رمان شوگار

رمان شوگار پارت ۱۱۳

3.3
(3)

شیرین:

محکم مچ دستش را گرفته ام ، و دخترک کوچک با شوق بالا و پایین میپرد…
مانند ندیده ها ، به بچه های همسن و سال خودش نگاه میکند و…
کبریا هم مانند گم کرده ای ، چشمانش روی تمام نقاط اطراف دو دو میزند…
گاهی با هر حرف مادرم خجالت زده میشود و سرش تا روی سینه اش پایین می آید…
و حتی گاهی میبینم که با حسرت ، به جاهد و آسیه نگاه میکند.

_من اَژ اونا…من اژ اونا…!

آسیه دست روی دهانش میگذارد و به منی که کلی از دست آن فسقلی حرص میخوردم ، میخندد.
بدون اینکه خم شوم ، آهسته رو به وزّه خانم لب میزنم:

_اینقدر منو اذیت کنی دیگه بیرون نمیارمتا…دست منو ول نکن…خُب…؟

خدا میداند فشار روحی و اضطرابی که از آوردن آن بچه تحمل میکردم چقدر بود.
مانند یک امانتی گرانقیمت ، محکم گرفته بودمش و او هم یک دم از شیطنت دست نمیکشید:

_عمه…؟من بادتُنَک میقام…ببین اون عموهه داله…!

_عه…وایسا یه جا بچه…!

کبریا سراغ مرد بادبادک فروش میرود و من حتی آن یک لحظه ی کوتاه هم ، دست بچه را رها نمیکنم.

_میقام بلم اونجااا…!

لب میگزم و این بازار آمدن ، با آوردن بچه کوفتم شده بود.

مادرم نامحسوس کنارم می ایستد و لب میزند:

_مثل شمر با این بچه حرف نزن ، یه دو فردای دیگه که خوشگلیت از چشم شوهرت بیفته و این فسقلی بزرگتر بشه خوب میدونه چطور میونه تونو خراب کنه…!

بازدم پر از حرصم را بیرون فوت میکنم.

-میگی چکار کنم خانجون…؟دستشو ول کنم بره زیر سم اسب آژانا…؟اگر ماشین بهش بزنه چی…؟

شیفته تقریبا به گریه می افتد و مادرم تشر میزند:

_آخه بازار جای بچه آوردنه…؟اونم چی…؟بچه ی خان…!

هوف میکشم و همزمان با رفتن آسیه به طرف طلافروشی ، مادرم صدایم را میشنود:

_غلط بکنم اگر دفعه ی دیگه بیارمش…!

نگاهم روی کبریا سر میخورد.
و تحولی که در صورتش میبینم ، برایم تازگی دارد.

رنگ از رخش پریده…و مردمکهایش دائم میلرزند وقتی که آن بادبادک را دست بچه میدهد:

_بفرما…دیگه اینقد جیغ جیغ نکن و دست شیرین جون رو محکم بگیر خوشگلم…

دخترک به هوا میپرد و بادبادک را می قاپد…

نگاه میچرخانم تا علت عوض شدن حالت های چهره ی کبریا را بفهمم.
ولی به جز جارچی ها و دست فروش ها ، چیز دیگری نمیبینم.

_بریم سرپوشیده…؟اینجا هیچی نداره…!

مادر آسیه است که میگوید و مادرم در جوابش ، به آسیه اشاره میکند.

عروسی که رو به روی ویترین جواهر فروشی ایستاده بود و جاهد در کنارش ، با چشم های برّاق ، ذوق و شوقش را نگاه میکرد:

_فعلا بریم ببینیم عروس خانم ، طلا چی پسندیده.

و نگاه من ، هنوز که هنوز است ، روی حرکات عجیب کبریا قفل شده…

***

_ممنون…خیلی خوب بود…!

کبریاست که با آن لحن مهربان و آرامش تشکر میکند.

صدای قدم های تند و سریع دختر کوچولو در دالان میپیچد و کامران روی هوا بلندش میکند.

حالا میتوانم خودم باشم…
بدون هیچ احساس مسئولیتی…
تا آمدن به خانه هزار بار جانم بالا آمد و برگشت:

_حالا بازم میریم باهم…میخواستم ببرمت خونه مون ، ولی چشمام خواب خواب بود…

_اگر میرفتیم داریوش عصبانی میشد…!

چانه بالا می اندازم :
_نه بابا…ولی غلط بکنم یه بار دیگه اون فسقلی رو با خودم بیارم …یه تنه پدرمو درآورد…!

کبریا آرام میخندد و امروز بیشتر از هر روزی ، لیخند روی لبش میدیدم.

نگاه به اطرافم می اندازم و وقتی مطمئن میشوم کسی نیست ، چشمکی حواله اش میکنم:

_تو هم بد چیزی هستیا…قبلا با جواد رفته بودی بیرون…؟

در لحظه میبینم که چگونه چشم گرد میکند و با ترس ، دست روی قلبش میگذارد.

نگاه میکند و از اینکه کسی حرفم را شنیده باشد ، میترسد:

_هیـــع…شیریـــن…؟

صمیمیتش را دوست دارم.
من دختری بودم که خیلی با کسی اخت نمیگرفتم.
هیچ دوستی هم به جز آسیه نداشتم:

_نترس کسی نیست…حواسم بهت بود همش این دُکون ، اون دُکون رو نگاه میکردی…

لب میگزد و خون به گونه هایش حجوم می آورد:

_فکر میکنی اگر باهاش رفته بودم کسی نمیفهمید…؟

دهانم باز میشود و بدون اینکه بخواهم ، خمیازه ام به راه میشود..

او میخندد و من دست روی دهانم میگذارم:

_باشه…بعدا برام تعریف میکنیا…من برم یه چرت بزنم ، داریوش بیاد نمیذاره بخوابم…!

با همان خنده چشم میبندد و ناگهان ، روی گونه ام خم میشود.

بوسه اش متعجبم میکند .او داشت از من تشکر میکرد…

به روش خودش…!

و شاید من ، خاطراتی که این دختر ، با برادر بزرگترم داشت را برایش مرور کرده بودم..

_وقت شامه ، خیلی نخواب چون بعدش بی حوصله میشی…!

***
دست و پاهایم درد میکنند.
خسته ام و انگار که به اندازه ی یک هفته ی متوالی روی اسب سوار بوده ام.

صورتم را در نرمی بالش فرو میکنم و با نفسی عمیق ، چشم میبندم.
آنقدر از دست آن بچه حرص خوردم ، آنقدر حواسم به کبریا بود که جایی نرود ، اصلا نفهمیدم کجا رفتم…و برای چه…

حقیقت این بود که من ، حتی بیشتر از داریوش نگران دخترش بودم.

طفلی که مادر نداشت و احتمالا در آینده ، سخت گیری های من را جای ظلم های یک نامادری میدید…!

با حس گرمای بوسه ای روی پیشانی ام ، آهسته پلک باز میکنم…

تار میبینم اما ، به خوبی میتوانم عطر خنک لباسهایش را تشخیص دهم…

_هومممم…بیدارم نکن دیگه…!

بوسه اش اینبار روی پلکم فرود می آید و نفس عمیق میکشد:

_کوه کَندی…؟پاشو یه کم شوهرداری کن…!

چشم هایم را اینبار کاملا باز میکنم و ریش هایش بیشتر از هر چیزی در دیدراسم قرار میگیرند.

لمسشان را دوست داشتم و به من حس خوبی میداد.
موهایش نه سیاه سیاه بودند…و نه بور…
موهایش موهای مخصوص داریوش بودند…ریش هایش هم…

_نگهداری از اون فسقل بچه از کندن کوه هم سخت تره…

چانه ام را میبوسد و همانجا پچ میزند:

_برات تحربه میشه که دیگه رو حرفای بیخود پافشاری نکنی…!

چشم درشت میکنم و برای جلب رضایتش ، صدای خواب آلودم را مانند بچه های تخس و لجباز به گوشش میرسانم:

_من گرسنمه داریوش…الان وقت سرزنش کردن یه شیرین گرسنه نیست…!

با دندان هایش بینی ام را گاز میگیرد و مشت های من را به جان میخرد…

ادای گریه که در می آورم ، اینبار بوسه های مالکانه اش را به سر و رویم میزند…
لب هایم را میبوسد و با دستش ، ملافه ی روی تنم را کنار میزند…

دل من از گرسنگی و هیجان ضعف میرود و او با نفسی حرصی ، به اندازه ی یک بند انگشت فاصله میگیرد:

_پاشو زودتر شاممونو بخوریم بیاییم بخوابیم…!

خواب…؟بله ، من که میدانم منظور واقعی اش همان خواب است مثلا…!

میگوید و با بی میلی از روی تخت بلند میشود..

من اما با حسی خوب دست و پاهایم را کش و قوس میدهم و میبینم که پشت میز مینشیند.

شب ها اینجا غذا میخوردیم.
و روز ها در سالن غذاخوری…

کنار کاوه ، کامران و شیفته…

_وِری چوپو فرینَک…وِری تا نیومامه سراغت…!

(پاشو فریبنده ی چوپان ، پاشو تا نیومدم سراغت)

از مثالش خنده ام میگیرد و بالاخره بلند میشوم:

_عروسی جاهد عقب افتاد…!

اخم میکند و به صندلی اشاره میکند تا زودتر بنشینم.
موهایم را پشت گوشم میفرستم و نگاه او را جلب لباس زیبایی که تنم بود میکنم.
یک پیراهن چین دار کوتاه…که روی زانوهایم افتاده بود.

دستم را میگیرد تا کنارش بنشینم و من هم همین کار را میکنم.

_چرا عقب افتاده…؟

این را میپرسد و خودش مشغول کشیدن غذا در بشقابم میشود.
وقت هایی که تنها بودیم ، حضور خدمتکارها ممنوع بود.
مگر اینکه خودمان صدایشان بزنیم:

_بابای آسیه خواسته جاهد خونه ی جدا بگیره…جاهد هم تا یه ماه دیگه پولش جور نمیشه.

پ،ن: چوپون فرینک ، کسیست که حواس چوپان را از گله اش پرت میکند تا گرگ به گله حمله کند.

داریوش اینبار برایم سوپ میریزد و سرباز ها و خدمتکارهای آن بیرون میبینند چگونه برای زنش غذا میکشد…؟

_اگر بحثش پول و خونه ست حل میشه…مشکل اصلیش چیه…؟

قند در دلم آب میشود وقتی حمایت هایش را میبینم.
مهربانی اش…
او خیلی با شعور بود و من در عمر هجده ساله ام ، هنوز که هنوز است مردی را ندیده ام که از راه برسد…از کار بیاید ، و خودش برای همسرش غذا بکشد.

نور روشن شده در چشمانم را که میبیند ، ملاقه ی کوچک را در سوفله ی گران قیمت رها میکند و صورت به صورتم مینشیند:

_ای سِیل کردنته پا چی بَنِیم…؟
(الان این نوع نگاه کردنتو پای چی بذارم…؟)

لب هایم کش می آیند و بوسه ی سریعی روی گونه اش میزنم:

_تو خیلی خوبی…!

لحظه ای همانگونه نگاهم میکند و انگار که یکه خورده باشد ، لب میزند:

_اثرات بازار رفتنه…؟میخوای هر روز سربازا رو به صف کنم یه دور بزنی و بیای خونه…؟

پیشانی ام را روی شانه اش میگذارم و از ته دل ، قاه قاه میخندم.
با او حالم خوب بود.
چون به جز مردانگی ، چیزی از او ندیده بودم:

_من کاملا جدی ام…ببین اگر بازار رفتن باعث میشه مثلا شب بعد اون لباس عربیتو برام بپوشی ، من با کمال میل میفرستمت…!

سرم را بالا میگیرم و چشم های برّاقم را در نگاه متحیرش میدوزم:

_نه دیگه…خسته شدم امروز…بهمم خوش نگذشت…الان داره بهم خوش میگذره…!

چشم هایش روی صورتم میچرخند.شاید منتظر است بیشتر توضیح دهم و من ، میتوانم آن قلب های رنگ رنگی را در انعکاس نگاهش ببینم.

دست زیر چانه ام گرد میکنم و سرم را مقابل صورتش کج میکنم.
درست مانند یک بچه خرگوش کوچک:

_اونجا دلم برات تنگ شده بود داریوش…!

مردمک هایش به شدت تکان میخورند و لحظه ای نفسش بند می آید.
و من ، به اینکه چقدر زن بدی برایش بوده ام ، پی میبرم…

او این همه با من مهربان بود و من تا بحال ، هیچ کلمه ای که بتواند حالش را خوب کند ، به زبان نیاورده بودم…

ثانیه ای بعد ، وقتی جمله ام را کاملا هضم میکند ، به ناگهان دستش پشت سرم چنگ میشود و نزدیک تر از یک بند انگشت ، روبه روی نفس هایم می غُرّد:

_تو فقط دلت تنگ بشه ، خودم بلدم درمونش کنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا