رمان شوگار

رمان شوگار پارت 94

2
(1)

 

 

 

عمیق میبوسد و ولوله ای که به جان من می اندازد را نمیبیند…

خدای من…

چه اتفاقی برای من می افتاد…؟

 

 

_صو…صورتت حنایی میشه…

 

بدون اینکه دستم را از روی لبهایش کنار برند ، نگاهش را بالا میکشد و من آن همه شیفتگی را که در چشمانش میبینم ، قند در دلم آب میشود…

ریزش چیزی که درونم را هی بالا پایین میکرد ، باعث میشد نگاهم به برق بنشیند و او این برق را ببیند:

 

 

_سِقه چَشات بام…درد و بلات وِ جونم…کی یادت دیه ایطور پدر مِنه دِربیاری…؟

(قربون چشمات بشم…درد و بلات به جونم…کی یادت داده اینجوری پدر منو دربیاری…؟)

 

و باز هم قربان صدقه هایی که حتی فکرش را هم نمیکردم روزی از زبان او بشنوم…

خوب بلد بود من را ناز بدهد و چشمان من هم راه ناز کردن برای او و بی تابی هایش را خوب یاد گرفته بودند…

 

با غمزه پشت پلک نازک میکنم و تکان ریزی میخورم:

 

_میخوای با لُری حرف زدن ازم دلبری کنی…؟امشب خونه ی آقام میخوابم…آخرین شب مجردیمه…

 

 

 

حرف که از دهان من بیرون می آید ، او با حرص مضاعف تنم را …استخوان هایم را فشار میدهد و کنار گوشم میغُرّد:

 

 

_تَش د کِلِت ای همه ناز د کجا میاری …؟ها لیوه م بکی…؟بو ..هَنی بو وقتی لری حرف میزنی خوشم دت میا…

 

(آتیش به جونت ، این همه ناز از کجا میاری تو…؟میخوای دیوونه م کنی…؟بگو…بازم بگو وقتی لُری حرف میزنی ازت خوشم میاد)

 

 

لبهای رنگ دارم را روی هم فشار میدهم…

انگار آمده تا من را رسما از راه به در کند…

 

دخترکی که لباس حنابندان پوشیده و آمدنش به دیدن داماد ، ممنوع است:

 

_من باید برم دیگه…

 

_تا نگی ولت نمیکنم…!

 

_مامانم…مامانم میاد میبینتمون…

 

_تو زن منی…زنمی و دیشب سرتو روی بالشی غیر بازوی من گذاشتی…همین کافی نیست که اینجا حسابتو برسم…؟

 

آتش به گونه هایم میرسد و نیم نگاهی به در اتاق می اندازم…

چرا آسی نیامد…؟

 

_ببوسمت…؟؟هوم….؟

 

سرش روی صورتم کج شده است و مگر نمیداند این همه رنگ روی لبهایم ، اگر ذره ای پخش شود ، میشویم سرتیتر روزنامه های کوچه پسکوچه های شهر…؟

 

دست روی سینه ای قرار میدهم و بی قراری اش را با چشم میبینم:

 

_داریوش..برام ماتیک زدننن…

 

بینی اش به بینی من میرسد و چند حنای خشک و ریز ، از لابه لای ته ریشش پایین می افتد:

 

_غلط کرده اونی که دست به لَبای زن داریوش زده…یه بوس بده من برم…فقط یکی بی انصاف…

 

 

 

 

 

 

بوس…؟

لعنت به منی که بیشتر از او آن بوسه را میخواهم…

پخش میشود…؟

خُب به درک…

 

انگشتان مانیکور شده ام ، کرواتش را چنگ میزنند و نفس او که بند می آید ، هردو برای بوسه ای وحشیانه خیز میگیریم…

 

لب پایینم را با ولع بین لبهایش میکشد و تا من میخواهم دست دور گردنش حلقه کنم ، در با صدای بدی باز میشود…

 

شانه های من ، با جیغ کوتاهی بالا میپرند و کسی با دو داخل میشود…

 

 

داریوش با غرشی خفه ، به ناگهان برمیگردد تا کسی که در را باز کرده حلق آویز کند…

قلبی که داشت از سینه ام بیرون میزد …نفس هایی که آنقدر تند شده بودند و تنی که به عرق نشسته بود…با دیدن چهره ی حیران آسی ، مات زده میماند…

آسی با ترس در را میبندد و قفلش را میزند…

تمام تنش دارد میلرزد…

 

 

_تو کی هستی…؟ها…؟کی گفت سرتو بندازی پایین بیای تو اتاق….؟

 

 

داریوش است که با عصبانیت ، و تند تند کلمات را میجود…

 

 

 

 

 

آسی با رنگی پریده ، و دست و پاهای لرزان ، ملتمسانه منی را نگاه میکند که دست روی قلبم گذاشته ام…

چانه اش جمع شده و چشمانش پر از وحشت هستند…

 

_کری…؟با تواَم….

 

به خودم می آیم و بازوی داریوش را میگیرم:

 

_دوستمه…

 

 

عصبی پلک بستنش را میبینم…

شاید دلش میخواهد کله ی آسیه را از جایش بکند…

بازدم تندش را بیرون میفرستد و این من هستم که با نگرانی میپرسم:

 

_چی شده …؟چرا رنگت پریده…؟

 

 

نگاه مرددی به داریوش می اندازد :

 

_ببخشید…نمیتونم تنهاتون بزارم…یعنی نمیشه…خدا…

 

 

دست به صورتش میکشد و من قدمی جلوتر از کفش های نوک تیز داریوش جلو میروم:

 

_حرف بزن ببینم چی شده…؟کسی دنبالته…؟

 

و او باز هم با ترس ، داریوش را نگاه میکند…

حتما داریوش با خودش میگوید این دیگر چه رویی دارد….

لابد میخواهد او را زودتر دست به سر کند و لعنت به اتاقی که انگار در و پیکر ندارد…

نگهبان کدام گوری بود وقتی این دختر بی اذن کسی اینگونه وارد میشد…؟

 

_زودتر برگردین مراسم…من میرم بیرون…!

 

آن گونه که او لب میزند ، بیشتر طوری به نظر میرسد که انگار میخواهد با دستان خودش آسی را خفه کند…

 

اما این آسیه است که با اولین قدم داریوش به طرف در ، دستانش را در هم قفل میکند:

 

_خواهش میکنم آقا…نمیشه شما به حرفم گوش بدین…؟

 

داریوش اول نیم نگاهی به من می اندازد و بعد ، می ایستد…

متعجبم…نکند کسی اذیتش کرده باشد…؟

 

_حرف میزنی آسیه..؟جون به لب شدم…

 

نگاه تیزداریوش چشمانم را هدف قرار میدهند و او بالاخره دهان باز میکند…

 

_بابام…من و جاهد رو با هم دید…الانه که بیاد و تو همین عروسی منو بکشه…

 

 

 

 

با ترس ، به طرف داریوش برمیگردم…

اویی که ابرو در هم میکشد و اول من را میبیند….

 

من هاج و واج و جا خورده را…

لعنتی…

روی چانه اش رد ماتیک چسبیده و من چگونه میان این بلبشو یادآوری اش کنم…؟

 

 

_چی میگه…؟با داداشت قایمکی رابطه داره…؟

 

لب پایینم را گاز میگیرم و دست های حنایی ام را بالا می آورم…

قبل از اینکه هر توضیحی بدهم ، صدای گریه ی آسیه میان بلبشوی ساز و تیراندازی به گوشم میرسد:

 

_ تفنگ آورده…داره دنبالم میگرده شیرین یه کاری کن تو رو خدا….

 

داریوش تک خنده ی عصبی ای میزند و دست به چانه اش میکشد…

پلک هایش را هیستریک میبندد و باز که میکند ، حتما رد سرخ را کف دستش میبیند…

 

که با دیدن رنگ سرخ چسبیده به دستش ، باز هم با من چشم در چشم میشود و اینبار نگاهش نرم تر است…اینبار محکم تر چانه اش را دست میکشد …

 

 

_شیریــــن…؟الانه که عروسی رو به هم بزنه….کاری نمیکنید آقا…؟اگر جاهد رو بکشه چی…؟

 

این را که میگوید ، قلب من ناگهان تکان میخورد…رنگ از گونه هایم میپرد و داریوش این ترس جهیده در چشمانم را خوب میبیند…

 

_کی میتونه عروسی یه زَنــد رو به هم بزنه…؟بکش کنار ببینم…

 

 

 

 

 

 

 

 

گام های سنگین و تیزش را به طرف در اتاق برمیدارد…

بدون معطلی…بدون چون و چرا…

 

 

دست و پاهایم یخ میکنند و آسیه شروع به گریه و زاری میکند…

خدا کند داریوش زود برسد…

اگر آن پدر زورگوی آسیه بلایی به سر جاهد بیاورد چه…؟

 

خم میشوم و در حالی که صدایم میلرزد ، بازوی آسی که روی زمین نشسته است را میگیرم:

 

_جاهد کجا رفت..؟آسیه با تواَم…داداشم کجاست…؟

 

 

زانوهایش را در شکمش جمع میکند و هق زدنش ، بیشتر و بیشتر توی دل من را خالی میکند…

درست زمانی که دستگیره ی در برای دومین بار پایین کشیده میشود و مادرم با عصبانیت داخل میشود ، آسیه با بغض لب میزند:

 

 

_به عموم گفت بره دنبالش بگیرتش…شیرین من میترسممم….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا