رمان بهار
-
رمان بهار پارت ۳۱
سکوتم داشت طولانیمیشد و مامان هر لحظه عصبانی تر… همینطور که کفشم رو ازجا کفشی بیرون میاوردم، بی قید شونه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۰
همینطور که برام لقمه می گرفت؛ گفت: _ نه من رو تخت بیمارستان نمی تونم بخوابم، آدم حس مرده بودن…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۹
قبل از اینکه سوالی بپرسم توی صورت خودش زد و گفت: _ این چه کاریه می کنی دختر؟ اگه دوستت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۸
از ترس عصبانیتش یکم عقب کشیدم ولی مهرداد، غش غش خندید و با پروروی گفت: _ آره می گی ولی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۷
دستمو روی تیکه های عضلانی سینه اش گذاشتم و بعد یه مکث طولانی، کوتاه ترین و دم دستی ترین چیزی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۶
نه داد می زدم….نه التماس می کردم… هیچی مثل یه مرده ای که فقط نفس می کشید نشسته بودم تا…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۵
نیم ساعتی نیومد و دیگه داشتم نگران می شدم. نه نگران اون، نگران خودم…! نگران این که چه نقشه هایی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۴
از ترس آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و با چشم هام التماس کردم که بی خیالم بشه! پوزخند…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۳
بعد از همه این ماجرا ها باید می رفتم پیش یه روان شناس خوب تا درمانم کنه. بهزاد بلا های…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۲
بهم چشم غره ای رفت و گفت: _ فک نکنی خبریه ها؛ لیزر که کردی، بعد همه این ماجرا ها،…
بیشتر بخوانید »