رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۱

3.7
(3)

سکوتم داشت طولانی‌می‌شد و مامان هر لحظه عصبانی تر…

همینطور که کفشم رو از‌جا کفشی بیرون میاوردم، بی قید شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_ بدهی دارم به استادم، هم هزینه وکالتش و هم برای مخارج بیمارستان ازش پول قرض گرفتم تا با کار ‌کردنم پس ‌بدم.
باید برم سر‌کار؛ حالم خوبه نگران نباش عزیزم.

چنگی‌به صورتش زد و با چند قدم خودشو بهم رسوند و گفت:

_ خاک عالم! خب بمون خونه دو سه روز، مگه نمی‌گی‌استادت می‌دونه مریض بودی؟

چشم هامو گرد کردم و به حالت شوکه ای گفتم:

_ نه مامان! بدونه رفتم هموروئید لیزر کردم؟ حرفایی می‌زنینا.

من فقط بهش گفتم پول لازم دارم و اون هم داده! اینم تازه لطفشه

، وگرنه من که حقوقی ندارم، در ازای‌پرونده ام براش کار می‌کنم ولی وقتی دید خیلی دارم تلاش می‌کنم و کل وقتم در اختیارشه، دلش سوخت و پول داد بهم.

هنوز قانع نشده بود؛ دستشو گرفتم و گفتم:

_ بابا زیر کلی بدهی هست و با این شرایط بد اقتصادی، ‌من نمی‌تونم ازش در خواست پول کنم، اصلا دلمم نمیاد! بذار‌برم بخدا حالم خوبه.

دیگه چیزی‌نگفت و فقط با چهره ای غمگین نگاهم کرد.

صورتشو بوسیدم و سریع از خونه بیرون زدم.

حال جسمیم بد بود، حال روحیم بدتر‌از جسمیم…

از این دروغ گفتن خسته شده بودم، از عروسک جنسی بودن خسته شده بودم.

با دست های خودم، همه عزت نفس و اعتماد به نفسم رو نابود کرده بودم و حالا داشتم براش افسوس ‌می‌خوردم.

مطمئن بودم تا سالها بعد هم ننگ این رابطه های تحقیر آمیزی که با بهزاد داشتم،

وبال گردنم می‌موند و آزارم می داد.

هیچ پولی نداشتم، حقوقم کجا بود! هه!

از پس‌انداز قبل، هنوز یکم بود، ولی نباید ولخرجی‌می‌کردم.

مسیر‌طولانی‌ای رو پیاده رفتم و وقتی دیگه جونی‌تو پاهام نموند و درد پشتم طاقت فرسا شد، دنبال خروجی‌مترو گشتم.

حتی‌نمی‌تونستم به اندازه ده هزار تومن کارت مترو رو شارژ ‌کنم.

روم نمی شد از بابا هم پول بخوام اونم الان که مثلا روی پای خودم بودم و کار هم می‌کردم!

خاک تو سرت بهار! چه بلایی به سر خودت آوردی،

چقدر احمق‌بودی که خونه اون فرزاد الدنگ رو به خونه بابات ترجیح دادی!

با حالی خراب وارد مترو شدم و بعد از شارژ کارتم روی یکی از سکو ها نشستم.

خداروشکر واگن خلوت بود.

نزدیک های دانشگاه، پیاده شدم و با سری افتاده خودمو به دانشکده رسوندم.

می‌دونستم بهزاد امروز دانشکده است، کلاس داشت.

با درد توی محیط‌نشسته بودم تا کلاسش تموم بشه و بتونم برم پیشش.

یک ساعت که گذشت، مانتوم رو مرتب‌کردم و به سمت اتاقش رفتم.

پشتم داشت تیر‌می‌کشید و خوب نمی‌تونستم راه برم و قدم هام رو کوتاه و سنگین بر‌می‌داشتم.

وقتی رسیدم، در‌اتاقش نیمه باز بود و صدای بحث‌و جدلش میومد.

اتاقش خیلی شلوغ بود، کمی‌فاصله گرفتم تا بعدا حرفی‌پشت‌سرم نباشه.

ده مین که گذشت، دوتا از استاد ها با عصبانیت خارج شدند و بهزاد کفری تر از اونا دنبالشون اومد.

یکی از استاد های بخش، روی پاشنه چرخید و با درموندگی گفت:

_ دکتر جان، من خودم حلش می‌کنم، بهتون قول می‌دم.

بهزاد عصبی نگاهی بهش انداخت و بدون ملاحظه گفت:

_ این دزدیه آقای تهرانی، دزدی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا