رمان موژان من

رمان موژان من پارت 8

5
(1)
– منم همینطور عزیزم . 
– مامان کی میاین خونه پس ؟
خندید و گفت :
– دلت برامون تنگ شده ؟ 
– آره خیلی . تورو خدا زود بیاین . 
– باشه عزیزم فردا صبح راه میفتیم سمت تهران . هنوز پیش رادمهری ؟
با شنیدن اسم رادمهر اخمام تو هم رفت و دوباره یاد اتفاقای دیشب افتادم گفتم :
– نه اومدم خونه . 
– چرا ؟ خوب میموندی همون جا دیگه . 
– خونه ی خودمون راحت ترم . پس من فردا منتظرتونما . بیاین حتما .
با این حرف اجازه ندادم مامان بیشتر از این اصرار کنه اونم با لحن نگران گفت :
– باشه مادر . 
– به بابا و بقیه هم سلام برسونین . خداحافظ . 
– خداحافظ . 
تا عصر سرم و هر مدلی که بود گرم کردم ولی مدام فکرم پیش رادمهر بود یعنی الان اومده خونه ؟ فهمیده که من خونه نیستم ؟ سعی میکردم خودم و بی تفاوت و دلخور نشون بدم نسبت به رادمهر ولی حقیقت این بود که دلخور نبودم ازش ! مدام چشمم به تلفن بود که بهم زنگ بزنه و سراغ ازم بگیره ولی دریغ از یه زنگ . 
ساعت حدودای 9 بود که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه کردم شماره ی رادمهر قلبم و به تپش انداخت نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :
– بله بفرمایید ؟
– سلام مُوژان .
توی صداش غم و ناراحتی حس میشد گفتم :
– سلام . 
– خوبی؟ 
– ای بدک نیستم تو خوبی؟
– آره منم خوبم . چرا امروز بی خبر رفتی ؟
با طعنه گفتم :
– انتظار داشتی خبر بدم ؟
جدی شد و گفت :
– آره . بابت دیشب باید بگم که خودمم نفهمیدم چم شده بود . 
– متوجه شدم کاملا ! 
کمی مکث کرد و به سختی گفت :
– معذرت میخوام . 
انگار آب سردی روی عصبانیت و ناراحتیم ریخته بودن . سکوت کردم و چیزی نگفتم دوباره گفت :
– برای جبران دو تا بلیت کنسرت گرفتم برای جفتمون برای فردا میای بریم ؟
لبخندی روی لبم نشست ولی به روی خودم نیاوردم که از پیشنهادش ذوق کردم خیلی خونسرد گفتم :
– چه ساعتی ؟ 
– ساعت 9 
– نمیدونم فردا مامان اینا میان . 
– یعنی نمیخوای بیای ؟
توی صداش احساس خاصی نبود ولی من دوست داشتم که باهاش برم . گفتم :
– باشه میام ولی فقط به خاطر اینکه بلیتات سوخت نشه ! 
خندید و گفت :
– آره میدونم مرسی که این لطف و بهم میکنی . 
– خواهش میکنم . 
– از تنهایی نمیترسی ؟
– نه نمیترسم . 
– خوبه پس درارو قفل کن . 
– باشه حتما . 
– خوب فردا ساعت 7:30 میام دنبالت پس . 
– باشه منتظر میمونم . 
– مواظب خودت باش . خداحافظ . 
– خداحافظ . 
وقتی گوشی رو قطع کردم از فکر اینکه رادمهر امروز زنگ زد بهم و ازم معذرت خواهی کرد گرمای خاصی زیر پوستم دوید . خوشحال بودم . از رادمهر مغرور بعید بود همچین کاری رو بکنه . چرا از ته دل از دستش ناراحت نبودم پس ؟ جوابی برای این سوالم پیدا نکردم . 
همه ی درهارو قفل کردم و به اتاقم رفتم با ذوق فردا که هم مامان و بابا رو میدیدم و هم رادمهر و خوشحال به خواب رفتم .
صبح حدودای 9 از خواب بیدار شدم صبحونه ی سرسری خوردم و دوباره از روی کتاب آشپزی مامان یه ناهار خوشمزه درست کردم . فکر میکردم حدودا ساعت 3 – 4 عرص باید برسن تهران . این بار حواسم به همه چی بود که مبادا یه وقت غذام خراب بشه . غذام حاضر بود ساعت 2 بود تماسی با مامان گرفتم و گفت تا 1 ساعت دیگه میرسن خونه . خوشحال دستام و به هم کوبیدم و زیر غذاهارو خاموش کردم . از صبح از رادمهر خبری نداشتم . حالا وقتش بود که یکم به خودم برسم . سریع دوش گرفتم و تصمیم گرفتم با اتو مو همه ی موهام و صاف کنم . کار صاف کردن موهام تازه تموم شده بود که صدای زنگ در اومد با هیجان نگاهی به آیفون کردم با دیدن تصویر مامان به سمت در تقریبا میشد گفت که پرواز کردم . بابا ماشین و داخل پارکینگ آورد و بعد از اینکه پیاده شدن پریدم توی بغل جفتشون و بوسه بارونشون کردم مامان خنده ای کرد و گفت :
– ولم کن دختر لوس ! بزرگ شدی این کارا چیه ؟
خندیدم و گفتم :
– دلم براتون خیلی تنگ شده بود . 
بعد از بوسه های پی در پی بالاخره رضایت دادم تا به خونه بریم . کمکشون کردم و همه ی چمدونارو با هم بردیم داخل خونه . انگار مامان تازه نگاهش به موهام افتاد و گفت :
– موهات و صاف کردی ؟ چه خبره خوشگل کردی ؟ 
لبخند زدم و گفتم :
– رادمهر امشب بلیت کنسرت گرفته . 
مامان هم لبخندی زد و گفت :
– برین عزیزم بهتون خوش بگذره . 
گفتم :
– مامان من راستش غذا خوردم ولی برای شما و بابا غذا درست کردم و روی گازه فقط باید گرمش کنین و بخورین . 
– وای دستت درد نکنه عزیز دلم . چرا زحمت کشیدی ؟ راستش من و بابات بین راه رفتیم رستوران و یه غذایی خوردیم . 
– جدی ؟ حالا با این همه غذا چیکار کنم من ؟ 
– اشکال نداره شب میخوریم از دستپخت دخترم نمیشه گذشت . 
گونش و بوسیدم و به اتاقم رفتم تا حاضر بشم . حدودای ساعت 5 بود که آرایشمم کردم حالا باید یه لباس خوب انتخاب میکردم . 
به سمت کمدم رفتم و پالتوی شکلاتی رنگم و که کمر پهنی داشت انتخاب کردم همراه با شلوار لی سرمه ای رنگ لوله تفنگیم شال کرم شکلاتی رو هم برداشتم که خیلی به پالتوم میومد . بوت پاشنه بلند شکلاتی رنگم با کیفی که دقیقا سر جنس و رنگ بوتم بود و انتخاب کردم نگاهم به ساعت افتاد 7 بود کم کم لباسارو پوشیدم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم . یه دسته از چتری هام و کج توی صورتم ریخته بودم و بقیه موهامم بالای سرم بستم . راس ساعت 7:30 رادمهر اومد از مامان و بابا خداحافظی کردم و به سمت در رفتم . رادمهر توی ماشین بود . یکم ازش به خاطر اتفاقات اون شب خجالت میکشیدم ولی سعی کردم خونسرد باشم . کنارش نشستم و سلام کردم . چند ثانیه ای بهم نگاه کرد و بعد جوابم و داد . 
ماشین و به حرکت در آورد زیر چشمی نگاهش میکردم خونسرد به نظر میومد حداقل اینجوری نشون میداد . صداش و شنیدم :
– مامان اینا اومدن ؟
– آره حدودای 3 و 4 بود که رسیدن . 
– آها . خوبه . 
دوباره جفتمون ساکت شدیم . جو سنگینی توی ماشین به وجود اومده بود هر کدوم سعی میکردیم حرفی بزنیم تا این جو سنگین از بین بره . 
دوباره گفت :
– دیشب خوب خوابیدی ؟ نترسیدی ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
– نه نترسیدم راحت خوابیدم . 
– تو خوب خوابیدی ؟
نگاهش و بهم دوخت و گفت :
– راستش و بگم ؟
– اوهوم .
– نه عادت کرده بودم که یکی دیگه توی خونه باشه حس میکردم یه چیزی گم کردم . 
ضربان قلبم با این حرفش بالا رفت . راستش بهش نگفته بودم ولی منم دیشب مدام جای خالیش و حس میکردم . لبخند محوی زدم و سکوت کردم . دوباره جدی شد انگار از حرفی که زده بود چندان راضی نبود چون تا آخر مسیر دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد . 
بالاخره به محل برگزاری کنسرت رسیدیم رادمهر ماشین و توی پارکینگ پارک کرد تازه وقتی از ماشین پیاده شد تونستم تیپش و ببینم کت و شلوار نوک مدادی با پیرهن مردونه ی سفید رنگ پوشیده بود روی کت و شلوارش هم اور کت بلند مشکی رنگی پوشیده بود و همون عطر معروف و به خودش زده بود ! با بوتای پاشنه بلندی که پوشیده بودم تازه به زور به سرشونش میرسیدم . دختر کوتاه قدی نبودم ولی در مقابل رادمهر زیادی کوتاه نشون میدادم ! با هم سوار آسانسور شدیم تا به سالن اصلی برسیم . به خاطر ترافیک زیاد ساعت 8:40 رسیدیم . به کمک راهنماها صندلیامون و پیدا کردیم و روش نشستیم . هنوز تا اجرای برنامه 20 دقیقه ای مونده بود . نگاهم و توی سالن میچرخوندم صندلیامون سر ردیف قرار داشت من داخل ردیف رفتم و رادمهر روی اولین صندلی کنار من نشست . هنوز صندلیا خالی بود و کم کم همه میومدن . بالاخره کسایی که قرار بود طرف دیگم بشینن اومدن . 4 تا پسر حدودای25 – 26 ساله بودن . معذب بودم صدای رادمهر و کنار گوشم شنیدم :
– تو بیا جای من بشین . 
از خدا خواسته جام و با رادمهر عوض کردم . خوشم اومد که انقدر حواسش به من و راحتیمه . سر ساعت 9 بود که برنامه شروع شد با وارد شدن خواننده ها دهنم از تعجب باز مونده بود باورم نمیشد من عاشق این گروه بودم . حتی 1 بار هم نپرسیده بودم که کنسرت چه خواننده ای میخوایم بریم ولی الان با دیدن اونها دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم . رادمهر از کجا میدونست که من چی دوست دارم ؟ توهمی شدیا مُوژان ! اون از کجا بدونه تو از چه خواننده ای خوشت میاد آخه ؟ حتما خودش دوست داره این گروه و . سعی کردم با میلم به جیغ زدن مبارزه کنم و مثل یه خانوم سنگین و متین سرجام بشینم ولی انگار رادمهر متوجه شده بود که به وجد اومدم چون با لحن شوخی زیر گوشم گفت :
– اگه خواستی میتونی جیغ بکشی مراعات نکن . 
اخمی بهش کردم . لبخندش عمیق تر شد . 
نگاهش هنوز بهم بود ولی با شنیدن صدای خواننده ها سرم و به سمت سن برگردوندم . آهنگش یکم ریتمش تند بود همه توی سالن دست میزدن و جیغ و هورا میکشیدن نگاهم و به رادمهر دوختم دستاشو روی سینش قلاب کرده بود و با همون جدیت رادمهریش ! به سن چشم دوخته بود . دلم میخواست شلوغ کنم و مثل بقیه جیغ بکشم ولی رادمهر در موردم چه فکری میکرد آخه ؟ با نارضایتی به صندلیم تکیه دادم و مثل رادمهر دستام و روی سینم قلاب کردم . 
بالاخره آهنگ اولشون تموم شد همه براشون سوت میزدن و هر کس از سمتی آهنگی رو ازشون میخواست که بخونن . دلم میخواست منم چیزی بگم هر کس ابراز احساساتی میکرد دیگه داشتم خودم و میکشتم تا صدام در نیاد رادمهر دوباره کنار گوشم با خنده گفت :
– انقدر مقاومت نکن کبود شدی . 
بعد قهقهه ای زد که صداش بین جمعیت گم شد ولی من و عصبانی کرد . خیلی بدجنس بود . سعی کردم عصبانیتم و بروز ندم ولی توی دلم براش خط و نشون میکشیدم . میدونستم چجوری تلافی کنم این حرفاشو . با این فکر لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نشست و با لذت به آهنگ آرومی که داشتن میخوندن گوش دادم . 
همه همراه آهنگ دستاشون و آروم بالای سرشون تکون میدادن و با خواننده ها همراهی میکردن . 
بعد از اتمام دومین آهنگ همگی براشون دست زدیم و سومین آهنگ و به خواسته ی مردم اجرا کردن . آهنگی بود که به تازگی خونده بودن و از جون و دل عاشقش بودم :
دوستت دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنم 
لالایی میخونم ولی نمیتونم خوابت کنم 
دوست داشتن منو چرا نمیتونی باور کنی 
آتیش این عشق و شاید دوست داری خاکستر کنی
***
همه با شنیدن این آهنگ انگار به وجد اومده بودن دختر و پسر جوونی جلومون نشسته بودن دختر سرش و روی شونه ی پسره گذاشته بود و خیلی عاشقونه دستش و دور بازوش حلقه کرده بود یه لحظه دلم گرفت با اینکه رادمهر و کنارم داشتم و قانونا شوهرم بود ولی برام تکیه گاهی نبود تا بتونم سرم و روی شونه اش بذارم 
***
شاید میخوای این همه عشق بمونه تو دل خودم
دلت میخواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم
کاش توی چشمام میدیدی کاشکی اینو میفهمیدی
بگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس میدی
یه راهی پیش روم بذار یکم بهم فرصت بده 
برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده
***
با شنیدن این تیکه ی آهنگ اشک توی چشمام حلقه زد دوباره نگاهم به دختر و پسر جوون جلوییمون افتاد سوز غمگین آهنگ از یه طرف عشقی که بین این دو تا جوون بود یه طرف حالم و منقلب میکرد رادمهر دستش و آروم به بازوم زد به طرفش برگشتم چشمای گریونم و دید و بعد رد نگاهم و دنبال کرد به حالت بامزه ای بازوش و به طرفم گرفت و لبخند مهربونی زد . میون گریه خندیدم . دستم و آروم دور بازوش حلقه کردم و سرم و روی شونش گذاشتم . دوباره بوی ادکلنش به مشامم خورد . تصمیم گرفتم چیزی نگم و فقط از آهنگ لذت ببرم .از آهنگ و گرمای وجود رادمهر ! 
***
یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه
من جونم و بهت میدم شاید بهت ثابت بشه 
***
رادمهر دستش و روی دستم که دور بازوش حلقه بود گذاشت گرمای دستاش لبخند و روی لبام نشوند 
***
طاقت بیار اینا همش یه خواهشه برای داشتن تو یکمی طاقت بیار
دوستت دارم میدونم میرسه یه روزی که تو منو بخوای
بیا یه گوشه از دلت برام یه جایی بذار
واسه ی همین یه بار یکمی طاقت بیار
آهنگ تموم شد همه تشویقشون کردن الحق هم که زیبا اجرا کردن آهنگ و دلم میخواست تا آخر کنسرت سرم و روی شونه های امن رادمهر بذارم ولی حیف که نمیشد با لبخند ازش تشکر کردم و سر جام نشستم . 
تا آخر کنسرت دیگه همه ی حواسم به رادمهر بود . خیلی جدی و خونسرد داشت به آهنگا گوش میداد . ولی من مدام چشمام دنبالش بود . تقریبا هم دیگه چیزی از آهنگا نفهمیدم . زمانی به خودم اومدم که با تشویق همه آخرین آهنگ رو هم خوندن و خداحافظی کردن . به سمت درهای خروجی رفتیم از ازدحام جمعیت خیلی شلوغ بود تصمیم گرفتیم به جای آسانسور با پله ها بریم سمت ماشین . رادمهر مثل سرباز وظیفه شناسی سپر بلای من شده بود و جوری دستاش و برای محافظت از من دورم گرفته بود که به خنده افتاده بودم . اول از این حمایتش خوشحال شدم ولی بعد که با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که رادمهر کلا همیشه شخصیت حمایتگری داشته . حتی اون اوایل که علاقه ای بهم نداشت و تا یه جاهایی هم فکر میکردم ازم بدش میاد . پس نمیتونستم این حرکتش و به پای عشق بذارم ! چرا دوست داشتم عاشقم بشه ؟ مگه خودم عاشقش بودم ؟ 
داشتیم به سمت ماشین میرفتیم توی محوطه ی پارکینگ بودیم که پسر جوونی به حالت دو از کنارم رد شد و محکم تنش و بهم زد . پسر چند قدم جلوتر وایساد . رادمهر نگاهی به من و بعد به پسر کرد و گفت :
– یه معذرت خواهی بعضی وقتا بد نیست . 
اخماش توی هم بود و لحنش هم عصبی بود . پسر جوون هم اخماش و توی هم کرد و گفت :
– حالا مثلا معذرت خواهی نکنم چی میشه ؟ 
انگار پسرک سرش درد میکرد واسه دعوا . رادمهر یهو عصبانی شد و کمی نزدیک پسره رفت و گفت :
– دوباره تکرار کن اینی که گفتی رو . 
پسر سرش و یکم جلو آورد و گفت :
– معذرت خواهی نمیکنم . میخوام ببینم فضولم کیه . 
هنوز حرفش تموم نشده بود که رادمهر عصبانی یقه ی لباسش و گرفت تقریبا از روی زمین بلندش کرد . رادمهر یه سر و گردن از پسر بلند تر بود نمیدونستم با چه اعتماد به نفسی با رادمهر در افتاده بود . به سمتشون رفتم و آروم دستش و گرفتم و با دستپاچگی گفتم :
– رادمهر ولش کن بیا بریم . چیزی نشده که من خوبم . 
با همون عصبانیت بهم گفت :
– کنار وایسا مُوژان .
پسره رو به دیوار کوبید و توی همون حالت گفت :
– معذرت خواهی میکنی یا نه ؟
– عمرا . 
پسر تقلایی کرد و دستای رادمهر و از دور یقش آزاد کرد مردم اومدن جلو و رادمهر و گرفتن تا از دعوا جلو گیری کنن پسره از فرصت استفاده کرد و مشتی توی صورت رادمهر زد . رادمهر شوکه شد و عصبانی تر از قبل به سمت پسره حمله کرد اون همه آدم نمیتونستن حریفش بشن انگار عصبانیت قدرتش و بیشتر کرده بود چشمام به اشک نشسته بود و گوشه ای وایساده بودم . کاری از دستم بر نمی اومد دور رادمهر و مردا گرفته بودم . آخر هم رادمهر دو تا مشت پشت سر هم توی صورت پسره زد و ولش کرد . با پادرمیونی مردم پسر و با خودشون بردن حالا من مونده بودم و رادمهر با عجله به سمتش رفتم و نگاهی به صورتش کردم سرش و برگردوند که چیزی نبینم گفت :
– بریم . 
قبل از اینکه حرکت کنه صورتش و گرفتم و به سمت خودم برگردوندم . گوشه ی لبش پاره شده بود و ازش خون میومد . نگاهم به پیرهن مردونه ی سفید خوشگلش افتاد که لکه های قرمز خون روش ریخته بود . با هم به سمت ماشین رفتیم و نشستیم قبل از اینکه رادمهر حرکتی کنه گفتم :
– چند لحظه صبر کن . 
رادمهر به سمتم برگشت . از توی کیفم دستمال در آوردم و کمی توی صندلی جابه جا شدم تا مسلط بشم روی رادمهر . نزدیک تر رفتم و دستمال و بالای لبش گذاشتم . بدجوری خون میومد ترسیدم نگاهی بهش کردم و گفتم :
– رادمهر خیلی خون میاد بیا بریم درمونگاه شاید بخیه بخواد . 
نگاهی توی آینه به خودش انداخت و گفت :
– نه نمیخواد الان دیگه خونش بند میاد . 
– حالا نشون دادنش که ضرر نداره . 
نگاهی بهم انداخت که از ترس ساکت شدم . اور کتش و در آورد و پرت کرد صندلی عقب . دقیقه ای توی سکوت رانندگی کرد آخر نتونستم طاقت بیارم گفتم :
– اصلا واسه چی باید سر همچین موضوع کوچیکی دعوا کنی ؟ حالا مگه چی شد ؟ یه تنه زد رفت . 
نگاه خشمگینش و به چشمای من دوخت و گفت :
– چی ؟!!! یه تنه زد رفت ؟ 
پوزخندی زد و گفت :
– انقدر برات این چیزا راحته ؟ 
زیر لب جوری که من بشنوم گفت :
– من و بگو به خاطر کی الکی خودم و تو دردسر انداختم ! 
نمیخواستم باهاش بحث کنم انقدر عصبانی بود که ترجیح دادم سکوت کنم . 
رادمهر تمام حواسش به رانندگیش بود ولی من انگار یه غده توی گلوم بود ساکت سرجام نشسته بودم و به شیشه ی کناریم زل زده بودم . چرا همیشه آخر هر خوشی که با هم داشتیم یهو دعوا میشد یا دلخوری پیش میومد ؟ 
رادمهر سکوت و شکست و گفت :
– گرسنت نیست ؟
احساس میکردم اگه حرفی بزنم اشکام میریزه . پس فقط سرم و به علامت نه تکون دادم . دوباره گفت :
– ولی من گرسنمه میرم یه رستوران که شام بخوریم . 
از این خودخواهیش حرصم گرفت بغضم و خوردم و گفتم :
– پس چرا دیگه نظر من و میپرسی ؟ یهو بگو زوریه و خودت و خلاص کن . 
– تو اینجوری فکر کن . 
زیر لب گفتم :
– خود خواه .
– دارم میشنوم چی میگی . اگه میخواس نشنوم آروم بگو حداقل . 
– منم گفتم که بشنوی . خودخواه . 
هنوز صورتم به طرف پنجره بود نمیتونستم حالتش و ببینم ولی از روی صداش میشد تشخیص داد که زیاد از عصبانیت لحظات پیشش خبری نیست و تقریبا به حالت خونسرد قبلیش برگشته بود . 
گفت :
– مُوژان با این حرفای الکی شبمون و خراب نکن . 
از حرفش عصبانی شدم به طرفش برگشتم و گفتم :
– من شبمون و خراب نکنم یا تو که سر هر چیزی با مردم توی خیابون دست به یقه میشی ؟ خیلی جالبه لابد الانم میخوای بگی تقصیر منه که اون پسره بهم تنه زد چون که حتما داشتم بد راه میرفتم آره ؟ 
رادمهر کلافه گفت :
– من اینو نگفتم تمومش کن مُوژان هر چی بود گذشت . 
– آره خوب واسه تو دیگه گذشته . 
نمیدونستم چرا انقدر گیر الکی میدادم . گفت :
– مُوژان این چه عادت مسخره ایه که تو داری ؟ چرا از کاه کوه میسازی همیشه ؟ 
دندونام و با حرص روی هم فشردم و گفتم :
– باشه از این به بعد حرفی نمیزنم که الکی از کاه کوه نساخته باشم ! 
و بعد ساکت به صندلی تکیه دادم و دستام و روی سینم قلاب کردم . رادمهر هم هیچی نگفت انگار از خدا خواسته بود که من حرفی نزنم این بیشتر شاکیم میکرد . 
بالاخره به رستوران رسید ماشین و پارک کرد و گفت :
– پیاده شو . 
بدون اینکه حرفی بزنم همونجوری سر جام نشستم . رادمهر که دید انگار قصد پیاده شدن ندارم گفت :
– مُوژان یا پیاده میشی خودت یا اینکه من پیادت میکنم انتخاب با خودته . میدونی هم که کاری رو که بگم انجامش میدم . 
دوباره زیر لب گفتم :
– خودخواه . 
برای اینکه جلوی آبروریزی احتمالی رو بگیرم خودم از ماشین پیاده شدم و در و محکم به هم کوبیدم . دزدگیر ماشین و زد دکمه ی کتش و بست تا پیرهن خونیش معلوم نشه ! انگار مجبور بود با اون قیافه بره رستوران ! به طرف در رستوران حرکت کرد . منم به دنبالش به آرومی حرکت کردم . کنار در نیمه باز رستوران وایساده بود و سلانه سلانه راه رفتن من و نگاه میکرد دوست داشتم حرص بخوره ولی خودش و خونسرد نشون میداد بهش نزدیک شدم و نگاهش و ازم گرفت . گارسون میز دو نفره ای رو گوشه دنج رستوران بهمون پیشنهاد داد و ما نشستیم . 
سعی میکردم نگاهم بهش نیفته ولی سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم نگاهم و بهش انداختم و گفتم :
– میشه انقدر بهم خیره نشی ؟ معذبم میکنی . 
خندید و بدون هیچ حرفی منوی روی میز و برداشت نگاهش و به منو انداخت . نفسم و پر صدا بیرون دادم و منم منوی دیگه ای رو برداشتم . 
واقعا انگار اشتهام و از دست داده بودم رادمهر بعد از چند دقیقه گفت :
– خوب چی برات سفارش بدم ؟ 
بدون اینکه نگاهش کنم شونم و بالا انداختم و گفتم :
– نمیدونم غذای خاصی مدنظرم نیست هر چی که خودت بخوری . 
با این حرف منو رو گذاشتم روی میز . رادمهر یه لنگه ی ابروش و بالا انداخت و گارسون و صدا زد وقتی سفارش غذا داد و رفت تازه فهمیدم عجب غلطی کردم که به اختیار خودش گذاشتم ! برای جفتمون ماهی سفارش داد . حالا چجوری بهش میگفتم که از ماهی بدم میاد ؟ رادمهر وقتی نگاهش و به چهره ی کج و کوله ی من انداخت با آرامش ساختگی که سعی میکرد خندش و پشتش پنهان کنه گفت :
– چیزی شده ؟ 
سعی کردم به روی خودم نیارم . ولی فکر ماهی هم که میومد توی سرم ناخودآگاه منزجر میشدم با همون قیافم گفتم :
– نه نه چیزی نشده . 
رادمهر دیگه حرفی نزد ولی نیشخند شیطنت آمیزش و گوشه ی لبش دیدم . نکنه میدونسته که من ماهی دوست ندارم و از قصد سفارش داده ؟ میکشمت رادمهر ! با عصبانیت به اطرافم نگاه مینداختم سعی داشتم کمتر چشمام توی چشمای پر خندش بیفته . بالاخره گارسون با غذاها اومده از دیدن ماهی که جلوم گذاشت احساس تهوع کردم حالم از بوش به هم میخورد نگاهی به رادمهر کردم که با اشتها مشغول خوردن بود . نگاهی به من کرد که با چنگالم فقط ماهی رو زیر و رو میکردم و گفت :
– چرا نمیخوری ؟ چیزی شده ؟
صورتش جدی بود ولی چشماش میخندید بالاخره نتونستم طاقت بیارم گفتم :
– من ماهی دوست ندارم میرم توی ماشین هر وقت خوردنت تموم شد بیا توام . 
قبل از اینکه از جام بلند شم دستم و گرفت و با خنده ای که دیگه حالا سعی نمیکرد قایمش کنه گفت :
– باشه باشه بشین برات یه چیز دیگه سفارش میدم . 
– نه دیگه نمیخوام میرم توی ماشین . تو از قصد این غذارو سفارش دادی . 
– باشه اعتراف میکنم که واسه اذیت کردنت سفارش دادم . 
از اعتراف راحتش بیشتر حرص خوردم گفتم :
– پس منم میرم توی ماشین . 
– بچه بازی در نیار مُوژان الان برات غذا سفارش میدم 
سرجام نشستم درست نبود که اونجوری از رستوران برم بیرون . نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :
– خوب همسر بنده چی میل دارن ؟
از لفظ همسر انگار قند تو دلم آب کردن . چقدر این مدلی حرف زدن بهش میومد . یکی نبود بهش بگه میمیری اگه همیشه اینجوری خوب حرف بزنی ؟ جلوی لبخندم و گرفتم و خونسرد گفتم :
– نمیدونم 
خندید و گفت :
– یعنی بازم من سفارش بدم برات ؟ راستی میگن میگوهای اینجا هم حرف نداره ها ! 
رادمهر با دیدن قیافه ی عصبانی من خندش و خورد و گفت :
– باشه بابا من و نخور . میخوای جوجه بگیرم برات ؟
سرم و به نشونه ی موافقت تکون دادم و رادمهر دوباره گارسون و صدا زد و بهش سفارش داد . گفتم :
– حالا از کجا میدونستی که از غذاهای دریایی خوشم نمیاد ؟
– زیاد سخت نبود اون دفعه که رفتیم رستوران و من میگو سفارش دادم حس کردم که با انزجار به غذای من نگاه میکنی . منم گفتم تیری در تاریکیه دیگه شاید از ماهی هم بدت اومد اونوقت به نفع من میشد که همینم شد و بدت اومد . 
بعد خنده ی ریزی کرد با پشت قاشق آروم روی دستش زدم و گفتم :
– بدجنس نوبت تلافی منم میرسه . 
سری تکون داد و با خنده گفت :
– تو تلافیات و کردی حالا دیگه نوبت منه . 
زیاد طول نکشید که گارسون با سفارشمون دوباره برگشت و بقیه ی شام و تو سکوت خوردیم . 
وقتی از در رستوران میومدیم بیرون از عصبانیت و ناراحتی قبل خبری نبود با خوشحالی جفتمون سوار ماشین شدیم و رادمهر به سمت خونه ی ما رانندگی کرد .
توی طول مسیر نگاهم ناخودآگاه به رادمهر میفتاد ولی سریع چشمام و ازش میدزدیدم . حواسش به من نبود اصلا غرق در افکار خودش بود . دلم میخواست نگاهم کنه یا یه توجه خاص بهم داشته باشه ولی رادمهر رفتارش مثل همیشه بود چیزی که مثل همیشه نبود احساس من بود انگار بهش عادت کرده بودم توی این مدت همش کنارش بودم یه جورایی عادت کرده بودم که هر لحظه بوی ادکلنش شامم و نوازش کنه . بوی ادکلنش و با لذت به ریه هام کشیدم و منم چشمم و به جلو دوختم . به خاطر اینکه دیر وقت بود خیابونا خلوت بود و خیلی سریع به خونه رسیدیم . توی دلم به اتوبانا لعنت فرستادم که انقدر خلوت بودن حالا همیشه شلوغ بود و ترافیک این بار که من میخواستم بیشتر طول بکشه از همیشه کمتر طول کشید . جلوی در ماشین و نگه داشت . به طرفش برگشتم گفت :
– امشبم برای خودش خاطره ای شدا ! 
لبخندی زدم و گفتم :
– آره خاطره شد ! ولی خوب بود . ممنون رادمهر . 
اونم لبخند محو و مردونه ای تحویلم داد و گفت :
– خواهش میکنم به منم خیلی خوش گذشت . 
نگاهم و به زخم بالای لبش انداختم و همونجوری خیره به لبش گفتم :
– خونش بند اومد بالاخره . حق با تو بود احتیاج به بخیه نداشت . 
شونه اش و بالا انداخت و با قیافه ی بامزه ای گفت :
– همیشه حق با منه . 
– آره همیشه هم خود شیفته ای .
قهقهه ای زد و ساکت موند . منتظر بود از ماشین پیاده بشم ولی انگار پاهام جون نداشت دلم میخواست همون جا بمونم . نگاهم و دوباره به زخم روی لبش دوختم و کم کم پایین تر اومدم و به لبش رسیدم . با صدای رادمهر به خودم اومدم :
– میخوای برم یه چرخ دیگه هم بزنم ؟ 
تازه انگار به خودم اومدم خیلی داشتم لفتش میدادم دیگه . اصلا معلوم هست حواست کجاست دختر ؟ 1 ساعت به لبش زل زدی ! اونوقت میخوای کاریتم نداشته باشه ؟ خوب کرم از خود درخته دیگه ! 
دستپاچه افکارم و پس زدم و در ماشین و باز کردم و گفتم :
– نه دیگه دیر شده من میرم . 
هنوز در نیمه باز بود خواستم کامل بازش کنم و برم پایین که اسمم و صدا زد روم و به طرفش برگردوندم یه لحظه فقط صورتش و دیدم که جلو آورده بود و بعد گرمای لبش و روی لبام . چشمام و بستم گرمای مطبوعی زیر پوستم دوید . این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید یهو رادمهر خودش و کنار کشید مثل آدمای مست چشمام و باز کردم و نگاهی بهش انداختم سرش و پایین انداخته بود . خواستم حرفی بزنم ولی روم نشد سریع از ماشین پیاده شدم و بدون خداحافظی به خونه رفتم . 
در حیاط و بستم و بهش تکیه زدم صدای ماشینش و شنیدم که دور میشد . چشمام و بستم . چرا احساس بدی نداشتم ؟ چم شده بود ؟ دستم و روی گونه ام گذاشت طبق معمول داغ شده بود از هیجان . با سستی به سمت خونه رفتم . همه ی چراغا خاموش بود و خونه توی سکوت فرو رفته بود مامان و بابا خواب بودن منم آروم و بی سر و صدا به سمت اتاقم رفتم . 
لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم . به محض اینکه چشمام و میبستم همه ی اتفاقات چند لحظه پیش جلوی چشمم میومد . چه مرگم شده بود ؟ این چه احساسی بود که داشتم دچارش میشدم ؟ با فکر کردن به رادمهر همون گرما دوباره زیر پوستم میدوید . 
خجالت دخترونه ای همه ی وجودم و گرفته بود . لبخند غیر ارادی روی لبهام نشسته بود . 
رادمهر مال من بود واقعا ! رادمهر شوهر من بود ! امروز توی رستوران متوجه نگاه چند تا دختر جوون به رادمهر شده بودم . تازه داشتم این روزا دقیق تر بهش نگاه میکردم . برخلاف چیزی که قبلا فکر میکردم اخلاقای خوب هم خیلی داشت . تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که با زندگیم واقعا چیکار کرده بودم . 
با همه ی هیجاناتی که داشتم بالاخره به خواب رفتم . 
فصل نوزدهم 
3 روزی بود که از رادمهر خبری نداشتم . مثل مرغ سرکنده شده بودم و همش بی حوصله بودم . مدام توی خونه غر میزدم جوری که دیگه مامان شاکی شده بود . خوب حق هم داشت از همه چی ایراد میگرفتم و الکی بهانه گیر شده بودم . انتظار داشتم بعد از اون برخورد نزدیکمون با هم حداقل یه زنگ بهم بزنه ولی انگار توقع پوچ و بی جایی بود . هی هر روز نسبت به علاقه ی رادمهر سرد و سردتر میشدم . سوگندم که هنوز یزد بود . باز حداقل اگه سوگند تهران بود کمتر متوجه جای خالی رادمهر میشدم . روز سوم بود دیگه حسابی عصبی شده بودم دوست داشتم هر جور شده ببینمش تا احساساتش و بیشتر بفهمم نسبت به خودم . غرق فکر بودم که چجوری ببینمش فکری توی سرم جرقه زد با عجله از جام بلند شدم و لباسام و پوشیدم . مامان وقتی من و لباس پوشیده دید گفت :
– جایی میری ؟ 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا