رمان شوگار

رمان شوگار پارت 17

2
(1)

حالا دیگر میتواند این جوان را با چرت و پرت هایش تنها بگذارد و به جلسه اش برسد..

 

آن دو نفر دیگر به جز رابطه ی خونی پسر عمو و دختر عمو ، هیچ ربطی به همدیگر پیدا نمیکردند…

 

که دیگر حتی رد شدن این مرد از مخیله ی آن دختر ممنوع بود…

سندش حتی اگر سر و کله ی کبریا پیدا میشد ، به نام داریوش خورده بود…

 

کبریا بیاید…

به خاطر آبرو ریزش اش تنبیه شود…

تنبیهی سخت تا هیچوقت دیگر ، هوس نافرمانی از برادر بزرگتر به سرش نزند….

 

و آن جواد بی همه چیز….

او را اگر پیدا میکرد ، وجودش را محو و باطل میکرد…

 

***

 

_جونم فدای آقام…این ماه آفت زده به تموم محصولاتم…جهاد بهم وام نمیده…پول سمپاشی ندارم…کود ندارم…کارگر ندارم….من چه خاکی تو سرم بریزم آقا….؟

 

داریوش آرنجش را روی دسته ی صندلی گذاشته و منتظر است هر کس درخواستش را بگوید…

بررسی شود…

و در آخر ، اگر کمکی قرار است برسد ، دریغ نکند…

 

ایرج مسئول پرسیدن است و میپرسد:

 

_چند هکتاره…؟تا حالا چطور از پسش براومدی…؟

 

_چیزی نیست به هکتار…خودم و زنم محصول رو برداشت میکردیم میشد یه دخل و خرجی واسه زمستونمون…ولی امسال آتیش خورده به مالم…

 

 

ایرج نگاهی به داریوش می اندازد و او با حرکت چشم میفهماند که این مرد ، برای کمک ثبت میشود…

 

ایرج ، چیزی در کاغذ ضخیم مینویسد و همزمان که مرد برای تشکر و دست بوسی پیش می آید ، همانجا لب میزند:

 

_آقا از دست بوسی خوششون نمیاد ، مرخصی…بعدا بیا تا یه کار دیگه هم برات جور کنم….!

 

 

مرد با شعفی باور نکردنی ، چشمانش به برق مینشینند و مدام خم و راست میشود:

 

_خدا از بزرگی کمتون نکنه…سایه تون صد سال دیگه رو سر این مردم بمونه آقا…من خاک پاتونم اجازه بدین دستتونو ببوسم…

 

 

داریوش نفسی میگیرد و از اینکه با همین کار کوچک ، توانسته است اینقدر دل کسی را شاد کند ، کمی گرفته میشود:

 

_نیازی نیست…بچه نداری…؟

 

مرد از اینکه خود آقا از او سؤال میپرسد ، فورا با خوش رویی جواب میدهد:

 

_نه آقا…هردومون بچه مون نمیشه…!

 

داریوش با اخمی ناخودآگاه سر تکان میدهد :

 

_اگر چیزی نیاز داشتین نامه بنویسید ، حتما بررسی میشه…!

 

مرد باز هم تشکر میکند…

اشک شوق میریزد و کمر خمیده اش ، دارد اعصاب داریوش را به بازی میگیرد…

از اینکه کسی برایش خم و راست شود خوشحال نمیشود…

از سرپیچی و سرکشی بیزار است اما…محتاج به تعظیم رعیت هم ندارد…

 

ایرج به مرد اشاره میکند زودتر برود تا به مردم دیگر رسیدگی شود…

و امروز ، روز کسانی بود که روی مردانگی داریوش حساب ویژه باز کرده بودند….

 

جرعه ای از چای داغش را مینوشد و از پنجره ی اتاق ، به دختری نگاه میکند که در طبقه ی پایین ، هی خودش را از تراس آویزان میکند…

 

دخترک نفهم میخواهد با این روش اطلاعات کسب کند…؟

واقعا اینقدر نادان است که فکر میکند میتواند فرار کند…؟

شاید هم به ذهنش رسیده که آن پسر عموی مزلفش را داریوش آزاد کرده است ….

 

دسته ی فنجان میان انگشتانش فشرده میشود…

ظاهرا لباسش را دوست ندارد…

هِی از بالا نگاهش میکند و هِی به خواب هایش فکر میکند…

 

این ماده ببر سرکش کجا و…

آن گربه ی دست آموز لوسی که گونه اش را کف دست داریوش میمالید کجا…

 

 

چشمانش هنوز وحشی اند و سربه راه شدنشان زمان میبرد…

فقط باید اول خواهرش را پیدا کند…

این دختر ، سهم خودش بود و…اگر سهمش نبود پس در رؤیاهایش چه میکرد…؟

 

چشم میبندد و گرمای تَنی را به یاد می آورد که گاهی او را از خود گسیخته میکرد…

صدای نفسهایی که از ملودی پیانو و چَنگ ، دلنواز تر بودند…

 

این اگر قسمت نیست…دخترک اگر سهم او نیست…

پس کائنات او را برای چه فرستاده بودند…؟

 

که فقط قدرت مردانه ی داریوش را از او بگیرد…؟

که صبر چندین ساله اش را محک بزند…؟

 

در تراس بدون اجازه باز میشود و تا با اخم سر برمیگرداند ، دختر کوچولویش را با دامن چین چینی و پف دارش میبیند…

 

اخم ها کم رنگ میشوند و صدای لوس و بچگانه ی دختر ، اخم هایش را کم رنگ میکند…

 

فنجان را قبل از چپه شدن ، روی میز میگذارد و همان لحظه ، دست های دختر کوچک ، روی زانو هایش قفل میشوند:

 

_بابااااا…؟عمه تُجاست….؟؟

 

داریوش روی کمر خم میشود و با دو دست ، دختر کوچولویش را در آغوشش بالا میکشد:

 

_سلامت کو…؟؟

 

فندق لب برمیچیند و پلکهایش پایین می افتند:

 

_سَدام….من حوصله م هیلی سَل لَفته…عمو کامی ام دیده باهام بازی نمیتُنه….

 

 

داریوش گونه ی خنک دلبر کوچولویش را میبوسد و تا میخواهد جوابی بدهد ، صدای کوبش در به گوشش میرسد….

 

نگاه می سُراند روی درب فلزی شیشه ای و اخم هایش باز هم بدون اینکه بخواهد ، در هم میروند:

 

_بیا…!

 

منوچهر سراسیمه داخل می آید و انگار نفس هایش نامنظم هستند…

 

_چه خبرته…؟الان وقت در زدنه…؟

 

مرد سر پایین می اندازد و دست روی سینه می گذارد:

 

_آقا خبر آوردم براتون…اون پسره رو همراه خانوم ، طرفای شوشتر گرفتن…!

 

 

 

دقیقه هاست روی صندلی اش نشسته و به فکر فرو رفته است…

کبریا برمیگشت خانه…

تنبیهش سر جایش بود اما…با آن پسر چه میکرد…؟

 

میگفت دارش بزنند…؟در این صورت باید خواهرش را هم در ملأ عام دار میزد…

 

 

زندانیشان میکرد…؟

پس چگونه دل آن لامصب لجوج را به دست می آورد…؟

آن ساحره ی بدجنس که با فکر کردن به آن پسر ، عصبی اش میکرد…

 

انگار که یک حس عمیق ، مانند احساس مالکیت روی آن دختر داشت و نمیتوانست تصور کند…کسی دیگر را بخواهد…

مردی غیر از داریوش…؟

 

در حال حاضر ، به جز ایرج و منوچهر ، هیچکس از موضوع برگشتن کبریا و آن پسر خبری نداشت…

 

نباید خبر دار میشدند و هنوز هم به بیشتر فکر کردن نیاز داشت…

اگر آن دختر سرکش میفهمید برادرش گیر افتاده ، دیگر حتی یک دقیقه هم اینجا دوام نمی آورد…

 

حتی احتمالش بود به جان برادرش پشت پا بزند وفقط به خاطر آن مردک بی عرضه ، عضو خانواده تش را زیر یوغ داریوش بفرستد…

 

 

گلویی صاف میکند و به ناگاه تز جا بلند میشود…

باید جایی برود قبل از اینکه دیر شود…

 

قدم هتیش را تند و تیز به طرف سالن برمیدارو و بعد از خروجش ، به اولین خدمتکار تذکر میدهد:

 

_خوابت نگیره…بگو ایرج بیاد تو محوطه…

 

زن به سرعت سر خم میکند و چشم گویان ، به همان طرفی که ایرج رفته بود میرود…

 

****

 

_قربان صید محمد فتاح اومده …اجازه میدید بیاد داخل…؟

 

 

دستی به صورتش میکشد اولین باریست که به چنین گرفتاری هایی میخورد…

چنین بنبست هایی که نمیداند تهش چه اتفاقی رخ میدهد…

 

سر بالا می اندازد و لب میزند:

 

_بیارینش…!

 

و لحظه ای بعد ، در اتاق باز میشود و مرد با همان لباس های دیروزی اش داخل می آید…

 

 

داریوش ناخودآگاه ابرو در هم میکشد و مرد با دیدنش ، سراسیمه پیش می آید:

 

_خدا از آقایی کمتون نکنه پسر نصرالله خان…

 

 

داریوش محکم پلک میبدد…مگر قرار نبود هیچکس نفهمد…؟

مگر نگفت احدی از ماجرای پیدا شدن کبریا خبردار نشود…؟

 

 

_آقا گفتن پسرمو پیدا کردین ،به خاک پدرتون قسمتون میدم باهاش کاری نداشته باشین….بچه ست…بچگی کرده …نادونی کرده…

 

پوزخند روی لبهایش به سرعت شکل میگیرد:

 

_بچه ست…؟از کی تا حالا به نَرّه غولی که ناموس مردم رو از تو خونه ش بیرون میکشه میگن بچه…؟

 

 

مرد درمانده است و میداند اگر پای جواد به این شهر برسد ، جابه جا اعدامش میکنند…

شالی که دور گردنش بود را باز میکند و نلوتر می آید…

هم دخترش در دستان این مرد است و…هم جان پسرش:

 

_دار و ندار من این بچه هان…هر چیزی که از من بخواین ، جونمم باشه میدم …بگذر…

 

 

-نمیشه گذشت آصید…پسرت دست روی آبروی پدرم گذاشته…انگشتش به طرف غیرت من نشونه رفته….همینکه با خانوادت تو خونه نشستی و با همون آرامش قبلیت داری به زندگیت ادامه میدی بس نیست…؟میدونی هر کسی دیگه اگر بود…حتی یه خشت خام از خونه ش باقی نمیموند….؟

 

مرد سن و سال دار دستی به ریش هایش میکشد و میداند…

خبر دارد با کسانی که ناموسِ زَندها را به بازی بگیرد چه میکنند…

آخرین بار هم مربوط به سی سال پیش میشد…

زمانی که پسر شیرمرد خان دلباخته ی خواهر نصرالله شده بود…

دلباخته ای که جرمش عشق بود و جانش را به بهای آن داد…

هیچکس …احدی از ایل و تبار آن مرد در این شهر باقی نماند…

همینکه اکنون با احترام با او رفتار میکنند…

نمیبرند از پشت بام فلک کنند…

خانه و زندگیشان را آتش نمیزنند کافی نیست…؟

 

 

اما پدر است…نمیتواند دست دست کند تا رسیدن پسر کله خرابش…

آن دختر جوان عقل و هوش را از سرش برده بود…؟

جواد که اینقدر نادان نبود…اینقدر بی گدار به آب نمیزد….

 

 

_شما خودت جوونی آقا…این دو نفر همو خواستن…دل به هم دادن و یه کار بچگانه ازشون سر زده…شما بیا….

 

داریوش اینبار تحکم صدایش را بیشتر میکند…

نرمش ندارد در چنین موضوعاتی و اگر این مرد اکنون اینجا نشسته ، فقط به خاطر حماقت خودِ کبریا بود…

 

وگرنه آن پسر نمیتوانست هرگز ، او را کشان کشان از این قصر بدزدد…

آن خیره سر نترس ، خودخواسته با او رفته است و این برای خاندان زَندها ، یک ننگ بزرگ محسوب میشد…

 

_پسرت یه راست میره سیاهچال آصید…کم چیزی رو قُر نزده که براش دست کم بگیرم…میره سیاه چال اون پسر و اعدام شدن یا نشدنش رو بعد تصمیم میگیرم…!

 

 

آصید تقریبا مینالد و اعدام…؟

این دیگر چه بلایی بود بد سرشان فائق آمد…؟

 

_شما رو به خود خدا قسم میدم خان…اعدام …؟اعدام واسه بچه ی من زیاده بگین چی میخواین نامرد روزگارم اگر جونمو وسط نذارم…

 

 

پلکش میپرد….

هر چه داریوش بخواهد….؟

اولین تصویری که از این خواستن ، پشت پلکهایش نقش میگیرد ، آن دو چشم سرمه کشیده ی لعنتیست…

آن نقاب طرح دار….

آن گرمای اعجاب انگیز که سطح دمای بدنش را دستکاری میکرد…

 

_چی میتونم ازت بخوام که آبروی چندین و چند ساله مو حفظ کنه….؟بگو چطور میتونم این فاجعه ای که شازده پسرت برای من رقم زده رو جمعش کنم…؟

 

 

_رحم کن آقا…اعدامش نکن پسرمو…من روی مردونگیت حساب باز کردم …از خون نصرالله خان هستی که اجازه دادم دختر جوونمو بیاری تو خونه ت…جوادم میاد دست بوسی فقط…

 

سر داریوش تکان کوچکی میخورد و از گوشه ی چشم نگاهش میکند:

 

_دخترت فعلا که اینجاست…

 

_آقا مادرشون گفته ببرمش …امشب بدون این دختر خوابش نمیبره …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا