رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 23

5
(1)

 

ـدست همگی درد نکنه.

کنار کشیدن و بلند شدنم از پیش میز، نگاهشان را دوباره به طرفم چرخاند. لبخندی محو و مصنوعی روی لب نشانده و با بغل کردن دستانم، به طرف بالکن خانه قدم برداشتم. ماشین میثاق، پشت ماشین من پارک شده بود و برق خانه ی عمه روشن تر از همیشه به نظر می رسید. امشب، سالگرد ازدواجشان بود و یک جشن خانوادگی سه نفره برگذار کرده بودند. از پشت سایه های تیره ی آن طرف پرده ی حریر، می شد متوجه شد ایستاده اند کنار هم، شاید برای یک عکس خانوادگی!

سرما باعث لرزشم شد، خودم را محکم تر در برگرفته و نگاهم را از سایه های پشت پرده ی حریرشان به آسمان دادم. به ماه نیمه و ستاره هایی که دیده نمی شدند. باید یک دستی پیدایش می شد و سرمای وجودم را بیرون می کشید. سرمایی که در روحم، به شکل محکمی رخنه کرده بود.

ـ تو چته دختر؟

سرم را چرخاندم، با کمک عصایش به طرفم قدم برداشت و من تنها توانستم زمزمه کنم.

ـ سرده بانو، می موندین داخل!

ـ به کامیاب گفتم کمک این دختر پرستار کنه میز و جمع کنه، مامانتم رفت طرف خونه ی خودتون. فرصت و خوب دیدم برای گپ و گفت.

با وجود این که امشب، فقط فکر می خواستم و تنهایی، اما به احترامش لبخندی روی لب نشانده و صندلی های فلزی بالکن را کمی عقب کشیدم.

ـ بشینین برم براتون پتو بیارم.

مهلت اعتراضی ندادم، پتوی مسافرتی سبکی که همیشه کنار شومینه و روی صندلی راکش قرار داشت برداشته و به بالکن برگشتم. پتو را با وسواس روی پاهایش انداختم و بعد، صندلی دیگری عقب کشیده و کنارش نشستم.

ـ در خدمتم.

عمیق در چشمانم نگاه کرد.

ـ چیزیت شده؟

ـ چیزی که بخواد نگرانتون کنه نه.

ـ می دونی عاشق پدربزرگت بودم، مگه نه؟

می دانستم، عشقشان و داستان شیدایی اشان را بارها شنیده بودم، شنیده و به حالشان به شکل احمقانه ای حسادت ورزیده بودم.

ـ با وجود عشقم بهش، از وقتی فوت کرده بارها فکر ازدواج به سرم زده.

چشمانم گرد شدند، نگاهم باعث شد اخمی کند و لب زد.

ـ چیه؟ چون سنم بالاست باید بشینم خونه و تا آخر عمر عزادارش بمونم؟ تو می دونی چقدر خواستگار داشتم؟

ـ بانو؟

ـ زهرمار، اگه از ترس این کامیاب و کارای احمقانش نبود همون دو سه سال پیش ازدواج می کردم.

ـ دارین جدی می گین؟

ـ کاری نکن با پشت دست بزنم توی دهنتا، چی این عجیبه؟ با وجود این سنم هنوز خوشگلم.

خنده و بهت، برای لحظه ای حواسم را از علی و اتفاقات امروز پرت کرد، خنده ی ناباورم باعث شد دستش را بلند کند و من سریعا صندلی را عقب بکشم.
ـ ببخشید.

چشم غره اش ترسناک بود، به خصوص با ابروهای هشتی ای که صورتش را جدی نشان می داد.

ـحالا اینارو نگفتم بشینی به خواستگارای من فکر کنی، من خودم می سنجمشون و به وقتش جواب مثبت و می دم.

دستم روی لب هایم نشست تا خنده ام بروز پیدا نکند، کامیاب اگر می فهمید قیامت به پا می شد. ترجیح می دادم فکر کنم همه ی این ها یک شوخیست.

ـ اینارو گفتم برسم به این که…تو خیلی کم سن تر از اونی هستی که بخوای عمرت و پای اشتباه گذشتت هدر بدی.

نگاهم شوکه شده بالا آمد، سعی کردم کمی جمع تر بنشینم و پاهایم را کنار هم جفت کنم.

ـ منظورتون چیه؟

ـ این حالتات، خیلی آشناست غوغا.

ـ بانو…

پرید میان حرفم، این میزان باهوش بودنش…در این مواقع به شدت باعث عذاب و خجالتم می شد.

ـمامانت توی فکر بچه ی روی تختشه وگرنه اونم امشب می فهمید که توی سر تو، چی داره وول می خوره..

ـ باور کنین…

ـ بذار حرفم و بزنم دختر.

شرمنده، خجالت زده و پریشان عقب کشیده و لب هایم را با زبان تر کردم. نفس عمیقی کشید و با نوک عصایش، به پایم کوبید.

ـ الان نمی فهمی اما بعدا…وقتی این پاها رمق ازشون بره و بیفتی توی سرازیری دنیا، غصه ی تمام روزای تنهایی توی جونت پر می شه. الان جوونی، تعریف خاله سوسکه می شه اما باید بگم زیبایی، چندسال قبل یه خبطی کردی و نتیجش شد یه بچه ی معلول معصوم که حتی نتونستی خودت بزرگش کنی و یه سنگ قبر توی بهشت زهرا و یه رسوایی و یه دنیا حال بد. اشتباهت بزرگ بود اما دلیل می شه بی خیال آیندت شی؟ غوغا شش سال گذشته. همه ی آدما تاوانش و دادن، کامیاب زنش و طلاق داد، پدرت به خاطر این که مسبب شهرت شاهین بود خودش و آبروش و به حراج گذاشت و تو….از خودت و شادی هات گذشتی. بس نیست؟

قلبم را انگار نمک پاشیدند. مسأله همین بود که تاوان ها ادامه داشتند. کامیاب…همسرش را طلاق نداده بود، تبسم داشت برمی گشت، بابا بعد آن اتفاق مرتب شرمنده ام بود و میثاق…میثاق با بیزاری از من فرار می کرد. کجای گذشته تمام شده بود که هنوز که هنوز بود، میان تک تک ترانه های من ردپایش حضور داشت؟ قلبم را لمس کردم و این بار، به جای توجیه لب زدم.

ـ من هنوز وصلم به گذشته.

ـ اگه فکر می کنی زور و توانش و داره تورو بکنه از اون گذشته و وصل کنه به حال، بهش فرصت بده.

ـ از کجا فهمیدین؟

ـ بی قراری…مرتب توی فکر می ری، حواست پرت موبایلت بود از وقتی رسیدی و خودت نفهمیدی اما…سه بار جلوی آیینه ایستادی و خودت و نگاه کردی.

ـ بانو من می ترسم.

ـ از این که دوباره توی شناخت آدمت اشتباه کرده باشی؟

احتیاج به حرف نبود وقتی تا این حد من را می شناخت، فقط با چشمانی پر شده نگاهش کرده و او پلک روی هم گذاشت.

ـ نذار ترس از یه شکست، مانع رسیدنت به آرامش بشه دختر.

************************************************************************

کامپوزیت های سرامیکی قالب گیری شده را، روی دندان های بیمارم نصب می کردم و صدای کشیدن آب دهانش از ساکشن، تنها صدایی بود که اتاق را پر می کرد. گردنم، از خم شدن طولانی مدت درد گرفته بود و من با کمی مکث صافش کردم. مهدیه کنارم ایستاده بود و صفحه ی قالب را برایم نگه داشته بود. با دیدن این حرکت سرم، آرام لب هایش را تکان داد و زمزمه کرد.

ـ خسته این؟

سری به تایید تکان دادم، آخرین قالب را هم که متصل کردم یک دور روی دندان ها را دست کشیدم تا از نصب تمیزشان اطمینان حاصل کنم. دستانم را عقب کشیدم و پانسمان هایی که کنار لثه اش قرار داده بودم درآوردم.

ـ مبارکتون باشه!

مهدیه آیینه ای کوچک به دست بیمارم داد تا دندان های یک دست سفیدش را ببیند و من با بلند شدن از روی صندلی ام، دست روی گردنم قرار دادم. بند ماسک را از دور گوش هایم درآورده و با انداختنش روی میز، دستکش هایم را هم درآوردم. بیمارم با تشکری غلیظ به طرفم آمد و من تمام تلاشم را کردم خستگی، روی برخوردم تأثیری نگذارد. با رفتنش از اتاق مهدیه هم خارج شد و من پشت میزم قرار گرفتم، سرم را میان دستانم گرفته و خیره به تاریکی شب که از پنجره ها قابل مشاهده بود نفسی بیرون فرستادم.

ـ خانم دکتر؟

از صدای ناگهانی اش، کمی پریدم. متوجه آمدنش به اتاق نشده بودم.

ـ جانم؟

ـ یه بیمارم دارین، آخریشه…بفرستم تو؟

بله ای که زمزمه کردم باعث شد لبخند بزند و از اتاق بیرون برود. دستم را از زیر شال به گردنم رساندم. باید شب، قبل رفتن خانه پماد پیروکسیکام خریده و آن را مالش می دادم. صدای باز شدن در، سرم را بالا کشید و همزمان قلبم را پایین انداخت.

ـسلام!

شوکه، وا رفته و مبهوت پشت میز تماشایش کردم. در را بست، به آن تکیه زد و با نگاهی جدی براندازم کرد. نگاهی که کمی اخم داشت. قلبم را حس نمی کردم. درست از وقتی که سقوط کرده بود. شاید انتظار دیدنش را نداشتم، بعد چهارروز از آن اعتراف تلخ…دیگر داشتم کم کم باور می کردم برای همیشه رفته.

ـ علی؟

تکیه اش را از در برداشت، کتش را از تن درآورد و به طرف یونیت قدم برداشت. برخلاف من، او آرام بود و مسلط. روی یونیت دراز کشید و زمزمه کرد.

ـ دندون هفتم، از بالا….درد می کنه.

پیدا کردن خودم، قلبم، مغزم و منطقم…چندثانیه ای زمان برد. با نگاهی خسته به او که روی یونیت خوابیده و به سقف می نگریست زل زده و گامی به جلو برداشتم. دستکش های جدید از جعبه بیرون کشیده و حین برداشتن ماسک، صندلی چرخانم را هم همراه خودم به یونیت نزدیک کردم. آیینه ی کوچک را میان دستانم گرفتم و همین که نگاهم روی صورتش نشست، نگاهش را از سقف برداشته و به من دوخت. هردو در فاصله ای بسیار کم بهم خیره بودیم و حتی پلک هم نمی زدیم. سخت بود به خودآمدن اما انجامش دادم. با آیینه روی لب هایش ضربه زدم تا دهانش را باز کند و بعد، دندان هفتش را از بالا و هردو سمت فک بررسی کردم. دندان هایش نه تنها مشکلی نداشتند بلکه که باید راز این همه سالم بودنشان را به من هم می گفت. آیینه را که عقب کشیدم، ماسک را هم پایین فرستادم.

ـ هدفت چیه؟

یک دستش را زیر سرش گذاشت و با زاویه دادن به گردنش، دقیق تر نگاهم کرد. یک طوری که شاید…هیچ وقت، هیچ چشمی شبیهش براندازم نکرده بود.

ـ دیدنت.

ـ علی؟

ـ جان؟

با چنان مهر و نوازشی جان را زمزمه کرد که آیینه از دستم افتاد. هردو اما بی اعتنا چشم از هم نگرفتیم. داشت بازی ام می داد یا واقعا آن قدر احمق بود که باز انتخابش باشم؟

ـ این جا چیکار می کنی؟

یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش، روی سینه اش. چشمانم از محبت لبریز شدند و با همان خیرگی زمزمه کرد.

ـ از این فاصله دیدنت، دنیایی داره.

قلبم، آب شد. درست میان دستان منطقم. چشمانم با بیچارگی روی هم نشستند و صدای او، زیباترین صوتی شد که یک جفت گوش سربه هوای دیوانه می توانست درک کند.

ـ فکرام و کردم!

پلک زدم، خیره در نگاه آرام و راحتش…انگار که روی تخت اتاق خوابش دراز کشیده باشد، همان قدر راحت بود. مدار احساسم، به سمت او تنظیم شده بود. درست به سمت قلبش!

ـحقیقتش اینه، دوست داشتن…آدم و شجاع می کنه.

یک قطره اشک، از گوشه ی چشمم ریخت، او با نگاه تعقیبش کرد و من با صدایی لرزان نجوا کردم.

ـ دوست داشتن، آدم و ترسو می کنه.

مخالفتم با جمله اش، باعث نشد اخم کند. هنوز خیره بود به آن قطره اشکی که حالا زیر چانه ام رسیده بود. اشکی که دستم بالا نمی آمد تا پاکش کنم. برعکس من اما، دست او جلو آمد. انگشتش را زیر چانه ام قرار داد. قطره اشکم روی دستش نشست و سیب گلویش بالا و پایین شد.

ـ بذار من با حسم، شجاعت کنم.

ـ دندونای عقلت دراومده جناب عابدینی. وقتش نیست با عقل تصمیم بگیری؟

ـ می شه این دندون لعنتی رو بکشی خانم دکتر؟

قطره ی بعدی هم چکید، حس بیچاره ای را داشتم که بزرگ ترین آرزویش درست مقابلش تحقق پیدا کرده اما جرأت دراز کردن دست و گرفتنش را ندارد. سرم کج شد. برای قطرات بعدی اشک هیچ دلیلی نداشتم. هیچی دلیلی به جز قلبی که آسمانش بارانی بود.

ـمن یه زنم…

ـ یه زن موفق!

لبم را گزیدم. طوری که دردش، به دردی که مغزم برایم هجی می کرد بچربد.

ـ یه مادرم!

ـ قابل تحسینی.

ـ توی کدوم بخش؟ توی بخش حماقتام؟ توی بخش اشتباهام؟ توی بخش رها کردن بچم؟ توی بخش…

پرید میان حرفم، با همان آرامش، با همان جدیت و با همان تسلط. سرش را فقط کمی از یونیت فاصله داده و نگاهش را در چشمانم، به طوق کشید.

ـتوی بخش برگشتت به زندگی، توی بخش جنگیدنت، توی تلاشت برای موفقیت. توی قدم برداشتن در راهی که به این نقطه تورو رسونده. توی صداقتت برای شروع یه رابطه و سانسور نکردن گذشتت، غوغا یه نگاه به خودت بکن..لطفا!

ماتش بودم، مات صدایی که کمی بلند شده بود تا انگار با یک چکش حرف هایش را در دیوار ذهنم بکوبد، موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید، با همان جدیت و اخم روشنش کرد. در قسمت سلفی اش رفت و

 

آن را جلوی صورت من گرفت. حالا خودم را می دیدم. خودی با چشمانی سرخ و لب هایی بی رنگ. خودی که دلم برایش می سوخت.

ـ نگاه کن، این جا یه زنه. یه زن که بعد یه شکست وحشتناک بلند شده، جنگیده و حالا یک پزشکه. زنی که برای رویاهاش زمان گذاشته. قدم به قدم بهشون نزدیک شده و حالا صاحب یک شرکته. زنی که در عین قبول داشتن خطاهاش، ازشون فرار نکرده. زنی که بی انصافیه اگه تحسینش نکنی.

حالا در دوربین سلفی مقابلم، خودم را داشتم طور دیگری می دیدم. خودم و گذشته ام را….انگار دوربین سلفی اش، شبیه آیینه ی سحر آمیز داستان های کودکی بود. آیینه ای که همه چیز را شبیه واقعیت نشان می داد. داشتم خودم را می دیدم، در حال سروکله زدن با دروس سخت دانشگاه، در عین این که با خوردن داروهای اعصاب تجویز پزشکم مست بودم. با این حال می خواندم…می خواندم و نمی گذاشتم فکر دیگری در سرم راه پیدا کند. خودی را می دیدم که فرزندش، ناتوان جسمی و ذهنی بود. خودی که سن و سالی نداشت اما…بعد دانشگاه و امتحانات سختش، می رفت و می نشست بالای سر فرزندش، او گریه می کرد و خودش هم پا به پایش گریه می کرد. از شکل استخوان های بچه اش ترسیده بود و با این حال محکم بغلش می کرد. خودی که شب ها زار می زد، ترانه می نوشت، برای هدف هایش مرز تعیین می کرد و صبح ها، میان سنگینی نگاه اطرافیانش، میان تیرگی دنیای اطرافش می جنگید برای رسیدن به چیزی که به خودش قول داده بود. می جنگید تا شکستش را جبران کند. می جنگید تا شکستش، تا حال بدش…حال دیگران را بدتر از این نکند. چشمانم را بستم و شدت اشک هایم بیش تر شد.

ـ علی!

ـ تو اینی غوغا…اینی که جنگیدن بلده. از خودت چرا داری چیزی می سازی که نیستی؟

ـمن…من دیگه یادم رفته چطور باید دلدادگی کرد.

کامل روی یونیت نشست و به طرفم چرخید، مچ هردو دستم را گرفت و وادارم کرد نگاهش کنم. به نگاهی که تیره و غمگین، اما مهربان بود.

ـ یادت می دم!

ـ دوست داشتن از خاطرم رفته.

ـ به خاطرت میارم.

ـ می ترسم.

دستش، بالا آمد. نگاه جدی اش حالا مزین شد به یک اخم نرم. انگشتش را روی گونه ی خیسم کشید و با مکث لب زد.

 

ـ منم می ترسم.

جا خورده نگاهش کردم و او تمرکزش را گذاشته بود روی نوازش گونه ام، انگار جز این کار دیگری بلد نبود. انگار نمی خواست به چیز دیگری فکر کند.

ـمی ترسم تو زندگیم نداشته باشمت.

نفسم بند آمد، به معنای واقعی کلمه انگار تمام اکسیژن های دنیا از اطرافم پر کشیدند. این حالت چندثانیه ای طول کشید و با جمله ی بعدش، نفسم محکم از سینه ام بیرون زد.

ـ اون شب ازم پرسیدی دوست دارم یا نه، صادقانه جواب دادم. اما اگه نمی پرسیدی نمی گفتم. نه که چون تردید داشتم. نه! نقل این حرفا نیست. نمی گفتم چون شنیدن این که امروز آسمون آبی و پاکه، برای آدمی که زیر زمین و توی معدن کار می کنه، خیلی خبر جذابی نیست. وگرنه من همونی بودم که انقدر حواسم بهت بود که بدونم قراره بری قشم و کنارت، درست توی همون پرواز خودم رو جا کنم.

با چشمان خیس و مژه های مرطوب براندازش کردم. با نوک انگشت، لمس گونه ام را ادامه داد.

ـتوی ناامیدی، شبیه آدمی بودی که زیر زمینه. دور از نور خورشید و آبی آسمون. امید به عشق و دوست داشتن، برای تو تا وقتی از معدن بیرون نمی اومدی ممکن نبود. اما…بالاخره فهمیدی از حالم!

ـ وقتی فهمیدم، شبیه آدمای مست بودم. گیج و گنگ.

ـ مستیت اگه پریده، توی هوشیاری بگم حرفم و!

از گرمای نوک انگشتش در حال سوختن بودم، چشمان خیسم را بستم.

ـ حرفت خواستنه؟

ـ خواستنه!

ـ فکرات و کردی آقای عابدینی؟

ـ من خواستمت خانم آراسته. چه قبل فکر کردن و چه بعدش.

چشم باز کردم، نگاهش لبالب از مهر پر شده بود. دلم می خواست خیره اش بمانم. ساعت ها…دقیقه ها و ثانیه ها! امان از دلی که این بار، با تشدید بیش تری خودش را به دستان یک مرد سپرده بود. سپرده بود برای دریافت والاترین حس بشریت….برای عشق!

ـدندونات سالمه.

خندید، محو و با یک سر تکان دادن آرام. دستش را از روی گونه ام برداشت و زمزمه کرد.

ـ یه خواهش بانو.

 

با همان نگاه دعوتش کردم به ادامه و او سرش را جلو کشید. این یونیت، برایم از بعد از این شب ارزش بیش تری پیدا می کرد. در خاطره هایم نقش زده و پررنگ تر از همیشه در ذهنم ثبت می شد.

ـ منت بذار سرم بانو و جانم باش.

” جانم باش، نوش دارو بعد مرگ فایده نداره…جانم باش.
رخ نمایان کن و این ماه شب تابانم باش…جانم باش!
داد از دل، بی قرارت شدم ای فریاد از دل.
سهم من رفته دگر برباد از دل.
داد از دل”

لب هایم، با چشمانم لرزید. از لطافت حرفی که از او با آن چهره ی جدی بعید بود. ناباور مردمک هایش را رصد کردم و او سر جلو کشید، پیشانی ام را با لب هایش مهر زد و بعد، عطرش را کنارم گذاشت و خودش را از اتاقم بیرون برد. بله را از میان نگاهم، دستان لرزان و مطیع بودن محض قلبم دریافت کرده و با خیال راحت…من به آشوب کشیده را رها کرده و رفته بود.

من امشب…باید حس هایم را گردگیری می کردم، باید دوست داشتن را برداشته، خاک از رویش تکانده و روی طاقچه ی دل قرار می دادم. باید این کار را می کردم چون ظاهرا قلبم، مهمانی ناخوانده و به غایت عزیز داشت.

“دیوانه و دیوانه و دیوانه و مستم.
غیر از تو و غیر از تو کسی را نپرستم.
دل دست تو و مست تو و بسته به جانم از عشقت…
حیرانم.
تو ساغر عشقی…بال و پر عشقی..
یک گوشه ی پیدا نشده توی بهشتی.
رسوای زمانم، افتاده به جانم.
عشق توی عاشق کش شیرین زبانم”

شادی، ترس، هیجان و البته مقدار کمی گیجی…نتیجه ی صحبت هایم با او بود، همیشه سعی داشتم با خودم صادقانه رفتار کنم. آن قدر صادقانه که ابایی از بیان شادی ام بعد دیدن رفتارش نداشتم. شب عجیبی بود. بعد سال ها دوباره خواسته شدن، از من دختری ساخته بود که می توانست روی نوک پاهایش راه برود، نرم بچرخد و از برق چشمانش سر ذوق بیاید. به محض رسیدنم به خانه، به اتاقم رفته بودم. جلوی آیینه نشسته و خودم را…بدون هیچ پیش داوری و قضاوتی تماشا کرده بودم. موهای بلندم را شانه کرده، چشمانم را سرمه کشیده و بعد مدت ها…به پوستم رسیده بودم.
زیبا شدن، اولین انگیزه ی یک عشق بود. انگیزه و جرقه ی دیده شدن و خواسته شدن. بهتر بودن و برایش بهترین ماندن. وقتی سرم روی بالش رسید، جسمم خستگی را بهانه کرد و روحم، با چشمانی باز….زل زد به سقف، رویا بافت. رج به رج و هنرمندانه، زیر و رو کشید برای احساسم، قلاب انداخت به آخرین گره و تهدیدش کرد این بار باید همراهی ام کند. کار رویا بافی ام که تمام شد، تمام خوشی ام شبیه قطرات اشک روی صورتم خط انداختند. پتو را بغل کردم، به پهلو چرخیدم و خیره ی نوری که از چراغ های خیابان تا اتاقم کشیده می شد و باریکه ای کم جان به وجود آورده بود زمزمه کردم.

ـ عشق؟

قطره اشک بعدی، میان موهایم گم شد.

ـچقدر ترسناکی.

من از عشق، وابستگی و دلبستن واهمه داشتم. وقتی یک بار با طناب همین احساس ها، در مخوف ترین چاه زندگی ام پرت شده بودم طبیعی بود که بترسم. که نگران باشم و ته دلم، شور بزند. دستم را روی قلبم قرار دادم و با چشمان بسته، ریتمش را لمس کردم. تند می زد. شبیه قلب بچه های تازه به دنیا آمده…یاد نگاه و تحکم خواستنش پیش چشمانم، باعث شد این ضربان آرام آرام افول کند. شبیه آتشی که یک باره با ریختن مقدار عظیمی آب، به خاکستر می نشیند.

ـ تو عشق نیستی، رویایی.

لبم به لبخندی بغض آلود باز شد. راست می گفتند دل بستن، آدم هارا جوان می کرد. آدم هارا به نوجوانی و روزهای خوش گذشته برمی گرداند. راست می گفتند، چون در قلبم….حس دختری تازه به بلوغ رسیده را داشتم.

ـ رویای منی.

مردی آمده بود و رویا شده بود. رویای ذهنی که دیگر از فکر کردن هم می ترسید چه برسد به رویا بافتن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا