رمان طلا

رمان طلا پارت 25

5
(2)

 

 

 

نگاهم کرد ،چشمانش با آن همه قرمزیه خون در اطرافش وحشتناک شده بود.

 

کمی آرامتر به نظر می رسید.

 

سرش را به صندلی چسباند و یک دم عمیق گرفت،شروع به حرف زدن کرد.

 

-چن ماه پیش پا رو دُمه یه بی پدر و مادری گذاشتم ،اون شبم که زخمی اومدم درمونگاه و اون روزی ام که تو اومدی تو اوراقی داشتم با اون سر و کله میزدم،فک نمیکردم این قضیه بیخ پیدا کنه ولی کرد ،یارو ول کن نیست.

 

سرش را به سمتم چرخاند.

 

-اون شب که رفته بودیم اون بی خانمارو نشونت بدم…

 

+ همون شبی که زدی زیر قولت؟

 

چشمانش را باز بسته کرد.

 

-اره همون شب

 

+خب؟

 

-چن نفر رفتن خبرچینی کردن که اون شب یه دختر با من بوده

 

ربط جریانات را متوجه نمی شدم.حسم میگفت آخرِ این قصه خوش نیست.

 

+خب؟

 

-مرتیکه خیلی ادمه کثیفیه ،چن بار تا حالا خواسته بیاد طرفت ولی چون بچه هارو بپا گذاشتم جلوشو گرفتن

 

با دهان باز زل زده بودم به دهانِ او تا ببینم دقیقا چه بلایی قرار است سرم بیاید،باورم نمیشد الکی الکی وارد چه بازی ای شده بودم.

 

+الان داری جدی میگی؟

 

 

 

 

-من تو درمونگاه میخواستم همینو بهت بگم ولی تو منظورمو بد گرفتی،به این دلیل میخوام بیای خونم تا بتونم ازت محافظت کنم

 

+یه دقیقه صبر کن ببینم …من اصلا ربطی به کارای تو ندارم ،من فقط یه دکترِ بدبختم که شما ها مجبورم کردین بیام اینو اونور زخمتونو چک کنم،من خودم این وسط از تو شاکی ام ،چرا این یارو باید بیفته دنبال من یا بخواد بلایی سرم بیاره

 

-من اینارو میدونم ولی طرف این حرفا تو کلش نمیره

 

درمانده نگاهش کردم.

 

+پس من الان قراره چه غلطی بکنم

 

-طبقه ی بالا کلا برای تو ،یه تفنگ پرم بهت میدم اگه پامو گذاشتم بالا یکی بزن تو مغزم

 

خیلی راحت داشت در مورد اسلحه و کشتن صحبت میکرد.انگار که به راحتیه آب خوردن باشد.

 

+چی میگی؟من خونه ی تو ن…م..ی…ا…م

 

دوباره از کوره خارج شد.

 

-دارم بهت میگم طرف قاچاقچیه ،دختر میفرسته این کشورا،اگه گیرت بندازه خدام نمیتونه نجاتت بده…اخه چرا اینقدر لجبازی؟

 

خویشتنداری فایده ای نداشت من هم از کوره در رفتم.

 

+جوری حرف میزنی انگار من از خدامه که گیر بیفتم،انگار من با خواستِ خودم با تو همکاری کردم،تو منو انداختی وسطِ این گند آب حالا طلبکارم هستی؟

 

حالا هر دو عربده میزدیم.

 

-منم به خاطر همین میگم بیا اونجا تا بیشتر ازاین گه نخوره تو زندگیت به خاطرِ من

 

صدایم را بالا تر بردم.

 

+من عمرا بیام تو خونه ای که تو و اون هاتف لندهورو ده بیست تا غول تشن هستن

 

 

 

 

دستم را روی دست گیره ی گذاشتم تا پیاده شوم که بازویم را گرفت.

 

-الان مشکل تو ما نره غولاییم؟

 

+آره

 

-می برمت خونه ی بابام

 

چه میگفت برای خودش؟

 

+خواستم باز هم پیاده شوم که دوباره بازویم را کشید.

 

-اونجا مامانم هست ،زنداداشام هستن،خواهرم هست ،ما خانوادگی با هم زندگی میکنیم،اگر شرایط اضطراری نبود هیچ وقت این کارو نمیکردم ،باور کن اون حرومزاده از چیزی که فکرشو بکنی هم کثیف تره ،با زندگیه خودت ودوستات بازی نکن

 

چرا باز پای ساحل و آوا را کشید وسط؟

 

+این از کجا در اومد

 

-نزدیکی تو به اونا باعث میشه اونا هم تو خطر بیفتن و باعث بشه از اونا هم سو استفاده کنن ،حداقل به فکر اونا باش

 

از حرص زیاد شروع به زدنش کردنم،به سر و صورتش ،بدنش با تمام قدرتم مشت میزدم تا حداقل این حرصی که در بدنم بود تخلیه شود،بینی اش دوباره شروع به خونریزی کرد.

 

+عوضی ها گند زدین به زندگیم،کثافتا ،چیکار کنم دست از سرم بردارین؟ ها؟چیکار کنم؟م چه گناهی دارم این وسط؟ای خدا…ای خدا…

 

هیچ حرفی نمیزد، چه داشت برای گفتن ؟تلاشی هم برای مهار کردنم نمیکرد.

 

خوب می دانست که حق با من است و همین دهانش را بسته بود.

 

از زدنش خسته شدم بی حال به صندلی تکیه دادم

 

 

 

 

-میای؟

 

ذهنم خالی شده بود.

 

+نمی دونم ،الان فقط میخوام برم خونه

 

-میرسونمت

 

بدون مخالفت قبول کردم،تا خانه حرفی بینمان رد و بدل نشد.

 

در خانه را باز کردم و وارد شدم،بوی قورمه سبزی حتی از دم در هم قابل تشخیص بود ، یکی از غذا های مورد علاقه ی من بود.

 

احتمال می دادم آوا درست کرده باشد این روز ها خیلی خوشحال و سرحال بود، برعکسِ آوا من این روز ها دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.

 

با اتفاقی هم که امروز افتاد بیشتر اعصابم بهم ریخت،نمی دانستم قرار است چه شود؟یا چه پیش آید…

 

سعی کردم یکم پر انرژِی به نظر برسم تا یک زمان مناسب موضوع را به آنها بگویم.

 

+سلام بر اهل خانه

 

آوا:سلام بر تو ای طبیب دانا

 

ساحل:سلام منم برتو باد

 

+حس بویاییم درست حدس زده؟قورمه سبزی داریم؟

 

ساحل:درست حدس زدی،آوا امروز افتخار داده و برامون خورش سبزی درست کرده

 

+باریکلا

 

ساحل:قسمت پشم ریزون ماجرا چیز دیگه اس

 

+چیه؟

 

ساحل:بدون هیچ غر زدنی و به صورت خود جوش این حرکت زیبارو انجام داده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا