رمان شوگار

رمان شوگار پارت 49

0
(0)

 

یک نگاه به من…

 

یک نگاه به قد دامن روی زانوهایم…

 

یک پا در گچ بود…و دیگری با جوراب نازک و رنگ پا ،پوشش داده شده بود:

 

_اینو از کدوم جهنمی آوردی….؟

 

ناخودآگاه نگاهم به لباسی که به این خطاب شده بود دوخته میشود…

 

سلامش کجا بود….؟

 

_واسه دعوا اومدی….؟

 

چشم در چشمم میشود و همان نگاه خیره ، باعث میشود قدمی دیگر جلو بیاید:

 

_این در بی صاحاب رو خدمه باز میکنن…یه نگاه به قد اون دامن انداختی….؟

 

همزمان لحظه ای کوتاه ، مردمکهایش روی پاهایم میلغزند…

 

بالا می آیند…

روی یقه ی مدل دار لباس…

همان قلب توخالی لعنتی و…

 

اینبار به وضوح ، مشت شدن انگشتانش را میبینم….

 

دو قدم بعدی را به سرعت برمیدارد و در لحظه ، چانه ام را خشونت بار بالا میدهد:

 

_واسه کی اینو پوشیدی…؟کی قراره بیاد که این همه آرا بیرا کردی….؟

 

سعی دارم چانه ی دردناکم را از چنگ انگشتانش بیرون بکشم ، اما او با این کار جری تر میشود و با دست دیگرش ، سرم را مهار میکند:

 

_هوم….؟میدونی از فرق سر ، تا کجاها انداختی بیرون؟

 

_این لباس چشه مگه…؟همه ی عوامل کاخت این مدلی میپوشن…حتی دایه….میخوای منو منع کنی…؟

 

احساس میکنم لحظه ای مردمکهایش از حجم سنگین دمی که میگیرد ، باز میشوند…

 

من اما پیش از آن که باز هم اُرد دیگری بدهد ، از همان پایین خیره ی صورتش میشوم….

 

به خودم قول داده بودم عذابش دهم و…

او این موقعیت را خیلی کم ، در اختیار من قرار میداد…

 

_کی بیاد…؟مگه من کسی رو هم میبینم توی این چار دیواری سیاه…؟

 

 

 

آنقدر در نگاهم آتش شیطنت میریزم…

آنقدر با ناز خیره اش میشوم که لحظه ای به خودم می آیم و موهایم را چنگ شده لای انگشتانش میبینم:

 

_آخ…

 

از جمله واکنش های سریعش ، رنگ پوستیست که فورا به سرخی خون میگراید…

 

نمیدانم این همه خشمش از چیست…

 

از خواستن…؟

 

از بسته بودن دست و پایش برای نزدیکی به من…؟

و یا چیزی دیگر…؟

ممکن بود واقعا کسی بیاید….؟

 

_داریوش…؟

 

بینی اش را به صورتم نزدیک میکند…

آنقد نزدیک که با پلکهای بسته ، کلماتم را نفس میکشد…

 

میدانستم وقتی نامش را میخوانم ، متحول میشود…

 

میدانستم ، یاغی گری هایم به جای عصبانی کردنش ، او را دیوانه تر میکنند:

 

_موهام درد گرفته…

 

سرم را رو به عقب خم میکند و بینی اش تا پایین تر از چانه ام پیش می آید…

 

نگاهش سر میخورد…

لعنت به آن قلب تو خالی…

 

حالا حس میکنم قلب خودم از همان نقطه ، در حال بیرون زدن است…

 

_داریوش نه…آقا…!

 

دم محکمی میگیرم و از داغی سر انگشتانش روی خط گردنم ، نفسم بند می آید:

 

_میشه ولم کنی داریوش….؟تو خیلی خشنی…

 

 

داریوش را که برای بار دوم میشنود ، در کسری از ثانیه پوستم میسوزد…

 

یک سوزش ناگهانی ، کمی پایین تر از گلویم…

 

دندانهای لعنتی اش در نرمه ی پوستم فرو میروند و باعث میشوند ناخودآگاه ، جیغ کوتاهم از گلو رها شود….

 

چفت شدن دستش روی دهانم…و بازخورد نفس هایی که تا صورتم بالا می آیند فقط دو ثانیه طول میکشد….

 

حالا چشمانش هم مانند پوست تحت فشارش ، سرخ سرخ هستند:

 

_شششش…بی همه چیز جیغ نزن…

 

سرم را تکان میدهم تا دستش را بردارد…

 

خدا لعنتش کند …پوستم دارد آتش میگیرد….

 

 

_فکر کردی با کی طرفی خانوم…؟با راحب کلیسا یا یوسف نبی…؟یه بار دیگه اونجوری صدام کُن تا خشونت واقعی رو بهت نشون بدم…

 

 

 

نمیتوانم حرف بزنم چون دستش روی دهانم محکم فشار داده میشود و بازخورد تند نفسهایش ، مژه ها و چتری هایم را تکان میدهند…

چندین ثانیه همانگونه خیره ی چشمانم میشود…

دستش مانند یک نقاب ، تمام بینی و دهانم را پوشش داده است و چشمان او…

ثانیه به ثانیه ی لرزش مردمک های من را دنبال میکنند…..

 

نکان خوردن سیب گلویش….

داغ شدن بیش از حد پوست دستش…

 

نمیدانم در این کاخ چه میگذرد…

دلیل حبس شدنم را هنوز خوب متوجه نشده ام…

اما چیزی که میدانم این است…

وقت آن رسیده که کمی یاغی گری هایم را کنار بگذارم…

کمی رام به نظر برسم….

کمی دلبر تر از همیشه و این من بودم که او را در دام می انداختم…

نه او…

 

ناز میریزم در نگاهم و او رشته ی لطیف چشمانم را میگیرد که پشتم را به میز آرایش میچسباند:

 

_نقابت کجاست….؟

 

از نقاب میپرسد و من مفهوم سوالش را متوجه نمیشوم….

به جایش ، کمی تنم را نرم تر میکنم…کمی در دسترس تر….

و او کاملا رویم اشراف میابد:

 

_اون نقاب سیاه پولکیت….همونکه شبا میپوشیدی…!

 

دیوانه شده است…؟

گمان میبرم آن گچ پا خاریست که در چشمش فرو رفته….

وگرنه حتی دیگر به شرط و شروط من ، هیچ اهمیتی نمیداد:

 

_لباس رقص عربی داری….؟هوم….؟

 

نگاهم پر از خنده میشود و من خوب بلدم آن را پر از کرشمه ، تحویل نگاه او دهم….

از هذیان هایش چیزی نمیفهمیدم…

لباس رقص عربی نداشتم چون اگر جواد میفهمید خیلی خوب بلدم عربی برقصم ، سرم را گوش تا گوش میبرید….

 

 

لبهایم دیگر زیر فشار انگشتان او در حال سِر شدن هستند…

و صدای او ، هر لحظه بیشتر و بیشتر خشونت برمیدارد:

 

-تو گوشت فرو کن شیرین….هر اتفاقی که بی افته…تو هیچ گوری نمیتونی بری…اولین و آخرین انتخابت منم…یه دوره ی کوتاهِ مزخرف ، اسم یه بی شرف رو هم ردیف با اسمت آوردن اما دیگه خلاص…تنها مَـــرد زندگی دختر آصید ، مَنم…داریوش….!

 

 

خط ابروهایم کم کم گره میخورند…

اخم که در چهره ام میبیند ، دستش را در یک حرکت از روی دهانم برمیدارد و پیشانی اش را به پیشانی من میکوبد…

درد دارد اما حرکاتش عجیب است:

 

_تو قراره با اون پاهای بی صاحابت برام پابند ببندی و روی نوک انگشتات ، عربی برقصی….

 

دم محکمی میگیریم و لبهایم نیمه باز میمانند:

 

_میشه بگی چی شده…؟آی…دردم گرفت…

 

_میگم از لبنان بهترین و قشنگ ترین لباسا رو برات بفرستن…تو ، شیرین فَتاح….حق هیچ اعتراض دیگه ای نداری….عرض سه روز آینده ، همه ی اون حریمای کوفتی رو برمیداری….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا