رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 44

5
(3)

 

عماد که مثل خر تو گل گیر کرده بود و نمیدونست باید چیکار کنه نفس عمیقی کشید و گفت:

_خب مهتاب جون پس پاشو برو بالا یه دستی به سر و روت بکش امشب دوستامم دعوتن شاید تونستی یکیشون و زمین بزنی!
و با لبخند چشم و ابرویی واسه مهتاب اومد که اونم دیگه طاقت نیاورد و با دلخوری چشم از عماد گرفت و بلند شد رفت و پشت سرش هم خواهر عتیقه تر از خودش راه افتاد و همینطور که داشت میرفت با رسیدن به عماد لب زد:
_زن زلیل!

و بعد هم قیافه نحسش و از جلو چشمام دور کرد که با رضایت نگاهم و به عماد دوختم و عماد گفت:
_هنوزم با بچه هات قصد ترک مارو داری؟
قبل از اینکه من چیزی بگم ارغوان با خنده سر خم کرد طرفمون و گفت:
_یه جوری جواب مهتاب بیچاره رو دادی که فکر کنم یلدا تا آخر عمر قربون صدقت بره!

و دوتایی منتظر من و نگاه کردن که چپ چپ ارغوان به ارغوان نگاه کردم:
_بیخودی وعده وعید نده به خان داداشت!

و روبه عماد ادامه دادم:
_فعلا کنارت میمونیم!
دستش و گذاشت رو سینش:
_خیلی لطف میکنید فقط یه لطف دیگه هم کن، امشب فاصله شرعی و قانونی و همه چی و با مهتاب و مهسا حفظ کن، یهو وسط مهمونی گیس و گیس کشی راه نندازین!
خنده ام گرفت:

_قول نمیدم ولی سعیم و میکنم!
عماد که بی جواب مونده بود همینطوری داشت نگاهم میکرد تا اینکه ارغوان خیالش و راحت کرد:
_من نمیذارم بهم نزدیک شن خیالت راحت!

هنوز تا خونه مسیر زیادی باقی مونده بود که عماد صدام زد:
_یلدا
رو کردم بهش‌:
_جونم
با یه کم مکث بالاخره جواب داد:
_مهمونی امشب بهت خوش گذشت؟
لبخند دندون نمایی به روش پاشیدم:

_اگه اون دخترخاله های نچسبت و فاکتور بگیرم آره عالی بود!
با خنده ای که باعث چین افتادن گوشه چشماش میشد نگاه گذرایی بهم انداخت:

_یه حقیقتی رو راجع به مهتاب باید بهت بگم!
منتظر چشم دوختم بهش، دل تو دلم نبود بدونم چی میخواد بگه که لبش و با زبون تر کرد و ادامه داد:
_مهتاب همیشه دوست داشت با من ازدواج کنه، یه جورایی همیشه رویای پوشیدن لباس عروس درکنار من و داشت!

و با آه عمیقی حرفش و تموم کرد که اخمام رفت تو هم و گفتم:
_الان باید بهم بگی؟؟؟ این آه و افسوست چیه ها؟نکنه پشیمونی؟

به قدری عصبی بودم از فهمیدن این ماجرا که حتی جرئت نمیکرد بخنده و فقط داشت رانندگیش و میکرد تا برسیم خونه که با حرص ادامه دادم:
_آها فهمیدم، ناراحتی که چرا قسمت نشد توهم با کت و شلوار دومادی کنار مهتاب جونت باشی!

و با حرص خندیدم که یهو ماشین و زد کنار و گفت:
_ببین منو
رو ازش گرفته بودم و با کلافگی لب میجوییدم که از چونم گرفت و سرم و چرخوند سمت خودش و آروم و منطقی کلمه هارو کنار هم چید:
_من تا قبل از دیدن تو، حتی لحظه ای عاشق هیچ دختری نبودم!

دلم گرم شد بهش که عصبانیتم فروکش کرد و با صدای آرومی لب زدم:
_پس وقتی منو دیدی عاشقم شدی!
ابرویی بالا انداخت:
_میشه اینطور تعبیرش کرد و میشه یه طور دیگه هم بهش نگاه کرد!

و دوباره ماشین و روشن کرد که یه کم فکر کردم به حرفش اما از جایی که خنگ بازیم گل کرده بود چیزی نفهمیدم و پرسیدم:
_چطوری میشه نگاهش کرد؟

بیخیال و آسوده گفت:
_جواب سادست، بعد از دیدن تو که انگار واسم ته دنیا بود، تصمیم گرفتم عاشق شم‌، هرروزم عاشق یه نفر میشدم بلکه یادم بره تو پا گذاشتی تو زندگیم اما نشد که نشد!

و هر هر خندید!
جدی نگاهش میکردم:
_خب؟
دستی تو ته ریشش کشید:
_هیچی دیگه، الان اینجاییم و شما مامان دخترامی!

مهمونی که شروع شد، حتی یه کلمه نه با مهتاب و مهسا حرف زدم و نه حتی طرفشون رفتم و به نظرم مقصر هم خودشون بودن!

حالا من موفق نشدم یعد از مراسم عروسیم بچه دار بشم و قبلش این اتفاق افتاده اونا باید اینطور یه کاره به روم میاوردن و مسخره بازیاشون گل میکرد؟

آخ که چقدر بدم میومد از این خصومت های پیچیده و مبهم بعضی آدما!
با شنیدن صدای پونه که کنارم نشسته بود از فکر به اون دونفر بیرون اومدم:

_وای یلدا، دلم میخواد بخورمشون!
مثل قدیما که اصلا ممکن نبود بدون شوخی و سربه سر گذاشتن جواب همدیگه رو بدیم، جواب دادم:

_باشه فقط قبلش مای بیبیاشون و چک کن…
دستش و که گذاشت جلو دهنم حرفم نصفه موند و پونه تکرار کرد:
_خفه شو، خفه شو!

دستش و پس زدم و خودم زدم کوچه علی چپ و گفتم:
_میخواستم بگم مای بیبیاشون و باز کنی، نکنه میخوای با مای بیبی بخوریشون؟

با چشمای ریز شدش نگاهم کرد:
_خر خودتی! من که میدونم چه حرفی میخواستی بزنی!
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_ممکنه ولی خب حتی اگه اونم بود تو باید با جون و دل گوش میکردی!

_اونوقت چرا؟
لبخندی تحویلش دادم:
_چون بچه های منن، یلدا جونت!
از خنده وا رفت:
_عتیقه پر اعتماد به سقف!

شیما که از حرفای ما به خنده افتاده بود سری تکون داد:
_شما دوتا دیوونه اید‌!

شاکی نگاهش کردم:
_تو یکی نخند که اصلا برام قابل درک نیست که چرا شوهرت نیومده مهمونی ما!

نگاهی به اطراف انداخت، به اونایی که میرقصیدن و اونایی که با هفت قلم آرایش و به تن داشتن لباسای پر زرق و برق تو مهمونی بودن و گفت:

_یلدا جان، واقعا جای حاجی اینجاست؟
و روسریش و کشید جلوتر که پونه از خنده ترکید:
_حالا حاج خانم با ما قطع رابطه نکنی به سبب پوشش نامناسب؟
و به موهای باز و شومیز زرشکی آستین سربش اشاره کرد که شیما با خنده جواب داد:
_نه خواهرم، مشکلی نیست!

با بلند شدن صدای موسیقی و بعد هم آوردن کیک به وسط مهمونی حرفم با پونه نصفه موند و بین دست زدن مهمونایی که کم هم نبودن همراه با عماد و بچه ها رفتیم سمت میز کیک و
کیک یک ماهگی بچه هارو بریدیم!

بعد از خوردن شام و کیک مهمونی تا پاسی از شب همچنان برقرار بود تا دیگه قرِ کمر همه خالی شد و بگو بخندا ته کشید و سرانجام مهمونها رفتن!

خدمتکارایی که واسه مهمونی اومده بودن اینجا وسایلارو جمع میکردن و مامان هاهم داشتن کادوهای بچه هارو میدیدن
و اون دخترخاله های سرتق هم این بار بیخیال من شده بودن و نگاه بازیاشون و با آوا شروع کرده بودن که آوا رو کشوندم سمت خودم و گفتم:

_بهت که حرفی نزدن؟
لبخند کجی گوشه لباش نشست:

_بچه شدی؟ کسی میتونه به من حرفی بزنه؟
با رضایت لپش و کشیدم:
_اصلا حواسم نبود

و دوتایی خندیدیم که کار خدمتکارا هم تموم شد و بعد از رفتنشون بابا سهراب با صدای رسایی روبه مامان گفت:
_آذر خانم کم کم دیگه بریم خونه

مامان که حتی لباس هاش رو هم پوشیده بود بلند شد و گفت:

_من آماده ام
و اینطوری شد که همه باهم از خونه دماوند زدیم بیرون.

وقتی رسیدیم خونه بچه ها دیگه خوابشون برده بود و یک راست گذاشتیمشون تو اتاق تا بخوابن و اما من هنوز با عماد کار داشتم!

در اتاق و بستم و برگشتم تو سالن، عماد نشسته بود رو مبل و تو گوشی بود که صداش زدم:
_عماد خان

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_جونم
دست به سینه تکیه داده بودم به دیوار و روبه روش وایساده بودم:

_تو، مهتاب و دوست داشتی و نشد باهاش ازدواج کنی؟
سر بلند کرد و با دیدن قیافه در انتظارم جواب داد:
_لابد بخاطر علاقه زیادمم اومدم تو رو گرفتم؟

عشق و حسودی تو وجودم فوران کرده بود که گفتم:
_چه میدونم لابد توعم مثل اون فوتبالیسته رونالدینیو بود کی بود چپ و نگاه میکنی میزنی راست!

سرخوشانه قهقهه زد:
_نگفته بودی قدیما فوتبالم میدیدی!
رفتم سمتش و روبه روش وایسادم:
_تو به فوتبال دیدن یا ندیدن من کاری نداشته باش فقط جواب منو بده!

با حالت خاصی چشم دوخت بهم:
_خودت جواب و میدونی، پس نپرس!
و دوباره خواست گوشی بازیش و از سر بگیره که گوشی و از دستش کشیدم و خودم و لوس کردم واسش:

_نه نمیدونم‌، میخوام تو بهم بگی!
چشم و ابرویی واسم اومد:
_عه که نمیدونی؟

و بلند شد سرپا و دماغم و کشید و سرش و آورد نزدیک گوشم و لب زد:
_از حالا بدون که من تو رو دوست داشتم، تو رو دوست دارم و تو رو دوست خواهم داشت، عروس چشم زمردی من!

گردنم از برخورد نفس هاش حسابی به قلقلک افتاده بود که گردنم و عین لاکپشت جمع کردم و با صدای آرومی گفتم:
_خیلی خب فهمیدم!

سرش و عقب برد و با دیدن من قلقلکی با خنده سری تکون داد:
_درست مثل اون موقع که اومدی کافه! یادته همینطوری گردنت و کشیده بودی تو‌!

با یادآوری روزی که خوب تو خاطراتم ثبت شده بود خندیدم و گفتم:
_یادته موهام و کشیدی؟
چونش و گرفت بین دوتا انگشتش و گفت:
_یادته با سر زدی فک و چونم و آوردی پایین؟

چپ چپ نگاهش کردم:
_توعم باعث خون دماغم شدی!
بدجوری غرق اونروزا شده بودیم که دیگه تجدید خاطره نکرد و این بار دستش و دور کمرم حلقه کرد:

_اون روز حتی فکرشم نمیکردم که یه مهمونی مشترک با تو داشته باشم درآینده!
تو شروع عشق بازی کوتاهی نکردم و دستام و رو شونه هاش گذاشتم:

_حالا یه زندگی مشترک داریم باهم!
و با لبخند نگاهش کردم،
تک تک اجزای صورتم و به دقت نگاه میکرد تا وقتی که رسید به لبهام و نگاهش و خیره نگهداشت!

با خم کردن گردنش و بعد هم نزدیک شدن صورتش به صورتم فکرش و خوندم و قبل از عماد من بوسه رو آغاز کردم!

بوسه عمیقی به لب هاش زدم و سرم و بردم عقب و با شیطنت خاص خودم نگاهش کردم که صبرش سر اومد و من و بیشتر کشوند سمت خودش تا فاصله ای بینمون نباشه و لب زد:
_امشب میخوام تا خود صبح بیدار باشیم و…

اما حرفش هنوز کامل نشده بود که صدای گریه بچه ها بلند شد و همین باعث شد تا دستای عماد رو کمرم شل شه و بدو برم سمت اتاق و با دیدن بچه ها که دوتایی گریه میکردن عماد و صدا بزنم:
_عماد بیا، فکر کنم امشب تا خود صبح باید بیدار بمونیم تا اینارو بخوابونیم!
و با خنده رفتم کنار تخت بچه ها…

خیلی طول نکشید که اومد تو اتاق.
اتاقی که پر بود از صدای گریه بچه ها!

مثل ماست وایساده بود که نگاه گذرایی بهش انداختم:
_د بیا اینجا، بچه تلف شد انقدر گریه کرد

غر زنان اومد و تیدا رو گرفت تو بغلش و همینطور که تکونش میداد تا آروم بگیره مثل اینکه طرف صحبتش یه آدم بزرگسال باشه، بهش میگفت:

_امشبم با همکاری خواهرت، گریه های شبانه رو شروع کردین آره؟ امشبم میخواین تا صبح مارو اسیر خودتون کنین آره؟
نمیدونستم ترانه رو آروم کنم یا به حرفای عماد بخندم که صدام و نازک کردم و گفتم:
_آره!

که انگار برگاش ریخت و با تعجب اطراف و نگاه کرد:
_شنیدی یلدا؟انگار یکیشون حرف زد!

و با حیرت اومد سمتم:
_فکر کنم ترانه بود!
و روبه سقف، که آسمون خونه بود گفت:

_خدایا یعنی بچه ما داره از یه ماهگی حرف میزنه!
با این حرفای عماد که نمیدونستم شوخی و مسخره بازیه یا جدی دیگه نتونستم نخندم و میون گریه بچه ها، با صدای بلند خندیدم:

_چی میگی عماد؟من بودم!
نگاه از آسمون خونه گرفت و شاکی و پر تعجب زل زد بهم:
_خیلی بی مزه ای!

و بچه به بغل راهی بیرون شد:
_من میرم تو اون یکی اتاق که بچم و بخوابونم، توعم به دیوونه بازیات ادامه بده!
و با اخم الکیش آخرین نگاه قبل از خروجش و ازم گرفت که گفتم:
_باشه، فقط اگه من زودتر بچه رو خوابوندم فردا میریم یه لباس عروس کرایه میکنیم و میریم آتلیه واسه عکسای عروسی!

میخندید:
_اول ببین میتونی یه بچه بخوابونی بعد از اهداف پیروزیت بگو!

دراز کشیده بودم تو اتاق و به بچه شیر میدادم اما مگه میخوابید؟
با چشمای نازش زل زده بود تو چشمام و بی توجه به اینکه ساعت 3صبحه شیرش و میخورد!

از جایی که اتاقا روبه روی هم بودن با صدای نه چندان بلندی گفتم:
_تیدا خوابه؟

خمیازه کشون جواب داد:
_نه، شیشه شیرش داره تموم میشه منم داره خوابم میبره اما ایشون همچنان بیدارن!

چشمام نای باز شدن نداشت و خوابالو سرم و میخواروندم:
_فکر کنم یه کم زود بود برامون، آماده پدر مادر شدن نبودیم!

صدای خنده هاش از اون اتاق میرسید:
_اینا خودشون برنامه ریزی کرده بودن، من و تو بی تقصیریم!

و به خنده هاش ادامه داد و اما من که خواب و غذا برام دو حکم اصلی و محبوب زندگیم بودن خنده به لبام نیومد و کلافه گفتم:
_عماد نمیشه یه پرستار بگیریم واسه بچه ها؟ من مردم از بیخوابی!

یه کم طول کشید تا بالاخره جواب داد:
_یه دونه چیه دوتا میگیرم!
شوق کرده جواب دادم:
_واقعا؟ پس همین فردا برو دنبال پرستار!

این بار سریع جواب داد:
_نه فردا نمیشه، چند روز وقت لازمه تا من پرستارای باب میلم و پیدا کنم!
تو سکوت منتطر ادامه حرفش بودم که پررو پررو ادامه داد:
_بالاخره یه پرستار بلوند خوشگل موشگل، با یه دونه از این چشم ابرو مشکی دلبرا به همین زودیا پیدا نمیشه!

با این جمله اش خواب که از سرم پرید هیچ، بلکه تبدیل شدم به یه موجود عصبی و کله خراب که با حرص نفس کشیدم و گفتم:
_چی؟ چی گفتی؟

گند زده بود و حالا هم سکوت کرده بود و منم که اینجوری بیخیالش نمیشدم گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن جوابش…

 

دیگه خبری از حرفای قبلیش نبود:
_هیچی میگم طول میکشه تا پرستار پیدا کنیم، بعدشم حیف نیست لذت دیدن بزرگ شدنشون و از دست بدیم؟

اینطوری داشت قضیه رو ماست مالی میکرد که گفتم:
_عماد خر خودتی! خودتی!
خودش و زده بود کوچه علی چپ:
_ای بابا، خب حالا که فکر میکنی لذتی نداره باشه فردا میرم دنبال دوتا پرستار!

جری شدم و خودم و عقب کشیدم که بچه هم که ماشاالله انگار سیرمونی نداشت به گریه افتاد و اما من محکم و جدی جواب عماد و دادم:

_تو خیلی بیخود کردی، مگه از رو جنازه من رد بشی که بری از این پلنگ ملنگا پیدا کنی بیاری بذاری بالاسر بچه های من!ذ
ترانه داشت گریه میکرد و منم حرص میخوردم که سر و کله عماد پیدا شد و انگشت اشارش و به نشونه سکوت گذاشت جلو بینیش:
_هیس، انقد جیغ و جیغ نکن تیدا تازه خوابش برده!

و با دیدن ترانه که تموم زورش و میزد تا گریه هاش بند نیاد به بچه اشاره کرد و گفت:
_واقعا که پرستار لازمیم!

و پیف و پوفی کرد که ترانه رو دوباره به شیر مادری رسوندم تا به امید خدا سیر بشه و بعد چشم غره ای به عماد رفتم:
_تو خواب ببینی که پرستار بیاد تو خونه من!

پوزخند حرص دراری زد:
_یه بچه نمیتونه بخوابونه اونوقت میگه پرستار نمیخوام!
و کنارم نشست که خصمانه چشم ریز کردم به سمتش:

_یه بار دیگه اسم پرستار بیاری من میدونم و تو!
شونه ای بالا انداخت:
_خودت گفتی، وگرنه من اصلا نمیدونستم پرستار چی هست!

سعی داشت به غلط کردن بندازتم و بی خوابی و بی اعصابی من هم شدیدا مانع از کلکل باهاش میشد که نفس عمیقی کشیدم:
_باشه من غلط کردم، اوکیه؟

سرش و به اطراف تکون داد:
_اِی،تا ببینم چی میشه!
دیگه داشتم ناراحت میشدم که دماغم و کشیدم بالا و گفتم:
_اصلا مدیونی فردا با دوتا پرستار نیای خونه!

از همون اول هم حرص دادن من یکی از سرگرمیاش بود که بلند شد سرپا و قبل از اینکه از اتاق بره بیرون خاطر نشان کرد:
_خودت گفتیا!

و قبل از اینکه من بخوام زخمیش کنم ‘شب بخیر’ ی گفت و واسم بوس پرت کرد که صندلم و از پام درآوردم و خواستم پرت کنم سمتش تا از جلو چشمام محو شه که ناخودآگاه محو شد و دیگه حتی صداشم نیومد!

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. بنظر من اگه نویسنده نمیتونه به موقع پارت بزاره سریع به داستان شاهرخ و دلبر برسونه داستان اینا رو جمعش کنه
    اخه نگاه کنید بعد سه هفته فقط همین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا