رمان موژان من

رمان موژان من پارت 7

5
(2)
– همچین میگه ترس انگار قراره چه اتفاقی بیفته . 
سرم و دوباره برگردوندم و مشغول شستن شدم صداش هی نزدیک تر میشد گفت :
– مثلا شاید دزد بیاد بعد به این فکر کن که تک و تنها توی این خونه ی بزرگ باشی . تازه اگرم من بیام کمکت تا برسم دزده تورو کشته و رفته . 
چقدر بدجنس بود حالا که شب شده بود داشت این حرفای وحشت ناک و میزد که من و بترسونه . گفتم :
– لوس نشو رادمهر میترسم . 
دوباره با بی تفاوتی گفت :
– میل خودته هر جا دوست داری بمون من حقیقت و بهت گفتم . از آشپزخونه داشت میرفت بیرون با ترس گفتم :
– داری میری ؟
انگار فهمید که نقشش گرفته و من و حسابی ترسونده گفت :
– نه حالا هستم به کارت برس . 
خیالم راحت شد بقیه ی ظرفهارو هم شستم و از آشپزخونه بیرون اومدم . هر چی دنبالش گشتم نبود آخر گفتم :
– رادمهر کجایی ؟
– اینجام توی اتاقت . 
اونجا چیکار میکرد ؟ دیگه حسابی باهامون خونه یکی شده بود ! به اتاقم رفتم مشغول دیدن قاب عکسایی بود که به دیوار زده بودم . کنارش رفتم و خودمم به عکسا نگاه کردم از بچگیام عکس داشتم تا همین پارسال . نگاهی به صورتش انداختم لبخند کم رنگی روی لباش نشسته بود نگاهش و از عکسا گرفت و به من دوخت . گفت :
– حاضر نمیشی بریم ؟
– گفتم که نمیام . 
– مُوژان حوصله ندارم هر شب با استرس بخوابم . همش 4 روزه ! 
من منی کردم و گفتم :
– خوب تو بمون اینجا . 
نگاه خونسردی بهم کرد و گفت :
– من خونه ی خودم راحتم . 
– خوب منم تو خونه ی خودم راحتم 
پوزخندی زد و گفت :
– خوب منم دارم میبرمت خونت ! 
نگاهش کردم و حرفی نزدم این بار کلافه و عصبی گفت :
– نترس توی این 4 روز نمیخورمت . پیش من در امانی ! 
از اینکه فکرم و خونده بود خجالت کشیدم . خوب حق داشتم از کجا معلوم به سرش نزنه و کار احمقانه ای انجام نده ؟ البته از رادمهر بعید بود ولی خوب اونم مرد بود ! دیگه اسلامم که دست و پاش و نبسته بود تا با خیال راحت قبول کنم و برم پیشش ! زن قانونیش بودم و میتونست بدون هیچ عذاب وجدانی هر کار دوست داره بکنه . این مامانمم عجب آشی واسم پخته بودا ! حالا چی میشد به این نمیگفتی ؟ 
سعی کردم به روی خودم نیارم گفتم :
– من از چیزی نترسیدم . فقط توی خونه ی خودم راحت ترم . 
از در اتاق داشت میرفت بیرون گفت :
– میل خودته من همه حرفارو بهت زدم . الانم میرم . حوصله ندارم وایسم با تو کل کل کنم . 
از فکر اینکه تنها بشم یهو ترسیدم مخصوصا با حرفایی که رادمهر بهم زده بود . تا حالا شبا تنها نمونده بودم خونه . همیشه مامان و بابا بودن مخصوصا شبا ! نفسم و پر صدا بیرون دادم و پیشش رفتم داشت کت اسپرتش و تنش میکرد که بره گفتم :
– صبر کن وسایلم و جمع کنم الان میام . 
بدون اینکه صورتش تغییری بکنه گفت :
– تو ماشین منتظرت میمونم . همه ی درارو قفل کن . 
از در بیرون رفت . سریع به سمت اتاقم رفتم و چمدون کوچیکی رو در آوردم . سعی کردم از بین لباسام پوشیده تریناش و انتخاب کنم . انگار میترسیدم که رادمهر وسوسه بشه و کاری بکنه که بعدا جفتمون پشیمون شیم . البته از رادمهر بعید بود . انقدر سرد و بی تفاوت بود نسبت به من که اصلا امکان نداشت علاقه ای بهم داشته باشه . آهی کشیدم و دوباره مشغول جمع کردن لباسام شدم با خودم گفتم ” خوب سرد باشه که واسه تو بهتره دیگه واسه چی آه میکشی ؟ کرم از خود درخته پس ! بیشتر از رادمهر باید مواظب خودت باشی که دست گل به آب ندی ! والا ! اون از بغل کردنت اونم از حسادتای الکیت ! ” 
افکارم و پس زدم . همیشه توی خونه عادت داشتم لباسای راحت و باز میپوشیدم . کلا برام مهم نبود که زمستونه یا تابستون با لباس زیاد خوابم نمیبرد ولی مجبور بودم لباسای بلند بردارم ولی برای اطمینان تاپ و شلوارک قرمز رنگی رو هم با خودم برداشتم . وقتی چمدونم و بستم نگاهی به خونه کردم همه ی چراغارو خاموش کرده بودم . در رو هم قفل کردم و از خونه رفتم بیرون . رادمهر توی ماشین منتظرم نشسته بود چمدون و روی صندلی عقب گذاشتم و خودم کنار رادمهر جا گرفتم . 
بدون هیچ حرفی مسیر خونه رو طی کردیم . به خونه رسیدیم . جالب بود که اصلا احساس غربت نمیکردم و یه حس خوبی داشتم از اینکه اونجام . بلاتکلیف وسط خونه وایساده بودم که رادمهر نگاهی بهم کرد و گفت :
– میتونی توی اتاق اصلی بخوابی . من توی این یکی اتاق میخوابم . 
– چرا ؟
– چی چرا ؟ خوب چون از اولم اونجا میخوابیدم . من خستم شب بخیر . 
برام جای تعجب داشت ! یعنی این همه مدت از اتاق خوابمون استفاده نکرده بود ؟ برای چی ؟ هر کسی آرزوش بود توی همچین اتاق رویایی بخوابه . بی ذوق ! 
با هیجان به سمت اتاق رفتم چمدونم و روی تخت باز کردم و لباس بلندی پوشیدم . زیر پتو خزیدم و چشمام و بستم . ولی غیر ممکن بود با اون لباس خوابم ببره . دوباره از جام بلند شدم سرکی بیرون کشیدم خبری از رادمهر نبود . سریع لباسم و با همون تاپ و شلوارک قرمز عوض کردم و دوباره به تختم برگشتم . مطمئنا هیچ موقع بدون در زدن وارد نمیشد پس لزومی نداشت موقع خواب مراعات کنم . 
راحت خوابم برد حداقل میدونستم که توی چند قدمیم رادمهر خوابیده و هواسش به من هست . 
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم . مامان بود که طبق معمول همیشه نگران بود با شنیدن صدای خواب آلودم گفت :
– وا خوابی هنوز مُوژان ؟ نگاه به ساعت کردی ؟
– نه مگه ساعت چنده ؟
– 12 . پاشو برو یه چیزی بخور دختر ضعف میکنی . نیام تهران ببینم پای چشات سیاه شده از بس به خودت گرسنگی دادی . 
خندم گرفت گفتم :
– نه مادر من . غذا هم میخورم چشم . 
– دیشب که نترسیدی مادر ؟ خوب خوابیدی ؟
تازه یادم افتاد که مامان هنوز نمیدونه من خونه ی رادمهرم . دوست نداشتم از حضورم توی خونه ی رادمهر برداشت بدی بکنه . ولی بالاخره نمیشد پنهان کرد و باید بهش میگفتم :
– دیشب رادمهر اومد دنبالم من و آورد خونه ی خودش . 
مامان که انگار فکر میکرد اشتباه شنیده شوکه شد ولی بعد خیلی استقبال کرد و گفت :
– خدا خیرش بده . بهتر مادر میخواستی بمونی تنها تو خونه که چی بشه ؟ الانم رادمهر خونست ؟
– نمیدونم تازه با زنگ شما بیدار شدم . 
– عجب دختر تنبلی بار آوردما پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن . مُوژان من باید برم دوباره بهت زنگ میزنم نبینم دوباره بگیری بخوابی ها . 
مامان و از بیداری کاملم مطمئن کردم و گوشی رو قطع کردم . لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم . سرکی توی اتاق رادمهر کشیدم تختش مرتب بود و خبری ازش نبود . 
با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم و صبحانه ی مفصلی خوردم . روی مبل لم دادم و کتابی رو که با خودم آورده بودم و خوندم . تلفن خونش زنگ خورد نمیدونستم باید جواب بدم یا نه . صدای زنگ تلفن بدجوری روی اعصابم بود . دل به دریا زدم و به سمت تلفن رفتم :
– بله ؟
چند لحظه ای سکوت بود دوباره گفتم :
– الو ؟
– سلام . 
جلوی دهنم و گرفتم که جیغ نزنم . احسان بود . عجب گندی بالا آوردی مُوژان حالا میمردی تلفن و جواب نمیدادی ؟ با کمی مکث جواب سلامش و دادم . گفت :
– خونه ی رادمهری یا من اشتباه شماره رو گرفتم ؟ 
از توی لحنش هیچی معلوم نبود . نمیفهمیدم ناراحته یا خوشحاله یا متعجبه . فقط سردی و جدیت و از توی صداش حس میکردم . گفتم :
– نه درست گرفتی من خونه ی رادمهرم . 
– روابط حسنه شد ؟ دیگه جشن نمیگیری ؟
لحنش نیش دار بود . اینجور حرف زدن از احسان بعید بود . این چه رفتاری بود ؟ به هر کسی هم که باید جواب پس میدادم مطمئن بودم که اون شخص هیچ وقت نمیتونه احسان باشه چون خودشم یه پای این قضیه بود . یه جورایی مقصر بود توی به هم خوردن عروسی من . با حرص گفتم :
– ای بد نیست روابطمون بالاخره باید به هر چیزی زمان داد .
برای اولین بار بود که میخواستم حرص احسان و در بیارم . لحن نیش دارش بدجوری حرصم و در آورده بود . پوزخندی زد و گفت :
– خیلی خوبه . من فکر کردم رادمهر امروز خونست ولی مهم نیست شماره ی گوشیش و میگیرم . خداحافظ . 
خداحافظی کردم ازش و همونجا روی مبل ولو شدم . این دیگه چه مرگش بود ؟ این روزا هر کی به من میرسید جنی بود ! نه به رادمهر که خوش اخلاق و مهربون شده بود نه به احسان که نیش دار حرف میزد و تیکه مینداخت . 
ولی چرا باید فکر کنه امروز رادمهر خونست ؟ اصلا امروز چند شنبست ؟ یکم فکر کردم و یادم افتاد که امروز پنجشنبست و رادمهر مطب نمیرفت . پس از صبح تا حالا کجاست ؟ اول خواستم بیخیال از کنار این فکر رد بشم ولی هر کاری کردم نشد انگاره یه خوره به جونم افتاده بود . میتونستم به بهونه ی اینکه احسان کارش داشته بهش زنگ بزنم . سریع تلفن و برداشتم و شماره ی موبایلش و گرفتم بعد از 3 تا بوق صداش و که رنگی از خنده توش معلوم بود و شنیدم :
– بله ؟ 
با کنجکاوی و شک گفتم :
– سلام . خوبی ؟
– سلام ممنون تو خوبی؟
لحنش دوباره جدی شده بود تشکر کردم دوباره گفت :
– کاری داشتی ؟
منظورش این بود که سریع حرفت و بزن و قطع کن . با دلخوری گفتم :
– اگه کار نداشتم که زنگ نمیزدم . احسان الان زنگ زد خونه کارت داشت فکر کنم . 
کمی مکث کرد و گفت :
– باشه بهش زنگ میزنم . دیگه کاری نداری ؟
– بدون توجه به حرفش که سعی داشت دست به سرم کنه گفتم :
– مطب نیستی ؟
خیلی جدی گفت :
– نه با دوستام ناهار اومدم بیرون . خونه میبینمت فعلا . 
قبل از اینکه کاملا گوشی قطع بشه صدای خنده ی چند تا زن و مرد و شنیدم . پس حسابی هم جمعشون جمع بود ! اصلا به من چه . دوباره روی مبل ولو شدم و کتابم و توی دستم گرفتم ولی هر کار میکردم نمیتونستم روی نوشته ها تمرکز کنم . یه ریگی تو کفشش بود که همش میخواست من و دک کنه . از خودراضی فکر کرده کشته مردشم حتما که بهش زنگ زدم . با حرص کتاب و روی مبل پرت کردم و به سمت اتاق رفتم و همه ی حرصم و سر در بدبخت خالی کردم . محکم به هم کوبیدمش حتی از صداش خودمم ترسیدم و تقریبا از جا پریدم . خودم و روی تخت انداختم و ساعدم و روی پیشونیم گذاشتم به سقف خیره شدم . دلم میخواست به حال خودم گریه کنم . حالا نه رادمهرو داشتم و نه احسان و . کلافه بودم . تنهای تنها گیر افتاده بودم . 
نمیدونم شاید انتظار داشتم رادمهر برخلاف کارایی که من باهاش کرده بودم باهام بازم مهربون باشه و دوستم داشته باشه ! مُوژان خیلی احمقی . چه انتظاراتی داری . همین که انقدر خوب و فهمیدست که کارت و به روت نمیاره باید بری خدا رو شکر کنی . دلم با این حرفا آروم نمیگرفت . همش فکرم پیش رادمهر و اون قرار ناهار کذاییش بود . ساعت حدودای 6 بود که بالاخره صدای چرخش کلید و شنیدم و بعد صدای رادمهر و :
– مُوژان . کوشی ؟ مُوژان . 
چه عجب بالاخره آقا رضایت دادن از پیش دوستاشون دل بکنن ! اول خواستم جوابی بهش ندم ولی بعد با خودم گفتم شاید با خودش فکر کنه که من حسادت کردم و ناراحت شدم . از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم بدون هیچ حرفی جلو رفتم با دیدن قیافه ی اخمو و تو همم گفت :
– سلام . خواب بودی ؟
– نه دراز کشیده بودم . 
دلم نمیخواست جوابش و بدم ولی خوب چاره ای نبود . رادمهر فقط برای چند ثانیه نگاهم کرد و بعد خیلی بی تفاوت از کنارم رد شد و به اتاقش رفت . به سمت مبل رفتم و کتابم و از روش برداشتم و دوباره مشغول خوندن شدم . حداقل اینجوری نشون دادم ! رادمهر لباساش و عوض کرده و برگشته بود سرکی توی آشپزخونه کشید و گفت :
– ناهار چی خوردی ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
– صبحانه دیر خوردم میلی به ناهار نداشتم دیگه . 
رادمهر هم حرفی نزد و روی مبل کناری من لم داد و تلویزیون و روشن کرد . حرصم گرفت حتی براش گرسنگی منم مهم نبود . زیر چشمی حرکاتش و نگاه کردم مثل همیشه خونسرد بود . روش و به طرف من برگردوند و گفت :
– به جز احسان امروز کسی دیگه خونه زنگ نزد ؟ 
انگار من منشی خصوصیش بودم . البته حرف زیاد بدی هم نزده بود ها ولی خوب من چون عصبانی بودم کلا هر لحظه امکان داشت الکی دعوا راه بندازم ! گفتم :
– روزایی که من خونت نبودم چجوری میفهمیدی کسی زنگ زده بهت یا نه ؟ 
این حرفارو همینجوری با خونسردی بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم ولی زیر چشمی نگاهم بهش بود . اخماش و تو هم کرد و گفت :
– چطور ؟ انقدر برات سنگینه که به این سوالم جواب بدی ؟
با بی تفاوتی گفتم :
– نه سخت نیست فقط خواستم بگم من منشی شخصیت نیست فرض کن مُوژانی توی خونت نیست . 
کارد میزدی خونش در نمی اومد . دلم خنک شده بود حسابی خنده های سر ناهار و از دماغش در آورده بودم . داشتم از روی مبل بلند میشدم که دستم و گرفت و کشید دوباره پرت شدم روی مبل عصبانی نگاهش کردم و گفتم :
– دیوونه شدی ؟ این چه کاریه . 
– حس کردم زیادی لیلی به لالات گذاشتم فکر کردی هر تیکه ای که خواستی میتونی بارم کنی و منم حرفی نزنم . ببینم تو حرف حسابت چیه ؟ اصلا معلومه چی میخوای ؟ 
من مثل خودش عصبانی گفتم :
– من حرف حسابم چیه ؟ تو بگو حرف حسابت چیه که وقتی یکی بهت زنگ میزنه فقط میخوای دکش کنی . 
بالاخره خودم و لو داده بودم لعنت به دهن لقت مُوژان . نیشخندی زد و گفت :
– آها پس خانوم به خاطر برخورد ظهر من ناراحتن . 
– ناراحت ؟ هه ! نه کارات ارزش ناراحت شدن نداره . فقط خواستم بهت بگم که یادت باشه با کی داری چجوری حرف میزنی . 
از کوره در رفت از جاش بلند شد و گفت :
– مثلا با کی دارم چجوری رفتار میکنم ؟! با کسی که به خودش اجازه میده حتی توی جمع هر رفتاری با من بکنه ؟ خیال نکن این همه مدت که سکوت کردم و چیزی نگفتم به خاطر این بوده که همه ی اتفاقای شب عروسی یا قبلش یادم رفته ! اگه من چیزی نمیگم یا به روت نمیارم دلیلی نمیشه که تو هر روز پررو تر و گستاخ تر بشی فهمیدی ؟ وقتی که روز عروسی زیر همه چی زدی یعنی اتفاقایی که بعدش هم قراره بیفته رو قبول کردی . گوشت با منه مُوژان ؟ به جای اینکه بشینی و یه موضوع کوچیک و واسه خودت هی بزرگ کنی و حال من و بگیری بهتره زودتر فکر کنی و جفتمون و از این منجلابی که توش گیر کرده بودیم نجات بدی . 
حرفاش و زده بود و عصبانیتش خالی شده بود . ازم دور شد و به سمت اتاقش رفت . همینجوری اونجا نشسته بودم . انگار مغزم قفل شده بود . بالاخره یه جایی اونم کم می آورد ! 
تقصیر خودم بود حق و بهش میدادم. اگه الان عروسی رو به هم نزده بودم و سر خونه و زندگیم بودم حق نداشت با هر کسی که دلش میخواد بره این ور و اون ور و منو بی خبر بذاره . توی چشمام حلقه ی اشک نشسته بود . اون از برخورد احسان اینم از رادمهر . دلم میخواست یه جایی برم و با تمام وجود داد بزنم . از جام بلند شدم . روم نمیشد دیگه توی چشمای رادمهر نگاه کنم . نگاهی به در بسته ی اتاقش کردم و به سمت اتاقم رفتم . روی تخت خوابیدم و به اشکام اجازه دادم روی گونه هام بیان . انقدر رادمهر این مدت خوب بود که انگار ازش انتظار نداشتم باهام اینجوری حرف بزنه . 
اشکام بند نمی اومد . همش با دستمال سعی میکردم مانع ریزششون بشم ولی وقتی حرفای رادمهر یادم میومد با شدت بیشتری اشکام سرازیر میشد . با برخوردی هم که امروز از احسان دیده بودم بیشتر خودم و به خاطر حمافتم سرزنش میکردم . 
داشتم از گرسنگی ضعف میکردم ولی دوست نداشتم از اتاق بیرون برم . نگاهی به ساعت کردم 10 بود ولی خبری از رادمهر نبود انگار اونم از زور ناراحتی تنهایی و سکوت اتاقش و ترجیح میداد . 
تاپ و شلوارکم و پوشیدم و سعی کردم بخوابم انقدر گریه کرده بودم که بدون دردسر به خواب رفتم . 
مدام خوابای آشفته میدیدم . احسان و میدیدم که بلند بلند میخندید و رادمهر که مدام روش و ازم میگرفت انگار باهام قهر بود . توی خواب همش التماسش میکردم که من و ببخشه ولی به حرفام گوش نمیداد و بدون اینکه بهم توجهی کنه رفت . احسان نزدیکم اومد و مچ دستشو دور گردنم انداخته بود و داشت سعی میکرد که خفم کنه . یهو از خواب پریدم . دستم به طرف گلوم رفت انگار واقعا داشتم خفه میشدم . گلوم خشک شده بود و روی صورتم عرق سرد نشسته بود احساس سرمای شدیدی میکردم . ترسیده بودم ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم . هر لحظه بیشتر لرز میکردم از جام بلند شدم و شلوار بلند و پلیور گرمی پوشیدم . دوباره زیر پتو خزیدم ولی بازم سردم بود از همه بدتر این بود که مدام صحنه های خواب جلوم میومد و نمیتونستم بخوابم روی تختم نشستم و پتو رو دور خودم پیچیدم با ترس نگاهی به اطراف کردم . صدای باز و بسته شدن دری رو شنیدم . رادمهر بود یعنی ؟ خوب معلومه جز من و اون کی دیگه توی خونه بود . با صدایی که به زور در میومد سعی کردم صداش کنم . انقدر ترسیده بودم که فقط دوست داشتم یکی کنارم باشه . صدام و حتی خودمم به زور میشنیدم دوباره سعی کردم این بار بلند تر از قبل صدا زدم . بعد از چند بار صدا زدن ناامید شده بودم خبری از رادمهر نبود . بیشتر پتو رو به خودم پیچیدم . صدای دستگیره ی در اومد سریع نگاهم و به سمت در چرخوندم با دیدن رادمهر که با احتیاط وارد اتاق میشد انگار دنیارو بهم دادن از جام بلند شدم و بی توجه به سرمایی که همه ی وجودم و گرفته بود به آغوشش پریدم . رادمهر از این حرکتم شوکه شده بود ولی بعد از چند ثانیه که دید قصد جدا شدن ازش و ندارم اونم دستاش و دورم حلقه کرد و آروم گفت :
– مُوژان خوبی؟ چی شده ؟ ترسیدی ؟
جواب من فقط گریه بود و گریه . نمیدونستم از این ناراحت بودم که احسان داشت خفم میکرد یا اینکه رادمهر تو خواب بهم محل نمیذاشت . ولی هر چی که بود گریه اجازه نمیداد که حرفی به رادمهر که نگران من و توی آغوشش گرفته بود بزنم . بالاخره رادمهر من و به سمت تخت برد و اونجا نشوند ازم یکم فاصله گرفت و سرش و به طرفم خم کرد گفت :
– چی شده مُوژان ؟ خواب بد دیدی ؟
تنها تونستم با سر حرفش و تایید کنم . 
دستش و جلو آورد و اشکای روی گونم و با سر انگشتاش گرفت و گفت :
– من اینجام . از هیچی نترس پیشت میمونم . 
انگار حرفاش آرومم کرد . بودنش کنارم دلگرمم میکرد . 
دستام و توی دستش گرفت و با تعجب گفت :
– چرا انقدر سردی ؟ حالت خوبه ؟ 
دوباره فقط سرم و تکون دادم . کمک کرد تا برم زیر پتو . مثل باباهای مهربون پتو رو تا چونم کشید بالا و برگشت که بره با ترس گوشه ی شلوارش و گرفتم و با التماس نگاهش کردم آروم و با صدای پر بغض گفتم :
– نرو . 
لبخند مهربونی بهم زد و دستم و فشرد گفت :
– برمیگردم میرم یه لیوان آب برات بیارم . الان میام مُوژان . 
با نارضایتی دستم و ول کردم و گذاشتم که بره . رادمهر سریع رفت و برگشت . لیوان آب و به لبام نزدیک کرد و گفت :
– بخور یکم ریلکست میکنه . 
یکم از آب و خودم و رادمهر لیوان و روی عسلی کنار تخت گذاشت . نگاهی بهم کرد و گفت :
– دراز بکش سعی کن بخوابی . 
– نمیتونم . 
با بغض حرف میزدم میترسیدم دوباره اون خواب سراغم بیاد . رادمهر دوباره لبخندی بهم زد و گفت :
– من اینجام باشه مُوژان ؟ چشمات و ببند و سعی کن بخوابی . 
نمیدونم چرا انقدر شکننده و ترسو شده بودم . اشکی که توی چشمم حلقه زده بود حالا روی گونه هام جاری شده بود . رادمهر با دیدن اشکام انگار دگرگون شد نزدیکم اومد و بوسه ای به روی پیشونیم کاشت بعد به سمت دیگه ی تخت اومد و زیر پتو خزید . هیچ اعتراضی نکردم . واقعا به بودنش احتیاج داشتم . راز کشید و دستش و تکیه گاه سرش کرد . همینجوری که به من نگاه میکرد گفت :
– حالا با خیال راحت بخواب . از هیچی هم نترس . 
با حرفش آروم تر شدم .چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم . حس میکردم که با دستاش داره موهام و نوازش میکنه . چیزی طول نکشید که خوابم برد . 
صبح با نور آفتابی که میومد تو اتاق چشمام و باز کردم . اطرافم و نگاه کردم و از دیدن رادمهر کنارم جا خوردم بعد کم کم یاد دیشب افتادم . وقتی خواب بود چقدر آروم بود . به سمتش برگشتم و نگاهش کردم . از اینکه کنارم بود احساس امنیت میکردم . سعی کردم احساس خوبم و ربط بدم به اینکه اون شوهرمه و طبیعتا باید کنارش احساس امنیت و آرامش بکنم . یاد صورتش افتادم که دیشب چقدر مهربون بود . چقدر با حرفاش آرومم کرده بود . همینجوری محو صورتش بودم که همونجوری با چشمای بسته گفت :
– صبح بخیر . دیدات و زدی ؟ 
یه لحظه ترسیدم . جیغ کوتاهی کشیدم که چشماش و باز کرد گفتم :
– بیدار بودی ؟ 
سرش و به نشونه ی آره تکون داد . دستپاچه شدم مثل دزدی که وقت دزدی مچش و میگیرن شده بودم گفتم :
– پس چرا چیزی نگفتی ؟ 
شونه هاش و بی تفاوت بالا انداخت و دوباره زل زد بهم گفت :
– حالا چی و داشتی انقدر دقیق نگاه میکردی ؟
سعی کردم خودم و نبازم :
– تو که چشمات بسته بود از کجا انقدر مطمئنی که تورو نگاه میکردم ؟
– من باهوشم . 
– هه ! اگه تو باهوشی پس لابد منم شجاعم ! 
خندید و گفت :
– توی شجاعتت که شکی نیست . دیشب بهم ثابت شد ! من موندم که اگه تو توی خونه ی خودتون بودی میخواستی کی و صدا کنی بیاد پیشت بخوابه ؟
دندونام و با حرص روی هم فشار دادم و بالشم و برداشتم پرت کردم طرفش جاخالی داد و از جاش بلند شد گفت :
– حقیقت تلخه قبول کن . 
به ظاهر خودم و دلخور نشون دادم و از روی تخت بلند شدم . رادمهر دوباره روی تخت دراز کشید و گفت :
– کجا با این عجله حالا ؟ بودی ؟ سانس دوم خواب و نمیمونی ؟ 
بعد خنده ای کرد چقدر خودم و ضعیف نشون داده بودم . حالا واسم دست میگرفت که ترسو ام حالا دروغ چرا یکم ترسو که بودم ولی دیگه نه تا این حد که رادمهر فکر میکرد ! 
صبح خوبی بود . خوشحال و سرحال آبی به دست و صورتم زدم و میز صبحانه رو چیدم . رادمهر و صدا زدم ولی خبری ازش نبود دوباره به سمت اتاق رفتم دیدم چشماش و بسته و خوابیده . افکار شیطانی به سرم زد آروم آروم به تخت نزدیک شدم و روش نشستم یکی از پر های گلسرم و کندم و دستم و به سمت بینیش بردم ولی تا خواستم حرکتی بکنم یهو من و تو بغلش گرفت ترسیدم جیغی کشیدم که گفت :
– باز یادت رفت که من باهوشم ؟ 
– وای رادمهر ولم کن استخونام خورد شد . 
– امکان نداره شیطونی کردی حالا باید تلافیشم ببینی فکر کردی الکیه ؟ 
– رادمهر ولم کن . 
– عذر خواهی کن تا ولت کنم . 
– عذر خواهی ؟ عمرا . 
فشار دستاش و یکم بیشتر کرد ناخود آگاه گفتم :
– ببخشید ببخشید . 
خنده ای کرد و گفت :
– حالا شد 
حلقه ی بازوانش و شل تر کرد و منم سریع از توی بغلش بیرون اومدم . کش و قوسی به تنم دادم و گفتم :
– بیا بریم صبحانه بخوریم . 
سریع از روی تخت بلند شد و گفت :
– بریم خیلی گشنمه . 
با خنده به سمت میز صبحانه رفتیم . بینمون خبری از کدورت دیشب نبود . فقط خوشی بود و خوشی . یه لحظه از ذهنم گذشت ” کاش میشد همیشه با هم اینجوری بودیم . 
سر میز صبحانه رادمهر مدام سربه سرم میذاشت . دوباره با این رفتارش شرمندم کرد . چقدر خوب بود . یعنی من لیاقتش و داشتم ؟ 
بعد از صبحانه جفتمون کنار هم روی راحتیای توی حال ولو شدیم چند وقتی بود که دلم میخواست دوستانه بشینم و باهاش حرف بزنم . ولی انقدر همیشه با هم توی جنگ بودیم که نمیشد . نگاهم به صورت رادمهر افتاد که به تلویزیون خیره شده . بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
– چیزی شده ؟
بدون اینکه دستپاچه یا هل بشم گفتم :
– نه چطور ؟ 
– آخه خیره شدی به من !
– یه سوال داشتم . 
به سمتم برگشت و با تعجب گفت :
– سوال ؟ بپرس .
بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم :
– چرا تو اومدی خواستگاری من ؟ تا اونجایی که روز خواستگاری نشون دادی معلوم بود که راضی نیستی . 
رادمهر کمی مکث کرد و گفت :
– اونوقت من این و بهت بگم تو چی بهم میگی که به دردم بخوره ؟
– خوب منم دلیل قبول کردن خواستگاریت و بهت میگم . 
رادمهر نیشخندی زد و گفت :
– اونو که خودم میدونم . یه چیز جدید تر بگو . 
– تو از کجا میدونی ؟
– من باهوشم ! 
– امروز قرص خودشیفتگی خوردی ؟! جدی میگم از کجا فهمیدی ؟
– تابلو بودی . 
– تو ناراحتی ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– نه اوایل ناراحت نبودم . یه جورایی حس خاصی داشتم . یه جور بی تفاوتی . ولی الان واقعا نمیدونم چه حسی دارم 
از حرفش جا خوردم گفتم :
– یعنی چی بی تفاوت بودی ؟ من و مسخره میکنی ؟ 
نگاه جدیش و بهم دوخت و گفت :
– به قیافه ی من میخوره که مسخرت کنم ؟ جدی گفتم . 
– زود باش توضیح بده من اصلا حرفات و نمیفهمم ! 
رادمهر یکم مکث کرد و گفت :
– ببین من چند سالی بود که میخواستم مستقل بشم . نه که بگم با مامان یا بابا مشکلی داشتما نه . ولی دوست داشتم توی خونه ی خودم باشم . تنهایی و سکوت و دوست داشتم . من به مامان و بابا این و گفتم . بابا حرفی نداشت ولی مامان حسابی جوش آورد و موافقت نکرد . بعد از یه مدتم گفت فقط زمانی بهت اجازه میدم بری سر خونه ی خودت که ازدواج کرده باشی ! اگه میخواستم میتونستم بدون اینکه بهش بگم برم سر خونه ی خودم ولی دلم نمیومد دلش و بشکنم . به هر حال کلا منتفی شد این بحثا . تورو هم میدیدم که همش دور و بر احسان میچرخی و یه نگاهای خاصی بهش میندازی . یه جورایی برام ثابت شده بود که عاشق احسانی . ولی خوب احسان از جایی که کلا سرش جایی گرم بود توجهی به نگاهای دور و اطرافش نداشت . چند بار خواستم باهات حرف بزنم و بگم که احسان چجوریه ولی هر بار گفتم به من چه ! خلاصه اینکه مامان توی تولد احسان تو و خانوادت و دید . اون شب وقتی اومدیم خونه مامان انقدر از تو و خانوادت گفت که دیگه صدای من در اومد ولی مامان خیلی مشتاق بود باهاتون رابطه برقرار کنه بعد از یه مدت این رفت و آمدا شکل گرفت و تقریبا هر هفته دیگه میدیدمت . مامان بعد از هر مهمونی مخ مارو میخورد انقدر ازتون تعریف میکرد . نمیدونم یهو چی شد که پیشنهاد داد بیایم خواستگاری تو . اول از این پیشنهادش خندم گرفت چون تابلو بود که تو قبول نمیکنی و بیشتر مثل یه بازی میمونه این کار ! اولش هی مخالفت کردم ولی نمیدونم چی شد که یهو نظرم عوض شد و گفتم بریم خواستگاری . وقتی اومدیم خونتون همه چی مثل یه شوخی بود برام . بعد از اینکه قرار شد بهمون جواب بدین دیگه برام یه موضوع واضح بود که قبول نمیکنی . چون مطمئن بودم که عاشق احسانی . ولی وقتی شب اومدم خونه و مامان بهم گفت تو قبول کردی دم در خشکم زد از تعجب . نمیتونستم ببینم توی اون سرت چی میگذره ولی هر چی که بود مطمئن بودم احساسی در کار نیست و هر چی هم هست جوابت ربط به احسان داره . بعد از اینکه جواب بله رو ازت گرفتیم انقدر شوکه بودم و احساسای مختلف داشتم که حتی یادم رفت به احسان بگم انگار احسان از خودتون شنیده بود یه روز اومد مطب و داد و بیداد راه انداخت که چرا بدون اینکه به اون حرفی بزنم رفتم خواستگاری دختر عموش انقدر اون چند روز افکارم درگیر بود و بی حوصله بودم که منم سرش داد زدم . بعد از این همه سال دوستی با هم دعوامون شد درک نمیکردم که از چی ناراحته . میدونستم که احساسی بهت نداره ولی دلیل این رفتاراش و هم نمیفهمیدم . بالاخره بعد از یه دعوای مفصل از پیشم رفت و تا مدتها ندیدمش و خبری هم ازش نداشتم . نمیدونم چرا از همون اول یه حسی بهم میگفت این ازدواج منتفیه ! بعد از اینکه سر سفره ی عقد دیدم که نگاهت به احسانه یه جورایی برام معلوم شد که دلیلت برای ازدواج با من احسانه . ولی فکر نمیکردم انقدر بچه باشی که به خاطر احسان و تحریک کردن حسادتش بخوای زن من شی و با آینده ی جفتمون بازی کنی . 
وقتی روز عروسی رفتم آرایشگاه دنبالت و گفتن که رفتی اصلا جا نخوردم . گفتم که یه جورایی برام روشن شده بود که تو نمیمونی . به خاطر خودم که نه ولی به خاطر مامان و بابا و آبروشون دنبالت گشتم حتی تا خونتونم رفتم ولی خوب اثری ازت نبود . دیگه مجبور شدم برگردم و خبر و به بقیه بدم . 
بعد از عروسی یه جورایی به نفعم شد چون استقلالی رو که میخواستم به دست آوردم . به هم خوردن جشنمون ناراحتم نکرد . البته نمیشد گفت که اصلا ناراحتم نکرد . بالاخره من یه مردم . قانونا شوهرت بودم . از فکر اینکه تو عاشق یکی دیگه بودی عذاب میکشیدم که من و هم بازی دادی . الان دارم اینارو بهت میگم که بتونم ببخشمت و همه چی و از نو شروع کنم . این حسی که توی خودم و ریختم داره عذابم میده . حق توئه که بدونی احساس من چیه . 
تقریبا میشه گفت 2 بار دیگه احسان و دیدم . بار اول سرد و بی تفاوت از کنار هم گذشتیم هی از خودم میپرسیدم کار اشتباهم کجا بوده ؟ من که عروسیمم به هم خورد پس احسان از چی انقدر ناراحته ؟ حتی یه بار شک کردم که نکنه واقعا عاشقت بوده و من تورو از چنگش در آوردم ؟  
بار دوم و خودم رفتم شرکت احسان دقیقا روز بعد اون شبی که خونتون دیدمش . باید میرفتم باهاش حرف میزدم . احسان صمیمی ترین دوستم بود حاضر نبودم با این چیزا این دوستی و از دست بدم . وقتی من و دید اخماش و تو هم کرد و گفت اونجا چیکار میکنم . اگه به خاطر دوستیمون این همه مدت نبود مطمئن بودم که من و از اتاقش پرت میکنه بیرون ولی من جدی وایسادم و گفتم باهات حرف دارم . بالاخره راضی شد که باهام حرف بزنه . بهش گفتم چت شده ؟ از بعد عروسی باهام سرد شدی ؟ اونم گفت نسبت به مُوژان حس برادرانه دارم . وقتی شنیدم تو رفتی خواستگاریش اونم بدون اینکه به من بگی . بعد هم که لحظه ی آخر همه چی و فهمیدم سرخورده شدم . نمیدونم تا چه حدی حرفاش راست بود ولی جوری حرف زد که یه جورایی من و قانع کرد که علاقه ای این وسط نبوده و فقط به خاطر همون دلایلی که بهم گفته ناراحت بوده . دیگه این شد که روابط من و احسان بهتر شد . البته نه به اندازه ی قبل ولی باز بدک نیست روابطمون . 
از شنیدن حرفای رادمهر شوکه شدم . میدونستم احسان علاقه ای بهم نداره ولی اینکه از زبون رادمهر هم بشنوم و این مطمئنم کنه خیلی برام سخت بود . اشک توی چشمام حلقه زد . مردن عشقم و داشتم جلوی چشمم میدیدم . انگار ضربه ی آخری بود که به احساساتم زده بود . همون جا برای همیشه احسان و توی قلبم کشتم و دفنش کردم . من به خاطرش همه ی زندگیم و قمار کردم ولی اون چی ؟ بعد از این همه مدت باید به خودم می قبولوندم که همش عشق یه طرفه بوده و اون همه نگاهای مهربون یا کادوهای مختلفی که برام میخرید یا حمایتاش همه برادرانه بوده ؟ پس چرا باهام پای تلفن اونجوری حرف زد دیروز ؟ قلبم شکسته بود ولی به روی خودم نیاوردم . 
رادمهر موشکافانه نگاهم میکرد . انگار میخواست تاثیر حرفاش و از توی نگاهم بخونه . سعی کردم به خودم مسلط باشم گفتم :
– خوب نگفتی الان حست چیه ؟ 
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– واقعا الان نمیدونم حسم چیه ! 
– مگه میشه ؟
– اگرم بدونم حسم چیه فعلا بهت ربطی پیدا نمیکنه . 
این و با لحن شوخ گفت و از جاش بلند شد همونجوری که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :
– مُوژان ناهار چی میخوری ؟ 
– برای من فرق نداره . 
حالا صداش از توی آشپزخونه میومد :
– من ناهار و درست میکنم . نمیخوام به این زودی با خوردن دستپختت بمیرم . 
جوابی ندادم . بلند شدم و به سمت اتاق رفتم . دلم میخواست توی تنهایی اتاقم خودم و حبس کنم . خیلی از خودم ناراحت بودم . چقدر احمق بودم . زندگی خوبی رو که میتونستم با رادمهر داشته باشم و فدای احساسات نا معلوم احسان کردم . برای خودم آرزوی مرگ میکردم . یه لحظه خودم و جای رادمهر گذاشتم . بیچاره رادمهر چه زجری رو بهش دادم . چقدر اذیتش کردم . خدا کنه من و ببخشه . واقعا لیاقت رادمهر کسی بهتر از من بود . 
دلم میخواست زمان به عقب برگرده تا حماقتام و بتونم جبران کنم . تازه فهمیده بودم که سوگند چی میگفت . کاش به حرفش گوش میدادم . سرم و توی بالش فرو کردم و از ته دلم زار زدم . به خاطر مرگ عشقم به خاطر زجرایی که به رادمهر دادم و به خاطر کارایی که قبلا کرده بودم . 
نمیدونستم رادمهر هنوزم من و میخواست یا انتظار داشت بعد از این مدت من بگم همه چی تمومه ؟ خودم چی ؟ دوست داشتم باهاش باشم ؟ ” معلومه که دوست داشتم بهتر از رادمهر باید از کجا پیدا میکردم ؟” 
تصمیم گرفتم قوی باشم تا بتونم رابطمون و بسازم دوباره از روی تخت بلند شدم و صورتم و شستم . انگار یه مُوژان دیگه شده بودم . محکم و قوی از اتاق بیرون رفتم . رادمهر مشغول پختن کتلت بود . دیدن رادمهر مغرور و جدی توی قالب یه آشپز خیلی خنده دار بود . لبخندی روی لبم نشوندم و کنارش وایسادم سرکی توی ماهی تابه کشیدم و گفتم :
– این و بخوریم میمیریم دیگه نه ؟ 
لبخند محوی زد و گفت :
– نه تا 1 سال بیمه ی عمر میشی ! 
نیشگونی از بازوش گرفتم از جاش پرید و دستش و روی بازوش گذاشت گفت :
– آخ آخ آخ آخ . نکن اینجوری . باز دوباره دلت میخواد تلافی کنم ؟
لبخند زدم و گفتم :
– نه شوخی کردم من تسلیمم ! 
اونم لبخند زد و چیزی نگفت . سیب زمینی هارو سرخ کرد و توی دیس کشید . دستم و جلو بردم تا یه دونه اش و بردارم که زد روی دستم و گفت :
– ناخونک زدن ممنوع .
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
– آی دستم . خوب گشنمه . 1 ساعته داری ناهار میپزی . 
– ببخشید که وظیفه ی تورو من دارم انجام میدم . 
دستم و از دور نشونش دادم و گفتم :
– باز نیشگونت میگیرما . 
– منم وایمیستم حتما نگات میکنم . 
– رادمهر بدو گشنمه . 
– همین الان صبحانه ی مفصل خوردی انقدر شکمو نباش . دخترای هم سن تو الان تو فکر رژیمن همش . 
اخم کردم و گفتم :
– من لاغرم احتیاج به رژیم ندارم . 
– به جای اینکه وایسی غر بزنی برو میز و بچین . 
با غر غر میز و چیدم . سعی میکردم خودم و خوشحال نشون بدم تا از حالم بویی نبره . ولی نگاهای مشکوکش و روی خودم و حس میکردم . ازش ممنون بودم که دیگه سوالی ازم نپرسید . 
ناهار و توی سکوت خوردیم و هر کس به اتاق خودش رفت . حس بدی داشتم . عذاب وجدان بدی همه ی وجودم و گرفته بود احسان تقصیری نداشت ولی ازش بدم اومده بود . اون نگاهاش اون حرفاش داشتم دیوونه میشدم . 
کاش رادمهر این حرفارو زودتر بهم میگفت شاید چشمام باز میشد . ولی مگه صد بار همینارو سوگند بهم نگفته بود ؟ خدایا فقط 1 بار دیگه بهم فرصت بده تا همه چی رو درست کنم فقط 1 بار . 
ساعت حدودای 5 بود که با صدای در اتاقم به خودم اومدم . کی خوابم برده بود ؟ سریع از روی تخت بلند شدم و در و باز کردم رادمهر بود :
– خواب بودی ؟
– آره یهو خوابم برد . 
– مامان گفت شام بریم پیششون . 
– باشه کی بریم ؟
– حدودای ساعت 6 راه بیفتیم خوبه . 
– باشه حاضر میشم . 
با این حرف من رفت . در اتاق و بستم و به سمت کمد رفتم . هیچ لباسی که به درد مهمونی بخوره با خودم نیاورده بودم حالا باید چیکار میکردم ؟ از اتاق رفتم بیرون . در اتاق رادمهر بسته بود تقه ای به در زدم . بعد از چند ثانیه در و باز کرد خواستم حرف بزنم که نگاهم به بالا تنه ی لختش افتاد زبونم بند اومد و فقط نگاهش کردم . رادمهر که از سکوت و نگاه من تعجب کرده بود گفت :
– مُوژان خوابت برد ؟ کاری داشتی ؟
با صداش به خودم اومدم . چقدر بی جنبه ای مُوژان چشمات و بدزد بی حیا ! یکم فکر کردم چی میخواستم بهش بگم ؟ یهو یادم افتاد گفتم :
– آها . من لباس مهمونی با خودم نیاوردم اشکال نداره قبلش بریم خونه ی ما که من حاضر بشم ؟ 
– باشه بذار لباسام و بپوشم اول میریم اونجا . 
سری تکون دادم و به سرعت به سمت اتاقم برگشتم . معلوم نبود اگه بیشتر میموندم چه اتفاقی میفتاد ! پشت در اتاق نفس حبس شدم و بیرون دادم و به سمت لباسام رفتم . سریع حاضر شدم و توی حال به انتظارش نشستم . وقتی اومد از تیپش خوشم اومد . کت اسپرت مشکی پوشیده بود با شلوار کتون مشکی . پیرهن مردونه ی خاکستری رنگش هم دیگه همه چی رو کامل کرده بود . گفت :
– بریم ؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و گفتم :
– بریم . 
تا خونه توی ماشین سکوت بود من غرق بوی خوب ادکلن رادمهر شده بودم و رادمهرم نگاهش و به جلو دوخته بود . موقعی که دم در خونه داشتم از ماشین پیاده میشدم گفتم :
– نمیای تو ؟
– نه دیگه همینجا منتظرت میمونم زود بیا . 
نمیدونم چرا بیشتر اصرار کردم گفتم :
– هوا سرده شاید طول بکشه بیا تو . 
نمیدونم توی نگاهم چی بود که رادمهر بعد از چند ثانیه که خیره نگاهم کرد قبول کرد که بیاد تو . ماشین و پارک کرد و با هم رفتیم تو خونه . رادمهر توی پذیرایی منتظرم نشست و من به اتاقم رفتم . بین لباسام میگشتم که چشمم به شلوار پاچه گشاد مشکیم افتاد که راه هایی به همون رنگ داشت بلوز خاکستری کوتاهی رو هم انتخاب کردم . لباسام و در آوردم داشتم شلوارم و میپوشیدم که تعادلم به هم خورد و دستم به گلدونی که روی میزم بود خورد گلدون روی زمین افتاد و با صدای بدی شکست . جیغ خفه ای کشیدم . رادمهر سراسیمه بدون اینکه در بزنه اومد توی اتاق و گفت :
– چی شد ؟ . . . 
انگار تازه نگاهش به من افتاد سعی کردم با بلوزم جلوی خودم و بگیرم و گفتم :
– رادمهر برو بیرون . 
چند لحظه ای شوکه شد انگار اصلا توجهی به اطرافش یا حرف من نداشت . یهو به خودش اومد و بدون حرفی سریع رفت بیرون . احساس میکردم از گونه ام حرارت میزنه بیرون . آخه دختر احمق واسه چی اصرار کردی که بیاد تو خونه ؟ خجالت کشیدم . سریع لباسام و پوشیدم و سعی کردم با آرایش قرمزی خجالت و از روی صورتم پاک کنم . حالا اگه امشب بلایی هم سرت بیاره مقصرش خودتی ! حالا یکی نیست بگه جیغ زدنت دیگه چی بود ؟ مانتوی بلند مشکیم رو هم پوشیدم و شال مشکی سفیدم رو هم روی سرم انداختم . نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم . 
نگاهم به رادمهر افتاد که روی مبل نشسته و دستاش روی سرشه . سرفه ای کردم که سرش و بالا آورد . بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت :
– حاضری ؟
– آره بریم . 
جفتمون دستپاچه بودیم . امروز عجب روزی بود ! 
توی ماشین هیچ کدوم حرفی نزدیم و فقط صدای خواننده بود که سکوت بینمون و به هم میزد :
اگه دلت خواست خورشیدم باش اگه دلت خواست مهتابم شو 
شبا که خوابی آروم آروم اگه دلت خواست بی تابم شو 
اگه دلت خواست آوازم باش اگه دلت خواست آهنگم کن 
تو که نباشی خیلی تنهام اگه دلت خواست دلتنگم کن 
تو که نباشی دلگیرم خاموش و تنها عشق من 
تو که نباشی میمیرم از دست دنیا عشق من 
تو که نباشی دلتنگم آه از بی کسی تنهایی
تو که نباشی وای از من با شب گریه ها عشق من 
اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات عشق من 
اگه دلت خواست خوابم کن با فکر فردات عشق من 
تو که نباشی تاریکم تنهای تنها بی رویا
تو که نباشی میسوزم با یادت اینجا عشق من 
همین که هستی آرومم من همین که گرمه با تو دستم 
همین که با من هر جا هستی همین که با تو هر جا هستم 
تو که نباشی دلگیرم خاموش و تنها عشق من 
تو که نباشی میمیرم از دست دنیا عشق من 
تو که نباشی دلتنگم آه از بی کسی تنهایی
تو که نباشی وای از من با شب گریه ها عشق من
اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات عشق من 
اگه دلت خواست خوابم کن با فکر فردات عشق من 
تو که نباشی تاریکم تنهای تنها بی رویا
تو که نباشی میسوزم با یادت اینجا عشق من
محو گوش دادن به آهنگ بودم که دیدم رادمهر ایستاد نگاهی به اطراف کردم دیدم جلوی در خونه ی سیما جونیم . از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم سیما جون با دیدنمون کنار هم گل از گلش شکفت هر دومون و بوسید . بابا هم طبق معمول بوسه ای روی موهام کاشت . بعد از تعویض لباس به پذیرایی برگشتم و کنار رادمهر نشستم این بار رادمهر ازم فاصله نگرفت و میشد گفت که دقیقا کنار هم نشسته بودیم . سیما جون با لبخندی روی لب گفت :
– چه با هم تیپتونم ست کردین ناقلا ها !
تازه نگاه من و رادمهر به لباسامون افتاد الکی الکی رنگ لباسامون با هم ست شده بود رادمهر لبخند محوی روی صورتش نشست و با شیطنت گفت :
– مُوژان لباسش و از روی من تقلید کرد . 
حرصم گرفت جوری که بابا و مامان نبینن نیشگونی از بازوش گرفتم که آخ بلندی گفت :
– واسه چی نیشگون میگیری ؟ مگه دروغ میگم ؟ 
سیما جون و بابا قهقهه میزدن . انگار براشون جالب بود کل کلای من و رادمهر با هم با لبخند بهش گفتم :
– نه عزیزم فقط این یه یاد آوری کوچیک بود که بهت بگم شب میریم خونه ! 
اولین بار بود انقدر صمیمی باهاش شوخی میکردم . مثل دو تا زوج تازه ازدواج کرده شده بودیم . اولین بار بود که عزیزم خطابش میکردم و حس خوبی هم داشتم از گفتنش . 
رادمهر لبخندی زد و چیزی نگفت . 
تمام مدتی که اونجا بودیم بابا و مامان با لبخند به من و رادمهر نگاه میکردن . جوری که زیر نگاهاشون داشتم معذب میشدم . بعد از صرف شام عزم رفتن کردیم . امشب برای اولین بار بود که واقعا احساس میکردم من و رادمهر با هم زن و شوهریم . برای اولین بار خوشحال بودم که کنارمه . وقتی میدیدمش شکسته شدنم یادم میرفت . کمتر به احسان فکر میکردم و کمتر احساس عذاب وجدان میکردم . تو راه برگشت رادمهر مدام کلافه بود . نمیدونستم این کلافه بودنش از چیه ولی از وقتی شروع شد که سر میز شام ناخواسته دستم به دستش خورد . با حرکت سریعی دستش و کشید و از اون به بعد کلافه نشون میداد . با وجود سرمایی که هوا داشت شیشه ی سمت خودش و پایین کشید گفتم :
– رادمهر سرده میشه شیشت و بدی بالا ؟
بدون اینکه نگاهم کنه با همون کلافگی گفت :
– نمیدونم چرا انقدر گرممه . 
دستم و پیش بردم و روی دستش گذاشتم تا ببینم چقدر گرمه به محض اینکه گرمای دستم و حس کرد سریع دستش و کشید تعجب کردم یکمم دلخور شدم . یعنی ازم بدش میومد که دوست نداشت حتی دستش و بگیرم ؟ حرفی نزدم رادمهرم چیزی نگفت شیشه رو کشید بالا و دوباره به جلوش خیره شد . مغموم و سر خورده از پس زده شدن توسط رادمهر چشمم و به پنجره ی کنارم دوختم . بغض کرده بودم ولی سعی کردم قورتش بدم و نذارم که خودش و نشون بده . 
بالاخره به خونه رسیدیم . توی آسانسور رادمهر همچنان کلافه به نظر میرسید ولی قدمی جلو نذاشتم که ازش دلیل کلافه بودنش و بپرسم . در خونه رو باز کردیم و رادمهر بعد از من داخل شد . هنوزم چشم به رفتار عجیب و غریبش دوخته بودم . کتش و در آورد و روی راحتیا انداخت . به سرعت به سمت یخچال رفت و بطری آب و سر کشید . تا حالا اینجوری ندیده بودمش انگار داشت از درون با خودش میجنگید ولی به خاطر چی نمیدونستم ! 
چرا یهو اینجوری شده بود ؟ شب بخیر گفتم و داشتم به سمت اتاق میرفتم . در اتاق که باز کردم هنوز دستم روی دستگیره ی در بود که صدام زد به عقب برگشتم توی یه قدمیم وایساده بود به چارچوب در تکیه دادم و منتظر شدم چیزی بگه . رادمهر توی سکوت و تاریکی بهم خیره شده بود حس میکردم که فاصلش و باهام کم میکنه . انگار مسخ شده بودم و قدرت حرکت نداشتم . هر لحظه بهم نزدیک تر میشد توی فاصله ی کمی ازم قرار گرفت صورتش مقابل صورتم بود نگاهش تک تک اعضای صورتم و می کاوید . از کلافگی دقیقه ای پیشش خبری نبود انگار آروم شده بود . نگاهش از روی چشمام پایین و پایین تر میرفت . به لبام خیره شد . یه حسی داشتم مثل ترس ولی از طرف دیگه هیجان هم داشتم . بوی ادکلنش از اون فاصله ی نزدیک داشت مستم میکرد . لحظه ای لبش و نزدیک آورد ولی چیزی طول نکشید که کلافه ازم فاصله گرفت . دستش و چند باری توی موهاش کشید و به سمت اتاقش رفت . همون جا ایستاده بودم تازه متوجه شدم که رادمهر میخواست چیکار کنه . دستای یخ بستم و روی گونه هام گذاشتم داغ داغ بود . نزدیک بودن رادمهر بهم عین جریان برق منو گرفته بود . خدایا چرا من اینجوری شده بودم ؟ دیدی مُوژان خانوم گفتم خدا آخر و عاقبت امشبت و به خیر کنه ! اینم نتیجش ! ولی چرا از کنارم رفت ؟ مگه شوهرم نبود ؟ کلافه و عصبی شده بودم . حس آدمی رو داشتم که برای یه لحظه خواسته میشه از طرف کسی و برای لحظه ی بعد پس زده میشه . روی تخت با لباسام ولو شدم و قطره های اشک و روی صورتم حس کردم . ” چه مرگته مُوژان ؟ انگار خودتم بدت نمیاد که کار ناتمومش و بیاد و تموم کنه ؟ ” سرم و به شدت به طرفین تکون دادم . فکر میکردم امشب شب خوبی برای جفتمون بوده و هست ولی انگار اشتباه میکردم ! 
با خستگی لباسام و در آوردم و زیر پتو خزیدم . هنوزم قطره های اشک گونم و خیس میکرد ” تمومش کن این بچه بازیارو تموم کن ” 
چشمام و بستم و سعی کردم دیگه به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر نکنم . ولی خوابم نمی برد و مدام توی تختم جابه جا میشدم . انگار رادمهرم با من هم درد بود چون مدام صدای در اتاقش و میشنیدم که باز و بسته میشد انگار کلافگی رادمهر به منم سرایت کرده بود روی تخت نشستم احساس تشنگی میکردم از جام بلند شدم و نگاهی به بیرون انداختم خبری از رادمهر نبود فقط صدای شرشر آب از توی حموم میومد . داشتم از در اتاق میرفتم بیرون که نگاهم به تاپ و شلوارکم افتاد برگشتم توی اتاق و پتو رو دور خودم پیچیدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم . از توی یخچال بطری آب و برداشتم و یکم آب توی لیوان ریختم . داشتم آب و میخوردم که یهو رادمهر از حموم اومد بیرون . آب توی گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم . رادمهر با صدای من متعجب به سمت آشپزخونه برگشت و توی تاریکی آشپزخونه صدام زد :
– مُوژان تویی ؟
– آره ، آره . 
قدمی به سمت آشپزخونه برداشت حالا دیگه کاملا من و داشت میدید نگاهی متعجب اول به من و بعد به پتوی بلندی که دورم پیچیده بودم انداخت و گفت :
– چرا نخوابیدی ؟
از نگاه کردن به چشماش خجالت میکشیدم . اصلا چرا من خجالت بکشم ؟! سرم و پایین انداختم و گفتم :
– خوابم نمیبرد . 
همونجوری با حوله ای که تنش بود جلوی در آشپزخونه وایساده بود و نگاهم میکرد . اگه بازم وایمیستادم معلوم نبود این بار چیکار میکرد ! باید میرفتم تو اتاقم پاهام سست و بی حرکت شده بود ولی با این حال به جلو حرکتش دادم میخواستم از آشپزخونه برم بیرون که سد راهم شده بود گفتم :
– میشه بری کنار من رد شم ؟ 
دوباره نگاه عمیقی بهم انداخت ولی کلافه نبود این بار . کمی جابه جا شد و تونستم از کنارش رد بشم ولی تو لحظه ی آخر دستم و گرفت و من و به طرف خودش کشید . با این حرکت پتو از دورم باز شد و زمین افتاد . خدایا این امشب چش بود ؟ قلبم مثل گنجشک توی سینم میزد دستش و دور کمرم حلقه کرده بود و پیشونیش و به پیشونیم چسبونده بود این بار شوکه نشده بودم با دستم به سینش فشار میاوردم با بغض گفتم :
– رادمهر ولم کن . 
سکوت کرده بود و جوابی بهم نمیداد . چشمام و به چشماش دوختم دوباره گفتم :
– رادمهر خواهش میکنم . 
با صدای آرومی گفت :
– مگه تو زنم نیستی ؟ از چی میترسی ؟
صداش یه مدل خاصی بود . ترسیده بودم . جوابی به سوالش ندادم و دوباره گفتم :
– رادمهر خواهش کردم . 
انگار گوشاش دیگه هیچی رو نمیشنید عجب غلطی کردم اومدم آب بخورم ! همونجوری که توی بغلش بودم من و به سمت اتاقم برد هنوزم داشتم سعی میکردم از توی بغلش بیام بیرون ولی قدرتش انگار دو برابر شده بود . دوست نداشتم کاری که میخواد انجام بده از روی هوس باشه من عشق و علاقه ی رادمهر و میخواستم . به اتاق رسیدیم هنوزم توی بغلش بودم دوباره گفتم :
– رادمهر میخوای چیکار کنی ؟ من و ببین . 
رادمهر با عصبانیت گفت :
– یعنی حق ندارم مثل یه شوهر رفتار کنم ؟ 
ترسم و کنار زدم و مثل خودش با عصبانیت گفتم :
– نه لعنتی تا وقتی که تصمیمی نگرفتیم در مورد این زندگی نحسمون نمیتونی شوهرم باشی و مثل زنت باهام رفتار کنی فهمیدی ؟
– فکر کردی به اجازه ی توئه ؟ انقدر بهت زمان دادم بسه حالا کسی که تعیین تکلیف میکنه منم . 
دوباره ترس به وجودم برگشت نکنه کار احمقانه ای انجام بده ؟ قلبم تند تند میزد گفتم :
– رادمهر تو این کار و نمیکنی . 
نیشخندی زد و گفت :
– زیاد مطمئن نباش . 
دستش و به سمت کمربند حولش برد و خواست بازش کنه چشمام و بستم و خدایا باورم نمیشد رادمهر اینجوری برخورد کنه . مدام از خدا کمک میخواستم که نذاره اتفاقی بیفته . نمیدونم یهو چی شد که رادمهر من و ول کرد و همونجوری که به سمت در میرفت فریاد گونه گفت :
– لعنتی . 
شنیدم ولی جرات اینکه جوابی بدم نداشتم . از ضعف خودم بدم اومد سریع در اتاق و بستم و قفل کردم خودم و روی تخت انداختم هنوزم داشتم میلرزیدم . نفهمیدم کی خوابم برد . 
صبح حدودای ساعت 11 از خواب پریدم . تصمیمم و گرفته بودم باید همون روز از خونش میرفتم . 2 روز بقیش و خونه ی خودمون میموندم . اتفاقی که دیشب افتاده بود بدجور ترسونده بود منو . بعد از اینکه مطمئن شدم رادمهر نیست چمدونم و بستم و به آژانس زنگ زدم 5 دقیقه بعد توی ماشین نشسته بودم به سمت خونه در حرکت بودم . دلم برای رادمهر و خونه تنگ میشد . . . 
وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که با مامان تماس بگیرم . بعد از 3 تا بوق جواب داد :
– بله ؟ 
– سلام مامان خوبین ؟ 
– سلام مُوژان خوبی مادر ؟ من خوبم . دلم برات تنگ شده . 
– منم دلم براتون تنگ شده بابا خوبه ؟
– آره عزیزم باباتم خوبه . 
– آقا سهراب چطورن ؟
– ای مادر تعریفی نداره حالش بیچاره سروناز داره خودش و میکشه از ناراحتی . 
– آخی امیدوارم زود خوب شن . 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا