رمان بهار
-
رمان بهار پارت ۴۱
وقتی می تونی این قدر خوب رفته کنی خبرت، چرا مثل مثلا سگ وحشی پاچه میگیری پس؟ جلو تر وارد…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۰
سرشو تکون داد و باهم از ماشین پیاده شدیم. خوبی ماجرا این بود که فرزاد وکیل نداشت، البته نیازی هم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۹
ای فرزاد بیچاره، اگه مثل بچه آدم راضی شده بودی تا من طلاق بگیرم، نه خودم این قدر اذیت شده…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۸
من همه خودم رو باخته بودم و حالا بدون هیچی جلوی بهزاد نشسته بودم. عقم می گرفت از حرف هاش،…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۷
با رفتنش گوشیم رو پیدا کردم تا ببینم کیه که نذاشته من یه خواب راحت داشته باشم. با دیدن شماره…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۶
خدا لعنتت کنه بهار که با این کارات خودتو به بدترین ذلت و خواری کشوندی. باید سر برج به بابا…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۵
اخم تندی بهم کرد و مجبور شدم بنشینم تا ببینم حرف حسابش چیه. عینکش با خشونت پرت کرد روی میز…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۴
_ درد داری؟ _ یکم، وقتی می شینم آره ولی بعدش دیگه عادی می شه. سرشو تکون داد و یکم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۳
وگرنه مطمئن بودم زیر بهزاد جون سالم به درد نمی بردم. پشتم خیلی درد می کرد و روی یکی از…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳۲
_این دزدیه اقای تهرانی!دزدی! دانشجوی تو راست راست برای خودش رفته و حالا موقع ثمرش که شده، مقاله هایمن رو…
بیشتر بخوانید »