رمان طلا

رمان طلا پارت 23

5
(1)

 

 

 

-آقا فک کنم اینجا خودِ جهنمه یه برگ سبز اینجا پیدا نمیشه

 

هاتف این جمله را آرام به داریوش گفت.

 

داریوش هم کمی گردنش رابه سمت هاتف متمایل کرد .

 

+مام یه روزی تو همین جهنم آتیشش میزنم

 

هاتف هم که سرش درد میکرد برای اینجور صحبت ها ،گردنش را به سمت شانه اش کج کرد و قلنجش را شکست.

 

-نمیشه اون روز امروز باشه؟

 

داریوش با یک لبخندِ کج نگاهش کرد.

 

+هاتف

 

-شوخی کردم آقا

 

رسیدند پایین پله ها ،در اطراف ساختمان هم دوربین کار گذاشته بودند.

 

از پله ها که بالا رفتند در باز شد و یک کمرد ریز نقشِ کت وشلواری به استقبال آنها آمد.

 

بدونِ هیچ حرفی به سمت هاتف رفت و دست روی پهلوهای هاتف گذاشت و شروع به بازرسی بدنی کرد.

 

هاتف که از این کار شوکه شده بود،با یک دست مرد را به طرفی پرت کرد.

 

-داری چه غلطی میکنی؟

 

سریع دو نفر از آدمهایی که در حیاط بودند سمتِ آنها آمدند.

 

مردِ روی زمین بلند شد، خودش را تکاند و کتش را درست کرد.

 

آن دو نفر هم رسیدند ،خواستند اسلحه ها را روی سر داریوش و هاتف بگذارند ،که مرد کت وشلواری دستش را به نشانه ی نیازی نیست بالا آمد.

 

با آرامش به آنها گفت.

 

-باید چک کنم ببینم چیزی ندارین

 

داریوش نگاهی به اسلحه های آن دو انداخت.

 

+مثه آدم اول توضیح بده مثه کنه می پری رو آدم انتظار چه رفتاری داری؟

 

هاتف:مرتیکه ی مادر…

 

داریوش:هاااتف

 

مرد با حالت تمسخری نگاهش را به هاتف دوخته بود .

 

 

 

 

-شما باید بازرسی بدنی بشین برای ورود به خونه اجازه هست؟

 

+بفرما

 

اسلحه های داریوش و هاتف را گرفتند و آنها را به داخل فرستادند.

 

-وای وای ببین کی اینجاست…

 

فرخ ته سالن ،کنار پنجره نشسته بود ویک سیگار برگ هم در دست داشت،نگاهی همراه با تفریح به آن دو انداخت.

 

هاتف:خدایا صبر ایوب بده بهم

 

فرخ:بیاین بشینین،چرا سرپا وایسادین؟

 

فرخ خپل بود و قد کوتاه،اما از آنها بود که نصفش را باید از زیرِزمین پیدا میکردی.

 

جلو رفتند و روی مبل روبروی فرخ نشستند.

 

درون خانه هم خیلی ساده بود و تمِ قهوه ای داشت.

 

فرخ:چی میخورین؟ویسکی؟شراب؟آب جو؟

 

تا خواستند دهن باز کنند ،فرخ به همان مردی که آنها را تفتیش کرده بود گفت:

 

-سهیل اینا به این چیزا عادت ندارن همون عرق سگی رو براشون بیار

 

هاتف از روی حرص دسته ی مبل را فشار داد.

 

فرخ:خب؟

 

داریوش اصلا حوصله سر و کله زدن با او را نداشت،فرخ اهلِ بازی کردن بود هیچ وقت کاری را ساده انجام نمی داد،بازی میکرد و تو را هم به بازی میکشاند.

 

+دست و پاتو از توی زندگی من جمع کن

 

فرخ یک لبخند ریز زد.چشم های غریبی داشت.رنگشان سبزِ خالص بود.

 

 

 

 

-اوه میبینم که خیلی سریع اصل مطلبو باز کردی

 

داریوش خیره به چشمانِ او نگاه کرد.مانند یک دوئل که با نگاه صورت میگرفت.

 

+میخوام خیلی سریع ام ببندمش

 

-زودِ بابا تاز رسیدین…خانوم دکترم میوردین دیگه..آها یادم رفته بود تا شب شیفت داره

 

داریوش از جا پرید وخودش را به جلو کشید.فرخ هم متقابلا این کار را کرد.

 

داریوش تهدیدی انگشتش را بالا آورد.

 

+فرخ اگر بلایی سر اون دختر بیاد

 

فرخ پرید وسط حرفش.

 

-چیکار میکنی؟

 

+دست و پاتو قطع میکنم

 

فرخ شروع کرد خندیدن به عقب برگشت و تکیه داد.

 

هاتف دست پشت کمر داریوش گذاشت و یکی به کمرش زد تا آرامش خود را حفظ،چون مانند یک شیرِ گرسنه که به طمعه اش نگاه میکند فرخ را نگاه میکرد.

 

سهیل آمد و پیک ها را جلوی هاتف و داریوش گذاشت،اما هیچکدام دست به پیک ها نزدند.

 

فرخ که خنده هایش تمام شد به سهیل گفت برود و پوشه ای را از اتاقش بیاورد.

 

-وقتی شنیدم از خونتون رفتی و قیدِ خونوادتو زدی خیلی خوشحال شدم گفتم بالاخره یه آدم حسابی تو این خاندان پیدا شد،گفتم این بچه از اوناس که زیرِ حرف زور نمیره،دمش گرم که از اون آشغالدونی زده بیرون،دورادور آمارتو داشتم،تو اومدی پا گذاشتی رو دُمِ من ، تو گند زدی تو کارای من ،تو برام شاخ و شونه کشیدی،برام لات بازی در اوردی حالا من دست و پامو از زندگیت بکشم بیرون

 

 

 

 

+تو اگه سرِ جنگم داری با من داری چرا رفتی بابامو کشیدی وسط؟

 

–من آدمی نیستم که از پشت بزنم اون روش شماست نه من،رفتم که اگه یه روزی جنازتو دمه در پیدا کرد سکته نکنه آمادگیشو داشته باشه

 

+ریدم تو روشت،تو کلا آدم نیستی،اگه بودی که دست رو یه زن نمیزاشتی که باهاش منو تهدید کنی حیوون

 

سهیل با یک پرونده که در دستش بود آمد و آن را به فرخ داد.

 

فرخ پرونده را روی میز ،سمت داریوش پرت کرد.

 

-بخونش

 

داریوش پرونده را برداشت.

 

+این مسخره بازیا چیه؟

 

-بخون گفتم

 

هر صفحه ا ی را که ورق میزد بیشتر خونش به جوش می امد.

 

صفحه اول عکسی از طلا در خیابان بود،صفحه های بعدش توضیحات کامل از رشته ی او ،دانشگاهش،زندگی اش،جایی که زندگی میکرده ود حال حاضر زندگی میکند،چیزهایی که خودش هم نمی دانست،حتی عکس دوستانش هم در پرونده بود.

 

هر چه جلوتر میرفت خون رسانی به مغزش قطع میشد.

 

صدای فرخ در گوشش زنگ میزد.

 

-اول که اون دوتا قوزمیت گفتن من باور نکردم سر یه دختر این بلا رو سرشون بیاری،چون می دونستم اهل عشق و عاشقی نیستی ،واسه همین پی گیر شدم فهمیدم که بله آقا اونقدری طرفو میخواد که از دور میره نگاش میکنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. نه ایمیلمو درست میزنم. خودم ایمیل دارم ولی اینجا با ایمیل های چرت وپرت میام حوصله ندارم باایمیل خودم کامنت بزارم. بزن خودم هستم با خودم چت میکنم خخخخ…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا