رمان
-
رمان شوگار پارت 31
_زود به زود اون شرط رو فراموش میکنی….! داریوش بینی اش را از پشت به موهای دختر…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 7
این بار تعداد محافظانی که در اطراف بودند خیلی خیلی بیشتر بود، فکر کنم حدود ۲۰…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 30
داریوش: حضور او درست روبه رویش ، وقتی میتواند دست ببرد و کمرش را به خودش بچسباند ، یک موج…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 29
مردمکهایش با حالت خاصی در چشمانم رسوخ میکنند… من از اینکه در این فاصله با او قرار بگیرم راضی نبودم……
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 5
+اگه نپوشم چی ؟ -مجبورم خودم سرت کنم +پس چاره ای ندارم -دقیقاً +از اول همینو…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 28
کنار شیرین جا میگیرد و تکیه اش را به صندلی میدهد… این عطر غلیظ دیگر چه بود برایش استفاده کرده…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 4
همه جا تاریک بود، چیزی را نمی دیدم انگار چشمم قدرت بینایی اش را از دست داده بود، دورِ خودم…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 27
_آخخخ…ولم کن… زن با پر حرفی و چرب زبانی تند و تند مشغول برداشتن ابروهایم…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 3
خداراشکر ساکت شد و دیگر سوال نپرسید . اتاق را کاملاً استرلیزه کردیم پرده ای که مابین تخت و…
بیشتر بخوانید »