با حالت دو، از پله ها می رفت بالا. خاتون اومد پایین و با حالت ناراحت گفت:
– بیا میزو جمع کنیم.
– چرا؟ مگه شام نمی خوره؟
– نه… می گه میل ندارم.
بلند شدم و میز چیده شده رو جمع کردم. اگه امشب غذا نخوره، حتما معدش اذیتش می کنه. خاتون رفت که غذای مش رجبو گرم کنه. منم تو آشپزخونه، ظرفای کثیف رو می شستم که تلفن زنگ خورد. برداشتم و گفتم: بله؟
امیر: آیناز؟ برای آراد شام بیار.
تلفنو قطع کرد. سریع غذا رو گرم کردم و بردم بالا. در باز بود و آراد با چشم بسته رو تخت دراز کشیده بود و دستشو رو شکمش گذاشته بود. دو تا ضربه به در زدم. 
امیر نگام کرد و گفت: بیا تو.
رفتم تو؛ سینی رو بهش دادم. 
امیر گفت: دستت در نکنه.
– خواهش می کنم.
چشماشو باز کرد و نگاهی بهم انداخت. طرز نگاهش جوری بود که می خواست بدونه الان از کتک خوردنش چه حسی دارم؟
امیر قاشقو پر کرد و گفت: آراد بلند شو چند تا لقمه بخور.
– میل ندارم. 
امیر با حالت نگران گفت: حوصله ی بحث کردن ندارم. بلند می شی یا به زور تو حلقت کنم؟
آراد داد زد: نمی فهمی؟ می گم گشنم نیست، نمی خورم. ولم کن. بذار بمیرم راحت شم. 
امیر خم شد و دستشو گذاشت زیر سر آراد و بلندش کرد. 
سریع سرشو ازدست امیر جدا کرد و گفت: چرا دست از سرم برنمی داری علی؟ گفتم نمی خورم.
– می خوای با نخوردن، خودتو بکشی؟
با درد داد زد: آره می خوام بمیرم… ولم کن بذار بمیرم .خواهش می کنم علی.
امیرعلی قاشقو گذاشت جلو دهنش و گفت: دهنتو باز کن!
آراد به زور دهنشو باز کرد. امیر قاشقو گذاشت تو دهنش.
یاد روز ی افتادم که امیر علی گفت بیشتر مواقع خودم با قاشق غذا به آراد می دادم.
با درد می جوید و پایین می داد. لقمه رو فرستاد پایین و چشماشو فشار داد. چشمشو باز کرد و بازم نگام کرد. پشتمو بهش کردم و راه افتادم. 
گفت: دلت خنک شد؟! یادته گفتی راحت مردن حقت نیست؟! می دونم ته دلت با این سیلی هنوز راضی نیست. اگه می خوای بیشتر زجر کشیدنمو ببینی، پس تو این خونه بمون و نگاه کن چطور بابام آروم آروم جلو چشمت از بینم می بره. تو بشین و با لذت نگاه کن. 
امیر: این حرفا چیه می زنی؟
هنوز پشتم بهش بود. بغض کردم. چند قطره اشک از چشمم اومد.
آرادگفت: کجای کاری علی؟! این آینازی که تو عاشقشی، دلش میخواد من با زجر و عذاب از دنیا برم؛ چون خودش نمی تونه،شکنجه ی بابامو نگاه می کنه. 
– چرت نگو، شامتو بخور.
رفتم بیرون. چند تا پله رو اومدم پایین. نشستم و گریه کردم. چرا آراد فکر می کنه من دلم میخواد با زجر بمیره؟ روزای اول از دستش عصبی بودم، نمی دونستم چی دارم بهش می گم. اما اون بدتر از من نمی تونه چیزی رو فراموش کنه. 
چند دقیقه ای آروم شدم. حس کردم یکی پشت سرم وایساده. سرمو برگردوندم، دیدم امیر با سینی تو دستش وایساده. کنارم نشست و سینی رو گذاشت کنارش و گفت:
– از دستش ناراحت نشو. از باباش دلخور بود، سر تو خالی کرد.
– نه ناراحت نشدم. اون حرفو بهش زدم… اما وقتی عصبی بودم. 
– می تونی با آراد خوب باشی؟
– چی؟! چرا باید باش خوب باشم؟
– آراد تنهاست؛خیلی تنهاست. به دخترای اطرافش نگاه نکن. با هیچ کدمشون رابطه نداره. فقط با فرحنازه که اونم چون بهش می چسبه، مجبور تحملش کنه.
– از من چی می خوای؟
– باهاش خوب باش… حداقل تا زمانی که اینجا هستی… می دونم برات سخته اما سعی کن… آراد الان به یکی احتیاج داره که کنارش باشه… اون به یکی مثل تو احتیاج داره. کمی بهش محبت کن.
با تعجب نگاش کردم. منظور حرفش چی بود؟!
با خنده گفت: نه ،نه! اشتباه برداشت نکن! منظورم از اون محبتا نیست! می گم کمتر باهاش دعوا کن. اگه غذا نخورد، سعی کن یه جوری بهش بدی. 
– فکر نکنم بخواد اینجوری بهش محبت کنم.
– مگه تو فکر اونو می خونی؟
– نه… چیزی خورد؟
– آره، چند تا قاشق با دعوا تو دهنش کردم.
بلند شد: خیالم راحت باشه دیگه دعوا نمی کنید؟
– اگه خودش اَنگولکم نکنه، من کاریش ندارم.
با صدای بلندی خندید. با تعجب نگاش کردم. 
با همون خنده گفت: خوشم میاد انقدر پررویی که از زدن هر حرفی خجالت نمی کشی!
با لبخند نگاش کردم. تا دم در همراهیش کردم. اگه بخوام بهش محبت کنم، اون طاقت نمیاره و عاشقم می شه. 
می خواستم برم بخوابم. یهو یه فکری زد به سرم. اون قراره منو عاشق خودش کنه؟ چطوره منم این بازی رو شروع کنم؟ یا من می برم یا اون! 
دستمو به هم زدم و گفتم: موافقم! 
دم اتاقش وایسادم و در زدم. 
گفت: کیه؟
– منم.بیام تو؟
– نخیر! می خوام بخوابم برو.
– ساعت یازدهه، نمی خوای برات کتاب بخونم؟
ساکت شد و چیزی نمی گفت. منتظر وایسادم. در باز شد. یه دستشو به چارچوب زد و گفت:
– از کی تا حالا نگران من شدی؟
– از امشب به بعد! 
از زیر دستش رد شدم و رفتم تو. 
گفت: کی بهت اجازه داد بیای تو؟! برو بیرون! 
رو تخت نشستم و گفتم: با این اخلاقت می خوای منو عاشق خودت کنی؟!
– می دونی چیه؟ پشیمون شدم! همین الان فهمیدم از پس این کار بر نمیام؛ حالا برو! 
– اِه! چرا خب؟ تازه داشتم امید پیدا می کردم که عاشقت بشم! 
– آره جون خودت!
– جون خودت!
اومد جلو زانوشو گذاشت رو تخت و چهار دست و پا بهم نزدیک می شد. 
بازومو گرفت و کشید و گفت: بیا برو بیرون. محبتای خاله خرسی تو رو نمی خوام؛ برو بیرون! 
خودمو به عقب کشیدم و گفتم: نمیرم! ولم کن! 
بیشتر کشید، کمی رفتم جلوتر. زورش زیاد بود. ترسیدم منو از تخت بندازه. خودمو انداختم رو تخت و سفت تشکو چسبیدم و گفتم:
– نمی خوام… می خوام برات کتاب بخونم! 
گفت: نه به اون موقعا که باید به زور می آوردمت، نه به الان که باید به زور بیرونت کنم!
خودمو سفت به تخت چسبونده بودم تا نتونه تکونم بده. 
بازومو گرفته بود و می کشید. 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا