رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 17

4
(3)

 

ـ خنده داره؟

ـ خنده داره.

سرش چرخید. هیچ وقت، کسی به من این طور نگاه نکرده بود. حس می کردم با هر پلک زدنش، نوازش می شوم.

ـ اما قصه همینه خانم غوغا.

سکوت کردم تا ادامه بدهد و فقط گذاشتم اشک هایم رها تر از قبل بریزند. کنار جدول خیابان، در آن وضع وقت انگیز نشسته بودیم و من زیر باران اشک می ریختم. من…غوغا وارسته، تیتر جنجالی خبرهای زرد شش سال قبل.

ـقصه همینه که وسط خستگیامون کسی نیومد یه بار بگه خسته نباشید. انقدر نیومد….که خستگیا روی هم تلنبار شد. قد کشید و شد یه غولی که آدم و زمین می زنه. تو به این خسته نباشید…خیلی سال قبل تر احتیاج داشتی. نداشتی؟

داشتم. وقتی همسرم را در میان خاک قرار دادم و تک و تنها مراسمش را برگذار کردم، وقتی در بیمارستان با هزار اختلال و درد روحی جنگیدم، وقتی به خواست بابا، برای خوش کردن دل قهرمان کودکی هام دروس سخت تجربی را خواندم و پا گذاشتم روی علاقه ام و دندانپزشکی را انتخاب کردم، وقتی بعد از سال ها جنگ برای عشق و رسیدن با خیانتش مواجه شدم، وقتی….

من به این خسته نباشید میان خستگی هایم نیاز داشتم. شاید همان روزها…

ـ داشتم.

ـبه حاج خانممون گفتم، برای آدمی که خستست چیکار کنم.

با کف دست اشک هایم را پاک کردم. صدایم می لرزید و نگاهم به اسفالت تیره بود. چیزی تا ساعت یازده شب نمانده بود و من آن قدر تنها بودم که هیچ کس تماسی هم نگرفته بود تا ببیند کجایم. مادرش را بامزه صدایم می کرد. من چقدر حسرت زندگی اش را داشتم.

ـ حاج خانمتون چی گفت؟

ایستاد. حس کردم حالا همان خستگی ها، روی شانه های او هم نشسته. دست طرفم دراز کرد و من با تعلل دستش را گرفتم و با اهرم دست او، ایستادم.

ـ گفت ببرش تجریش، امام زاده صالح…بعدم براش لبو بخر. گفتم حاج خانم، خستستا نه گشنه. خندید و گفت، آقات وقتی خسته بودم و خسته بود….این کار و می کرد. بعدش خوب می شدیم. سبک می شدیم.

 

داخل امام زاده نشدیم..هردو از دور، خیره ی نور سبز رنگ و خیره کننده اش ایستادیم و بعد از این که کمی آرام شدیم، راهمان را طرف گاری های لبو فروشی با آن چراغ های زنبوری شان کج کردیم. برایم لبو خرید. خودش اما نخورد و خوردن آرام من را نظاره کرد. شبیه دخترهای هجده ساله شده بودم. زیر نگاهش، به شکل مفتضحانه ای داشتم می سوختم.

بلد بود حالم را خوب کند. از خاطرات کودکی اش، از زمانی که پدرش زنده بود و از شوق شب های عیدش در بازار تجریش برایم گفت. از این که کتانی های سفید و براق را دوست داشت و وقتی پدرش راضی شد برایش بخرد، تا سه شب آن کتانی هارا بغل می کرد و می خوابید. زندگی اش…همان قصه ای بود که انگار میان سرزمین رویاها دنبالش می گشتم. عادی…شاد…پر از خاطرات ریز و درشت و پر از حضور خانواده.

خیلی سعی کردم من هم کنارش حرف بزنم. که خاطره ای برای گفتن پیدا کنم و نشد. من هیچ وقت حسرت یک کفش سفید نداشتم. هیچ وقت هم میان بازار تجریش با خانواده ام برای خرید عید قدم نزده بودم. من حتی مثل او، وقتی از پدرم و مادرم حرف می زدم چشمانم برق نمی افتاد.
انگار خدا تمام خستگی هایی که شب ها زیر گوشش می گفتم را شنیده بود. بعد این مرد را خلق کرده بود تا تک به تکشان را نابود کند. علی برایم شبیه انتظار بود. شبیه انتظار روزهای خوشی که منتظرش بودم.

من را تا جلوی در خانه رساند. ساعت از یک هم گذشته بود و من نه خسته بودم و نه مثل دوساعت قبلش، نابود و به ته خط رسیده. خداحافظی که کردیم چشمان هردویمان برق می زد و من می دانستم شب، راحت تر از همیشه می توانستم بخوابم.

از وقتی شاهین رفته بود خیلی دقیق خودم را در آیینه نگاه نکرده بودم. او که رفت…انگار اعتماد به نفس و زیبایی من را هم با خودش برد. آن شب اما همین که وارد اتاقم شد، به خودم در آیینه خیره شدم. به صورت مهتابی رنگم، چشمان درشت و آبی رنگ شاید بهترین قسمت صورتم بودند. چشمانم…شبیه دریا بودند. گاهی مواج و اکثر اوقات، آرام و بی تلاطم. موهای قهوه ای رنگم لخت و بدون حالت بودند و لب هایم، نه رنگ داشتند و نه وسوسه کننده به نظر می رسیدند.
قبل ترها، خودم را زیبا می دانستم و این روزها، یک دخترک معمولی و زیادی بی حس و حال، نقاب چهره ام را به دست گرفته بود. چشمانم را کوتاه بستم و دست روی گونه هایم گذاشتم. ذهنم، بازیگوشی کرد…سرک کشید میان یک مشت خاطره و صدایی را برایم تداعی کرد که صدای مرگ بود. ” دخترک چشم آبی من، عشق دریایی من.”
چشمانم باز شد. برای ذهن سرکشم، با غصه حکم بریدم که اگر باز یادش کند، زندانی اش کنم.
بعد هم مثل آدمی که تازه از خواب برخواسته و فهمیده رویاهای شیرینش زیادی غیر قابل دسترسند روی تخت دراز کشیده و خودم را به خواب اجبار کردم. اجباری که شاید…برای قلب رویا پرداز شب زنده دارم بی رحمی محض به حساب می آمد.
******************************************************************************

ـکارا چطور پیش می ره؟

مهران، همان طور که کنارم قدم می زد با آرامش جوابم را داد.

ـ کار عکاسی مدل های جدید شروع شده. تمام لباسای طراح های اصلی به نوبت داره توی تنشون عکس برداری می شه. با سردبیر مجله ی مد هم صحبت کردم. قراره چندتا از طرح های اصلی توی آلبوم ژورنالیشون قرار بگیره. مشکلی که فعلا داریم کمبود مدله. بچه های اصلیمون برای جشنواره ی آمریکا اعزام شدن و یکم دست و بالمون خالیه.

سری به نشانه ی فهمیدن تکان دادم. از ساختمان که بیرون زدیم، باد به طور مستقیم به صورتم ضربه زد و من با دست خودم را بغل گرفتم.

ـفعلا با همینا کارمون راه میفته مهران. عکس ها که تموم شد برام بفرست. به ادمین های شبکه ی اجتماعیمونم برسون که آپلودشون کنن. یکم دست بجنبونین و سرعت بدین.

ـ تو می ری خونه؟

به ساعتم نگاهی انداخته و دزدگیر ماشین را که سرسری مقابل ساختمان پارک کرده بودم زدم.

ـ می رم خونه ی کامیاب. امشب بهش قول دادم براش پاستای مخصوص درست کنم. خوشحالم می شم اگه وقت داری با لیلی بهمون ملحق بشی.

لبخند مودبانه ای زد و سر خم کرد. تمام اصول تأثیرگذاری را خوب از بر بود.

ـممنونم. خونه ی مادر لیلی دعوتیم. بهتون خوش بگذره.

با لبخند سرم را تکان دادم و بعد سوار ماشین شدم. قبل از رفتن خانه اش، روبروی یک هایپر مجهز توقف کردم و با آرامش وسایل مورد نظرم را خریدم. می دانستم در دوهفته ای که به خانه اش سر نزده، قطعا با یک یخچال خالی مواجه می شوم. وقتی به برج رسیدم، چنددقیقه ای با نگهبانی که خوب من، پدر و کامیاب را می شناخت احوالپرسی کردم. ظاهرا تازه برای نظافت ساختمان اقدام کرده بودند. همه جا برق

 

می زد و می درخشید. در آیینه ی آسانسور به خستگی هایم خیره شدم و سعی کردم لبخندی روی لب بنشانم.

خودش هنوز نرسیده بود و این یعنی فرصت داشتم تا با آرامش غذایم را درست کنم. پالتو و شال موهر خاکستری رنگم را روی دسته ی مبل قرار دادم و با مرتب کردن موهایم، پا داخل آشپزخانه گذاشتم. امشب قرار بود بعد مدت ها، دور از خانه باغ و در پنت هوس برج آرامی که در آن زندگی می کرد شام بخوریم. مثل سابق…با این تفاوت که دیگر میعاد نبود و جمع چهارنفره مان تبدیل شده بود به من، او و میثاق. سس پاستا را با مهارت درست کردم و پخت ده دقیقه اشان را موکول کردم به زمان آمدنشان. بعد هم کمی سالاد در یک ظرف کوچک تدارک دیدم و با سس بالزامیک مورد علاقه ی کامیاب، آغشته اش کردم. خیالم که از بابت شام راحت شد به پذیرایی برگشتم. کاری برای انجام نبود و همه چیز از تمیزی برق می زد. خدمتکارش، هفته ای یک بار چه کامیاب به خانه سر می زد و چه نمی زد برای تمیز کردن می آمد.

پالتو و شالم را از روی دسته ی مبل به آویز کنار در منتقل کردم و با برداشتن تلفن همراهم که دو پیامک، بالای صفحه اش می چرخید روی مبلمان نشستم. پیامک اول از طرف حسابدار شرکت برای اطلاع رسانی از واریز حقوق کارمندها بود و دومی…

چیزی که شاید تا ابد هم انتظارش را نداشتم. شماره اش را سیو نکرده بودم اما حفظش بودم. انگار تمام آن سال ها در حافظه ام جای گرفته بود، بدون این که بخواهم. تصویر شاهین پیش چشمم پررنگ شد. تصویر التماس هایش…تصویر اشک ریختن های من و فریاد او..صداها هم به این تصاویر اضافه شدند. صدای شکستن ظروف و فریاد شاهینی که من را بی رحم می خواند. شش سال قبل مثل یک فیلم جلوی چشمانم نقش بست و من نفس بریده دکمه ی کنار موبایلم را فشردم. صفحه خاموش شد و پیام او هم بی جواب ماند. بعد شش سال پیدایش شده بود که کدام خاطره را نبش قبر کند؟

تپش قلب، اولین علامت بعد دیدن پیامش بود. صدای باز شدن قفل در و باز شدندش همزمان شد با بلند شدن سرم. در خلأ بودم. چرا فکر می کردم بالاخره خوشی به من هم روی کرده؟ مگر نمی دانستم نفرین شده ی بدبختی هایم بودم؟ کامیاب و پشت سرش میثاق وارد خانه شدند و صدای کامیاب، همان لحظه بلند شد.

ـ دختری…رسیدی؟

ایستادم اما روحم، جایی میان متن آن پیام بود” باید ببینمت” اما آخر بعد شش سال؟

ـ این جام.

بالاخره من را دیدند. لبخندی زد و قدم هایش را به طرفم برداشت.

ـ چطوری توله؟

در آغوشش فرو رفتم. روی موهایم را بوسید و لبخند بی حالی روی لب هایم نشاند.

ـ شام آمادست؟

بنده ی شکمش بود. مثل همه ی مردهای اطرافم. سری تکان دادم و بعد از سلام سردی با میثاق، وارد آشپزخانه شدم. آب را برای جوش آمدن گذاشتم و بسته ی پاستای صدفی را کنارش قرار دادم. می شد تا زمان آماده شدنش میز را چید. لیوان ها، ظرف سالاد و بشقاب های سفید ساده ی چینی. کمی زیتون و خیارشور صنعتی و البته شیشه ی دلستر لیموی محبوب هر سه نفرمان. پاستاها داخل آب قل زدند و افکار در کاسه ی ذهن من جوشیدند. چرا دوباره سروکله اش پیدا شده بود؟ چرا نمی شد آن سال نحس را از زندگی مان پاک کرد؟

آذر بانو می گفت نحسی و نفرین….زشت بود بعد این همه سال تحصیل، به آن اعتقاد پیدا می کردم؟

ـ آقایون…شام آمادست.

 

با لبخند و البته خستگی وارد آشپزخانه شدند. صندلی را عقب کشیدم و ظرف پاستایی که سسش کنارش قرار داشت وسط میز گذاشتم.

ـ بشینین.

ـ یه فیلم امریکن گرفتم امشب ببینیم. پاپ کورنم خودم درست می کنم.

سرم را بالا آوردم تا لبخندی بزنم که با افتادن نگاهش به من، یا خدایی گفت و بلند شد. صندلی به خاطر شتابش از پشتش واژگون شد و من متحیر از حرکتش، به خیسی چسبناک پشت لبم پی بردم. سریع دستش را پشت گردنم قرار داد و فقط کمی سرم را زاویه بخشید.

ـ بازم خون دماغ؟

میثاق هم حالا با اخم دستمال به طرفم گرفته بود. نگرانی در نگاه هردویشان مشهود بود. این علامت بالا رفتن فشار خونی بود که ثمره ی زندگی کوتاه مدتم با شاهین بود. دستمال را روی بینی ام فشار دادم و قبل ریختن خون به حلقم ایستادم تا به سرویس برم.

ـ خوبم؟

باور نکرد و پشت سرم آمد.

ـ باز کدوم د*یوثی حرف زده که تو فشارت زده بالا؟

بابت حرف زشتی که به کار برد، چپ چپی نگاهش کردم. اما آن قدر بی حال شده بودم که اثر نداشت. با اخمی غلیظ کنار روشویی سرویس ایستاد و خودش به شستن صورتم کمک کرد. می دانستم خونش زود بند می آید.

ـ برو غذات و بخور، میام من.

ـ کوفت بخورم…قرصای فشارت و آوردی؟

 

خیلی وقت بود که با خودم همراهشان نمی کردم. فکر می کردم این درد، دیگر التیام یافته. دست خیسم را زیر بینیم ام نگه داشتم و به گردنم زاویه
دادم.

ـ نه.

ـ زهرمار و نه…الان من نصفه شبی از سر قبرم قرص بیارم؟

ـ نمی خواد. خوبم کامیاب.

عصبی، دستش را در هوا تکان داد و حین بیرون رفتن از سرویس، صدایش را برای میثاق بلند کرد.

ـ سوییچ ماشین و بردار و برو داروخونه ی شبانه روزی خیابون بالایی قرصش و بگیر. فقط زود بیا میثاقا.

صدای میثاق را نشنیدم، اما صدای بسته شدن در میان گوش هایم نشست. در آیینه ی بالای روشویی، به چهره ام خیره شدم. پشت لبم قرمز شده بود، آن قدر که رویش دست کشیده بودم تا خون را پاک کنم. اطراف بینی ام هم ملتهب به نظر می رسید. آب سرد را محکم به صورتم پاشیدم. خون قطع شده بود اما گر گرفتگی و تنگی نفس من نه. به آرامی از سرویس خارج شدم و کامیاب، با همان اخم های پر خشمش به طرفم قدم برداشت. بازویم را گرفت و کمک کرد بنشینم. خودش هم با همان کلافگی، مقابلم روی زمین قرار گرفت و عمیق نگاهم کرد.

ـ چیه عمو؟

ـ درد و عمو….چه مرگت شده باز؟
محبتش را این طور نشان می داد. یادم بود وقتی تبسم شیرین زبانی می کرد، کامیاب به جای عشقم و عزیزم یک عوضی غلیظ و با خنده نثارش می کرد. همیشه هم جیغ آن دختر را درمی آورد که عین آدمیزاد قربان صدقه بلد نیستی؟ زبانش چفت و بست نداشت. نه آن سال ها…نه بعدش.
ـ چرا اون طوری نگام می کنی. می گم چت شده باز این فشارت آب روغن قاطی کرده.
دستم را جلو بردم. میان همان بغضی که سنگ شده بود و نه پایین می رفت و نه بالا، دست روی موهای پرپشتش قرار دادم و لب زدم.
ـ خوبم.

از کوره در رفت، عاصی صدایش را بلند کرد و من دلم برای غذای سرد شده مان هم می سوخت. همه چیز این زندگی انگار دلسوزی لازم داشت. چه شد؟ حقیقتا چه شد که جمع شاد و سرزنده ی ما، به یک باره به سقوط رضایت داد؟

ـ الکی نگو…بزرگت کردم بچه. اون زمانی که مامانت توی سالنای زیبایی دنبال میزانپیلی و پز شوهر کارگردانش و دادن بود، اون وقتی که بابات پشت هم سریال استارت می زد و توی خونه پیداش نمی شد من تورو بزرگت کردم. تو و اون داداش کره خرت که دلم خونه برای اون طور افتادنش روی تخت بیمارستان و من بزرگ کردم. راست راست توی چشمام زل نزن نگو خوبم. باز فشارت زده بالا و دستام داره می لرزه. ببین این دست لعنتی من و…
دستش می لرزید. لب هایم را محکم روی هم چفت کردم. مثل زانوهای چسبیده بهمم. بعد هم انگشتانم را از مویش جدا کرده و آن دست لرزانش را گرفتم. محکم.

ـ من می دونم برامون چه کارا که نکردی.

ـ پس بهم دروغ نگو.

بغضم، مغلوبم کرد. شکست خورده جلویش زانو زدم وقتی که کاسه ی چشمانم را پر کرد.

 

ـ من اشتباه کردم.

ـ تو بچه بودی.

ـ یه بچه ی خل عاشق.

این بار او بود که دست من را گرفت و با جلو کشیدن خودش، باعث شد لرز بدنم کاهش پیدا کند.

ـ عموت نمرده که این طور بغض می کنی.

ـ خدانکنه.

در برابر لحن معترضم، حتی لبخندی هم نزد. فقط محکم تر دستانم را فشرد و بعد، با لحنی گرفته زمزمه کرد.

ـ نزدم توی دهنت بگم بچه…ته این عشق آوارگیه.

ـ باید می زدی.

ـ دوسش داشتی.

ـ بچه بودم.

چشمانش پر شد، حرف خودش را تحویلش دادم. سرش را به سمت سقف گرفت و بعد از کنترل خودش، نفسی بیرون فرستاد.

ـ یه طوری غرق شده بودی، نمی شد نجاتت داد غوغا. به خدا قسم نمی شد…

قلبم ایستاد. نگاهش کردم و با ترکیدن پرصدای بغضم، میان آغوشش کشیده شدم. آغوشی که حالا بوی باروت می داد. باروت نم خورده.

ـ باید می زدی توی دهنم.

ـ تو عاشقش بودی.

من عاشقش بودم. عاشق مردی که شهرت، باعث شد رنگ عوض کند. مردی که جلوی چشمانم…غرق شد و من هم، غرقابش بودم.
شاگرد یک مغازه ی عطر فروشی بود. مغازه ای بزرگ که من، خریدم را آن جا انجام می دادم. اولین باری که به چشمم آمد، وقتی بود که مچ دستم را گرفت تا یک عطر را رویش بزند و من بویش را تست کنم. می خواست برای یک خرید خوب راهنمایی ام کند. عطر را بو کردم. حقیقتش اصلا نفهمیدم چه بویی داشت اما چون او انتخابش کرده بود گفتم خوب است. خندید. دندان هایش، شبیه مروارید بودند. در کریستال عطر را گذاشت و لب زد ” تلفیقش با عطر پوست خودت رویاییه”

آن شبی که فهمیدم، عشقمان را در گروی شهرت فروخته….همان شبی که صدای دعوایمان، حتی به خانه ی همسایه ها هم رسید فریاد کشید ” از عطر تنت دیگه بدم میاد “

قصه همین بود. قصه ی پسرک عطر فروشی که روزی دلداده اش بودم همین بود. همین فاصله میان خوش آمدن و بد آمدن یک عطر.
با این وجود من آن سال ها واقعا عاشقش بودم.

غرقاب من، عشق او بود و غرقاب او…شهرت.

*************************************************************************************************
ـ خانم دکتر مریضای فردا رو چه کنم؟

راهنما زده و چرخیدم. صدایش به خاطر تکان خوردن هندزفیری در گوشم، خوب به نظر نمی رسید.

 

ـ فقط بیمارای امروز تایمشون لغو شه. فردا رو میام.

ـ باشه چشم.

خداحافظ آرامی گفتم و بعد شنیدن جواب، سیم هندزفیری را کشیدم. با عصیان روی صندلی کنارم پرتابش کردم و پشت پژویی که در کنار خیابان ایستاده بود پارک کردم. تابلوی بزرگ سردر کافه، مشخص بود و من با درماندگی به آن چشم دوخته بودم. دستانم یخ بود اما صورتم داغ و می دانستم پشت این داغ بودن خبرهای خوبی نیست. آفتابگیر را پایین زدم و در آیینه اش به خودم چشم دوختم. آرایش غلیظم فقط برای کم کردن آثار رنگ پریدگی ام بود. زیبا شده بودم اما یک زیبایی کاذب و مصنوعی. موهایم را با دست کمی زیر شال سر دادم و بعد با برداشتن کیف دستی کوچکم، به آرامی پیاده شدم.

کیف دستی را زیر بغلم قرار دادم. با ژستی که نه تنها سال ها تعلیم مادرانه ی مامان به من القا کرده بود بلکه کار در حرفه ی مد، باعث یادگیری اش بود قدم برداشتم و بعد در چوبی را باز کردم. تمام اعتماد به نفسم را برداشته و شبیه یک ماسک روی صورتم زده بودم. نیازش داشتم. چشم چرخاندم تا پیدایش کنم.

کاری که سخت نبود. خیلی تغییر نکرده بود. هنوز همان لوند جذاب و زیبای آن ها سال ها بود. زنی که دیدنش، دست و پا من، دلم و عقلم را با هم لرزاند. اعتماد به نفسم لرزید و ماسکم داشت از روی صورتم می افتاد که به سختی خودم را جمع کردم. پژواک صدای پاشنه ی بوت هایم، باعث شد سرش را از فنجان قهوه اش بلند کند. حتی رنگ مویش…همان رنگ مشکی دیوانه کننده ی گذشته بود. مقابل میز که ایستادم، نه او سلام کرد و نه من. صندلی را عقب کشیدم. نشستم و بعد…دستانم را زیر میز مشت کردم.
آن ماسک مزخرف از روی صورتم، هی سر می خورد و من هی پشتش اشک می ریختم.

ـ چی می خوری خانم آراسته؟

منوی کافه، شکل جذابی داشت. کاغذی شبیه یک فنجان قهوه و خطوطی که با خط نستعلیق رویش حک شده بود.

ـ چرا می خواستی من و ببینی؟

ـ هنوزم شکلات داغ انتخابته؟ مثل اون سال ها؟

چشم بستم تا نقابم نیفتد.

ـچای.

پوزخندی زد. با لب خوانی سفارش را به پیش خدمت رساند و بعد عمیق نگاهم کرد. همان طور که من نگاهش می کردم.

ـ مرگ شاهین، خیلی باعث شکسته شدنت نشده. زیباتر شدی غوغا.

قلبم را پشت عقلم کشیدم. بیچاره می خواست یقه چاک دهد و جای زخم هایش را نشان این زن دهد.

ـ کارت باهام چیه ترنم؟ بعد این همه سال برگشتی و یه اس ام اس می دی می خوای من و ببینی؟

ـ همیشه من و به چشم زنی دیدی که باعث خرابی زندگیت شد. مگه نه؟

دستم، چوب روی میز را فشرد. ماسکم، آخرای عمرش بود.

ـ غیر این بود؟

ـ جرم خواهرم چی بود؟ نکنه مچ اونم روی تخت با شوهرت گرفته بودی.

 

یادآوری اش، آن قدر بی شرمانه باعث شد بلرزم. ماسکم افتاد و صدای شکستنش، کافه را پر کرد. حالا می توانست چهره ی شکست خورده ی من را خوب ببیند. چهره ای که حتی میکاپ هم کاورش نمی کرد.

ـ کامیاب، خودش تصمیم گیرنده بود.

ـ تصمیم گرفت حالا که من افتادم توی زندگی تو، خودش و از زندگی خواهرم خط بزنه؟

هم زدن گذشته، مصادف بود با بالا آوردن لاشه ی خاطراتی که بوی گند عفونت می دادند. این زن زندگی من را برهم زد و خواهرش، تاوانش را داد. یک سلسله ی زنجیر وار عجیب و بی رحم.

ـ ظاهرا حرف مهمی نداری. من وقت ندارم.

هنوز بلند نشده بودم که با شنیدن حرفش، روی صندلی آب شدم. چسبیده و له شده.

ـ تبسم داره برمی گرده ایران.

نگاهش شبیه یک خواهر نگران بود. حتی اویی که زندگی ام را به نقطه ی آخرش رساند هم می توانست نگران خانواده اش شود.

ـ چی؟

ـ برگشت خواهر من خبری نیست که از گوش رسانه ها دور بمونه. کامیاب می فهمه. بفهمه هم…می ره سراغش نمی ره؟

پیش خدمت، فنجان چای را مقابلم گذاشت. من اما نگاهم از چهره ی این زن بالاتر نیامد.

ـ شش سال قبل، توی ناهوشیاری و مستی…توی علاقه ای که اشتباه بود یا نبود، من و همسرت باهم رابطه برقرار کردیم. تاوانشم دادم. با بدبختی خواهرم و طرد شدن از خانوادم. نمی خوام نبش قبر کنم که فایده نداره. شاهین نیست…مرده…یه قصه ای شروع شد و به افتضاح ترین شکل ممکن تموم شد. خودتم خوب می دونی اگه منم نبودم باز اون اتفاقات می افتاد. الان نخواستم ببینمت تا مثل دوتا آدم عقب مونده سر گذشته دعوا کنیم. می دونم چشم دیدنم و نداری… می دونم روزای خوبی نگذروندی و حتی….

حرفش را قورت داد. نوک انگشتانم از فشار بهشان، سفید شده بود. نفسی بیرون فرستاد. سنگین و خسته.

ـ تبسم داره برمی گرده. این یعنی شعله کشیدن آتیشی که این سال ها زیر خاکستر مونده. من از طرف خواهرم و پدر و مادرم طرد شدم اما نمی تونم نگرانشون نباشم. حواست باید باشه غوغا…خودتم خوب می دونی این برگشت، یعنی برگشت رسانه ها به گذشته. به زیر و رو کشیدن برای دوتا خانواده و تیتر دوباره ی خبرها شدن. حتی ممکنه پای غنچه بیاد وسط.

اسم غنچه باعث گشاد شدن مردمک هایم و بالا آمدن سرم شد. لبخندش تلخ بود.

ـ یه اتفاق زندگی کلی آدم و نابود کرد و باید خیلی بی رحم باشی اگه فکر کنی مسبب همش من بودم. الان برنگشتم تا از چیزی دفاع کنم. فقط می خوام خواهرم و به زندگی برگردونم.

بلند شد، نگاهش دیگر برق غرور سابق را نداشت. دیگر انگار آن دختری که سال آخر دبیرستان را کنار هم روی نیمکت انتهای کلاس در خواندیم نبود. خواست رد شود که بی اراده پرسیدم.

ـدوست داشت؟

بدون نگاه کردنم از حرکت ایستاد. غم سنگین بود. دیده نمی شد اما می شد حسش کرد. می دانست منظورم شاهین است.

ـ توی عالم ناهوشیاریش شاید.

ـ هوشیاریش چی؟

سرش را چرخاند و نگاهم کرد. حالا نقاب او هم افتاده بود. ما هردو از گذشته زخم برداشته بودیم.

ـ وفادار بود به اسم خالکوبی شده روی دستش.

رفت و من نگاهم خیره ی فنجان چای یخ کرده پر شد. پلک زدم و بعد از شفاف شدن دیدم چشمانم را کامل بستم. خالکوبی روی مچ دست شاهین، اسم من بود” ز غوغای جهان فارغ ترینم”

*************************************************************************

 

_اولین باری بود تو بهم پیام دادی و گفتی هم و ببینیم.

سرم را چرخاندم طرفش، این مرد قلم برداشته بود و سر صبر و با حوصله، داشت خودش را در مرکز احساساتم نقش می زد. طوری که دست آخر، با هیچ پاک کنی نتوانم کمرنگ یا پاکش کنم.

ـروز خوبی نداشتم.

می دانست چون به محض دیدنم، چشمانش از شادی فاصله گرفته و غرق یک نگرانی عمیق شده بود. احتیاجی به گفتن نداشت. من را بلد شده بود.

ـ می دونستی امروز روز مادره؟

شوکه نگاهش کردم. اوج حیرتم را حس کرد که لبخند روی لب نشاند و بعد ایستاد. نیمکت خنک پارک، محل خوبی برای نشستن نبود. مقابلم قرار گرفت و کمی خم شد.

ـ با من بیا.

نپرسیدم کجا. می دانستم امشب باز هم قرار است چیز جدیدی ببینم. چیزی که مبهوتم کند، نشانم دهد زندگی ام چقدر جای خالی دارد و من چقدر از قافله عقب مانده ام. هم من با ماشین آمده بودم هم او…با این حال بدون بحث به طرف پرشیای او رفتم. در را برایم باز کرد و بعد از نشستنم، خودش هم پشت رل قرار گرفت.

ـ ببند کمربندت و…

کاری که خواست را کردم، بعد هم سرم را به تکیه گاه صندلی ام چسباندم. بی حس بودم. درست بعد از قرار عصرم با زنی که زندگی و جوانی را تباه کرده بود. با عامل نحس خاطرات گذشته ام. حرکت که کرد، پخش اتوموبیلش هم روشن شد و من با شانه ام، قطره اشک خیمه زده در چشمم را سریع پاک کردم.

” حالا ببین نام من از نامت جدا شد
بی رحم من سهم من از تو گریه ها شد
این خانه بعد از تو شده دیوانه خانه
در من نمرده این جنون عاشقانه.”

خواست خاموشش کند که دستم را جلو بردم.

ـ بذار باشه.

 

کوتاه نگاهم کرد. نگاهی که باعث شد سرم پایین بیفتد. چرا من باید در این حال به این مرد پیام می دادم تا هم را ببینیم؟ این دیوانه بازی ها از من…منی که سال ها مشق منطق کرده بودم بعید بود. باید می گفتم من را همین کنار خیابان پیاده کن و برو…اما، در دهانم نچرخید. قلبم بودنش را می خواست. سرم را دوباره چسباندم به همان تکیه گاه و در خودم جمع شدم.

حالم…بد مطلق بود.

“حکم دل است که مشکل است
بین من و تو
حکم دل است که فاصله است
بین من و تو”

چقدر طول کشید نمی دانم اما با توقف اتوموبیل، از میان آن منگی و گیجی بیرون پریدم. به اطراف نگاهی انداختم. حتی نمی توانستم تمرکز کنم که کجاییم. همه جا رنگی بود. پر از مغازه و شلوغی.

ـ پیاده شو.

سرم که سمتش چرخید خودش کمی خم شد، کمربندم را باز کرد و مهربان زمزمه کرد.

ـ بیا پایین.

پیاده شدم، در را بستم و ایستادم تا ببینم می خواهد چه کند. اشاره کرد همراهش شوم. وقتی که وارد مغازه ی روسری فروشی شد، چشمانم گرد شدند. با فروشنده خیلی عادی احوالپرسی کرد و بعد با نزدیک کردن من به خودش، خطاب به او گفت.

ـ یه روسری می خوام برای خانمی حدودا شصت ساله.

مرد چند نمونه روی میز چید و او با وسواس یکی یکشان را باز کرد. محو عملکردش بودم. محو دقتش حین بررسی روسری. حین این که با دقت جنسش را می پرسید و بعد باز لمسشان می کرد. وقتی بررسی هایش تمام شد بالاخره به من و چشمان جا خورده ام نگاهی کرد.

ـ حاج خانم ما پوستش سفیده. روسری خیلی کلفتم سر نمی کنه…به نظرت این خوبه و بهش میاد؟

نگاه به روسری میان دستانش که زمینه اش توسی بود و گل های محو گلبهی داشت انداختم. به پوست سفید معمولا هررنگی می آمد. جنس روسری و زخاماتش هم خوب بود. آن قدری که من سری تکان بدهم و کمی از حجم حال بدم کم شود. هنوز هم بودند مردهایی که این طور با دقت و عاشقانه برای عزیزشان هدیه می خریدند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. فوق العاده است و طبیعی ،بدون چیز های ماورا تصور واقعا دست نویسنده درد نکنه
    امیدوارم پارت گذاری زیاد با فاصله نباشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا