رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 29

4.3
(6)

بعد از خوش و بش تو خونه،همراه عماد اومدم تو پارکینگ و داشتم دور ماشین چرخ میزدم که دست به سینه تکیه داد به ماشین و گفت:

_صفره خیالت راحت!
خندیدم و رفتم روبه روش وایسادم:
_خب از اول بگو که من انقد بررسیش نکنم!
نفسش و فوت کرد تو صورتم:

_ پررو!
رفتم سمت در ماشین و گفتم:
_بشین بریم یه دوری بزنیم،ناهارم میخوام بهت شیرینی ماشین و بدم!

زل زد بهم:
_ماشین و من برات خریدم اونوقت میخوای شیرینیش و به من بدی؟
زیر لب ‘اوهوم’ی گفتم و ادامه دادم:

_میخوام شیرینی این ماشین،یه ناهار خفن تو یه رستوران خفن و البته مهمون تو باشه!
و آروم خندیدم که سوار ماشین شد،
نشستم تو ماشین و همینطور که روشنش میکردم گفتم:

_ناراحت شدی؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_من وقتی بعد از شناختنت اومدم خواستگاریت یعنی کنار اومدم با همه چی!
و لبخند حرص دراری زد که با چشمای ریز شده خیره بهش ،بدون هیچ حرفی دنده عقب گرفتم که با داد و بیداد کوبید رو داشبورد:
_چیکار میکنی یلدا؟عقب و نگاه کن!
و اما من که میخواستم به غلط کردن بندازمش به کارم ادامه دادم که چرخید به عقب نگاهی کرد و ادامه داد:

_من غلط کردم!وایسا وایسا!
و وایسادم البته نه بخاطر عماد بخاطر ترس از اینکه یه وقت ماشین نازنینم بخوره جایی!

شونه ای بالا انداختم:
_اتفاقی افتاده؟انقدر پریشونی؟
نفس نفس میزد:
_اتفاقی نیفتاده؟داشتی ماشین و از کارخونه در نیومده روانه تعمیرگاه میکردی!

ریلکس و آسوده جواب دادم:
_گفتم شاید دوست داشته باشی به جای پول دادن به رستوران یه پولی تقدیم تعمیرگاه کنی،همین!

با کلافگی چشماش و باز و بسته کرد:
_دیگه همچین فکری نکن با خودت!
و سرش و تکیه داد به صندلی که لپش و کشیدم:
_حالا بریم؟
چشماش و بست و جواب داد:

_آره فقط آروم!
خم شدم روش و تو گوشش گفتم:
_آروم دوست داری؟
که مثل برق گرفته ها سیخ نشست سرجاش :

_بسم الله…جنی منی شدی امروز یلدا؟
پوفی کشیدم:
_فکر کنم دوباره حوس دنده عقب رفتن کردی؟
چشماش گرد شد و سریع جواب داد:

_نه،جن منم!
خندیدم:
_حالا دیگه اگه میخوای تا مقصد سالم بمونی تو سکوت به مناظر بیرون چشم بدوز!
کمربند ایمنیش و بست و در حالی که آب دهنش و پر سر و صدا قورت میداد گفت:
_خدایا خودم و میسپارم به تو…

جلوی خونه عماد اینا از ماشین پیاده شدیم.
در و باز کرد و کنار در ایستاد:
_بفرمایید!

از ذوق ماشینی که تو پارکینگ انتظارم و میکشید پریدم تو حیاط و همینطور که راه میرفتم گفتم:

_کجاست این ماشین من؟
صدای خنده هاش به گوشم رسید و بعد هم در رو بست و پشت سرم راه افتاد:

_قبل از ماشین نمیخوای احیانا خانواده شوهر و ببینی؟
چرخیدم سمتش که ادامه داد:

_مادر شوهری،پدر شوهری،خواهر شوهری!
سرم و کج کردم:
_فقط سریع!
با نزدیک شدن به در ورود به داخل خونه با خنده صدا میزد:
_اهالی خونه،عماد با عروس برگشته!
و همزمان با رسیدن به در،مامانش در رو باز کرد و با لبخند دلنشینی گفت:

_خوش اومدین!
و قبل از عماد من و تو آغوشش کشید:
_شما بیشتر!
وارد خونه که شدیم عماد غر زد:
_مامان یه کاری نکنید حسودیم بشه،بذارید یه روز از عقد بگذره بعد دوس داشته باشین این عتیقه رو!

مامان همینطور که میخندید طره موهاش و پشت گوشش فرستاد و همینطور که مینشست رو مبل و به ماهم اشاره میکرد که بشینیم جواب داد:

_آقا عماد بذار عرق زحمتایی که کشیدی واسه به دست آوردن یلدا خشک بشه بعد اینطوری حرف بزن!
نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه عماد بخواد حرفی بزنه گفتم:

_حافظش یاری نمیکنه که!
و همراه مامان خندیدیم و عماد که میخواست بحث و عوض کنه مثلا نگاهش و تو خونه چرخوند:

_بابا و ارغوان نیستن؟
مامان با یه کم مکث جواب داد:
_بابات رفته کرج،ارغوانم خوابه هنوز
و بعد روبه خدمتکار خونه که تو آشپزخونه بود ادامه داد:

_مرضیه خانم بی زحمت از پسرم و عروسم پذیرایی کن
صدای خدمتکار از تو آشپزخونه به گوشمون رسید:
_چشم خانم،الان میام…

بعد از خوش و بش تو خونه،همراه عماد اومدم تو پارکینگ و داشتم دور ماشین چرخ میزدم که دست به سینه تکیه داد به ماشین و گفت:

_صفره خیالت راحت!
خندیدم و رفتم روبه روش وایسادم:
_خب از اول بگو که من انقد بررسیش نکنم!
نفسش و فوت کرد تو صورتم:

_ پررو!
رفتم سمت در ماشین و گفتم:
_بشین بریم یه دوری بزنیم،ناهارم میخوام بهت شیرینی ماشین و بدم!

زل زد بهم:
_ماشین و من برات خریدم اونوقت میخوای شیرینیش و به من بدی؟
زیر لب ‘اوهوم’ی گفتم و ادامه دادم:

_میخوام شیرینی این ماشین،یه ناهار خفن تو یه رستوران خفن و البته مهمون تو باشه!
و آروم خندیدم که سوار ماشین شد،
نشستم تو ماشین و همینطور که روشنش میکردم گفتم:

_ناراحت شدی؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_من وقتی بعد از شناختنت اومدم خواستگاریت یعنی کنار اومدم با همه چی!
و لبخند حرص دراری زد که با چشمای ریز شده خیره بهش ،بدون هیچ حرفی دنده عقب گرفتم که با داد و بیداد کوبید رو داشبورد:
_چیکار میکنی یلدا؟عقب و نگاه کن!
و اما من که میخواستم به غلط کردن بندازمش به کارم ادامه دادم که چرخید به عقب نگاهی کرد و ادامه داد:

_من غلط کردم!وایسا وایسا!
و وایسادم البته نه بخاطر عماد بخاطر ترس از اینکه یه وقت ماشین نازنینم بخوره جایی!

شونه ای بالا انداختم:
_اتفاقی افتاده؟انقدر پریشونی؟
نفس نفس میزد:
_اتفاقی نیفتاده؟داشتی ماشین و از کارخونه در نیومده روانه تعمیرگاه میکردی!

ریلکس و آسوده جواب دادم:
_گفتم شاید دوست داشته باشی به جای پول دادن به رستوران یه پولی تقدیم تعمیرگاه کنی،همین!

با کلافگی چشماش و باز و بسته کرد:
_دیگه همچین فکری نکن با خودت!
و سرش و تکیه داد به صندلی که لپش و کشیدم:
_حالا بریم؟
چشماش و بست و جواب داد:

_آره فقط آروم!
خم شدم روش و تو گوشش گفتم:
_آروم دوست داری؟
که مثل برق گرفته ها سیخ نشست سرجاش :

_بسم الله…جنی منی شدی امروز یلدا؟
پوفی کشیدم:
_فکر کنم دوباره حوس دنده عقب رفتن کردی؟
چشماش گرد شد و سریع جواب داد:

_نه،جن منم!
خندیدم:
_حالا دیگه اگه میخوای تا مقصد سالم بمونی تو سکوت به مناظر بیرون چشم بدوز!
کمربند ایمنیش و بست و در حالی که آب دهنش و پر سر و صدا قورت میداد گفت:
_خدایا خودم و میسپارم به تو…

 

ناهار و که خوردیم یه سر رفتیم تا خونه و بعد از جمع کردن وسایلا تصمیم گرفتیم همین امروز راهی بابل بشیم.

فردا عماد تدریس داشت و پس فردا من کلاس داشتم و دیگه وقت رفتن بود و قرار از این بود که برای مدتی تو خونه یکی از آشناهای آقا بهزاد که خودش ایران زندگی نمیکرد مستقر شیم.

حوالی غروب بود که رسیدیم.
ماشین و تو پارکینگ خونه ویلایی که فاصله چندانی هم با خونه دایی نداشت پارک کرد و پیاده شدیم.

هوا بدجوری سرد بود که به محض پیاده شدن دستام و تو جیبای کاپشنم پناه دادم و بدون اینکه منتظر عماد بمونم مسیر پارکینگ و حیاط و واسه رسیدن به در ورودی خونه دوییدم که صدای خنده عماد و پشت سرم شنیدم:

_آره دیگه شدیم حمال خانم!چمدونشم ما باید بیاریم!
جلو در وایسادم و با دست بهش اشاره کردم زود تر خودش و برسونه چون کلید دستش بود و ادامه دادم:

_اشتباه نکن مردی که واسه خانمش کار انجام میده آقاست!
رسید جلو در و همینطور که در و باز میکرد جواب داد:

_دیدی کلید دستمه داری زبون میریزی؟
به محض باز شدن در پریدم تو خونه:
_چی کلید دستِ کیه؟

در و بست و تکیه به دیوار نفس عمیقی کشید:
_خانم دوباره همه چی یادشون رفت!
با خنده به اطراف نگاه کردم،
شومینه خاموش بود و خونه اونقدری گرم نبود که بخوام خودم و ولو کنم رو یکی از این مبلای شکلاتی رنگ و چرتی بزنم!

با لب و لوچه آویزون شده رو کرد به عماد:
_شومینه رو روشن کن!

فقط نگاهم کرد که سرم ى کج کردم:
_لطفا!
همچنان زل زده بود بهم،
ادامه دادم:

_مرد زندگی؟!
و باز هم سکوت!
انگار خیلی داشت بهش خوش میگذشت که با یه لبخند ملیح همینطور در سکوت به تماشای من ایستاده بود که کلافه شدم و صدام و انداختم تو سرم:

_الان کر شدی؟خداروشکر همین یه مورد و کم داشتیم…
یه تخته گاز داشتم غر میزدم و هر دم ولوم صدام بالاتر میرفت که خندید و دستاش و به نشونه تسلیم آورد بالا:

_من تسلیم!گفتی شومینه رو روشن کنم؟
پوفی کشیدم و چشمام و تو کاسه چرخوندم:
_زود تند سریع!

با همون حالت تسلیم شده راه افتاد سمت شومینه و البته زیر لب غر میزد:
_نمیدونم زن گرفتم یا شوهر کردم!

خندیدم:
_الله اعلم!

شومینه رو که روشن کرد لباسام و عوض کردم و چرخی تو خونه نسبتا جمع و جوری که دوبلکس نبود و سه تا اتاق خواب و آشپزخونش،همه تو یه طبقه بودن زدم و بعد برگشتم کنار عماد و رو نزدیک ترین مبل به شومینه نشستم.

هوای خونه دقیقا همونی بود که میخواستم،
گرم و خواب آور!
خودم و رو مبل به طور کامل ولو کردم و چشمام و بستم که تو همین لحظه صدای عماد و شنیدم:

_داری میخوابی؟
بدون باز کردن چشمام جواب دادم:
_خستم حتی شامم نمیخوام

منتظر جوابش بودم که یهو سنگینیش و رو پاهام حس کردم و مثل جن زده ها نشستم:
_پاشو پام شکست!

بی عار و بیخیال نشسته بود رو پاهام،
به قدری هم سنگین بود که نمیتونستم پاهام و تکون بدم تا بلند بشه و کتک کاری های با دستم هم بی تاثیر بود:

_عماد!
بالاخره آقا زبون باز کرد:
_د نکن!خب خستم!
با کلافگی نفسم و فوت کردم تو صورتش:

_این همه جا،برو یه جا دیگه خستگیت و در کن!
نوچی گفت و ادامه داد:
_اینجا گرمه،نرمه!

خسته تر از اونی بودم که بخوام بیشتر از این باهاش کل کل کنم،
خمیازه کشون جواب دادم:

_خب پاشو من برم اونور
شونه ای بالا انداخت و بدون اینکه بلند شه گفت:
_خب وقتی تو بری که دیگه اونقدری نرم و گرم نیست!

چپ چپ نگاهش کردم:
_منظورت چیه؟
تو کسری از ثانیه رنگ نگاهش عوض شد و در حالی که تغییر جهت میداد دوتا دستش و گذاشت دو طرف سرم و مثل دوتا خط موازی شدیم!

با خیره شدنش به لبهام رفته رفته چشم هاش خمار و خمار تر شد و یهو سرش و آورد پایین و بوسه ای به لبهام زد که یه دستم و رو سینش گذاشتم و گفتم:

_عماد،خوابم میاد!
بوسه دوم و به نحو استادانه و طوری که احساسم و قلقلک بده به لاله گوشم زد:
_ دو سه ساعت دیر تر بخواب…

 

مثل ژله،کف خونه و رو قسمتی که فرش بود وا رفته بودم و این وسط عماد همش پتو رو میکشید سمت خودش که تموم زورم و ریختم تو دستام و پتو رو محکم کشیدم:

_سردمه میفهمی؟
بازم هرجور شده میخواست خودش و زیر پتو جا بده:
_خب منم سردمه!

غر زدم:
_من بخاطر تو خوابم و به تاخیر انداختم توهم سرما رو تحمل کن!
خندید:
_نه که بهت بد گذشت و اصلا دوست نداشتی!

اداش و در آوردم:
_به هر حال من میتونستم بین اون و خواب،خواب رو انتخاب کنم اما بخاطر تو انتخابش نکردم!
نشست کنارم:

_اینطوری نمیشه،پاشو!
پتو رو کشیدم رو سرم و جواب دادم:
_پاشم که پتو رو تصاحب کنی؟!

پتو رو از روم کنار زد:
_پاشو لباس بپوش!
شونه هام و تکون دادم:
_این چیه پس؟

با دست اشاره ای به لباس خواب حریر سفید رنگم کرد:
_این واقعا مناسبه؟

نشستم کنارش:
_باز کارت راه افتاد من و لباسام شدیم نامناسب؟
با این حرفم قهقهه زد:

_عزیزم یادت رفته هم تورو خودم انتخاب کردم
دستش و رو بند لباسم کشید و ادامه داد:
_هم این لباسو!

ابرویی بالا انداختم:
_پس لباس میپوشم!
و پاشدم سر پا و راه افتادم سمت اتاق که صداش و پشت سرم شنیدم:

_یلدا حالا که دارم خوب نگاهت میکنم میبینم بااین لباسه خیلی محشری و میتونی عوضش نکنی!
رسیدم دم در اتاق،
نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:

_من گونیم به تن کنم محشرم!
و رفتم تو اتاق،
همچنان صداش و میشنیدم:
_با این لباسه محشر تری خب!

چمدونش و باز کردم و یکی از تیشرت هاش و برداشتم و از رو لباس خواب پوشیدم و قبل از اینکه برم بیرون خودم و تو آینه نگاه کردم،
تیشرت هلالی طوسی رنگ عماد بدجوری زیر و روم کرده بود که با یه لبخند از تماشای خودم تو آینه دل کندم و از اتاق زدم بیرون و شروع کردم به آروم آروم و البته لوند راه رفتن به سمت عماد:

_الان چطوره؟
سرتا پام و نگاه کرد و با شیطنت جواب داد:
_البته که تیشرتم خیلی قشنگه!

یه تای ابروم و بالا انداختم:
_فقط تیشرتت؟
نگاهش و به پاهام که لخت بودن دوخت و این بار با خنده گفت:

_نظر قطعیم و وقتی میگم که اون شلوارمم بپوشی!
و دوباره دراز کشید که لگدی بهش زدم:
_بی مزه!

با یه کمی مکث جواب داد:
_والا خب تیشرت پوشیدی بدون شلوار،این منطقیه؟!

پوفی کشیدم:
_یه بار خواستم تست کنم ببینم راست میگن که لباسای پسرونه بیشتر از خود پسرا به دخترا میاد،اونم که اینطوری شد!

آروم خندید:
_بشنو و باور نکن!
با لحن لوسی جواب دادم:
_کوفت!
صدام زد:

_خب حالا قیافت و اونطور نکن،بیا بغلم بخوابیم
رفتم سمتش و رو به پهلو کنارش دراز کشیدم.
چشمام و بستم و شب بخیر آرومی گفتم که دستش و انداخت رو کمرم و پیشونیم و بوسید:

_راست گفتن یلدا،تیشرت من از لباس خواب هم بیشتر بهت میاد!
چشمام و باز نکردم اما لبخندی زدم که ادامه داد:
_شب بخیر!

من صبحم رو با شنیدن صدای زنگ موبایلم شروع کردم اما وقتی چشم باز کردم،
کنارم خبری از عماد نبود!

به زور چشمام و باز نگهداشتم و گوشی رو از زیر بالشتم برداشتم و با دیدن شماره شیما جواب دادم:
_سلام خروس بی محل!

صدای پر انرژیش تو گوشی پخش شد:
_سلام،پس بازم بد موقع زنگ زدم؟!
زیر لب اوهومی گفتم و ادامه دادم:
_مطابق همیشه!حالا جونم کاری داشتی؟

بلافاصله جواب داد:
_ میای دانشگاه؟
خمیازه ای کشیدم و نشستم تو جام:
_آره فردا میام که با ریاحی ام کلاس داریم!

خندید:
_پس،فردا میبینمت!
و همزمان با خداحافظیم با شیما،در خونه باز شد و عماد وارد شد!

متعجب نگاهش کردم:
_کجا بودی؟
به نون تو دستش اشاره کرد:
_رفتم این پیتزاهارو واسه صبحونه خریدم!

و آروم خندید و راه افتاد سمت آشپزخونه که بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم گفتم:

_دیشب بعد از اینکه من خوابم برد رفتی تو ظرف شکر خوابیدی؟
صداش از تو آشپزخونه میومد:
_نه عسل!
بعد از تموم شدن کارم از دستشویی زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه،
با ذوق و سلیقه داشت میز صبحونه رو میچید که نشستم رو صندلیِ میز غذاخوری ۴نفره تو آشپزخونه و گفتم:

_خب عسل خانم واسه صبحونه چی آماده کردن؟
داشت نیمرو درست میکرد که سرش و چرخوند سمتم:
_روز اولی میخوام بهت خوش بگذره وگرنه از فردا معلوم میشه عسل خانم کیه!

آرنجم و به میز تکیه دادم و دستم تکیه گاه صورتم شد:
_به هرحال من تو خانم بودن شما شکی ندارم!
زیر تابه نیمرو هارو خاموش کرد و همزمان با اینکه میومد سر میز نفس عمیقی کشید:

_وایسا من نیمروم و بخورم ظرفش خالی شه بعد برو واسه خودت نیمرو درست کن!
و روبه روم نشست!

آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم که شروع کرد به خوردن نیمروش!
قیافم و مظلوم کردم و گفتم:
_منم گشنمه!

همزمان با لقمه گرفتنش جواب داد:
_گفتم که صبر کن تا ظرفش خالی شه!
روده بزرگه داشت روده کوچیکه رو میخورد که سریع جواب دادم:

_دیشبم شام نخوردم!
و مظلوم تر از قبل زل زدم بهش که نگاه گذرایی بهم انداخت و بعد دستش و دراز کرد سمتم:
_ببوس و معذرت خواهی کن!

با شنیدن این حرفش تا چند ثانیه مثل بز خیره به دستش موندم و یهو دهنم و باز کردم و گاز محکمی از دستش گرفتم که داد و هوارش رفت بالا:

_ولم کن یلدا،باز اون روی سگیت بالا اومد؟
و به سختی دستش و کشید عقب که دهنم و مثل خون آشاما پاک کردم و گفتم:
_حالا میذاری صبحونم و بخورم یا نه؟

نگاهش و بین من و دستش که دندونام بدجوری روش جا خوش کرده بودن چرخوند و بعد تابه نیمرو رو سر داد سمتم:
_بیا همش واسه تو!

لبخند خبیثانه ای زدم و شروع کردم به صبحونه خوردن که صداش و شنیدم،
تو خودش غر میزد:
_وایمیسم تو که کوفت کردی واسه خودم درست میکنم!

دماغم و کشیدم بالا و زیر چشمی نگاهش کردم:
_چیزی گفتی عزیزم؟
هراسان از رو صندلی بلند شد:
_آره میگم برات چای هم بریزم بعد نیمرو بخوری!

چشمکی زدم:
_کمرنگ باشه ها…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫12 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا